۱۳۹۴ آبان ۶, چهارشنبه

راز




پدر بزرگ قبل از عزیمت به فرودگاه و سفر به مکه از میان جمعیتی که دور و برش حلقه زده بودند راه را باز کرد و در حالی که برای بدرقه کنندگان دست تکان میداد با لباسی شیک و پیک و عطر آلود آهسته آهسته آمد به طرف من . با لبخند همیشگی دستم را گرفت و برد به گوشه ای دنج :
- اینم کلید خونه ، تا وقتی از زیارت خانه خدا بر نگشتیم ازش مواظبت کن . اگه خدای ناکرده اتفاقی افتاد وصیت نامه رو گذاشتم توی کمد اتاق خواب . 
سپس سرش را به دور و اطراف چرخاند و وقتی که دید کسی ملتفت نیست ، بسته ای اسکناس از بغلش در آورد و در جیبم گذاشت . آنهمه اسکناس درشت در عمرم ندیده بودم .  خندیدم و روی گلش را بوسیدیم و دسته کلید را از دستش گرفتم .  وقتی که ازم دور شد و مشغول خوش و بش با قوم و خویشان در جا زنگ زدم به دختر خاله و جریان را بهش گفتم . 
- راس میگی کلید خونه رو داد بهت 
- آره ،  حالا تا وقتی از سفر بر گردن صاحب خونه م ، حسابشو بکن من و تو تنهای تنها 
- چه خوب ،  کی میرن 
- دارن از بقیه خداحافظی می کنن ، دیگه لازم نیس دزدکی همدیگه رو ببینیم 
- یادت نره وقتی بار و بندیلو بستن و رفتن بهم زنگ بزنی  ، نه نه خودم یه نوک پا میام اونجا دلم برات یه ذره شده . 
- عزیزم میترسم یه وقت بابا بو ببره و کاسه و کوزه ها بهم بریزه ، اونوقت خر بیار و باقلی پر کن ، خودم در اولین فرصت باهات تماس می گیرم
- باشه پس من منتظرم 

هرگز در عمرم آنهمه شاد و شنگول نبودم . نانم بالاخره افتاد توی روغن . آنهم چه روغنی . از بس یواشکی و با هول و ولا به دختر خاله پیغام و پسغام میدادم خسته شده بودم . میخواستم در گوشه ای دنج  بدون آنکه ترسی  داشته باشیم با هم خلوت کنیم و عشق بازی .

پدر بزرگ و مادر بزرگم مرا پیش از همه فک و فامیلهای دور و نزدیک دوست داشتند . کودکی ام بیشتر در خانه دلباز و با صفای آنها سپری شد و روز و شبم پر بود از مهربانی های بیدریغ و زلالشان . این  محبت ها حسادت بسیاری از قوم و خویشان را بر انگیخته بود . آنها خوب میدانستند که اگر خدای ناکرده دری به تخته بخورد و آنها فوت کنند ارث و میراثشان همه بمن خواهد رسید . برای همین سعی میکردند تا با دوز و کلکها رابطه مان را شکر آب کنند . و صد البته پدر بزرگ بقول معروف گرگی باران خورده بود و به دامشان نمی افتاد . 

چیزی که کمی آزارم میداد این بود که زمانی پدر بزرگ داشت کلیدها را بدستم میداد شوهر خاله ام با آن چشم ورقلمبیده و صورت استخوانی اش مرا دیده بود و صورتش از حسادت سرخ . او اگر چه با من مودبانه و رسمی برخورد میکرد اما ، در ته دل نفرتی عجیب داشت و طرح و نقشه های شیطانی در سر .
با خودم گفتم اگر روزی مرا با دخترش سودابه تک و تنها مشغول دل دادن و قلوه گرفتن ببیند دخلم را در خواهد آورد در همین حال و هوا غوطه ور بودم که ناگاه ملا حسن  ، آخوند محله مان و نخود هر آش که برای چاپیدن به جمعیت پیوسته بود از پشت دستی به شانه ام زد و گفت :
- به به صادق آقا ، تو آسمونا دنبالت می گشتم و اینجا پیدات کردم .  سال در دوازده ماه پاتو مسجد نمی ذاری ، انگار از مرگ ما بیزاری
- این چه حرفیه حاج آقا
- دیدم بابا بزرگت چی تو جیبت گذاشت ، ببینم خمس و ذکاتشو فراموش نکنی ها  

طوری نگاهش کردم که از صد تا فحش هم بدتر بود . وقتی دید که با بد کسی طرف شده است  با خنده ای زیرکانه رفت به جمعیت پیوست .  بوی بسیار بد و ناجوری میداد . انگار از بغل زنی هرزه تازه بر گشته بود و تن و بدنش را نشسته  . خلاصه رفت و منم از شرش راحت .  حس کردم  در آن حول و حوش همه  مرا می پایند و حرکاتم را تحت نظر . رفتم در گوشه دنجی خودم را از دست جماعت گم و گور کردم . 
 پدرم داشت با بابا بزرگ بحث میکرد که او را با ماشینش به فرودگاه برساند او اما دو پایش را توی یک کفش کرده بود که میخواهد با مادر بزرگ بخاطر چند کار کوچک باقی مانده ، با تاکسی برود و همین کار را هم کرد . 

نیم ساعت بعد همه پراکنده شدند . من هم که در پشت در ایستاده بودم ، کلید انداختم و خواستم وارد خانه بابا بزرگ شوم که یک آن چشمم خورد به پدر سودابه که در پشت چراغ برق ایستاده بود و سیگار میکشید . شک برم داشت . آیا مرا تحت نظر داشت یا شاید از ته و توی قضیه و رابطه ام با دخترش سر در آورده بود . از رفتن به داخل خانه  پشیمان شدم و دوباره در را بستم و در خیابان به راه افتادم تا سر و گوشی آب بدهم .  وقتی که مطمئن شدم شوهر خاله ام تعقیبم نمی کند رفتم به یک پیتزا فروشی روی صندلی مشرف به خیابان نشستم و با دلواپسی زنگ زدم به سودابه . 
- همه رفتن
- خب ،  همین الان حرکت می کنم  میام پیشت
- راسی بابات انگار از قضیه بو برده یا بمن مشکوکه ، آخه یه ساعت بعد اونکه جمعیت پرت و پلا شدن ، حول و حوش خونه بابا بزرگ ایستاده بود و منو می پایید 
- راس میگی 
- بخدا راس میگم ، اما دیگه پیداش نیس . اگه میخوای بیای یه نیگا به دور و برت بنداز تا کسی بو نبره . تا پنج دقیقه دیگه اونجام
- مگه حالا کجایی
- پیتزا فروشی ، گشنمه ، چی میخوای برات بخرم 
- من اولش خودتو میخوام ، بعدشم یه پیتزا پنیر و تن ماهی 
- باشه پس منتظرتم 
- چرا نمی گی عزیزم ، مگه منو دوس نداری
- آخه دور و برم یه عده نشستن روم نمیشه . اینجا که اروپا نیس ، هزار جور حرف و حدیث جورواجور برام در می آرن ، تا نیم ساعت دیگه می بینمت ، خداحافظ

دو نفر ریشو که در دور و برم نشسته بودند و یک جورهایی بو برده بودند که با یک دختر نامحرم حرف میزنم با چشمهایی سئوال برانگیز نگاهم کردند .  قیافه تخسی داشتند و مشکوک میزدند  بهشان محل نگذاشتم و زدم از مغازه بیرون . رفتم  از یکی از مغازه های گلفروشی تا دسته گلی برای سودابه بخرم . نگاهی به گلهای رنگارنگ و زیبا انداختم . بعد دو دل شدم میترسیدم کسی گلها را در راه در دستم ببیند و مشکوک شود . 
به خانه پدر بزرگ که رسیدم دیدم  سودابه زودتر از من در همان دور و بر ها ایستاده است . خواستم بسویش دست تکان دهم اما پشیمان شدم . در را باز کردم و از لای در بهش اشاره کردم که بیاید . او هم به دور و برش نگاهی انداخت و وقتی که مطمئن شد کسی نیست چادرش را مثل زنهای مقنعه پوش روی صورتش گرفت و آمد داخل . در را بستم و او همانجا خودش را انداخت در بغلم .  تنگ در آغوشم گرفت و من صدای قلبش و نرمای پستانهایش را احساس می کردم  . و صدای نفسهایش را .  . مثل عاشقانی که از پس سالها جدایی به هم میرسند و برای نخستین بار یکدیگر را می بینند سخت بهم چسبیده بودیم با گرمایی آتشین در رگ و روحمان .  نمی دانم چند لحظه طول کشید . چادر از سرش افتاده بود و عطر تنش مستم میکرد و از خود بیخود . 
نگاهی به چشم های هم انداختیم . لبخندی مثل دانه های مروارید دوید در چهره های گندمگونش و دوباره با شوق مرا در آغوش گرفت و در خود فشرد . این اولین باری بود که ما همدیگر را بغل می کردیم . چه روزها و چه شبها که در رویاهایمان این لحظه جاودانه را انتظار می کشیدیم و چه طرح و نقشه ها .

روز و شب ، در تمام دقایق در باره هم فکر می کردیم و روزهای قشنگ آینده را در خیال هایمان نقاشی . اکنون آن لحظه زیبا رسیده بود و ما دست در دست هم آغوش در آغوش هم .  از هیجان دانه های درشت عرق روی پیشانی سودابه نشسته و چهره اش گل داده بود . سرانگشتانم را در امواج موهای لطیفش فرو بردم و بناگوشش را بوییدم . دستانم را در دور کمرش حلقه کردم و متحیر در عمق چشمهایش خیره . بمن نزدیک تر شد و لبهایش را گذاشت روی لبهای تشنه ام و بنرمی هم را بوسیدم . مستی نابی دوید در رگهایم . 
در همین هنگام صدای زنگ در به صدا در آمد . سودابه بهم گفت که رژ لب را از لبها و بناگوشم پاک کنم . بعد دوید در اتاق و از پشت پنجره دزدکی از لای پرده ها نگاه کرد . رفتم در کوچک حیاط پشتی خانه را که مشرف به کوچه ای رو به خیابان بود باز کردم .  دستی به موهایم کشیدم و آبی به صورتم .  با هول و ولا رفتم در را باز کردم . جوانکی ریشو بود به همراه پدر سودابه با چهره ای که اگر کاردش میزدند خونش در نمی آمد : 
- اون حرومزاده ، دخترم کجاس
- من چه میدونم . 
بعد جوانک ریشو که شکل و شمایل بسیجی ها را داشت به حاج صمد پدر سودابه گفت : 
-  خودشو به اون راه میزنه ،  بخدا با چشای خودم دیدم که اومد اینجا 
- حتما منظورت عصمت خانم کلفت خونه س . آره چن لحظه پیش اومده بود و میخواس خونه رو رفت و روب کنه که گفتم لازم نیس . از در پشتی رفته 
دویدند به طرف در پشتی حیاط  . دیدند که باز است .  در همین حیص و بیص سودابه که دید آنها در پشت حیاط خانه مشغول بگو مگو هستند از اتاق بیرون آمد و از در ورودی خانه بسرعت زد به چاک .
تمام سوراخ سمبه ها را گشتند و من هم که فهمیده بودم که مرغ از قفس پریده ، دندان روی جگر گذاشتم و حرفی نزدم . وقتی دست از پا درازتر بر گشتند ، نفس راحتی کشیدم . میدانستم که اگر شوهر خاله ام مرا با دخترش می دید با آن کینه ای که ازم در دل داشت ، خون بپا می کرد .
رفتم از یخچال نوشابه ای بر داشتم و روی پلکان نشستم . حیاط دلبازی داشت و پر از درخت های جورواجور . سیب ها سرخ رسیده بودند و آلوچه ها . همانطور که به شاخه و برگها چشم بسته بودم رفتم به عالم رویا . یادم آمد که ایام عید در دوران کودکی یک روز رفته بودم خانه خاله . هشت سال سن داشتم و با سودابه که یکسال ازم کوچکتر بود بازی میکردم که یکهو دستش در حال دویدن خورد به گلدان قشنگ و گرانقیمت روی میز و شکست . پدرش در جا از کوره در رفت و بعد از چند سیلی محکم به صورتش دستش را گرفت و کشان کشان برد و در زیر انباری که پر از وسایل به هم ریخته و اسباب و اثاثیه های کهنه بود  زندانی اش کرد .  انباری نه برق داشت و چراغی ، تاریک تاریک . آدم معمولی را اگر در آن مکان حبس میکردند زهله ترک میشد چه رسد به یک دختر بچه 7 ساله .  با خودم گفته بودم که ایکاش قدرت داشتم و جواب رفتار بیرحمانه اش  را با چند مشت محکم و سنگین به آن چهره پشمالویش می دادم اما افسوس .
نتوانستم آرام بنشینم . دیده بودم پدر سودابه کلید انبار خانه را روی تلویزیون گذاشته است . آن را یواشکی بر داشتم و رفتن در زیر انباری خانه را باز کردم و رفتم تو . زیر لب از ترس چیزی زمزمه میکردم .  در آن تاریکی هولناک و بوهای تند و زننده و نمناک . صدای هق هق گریه می آمد .  آهسته و با ترس و لرزی که در تمامی تار و پودم  دویده بود سودابه را صدا زدم . نوری ضعیف بر چهره اش می تابید . رفتم در کنارش نشستم و دستهایم را آرام در دستهایش فشردم و دانه های اشک را از چهره اش به نرمی پاک . لبخندی زد و سرش را گذاشت روی شانه ام و با هم مثل فرشته ها بخواب رفتیم . نمی دانم چه مدت اما ناگاه  سر و صداهایی شنیدم . انگار دنبال من می گشتند . 
پدر سودابه که در انبار را باز کرد.  رفتم در میان خرت و پرت ها و وسایل قراضه پنهان شدم . پدر سودابه با چراغ قوه اطراف را بازرسی کرد و وقتی اثری از من نیافت دستش را گرفت و برد بیرون . به مادرم گفت که مرا پیدا نکرده است  . رفتند به کوچه و پسکوچه ها . من هم فرصت را غنیمت دیدم و آمدم از دخمه تار و تاریک بیرون . 

 بعد از آنکه غائله به خیر و خوشی تمام شد . یک هفته سودابه را ندیدمم . هر چه زنگ هم میزدم جواب نمی داد . شک نداشتم با آن سوءظنی که پدرش به او پیدا کرده بود در اتاقش زندانی و اجازه بهش نمیداد که از خانه پایش را بیرون بگذارد . آن جوانک ریشو هم که باهاش برای تفتیش آمده بود هر از چند گاه تعقیبم می کرد و به پدرش راپرت .
از دوری سودابه  پکر بودم  ، هر چه بالا و پایین کردم . راه و چاهی بخاطرم نمی رسید . یک بار طرح و نقشه کشیدم که شبانه از دیوار خانه شان مثل دزدها بالا بروم و ته و توی قضیه را در بیاورم اما باز پشیمان شدم . میترسیدم که اگر کسی مرا ببیند یا دستگیرم کنند ، باید تا ابد دور سودابه را خط می کشیدم و این برایم از مرگ بدتر بود .
در آن یک هفته از غم و غصه چند کیلو لاغر شده بودم و میلی به غذا نداشتم . شبها هم تا صبح در رختخواب غلت میزدم و خواب به چشمانم نمی آمد . راهی دیگری به جز همان نقشه قدیمی به چشمم نمی رسید . دل را زدم به دریا .  دیگر نمیتوانستم بیشتر صبر کنم . شک نداشتم که اگر باز هم دندان به جگر می گذاشتم و صبر میکردم پاک دیوانه میشدم . تصمیم را گرفتم و گفتم که هر چه بادا باد . 
 نگاهی از پنجره به حیاط خانه انداختم ، شب بود و آسمان پرستاره . لباس سیاهی بتن کردم مثل دزدها . منتظرم بودم که مادرم بخوابد و یواشکی بزنم از خانه بیرون . ترسی ناخودآگاه در روح و روانم دویده بود و احساسی گنگ و تاریک . داشتم در آیینه نگاهی بخود می انداختم که ناگهان مادر وارد اتاق شد . 
- وای خدا مرگم بده 
- چی شده مادر ، چرا گریه می کنی 
- میگن در منا چند هزار زائر جون باختن ، بابا بزرگت ، مادر بزرگت  میترسم کشته شده باشن ، همین الان از تلویزیون شنیدم . 
دویدم بطرف تلویزیون ، راست میگفت . در مسیر رمی جمرات در منطقه منا چند هزار نفر کشته شده بودند و عده ای از آنها هم بر اثر خفگی  لگد کوب  . 3 روز عزای عمومی اعلام شد . ایران بیشتر آمار کشته ها را بین حجاج  داشت .  اعصابم بهم ریخته بود و خط خطی . منتظر تلفن بابا بزرگ بودم تا سلامتش را بما خبر دهد اما هیچ رد و اثری از آنها نبود . دست پاچه شده بودیم و نمی دانستیم که چه باید بکنیم .  چند روز گذشت . پدر به هر جا که میتوانست تلفن زد تا خبری ازشان بدست آورد اما نشد که نشد . میگفتند باید منتظر باشید . چند بار آمار کشته ها را که تعدادشان به صدها تن می رسید اعلام کردند اما اسمشان در لیست نبود . از این بابت خوشحال بودیم اما چرا زنگی نمی زدند ، آیا که مفقود شده بودند . مادر وقتی از آخوند محل پرس و جو کرد او گفت :
- خوشا به سعادتشان ، در مکه شهید شدند و یکراست بدون تنگی شب اول قبر و سئوال نکیر و منکر رفتند به بهشت . ای کاش این سعادت نصیب همه ما بشه . امیدوارم ارث و میراثشو در کار خیر بخشش کنین . مسجدی ، امامزاده ای ، یا اصلن بدین به من تا راه و چاره ای براش پیدا کنم . میتونم تموم جوونای بی ایمونو که دور مسجدو خط کشیدن دوباره دیندار و مومن کنم . حیف اینهمه دخترا بی شوهر بمونن میفرستمشون خونه بخت یا حداقل صیغه شون می کنم .

 خواب و خوراک در این مدت ازمان گرفته شد و چهره ها درهم و افسرده .  چند روزی گذشت تا که یک بعد از ظهر شخص که ریش و پشمش از قد و قامتش بلند بود و اصلا و ابدا او را نمی شناختیم و معلوم نبود از کجا به ناگاه سبز شده است  به خانه زنگ زد و پیام داد که آنها جان به جان آفرین تسلیم کردند . بی آنکه منتظر مابقی خبر باشیم . مادر شروع کرد به جیغ زدن و گریه زاری . و دیگران شروع به دریدن لباس و مشت بر سینه زدن و موهای خود را کندن . بستگان دور و نزدیک با لباس سیاه مثل سرعت برق و باد در خانه حاضر شدند و به عزاداری پرداختند . 
همه از خرد و کلان از محاسن پدر بزرگ و مادر بزرگ داد سخن می راندند .
- یکی میگفت که مسلمانی بهتر از آنها در مملکت ما پیدا نمی شد . خوشا به سعادتشان که در خانه خدا شهید شدند و در همان خاک مقدس به خاک . ای کاش این شهادت نصیب ما میشد . اما حیف و صد حیف 
- دیگری میگفت که بابا بزرگ صفات و اخلاق پسندیده انبیا را داشت . وقتی نماز میخواند انگار که وحی بهش نازل میشد و هاله های نور بر فراز سرش سبز  .  
یکی هم می گفت شنیدم وقتی  بر اثر ازدحام جمعیت در زیر دست و پاهای حجاج له و لورده میشد دست حاج خانم را گرفته بود و حمد و سوره  میخواند و لبخند رضایت بر لبش . حاجی کرامات زیادی داشت که ما قدرش را نشناختیم و دست تقدیر این جواهر گرانبهای دین و ایمان را ازمان گرفت . تفو بر تو ای چرخ گردون تفو

من هم متعجب بودم که آنها این خبرها را از کجا شنیده اند .  تا زمانی که زنده بودند تنها به دنبال مال و منالش بودند و ارث و میراثش . در همین هنگام در میان انبوهی که مانند قارچ در گوشه و کنار سبز میشدند و مثل مور و ملخ به جان خرماها افتاده بودند  به ناگاه چشمم افتاد به سودابه . در جمعیت نشسته بود و نگاهش به من . با بهت عجیبی نگاهش کردم . یک آن تمام غم و اندوه ها از یادم رفت و گرمای عجیبی را در زیر پوستم احساس  . چشمانش می درخشید و بمن از دور لبخند میزد .  به سرم زد که بروم پیشش که در جا پشیمان شدم . در آن شلوغ و پلوغی اگر ما را دوباره با هم میدیدند صحرای محشر میشد .
پیامکی برایش فرستادم . جوابش را صریح بهم داد :
- میخوام ببینمت ، خونه بابا بزرگ ، درو واز بذار 
دلم شروع به تپیدن کرد ، آیا حقیقت داشت ، انگار معجزه شده بود و غیر ممکن ها ممکن . به دور و برم نگاهی انداختم و وقتی که دیدم اوضاع و احوال روبراه است . از خانه زدم بیرون . در را همان طور که گفته بود باز گذاشتم و پشت در منتظر. وقتی رسید خودش را انداخت در آغوشم و از شادی شروع کرد به گریه .
همانجا لب حوض نشستیم  . دیدم که خیلی در خودش فرو رفته است و غمگین .  
 بی مقدمه گفت :
-  بابام چن ماه پیش ازدواج مجدد کرده و  مادرم تا شنید از خشم آتش گرفت و شروع کرد به دعوا و مرافعه .  رفته دختر صفرعلی خان تریاکی رو که هم سن و سال منه گرفته . میگه مرد خونه م ، میتونم 4 تا زن داشته باشم . خدا گفته خود پیامبر 22 زن داشته .  اونوقت کمربندشو در آورد و شروع کرد به زدن مادرم . اونم جیغ میکشید و لعن و نفرینش میکرد . میگفت طلاق میخواد . مادرم دست بردار نبود و هی بهش پرخاش میکرد اونم با مشت و لگد دو تا دندوناشو خرد و خمیر کرد . 
اشکهایش را پاک کردم و موهای زیبایش را نوازش . چشمهایمان درهم گره خورد .  معصومیت و نجابتی ناب در نگاهش موج میزد  و خواهشی سوزان . محو چشمهای سبز روشن زیبایش شده بودم و در دنیایی دیگر در فراسوها در سیر و سفر . نمی دانم که چه شد بی اختیار لبم را گذاشتم به لبهایش و نرم و عاشقانه بوسیدمش .
- دوستم داری 
- دوستت دارم سودابه ، میخوامت تو عشقمی 
- نکنه توام مث بابام باشی و بعد از یه مدت حرفهای قشنگنت از یادت بره و منو ...
دستانم را دور کمرش حلقه زدم و فشردمش .  نفسهای گرممان در هم تنیده میشد و لذتی سوزان در رگهایمان می گداخت . دستش را گرفتم و از پله ها بالا رفتیم و در اتاق روی هم غلتیدیم . تشنه وگرسنه لمس تن هم بودیم .  دکمه های پیراهنش را به نرمی باز کردم و از پیشانی گرفته تا لب و پستانهای سفیدش را بوسه باران .  هر دو نفس نفس میزدیم و آتش از رگهایمان شعله میکشید . با سر انگشتانش به بالش چنگ میزد و از احساسی ناشناخته می گداخت . عطر تنش مستم میکرد و از خود بیخود . 
دستم را به نرمی گذاشتم لای دو پاهایش که او بناگاه خودش را کنار کشید و گفت :
- نه بذار بعد از ازدواجمون 
پا شد و خودش را مرتب کرد و چادرش را گذاشت روی سرش . 
- من باید برم ، میترسم ...
حرفش را قطع کردم و گفتم :
- ازم دلخوری
نزدیک آمد و لبهایش را روی لبم گذاشت و با حرارت  بوسید و رفت و من بدنبالش دویدم و در پشت در دوباره در بغلش گرفتم و بوسیدمش .
- دوستت دارم سودابه ، اینو با تموم وجودم میگم 

 وقتی که دور شد رفتم در ایوان نشستم و در رویایی شیرین فرو رفتم .  طعم بوسه ها و گرمای تنش را هنوز در پیکرم احساس می کردم و دوستت دارم ها . با خودم میگفتم که در جهان هرگز لذتی عمیق تر وقتی عاشق و معشوق با هم یگانه میشوند و روحشان در لذت هماغوشی یکی میشود نیست .  با آنکه رفته بود صدای قلبش را در قلبم می شنیدم ، و عطر نفسهایش را و گرمای دستان تبدارش را در دستانم . تنش رفته بود و روحش اما در من ممزوج .

به خانه پدری که رسیدم . دیدم  بلوایی بپا شده است و جنگ و دعوا بر سر ارث و میراث پدر بزرگ . سگ صاحبش را نمی شناخت ،  از شوهر خاله گرفته تا دایی ها و عموها . هر کدام به هم فحش میدادند و با هم گلاویز . معلوم نبود که از کجا آمار و ارقام دارایی های پدر بزرگ را به دست آوردند . اما هر چه بود با آن پولها میتوانستند تمامی عمر در خوشی و لذت زندگی کنند  . گیج شده بودم و نمی دانستم که در آن هیر و ویر چکار باید بکنم . مادرم دستم را گرفت و برد گوشه ای :
- اون خدا بیامرز میخواس همه دار و ندارشو به اسمت بکنه ، اما این حرمزاده ها وصیت نامشو دزدیدند و آتیشش زدن . الهی تو زمین گرم بخورن .
 در همین هنگام ناگاه شوهر خاله ام چاقوی بزرگی از جیبش در آورد و مانند گرگی درنده به پدرم که بهش تهمت زده بود حمله کرد . چشمهایش شده بود پر از خون . نوک تیز چاقو را گذاشته بود زیر گلویش . پدرم ساکت بود و چهره اش کبود . میدانست که شوهر خاله ام مردی غیرتی است و شوخی نمی کند .  تا رفت چاقو را فرو کند  چند نفر از اقوام ریختند و از پشت مچ دستش را سخت و سفت گرفتند و چاقو از دستش افتاد . واویلایی بر پا شده بود و سر و صدای جمعیت تا دورها می رفت . همه داد و بیداد میکردند و به هم توپ و تشر . 
فردا قرار بود که مراسم هفتم بابا بزرگ و مادر بزرگ و دیگر مفقودین حادثه منا در کنار مزار شهدای مقدس دوران جنگ در امامزاده برگزار شود .  . فک و فامیلها برای چشم و همچشمی و بیشتر برای ارث و میراثش از چند روز قبل سنگ تمام گذاشته بودند . همه لباس سیاه بتن داشتند و آه و ناله سر میدادند . عکسهای بزرگ پدر و مادر بزرگ را شوهر خاله بر سر در مسجد در زیر یک آیه قرآن مانند ائمه اطهار چسبانده بود و چند مداح حرفه ای و گردن کلفت را استخدام .
 ادارات و مدارس و دانشگاهها هم برای کشته های حادثه منا تعطیل شده بود و از همه دعوت کردند تا برای نشان دادن نفرت خود از آل سعود  در این مراسم شرکت کنند . من هم لباس سیاه پوشیدم و قبل از رفتن به مراسم رفتم سری بزنم به خانه پدر بزرگ . همه فکر و ذهنم این بود که چه کسی وصیتنامه اش را دزدیده است و چگونه . به خیلی ها شک کردم همه مشکوک میزدند . آخر پدر بزرگ خودش گفته بود که من وارث اصلی اش هستم و یک دینار را به فک و فامیلهایش که روز و شب دعا میکردند که او بمیرد و ارث و میراثش را بالا بکشند نداده بود . 

خیلی دلم گرفته بود . ناخودآگاه قطره های اشک از چشمانم سرازیر شد . بادی ملایم میوزید . در خیابان چند کودک با توپ پلاستیکی بازی میکردند و بی خیال از دنیای بزرگترها در رویاهایشان غرق  . در نزدیکی خانه پدر بزرگ کنار نانوایی به دختر بچه ای که با لباس ژولیده و پاره پاره  ترازو در مقابلش گذاشته بود نگاهی کردم و روی ترازویش ایستادم . چند کیلو لاغر شده بودم . دست بردم و چند اسکناس درشت را از پولهایی که بابا بزرگ بهم داده بود به دستش گذاشتم . چشمانش درخشید . باور نمی کرد . خواست دستم را ببوسد که نگذاشتم . در جا پا شد و با شادی دوید بسوی خانه اش .
احساس آرامشی دوید در اعماقم . آفتاب از افق سر زده بود و آسمان آبی . کلید انداختم و با حالتی گرفته و یاس آلود وارد خانه شدم . عجیب بود .  در و پنجره ها باز بود و صدای تلویزیون بگوش میرسید . به ذهنم زد که باید دزد باشند و یا همانهایی که وصیتنامه را دزدیدند . پاورچین پاورچین از پله ها رفتم بالا ، ترسیدم ،  قلبم تند تند میزد . وقتی وارد راهرو شدم . از منظره ای که دیدم شوکه شدم . پدر بزرگ و مادر بزرگ روبروی تلویزیون نشسته بودند و مشغول نوشیدن چای . گفتم دارم حتما خواب می بینم و خیالاتی شده ام . چشمهایم را مالیدم . ناگاه مادر بزرگ متوچه من شد . هر دو بلند شدند و با لبخندی که هرگز فراموشش نخواهم کرد آمدند بسویم و در بغلم گرفتند . 
- شما ، شما شما زنده اید
با بهت و حیرت نگاهم کردند و شروع کردند به خندیدن . دوباره به خودم گفتم که خواب می بینم و دارم دیوانه می شوم 
دستم را گرفتند و برایم چایی آوردند . پدر بزرگ باز هم می خندید و مادر بزرگ هم .   
- ما هم خبر شهادمونو شنیدیم و عکسهامونو  رو سردر مسجد دیدیم . 
من همانطور مات و مبهوت نگاهشان می کردم . پدر بزرگ گفت :
- پسرم پیش خودمون بمونه ، من و مادر بزرگت سر همه رو شیره مالیده بودیم ، ما به مکه نرفته بودیم رفته بودیم آنتالیا دوش آفتاب بگیریم . هتل پنج ستاره . یه بهشتی تو کافرستون . مگه خریم پولمونو خرج ..

قاه قاه زدم زیر خنده و اشک شادی از چشمهای متعجبم به چهره ام سرازیر شد و دوباره در آغوششان کشیدم  .
هیچ کس از راز ما پی نبرده بود . فک و فامیل های دور و نزدیک و امت و همیشه در صحنه که تا دیروز بر سر ارث و میراثش خون بپا کرده بودند ،  به بابا بزرگ و مادر بزرگ شهید زنده لقب داده بودند .

مهدی یعقوبی