۱۳۹۴ اردیبهشت ۲۲, سه‌شنبه

ناموس




هرگز کسی حاج غلام را اینگونه عصبانی ندیده بود . از خشم و کینه ای که در درونش تنوره می کشید دود از کله اش بر می خاست و اگر کاردش میزدند خونش در نمی آمد . در کنار استخر آپارتمان گرانقیمتش تند و تند قدم میزد و همانطور که با خودش مثل آدمهای روانی حرف میزد  سبیلهای پرپشتش را می جوید و دستهایش را به اینسو و آنسو تکان میداد و برای این و آن  خط و نشان می کشید .
 کسی جرئتش را نداشت که قدمی جلو بگذارد و داستان را ازش بپرسد . زنش صغرا از لای کرکره با هول و ولا  او را تحت نظر داشت . صلاح نمیدانست که قضیه را ازش بپرسد .  شک نداشت که اگر جریان را پرس و جو کند  حاج غلام بی معطلی با آن دست های زمخت و پرزورش یک سیلی آبدار خواهد خواباند بیخ گوشش و دک  و پوزش را بی ریخت خواهد کرد .

درست همان کاری که دو سال پیش سر یک قضیه ساده ناموسی باهاش کرد .  قضیه از این قرار بود که او سربسته و با اما و اگر بهش گفته بود که از همساده ها شنیده است که او ... و هنوز حرفش را تمام نکرده بود که حاج غلام جوشی شد و با توپ و تشر گفت :
- زن خفه خون بگیر و اون روی سگمو بالا نیار

او اما نتوانست جلوی دهانش را بگیرد و دوباره خواست حرفهایش را تکرار کند که حاج غلام مثل گرگ زخمی پرید  و با یک دست به موهای بلند و بافته شده اش چنگ زد و با دست دیگرش مشت سنگینش را کوبید به صورتش . انگار شیاطین در جلدش رفته بودند ، خودش نمیدانست چکار میکند ، در همان حال که دست و پایش میلرزید و هذیان میگفت لباسهای تنش را پاره پاره کرد و لخت و مادرزاد موهایش را در دو دستهایش گرفت و کشان کشان با بدن خونمالی شده برد دم استخر .  سرش را فرو کرد توی آب و هی فشار داد هی فشار . صغرا نفسش بند آمده بود و درست در لحظه ای که داشت کار از کار می گذشت و جان به جان آفرین تسلیم میکرد  سرایدار منزل سر رسید و او را از دست شوهرش جدا کرد و از مرگ حتمی نجات .
از آن زمان صغرا میانه اش با شوهرش شکرآب شد و همان یک قطره احساس و عواطفی که نسبت به او داشت از دلش پر کشید و رفت . حس میکرد که با دشمنش زندگی میکند و شده است کنیز خانه او  . 

حاج غلام همانطور که به حال عصبی در حیاط قدم میزد و با خودش کلنجار میرفت . چشمش افتاد به گربه اش که در پشت درخت کز کرده بود و بهش زل زده بود یک گربه دیگر هم که گربه سیاه ولگردی بود آنطرفتر روی دیوار نشسته بود  . انگار به جن نگاه میکردند . چند بار با لگد گربه اش را فراری داد اما دوباره بر میگشت و همانجا در پشت درخت سیب چمپاتمه میزد و بربر نگاهش میکرد . حاج غلام که از نگاهش عاصی شده بود  یکهو با دستهای زمخت و پرقوتش او را از پشت درخت قاپید و با چهره ای که از آن آتش میبارید گردنش را در یک چشم بهم زدن چرخاند و در جا او  را کشت و با هر چه زور که در بازویش داشت از دیوار بلند عمارت پرتابش کرد به وسط خیابان و جنون آمیز مثل ارواح فیلمهای وحشت آور شروع کرد به قهقهه زدن . 
سگرمه هایش سخت بهم ریخته بود و زده بود به سیم آخر . و هیچکس نمیتوانست جلودارش شود اگر همینطور پیش می رفت بلایی به سر خود یا دور و اطرافیان در می آورد . همانطور که با خودش حرف میزد ،ناگهان ایستاد و نیم نگاهی به دور و برش انداخت و سپس با صدای بلند زنش را صدا زد که چاقوی ضامن دارش را از جیبش بر دارد و بیاورد .  صغرا یک لحظه یکه خورد و زهره اش آب شد .  به ذهنش زد که نکند میخواهد شکمش را سفره کند . میدانست که اگر چاقو را بهش ندهد کار بدتر خواهد شد و او جری تر . با خوف و ترس چاقو را بر داشت و لرزان در حالی که زیر لب دعا میخواند  داد کف دستش  و بسرعت بر گشت .
حاج غلام  چاقو را گذاشت روی رگ دستانش . قطره خونی روی لبه تیز چاقو نشست . لبخند مرموزی روی گونه های برجسته استخوانی اش نقش بست . انگار طرح و نقشه خوبی به ذهنش خطور کرده بود که ناگاه بلند بلند زد زیر خنده و با لحن جاهلی گفت  :
- بلایی بسرتون می آرم که مرغای آسمون بحالتون گریه کنند ، حالا سرمنو شیره میمالین و هالو فرض میکنین نسناسا. هنوز منو نشناختین

قضیه از این قرار بود که دختر یکی یکدانه اش بارها و بارها ازش خواسته بود که اجازه دهد برود جراحی زیبایی بینی  . او هم زیر بار نمی رفت و قبول نمیکرد و میگفت که دماغش بسیار زیباست و احتیاجی به این کار ندارد . تازه شکل و شمایلش او را به یاد مادر خدابیامرزش می اندازد . اما دخترش دو پایش را توی یک کفش کرده بود و دوباره ازش خواهش میکرد و اصرار . بالاخره راضی شد و او بی آنکه بهش اطلاع دهد با بهترین دوست پدرش رفت به دبی . چرا که جراح های داخلی را قبول نداشت . 
حاج غلام فکر میکرد که او به همراه برادرش میخواهد به امارات برود .  اما وقتی که شنید به همراه بهترین دوست دوران کودکی اش قنبرعلی بار سفر را بسته است . از کوره در رفت و شروع کرد به فحش های ناموسی دادن به این و آن . 
دوستش قنبرعلی با آنکه میلیاردر و رفیق جون جونی اش بود اما از آن آدمهای تخس روزگار بود و فکر و ذکر 24 ساعتش پایین تنه . سالها قبل یک آپارتمان شیک و مجلل در کانادا خریده بود و زن و بچه هایش را فرستاده بود آنجا . زنش را در واقع دک کرده بود تا موی دماغش نشود ،  آخرین دسته گلی که آب داده بود این بود که دختر یکی از وزرای مملکت را تور کرده بود و بعد از چند ماه حامله . بعدش هم معلوم نبود که سر و ته قضیه را چه جوری جمع و جور کرد . شاید با پول و پله هایی که از راه قاچاق مواد مخدر به کافرستان بدست می آورد .  با آن هیکل قناس و فسقلی اش آنقدر برو بیا داشت که کسی جرئتش را نداشت بهش بگوید که بالای چشمش ابروست . همه را با پول و پله خریده بود .
حاج غلام که از خشم گوشهایش سرخ شده بود و چین های پیشانی درشتش درهم . با خودش گفت که قنبر علی حتما کار دخترش را ساخته است . خون پرده چشمش را گرفته بود . بفکرش زد که در جا سوار هواپیما شود و برود به دبی و همانجا دخلش را در بیاورد . احساس کرد دخترش بهش خیانت کرده است . ازش عقش گرفت . میدانست که اگر جلوی چشمش ظاهر شود مثل یک مرغ خانگی سر از تنش جدا خواهد ساخت .
هر لحظه که میگذشت بر غضبش افزوده میشد . با آنکه بهش گفته بودند در لبه استخر قدم نزند اما از بس که قاطی کرده و گیج و منگ بود با گامهای بلند راه میرفت و مثل دیوانه ها هذیان میگفت . حاج غلام شنا بلد نبود و اگر خدای نکرده می افتاد توی استخر بعید بود که بتواند خودش را نجات دهد . 

در همین هنگام چشمش افتاد به سرایدار خانه که با زنش مشغول پچپچه بود . کمی مشکوک شد و همینطور که سرش را پایین انداخته بود و قدم میزد هوای آنها را داشت . زنش با یک دستش به سرش میزد و پشت دستش را گاز  . حاج غلام میدانست که کاسه ای زیر نیم کاسه است وگرنه صغرا اینهمه آشفته نمی شد . دندان روی جگر گذاشت و چپقش را بنرمی پر از توتون فرط اعلا که از خارج برایش ارسال میکردند  کرد و آتش زد . . وقتی حرفهایشان تمام شد سرایدار را که سیدعلی نام داشت صدا زد و گفت :
- چی داشتین بهم میگفتین
او سرش را خاراند و من من کرد و گفت : 
-  هیچی ، قربان ، مشغول دعاگویی
- پس هیچی نمی گفتین ، مرتیکه قلتشن فک میکنی که پول علف خرسه که خرج توی دیوث میکنم ، برو جل و پلاستو جمع کن و بزن بچاک . 
سیدعلی که رعشه مرگ به تن و بدنش افتاده بود و دست و پایش می لرزید همانجا ایستاد و سرش را انداخت پایین و خاموش ماند 
- بهت میگم گورتو گم کن برو ، 
- قربان دیروز بعد از نماز عشا شنیدم که دخترتون زینت ، 
- چرا لال مونی گرفتی بگو چی شده
- والله چی عرض کنم روم نمیشه 
حاج غلام قرص و قایم جلو رفت و با دو انگشتش چنان گوشهایش را کشید که او دادش به آسمان رفت 
بگو وگرنه تو اون کون پهنت میله گداخته فرو میکنم 
- میگم قربان ،میگم 
گوشش را رها کرد و دستهایش را در آب شست و نشست روی صندلی 
سیدعلی که در مخمصه بدی افتاده بود ولی باز هم جرئتش را نداشت که جریان را بهش بگوید . حاج غلام هم که کفری شده بود هجوم برد بطرفش ، 
- قربان ببخشید جسارته ، زینت خانم دخترتون که جای خواهرم باشه به جای جراحی بینی باسنش رو عمل کرده . یعنی باسنش رو بزرگ کرده تا ، تا  .. دلیل بر بی ادبی نشه ، همین دیشب اهالی محل تو مسجد به هم از باسن دختر یکی یکدونه تون میگفتن و مزه پرانی میکردن ... روم نمیشه بهتون بگم چی میگفتن . 
- مردیکه مافنگی بگو چی میگفتن 
- آقا اونا لب و لوچه شان آب افتاده بود و حرفهای بدبد میزدن ، تازه روی منبر هم آخوند محله قبل از گریز به عاشورا با قیافه ای پکر میگفت که بعضی از پدرا که از برکت انقلاب اسلامی چاق و چله شدن و ویلاهای چند میلیاردی در اطراف و اکناف و کافرستان ساخته اند دختراشونو میفرسن دبی تا باسن شان رو بزرگ کنن و بیان تو کوچه خیابونا قر بدن و جوونای مملکت امام زمان رو از راه بدر کنن .. 
نتوانست سخنانش را ادامه دهد و با ترس و لرز ایستاد .
حاج غلام در همانجا مدتی مکث کرد و چند گامی در دور خود چرخید و در حالی که پوزخند میزد گفت : 
- برو به این آخوند محل بگو یک نوک پا بیاد اینجا ، میخوام باهاش حرف بزنم ، 
- به روی چشم ، اقا جان
- یادت نره ، تک و تنها بر نگرد 
سیدعلی  با دلهره دوان دوان روانه شد .
حاج غلام که دید همه عالم و آدم از این مساله ناموسی با خبرند و او بی خبر . دیگر جلز و ولزش در آمد ، و کله اش از خشم دود میکرد . تصمیش را گرفت تا مساله ناموسی اش را با خون پاک کند . ابروانش از تشنج بی اراده تکان میخورد و پایش سست . چاقویش را در دستانش به سختی فشرد . و با خود گفت :
- این مردیکه پفیوز که خودم خرج درس و مشقشو دادم و فرستادنمش طویله آخوند بشه ، حالا واسه ناموس من  رو منبرحرف و حدیث در میاره ،  با خایت آویزون میکنم سردر مسجد و تو سنده سگ آتیشت میزنم ، به خاک سیاه مینشونمت ، مردیکه حالا با اون کله پر از پهنش برام کرکری میخوونه .
 خشم و غضب عقل از سرش پرانده بود . موهایش را می خاراند و انگشت وسط دستش را به این و آن های خیالی حواله میکرد . همین طور که بی در و پیکر بد و بیراه میگفت ، ناگاه گربه ای سیاه که رفیق و همدم گربه خانگی اش بود و دیده بود که  چگونه فجیعانه او را کشته بود از روی دیوار با میومیو بطرفش پرید و چنگ زد به صورتش . حاج غلام خواست تا عکس العمل نشان دهد افتاد توی استخر . 
شروع کرد به دست و پا زدن ، قلپ قلپ آب میخورد و پایین و بالا می رفت . خواست که خودش را به لبه استخر برساند اما هر چه تلاش و تقلا میکرد فرو تر میرفت . فریاد میزد صغرا صغرا کمک کمک .  
انگار کسی در دور و اطراف نبود و همه جا سوت و کور. مرگ را در جلوی چشمهایش میدید و تن و بدنش بی جان . نفس های آخرش را میکشید . گویی کسی پایش را به ته استخر میکشید .
 در همین هنگام صغرا زنش که از پشت پنجره و لای کرکره ها دزدکی به جان دادنش نگاه میکرد ، کره کره را کنار زد و زل زد بهش . حاج غلام با دیدنش نور امیدی به دلش سوسو زد و با خودش فکر کرد که او سراسیمه و بیدرنگ به سویش خواهد دوید و کمکش خواهد کرد .
 - کمک کمک صغرا دارم خفه میشم

صغرا همانجا مثل یک تکه ای از سنگ بی تفاوت ایستاده بود .  هیچ عکس العملی نشان نداد . لبخندی راز آلود در گودی گونه هایش میدرخشید و حسی از انتقام در نگاهش .
حاج غلام مرده بود

مهدی یعقوبی