۱۳۹۳ تیر ۳۰, دوشنبه

دختر فراری




از خانه که فرار کرد سراسیمه و آشفته بنظر میرسید .  نمیدانست در کدام سوراخ سمبه ای باید خودش را پنهان کند . خوانده بود که به دختران فراری در همان ساعات اولیه تجاوز میشود و بعدش باید در فاحشه خانه ها و یا در کشورهای همسایه رد پایشان را پیدا کرد .

۱۳۹۳ تیر ۲۰, جمعه

بالاتر از سیاهی




از دهانه تونل که خارج شد . گوشی عایق صدا و کلاه ایمنی اش را از سرش بر داشت و شروع کرد به سرفه کردن . سرش کمی گیج میرفت و روی پیشانی اش دانه های درشت عرق نشسته بود .  چشمانش را با پشت دستهایش بنرمی مالاند و  نگاهش را سراند به سوی آسمان . هوا بسیار گرم بود و شرجی  . 
رفت بطرف شیر آب و دستان زمخت و سیاهش را شروع کرد به شستن ، آبی هم به سر و صورتش زد و نفسی تازه کرد .  

خواست لباسش را بتکاند که یکی از دوستان قدیمی اش که آنطرفتر روی واگن از کار افتاده ای در کنار چند نفر از کارگران معدن نشسته بود صدایش زد . سرش را چرخاند و لبخندی به گونه اش نقش بست . در باد گرمی که میوزید  نفس نفس زنان رفت بطرفش و قبل از آنکه چیزی بگوید استکان چای را از دستش گرفت و لاجرعه هورت کشید .
دوستش که اسمش محمد و آدم بی شیله و پیله ای بود دستش را گذاشت روی شانه اش و با قیافه ای بشاش گفت  :