۱۳۹۴ مرداد ۲۶, دوشنبه

غیرت




- والله چی بگم جعفر آقا . آخه خوبیت نداره .  میترسم یه بلایی سرش بیارین
- د حرف بزن چرا خفه خون گرفتی   
 - فضولی نباشه . آخه چی بگم .  شنیدم عیالت وقت و بیوقت میره خونه یه مرد عذب  . 
- چرا چرت و پرت میگی غلام ، زن من تک و تنها میره خونه یه مرد نامحرم  
- انشاالله که دروغه 
جعفر در حالی که از خشم سبیلهایش را گاز میگرفت و مشتش را میزد به دیوار گفت :
- خب از کی شنیدی
- آقا روم نمی شه ، نیگا دست و پام داره میلرزه اصلن شتر دیدی ندیدی 

جعفر که از طفره رفتن و دودوزه بازی اش کفری شده بود رفت جلو و او را با دو دست بلندش کرد و کوبید به دیوار و سپس پایش را گذاشت روی گلویش  . غلام چهره اش سرخ شده بود و چشمهای درشتش داشت از کاسه میزد بیرون . 
- مردیکه قرمساق تهمت به ناموسم میزنی و بعدش لالمونی  . 
- میگم جعفر آقا میگم ، فقط پاتو از گلوم ور دار .

جعفر پایش را از گلویش بر میدارد و سیگاری از جیبش در می آورد و آتش می زند .
غلام با ترس و لرز سرش را پایین انداخت و  بریده بریده گفت :
- آقا ناراحت نشین ، بعد از اینکه خبرو تو مسجد شنیدم خودم رفتم ته و توی قضیه رو در بیارم . آقا من یه عمری نون و نمکتونو خوردم .  عاطفه خانومو چن روز که از خونه خارج میشد تعقیب کردم و دیدم که ... که شایعاتی که در محل پخش شده درسه . میره پیش همون مرد عذب که یه ماهی تو حول و حوش بازار خونه اجاره کرده . یه آدمه مرموزیه . 
- پس با چشای خودت دیدی 
- بخدا فقط و فقط برا آبرو و حیثیت شما بود ، که تعقیبش کردم .

جعفر در حالی که چاقویی از دخل میز آهنی مغازه در آورده بود و روی لبهایش گذاشته و باهاش ور می رفت گفت :
-  پس عیال بنده به من خیانت می کنه و از پشت بهم خنجر. آخه چرا لامصب ، ما که هنوز 6 ماه نمیشه با هم عروسی کردیم . کی میدونه شاید اون بچه ای هم که تو شیکمشه ، حرومزادس . امشب حسابمو باهاش تصفیه میکنم . یه بلایی بسرش بیارم که تو داستانا بنویسن .
- جعفر آقا حالا خونتونو کثیف نکنین ، میترسم یه کاری دستتون بدین . این جور اتفاقات برا همه می افته یه خورده دندون رو جیگر بذارین . بعدش که آبا که از آسیاب افتاد تصمیم بگیرین
 - میگی زنم از پشت بهم خنجر میزنه و من دس رو دست بذارم و نیگا کنم .  یعنی بی غیرتم ، یعنی بی ناموسم ، یعنی شرف ندارم یعنی نامرد و نالوطی ام . به ولای علی دمار از روزگارش در می آرم .

چشمهایش شده بود عینهو دو کاسه خون . از نگاهش آتش شراره می کشید . نخ تسبیحی را که عصبی در دستانش می تکاند و فحش میداد پاره شده بود و دانه ها روی کف مغازه پخش .

جعفر هنوز مردد بود و باورش برایش سخت  . چرا که هرگز زنش چیزی را ازش لاپوشانی نمیکرد و او را از ته دل دوست داشت برای همین همیشه فرشته صدایش میزد  .  کتش را در آورد و انداخت روی صندلی و پاهایش را روی میز :
پس مطمئنی که موضوع حقیقت داره 
- آقا ما که در باره مسائل ناموسی و هتک حرمت کسی که نون و نمکشو میخوریم شوخی نمی کنیم . اصلن عباس آقای مداح هم که باهام اومده بود چن عکسم ازش گرفته . من جرئت نمی کردم بهتون نشون بدم . 
دست میبرد و از پیراهنش یک پاکت نامه را که عکسها را در آن گذاشته بود با دلهره بیرون می آورد و لرزان میدهد به دستش . 
- اینم مدرکش تا نگین که دروغ میگم 

جعفر وق زده به عکس ها نگاه کرد و سپس آنها را پاره پاره .
- به مولا که خون هر دوشونو می ریزم .  مواظب مغازه باش من میرم کارا رو راست و ریس کنم .
غلام فی الفور با آن جثه ریزه میزه اش دوید بطرفش و یک لیوان آب را با چند قرص مخدر به دستش میدهد و او با اخم و تخم نگاهش می کند 
- آقا اینو بخور ، ماده حیات بخشه ، بهت آرامش میده . از کربلایی محمد روضه خون گرفتم . چن بار دور سرش چرخونده و شال سبزشو بهش کشیده . داروی شفا بخشه ، میگن معجزه میکنه .

جعفر قرص ها را انداخت در دهانش و با آب هورت کشید .  سپس کتش را انداخت روی شانه اش و چاقویش را از روی میز  بر داشت . تن و بدنش شده بود یک کوره آتش و کله اش از خشم و کین دود میکرد . نفرتی بی پایان از چشمهایش موج میزد و تمامی ذرات وجودش به انتقام می اندیشید .  انگار چیزی را نمی دید عابران مانند سایه ها از کنارش می گذشتند . همانطور که با گامهای بلند راه میرفت  انگشتر نامزدی اش را از انگشتش در آورد و با نفرت پرت کرد به جوی آب . به همه حتی به خدا و پیامبر لغنت و نفرین می فرستاد . در ذهنش چهره شیطانی مردی که با ناموسش دست دراز کرده بود پدیدار میشد و قهقهه های مستانه و دیوانه وارش .  هذیان می گفت و دائم تف به اطراف و اکنافش پرتاب  .  مناظر را محو و گنگ میدید و تاریک . به حرامزاده ای که در شکم زنش بود فکر میکرد و در خیالش او را با چاقویش تکه تکه .
در نزدیکی منزل دو نفر از اهالی ریش سفید محل جلویش سبز شدند و باهاش به سلام و علیک پرداختند .  قرص مخدری که خورده بود کم کم اثر کرده و او را به عالم هپروت برده بود . اراده اش دیگر دست خودش نبود . نمی دانست که آن دو نفر که دهانشان باز و بسته میشد چه می گویند . انگار اشباحی گنگ باهاش حرف میزدند . حس میکرد که او را نیش و طعنه میزنند و بخاطر خیانت زنش سکه یک پول .  دست برد و از جیبش چند اسکناس بیرون آورد و گذاشت توی دستشان . خیال میکرد که گدا و گشنه هستند . بعد راهش را کشید و رفت . آنها مات و مبهوت نگاهشان کردند و در دلشان دعا . 
کلید انداخت در را باز کرد . آهسته از پله ها رفت بالا . دید زنش در تلفن با کسی حرف میزند . مظنون شد . گوش خواباند :
- الان که نمیتونم بیام . هر آن امکان داره جعفرآقا بر گرده . فردا صبح که رفت دنبال کار و بارش میام و بیشتر باهات صبحت می کنم . یه چیزیم درست میکنم و میارم با هم میخوریم . 
- دوستت دارم ، تا فردا خدا حافظ 

جعفر که دیگر همه چیز برایش مسجل شده بود مثل گرگ زخمی هجوم برد و گوشی را از دستش گرفت پرتابش کرد در سکنج دیوار  . پرید و چند سیلی محکم به صورت گندمگونش زد . خون از دهان عاطفه فواره زد . میخواست حرفی بزند که جعفر امانش نداد و  رگبار مشت  و لگد را بسویش حواله . با خشم و غضب گیسهایش را با تمام زوری که در بازو داشت دور گلویش پیچاند و گره زد . پاهای عاطفه مانند آخرین لحظات اعدامی  که صندلی از زیر پایش کشیده میشود به لرزش افتاد و دهانش کف . 
جعفر چاقویش را در آورد و همانطور که دیوانه وار نعره میکشید به هوا برد و با تمام قوتی که داشت  پشت سر هم فرود آورد به قلبش . سپس زد زیر قهقهه :
- کشتمش کشتمش ، اون زنیکه هرزه رو کشتم کشتم .

صدایش تا دورها میرفت و پژواکش در مغزش می پیچید .  فکرهای  کشنده اما هنوز دست از سرش بر نمی داشتند و او را در زیر هجومشان مچاله میکردند.  دیوانه وار دوید به سوی خانه مردی که با ناموسش رابطه پنهانی داشت . 
آدرسش را غلام بهش داده بود . اصلا میخواست نخست او را بکشد و بعد سراغ زنش برود اما قرص های مخدر هوش و حواسش را پرانده بودند و بی اراده .
وقتی رسید چند بار پیاپی زنگ زد . وقتی دید کسی در را باز نمی کند از دیوار پرید . چاقو را در دستهای خونی اش فشرد و نگاهش را چرخاند به دور و بر . از پله ها بالا رفت و در را با لگدی محکم شکاند  و وارد شد . در همان قدم اول چشمش افتاد به مرد میانسالی که در رختخواب افتاده بود و با دیدن آن قیافه وحشتناک  از ترس میخکوب  . خواست حرف بزند که جعفر حمله کرد و چاقویش را گذاشت زیر گلویش . خواست شاهرگش را ببرد که چشمش افتاد به عکس زنش قبل از ازدواج به همراه همین مرد بر روی تاقچه .
- پس تو تو ، از قدیم و ندیم باهاش رابطه داشتی
- اون اون جعفر آقا دخترمه دخترم ، بهت گفته بود که من مردم اما ، من نمرده بودم . ده سال پیش پس از طلاق مادرش رفته بودم خارج  . مریض شدم و دکترا گفتن 6 ماه بیشتر زنده نمی مونم . وقتی شنیدم که مادرش فوت کرده آخر عمری اومدم که ببینمش و راحت تر چشامو روهم بذارم . آخه  تنها یادگارمه . دار و ندارم میرسه به اون .

جعفر پاهایش شل شد و سقف خانه در دور سرش شروع کرد به چرخیدن . چاقو از دستش به زمین افتاد و چهره اش رنگ پریده . ناگاه از جگر نعره کشید :
تو تو تو پدرشی پس پس پس من یه فرشته ، یه فرشته رو کشتم 



مهدی یعقوبی