۱۳۹۱ آبان ۲۲, دوشنبه

پروانه ها نمی میرند




 پروانه از خواب که بلند شد  دستانش را مثل گربه ها کمی به جلو برد و خمیازه عمیقی کشید  و به ساعتی شماطه دار که به روی دیوار آویزان بود نگاه کرد . یکهو با خودش گفت :
« خدای من دیرم شده ، بابا اگه بفهمه کتکم میزنه »
درست یک هفته قبل به همین علت پدر تریاکی اش چنان سیلی محکمی به صورتش زده بود که اثر انگشتانش هنوز بر  صورتش مانده بود و درد میکرد .

تند و تند به طرف آشپزخانه ای که پر از ظرف و ظروف نشسُته و خرت و پرتهای ولو شده بود رفت و آب سردی به صورتش زد و ترازویی را که در کنار پله قدیمی گذاشته بود بر داشت و بی آنکه حتی یک جرعه آبی بخورد زد از خانه بیرون .
 زمستان از راه رسیده و هوا خیلی سرد شده بود . در کنار گوشه خیابان آت و آشغالهایی که پشته پشته هفته ها مانده بودند ، بوی گند و کثافت را آمیخته با دود ماشینها به اطراف و اکناف می پراکندند .


 پروانه یکی دو ماهی بود که جورابش را که از بس سوراخ سوراخ شده بود دور انداخته بود و مادرش که در اینجا و آنجا کلفتی میکرد  با اینکه قول داده بود جورابی تازه برایش خواهد خرید ، هی امروز و فردا میکرد و پشت گوش انداخته بود . کفشهای پلاستیکی اش هم قوز بالا قوز شده بود و سرما را بشدت جذب و تا مغز استخوانهایش نفوذ میداد .
 مانتوی بلند و زهوار در رفته اش را که یکی از همسایه ها بهشان داده بود با یک دست تنگ گرفته بود و با دست دیگر ترازویش را . خیالاتی محو و گنگ در سرش جولان میدادند و با خود او را به ناکجاها میبردند .
 شب گذشته به علت دعوای پدر و مادرش برای کرایه خانه که چند ماه عقب افتاده بود ، حتی یک تکه نان خشکی هم نخورده بود و شکمش مرتب قار و قور میکرد و شکنجه اش میداد . بی آنکه خودش بخواهد حلقه های اشک از چشمانش قل میخوردند و به صورت نحیف و استخوانی اش می غلتیدند .
در راه جرائتش را نداشت که به بچه هایی که با لباس های شیک و پیک و گلدار و لبه چین دار با شور و شادی به همراه  پدر و مادرشان با اتومبیل یا ماشین های کرایه ای به مدرسه میرفتند نگاه کند .
یک لحظه سرش  را بلند کرد و به ابرهای سیاه و سنگینی که تنوره کشان میگذشتند چشم دوخت . روزهای برفی و بارانی کمتر کسی روی ترازویش می ایستاد و وزن کشی میکرد ، بیشتر مردم با اخم و تخم و نگاهی سرزنش کننده به قد و قامتش نگاه میکردند . نگاهی شرارت بار که از سرمای استخوانسوز زمستانی هم بیشتر آزارش میداد .
هراسی پنهان و همیشگی در نگاهش موج میزد ، ترس انگار همزادش بود و لحظه ای حتی در خواب و رویاها هم راحتش نمی گذاشت .
اگر بدون پول کافی به خانه بر میگشت پدرش که مثل گرگی زخم خورده بود دمار از روزگارش در می آورد .  خدا خدا میکرد که دری به تخته بخورد و کسی لطف کند و کاسه اش را پر از پول کند  . چند بار فکر فرار از خانه به سرش زد اما جایی را نداشت که برود تازه اگر پدرش گیرش می آورد کاری میکرد که تا ابد فراموشش نشود .
نیم ساعتی راه رفته بود تا در نهایت به رستورانی که در کنارش کار میکرد رسید . تکه مقوایی را روی زمین انداخت و ترازویش را در مقابل خود گذاشت و در حالی که دو دستانش را از سرما به هم می سائید سرش را به دور و اطراف چرخاند و  مثل همیشه حمد و سوره ای در دلش خواند .
از صاحب رستورانی که او را حاجی صدا میزدند  مثل عزرائیل میترسید و وقتی که او را از دور میدید مانند بید می لرزید . بگفته ریش سفیدان محل حاجی در زمان انقلاب اولین کسی بود که عکس خمینی را در ماه دیده بود و به این علت  ارج و قربش از بقیه بیشتر بود و نانش توی روغن . در کمتر شهری میشد که او کارخانه یا ملک و املاکی نداشته باشد .
چند بار به پروانه اخطار کرده بود که نزدیک رستورانش آفتابی نشود وگرنه چوب در آستینش فرو میکند .
پروانه معنی چوب در آستین را نمی دانست و با خودش میگفت عیبی ندارد .  چاره ای هم نداشت هر جا که میرفت همین آش بود و همین کاسه ،  با این فرق که در این محل آدمهای یال و کوپال داری رفت و آمد میکردند و پولهای بیشتری در کاسه اش میریختند .
خدا خدا میکرد که حاجی رو ترش نکند و ترازویش را مانند هفته قبل در جوی آب پرتاب نکند ، دفعه قبل شانس آورده بود که ترازویش خراب نشد . ترازو تمام دار و ندارش بود ، میدانست که اگر به هر دلیلی از دستش بدهد پدرش او را زنده بگور خواهد کرد . همان پدر پیری که 24 ساعت در خانه چنبر زده بود تا از دستهای کوچکش پولهایش را بقاپد تا خرج سور و سات و تریاکش کند .
عابران بی اعتنا از کنارش رد میشدند و گاه شندر غازی را در دور سر خود یا فرزندانشان میچرخاندند و آیاتی را زمزمه میکردند و در نهایت در کاسه ای پلاستیکی سبز رنگ که در کنارش بود پرتاب میکردند و او هم پول را میگرفت و بوسه ای به آن میزد و سرش را به علامت تشکر خم میکرد  .
دیشب پدرش بعد از دعوا با مادرش بهش با توپ و تشرگفت که اگر ایندفعه بدون پول و پله به خانه بر گردی خودم با دستهای خودم میکشمت ، یا میدم صیغه ات کنند به مشتی کلب جعفر 80 ساله متولی امامزاده تا جرت دهد .
میدانست که دروغ نمیگوید ، با خواهر دیگرش که 5 سال بزرگتر از او بود همین کار را کرده بود و به همین متولی امامزاده فروخته یا صیغه کرده بود و بعد از چند ماه که شیره جانش را کشید او هم به دیگران فروخت تا اینکه در یک شب پاییزی جسدش را در زیر یک پلی متروکه در تهران پیدا کردند .
ترس از سر و کولش بالا میرفتند و آرواره هایش از سرما تکان میخوردند و دندانهایش به هم ساییده میشدند .
حوالی اذان خوشبختانه آفتابی شد و از همین رو مشتری هایش بیشتر  . لبخند گرمی به گونه اش نشسته بود و در دلش زمزمه می کرد :
« ما گلهای خندانیم ، فرزندان ایرانیم ، ایران پاک خود را ، مانند جان میدانیم ...»
در روبروی رستوران شاگرد رستوران بساط کباب را پهن کرده بود و برای اینکه نظر دیگران را به خود جلب کند چلوکبابها را باد میزد و عطر و بویش به اطراف می پیچید  . پروانه لب و لوچه اش آب افتاده و روده بزرگش داشت روده کوچکش را میخورد ، یکسالی میشد که رنگ گوشت را ندیده بود .  هوس کرد که برود از مغازه ای که چند ده متر آنطرفتر قرار داشت شکلاتی بخرد اما باز هم میترسید که پول کم بیاورد و در خانه کتک بخورد .
وقتی که میدید بچه ها با مامان وبابایشان به رستوران در بغل دستش میروند و غذاهای رنگارنگ میخورند ، بغضی عجیب گلویش را میگرفت و انگار کسی بر روحش شلاق میکوبید و شکنجه اش میکرد . شکنجه هایی بی پایان  که به مانند طلسمی ابدی از روز تولد با او زاده شدند و ولش نمی کردند .
با آنکه 9 سال از سنش گذشته بود ، هنوز برایش شناسنامه نگرفته بودند . مادرش گفته بود که مهم نیست ، تو تنها بچه ای نیستی که شناسنامه نداری  .
  از تمام دنیا تنها یک عروسک میخواست که بغلش کند و دردهای دلش را با او بگوید و هایهای در خلوت شبها در کنارش بگرید .
 .


حوالی یک بعد از ظهر بود که در کنار ترازو خوابش گرفت ، آنهم چه خوابی ، چند رهگذر با ترحم به قیافه اش نگاه میکردند و بعد از وزن کشی چند سکه در ظرفش برای رفع بلا می انداختند .
در همین هنگام بود که حاجی صاحب رستوران از دور ظاهر شد . با پوزه ای خشمگینانه و ابرویی درهم کشیده ، انگار کشتی اش غرق شده بود ، تیغش میزدند خونش در نمی آمد . وقتی چشمش به پروانه افتاد میخواست بلندش کند و در کثافت جوبی که در کنارش نشسته بود بیندازد و با دستهای خودش خفه اش کند  ، چند بار  گفته بود که دختر در کنار رستورانم بساط پهن نکن ، شگون ندارد ، یکبار هم با همان کفش نوک تیزش چنان لگدی به شکم و پشتش زد که او ماهها نمیتوانست از شدت درد راه برود .
حاجی که دید پروانه خوابش گرفته است ، فکری به سرش زد ، بی آنکه به کسی چیزی بگوید آرام ترازو را از کنارش بر داشت و در اتاقکی در رستوران با پیچ گوشتی بازش کرد و همه خرت و پرت های داخلش را کشید و حتی عقربه اش را هم بر داشت و سپس به آرامی در حالی که لبخندی بر قیافه احمقش نشسته بود دستی به ریش و پشم هایی که تمام چهره اش را پوشانده بود کشید و ترازو را دوباره در مقابل پروانه که خوابیده بود گذاشت و مقدار پولی که در کاسه اش بود را هم بر داشت و بر گشت و در پشت پنجره رستوران با کنجکاوی زیر نظرش گرفت .


نیم ساعتی گذشت که ناگاه پروانه با صدای یک عابر از خواب بر خواست 
: « هی ، این ترازو که کار نمی کنه ، ما رو علاف کردی ، دختره بی چشم و رو » .
پروانه یکهو که انگار تیر خورده باشد ، چهره اش سرخ شد و چشمش به ترازوی بی عقربه و درب و داغانش افتاد .
شروع کرد هق هق گریه کردن و به سر و صورت خود چنگ زدن .  حاجی در پشت پنجره که چشمش به آن منظره افتاد از خوشحالی با دمش گردو می شکست . دستور داد که یک چلوکباب با دوغ برایش بیاورند .
پروانه کم کم سرش گیج رفت و به زمین افتاد، ترسی عجیب و غریب سر تا سر تار و پودش را  فرا گرفت . میدانست که با دست خالی و ترازوی شکسته نمی تواند به خانه بر گردد . پدرش زنده زنده کبابش میکرد .  از سویی گرسنگی بدجوری شکنجه اش میکرد . کمی قدم زد و در کنار پارک شهر چمباتمه زد . بادهای سرد هر سو زوزه میکشیدند و روسری را از سرش میکشیدند ، چند معتاد هم در همان حوالی پرسه میزدند و در گوشی پچپچه میکردند  .  احساس بیهودگی و تنهایی میکرد . احساس نفرت از همه چیزی که دور و برش را احاطه کرده بودند . ماشین ها ، آدمها ، درختها ، میخواست از این زندگی تیره و تار انتقام بگیرد اما عقلش با آن سن کم قد نمی داد .
شب که از راه رسید دوباره  جثه نحیفش را بلند کرد و با بی میلی به راه افتاد و در نهایت در بغل همان رستورانی که کار میکرد ایستاد . تمام مغازه ها تعطیل شده بودند و در دور و اطرافش پرنده ای پر نمی زد .  در کنار رستوران ،  پشت سطلهای آشغال یک مقوایی پیدا کرد روی آن نشست . هوا بشدت سرد شده بود و برفی سنگین ناگاه شروع به باریدن کرده بود . دندانهایش از شدت سرما بهم میخورد . دست و پاهایش میلرزیدند .  صورتش کبود شده بود و چشمهایش سیاهی میرفت  . چند بار در دلش از خدایش کمک خواست اما انگار که او هم صدایش را نمی شنید . 


حوالی ساعت هشت صبح که رفتگرها  با ماشین جمع آوری زباله  آمده بودند تا آت و آشغال ها را جمع کنند ناگاه چشمشان به پیکر بی جان دختری افتاد که در پشت سطلهای زباله رستوران  مانند کبوتری که سر در بال خود فرو برده باشد افتاده بود . دختری که حتی بعد از مرگ کسی به جستجویش نیامد .