۱۴۰۲ بهمن ۲۰, جمعه

خیلی خیلی خصوصی - مهدی یعقوبی(هیچ)

 


نیمه های شب بود و من از پس روزی  سخت و تکراری در خوابی عمیق فرو  رفته بودم که ناگهان زنگ در به صدا در آمد. از این پهلو به آن پهلو  غلتیدم و  غرولندی کردم. چند ثانیه بعد دوباره باز زنگ در بصدا در آمد ممتد و کشدار. خمیازه ای کشیدم و لعنتی فرستادم.  با خودم گفتم این وقت شب چه کسی میتواند باشد. پا شدم  و در خواب و بیداری از لای کرکره نگاهی انداختم به خیابان. کسی به چشم نمی زد. نم نم باران می آمد و افقها تیره و تاریک. با خودم گفتم نکند فک و فامیل همان زن محجبه ای باشند که در خیابان به عکس تبلیغی زن  نیمه برهنه اسپری می پاشید و من بهش گفتم داری با حجابش میکنی. او هم که انگار مرا میشناخت با خشم و غضب نگاه تندی کرد طوری که اگر شمشیر داشت از وسط به دو نیمم تقسیم میکرد. من اما از آن افرادی نبودم که با توپ و تشر و نگاههای تهدید آمیز جا بزنم. ایستادم موبایلم را در آوردم و همین که رفتم ازش عکس بگیرم دو پا  که داشت دو پا هم قرض گرفت و فلنگش را بست. 

۱۴۰۲ آذر ۲۲, چهارشنبه

دوالپا مهدی یعقوبی(هیچ)

  


 اولین بار که دیدمش. حوالی غروب بود. غروب سرد پاییزی. در راه پله ها داشتم با خانم سیاه پوست همسایه ام گپ و گفتگو می کردم که ناگاه صدای باز شدن در فلزی ساختمانی که در آن زندگی میکنم به گوشم خورد. زن همسایه وندی نیم نگاهی انداخت به پایین. نرمخندی به گوشه لبش نقش بست:

 - همسایه جدیدمونه

به چشمهایش زل زدم . سرم را خم کردم به پایین. سایه مرموزی در نور پژمرده راه پله ها خورد به چشمم. پرسیدم:

 همسایه جدید- 

- آدم عجیبیه.

- چطور

- بذار بیاد بالا به ریخت و قیافه اش که نیگا کنی دوزاری ات می افته.من که تو عمرم آدمی مث اون ندیدم. خدا رحم کنه به دخترم. اگه چشمش بهش بیفته از ترس زهره ترک میشه.

۱۴۰۲ مهر ۲۶, چهارشنبه

درخت را از میوه اش می شناسند - مهدی یعقوبی هیچ

 



یادش بخیر پدرم تا چشمش به یه آخوند می افتاد سری تکون می داد و می گفت:

- درختو از میوه اش باید شناخت

منم که بچه بودم معنیشو نمی دونسم و گهگاه با سرانگشتام موهامو می خاروندم و با خودم می گفتم:

- چرا بابا هر وقت چشمش به یه آخوند می افته اخماش میره تو هم و اینو میگه. اون مرد پشمالو با اون عمامه و عباش که اصلا شبیه به درخت نیس تا میوه ای داشته باشه.

۱۴۰۲ مرداد ۱۷, سه‌شنبه

من مهسام نوشته مهدی یعقوبی (هیچ)

 


خدا لعنت کنه رضا شاه رو که با کشف حجابش هنوز که هنوزه اسلام و مسلمینو به خطر انداخته. حسابشو بکن اگه اون لعنتی کشف حجاب نمی کرد امروز مملکت ما تو این مخمصه نمی افتاد. دیگه سگ صاحبشو نمیشناسه. جنده ها همه جا شعار میدن: 

زن زندگی آزادی. تو کدوم حدیث و روایت اومده زن باید آزاد باشه، کدوم پیغمبر و امامی گفته، زن یه دندش کجه، اون  ناقص العقله، اگه افسارشو ول کنی جامعه رو به فحشا و فساد میکشونه. باید تحت اطاعت مردش باشه و بتمرگه تو خونه، اما کو گوش شنوا، هر چی  رو منبرم وراجی میکنم مگه دیگه به خرجشون میره، حرفامو حتی به تخمشونم حساب نمی کنن. اصلا دیگه جز چن تا پیر و پاتال کسی به مسجد نمی آد. جوونام که از دم به دین و مذهب اعتقادی ندارن، به چاه جمکران زبونم لال میخندن. همه از اسلام رویگردون شدن.

۱۴۰۲ اردیبهشت ۱۹, سه‌شنبه

فرار از دوزخ مهدی یعقوبی (هیچ)

 


- بدو بدو  میخواد بارون  بیاد.
- من خسته ام 
حنیف که دید پسرش خسته است و گرسنه، ایستاد و همین که دستش را  گرفت آسمان غرید و بارانی تند شروع کرد به باریدن. دویدند به گوشه دیوار و با بهت نگاهی به آسمان عبوس. بهزاد گفت:
- بابا نمیشه بر گردیم خونه من گشنمه
- میریم مسجد، قراره بعد از سخنرانی آش بدن، آخه امروز تولد یکی از اماماس
- خواهر جونم چی، اون تک و تنها مونده خونه
-  درست میشه، یه کاسه آش نذریم برا اون میگیریم

۱۴۰۲ فروردین ۱۲, شنبه

آخرین شاهزاده - مهدی یعقوبی(هیچ)

 


در ویلایی پرت و دورافتاده اما مجلل در حوالی جنگل های شمال، سیدصادق در حالی که به سیگارش پک میزد از کنار پنجره فاصله گرفت و مشتی آجیل از روی میز بر داشت و رفت کنار حیدر ایستاد. با دست آرام زد به شانه اش:

- این ماموریتی  که بهت محول شده یکی از مهمترین ماموریت های سالهای اخیره. حتی از کشتن جک و جونورایی مث بختیار و فرخزادم مهمتره. این شازده شده موی دماغمون. با فراخوانش صد و سی هزار نفر تو آلمان تظاهرات کردن و  به نظام توهین. میفهمی یعنی چی

- خیالت تخت، شازده رو به جهنم واصل میکنم، یعنی یه بلایی قراره سرش بیارم که مرغای آسمون بحالش گریه کنن. خودت که بهتر از همه میدونی بیوترور، زنده میمونه اما هر روز صدبار آرزوی مرگ میکنه.

۱۴۰۱ بهمن ۳۰, یکشنبه

لبخند شیطانی - مهدی یعقوبی (هیچ)

 


 لوله سللاحش را چرخانده بود بسویش و با لبخند از مگسکش نشانه رفته بود درست به چشمهایش. با ایما و اشاره گفت که دستهایش را ببرد بالا. دختر که اسمش تهمینه بود با چشمهای سبز روشنش نگاهش کرد و  دستهای لرزانش را برد بالای سرش. اطراف سوت و کور بود و بی نفس. معترضین در هجوم و حمله های یگان های ضد شورش و شلیک گاز اشک آور و گلوله ها متفرق شده بودند و او مثل مرغکی تنها و بی آشیان افتاده بود در تله. بادی سمج و ولگرد چنگ میبرد به موها و چشمهای هراسانش.

۱۴۰۱ بهمن ۲, یکشنبه

من وکالت - نوشته مهدی یعقوبی

 

- یه چیزی میگم یه چیزی میشنوی حبیب آقا

- گوشم با شماست

- برادر زاده من زمان شاه یه کامانیست بود

- کامانیست

- کاما یعنی خدا، نیستم همون نیسته، یعنی خدا نیست

۱۴۰۱ دی ۱۷, شنبه

قایق بی ناخدا - مهدی یعقوبی(هیچ)

 


دو روز و دو شب بود که در پهنه بی در و پیکر دریا گم شده بودند. خسته و کوفته و سرگردان. همه چیز با مرگ مشکوک ناخدا عباس شروع شد. ناخدایی که سر و مر و گنده بود و قوی الجثه. سرنشینان این قایق کوچک 6 نفر بودند. 

  زن و مردی ارمنی که از اروپا برای مسافرت آمده بودند و این سفر به تلخ ترین خاطره زندگی شان مبدل شده بود و کابوسی مجسم. زن که اسمش ثریا و باردار بود وحشت در چشمهایش موج میزد و شوهرش پال که هلندی الاصل بود هم همینطور.

۱۴۰۱ آذر ۲۶, شنبه

ای آزادی - مهدی یعقوبی (هیچ)

 

منیژه از زمانی که از زندان آزاد شد حرکات و سکناتش از زمین تا آسمان تغییر کرده بود و رفتارهای عجیب و غریبی ازش سر میزد. در اتاقش را از داخل قفل و ساعتها در گوشه ای کز میکرد و خودخوری. گهگاه هم بی اختیار می خندید یا می گریید و با سایه اش که در نور لرزان شمع به روی دیوار می افتاد بلند بلند حرف میزد. بعد یکهو خاموش میشد و مثل پرنده ای مغموم سر در زیر بال خودش فرو میبرد. 15 سال بیشتر نداشت. دختری زیبا با چشم های سبز و مسحور کننده.

۱۴۰۱ آذر ۲, چهارشنبه

من سیاسی نیستم مهدی یعقوبی (هیچ)

 


اکبرآقای ما از آن آدمهایی است که اگر دنیا را آب ببرد او را خواب. همیشه هم ورد زبانش این که من سیاسی نیستم. فقط اهل و عیالم ساق و سلامت باشن من راضی ام.  با گرگ دنبه می خورد و با چوپان گریه.

گهگاه هم که در مغازه فرش فروشی اش دوستی، آشنایی یا فک و فامیلی بحث های سیاسی راه می اندازند با ترفندهای خاص خودش سر و ته قضیه را زود هم می آورد و آنها را دک تا به کار و کاسبی و امنیت و آسایش اش زیانی نرسد. مثلا بر سر شاگرد مغازه اش با چهره ای عبوس فریاد میزند:

- آهای نقی کدوم گوری قایم شدی

۱۴۰۱ آبان ۲۷, جمعه

بچه کش - مهدی یعقوبی (هیچ)

 


1

غزاله در حالی که با آبپاش گلهای روی ایوان را آب میداد دختر ده ساله اش را صدا زد:

- نیکا عجله کن، دیرت میشه

- نمیشه با حدیث برم مدرسه

- اون مریضه باهات نمیاد

- منم مریضم

- عزیزم با من یکی بدو نکن

- باشه مادر

نیکا در حالی که کوله پشتی مدرسه اش را انداخته بود به پشتش زمزمه کنان از راهرو  بر گشت به ایوان و چشمهایش را دوخت به مادرش و گفت:

- مادر این شمعدونیا سردشون نمیشه.

۱۴۰۱ مهر ۱۹, سه‌شنبه

مرگ بر دیکتاتور - مهدی یعقوبی (هیچ)




وسطای درس بود که ناگاه سرانگشتی نرم و آرام کوبیده شد به در. خانم معلم تا رفت به سمت در. مدیر مدرسه که یک بسیجی و مسلمان دو آتشه بود در را باز کرد و آمد داخل. دو مامور هم دم در ایستاده بودند. دانش آموزان در سکوت سنگینی که یک آن چتر سیاهش را بر کلاس گسترده بود هاج و اج چشم دوختند به آنها. مدیر مدرسه بعد از پچ پچ کوتاهی با خانم معلم آب دهانش را قورت داد و نگاهی به دانش آموزان. از چشمهایش که خشمی پنهانی در آن شراره میکشید معلوم بود که اتفاقی افتاده است:

-  بچه ها یه موضوعی پیش اومده که لازم شد  برا چن لحظه درستونو متوقف کنم البته با اجازه خانم معلم. اون دو مامور محترم هم برا همین اومدن اینجا.

۱۴۰۱ تیر ۴, شنبه

جاسوس - مهدی یعقوبی



سرتیم حفاظت از بزرگترین مسئول مقابله با جاسوسان اسراییلی در حالی که آشفته و سراسیمه به چشم میزد دوان دوان  از پله ها بالا رفت و  خودش را رساند به دفتر وزارت اطلاعات. ایستاد نفسی عمیق کشید و سپس آهسته با کف دست کوبید به در. جوابی نشنید. کمی منتظر شد و دوباره با سرانگشتانش ضربه زد. باز هم جوابی نشنید گردنش را کج کرد به اطراف. نگاهش را دواند به سمت دو محافظ که چند قدم آنطرفتر ایستاده بودند :

- سردار کجاس

- تو دفترشه

- چرا جواب نمیده

- نمیدونیم، شاید پشت تلفنه 

۱۴۰۱ خرداد ۲۲, یکشنبه

مول - نوشته مهدی یعقوبی

 


طرفای غروب بود و هوا کمی گرم. درختان و درختچه های سرسبز داخل پارک که چند پرنده غریب و خسته در لابلای شاخه هایشان بیتوته کرده بودند در هرم باد ملایمی که میوزید تاب میخوردند و عطر طراوات و زندگی به اطراف و اکناف می افشاندند. در زیر یکی از این درختان در پاتوق همیشگی اش، سیدغلام کنار یار غارش فریدون روی نیمکت نشسته بود و مشغول گپ و گفتگو. :

- بازم سرنخو  گم کردم، داشتم چی میگفتم 

- گفتی هر چه قسمش دادم و التماس کردم ...

 - آره یادم اومد، پیری و فراموشی. گوشه رستوران هر چه قسمش دادم و التماس کردم مگه به خرجش میرفت  الا و بلا  می گفت :

- این تن بمیره نمیشه،  40 ساله دارم نون و نمکتو میخورم، یه بار میخوام دعوتت کنم به یه امر خیر. امر خیری که مزه اش تا آخر عمر لای دندونات بمونه