۱۳۹۳ مهر ۲۹, سه‌شنبه

ازدواج سفید




اصلن هوش و حواسم نبود که آن پسر خوش تیپ مو فرفری ازم خوشش آمده  و  گاه و بیگاه  تعقیبم میکند . سرم توی لاک خودم بود و از خانه که خارج میشدم یک راست میرفتم مدرسه و هرگز پشتم را نگاه نمی کردم .  توی دلم میگفتم که اشتباه میکنم و فکر و خیال برم داشته است و نباید به هر کس و ناکسی سوظن داشته باشم  . حتمن هم همینطور است .
اما فکرهای آزار دهنده  وقت و بیوقت از سر و کولم بالا میرفتند و نیشم میزدند . هر کاری هم که کردم که از شرشان  خلاص شوم نمیشد و مثل خوره روح و جانم را می مکیدند .

 گهگاهی هم فکرهای شیرین و عاشقانه به مغزم خطور میکردند و جسم و روحم را در بر میگرفتند و مرا در خلوت راز آلودم به رویاهای دور و دراز میبردند .  بخودم میگفتم نکند که عاشقم گشته و دوستم دارد . اما شکل و شمایلم را در کجا دیده بود ، در چه زمان .  چرا در مقابلم آفتابی نمیشد . راستی اگر روزی سر صحبت را باز میکرد  باید چه عکس العملی در برابرش نشان میدادم . هر چه فکر میکردم بیشتر گیج و ویج میشدم
بعدش به یاد حرفهای مادرم و نحوه آشنایی اش با پدر خدا بیامرزم می افتادم . با چه شور و شوقی از آن دوران پرهیجان و آمیخته با بیم و هراس سخن میگفت . وقتی تعریف میکرد بعد از آنهمه سال چشمهایش میدرخشید و گاه قطره های زلال اشک به گونه اش  می نشست .

بالاخره روز مبادا رسید ، درست روبروی ایستگاه اتوبوس ، نمی دانم که از کجا ناگهان ظاهر شد . در مقابلم ایستاد و با تبسمی بر لب سلام کرد .  اولین چیزی که توجه ام را جلب کرد چشمهای آبی اش بود . عینهو دریا .  دلم یکهو به تپش افتاد و هول شدم و کتابهایم ریخت روی زمین . خم شد و با خوشرویی آنها را جمع و جور کرد و با دو دستی داد بهم . من هم که رنگ و رویم سرخ شده بود بی آنکه نگاهش کنم و ازش تشکر . کتابها را با ترس و لرزی پنهان از دستش گرفتم و سرد و بیروح به راهم ادامه دادم .
با خودم گفتم خوب شد که جواب سلامش را ندادم . اگر میدادم یک قدم  جلوتر می آمد و اسمم را می پرسید و بعدش هم آخر و عاقبتش  معلوم است .
راستش را بخواهید من بر خلاف دختران هم سن و سالم که این روزها همه شان یکی را دارند و باهاش خوش میگذارنند  .  هرگز با پسرها حشر و نشر نداشتم جز سلام و علیک خشک و خالی . سر و وضعم را هم طوری درست نمیکردم که به چشم بزند ونظرها ا را جلب .برایم درس و مشق مهم بود و رفتن به دانشگاه و مدارج بالاتر .


به مدرسه که رفتم در زنگ تفریح با این که میدانستم امکانش هست که یک کلاغ چهل کلاغ بشود و همه از قضیه با خبر شوند ماجرا را با دوستم سهیلا که اعتماد بیشتری بهش داشتم  در میان گذاشتم . او که خودش تازگیها دوباره دوست پسر جدید پیدا کرده بود و با هم گاه و بیگاه قرار و مدار میگذاشتند و با اتومبیل گرانقیمت به اطراف و اکناف میرفتند و هدیه های گرانقیمت ، خندید و بهم گفت :
- چه خوب
- منظورتو نمی فهمم
- از تنهایی در می آی
و سپس چشم هایش را به چشمم دوخت و سرانگشتم را در دستهایش گرفت و لبش را کنار گوشم و به پچپچه گفت :
- نمیدونی بکن بکن چه صفایی داره ، هیچ لذتی مث اون تو دنیا نیس ، بیخود نیس که خدا  به مردا همش وعده حوری موری تو بهشتش داده
و سپس در میان آنهمه شلوغ پلوغی زد زیر خنده
- داری دسم میندازی
- نه بخدا . اینجور اتفاقات شاید یه بار در زندگی  بیفته ، اگه صفا نکنی تا چشاتو واز کنی دیدی چند تا بچه قد و نیم قد دور و برتو گرفتن و  موهاتم سپید شده اونوقت پشیمونی سودی نداره
- آخه من که هیچ عشق و علاقه ای بهش ندارم اصلن یه بارم شده باهاش حرف نزدم ، شایدم فکر و خیالهای بدی توی کله اش باشه . شایدم ...
حرفم را برید و دستش را به مهربانی به شانه ام انداخت و گفت :
- خنگلو ، باشه ، مث فاطمه زهرا زندگی کن ، خودتو حتی از کورام بپوشون ، آخه کورا  اگه چشاشون نمی بینه ، بوی نامحرمو که از هفت فرسنگی تشخیص میدن
دوباره زد زیر خنده .



هنوز به خانه نرسیده بودم که دیدم عمویم از خانه خارج میشود ، با آنکه مرا زیر چشمی از دور دیده بود اما خودش را به آن راه زد و سوار ماشینش و بسرعت گاز داد .
من از رفت و آمدهای زیاد عمویم وقتی که به مدرسه میرفتم و مادرم تنها بود سر در نمی آوردم . مادرم با آنکه خوش قد و قامت و جوانتر از سن و سالش میرسید . مدتی بود که خودش را بزک میکرد و زیاد به خودش میرسید . حتمن کاسه ای زیر نیم کاسه بود یا عاشق شده بود . آیا با عمویم که خودش زن داشت ،  سر و سری داشت .
خوشبختانه پدرم آنقدر ارث و میراث بجا گذاشته بود که  محتاج کسی نشویم و زندگی را با همه فراز و فرودهایش سپری . با این چنین عمویم که مرد مایه داری بود هر از گاهی دستمان را میگرفت  و مادرم که کمک یار دندانپزشک بود با حمایتش توانست گواهینامه رانندگی و یک ماشین هم برای خودش بخرد .


تمامی شب در رختخوابم در فکر  پسر موفرفری بودم و حرفهای بهترین دوست مدرسه ام . اگر چه دیرتر از دیگران به سن و سال بلوغ رسیده بودم و تن و بدنم درشت و گوشتالود . اما تک تک سلول هایم از عطش یک مرد دوست داشتنی له له میزد . مردی که مرا در بغل  بگیرد بهم حرفهای قشنگ بزند . به سر و صورتم نگاه کند و به موهایم دست نوازش بکشد . مردی رویایی که هر دختری در خلوتش آرزویش را میکند .


مادرم که حرکات و سکنات و رنگ و رویم را دیده بود طور دیگری نگاهم میکرد انگار فهمیده بود که فکر و ذکرم درگیر است . باهاش کمتر حرف میزدم و در خودم فرو میرفتم . وقتی به کتابهای درسی یا تلویزیون نگاه می کردم حواسم در دنیای دیگری سیر و سفر میکرد و مرا با خودش با ناکجاها میبرد .


روز بعد که رفتم دم ایستگاه اتوبوس با تعجب دیدم که آن پسر که در پی ام راه می افتاد . شق و رق و با قیافه ای تر و تمیز ایستاده است .  رویم را بر گرداندم و دلم از بیم و هراسی ناخودآگاه مثل سیر و سرکه جوشید . هوا دم کرده و گرم بود  . به آسمان نگاه کردم جز دودهای خاکستری دیده نمیشد . پیرمردی در کنارم پشت سر هم سرفه میکرد و اشک از چشمهایش سرازیر میشد .


پس از چند لحظه  پسر مو فرفری آمد نزدیکم و در حالی که لبخندی گوشه لبهایش نشسته بود دوباره سلامم کرد . من هم که خاطره خوشی ازش نداشتم و از دست تعقیب هایش کلافه شده بودم بی آنکه جوابش را بدهم رفتم آنطرفتر و روسری ام را دادم جلوتر  تا موهایم را خوب بپوشانم . اتوبوس که آمد  او هم سوار  شد و خوشبختانه با من پیاده نشد . اما از پشت شیشه بسویم دست تکان داد  و من که هول شده بودم نزدیک بود سکندری بخورم و روی زمین بیفتم  .


روز بعد که مادر رفت سر کار ، سرم درد میکرد وحال و هوای مدرسه رفتن را نداشتم ، یکی دو بار تلفن زنگ زد من اما گوشی را بر نداشتم . لخت شدم و رفتم حمام .
 دراز کشیدم توی وان آب گرم و شروع کردم به خواندن ترانه ای غمگین و در همانحال به نرمی به تن و بدنم دست میکشیدم  تا در آن گرمای دلنشین یک دم از چنگال غم و اندوه ها رها شوم . هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که  صدای باز و بسته شدن در بگوشم خورد ، فکر کردم که مادرم بر گشته است .  کمی مکث کردم و دوباره شروع کردم به آواز خواندن .
در همین حال ناگهان چشمم به سایه ای از لای در حمام افتاد ، از ترس داشتم سکته میکردم ، فریاد زدم
- کسی اونجاس
جوابی نشنیدم ، دوباره صدای بسته شدن در را شنیدم ، پاشدم و تند و تیز حوله ای دور تن لختم پیچیدم و نگاهم را سراندم به دور و اطراف . هر چه گشتم کسی را ندیدم ، هزار جور فکر و خیال به سرم زد .
چه کسی میتوانست باشد . دزد . بعد بیاد آوردم که مادرم کلید خانه را به عمویم هم داده است . آیا ممکن بود که او بوده باشد .
این موضوع را با کسی در میان نگذاشتم .اما خاطره اش مرا می لرزاند . بعد از آن حادثه دیدم که رفتار عمویم با من عوض شده و وقتی به من نگاه میکند لب و لوچه اش آب می افتد و حشری میشود . فهمیدم کسی که به پیکر لختم در حمام دزدکی خیره شده بود کسی نبود جز همین عموی ریش و پشم دار که در خفا با مادرم رابطه داشت و اکنون به من چشم داشت .


در این مدت یکی دو بار رفتم خانه سهیلا . مثل همیشه ترجیع بند حرفهایش از دوست پسر جدیدش بود و حرفهای عاشقانه و قشنگش .  از اینکه میخواهد باهاش چند روز به سفر برود و در یکی از ویلاهای مازندران خوش بگذراند  . النگوی طلایی را که برایش خریده بود نشانم داد و یواشکی گفت که پدر و مادرش نمیدانند و اگر بفهمنند کن فیکون میکنند و او را در اتاق در بسته قفل .

سپس رفت از داخل کتاب خودآموز انگلیسی عکس دوست پسرش را در آورد و به دستم داد . پسری قدبلند و چارشانه ، موهای سیاه و بلندی داشت و لباس شیک و پیک . اگر چه قد و قواره و ریخت و قیافه اش به بچه  مایه دار ها میخورد که همینطور هم بود اما تیپ من نبود . برای همین برای اینکه اذیتش کنم با خنده بهش گفتم :
- این بچه قرتی و سوسول تیپ دلخواه من نیس
او هم به شوخی پرید روی من و چند بار با دستهایش به باسنم زد و گفت :
- بچه پولداره ، دهاتی ، بچه پولدار ،  پول که داشته باشی همه چیزو داری ، خونه ، مسافرت ، خارج ، لباسای گرونقیمت ، ماشین آخرین مدل ،  آینده و
- پول خوشبختی نمی آره ، سهیلا ،
- تو دیوونه و املی ،  کله ت بوی قرمه سبزی میده ،

 
بعد ازم از پسری که تعقیبم میکرد سین جین کرد و شکل و شمایلش . منم بهش گفتم که مو فرفری و قدی متوسط با  چشمهای آبی . تا این مشخصه ها را دادم یکه خورد و کمی رنگ و رو . اما حرفی نزد . شصتم خبردار شد که یک جورهایی او را می شناسد .  اما به رویش نیاوردم .
سهیلا با یافتن دوست پسر دیگر آن دختر دمق و تو سری خورده و چشم و گوش بسته نبود . پیدا کردن یک دوست و همدم که راز و رمزهایش را باهاش در میان میگذاشت و دوستش داشت دنیایش را از زمین تا آسمان دگرگون کرده بود و به او شادی و نشاط بخشیده بود . بر خلاف گذشته چادر هم به سر نمی گذاشت و به ریخت و قیافه اش بیشتر میرسید و همیشه ترانه میخواند ، آن هم ترانه های خارجی .
با شنیدن حرفهایش اگر چه دچار شوق و هیجان میشدم اما غمی جانکاه در دلم بیتوته میکرد و از پیله تنهایی ای که دورم تنیده بود خسته و وامانده .
یاد پسری که در پی ام می افتاد در سرم جرقه زد . و چشمهایش . آن لحظه ای که کتابهایم روی زمین افتاده بود و او با مهربانی جمعش کرد و بدستم داد و من مغرور و  بی اعتنا بی آنکه یک تشکر خشک و خالی ازش بکنم از کنارش رد شدم .


میخواستم دوباره ببینمش . اما انگار که مانند قطره آبی در زمین فرو رفته بود و گم و گور . در تمامی عمرم هرگز به کسی اینچنین احساس نیاز نکرده بودم . بخصوص وقتی که عمویم هر روز و هر ساعت در صدد چنگ انداختن به من بود . مادرم هم از پول و پله هایی که ازش میگرفت هوش و حواسش جای دیگر بود و بمن و اوضاع و احوال درهم و برهمم توجه کمتری میکرد . هفته ها بود که با هم حرف نزده و درد دل نکرده بودیم و این اوضاع و احوال رنجم میداد و مرا در اعماق تنهایی تاریکم فرو میبرد .
 بر خلاف گذشته وقتی بسوی مدرسه میرفتم به بهانه های گوناگون در مقابل مغازه ها می ایستادم و پشت سرم را نگاه میکردم تا ببینم شاید او دوباره در پی ام راه افتاده است یا نه . اما همه چیز سوت و کور بنظر میرسید و تیره و تار .
موفرفری انگار همه چیزم شده بود و تمامی فکر و ذکرم حول و حوشش دور میزد . آیا عاشق شده بودم ، آنهم در اولین نگاه . مگر در چشمهایش چه بود که مجذوبم کرد و مسحور . و تبسمی که یک دنیا محبت در آن موج میزد . وقتی بهش فکر میکردم احساس قشنگی بهم دست میداد . زیر پوستهایم خون با حرارت و سرعت بیشتری به گردش در می آمد و همه وجودم عطش میشد . میخواستم در آغوشش بگیرم و های های غمهایم را بگریم و سبک شوم . مثل سهیلا بخندم ، کلمات عاشقانه بگویم ، در گوشه دنجی بنشینم به چشمهای روشنش چشم بدوزم دستهایم را در دستش بگذارم و گرمای تنش را حس کنم و اگر که شد طعم تند لبهایش را با عطشی سوزان بچشم .

نمی دانستم کجا زندگی میکند و اصلن اسمش چیست . تازه اگر کند و کاو میکردم و پیدا .  چه کاری میتوانستم بکنم . مگر یک دختر میتواند جلوی یک پسری که اصلن نمی شناسد و در عمرش فقط یک بار از نزدیکش دیده است ظاهر شود و لبخند بزند و سلام کند . با عرف جامعه و رسم  و رسوم عامه جور در نمی آید . فردا هزار جور حرف و حدیث برایم در می آورند و آن را در بوق و کرنا .
آیا موفرفری از من رنجیده بود و چهره ملایمش ازم افسرده  . آیا دیگر نخواهمش دید .

حوالی ساعت حوالی 5 بود و بر خلاف همیشه تصمیم گرفتم که با پای پیاده بطرف منزل حرکت کنم ، خانه دیگر آن رنگ و بوی گذشته را نداشت و در اتاقم احساس یاس و نفرت بهم دست میداد . مثل پرنده ای بی آشیان در کوچه خیابانها پرسه میزدم و یاس و نومیدی آزارم میداند .
بادی سرد میوزید . کسی در آن حول و حوش ها قدم نمیزد . انگار در بیابانی گنگ و برهوت گام میزدم .  همینطور سرگردان راه میرفتم که ناگهان از پشت سر سارقی  کیفم را از دستم قاپید و شروع کرد تند و تیز به دویدن . همه دار و ندارم در آن کیف بود ، فریاد زدم اما کسی دور و برها پیدایش نبود . چند قدمی دویدم اما نفسم بند آمد . ناگهان در همان حوالی چشمم به موفرفری افتاد بطرفش رفتم اما او که داد و فریادهایم را شنیده بود به سرعت به طرف کیف قاپ دوید و بالاخره گیرش آورد و چند مشت و لگد محکم بهش زد . و کیف را از دستش گرفت . خواست به ماموران زنگ بزند و تحویلشان که ناگاه او چاقویی ضامن دار از جیبش بیرون آورد و تهدیدش کرد .
من بهش گفتم که جانش را به خطر  نیندازد .  او نیم نگاهی بهم کرد و نیم نگاهی خشم آلود به سارق .  آرام آرام بر گشت و آن دزد دوباره دوید و گم و گور شد . من که هنوز میلرزیدم کیف را از دستش گرفتم و ازش تشکر کردم . او هم گفت که وظیفه اش بود سپس با تبسم همیشگی ازم خداحافظی کرد و به راهش ادامه داد . هنوز چند قدمی دور نشده بود که من دوباره به آرامی صدایش زدم :
- موفرفری
او که انگار منتظر صدایم بود برگشت و نگاهم کرد و من رفتم به طرفش و گفتم اسم من نیلوفره .
- خوشبختم ، من اسمم احمده
سپس قدم زنان با هم به طرف مرکز شهر با قیافه ای بشاش به راه افتادیم و رفتیم در قهوه خانه دنجی چای خوردیم و حرفهای شیرین زدیم .

آنقدر روابط عاطفی ام نسبت به او زیاد شده بود که نمیتوانستم  یک لحظه دور از او نفس بکشم ، شده بود دار و ندار و همه چیزم . من عاشق شده بودم . عاشق مهربانی های بیدریغش ، کلمات قشنگ شاعرانه اش ، و بیشتر از همه چشمهای آبی اش که وقتی عاشقانه بهم نگاه میکرد بطرز شگفت انگیزی میدرخشید و آتش به جانم میزد . مدت زیادی طول نکشید که با هم بدون خطبه عقد و صیغه  مثل دو قناری عاشق زیر یک سقف رفتیم و ازدواج سفید را به همه چیز ترجیح دادیم و عشقمان را در هیچ دفتری جز قلب هایمان ثبت نکردیم .
 

یک سال بعد که با هم به شمال رفته بودیم و در کنار دریا قدم میزدیم احمد بنرمی سرش را زیر گوشم گذاشت و گفت :
- اولین روز آشناییمون یادت می آد
- مگه میشه فراموش کنم روزی که هول شده بودم و کتابام زمین ریخت
- نه عزیزم ، منظورم روزی که دنبال سارق دویدم و کیفت رو از دستش در آوردم و تقدیمت کردم
- راسی داشتی دوباره تعقیبم میکردی
- میخوام بهت بگم که اون سارق دوست جون جونی ام بود و من  اون طرح و نقشه رو خودم  ترتیب داده بودم تا کیفو ازت بدزده و منم مثل ناجی قصه ها از راه برسم و کمکت کنم  . چاره ای نداشتم ، بهم راه نمیدادی و با اخم و تخم نگام می کردی
با تعجب به چشمهای آبی اش نگاه کردم و دستم را با نوازش میان موهای فرفری اش بردم و زدم زیر خنده و خودم را انداختم توی آغوشش و گفتم :
- موفرفری ، دوستت دارم ، دوستت دارم ...
مهدی یعقوبی