۱۳۹۳ فروردین ۲۳, شنبه

عطر انگور



-  کی منو میفرسی با خاله بازی کنم
-   بازی دیگه چیه وروجک
- خاله که نه دختر خاله زینب ، من و اون همیشه زن و شوهر بازی میکردیم  ، منو میذاشت رو دو تا پاش ، و سرمو میون دو پستوناش و لپامو میبوسید ،  بعدشم یه مشت شکلات کاکائویی میذاش تو مشتم ، نمی دونی چه خوشمزه بود از همونایی که عاشقشم .
خبه خبه یه موقع نری این حرفا رو پیش این و اون بگی ها
- میگی کار بدی کردم
- نه عزیز دلم ، بعضی حرفا رو فقط باید به مامانت بگی ، آخه چی بگم ، تو که هنوز پشم و پیلت در نیومده و بد و خوب حالیت نمیشه . حالا پاشو ، پاشو برو تو کوچه بازی کن .
، به خاله زنگ زدم هفته بعد میفرستمت پیشش  .
- راس میگی مامانی ،
- دروغم چیه .

  از شادی پریدم به هوا و رفتم بغلش کردم و ماچش دادم آنهم چند بار . راستش را بخواهید ، دلم بیشتر برای شکلات های کاکائویی  تنگ شده بود تا خاله و دختر خاله ام . تابستان که از راه میرسید و مدرسه تعطیل میشد مادرم مرا میفرستاد نزد آنها . خودش هم در یک بیمارستانی کار میکرد و نمیتوانست مرا تک و تنها در خانه رها کند تا خدای ناکرده کار دست خودم بدهم .
البته مادرم امسال بخاطر اینکه رابطه اش با خاله ام کمی شکرآب و شیر تو شیر شده بود تصمیم نداشت که مرا به نزدشان بفرستد ، قرار شد روزها بروم نزد همسایه دیوار به دیوار و آنها در طول روز ازم مواظبت کنند اما ، وقتی شنید که زن همسایه دخترش در طول یکسال 23 بار صیغه شده است ، عطایش را به لقایش بخشید و دوباره تصمیم گرفت که مرا با همه فراز و نشیب ها به نزد خاله ام بفرستد .

پدرم که مدال نقره المپیاد را داشت یک سال بعد از تولدم برای گرفتن مدرک دکترا با سلام و صلوات به خارج رفت و در همان سال نخست  عاشق یک دختر موطلایی و پولدار در اروپا شد و مادرم  را طلاق داد . منم دیگر او را ندیدم . مادرم بعد از آن حادثه نصف موهای سرش سفید شد  و کارش شده بود فقط گریه و ناله .

یک هفته مثل برق و باد گذشت و من که برای سفر لحظه شماری میکردم و یکدم چشممم را بر هم نمیگذاشتم ، بار و بندیلم را در چمدان گذاشتم و با شادی به همراه مادرم سوار مینی بوس شدم و در صندلی انتهایی نشستم کنار پنجره .
 نیم ساعتی که گذشت چشم هایم را بستم و در  میان خواب و بیداری به فکر بز خانه خاله افتادم که چند بار اذیتش کرده بودم و او با خشم و غضب پایش را به زمین می کوبید و دنبالم میکرد ، یکی دو دفعه  بدنم را شاخ زده بود و اثرش هنوز باقی بود . شنیده بودم که که در روز عید قربان بجای گوسفند قربانی اش کردند و بعدش کباب .

بنظر میرسید که مادر روی صندلی مینی بوس راحت نبود و گاه لاله های گوشش از شرم سرخ میشد . من زیر چشمی متوجه شدم که مرد بغل دستی اش که چهارشانه و کت و کلفت بود دائم وول میخورد و در حالی که با سبیلش بازی میکرد خودش را به او می چسباند . مادرم چادرش را به دورش تنگتر گرفته بود و خودش را تکان میداد و بطرف من می آمد ، جرات نداشت که حرفی بزند و یا نیم نگاهی بهش بکند ، مسافرانی که در جلوی صندلی بودند هم اصلن در باغ نبودند .  بعضی ها خروپف میکردند و چند نفر دیگر یا از پنجره به مناظر بیرون چشم می انداختنند و یا سرشان گرم در خواندن روزنامه ها بود . من از ادا و اطوار های آن مرد حشری که گهگاه سرش را بر میگرداند و با چشم های هیز به مادرم نگاه میکرد ، غیرتم بجوش آمده بود اما دندان بر جگر گذاشته بودم و در دلم شیطان را لعنت میکردم . خوابم بالکل از سرم پرید و با آنکه به دروغ چشمم را بر هم گذاشته بودم اما ششدانگ حواسم نزد او بود . کاری از دستم بر نمی آمد  .   یک بار حتی دستش را گذاشت روی رانش که مادرم نزدیک بود سکته کند و در جا پاشد و جایش را با من عوض کرد . آن مرد هم نیشخندی زد و چشم غره ای رفت و رویش را بر گرداند . خوب شد که مادرم جیغ نکشید آنوقت خدا میداند که چه پیش می آمد .

 راننده آهنگی قدیمی را گذاشته بود و خودش هم با خواننده همنوایی میکرد ، سرم را روی شانه مادرم گذاشتم و از پنجره به کوههای سر به فلک کشیده و درختان سبزی که سر تا سر جاده شمالی را پوشانده بودند و بامهای کاهگلی و گاوها و گوسفندان و دشتهای بی در و پیکر نگاه میکردم و بی آنکه خود بخواهم به یاد پدرم افتادم . پدری که میخواستم یکبار دیگر بی آنکه حتی یک کلمه حرف باهاش بزنم  به چشمهایش نگاه کنم و با آن نگاهم همه درد و غمهایم را با او در میان بگذارم .
میدانستم که مادرم رنج میکشد ، و برای بدست آوردن یک لقمه نان چه سرکوفت ها که نمیخورد . دستانم را در دستانش گذاشتم و کمی فشردم ، مادرم نگاهش را به من دوخت دیدم که چند قطره اشک از کنار چشمهایش آرام آرام به پایین می غلتد . انگار که حرفهایم را می شنید و دلش مانند من به درد آمده بود .

 آرام آرام بخواب رفتم . نمی دانم چه مدت گذشت که ناگاه مادرم با دستهای نرمش به شانه ام زد و گفت بیدار شو رسیدیم .
چمدان مسافرتی را در حالی که یک دستم را به چشمهای خواب آلودم میمالیدم و خمیازه میکشیدم بر داشتم و در کنار مادرم  بموازات خیابانی که به کوچه های تو در تو می پیچید حرکت کردم . آسمان آبی بود و حتی یک لکه ابری دیده نمیشد . درختان کنار جاده در زیر نور آفتاب میدرخشیدند و سکوتی سبز در دور و اطراف موج میزد . هزار فکر و خیال به کله ام میزد بیشترشان خیالهای خوب و بامزه بود  و بهم انرژی میدادند . رنگ و رخساره مادرم هم بهتر شده بود و از اینکه به مقصد رسیده است سر حال و قبراق بنظر میرسید .
زنگ در را فشار دادم منتظر بودم که دختر خاله ام در را باز کند همینطور هم شد تا چشمش به من افتاد بغلم کرد و با چاق سلامتی گرم و نرم  ما را به داخل هدایت کرد .
بار و بندیلم را در گوشه ایوان گذاشتم و همانجا نشستم و حول و حوش را ورانداز کردم .  خاله  در جلویمان سینی ای از چای و کلوچه گذاشته بود و شادی در چشمهایش موج میزد . شروع کردند به آسمان و ریسمان بافتن و تعریف خاطرات دوران کودکی  .  غذا را از قبل آماده کرده بودند و بوی مطبوعش در فضا پخش شده بود . من هم که روده بزرگم داشت روده کوچکم را میخورد دهانم از عطر و بوی سبزی قورمه آب افتاد و برای حمله لحظه شماری میکردم .  در همین حال دختر خاله ام از آشپزخانه صدایم زد من هم در جا پریدم و رفتم بطرفش .
سفره را در هال روی زمین پهن و به صورت زیبایی تزیین کرده بود . بعد از خوش و بش معمولی با لبخند  ظرف بزرگ سالاد را بدستم داد تا روی سفره بگذارم .  من هم همین کار را کردم و همانجا نشستم تا دیگران بیایند و دلی از عزا در بیاورم . بسم الله که گفته شد افتادم به جان سبزی قورمه . تا آنجا که میتوانستم زدم توی رگ . مادرم چند بار به من چشم غره رفت و با نگاهش گفت که آداب را رعایت کنم و آبرویش را نزد خواهرش نبرم .
 در حالی که چشمهایم از شدت لقمه های گنده تر از دهان کلاپیسه میرفت بی آنکه به حرف و حدیثش توجه ای کنم به حمله و هجوم ادامه دادم . دست خودم نبود نمیتوانستم جلوی این شکم کارد خورده ام را بگیرم .  از بس که خورده بودم شکمم داشت میترکید و نمیتوانستم روی پاهای خودم بایستم . همان گوشه کنارها از آنجا که خسته و کوفته بودم افتادم و چشمهایم را بستم و به خوابی عمیق فرو رفتم .
آنها به ضرب و زور بلندم کردند و انداختنم روی تختخواب . بیدار که شدم مادرم رفته بود . چشمهایم را با دستهایم مالیدم و سر و صورتم را شستم . به ساعت دیواری نگاه کردم ساعت حول و حوش 12 ظهر بود و از رادیو صدای اذان می آمد . از پنجره به حیاط بزرگ خانه چشم دوختم ، خاله و دخترخاله کنار در ایستاده و با هم به پچ پچ چیزی میگفتند ، حرکات و سکناتشان نشان میداد که منتظر کسی هستند که نمیخواستند دیگران بو ببرند .
 از  گوشه پرده نیمه باز آنها را پاییدم . زنگ در که شنیده شد خاله ام در را باز کرد و دو مرد میانسال با وانت بزرگی وارد حیاط خانه شدند .  پوشش ضخیم پشت وانت را بر داشتند و در دم شروع به خالی کردن جعبه ها  کردند ، کارشان که تمام شد با خاله ام  شروع به چک و چانه زدن قیمت پرداختند . خاله ابتدا چند اسکناس درشت در دستشان گذاشت آنها اما بیشتر میخواستند ، دوباره خاله چند اسکناس با بی میلی بهشان داد و آنها سوار خودرو شدند و بر گشتند .
رفتم به حیاط و سلامی کردم ، بهم لبخند زدند و گفتند :
- لنگه ظهره ، آق حسن
منم با کمی شرم سرم را پایین انداختم و رفتم کمکشان ،  داخل جعبه ها پر از انگورهای سیاه بود ، آنها را توی فرغون گذاشتیم و همه را در انبار پنهان . خاله گفت که برای خریدن خرت و پرت به بیرون میرود و چند ساعت بعد بر میگردد بوسه ای درشت و گرم به گونه ام زد و چادرش را روی سرش گذاشت و رفت
زینب به من  با چشم های شوخش نگاهی کرد و خندید و بهم گفت :
منو ازین بعد سپیده صدام بزن ، راستش از اسمی که مامانم صدا میزنه دل خوشی ندارم ، مثل لباس کهنه و دست دومه ، یه جورایی چندشم میشه
- سپیده چه اسم قشنگی ، باشه سپیده ازین بعد سپیده صدات میزنم .

 
بنظر میرسید که  بعد از مرگ شوهر خاله ام وضعیت زندگی شان  چندان تعریفی نداشت و آس و پاس بودند . کار و باری هم پیدا نمیشد بخصوص برای آنها که زن بودند و کس و کاری نداشتند . البته گهگاه مادرم که خودش هشتش گرو نه اش بود به آنها کمک میکرد و دستشان را میگرفت .
سپیده صدام زد پس چرا معطلی ، نگاهش کردم و معنی اش را نفهمیدم ، دستم را از کنار درخت انجیر کهنسال که در گوشه حیاط از نو جوانه زده بود گرفت و از کنار گلهای سرخی که در حاشیه دیوار عطر و بویشان را بی وقفه به دور و بر می پراکندند بطرف انبار برد . تاریک تاریک بود و چشمم جایی را نمیدید ، مثل خانه ارواح .  در را بست و لامپ را روشن کرد و رفت کنار جعبه های انگور .  در حالی که  دستکش  یکبار مصرف در دستش کرده بود از داخل جعبه ها یکی یکی خوشه های تازه انگور را به سرانگشتانش میگرفت و خوب وراندازشان میکرد و اگر دانه ای له و لورده یا فاسد و پوسیده بود جدا میکرد و سپس به صورت خوشه ای در داخل وان میگذاشت .
منم رفتم کمکش . ترانه ای شاد گذاشته بود و خودش هم با آنها زمزمه میکرد ، منم با آنکه آن ترانه ها را از بر نبودم باهاش میخواندم و لذت میبردم . بخصوص وقتی که چند شکلات کاکائویی را در در کف دستش گذاشت و بهم تعارف کرد که هر چقدر میخواهم بر دارم . کنار و گوشه انبار پر بود از جعبه های انگور .  از ته و توی قضایا سر در نمی آوردم . کمی بعد فهمیدم که آنها در انبار شراب درست میکنند و از این راه پول خورد و خوراکشان را بدست می آورند و روزگار میگذارنند .
 بهم گفت روزی که میخواهم بر گردم گیلاسی شراب کهنه با هم میخوریم تا مزه مزه کنی و بفهمی که دنیا دست چه کسی هست . من که هنوز طعم شراب را نچشیده بودم فکر میکردم که مزه همان شکلات های کاکائویی را میدهد .  وقتی تا نیمه وان پر از انگورهای تازه شد سپیده نگاهم کرد و لبخندی زد و سپس با بی حیایی دامن و ساپورتی را که در زیرش پوشیده بود در آورد و بعد از شستن پاهایش با آن تن و پیکر مرمر رفت داخل وان و در حالی که  زمزمه میکرد شروع کرد به له و لورده کردن حبه های انگور . چند لحظه ای که گذشت به من اشاره ای کرد که همراهیش کنم ، اول شرم و خجالت میکشیدم اما بعد شلوارم را در آوردم و بعد از شستن پاهایم رفتم داخل وان و دستش را گرفتم و با هم شروع به له کردن انگورها کردیم . از جست و خیزی که میکردم خوشم می آمد ، کم کم متوجه شدم که سپیده طور دیگری بهم نگاه میکند ، انگار ضربان قلبش تندتر میزد و لپهایش گل انداخته و براق و براق تر میشد  .  بر و بر نگاهم میکرد و من سرم را پایین انداخته بودم و با ملایمت دانه های انگور را زیر پاهای کوچکم میفشردم . تقریبا به انتهای کار رسیدیم که صدایی به گوشمان رسید ، سپیده با شتاب از وان خارج شد و بعد از شستن پاهایش لباسش را تنش کرد و خواست سر و گوشی آب دهد که دید در انبار باز شد . خاله بود وقتی مرا در داخل وان با آن شلوار کوتاه دید لبخندی به گونه های تپلش نشست و رو به سپیده کرد و گفت :
- تو که باهاش لخت و عور توی وان نرفتی
- نه آق حسن همه کارا را خودش تک و تنها انجام داد ، حالا دیگه واسه خودش مردی شده ، منم این دور و برو یه خورده رفت و روب کردم و انگورا رو ورانداز
- این بچه دیگه بزرگ شده و محرم و نامحرمو میفهمه ، خب نیس که ...
من هم که حرفهایشان را میشنیدم خودم را به آن راه زده بودم و آخرین حبه ها را در زیر پاهایم خرد و خمیر میکردم  .
وقتی که کارم تمام شد محتویات وان را با کاسه به درون بشکه ریختیم و با چوب خوب بهم زدیم و دربش را سفت و سخت بستیم .
بعد از یکی دو هفته خودم استاد شراب سازی شدم ، نمیدانم اگر مادرم میفهمید بهم چه میگفت . اصلن روحش از شراب سازی در خانه خاله خبر نداشت .


 
یک روز در حیاط خانه با گربه سفیدی که همیشه در همان دور و برها پلاس بود مشغول بازی بودم که ناگاه یکی آرام با دست به در کوبید ، رفتم بازش کردم دیدم که مردی بد قواره و لهیده ای با عبایی قهوه ای روی شانه هایش مانند جن بر و بر نگاهم میکند . در حالی که دستی به ریش و پشم قمر در عقربش میکشید بافیس و افاده ازم پرسید که صاحب خانه تشریف دارند منم با کمی ترس و لرز بهش نگاه کردم و دویدم به طرف ایوان و خاله را صدا زدم . خاله تا چشمش به او افتاد نفسش پس رفت و با خود گفت :
- الهی پایین تنه اش فلج بشه ، باز این مردکه مفتخوار آمده اینطرفا موس موس کنه و ما رو بچولونه ، حتمن اون بز نفرین شدشو هم آورده .
چادرش را روی سرش گذاشت و رفت بطرفش .  خوش و بشی کرد و آن مرد در حالی که بزی در دستش داشت  و به  گردنش ریسمانی سبز انداخته بود تا فرار نکند بی آنکه کسی بهش تعارف کند با یاالله یاالله و سرفه های مداوم که رسم و رسوم بود تا نامحرم خودش را بپوشاند وارد حیاط شد و همانجا بزش را به تنه درخت بست و خودش در کنارش روی حوضی که پر از ماهی قرمز بود نشست .  در جا چند مثقال تریاک در آورد و شروع کرد با وافور کشیدن .منم با کنجکاوی کودکانه به حرکات و سکنات و  شکل و شمایلش نگاه کردم .
خاله که به آشپزخانه رفته بود تا چایی آماده کند از دودی که سید بر پا کرده بود یکه خورد و با عجله از پله های ایوان پایین آمد و گفت :
- سید پیغمبر دود و دمش تا هفت فرسنگی میره ، یه وقت مامورا خبر دار میشن و کار دستمون میدی
 - غصه شو نخور آبجی این مامورایی که من میشناسم خودشون ختم مادرقحبه هان ، اصلن کجای قرآن اومده که این ام الحیات حرومه . چاک دهنمو واز نکن . استغفرالله ما که مسکرات استفاده نمیکنیم تا به اسفل السافلین پرتاب بشیم .
خاله چشمش به چند شیشه شراب روی رواق افتاد ، میترسید چشمهای سید بهش بیفتد و راپرت دهد و روزگارشان را سیاه کند . برای اینکه زودتر دکش کند ، سپیده را صدا زد و او هم در حالی که چادر به سرش کرده و رویش را پوشانده بود آمد در کنارم ایستاد . خاله گفت :
- سید یه دعایی کن تو کنکور امسال دخترم قبول شه و شوهر کنه ، الهی خیر ببینی
سید یک آن با دندانهای عاریه ای و زردش بازی کرد و  وافورش را کنارش گذاشت و دست دعا به آسمان بر داشت و در جا اشک از چشمانش سرازیر شد . سپس رفت و دست نوازشی به گردن بزش که پر از دخیل های جورواجور بود کشید و ریسمان سبزش را باز کرد و رو بمن که از همه چیز بی خبر بودم کرد و گفت :
- پسرم اسمت چیه
- حسن
- چه اسم مقدسی ، بوی امام دومو میده ،  قربونش برم میگن  300 زن و صدها کنیز داشت و به همشون از خواب و خوراک رسیدگی میکرد ، شب جمعه هم یکی رو بی نصیب نمیذاش ، مث بنده یه لاقبا نبوده که تریاک پایین تنه ام را از کار انداخته و حتی به این چند تا زنم نمیتونم بقول این جوونا سرویس بدم ، آخریش تنها 12 سالشه ، عینهو ماه تابان

 
مقداری علف از توبره در آورد و به پای بزش ریخت و با قیافه ای محزون کمر خمیده اش را راست کرد و دوباره رو بمن کرد و گفت :
- حاج حسن خب با چشات نگاه کن رو شکم این بز نوشته الله . نمیدونی چه کسایی رو شفا داده . چه دخترایی را خوشبخت کرده و به آرزوهاشون رسونده
منم در دلم گفتم :
- اگه این همه معجزات و کرامات کرده پس چرا پایین تنتو که صاحبشی شفا نداده تا اخته نمونی و آبرو و عزتت پیش این و اون نره


.
 
سید بخاطر این بزش در شهر و ده معروف بود و عکسش را در روزنامه و تلویزیونها انتشار داده بودند . دست سپیده را اگر چه نامحرم بود گرفت و بهش گفت که بوسه ای به آن نقطه که اسم الله حک شده بود بدهد و  دعایی پر و طول و تفضیل را که کسی از راز رمز و معنی اش سر در نمی آورد به همراهش بخواند تا به خواست خدا دری به تخته بخورد و به آروزیش برسد ، در همانحال که دعا میخواند بر و بازوی سپیده را هم به نرمی دستمالی میکرد و خاله داشت از تعجب و بی حیایی اش چشمهایش از کاسه بیرون میزد اما دهانش را قفل کرده بود و حرفی نمیزد . سید وقتی که کارش تمام شد رو به خاله کرد و گفت :
- ماشاالله ماشالله بزنم به تخته ، دخترت چه پستانهای درشت و چه اندام بلورینی داره ، حیفه بره دانشگاه و عمرشو تو خوندن کتاب و متاب بگذرونه .
خاله مقداری پول به دستش گذاشت و او را روانه کرد و در را محکم در پشتش بست و با خودش گفت :
- سید اولاد پیغمبر چه بی حیا و با چشم هیزی به دخترم نیگا میکنه ،  با اون بز اخوشش ،
سپیده هم که زمزمه های مادرش را میشنید و در حال هورت کشیدن چایش بود از خنده چای توی دهنش ریخت به روی پیراهنش .
خلاصه سید با این بزش به تمام محلات شهر برای بر آوردن آروزها و شفای امراض  سر میزد و از این راه پول پارو میکرد . اینجا و آنجا شایعه انداخته بودند که بز مقدسش وقتی صدای قرآن را میشنود اشک از چشمهایش سرازیر میشود و حالاتی روحانی بهش دست میدهد برای همین هزاران هزار نفر کشته و مرده اش بودند و  او وقت سر خاراندان نداشت .

روزهای آخر تابستان بود و ایام خوش تعطیلی تند و تیز سپری میشد . مادرم تلفن زد که روز جمعه می آید و مرا با خودش میبرد .  خاله ام بهم گفته بود که از داستان شراب و شرابسازی یک کلمه حتی با مادرم در میان نگذارم و اسرارش پیش خودمان بماند .
بعد از کشف یکی دو شراب سازی در شهر ، خاله ام بهم سپرده بود که اگر در زدند ابتدا از در پشتی دزدکی نیم نگاهی بیندازم و سر و گوشی آب دهم تا خدای نکرده ماموران نباشند تا کاسه و کوزه ها یشان را بهم بزنند و هست و نیستش را نابود .
از بخت بد همینطور هم شد ، آنهم درست روزی که خبر رسید سپیده در کنکور قبول شده است و از شادی در پوستش نمی گنجید . مرا از ذوق بارها در بغلش فشرد و من که بقول خاله ام داشتم تازه محرم و نامحرمی را میفهمیدم حالت دیگری بر خلاف گذشته بهم دست میداد . و احساس مطبوعی تن و بدنم را فرا میگرفت . یکبار خاله که از چشمها و رنگ و رویم فهمیده بود چشم غره ای رفت اما بدلیل موفقیت دخترش چفت دهانش را بست .
در همین حیص و بیص ناگهان زنگ در بصدا در آمد ، بهم گفت که از در پشتی نیم نگاهی بیندازم . دویدم بطرف در پشتی و نظر انداختم . تا چشمم به دو مامور انتظامی و خودروشان افتاد نزدیک بود سکته کنم . دوان دوان خودم را به خاله رساندم . هنوز دهانم را باز نکرده بودم که از قضایا بو برد و به سپیده گفت که برود در انبار را مهر و موم کند و با خرت و پرت هایی که در دور و اطرافش به چشم میخورد استتار .
رنگ و رویش پریده بود ، با خودش میگفت که نکند کسی راپرتش را داده است . کمی مکث کرد و با خودش دعاهایی خواند و منتظر ماند . اما وقتی با مشت به در کوبیده شد با صدای بلند گفت : یواشتر سر که نیاوردین ، اومدم اومدم
در را که باز کرد دو مامور شروع کردند به سین جیم . خاله هم برای آن که رد گم کند خودش را به آن راه زد و با خوشرویی بهشان جواب میداد . وارد حیاط شدند و به دور و اطراف بیصدا سرک کشیدند . سپیده از پشت پنجره آنها را دزدکی نگاه میکرد و دلش مثل سیر و سرکه میجوشید . در همین حال فکری به خیالم زد من که در قرائت قرآن در مدرسه  رتبه اول را بدست آورده بودم رفتم و از کنار تاقچه قرآن را بر داشتم و روی ایوان نشستم و زیر قاب عکس خمینی شروع کردم با صدای بلند خواندن . صدایم تا دورها میرفت و عواطف و احساسات را بر می انگیخت .  دو مامور هم که از پشم و پیلشان مشخص بود که اهل نماز و دعا هستند با شنیدن صدای قرآن همه ذکر و فکرشان متوجه من شد و کار اصلی شان را فراموش کردند .
در همین حین دیدم که سیدی که چندی قبل با بز به خانه آمده بود از پشت در حیاط به داخل خانه آب زیر کاه نگاه میکند ، شصتم خبردار شد که او راپرتش را داده است . خودم با چشمهای خودم دیده بودم که وقتی چشمش به چند شیشه شراب در روی ایوان افتاده بود بناگوشش سرخ شده بود و خون خونش را میخورد . خوشبختانه از انبار شراب سازی خبری نداشت و گرنه واویلا میشد و تمام دار و ندار خاله بر باد میرفت .
خاله برایشان چایی و کیک و شیرینی کاکائویی در حیاط آورد و در همین حال سید بی آنکه در بزند و یا از کسی اجازه بگیرد با بزش وارد خانه شد و در را از پشت بست . شروع کردن به گپ زدن . سرشان گرم بود و مشغول بگو و بخند . اصلن موضوع اصلی از یادشان رفت ، بخصوص زمانی که سپیده با پیراهن و شلوار استراج چسبانش برایشان چای میگذاشت و بهشان تعارف میکرد .  منم که دیدم آنها مشغولند فرصت را غنیمت دیدم و قرآن را بستم و از بغل گوششان رد شدم و وقتی دیدم که سید متوجه نیست دستی به سر و روی بز مقدسش که در حیاط ولو بود کشیدم .  بز خوشش آمد و بی آنکه کسی خبر دار شود بدنبالم به راه افتاد . به حول و حوشم نگاه کردم همه چیز آرام بود . از سید از قیافه آب زیرکاه و هشل هفتش خوشم نمی آمد و آن نگاه مکارش به سپیده با لب و لوچه آب افتاده اش .
در پشت حیاط را که به خیابان ختم میشد باز کردم . نگاهی به بز انداختم و او هم به من . انگار قضیه را فهمیده بود دستی به سر و رویش کشیدم و به بهش نگاه کردم ، شادی در چشمهایش میدرخشید .  آرام آرام از در پشتی به سوی خیابان دوید اما پس از چند متری ایستاد و بر گشت و نیم نگاهی به مهربانی به من کرد و با شادی دوباره دوید و ناپدید شد . منم بر گشتم و دوباره به سر ایوان رفتم و قرآن را باز کردم و به آرامی قرائت . ناگاه شصت سید خبردار شد که بزش در دور و برش پیدا نیست . عصایش را بزمین کوبید و سراسیمه پا شد و صدایش زد .  اما جوابی نشنید شروع کرد به جستجو . تا چشمش به در باز حیاط پشتی افتاد جیغ و داد به راه انداخت  . دو مامور هم در در دم از جا پریدند و رفتند به طرف صدا .
سید دوید به خیابان ما هم به دنبالش . اما انگار قطره ای آب شده بود و در زمین فرو رفته بود . خاله ام خدا را شکر میکرد که بزش فرار کرده است .  سپیده هم به من کنجکاوانه نگاه میکرد و لبخند میزد . انگار از لای پنجره دیده بود که بز را فراری داده ام .
آنروز برای اولین بار خاله در سر سفره گیلاسی شراب به دستم داد و من به سلامتی  تا قطره آخرش در کنارشان نوشیدم ، مثل این بود که داستان فراری دادن بز را سپیده درگوشی بهش گفته بود که آنهمه خوشحال بود و از چشمهایش شادی میبارید . احساس خوبی بعد از نوشیدن شراب بهم دست داد . بدنم کمی داغ شده بود و سرم کمی گیج و ویج میرفت . مست شده بودم و در موقع حرف زدن جملات را اشتباهی میگفتم و بی اختیار میخندیدم . آنشب همگی تا لنگه ظهر به آرامش خوابیدیم و ناهار مفصلی خوردیم . 


فردایش مادرم از راه رسید خسته و کوفته . بعد از خوش و بش کوتاهی روی ایوان و نوشیدن چای قند پهلو بهم گفت که بند و بساطم را جمع کنم تا به خانه بر گردیم . دلم نمیخواست اما چاره ای نداشتم . هنگام خداحافظی  خاله و دختر خاله بطرفم آمدند و مرا چنان گرم در آغوش  فشردند و بوسیدند که چشمهای مادرم از تعجب داشت از کاسه در می آمد و لبخند میزد .
 
طعم آن یک گیلاس شراب سرخ و لذت مطبوعش از پس سالها هنوز که هنوز است در زیر زبانم باقی مانده است .



« مهدی یعقوبی »