۱۳۹۳ تیر ۲۰, جمعه

بالاتر از سیاهی




از دهانه تونل که خارج شد . گوشی عایق صدا و کلاه ایمنی اش را از سرش بر داشت و شروع کرد به سرفه کردن . سرش کمی گیج میرفت و روی پیشانی اش دانه های درشت عرق نشسته بود .  چشمانش را با پشت دستهایش بنرمی مالاند و  نگاهش را سراند به سوی آسمان . هوا بسیار گرم بود و شرجی  . 
رفت بطرف شیر آب و دستان زمخت و سیاهش را شروع کرد به شستن ، آبی هم به سر و صورتش زد و نفسی تازه کرد .  

خواست لباسش را بتکاند که یکی از دوستان قدیمی اش که آنطرفتر روی واگن از کار افتاده ای در کنار چند نفر از کارگران معدن نشسته بود صدایش زد . سرش را چرخاند و لبخندی به گونه اش نقش بست . در باد گرمی که میوزید  نفس نفس زنان رفت بطرفش و قبل از آنکه چیزی بگوید استکان چای را از دستش گرفت و لاجرعه هورت کشید .
دوستش که اسمش محمد و آدم بی شیله و پیله ای بود دستش را گذاشت روی شانه اش و با قیافه ای بشاش گفت  :
- خدا قوت ،  تریاک
- خودت میدونی اهلش نیسم
- حال و هوای سینه ات چطوره
- تعریفی نداره ، گازای سمی دخلمو در آورده .  پول دوا و درمونم ندارم . یه لقمه نون نمیتونم قورت بدم به ریه هام میچسبه . 


بعد با خوشحالی دست برد به جیبش و نامه ای را نشانش داد  :
- به پسرم قول دادم که اگه شاگرد اول کلاس شه براش دوچرخه میخرم ، اونم شد شاگرد اول . اصلن به خواب و خیالم نمیدیدم بچه ما فقیر فقرا ...
- مرده و قولش
- آره براش میخرم

آخر ماه بود و او مثل همیشه وسایلش را بعد از 4 هفته کار سخت و طاقت فرسا در چمدان گذاشت و رفت در سایه ماشین قراضه ای نشست  .  نان و پنیری را که در بقچه پیچیده بود باز کرد و شروع کرد به خوردن . اما هر چه کرد نمیتوانست قورت دهد ، ریه اش اذیت و آزارش میکرد و دردش کشنده بود . همانجا روی یک تخته  پتوی سربازی اش را انداخت و دراز کشید  .  چشمهایش را بست و از بس که خسته بود بخواب عمیق فرو رفت .


 دمدمای صبح با تن و بدن کوفته و پر از درد با چند تن از کارگران به پشت وانت بار لکنته و درب و داغان که پشتش با خط درشت نوشته بود : «  ما برای خربزه انقلاب نکردیم »  نشست تا به سوی خانه حرکت کند .  دو ساعت راه بود تا به مقصد برسد  .
در راه همان طور که از جاده های خاکی و متروک میگذشت ، دستی به پوست سوخته و شیارهای گونه اش که  بر اثر ریزش معدن ایجاد شده بود کشید و آه سوزناکی از دلش سر داد . از جیب کتش سیگاری در آورد و تعارفی به دوستش کرد  . فندکش را بر داشت . باد سمج و تندی که میوزید نمی گذاشت روشن شود  . خودش را کشید کمی آنطرفتر  . باز فندک زد اما آتش نگرفت :
- لامذهب ، اینم تو این هیر و بیر گیر میده
دوستش که متوجه قضیه شده بود کت چروک خورده و خاک آلودش  را در آورد و در همان گوشه روبروی صورتش گرفت و او در پناهش فندک زد و سیگارش را روشن . دستی به علامت تشکر به  پشتش زد و نگاه گیج و مبهمش را دواند به جاده پرت افتاده و سوت و کور .
 با همان پک اول شروع کردن به سرفه های خشک . اشک از چشمهایش بیرون زده بود و به سختی نفس میکشید . صورتش شده بود مثل ذغال گداخته و چشم های گود رفته اش کبود . سیگار را با نوک انگشتانش انداخت وسط جاده و سرش را گذاشت روی زانوهایش .


در چشمهایش اندوهی مبهم موج میزد دلش هم . به قولی که به بچه اش داده بود فکر میکرد  و جیب خالی اش . نمیتوانست قولش را بشکند . تازه برای عکس گرفتن از سینه اش باید به بیمارستان هم میرفت و خرج دوا و درمان را هم میداد . دکتر بهش گفته بود که اگر سهل انگاری کند عواقب خطرناک و جبران ناپذیری برایش دارد . سرفه های خشکش گاه توام با خلط های خونی بود و به وحشتش می انداخت .
از بس در حال و هوای خودش غرق بود ، خبردار نشد که به مقصد رسیده است .
راننده ترمز زد و پشتش چند بوق پشت سر هم  . آنها از پشت وانت بار پریدند پایین .  به آفتابی که از افقها تیغ میکشید نگاهی کرد و سپس کتش را در آورد و چند بار در بادهای گرمی که میوزیدند تکانی داد .  شانه اش را از کیف اش در دستش گرفت و  کنار جاده به موهای جوگندمی اش کشید وسایلش را انداخت به پشتش و یک راست رفت به سوی فروشگاه دوچرخه  . در راه یک آن به فکرش زد که برود دوچرخه دسته دوم بخرد . ارزانتر بود و میسرفید ، اما در جا پشیمان شد . میدانست که پسرش خوشش نمی آید و احساس شرم و رودربایستی بهش دست خواهد داد و شاید اصلن سوارش نشود .


وقتی به فروشگاه دوچرخه رسید . نوشته روی پنجره توجه اش را جلب کرد : خانم های بی چادر ممنوع .
صاحب فروشگاه که مرد پر پشم و پیل و یغوری بود با خوشرویی سن و سال فرزندش را پرسید و دستش را گرفت و برد انتهای فروشگاه در ضلع شرقی که دوچرخه های پسرانه در یک ردیف با رنگهای مختلف و به طرز زیبا و با سلیقه ای کنار هم قرار داده شده بودند . چند دوچرخه مدل جدید و گرانقیمت تر روی دیوار و کنار ویترین هم دیده میشدند . سهراب قیمت ها را که دید برق از کله اش پرید و کله اش دود کرد. دستمال ابریشمی اش را در آورد و عرق پیشانی اش را خشک کرد . صاحب مغازه که از شکل و شمایلش فهمیده بود که آدم فقیری است ، بی آنکه بهش نگاهی بکند گفت که با خیال آسوده  دوچرخه ها را بالا و پایین کند و هر کدام مورد پسندش بود و وسعش میرسید انتخاب . سپس رفت و خودش را به مشتری های دیگرش رساند .
سهراب پس از ورانداز کردن دوچرخه ها یکی از از آنها را که رنگ مورد علاقه پسرش را داشت و قیمتش متوسط بود انتخاب کرد . رفت که حساب کند که دوباره خش خش دردناک سینه اش  شروع شد و به همراهش نفس تنگی . در و دیوار دور سرش میچرخیدند و پاهایش سست . برای آنکه به زمین نیفتد به تیغه آهن دم پنجره تکیه داد و نشست . رنگ و رویش زرد و کبود میزد و آب دهانش خشک . یکی از کارکنان فروشگاه که متوجه شده بود خودش را بهش رساند و با عجله لیوان آبی دستش داد . آب را که سر کشید و چند لحظه استراحت کرد حالش مقداری جا آمد و توانست سر پا بایستد .
پول را که پرداخت گواهی فروش را در جیبش گذاشت و از آنجا که ناخوش و مریض احوال بنظر میرسید و باید به بیمارستان میرفت از صاحب مغازه خواست که دوچرخه را به به خانه اش که در جنوب شهر بود تحویل دهد .  با اما و اگر و با گرفتن پول بیشتر قبول کرد . از فروشگاه که خارج شد هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که دوباره نفسش  بند آمد و سرفه های لعنتی آنهم با خلط های خونی شروع شد . تصاویر جلوی چشمش را کج و معوج میدید و تیره .  بی حال و ضعیف افتاد کف پیاده رو .  یکی دو تا از عابرین که کمی هم مشکوک میزدند  بطرفش رفتند و نشاندنش کنار جاده . کتش را در آورند تا گرمای آفتاب اذیتش نکند . یک مقدار که حالش بهتر شد ازش اسم و آدرسش را پرسیدند . بریده بریده ازشان تشکر کرد و گفت احتیاجی نیست  .
انگار سموم زهرآگین معدن زغال سنگ ریه اش را از کار انداخته بودند و مثل بسیاری از کارگران معدن به انتهای خط رسیده بود : سرطان ریه و بعدش مرگ  .
.
با آنکه 32 سال سن  بیشتر نداشت ، 50 سال به بالا نشان میداد ، بیشتر کسانی که باهاش کار میکردند سن شان که از 40 میگذشت بخاطر کار در اعماق زمین و گازهای شیمیایی به امراض گوناگون دچار میشدند  . ابتدا زمین گیر و بعدش حداکثر 45 سال نشده در گوشه های تنگ و تاریک شهر میمردند . نه پول دوا و درمان داشتند و نه هرگز بیمه ای . شتری بود که خواه ناخواه به در خانه او هم میخوابید .


به هر جان کندنی بود خودش را رساند به بیمارستان ، میدانست که اگر اینبار عکسبرداری از سینه اش را پشت گوشش بیندازد . دیگر زنده نخواهد ماند و زن و بچه هایش یتیم خواهند شد . از در ورودی ، داخل محوطه ای  که با درختانی سایه دار و فضایی سبز پوشیده بود شد و سپس وارد سراسرا .  دست برد نسخه ای را که دکتر یک ماه پیش بهش داده بود از بغلش در آورد و به پرستار بیمارستان نشان بدهد . اما هر چه جیب ها و وسایلش را زیر و رو کرد  پیدایش نکرد . کیف پولش هم که حاصل یک ماه جان کندن و دار و ندارش  محسوب میشد غیب شده بود  .
شصتش خبردار شد که آن دو نفری که در حال اغما وسط خیابان به کمکش آمده بودند از جیبش دزدیدند و در رفتند . بیمه هم نبود . همانجا روی نیمکت نشست . بغضی عجیب گلویش را گرفت . سرش را میان دستهایش گذاشت و شرشر اشک از چشمانش  سرازیر شد .  شروع کرد به لرزیدن رنگ و رویش شد درست مثل میت . نفس نمیتوانست بکشد . احساس درد در ناحیه ای از قلبش کرد  . دوباره تلپ افتاد به زمین  و از حال رفت .
چند نفر از پرسنل بیمارستان که متوجه شده بودند  او را به سرعت به بخش اورژانس بردند اما از آنجا که پول و پله و بیمه ای نداشت از قبولش امتناع کردند و بعد از مشورت نیم ساعتی بعد ، بیرون از محوطه بیمارستان در گوشه ای  پرت  رهایش کردند .
وامانده و درمانده خودش را احساس کرد و بیزار از همه چیز ،  گیج و گنگ با خودش گفت :
جواب زنمو چی بدم ، منتظر خرجیه . اجاره خونه . اگه بمیرم چی ؟ صاحبخونه اسباب و اثاثیه ها رو میریزه  وسط خیابون . کس و کاری هم تو این دنیا ندارم  .
 میدانست که با این حال وضع نمیتواند روی پاهای خودش بایستد چه برسد دوباره در معدن و در فضایی آلوده از  گازهای سمی کار کند .  از مسجد صدای اذان ظهر می آمد و چند نفر  با الله و اکبر و آیات قرآن به روی لب  برای نماز جماعت  با شتاب می گذشتند .
  فکر و خیال دزدیدن کیف پولش بشدت آزارش میداد . یاس و اندوهی مرگبار در چهره اش موج میزد . شده بود مثل دیوانه ها و با خودش حرف میزد بلند بلند .  با تلاش و تقلا جثه اش را بلند کرد و چند قدم راه رفت . خودش نمیدانست که به کدام سمت میرود و به کجا . چند دقیقه ای قدم زد و ناگاه خودش را بالای پل یافت . ماشین های رنگارنگ به صورت اشکالی محو و مبهم از جلوی چشم هایش رد میشدند و صداهایی نامفهوم و گنگ به گوشش میرسید . پاهایش دیگر رمق نداشت  . سرش مثل کوهی روی تنش سنگینی میکرد  . دوباره  نفسش گرفت و چشمهایش تار شد و گیج و منگ در حالی که همه چیز دور سرش میچرخید از بالای پل افتاد در وسط خیابانی که خودروها با سرعت ازش رد میشدند .
جمعیتی دورش حلقه زده بودند و چهره اش پر از خون شده بود . یکی از میان جمعیت که خودش را دکتر مینامید راه باز کرد و در کنارش نشست ، دست برد به نبضش و سپس پیراهن خونی اش را کنار زد و سرش را روی سینه اش گذاشت و و چند بار با دستهایش محکم فشار داد و وقتی که دید عکس العملی نشان نمیدهد گفت :
کارش تمومه ، انالله و انا علیه راجعون
                             
                            *****************************


چند ساعتی بعد یکی از کارکنان فروشگاه دوچرخه ای را که خریده بود به خانه اش برد و تحویل داد . رسید امضا شده را در جیبش گذاشت و داشت سوار خودرو میشد که زن سهراب ازش  پرسید که شوهرش چرا خودش دوچرخه را نیاورده است .  او هم جواب داد  که گفته بشما بگویم دمدمای ظهر بر میگردد گمانم گفته بود میرود بیمارستان برای عکسبرداری .
در را بست و در حالی که با سرور دوچرخه آبیرنگ را نگاه میکرد  پسرش را که اسمش علی بود صدا زد .  او هم  از پشت پنجره تا دوچرخه  مدل بالا و زیبایش را دید برقی در چشمانش درخشید و بی آنکه خود بخواهد اشک شادی در چشمش جاری شد و مادرش را در آغوش گرفت
- پدرت بهت قول داد و بقولش عمل کرد
نمیتوانست صبر کند ، تند و تیز شلوارش را پوشید و دوچرخه را بر داشت خواست سوارش شود که مادرش گفت :
- بذار بابات بیاد ، بعد برو خیابون ویراژ بده
- زود بر میگردم
- آخه هنوز قفلشو سوار نکرده ، یه وقت میدزدند

دوچرخه را خوب ورانداز کرد و دستی به زین و بدنه و چرخهای عقب و جلویش کشید و سوار شد . از در که خارج شد چشمش افتاد به دو نفر از معتادهای قدیمی محل با آن قیافه استخوانی و دندانهای شکسته و زردانبوه .  ناخودآگاه یکه خورد اما از بس که خوشحال بود شروع کرد با تمام قدرتی که داشت به رکاب زدن و آواز خواندن .
گاهی هم پشت سر هم زنگ میزد و از سر و صدایی که براه می انداخت و عابران را بخود جلب میکرد خوشش می آمد . گاهی هم با یک دست پا میزد اما جرات نداشت که هر دو دستش را از فرمان بر دارد . به خانه دوستش که رسید با بی صبری زنگ زد . بهش گفتند که فرستادندنش مغازه روغن بخرد زود بر میگردد .  هنوز حرفشان را تمام نکرده بودند که سوت زنان رفت به طرف مغازه  .
انگار دنیا را بهش داده بودند سر از پا نمی شناخت . در تمام زندگی هرگز آنهمه شاد نبود . وقتی که رکاب میزد انگار جهان باهاش رکاب میزد و هر چه در دور و برش بودند  میرقصیدند و به شادی نگاهش میکردند و برایش دست تکان میدادند .  


یکی دو مغازه را با شتاب سر زد اما دوستش را ندید .  خواست برود به فروشگاه زنجیره ای که در راسته خیابانی که به میدان بزرگ شهر ختم میشد نگاهی بیندازد که ناگاه از پشت سر شنید کسی صدایش میزند . سرش را برگرداند دید  روضه خوان مسجد محل است . پدرش او را روباه مکار صدا میزد  با بی میلی  بطرفش رفت و وقتی بهش رسید زد ترمز  :

- دوچرخه مال خودته
- بابام ،  بابا جونم برام خرید ، آخه شاگرد اول کلاس شدم ،
- مبارکه ، پس بابات پولدار شده ، بهش بگو که خمس و زکات ما رو فراموش نکنه
او که معنی حرفهایش را بدرستی نگرفته بود نگاه مبهمی بهش کرد و گفت :
- چشم
- راسی یه وقت ندی این دوچرختو دخترا سوار شن ، اگه ببینم خودم درب و داغونش میکنم و میندازم تو رودخونه .
 

با تعجب نگاهش کرد و بی خداحافظی رد شد و رفت به دنبال دوستش . نزدیک فروشگاه همان دو نفر معتاد با آن شکل و شمایل تکیده و استخوانی اطراق کرده بودند و در گوشی به هم چیزی میگفتند . انگار طرح و نقشه هایی در سر داشتند . علی چشمش بهشان نیافتاد و از بس شاد و شنگول بود به هیچ فکر و خیالی جز دوچرخه و نشان دادنش به بهترین دوست مدرسه اش در سر نداشت . از دوچرخه پیاده شد و از پشت شیشه فروشگاه به داخل نگاه کرد . ناگاه چشمش افتاد به دوستش . دو بار صدایش کرد اما او نشنید . با عجله دوچرخه اش را به تیر برق در همانجا تکیه داد و دوید بطرف دوستش داخل فروشگاه . وقتی بهش رسید لبخندی زد و اصلن در باره دوچرخه اش بهش چیزی نگفت میخواست غافلگیرش کند .
دو نفر معتاد که دیدند دور و بر خلوت است و دوچرخه نونوار بدون قفل کنار تیر برق رها شده . لبخند مرموزی به گوشه لب هایشان نشست و افکاری شیطانی در مغزشان .  دزدکی به دور و اطراف چشمشان را دواندند و سپس یکی از آنها رفت به سراغش . دستی به زینش کشید و با لبخندی شرارت بار سوارش شد  . یک نفس و تند و تند شروع کرد به پا زدن . در یک چشم بهم زدن مثل برق و باد از محل دور شدند بی آنکه کسی آنها را ببیند .
علی که دستش را به گردن دوستش انداخته بود از مغازه خارج شد و ناگاه وحشتی در رگ و پی اش دوید و از تعجب  خشکش زد .
- دوچرخه ، دوچرخمو دزدیدن
دست و پایش شروع کرد به لرزیدن . زمین و زمان بر فراز سرش می چرخید و چشمهایش تیره و تار  . همانجا افتاد روی زمین . رنگ و رویش شده بود عینهو مرده ها . کفی سفید از دهانش زد بیرون ، چشمانش باز مانده بود و نفسش بند . دوستش وحشتزده فریاد زد : کمک کمک 

مهدی یعقوبی