۱۳۹۴ آذر ۱, یکشنبه

قرار





خداوند حق تعالی این بلا را سر هیچ مسلمانی و حتی دشمنانشان هم نازل نکند . شاید باورش برای ما که در مملکت اسلامی زندگی کرده ایم  سخت و دشوار باشد و حتی باورش غیرممکن .

حوالی غروب بود .  دختر فرنگی که چند هفته ای میشد باهاش آشنا شده بودم ،  زنگ زد بهم  . گوشی تلفن را بر داشتم .  بعد از سلام و احوالپرسی  ، بدون مقدمه و با خوشحالی  ازم خواست که بروم پیشش و پرده بکارتش را بر دارم  . یک آن گیج و ویج شدم و گنگ و منگ . فکر کردم که اشتباه شنیدم :
-  گفتم چی 
دوباره همان جمله « ترسناک » را تکرار کرد . 
من که شوکه شده بودم و در بهت و حیرت فرو . یک آن پاهایم سست شد و همانجا افتادم روی صندلی . 
 کلماتش واضح بود . باید میرفتم و بدون آداب و رسومی که در مملکت اسلامی ما  رایج است ، باکره گی اش را می گرفتم و پرده بکارتش  را پاره .
 آیا شوخی میکرد و میخواست دستم بیندازد . نه اصلاح و ابدا مزاح نمی فرمود .  بهش گفتم که دارم سریال تلویزیونی همیشگی که او هم عاشقش است  نگاه می کنم و بعد از یک ساعت بهش زنگ می زنم : 
- فراموشت نشه ، منتظرتم 
ازش خدا حافظی کردم و گوشی را گذاشتم . مغزم از تعجب داشت سوت می کشید و کله ام دود  . شروع کردم به قدم زدن در اتاق کوچک اجاره ای و پیچ تلویزیون را خاموش . از پنجره کوچک اتاق نگاهی انداختم به دور و اطراف .  یکی از زن های همسایه که در هوای گرم تابستان با آن تن و بدن زیبایش در پشت حیاط خانه اش بدون کرست دوش آفتاب می گرفت در کنار شوهرش ایستاده بود و برایم دست تکان داد . منم لبخندی زدم و جوابشان را دادم . بعدش شروع کردم با خودم کلنجار رفتن و بالا و پایین کردن قضایا . 
ایکاش میتوانستم  به پدرم تلفن بزنم و ازش در باب این موضوع ناموسی درد دل کنم و راه و چاره ای پیدا . آخر من یک لاقبا که  از دیدن دختران و حرف زدن باهاشان به تته پته می افتادم چطور باید به این عملیات مافوق تصور  دست میزدم .  تا بحال حتی دختری را تمام لخت ندیده بودم چه رسد به اینکه تک و تنها و بدون احکام شرع مقدس اسلام  و هزاران دنگ و فنگ دینی دیگر ، باهاشان در رختخواب هم بخوابم و کارهای بالاتر از خطر بکنم .
   راستی اگر به پدرم می گفتم که یک دختر  قشنگ و تو دل بروی فرنگی که لنگه اش در بهشت خداوندی هم هرگز یافت نمی شود ،  از من این خواهش و تمنا را کرده است چه می گفت . حتما در ته دلش قاه قاه می خندید و میگفت پسرم مخش تاب بر داشته است و یا با شنیدن این موضوع با آن  قلب ضعیفش  سکته میکرد و بر عمر بر باد رفته اش در مملکت آخوندها لعنت و نفرین . 
در یخچال را باز کردم و آبجویی تگری را که 12 درصد الکل داشت بر داشتم و نصف شیشه را از بس که تبم بالا رفته بود زدم توی رگ . 

در اتاق بغلی ام زن و مرد جوانی زندگی میکردند که من تا نیمه های شب از آخ و اوخشان خواب به چشمم نمی آمد و گهگاه از جیغ و ویغشان  پنبه در گوشم می گذاشتم . دختر خوش قد و قامت و دوست پسرش هم چارشانه بود  و قوی هیکل .
دیشب همین جوان خوش تیپ با صاحب خانه که مردی 60 ساله بود و قدبلند و حشری . دعوایش شد که چرا هر وقت دوست دخترش می رود حمام او هم با زیر شلواری مکش مرگ ما ،  میخواهد برود حمام . یکی دو بار هم همین دختر را لخت مادر زاد در زیر دوش دیده بود . نزدیک بود که شاخ و شانه کشیدنهایشان به چاقو و چاقوکشی منجر شود و همدیگر را خط خطی . رفتم بهشان گفتم که از خر شیطان پایین بیایند و به جای دعوا و مرافعه یک قفلی برای در حمام بخرند تا قضایا فیصله پیدا کند . صاحب خانه که گویا از پیشنهادم خوشش نیامده بود چشم غره ای رفت و منم دست از پا درازتر بر گشتم به اتاقم و در را از پشت بستم .
اتاق روبرویی ام هم یک جوانی از  کشور کوراسائو  بود . پسر بی آزاری بنظر میرسید ، اما  افتاده بود در دام اعتیاد . یعنی 24 ساعت ماری جوانا می کشید . خوشبختانه تمام روز می خوابید و شب می رفت در خیابان رد لایت یعنی همان مکانی که روسپی های رنگارنگ در پشت پنجره ها و چراغهای قرمز کار میکنند .  دستمال کاغذی و کاندوم از مغازه ها می خرید و به آنها می فروخت  و از این راه خرج مواد و خورد و خوراکش  را بدست می آورد . 
بنده هم یک آدم آس و پاس و یک لاقبای تبعیدی ، که یک سالی می شد در آنجا زندگی میکردم و باید  تا گرفتن خانه ای از طرف شهرداری  در آن مکان ارزان قیمت ، دندان روی جگر می گذاشتم و منتظر می ماندم . 

چند روز قبل یکی از دوستان ایرانی ام که الهی به زمین گرم بخورد ، بعد از اینکه مرا با همین دختر هلندی با آن دامن کوتاه و پستانهای درشت و کمر باریک و موهای طلایی اش چند بار دیده بود دعوت کرد که برای صرف شام بروم به  خانه اش .
 منم با همین دختر که اسمش شرلی است بالاخره پس از اصرارهای فراوان و با اما و اگر قبول کردم و رفتم . 
وقتی رسیدیم به خانه اش  رو به من کرد و گفت  که برای شما سورپرایز دارم ، برای همین اجازه نمی داد به آشپزخانه اش بروم . چند سال به یادگیری زبان هلندی پرداخته بود و با اینچنین دست و پا شکسته حرف می زد و خنده دار .  درگوشه ای نشستم و در همان حال چشمم افتاد به دیوان حافظ روی تاقچه اتاقش .  بر داشتم و شروع کردم به خواندن . او هم با شرلی که لباسی چسبان پوشیده بود و براق . گرم گرفته بود و با این که دو سال ازدواج کرده و قرار بود همین روزها زنش را از جهنم آخوندها به این کشور گل و بلبل بیاورد می گفت که مجرد است و دنبال کسی می گردد که باهاش جور در بیاید .  من هم با آنکه سرم به کتاب بود داشتم از خالی بندی هایش آنهم با دوستم شاخ در می آوردم و خون خونم را میخورد . میگفت که اهل فرهنگ و موسیقی های کلاسیک می باشد و نقاشی . از عمد هم یک نقاشی ون گوگ را زده بود در راهرو بزرگ خانه اش . 
تنها چیزی که به گروه خونی اش نمی خورد همین چیزها بود یک بیت حافظ را نمی توانست بدون غلط و غلوط بخواند چه رسد به موسیقی کلاسیک از بتهوون و باخ و ... 
خلاصه مخش را میخورد و سرش را شیره می مالید .  من داشتم از دروغ و دونگ هایش عاصی میشدم که او پاشد و رفت به آشپزخانه . شرلی بهم گفت که مرد فهمیده ای است و بی شیله پیله .
من هم در ته  دلم گفتم آره ارواح جد و آبادش ، دارد در پیش چشمانم دوستم را تور می زند و از دستم می قاپد . همه را برق می گیرد و مرا چراغ نفتی .

سفره را هنرمندانه چید ، با ظرف و ظروف نقره ای و بعضا طلایی رنگ . قاشق و چنگال ها را هم در دستمالهای کاغذی در کنار بشقابها  شیک و مرتب گذاشت . باید اظهار کنم که در این مقولات از من با سلیقه تر بود و صاحب ذوق تر . بر خلاف معمول پیراهنی قرمز و گران قیمت که نمی دانم از کجا کش رفته بود بر تن داشت و شلوار جین چسبان .
رفتیم روی صندلی نشستیم و من در فکر آن که چه چیزی برای شام آماده کرده است . از عطر و بویی که تمام فضا را پر کرده بود و به مشامم می رسید فکر کردم که خورش ماهی با سس انار باشد  . چشم تان روز بد نبیند . ناگاه دیدم که با قابلمه ای بزرگ و سیاهرنگ از آشپزخانه وارد اتاق شد با لبخندی مضحک بر روی چهره مثلثی و گوشت آلودش . قابلمه را گذاشت وسط میز غذا خوری . همین که سرپوشش را بر داشت ،  دیدم که شرلی تا چشمش به کله گوسفند که از دور و برش بخار بر می خیزد ،  افتاد ،  زهره ترک شد و آهی کشید و از هوش رفت . دوست هموطنم برایمان کله پاچه درسته کرده بود و آنقدر بیغ بود که با این همه سال نمی دانست این نوع غذاها برای اروپایی ها ترسناک و بسیار وحشتناک است . یک کله گوسفند درسته ، در میان آبهای گرم و مه و بخار که آدم را به یاد فیلم های وحشتناک 18 سال به بالا می انداخت . 
خلاصه شرلی را به هوش آوردم و با تاکسی رساندمش به دم در منزلش .  با خودم شرط بستم و پشت دستم را داغ کردم  که دیگر به این نوع مهمانی ها نروم .
روز بعد همان هموطن را در خیابان دیدم . با خنده دست گذاشت روی شانه ام 
- ازم دلخوری
- کارت درست نبود ، مگه نمی دونی اینا از این جور غذا ها خوششون نمی آد
- به دل نگیر ، اما عجب پر و پاچه ای داره ، دسم بسته بود وگرنه همونجا بجای کله پاچه لب و لوچه و پستونای نانازشو می خوردم . 
 کارت درست نبود ، تازه زن و بچه هم داری 
- کجای کاری ، این دخترا همشون جندن ، تا تنور گرمه باید  نونو چسبوند 
 از آن روز به بعد رابطه مان شکر آب شد و دیگر ندیدمش و اگر هم در راه باهاش بر میخوردم  راهم را کج میکردم تا چشم هایمان به هم نیفتد .


یک ساعت هنوز وقت داشتم  تا به خانه شرلی حرکت کنم . راستش را بخواهید من هنوز فوت و فن سکس را بلد نبودم و اصلا دختری را لخت و عور ندیده بودم چه رسد تا بروم و باهاش نزدیکی هم کنم . یک لحظه به ذهنم زد . اگر پدر و مادرش هم خانه باشند که بودند ، چه میشود . یعنی در روز روشن بروم در خانه شان و با دخترشان جماع  . مگر می شود . مگر مغز خر خورده ام که خودم را توی هچل بندازم . تازه پدرش هم از آن مردهای یغور و قوی هیکل بود که میتوانست درسته قورتم دهد . ترس برم داشت . دوباره در اتاق شروع کردن به قدم زدن و کلنجار رفتن با خود .
یادم آمد که پدر و مادرشان معمولا  شنبه ها میروند به تئاتر و سینما . به خودم گفتم بهتر است بهش زنگ بزنم و قرار را به فردا که پدر و مادرش بیرون می روند بگذارم . نمی توانستم به خانه خودم هم بیاورمش . چرا که صاحبخانه ام اجازه نمی داد و مرا از خانه می انداخت بیرون .
زنگ زدم و بعد از صغری و کبری چیدن ها و بهانه های صد من یک غاز بهش گفتم بهتر است قرار را به فردا بیندازیم . لحن صدایش تغیر کرد و بنظر می رسید که خوشش نیامده است با اینچینی قبول کرد . منم فرصت مناسبی پیدا کردم تا کند و کاوی در باره پرده بکارت و سکس  بکنم و خودم را آماده .
تا آن زمان با دختری نخوابیده بودم و از زیر و بم  مسائلی از این قبیل را که تابو محسوب میشد نه تنها اطلاعی نداشتم بلکه بیغ بیغ بودم . 
صبح روز بعد اول وقت رفتم به کتابخانه عمومی . یعنی در بخش کتابهای فارسی تا اطلاعاتی در این باب بدست بیاورم .  . هر چه گشتم چیزی پیدا نکردم . فقط کتاب های سیاسی یافت می شد و داستان های تخیلی .  ناامید و مایوس داشتم بر می گشتم که ناگاه در بخش دیگری از کتابخانه یعنی بخش کتابهای اسپانیایی چشم افتاد به کتابی فارسی که روی قفسه ولو شده بود . نمی دانم که کدام شیر پاک خورده ای آن را در میان کتابهای کافران رها کرده بود . بر داشتم و ورق زدم . صفحات نخستش همه عربی بود . دوباره کتاب را بستم و فکر کردم که از سر گیجی اشتباه خوانده ام . به جلدش نگاه کردم دیدم که نه درست خوانده ام توسط بنیانگذار نظام مقدس جمهوری اسلامی نوشته شده بود .
رفتم در طبقه پنجم  و نقطه ای دنج و ساکت در کنار پنجره نشستم و شروع کردم به خواندن .  چند صفحه را که خواندم ، چشمهایم از تعجب داشت از کاسه میزد بیرون . از سکس با کودکان شیرخواره گرفته تا جماع با سگ و الاغ و گربه و مرغ . و دهها نوع جماع از دبر و فرج گرفته تا ...

  گفتم که نکند حالا یکی راپرت بدهد و کسی مرا با این کتاب ضاله ببیند و آنوقت خر بیاور و باقلا پر کن . آخر اینگونه کتابها و مباحثاتی از قبیل جماع حتی با بچه شیرخواره ، بر خلاف مملکت اسلامی که این اعمال را احکام و فرامین خداوند عزوجل  می شناسد  در غرب کافر و از خدا بیخبر جرم شناخته میشود و حبس های سنگین در پی دارد . لعنتی به جد و آباء بنیانگذار فرستادم و با هول و ولا  سرم را چرخاندم به اطراف . خوشبختانه کسی در حول و حوش پرسه نمی زد . کتاب را در همان اطراف روی قفسه ای گذاشتم و فلنگ را بستم .

احساس خستگی و تب  میکردم .  دماغم هم کیپ شده بود . به خانه که رسیدم بی حال افتادم در رختخواب . سرما خوردگی شدیدی گرفته بودم . رفتم دکتر ، بهم دواهای جورواجور نوشت و گفت که علائم آنفلونزا میباشد و بهتر است برای مدتی در خانه بمانم . سرفه های شدید هم قوز بالای قوز شده بود و گلو درد . 
از بس تب داشتم همه چیز یادم رفت و حتی فراموش کردم که به شرلی زنگ بزنم و  بیماری ام را اطلاع دهم . 
دو روز بعد نامه ای از شرلی رسید . بمن گفت که ازم نارحت است و دیگر نمی خواهد مرا ببیند . منم که از بس بیمار بودم نتوانستم جوابش را بنویسم . یک بار هم تلفن زدم اما پدرش گوشی را بر داشت و من بی آنکه کلمه ای روی لب بیاورم تلفن را قطع کردم .
مدتی گذشت منتظر بودم که تلفنی بهم بزند و یا حداقل نامه ای . اما انگار در حرفهایش جدی بود . من هم که کشته و مرده اش نبودم و تنها یک دوست . خودش ازم خواست شب به خانه اش بیایم و ترتیبش را بدم . سرم بسیار شلوغ بود و کار و بار از سر و کله ام بالا میرفتند و فرصت سر خاراندن نداشتم . 
یک بعد از ظهر آفتابی که داشتم از دستگاه خودپرداز  پولی را به حسابی انتقال میدادم ناگاه چشمم افتاد به یک هموطن که مدتی ندیده بودمش . احوالپرسی گرمی کردیم و رفتیم در یکی از آبجو فروشی ها . پکر بود و مایوس . بنظر می رسید که پاتیلش بد جوری در رفته است . منم با جوک هایی که در خاطر داشتم و مزه پرانی او را از آن حال و هوا در می آوردم و خنده ای روی لبش .  بعد از مدتی که آبجوها اثرش را کرد کمی شنگول شد . شروع کرد به درد دل . از اینکه زنش با خیانت بهترین دوستش ازش طلاق گرفت و بهش از پشت خنجر . و اینکه دیگر به کسی اعتماد ندارد و میخواهد جور و پلاسش را جمع کند و به برود به کانادا  . یکی دو بار هم خودکشی کرد اما موفق نشد . مات و مبهوت شده بودم و نمی دانستم چه جوابی بهش بدهم  . بعد از چند ساعت که داشتم ازش خداحافظی میکردم دستش را گذاشت روی شانه ام و گفت :
- دور و بر آدمایی مث حسین نگرد
با تعجب نگاهش کردم و گفتم :
- دور و بر آدمایی مث چه کسی 
- حسین ، یه ایرونی قالتاق 
وقتی که اسم فامیلش را گفت دوزاری ام افتاد که همان حسینی است که بعد از دعوت من و شرلی برایمان کله پاچه درست کرد و  رابطه ام باهاش قمر در عقرب  .  بهش چیزی نگفتم . اما وقتی که ازش دور شدم رفتم در فکر . بهتر دیدم که برای آخرین بار هم شده  سر و گوشی آب بدهم و ببینم جریان از چه قرار است شاید کاسه ای زیر نیم کاسه باشد . یک راست رفتم به سمت و سوی خانه شرلی . زانویم درد می کرد . برای همین سوار اتوبوس شدم . عطر و بوی دختر زیبایی که در کنارم نشسته بود باعث عطسه های پی در پی ام شد .  آخر بدجوری نسبت به ادکلن ها آلرژی داشتم . نگاهم کرد و فهمید خواست بلند شود و صندلی اش را عوض کند که من زودتر بر خاستم و  پا شدم و رفتم نشستم انتهای اتوبوس . 
دویست متر مانده به خانه شرلی پیاده شدم . لنگ لنگان حرکت کردم وقتی که نزدیک خانه اش شدم ، خواستم بروم زنگ بزنم اما پشیمان شدم . به خودم توپ و تشر زدم که سری را که درد نمی کند چرا دستمال می بندم و به زخمهای کهنه نمک .  از خانه اش کمی فاصله گرفتم . همینطور که راه می رفتم ناگاه چشمم افتاد به ماشین حسین . فکر کردم که اشتباه می بینم چشمانم را با پشت دستهایم مالاندم و به شماره اش نگاه کردم . اشتباه نکرده بودم ماشین خودش بود  . حس مبهمی دوید در تار و پودم . رفتم در یکی از کافی شاپ ها که درست در مقابل خانه بود قهوه ای نوشیدم و منتظر . دود سیگارها اذیتم میکرد و هوای خفه اش . دو دختر پشت بار نشسته بودند و با خنده های دائم حرف میزدند . چند بار هم مرا نگاه و آبجوهایشان را به سلامتی ام بالا بردند و نوشیدند . نیم ساعتی گذشت که یکهو چشمم افتاد به شرلی و حسین که دست در دست هم از خانه با خنده بیرون آمدند و رفتند به طرف خودرو .
مرا می گویی ، داشتم از دیدن این صحنه آتش می گرفتم ، یک لحظه خواستم از جا بلند شوم و بروم  رو در رو به چشمهای حسین زل بزنم و ببینم چه عکس العملی نشان میدهد . اما شیطان را لعنت کردم و زدم از کافی شاپ بیرون .

همانطور که گامهای بلند بر میداشتم  با خودم گفتم پس او بود که با دوز و کلک و خالی بندی هایش رابطه ام را با شرلی به هم زد و از پشت به من خنجر . یاد حرفهایش در آخرین باری که دیده بودمش افتادم .
- اینا همشون جندن ، خودت میبینی که چطوری از پشت و جلو سوراخ سوراخش می کنم .
چند روز خواب به چشم هایم نمی آمد و پی در پی دور خودم در اتاق کوچکم قدم میزدم .  بعد از مدتی کوتاه این قصه را  با تمام فراز و نشیب ها و تلخی و شیرینی هایش فراموشش کردم . از آن پس کمتر با این و آن رفت و آمد میکردم و سرم بیشتر در لاک خودم بود .
چند سالی گذشت ، از آن اتاقک کوچک اجاره ای کوچ کردم و رفتم به خانه خودم . منظره دلبازی داشت و دور و اطرافش پر از درخت و پرنده ها . در مکان تازه احساس آرامشی را که از دست داده بودم دوباره بدست آوردم و دوباره زندگی ام افتاد روی غلتک .
یک صبح گرم  تابستان که داشتم ازمرکز شهر عبور میکردم . مقابل سوپر مارکتی شلوغ و پلوغ . ناگاه چشمم افتاد به قیافه زرد و مردنی مردی پر ریش و پشم با صورتی استخوانی . ایستاده بود و از مردم پول گدایی میکرد . گهگاه هم در همان دور و بر ته سیگارها را بر می داشت و با فندکش روشن می کرد و میکشید . 
قیافه اش آشنا می زد . از سوپرمارکت نان و چند عدد سیب خریدم و وقتی که  آمدم بیرون . همان فرد ناگاه مثل اجل معلق در پیش چشمم ظاهر شد و در همان حالی که ازم پول خرد خواهش میکرد مرا شناخت و سرش را بر گرداند و از محل دور شد . 

همان حسین بود که بعدها شنیدم ، زنش هم  ازش طلاق گرفت و با دو تا بچه هایش ماندن در همان جهنم را بر زندگی با او در هلند  ترجیح داده بود .




مهدی یعقوبی