۱۳۹۵ تیر ۲۵, جمعه

خفاش - نوشته مهدی یعقوبی




نمی دانم چه شد که یکهو فکر ربودن دختران زد به سرم . آنهم با خودرو لکنده و قراضه ام . این فکر و خیالها مثل خوره افتاده بودند به روح و روانم و هر چه هم تلاش و تقلا کردم که از شرشان خلاص بشوم نشد که نشد .  شبها که در اتاق تار و تاریک تک و تنها میشدم این افکار جان می گرفتند و مثل اشباحی مخوف ،  چنگ می انداختند به رگ و روحم و وادارم میکردند که از جایم بلند شوم و در نیمه های شب در کوچه و خیابانها به دنبال طعمه بگردم .
میخواستم دختران هرزه بدحجاب را به دام بیندازم و آنها را به با ضرب و زور و بستن دست و پایشان  . کشان کشان در نقاط متروکه ببرم و  پنجه های چست و چابکم را بر پستانهای برهنه و لای پاهایشان فرو ببرم و مثل گرگهای گرسنه بیفتم به جانشان . 

اولین بار که دست به این کار زدم . بعد از اذان مغرب بود و هوا گرگ و میش . نماز جماعت را در مسجد خوانده بودم و بعد از خرید نان سوار خودرو شدم . هوش و حواسم پیش خودم نبود و انگار کس دیگری در دل و جانم رخنه کرده بود وبه جای من تصمیم می گرفت . بی اختیار مسیر خانه را عوض کردم و تخت گاز رفتم به سمت و سوی مراکز خرید در شمال شهر . همان مناطق شلوغ و پلوغی که آدمهای خر پولدار و گردن کلفت آمد و شد میکردند . بیشترشان ماشین های خفن داشتند و مدرن . اما بعضی هم بخصوص دختران بدحجاب ترجیح میداند که تک وتنها به اینجا و آنجا سر بزنند و با حوصله رخت و لباسهای خود را انتخاب .

چند دور در خیابانها زدم . اما طعمه بدرد بخوری به چشم نمی زد . گوشه ای پارک کردم و سیگارم را آتش. هوا گرم بود و ستاره ها کم کم از دورها چشمک زنان پدیدار . بوی تند و زننده زباله ها در جوی مشامم را آزار می داد و هوای خفه آغشته با دود و دم. به دور و برم چشم بستم به عابرانی که بیخیال و با چهره ای بشاش از همه سو عبور میکردند به گربه ای ولگرد و گرسنه که در پشت درختی دور و اطراف را بو می کشید. سیگار را پرتاب کردم به جوی آب خواستم بر گردم که ناگاه چشمم افتاد به دختری با مانتوی کوتاه و شلوار چسبان و پسری که در کنار فروشگاه زنجیره ای باهاش  جر و بحث می کرد. دستی کشیدم به ریش هایم و دعایی زیر لب . از خودرو پیاده شدم تا سر و گوشی آب بدهم
بی آنکه بفهمند رفتم در پشت تیر چراغ برق در چند متری شان ایستادم دختر می گفت:
- اگه دوباره بخوای مزاحمم شی ، به شوهرم می گم ، میدونی که اگه بفهمه سر از تنت جدا می کنه
- اما من عاشقتم ، تو رو میخوام 
- من شوهر دارم اینو تو کله ات فرو کن تازه توام که متاهلی انگار مغزت تاب داره 
- این چیزا حالیم نمیشه ، من اونو از سر رام ور میدارم 
- میخوای بکشیش 
- اگه لازم باشه آره این کارو میکنم ، برا رسیدن به تو جونمم میدم 
- من که دوستت ندارم ، چرا خودتو مثل زالو بهم چسبوندی و هی وقت و بیوقت مزاحمم 
- عشق این چیزا سرش نمیشه میخوامت میفهمی 

آهسته آهسته از محل دور شدم و سوار خودرو . فرصت را نباید از دست میدادم ، با خودم گفتم که باید این سلیطه را هر طور شده شکار کنم. آهسته بسمت و سویشان حرکت کردم . وقتی رسیدم چند بوق زدم . دختر که از دست مرد مزاحم کلافه شده بود تا صدای بوق ماشین را شنید آمد بسمت خودرو.
آن مرد سمج رو به من کرد و داد زد :
- جناب به راهت ادامه بده ، خودم میرسونمش

بعد رفت دستش را گرفت که آن سلیطه پس اش زد و دوید داخل ماشین .
- آقا به حرفاش گوش نده ، یه مزاحم خیابانیه 
- عجب من فکر کردم شوهرته 
- نه خواهش میکنم ، یه خورده سریع تر
مرد در پی خودرو دوید و وقتی که دید فایده ای ندارد نفس نفس زنان ایستاد و شروع کرد به بد و بیراه گفتن. تند و تیز از محل دور شدیم ، بعد از مسافتی که آبها از آسیاب افتاد و احساس آرامش بهش دست داد روسری اش را بدون اینکه اعتنایی کند که نامحرمی در کنارش نشسته است از سرش بر داشت و کیف دوشی اش را روی زانوانش گذاشت و در آینه چرمی به شکل و شمایلش نظری انداخت و رژ لب را با لبخند روی لبش کشید و با کشیدن خط لب، لب های باریک و بی حالتش را قلوه ای کرد. من هم با آنکه از جلف بازی و بی حیایی اش خون خونم را میخورد خود را به بی خیالی زده بودم اما تمام رفتارش را زیر نظر داشتم و نقشه هایی را که هفته ها کشیده بودم در ذهن مرور. احساس خوشی دوید در رگهایم . اولین طعمه را صاف و ساده به دام انداخته بودم ، بی آنکه آب از آب تکان بخورد. 
باید درسی به این دختران هرزه میدادم که با شنیدن داستانش دیگر دختری جرئت نکند در این مملکت امام زمان با این شکل و شمایل در خیابانها قر و قمیش دهد و خون شهدا را لگدمال.
از بس در فکر و خیال غوطه ور بود اصلا از یادش رفته بود که اسم و آدرس مقصدی را که میخواست برود بهم بگوید. منم از حواس پرتی اش خوشحال. طعمه خوبی بود. موهای جو گندمی ، چشم های درشت و سیاه و گونه های کشیده و لبهایی باریک و قدی بالنسبه بلند . 
مسیرم را تغییر داده بودم و همین که افتادیم توی بزرگراه ناگاه رو کرد و گفت :
- آقا کجا دارین میرین ، من میرم دربند .
منم که میدانستم بر اثر جنگ و دعوایش ، حواسش جایش نیست به دروغ گفتم :
- شما خودتون گفتین کرج .
- حتما حواستون نبود ، منم اگه جای شما بودم ، هوش و حواسم نبود ، اگه میخواین برگردیم ، کرایه تون دو برابر میشه . 
- چی ، اصلن پیاده میشم ، بزن کنار . گفتم دربند ، شما خودتون حواستون پرته نه من 
- خواهر این وقت شب اونم وسط بزرگراه درست نیس پیاده تون کنم تا صب هم وایسین یه مسافرکش زیر پاتون ترمز نمی زنه
- نه من پیاده میشم 
- اصلا مهمون من 
سرش را به علامت رضایت تکان داد . خستگی در چهره اش موج می زد و خمیازه می کشید. فرصت را مناسب دیدم و پیچ رادیو را چرخاندم و در حالی که او در عوالم خواب و بیداری غوطه ور بود دست بردم به داشبرد و اسپری بیهوشی را بر داشتم و گذاشتم توی جوراب پتن و پهنم. نقشه ها را از قبل چند بار مرور کرده بودم تا مبادا پایم بلنگد و بیفتم توی مخمصه . میدانستم که اگر ماموران بو ببرند و دستگیرم کنند توی بد هچلی خواهم افتاد .
دیدم که خر و پفش بلند شده است و مثل اصحاب کهف در خواب. زدم به جاده خاکی  به سمت و سوی نقطه پرت و دور افتاده ای که از قبل مشخص کرده بودم . جاده پستی و بلندی داشت و هر آن امکان داشت بیدار . برای همین زدم کنار تا بیهوشش کنم . همین که رفتم اسپری را بر دارم دیدم که بیدار شده است و شصتش خبردار .  شروع کرد به داد و بیداد . در را باز کرد و همانطور بی روسری شروع کرد به دویدن .
منم مثل گرگ زخمی بدنبالش. همه جا تیره و تاریک بود و وهمناک. خوشبختانه در آن منطقه سوت و کور کسی جیغ و فریادهایش را نمی شنید و میتوانستم براحتی سرش را توی آب کنم. فرض و چابک بود و سریع. نفس نفس می زدم و سرفه پشت سرفه.  بالاخره بهش رسیدم  دست بردم و به مانتویش چنگ زدم . مانتویش را رها کرد و کفش هایش را به سر و صورتم پرتاب:
- وحشی از جونم چی میخوای
 نفسم بند آمده بود و طعمه ام یک دم گم و گور. هن هن کنان بر گشتم و پریدم داخل خودرو و چراغها را روشن. نمی توانست زیاد دور شده باشد  در زیر نور دور و اطراف را بخوبی میشد تشخیص داد. بنظر میرسید خودش را در دور و بر ماشین های قراضه و آت و آشغالی که دور و اطراف ریخته بودند پنهان کرده است. چراغ قوه انداختم . ترسی غریب چنگ انداخته بود در وجودم . طنابی را که آماده کرده بودم در کف دست گرفتم و رد پایش را دنبال .
چندبار صدایش زدم که خودش را نشان بدهد. قول دادم که اگر از مخفیگاه بیرون بیاید کاری باهاش ندارم اما جواب نمی داد . بیم آن داشتم که اولین طعمه از دستم در برود. با تشویش گام بر میداشتم و دور و برم را نگاه. دلهره هایم تا حد و حدودی طبیعی بود چرا که برای اولین بار بود که دست به این کار می زدم و فوت و فنش را نمی دانستم. بعد از چند بار که این فاحشه ها را به سزای اعمالشان می رساندم ، قلقش دستم می آمد و جاده های ناهموارم صاف و صوف .
به هر سوراخ و سمبه ای چراغ قوه می انداختم و چهار چشمی هوش و حواسم به دور و برم  . از دور صدای زوزه سگها می آمد و بادی گرم شروع کرد به وزیدن. گرد و خاک ها به چشمم می نشست و اشکم را در می آورد. دستمالم را از جیبم در آوردم و اشک ها را پاک . 
تمام تنم غرق عرق شده بود و نفس نفس میزدم. میخواستم گیرش بیاورم و ضجه و ناله های یاس آلودش را بشنوم و قهقهه های دیوانه وارم را در آن پهندشت سوت و کور سر دهم  . میخواستم وقتی که چاقو را زیر گلویش میگیریم به چشمهایش زل بزنم و التماس های بیهوده لحظات احتضارش را بشنوم . این ضجه ها به من احساس آرامش میداد همان آرامشی که این هرزه ها ازم سالها گرفته بودند و مملکت را به لجن کشیده بودند. فکر نمی کردند که این مملکت صاحبی دارد و نایب امام زمانی.
از تپه ای شنی کشیدم بالا .  کمی آنسوتر خانه ای مخروبه ای دیده می شد مخوف و دهشتناک . در آهنین و زنگ زده اش را با صدایی کشدار باز کردم . در حیاط یک حوض خالی و آت و آشغالها پرت و پلا بودند. برگهای درختان در بادها تکان میخوردند و موسیقی ترسناکی را در ذهنم تداعی . شم غریزی و قوه مرموزی در درونم می گفت که باید در همین جا پنهان شده باشد . از پله ها بالا رفتم و چراغ انداختم .
هنوز دو قدم نرفته بودم که ناگاه از پشت ضربه ای سنگین به گردنم خورد. چشمم سیاهی رفت و تلوتلو خوران افتادم در کف راهرو . یکی دو ضربه دیگر هم به سر و صورتم نشست . دوید و همین که از پله ها سرازیر میشد پاهایش سر خورد و سرش تصادم کرد به نرده های آهنی . بیهوش شده بود و سر و صورتش خونی  پاهایم سست شده بود و دور و برم را گنگ و گیج میدیدم . دستهایم را به دیوار تکیه دادم و به هر جان کندنی بود پا شدم و رفتم به طرف پله ها. گردنم بدجور درد میکرد و گوشم وز وز. خودم را رساندم بالای سرش . 
چند سیلی به گونه هایش خواباندم و چراغ قوه را گرفتم روبروی چشمهایش. بهوش که آمد و چهره بر افروخته ام را که دید هری بهم ریخت و از وحشت لرزید. صدایش بند آمده بود و از ترس رنگ و رویش عینهو گچ . دست بردم به موهایش و محکم در چنگم گرفتم. با توپ و تشر و کشان کشان انداختمش داخل حوض خالی .  
 خانه مخروبه و حیاط قدیمی اش بیشتر به خانه ارواح شبیه بود تا جا و مکانی برای انسانها . دستهایش را از پشت سفت و سخت بستم و لباسهایش را پاره و پاره . 
جرئت نداشت که حرفی بزند. از چشمانم می خواند که اگر دست از پا خطا کند و بخواهد واکنشی نشان دهد تن و بدنش را گوش تا گوش خواهم برید. چراغ قوه را گرفتم روی تن و بدن لختش. میخواستم که  پیش از آن که نفله اش کنم و بفرستمش به درک . دلی از عزا در بیاورم و شهوتی که در وجودم توفان بر پا کرده بود پاسخ.
 بناگوشش را بو کردم و لبانم را لغزاندم به روی پستانهایش و نوکش را آرام آرام لیسیدم  . سپس سرانگشتانم را در امواج موهای لطیفش فرو . بوی خوشی میداد. شرمی دویده بود در چهره پریده رنگش، فهمیده بود که اینجا ته خط است . از هراسش حال می کردم و از شکنجه اش لذت. حالت خوشی را در خود احساس کردم و سبک شدم. انگار تمام آن هول و هراسها و بی خوابی ها و نگرانی ها از تنم رخت بر بسته بودند و سبک شده بودم.
نگاهم را سراندم به آسمان، گله های ابر سیاه چهره ماه را پوشانده و بادها دوان دوان از معابر ناشناخته از راه رسیده بودند. از دور صدای طبلهای رعد و برق می آمد . لباسهایم را در آوردم و همین که خواستم کار را شروع کنم با دندانهای تیزش گونه هایم را وحشیانه گاز گرفت و یک مشت ریشم را از بیخ کند. چنان گازی که اثرش در همه عمرم در گونه راستم بر جای ماند.  از درد نعره ای کشیدم و مثل گرگ گرسنه افتادم به جانش . کارم که تمام شد طناب را مثل شلاق بر فراز سرش چرخاندم و چند بار بر سر و صورتش فرود آوردم . از ضجه های دردناکش مانند سگی که در زیر دست و پایم  جان می سپارد کیف می کردم . از خوشی نعره ای سر دادم و سپس طناب را پیچیدم دور گردنش . با تمام قوا فشار دادم   با چشمانی هراس آلود نگاهم می کرد و گلویش خر خر ، و من مثل مجانین می خندیدم بلند و بلندتر و می رقصیدم.
جسدش را گذاشتم پشت خودرو و دستکش خونین را همانجا در خاک .  
سوار خود رو شدم و سوت زنان به راهم ادامه دادم . در یکی از خیابانها اطراف را چک کردم و وقتی که دیدم کسی ملتفت نیست روی جسد به خط درشت نوشتم بدحجاب و سپس انداختم در دم در یکی از مساجد.

خبر مثل بمب در رسانه ها ترکید و ترس و لرز در دل خانواده ها.  اولین گام از نقشه ام با موفقیت به انجام رسیده بود. رفتم نمازم را خواندم و مثل همیشه قبل از خواب آیاتی از قرآن را قرائت. کتاب را بوسیدم و گذاشتم لب طاقچه بعدش افتادم روی تختخواب. انگار آن کابوس های همیشگی که مثل مته برقی روحم را سوراخ می کردند محو و ناپدید شده بودند . احساس سبکی میکردم مثل پر کاهی  آرام آرام در آسمان و زمین معلق میخوردم و در رویاهای شیرین غوطه ور. انگار خدا ازم راضی  و بخاطر جهاد اکبر در راهش این آرامش ناب را بمن بخشیده بود. به این آرامش ناب احتیاج داشتم . آرامشی که زنان هرزه و فاحشه ازم گرفته بودند و روح و روانم را مچاله .
باید کمی صبر می کردم و دندان روی جگر، تا اوضاع دوباره امن و امان شود و مرحله دوم طرح و نقشه هایم را اجرا . میخواستم به کانون فساد در تهران بزرگ یعنی خیابان تخت طاووس که منطقه تن فروشها بود  برای شکار بروم .  چند بار در حول و حوش این خیابان به گشت زنی پرداخته بودم و دیدم که چگونه دختران با چهره های بزک کرده و  لباسهای چسبان و موهای از روسری بیرون ریخته در کنار جاده می ایستند و انتظار مشتری را می کشند .
وقتی چشمم به آن لکاته ها می افتاد خونم بجوش می آمد میخواستم مثل گرگ زخمی به سویشان حمله و هجوم ببرم و گلویشان را بجوم و خونشان را به کف خیابانها تف.
شب جمعه بود و آسمان صاف و پر ستاره، رفتم مقابل آینه ایستادم  و به چهره ام چشم دوختم .  به آن لکاته ای که گونه ام را گاز گرفته بود لعنت فرستادم . دکتری که بخیه را در درمانگاه از صورتم بر داشته بودم بهم گفت که از بین بردن اثر زخم به این آسانی نیست چرا که تکه ای از گوشت صورتم کنده شده است و تنها با لیزر درمانی میشد به مرور زمان ترمیمش کرد.
با این شکل و شمایل تابلو بودم و گاوی پیشانی سفید. اگر طعمه از چنگم در می رفت به آسانی دستم را رو می کرد. تصمیم گرفتم که چهره ام را در حین شکار تغییر دهم و از ماسک های سه بعدی که تازه به بازار آمده بود استفاده کنم .
چند شب رفتم مسیر عباس آباد و تخت طاوس و قدم زنان اوضاع و احوال را پاییدم.  زنهای تن فروش خیابان را قرق کرده بودند و من از تعجب داشتم شاخ در می آوردم . به خودم به مردهای بی غیرت و باعث و بانی این وضعیت نفرین فرستادم . تعداد زیادی خودرو در مسیر چرخ می زدند و و با حرص و ولع به دنبال مال و منال زیباتر می گشتند . 
در آنسوی خیابان چشمم خورد به یک دختری کم سن و سال. مانتویی کوتاه و ساپورت پوشیده بود. هر رهگذری که چشمش بهش می افتاد می دانست که دنبال خریدار می گردد . مشتری های پولدار.  رفتم باهاش خوش و بش کنم که در چند قدمی اش دیدم یکی از مردای ریشو  جلوی پایم سبز شد و گفت :
- اگه ماشین نداری هری، بذار باد بیاد
- تو چیکاره ای 
- این فضولیا بهت نیومده ،
مچ دستش را گرفتم و از پشت پیچاندم و یکی از دستهایم را بردم زیر گلویش و فشار دادم . صورتش کبود شد و داشت خفه می شد. ولش کردم . همانجا افتاد روی زمین .از جیبش برگه هویتش را در آوردم . تعجب کردم، بسیجی بود.
 جرئت نداشت دیگر زبان درازی کند .بخودم نهیب زدم که دچار هیجان کاذب نشوم و طرح و برنامه هایم را بهم نریزم . از محل خارج شدم . گرسنه بودم رفتم در نزدیکترین رستوران آبگوشتی زدم بالا . حالم جا آمد. دو ساعت پیاده رفتم تا رسیدم به منزل . شب قبلش از روحانی محل در مسجد که اتفاقا سید هم بود و عمامه سیاه خواستم برایم استخاره بگیرد . خوب آمد . انگار که خدا هم با من بود و از اعمالم راضی.
همین که رفتم چشم هایم را روی هم بگذارم دوباره همان افکار در ذهنم متجلی شد انگار استغفرالله زبانم لال بمن وحی میشد. باید یکی از آن هرزه ها را می کشتم هرچه زودتر . دندانهایم را از خشم بهم فشردم . خواب از سرم پرید تا دمدمای صبح در اتاق قدم زدم و نقشه ریختم . میخواستم چنان دهشتی بپا کنم که دیگر کسی در پایتخت شیعه در جهان جرئت فاحشگی نکند.
شب که کم کم از راه رسید با خودرو مسیر تخت طاووس را گرفتم در طول خیابان مثل هر شب زنان آمد و شد میکردند رفتم جلوی یکی از آنها :
- چند 
- تا چه سرویسی میخوای ، 
- همون معمولی 
- 400 تا 
- باشه ، بپر تو 
از آن مد بالاها بود و حرفه ای ،  چشمهای زاغی داشت و لبهای سرخ و شهوت آلود . وقتی که خم شد نیمی پستانهای درشت و هوس آلود از بلوزش مثل طلا و جواهر ریخته بود بیرون . نگاهی به چهره ام انداخت و وقتی که اثر بر جای مانده از دندان را بر چهره ام دید . کمی رنگ و رو پس داد و  بی آنکه حرفی بزند راهش را گرفت و رفت . نمی شد دنده عقب رفت ، در را باز کردم و چند فحش آبدار حواله اش .
دوباره در همان منطقه چرخیدم زیر تابلوی مطهری نگاهم افتاد به یک دختر قد بلند با شلوار جین و چهره ای بزک کرده . 
جلوی پایش ترمز زدم ، رویش را بر گرداند 
- چند ، مادمازل
- تا چقد دست و دلباز باشی 
- بپر تو راضیت می کنم 
- اول معامله بعد سوار میشم ، 500 تا 
- باشه ، بهت میدم
- ناقلا نکنه بخوای سرمو شیره بمالی ، پولاتو ببینم 
- اینم ، پول 

نشانش دادم و چشمهایش تا به اسکناسها افتاد، رفت در صندلی پشتی نشست. تو دماغی و ریز حرف میزد. وقتی که میخواستم از آینه نگاهش کنم می خندید و سرش را می انداخت پایین .
گفتم چند سالته خوشگل
همانطور که از خجالت سرش را پایین انداخته بود و زیر چشمی نگاه ،  با صدایی ریز گفت :
- من 18 سالمه آقا ، ببخشید این اولین بارمه
- پس باکره ای 
- ، آره باکرم ، من اما اول پولو میخوام ، آخه شنیدم بعضی از مشتریا کارشونو میکنن و بعد در میرن . 
- خب ، خب من اول پولارو بهت میدم ، ازین بابت مطمئن باش ، چی شد افتادی تو این خط
- نمی دونم آقا ، دست تقدیره ، من اول پولمو میخوام 

در دلم بهش هزار تا فحش دادم و گفتم ، جنده میگه دست تقدیره ، قلفتی پوستتو می کنم و تیکه تیکه ات می کنم . واسه همین فاحشه هاس که جوونا منحرف میشن و ازدواج نمی کنن .  
اسکناسها را دادم به دستش و در جا شروع کرد به شمردن.
دوباره دستش را دراز کرد، چند اسکناس دیگر گذاشتم کف دستش:
- بابا یعنی آقا ، هر کاری ازم بخوای برات انجام میدم 
- پس هر چی ازت بخوام اطاعت می کنی .
- هر چی هم که نه ، اگه سرویس کامل میخوای دو برابر میشه 
- د نشد ، د نشد ، پولا رو بده به من
- باشه ، حالا چرا چشم غره میری و اخم و تخم میکنی ، یه سرویسی بهت میدم که مزه ش تا ابد لای دندونات بمونه 
- خونه زندگیت کجاس
- تو همین دور و ورا با مامان جونم زندگی می کنم ، میشه یه لحظه همین اطراف بزنی کنار ، آخه من اولین بارمه یه خورده دلواپسم 
- یه خورده دندون رو جیگر بذار رسیدیم 
- آخه غذای حاجت دارم ، فوری، 

رفتم فرعی و چند لحظه بعد ترمز کردم:
- کیف دستیتو بذار تو خودرو ، تا مطمئن شم بر میگردی
- اوا عجب آدمایی پیدا میشن ، موقع بکن بکن  تا ناف فرو می کنن و دخل آدمو در می آرن ، اونوقت برا غذای حاجت یه لحظه نمیتونن صب کنن ، انگار آخر زمون شده ها
- همین که گفتم 
- قیافشو ، خلاف از سر و صورتش میباره، باشه میذارم رو صندلی ، بهش دس نزنی و هری بزنی بچاک 
با بی میلی پیاده شد و آمد مقابلم و در پشت شیشه با پررویی باسنش را با قر و قمیش تکان داد و سپس به نرمی دوید و رفت پشت ردیف درختانی که اطراف را پوشانده بودند تا کارش را بکند و برگردد:
- جنده هزار کیره بمن میگه اولین باره

به موهایم شانه ای کشیدم و در آینه به چهره ام نگاه. بطری آب معدنی را باز کردم و چند جرعه آب قلپ قلپ نوشیدم 
. صورتم از رواج فساد و بی بندباری و اینهمه تن فروش که مثل قارچ در گوشه و پس گوشه ها روییده بودند درهم فرو رفته بود و سگرمه ام عمیقتر . میخواستم شرشان را از ریشه بکنم ، تسبیح را در دستانم چرخاندم و بعد از نجوایی درونی و دعا چند قطره اشک نشست روی گونه هایم .
به اطراف چشم دوختم تیره و تاریک و از دختر خبری نبود ، صدایش زدم که زودتر بر گردد . اما جوابی نشنیدم . گفتم نکند که فلنگ را بسته است ودر رفته . اما کیف دستی و همه پولهایش در خودرو بود . به شیطان لعنت فرستادم و از خودرو پیاده شدم . چند قدم رفتم جلو. اصلا اثری ازش نبود . بر گشتم و کیف دستی صورتی رنگش را بر داشتم و دزدکی باز . یکهو خشکم زد . خالی خالی بود . پولها را بر داشته بود و زده بود به چاک . 
کفری شدم . دویدم به سمت درختها ، چراغ قوه انداختم و زیر و بر را گشتم اما هیچ ردی ازش نبود ،  نعره  زدم :
- پتیاره می کشمت ، قیمه قیمه ات می کنم 
سوار خودرو شدم و در جستجویش از راه خاکی کشیدم بالا . جاده بسیار دست انداز داشت و فراز و فرود . هیچ کس در دور و اطراف دیده نمی شد. چشمم خورد به یک خانه روستایی . خانه زوار در رفته بود و سوت و کور . 
جنون سر تا پایم را گرفته بود . نمی توانستم روی پاهایم بند شوم . فکر و روحم را آن هرزه اشغال کرده بود و باید پیدایش می کردم و تکه پاره .
نشستم روی تخته سنگ و سیگاری آتش زدم و نگاهم را دواندم به آسمان . صاف و صوف بود و اندوهناک. در همین هنگام واق واق سگها بگوشم رسید . گفتم نباید دور باشد . به طرف صدا دویدم . چند بار از بس که عجله داشتم به زمین خوردم و و دست و پایم زخمی . وقتی به محل رسیدم . دیدم خودش است . با چوبدستی سگان گرسنه و ولگرد را فراری میداد. چاقویم را باز کردم و مثل گراز وحشی رفتم بسمت و سویش . مرا که دید ترسید و با صدای بلند گفت که او را ببخشم . لحن صدایش تغییر کرده بود و دیگر تو دماغی حرف نمی زد . گلاه گیس اش را بر داشت و فهمیدم که او نره غولی است که خودش را با گریم به شکل زن در آورده است . برای همین تو دماغی حرف میزد :
- بهت کاری ندارم ، فقط پولامو بده و گورتو گم کن . 
دست برد و از پستان بندش پولها را در آورد و انداخت پیش پاهای من . 
- مث بچه آدم پولارو بذار توی دستم 

در حالی که از چهره اش هراس می بارید و مردد . چند قدم آمد جلو و همین که خم شد پولها را بر دارد با پوتینم چنان ضربه ای به صورتش زد که در جا خون از دماغش شتک زد .
معطل نکردم و چاقو را چند بار تا دسته در شکمش فرو بردم . نمی دانم چه مدت طول کشید اما همانجا خوابم برد و وقتی که بیدار شدم چشمم خورد به جسدش . آتشش زدم جلز و ولز تنش بوی خوشی میداد و بمن احساس گرسنگی  .
* * *
چند هفته گذشت ، دلم هوای امام رضا را کرده بود ، انگار آقا مرا طلبیده بود و آمد به خوابم . به خودم قول دادم که اگر اوضاع روبراه شد و بر وفق مراد . در اولین فرصت بروم به پابوسش . بعد از ظهر گرفته ای بود و کبود . رفتم پاتوق همیشکی یعنی قهوه خانه مش قنبر . دیدم حاج حسن روضه خوان نشسته است دم پنجره و نگاه می کند به بیرون . قیافه غمگینی داشت و تسبیحی در دست .  دستی زدم به شانه اش و پس از سلام وعلیک نشستم در مقابلش . مرا که دید لبخندی زد و اشاره کرد به قهوه چی که برایم چای بیاورد. او هم در دم آمد و با دستمالی که روی شانه اش آویزان بود دستی به روی میز کشید و استکان چای را با چند حبه قند گذاشت روی میز .
- چته حاج حسن ، دمغی
- هیچی بابا دس رو دلم نذار ، 
چایی را سر کشیدم و قبضه ای از تسبیح را گرفتم مقابل چشمانش و استخاره کردم . بهش گفتم که اگر دو تا بماند بد است و اگر یکی ، خوب . به دانه های تسبیح خیره شد و وقتی دید که یکی آمد گل از گلش شکفت .
-  خب بگو چرا کشتی ات غرق شده 
- از بد حجابی ، اسمال آقا ، بخدا دلم خونه ، میخوام برم خودمو دار بزنم . 
- این حرفو نزن حاجی ، الهی دشمنت خودشو دار بزنه، حکمت خداست ، با تقدیر که نمی شه دست و پنجه نرم کرد ، اینا همه علائم ظهوره 
- کشک نگو ، علائم  ظهور کدومه ، اینا همه نشونه خشم خداست ، نمی بینی ماه و سال بارون نمی آد ، زمینا له له میزنن ، اینهمه گرونی و بیکاری و هزاررون درد و مرض . همه زیر سر سلیطه هاس ، یه عده لاشی هم افتادن دنبال کونشون 
- خدا خودش کریمه 

در همین هنگام از پشت شیشه چشمش افتاد به یکی از دختران بدحجاب محل که با مانتو کوتاه و شلوار جین چسبان و کفش پاشنه بلند تلق تولوق راه می رفت و یکی از دو تا جوان در پی اش . خون جلوی چشمش را گرفت و رو کرد به من و گفت : 
 -  می بینی ، دختر مهرداده ، مث روسپی شق و رق تو خیابون راه می ره و یه مسلمونی نمیتونه بهش  بگه بالا چشمش ابروئه . پس شرم و حیا چی شد آق اسمال ، عفت و عصمتی که خدا و پیامبرش گفتن . انگار کافرستان غربه . باید کیر اسبو تو سوراخاش  فرو کرد تا بفهمه  یه من ماس چقد کره داره
- خونتو کثیف نکن ، واسه قلبت خب نیس
- راسی دیرم شده ، قراره آیت الله بندری یه جلسه خصوصی بذاره. اگر میخوای با هم بریم 
کمی این پا و آن پا کردم و سپس با اما و اگر پذیرفتم، نیم ساعت طول نکشید که در محل یعنی دفتر نماینده ولایت فقیه رسیدیم. از آنجا که کارت بسیج همراهم بود و شناخته شده، اجازه دادند که وارد شوم . حاج حسن هم که غلام خانه زادشان بود  
جمعیت تقریبا به 40 تا 50 نفر می رسید همه هم با محاسنی نورانی و پر ریش و پشم. نماینده آقا که وارد شد سه بار صلوات فرستادیم و او پس از قرائت چند آیه ای از قرآن رفت سر اصل مطلب . یعنی خشم آقا از رواج بی حجابی و سکوت ما : 
- برادرا ، هیچ دشمنی برا نظام خطرناک تر از بدحجابی نیس ، زن که مطیع نباشه و بخواد آزادنه راهشو انتخاب کنه، دیگه تو مملکت سنگ رو سنگ بند نمی شه. وقتی که مردم چشمشون به اون قد و قامتشون می افته دیگه به مسجد و امامزاده پا نمی ذارن تا حرفای ما ملاها رو گوشه کنن. بهشتی گفتن ، جهنمی ، شب اول قبری، نکیری منکری، پل صراطی ما در پیشگاه خدا باید جوابگو باشیم . برادرا ما همه مون مسئولیم.  پس فرامین الهی امر به معروف و نهی از منکر چی میشه. آیا میدونین که رهبر دلش از بی تفاوتی ماها خونه. بنده حقیر از زبون خودش شنیدم که بطور ضمنی اسیدپاشی را تایید کرد برا چی، بخاطر اینکه ترس تو دل زنای هرزه بدحجاب میندازه. خودتون شنیدین که امام جمعه محترم اصفهان گفته باید چوب تر که منظورش همون ذوالفقار مرتضی علی اس رو بالا برد و اونا رو قلع و قمع. واسه حفظ نظام که از جون امام زمان هم واجب تره باس خون بریزیم . همه علمای بلاد اسلامی این رو تایید می کنن.
فک میکنید برای چی جوونا از دین بیزار و از مساجد روگردون شدن واسه همین فاحشه ها. یه خورده غیرت داشته باشین و آستینا رو بالا بزنین
حرفهایش به دلم نشست یعنی فتوای مرگ بدحجاب ها را داد. دستم را گذاشتم روی شانه حاح حسن و نگاهی بهش کردم رو کرد بمن و گفت :
- اگه چن تا با غیرت در این مملکت پیدا شن و جسد بدحجابارو مث لاشه سگ تو خیابانو پرتاب کنن ، دیگه هیچ ضعیفه ای جرئت نداره بی حجاب پاشو تو خیابون بذاره 
سفره ای رنگین انداختند و پس از صرف شام رفتم به خانه. به حرفهای نماینده آقا فکر کردم و بی غیرتی خودم که دست روی دست گذاشتم تا مملکت در منجلاب فسق و فجور فساد برود . 
یکهو نمی دانم از کجا قیافه دختر مهرداد خان در ذهنم آمد، همان دختر بی حیا  که هر بار پایش را به خیابان می گذاشت دین و ایمان امت را به باد میداد. دوباره باز همان حالات در من ظاهر شد و از غیرت دینی نمی توانستم روی پاهایم بند شوم.
تسبیح را در دستم گرفتم و استخاره. بد آمد با اینچنین نباید دست روی دست می گذاشتم و مملکت را در گرداب فساد رها . انگار به من وحی میشد و خدا پیام غیبی اش را به من که بنده مومنش بودم می رساند تا خشم و انتقامش را از دستهای من بگیرد .
خانه دختر مهرداد خان را میدانستم . ده دقیقه ای راه بود و میشد بطریقی وارد خانه اش .
لباس سیاهی را که معمولا در روزهای تاسوعا و عاشورا بتن میکردم پوشیدم و صورتم را گریم . در آیینه نگاهی به خودم کردم، از ریخت و قیافه ام خنده ام گرفت. هیچ کس با این سر و وضع مرا نمی شناخت .
دعایی خواندم و سرم را روی قرآن گذاشتم و شروع به گریه . سپس مثل یک سرداری که به میدان جنگ با دشمنان اسلام می رود مصمم حرکت کردم . نیمه های شب بود و کسی در خیابانها پرسه نمی زد. مثل همیشه نخ سیگاری آتش زدم و دودش را تا اعماق رگ و ریه ام فرو . مزه عجیبی در دهانم داد.
گویی اراده ام دست خودم نبود و قوه ای ماورالطبیعه مرا به حرکت وا میداشت . تند گام بر میداشتم و پنجه های دستم را از خشم می فشردم .  خانه سوژه بزرگ و اعیانی بود و نقطه ای  نامناسب. اما مشکلی نبود مهم اراده ام که هر سد و مانع را از سر راهم بر میداشت و ترس را در زیر پاهایم له و لورده.
وقتی به دم منزلشان رسیدم. گشتی به دور و بر زدم . سوت و کور بود و جک و جانوری در اطراف جنب نمی خورد. گفتم یاهو و از درختی قطور که روبروی خانه قد کشیده بود و شاخ و برگ زیادی داشت کشیدم بالا. دزدکی نگاهی انداختم به حیاط. چراغی در دم ایوان نورپردازی می کرد و در راهرو باز. از بالای درخت پریدم روی دیوار و از آنجا وارد حیاط منزل شدم. مثل دزدها پاورچین پاورچین رفتم روی ایوان . از پنجره نگاهی به داخل یکی از اتاق ها انداختم. چراغ خواب روشن بود و میشد افرادی را که خوابیده بودند تشخیص داد. با نوک پا سلانه سلانه رفتم اتاقها را گشتم . در یکی از اتاقها را که در انتهای راهرو بود باز کردم. چشمم خورد به دختر مهرداد خان که نیمه برهنه و در حالی که تنها یک شورت نرم  و نازک به پای داشت خوابیده بود. یک آن سرم را چرخاندم و اطراف نگاه کردم  . همه چیز امن و امان بود ، در را از پشت به آرامی بستم و رفتم جلوتر.
ناگاه نقشه ای تازه در ذهنم نقش بست، در دلم خندیدم . به نرمی رفتم جلو، در زیر نور چراغ خواب به بدن لختش که مثل مروارید میدرخشید چشم بستم . یک آن همه چیز از یادم رفت و وسوسه ای گرم و کشنده سراپایم را فرا گرفت 
به آرامی رفتم در کنارش خوابیدم و دستم را لغزاندم روی شکم برهنه اش و بردم پایین و پایین تر . لذت نشئه آور در رگانم جاری شد. سرم را گذاشتم روی موهای بلوندش که مانند یالهای افشان یید ریخته بود روی بالش . به آرامی بو کشیدم چه عطری و چه بویی . مست مست شدم و حالاتی بهم دست داده بود که تنها با شعر و موسیقی میتوان وصفش کرد. خونم انگار که در  رگانم موج میزد و گونه هایم از شهوتی پر تلاطم سرخ .  دستانهم را از روی نافش با احساسی آمیخته با ترس بردم لای پاهایش.  دیدم که تکانی خورد و خمیازه ای کشید و دستانش را گذاشت روی سینه ام . یک آن فکر کردم که بیدار شده است اما اینطور نبود. ترسی ناخودآگاه دوید در دلم . جا ومکان مناسبی برای این کار نبود اگر دست از پا خطا میکردم و جیغ میکشید تمام کاسه و کوزه ها بهم می ریخت و در بد مخمصه ای می افتادم. از خر شیطان پایین آمدم و طناب پلاستیکی را از جیبم در آوردم و به آرامی پیچیدم دور گردنش. شوکه شده بود و چشمانش داشت از حدقه می زد بیرون . همانطور که آخرین دست و پاهایش را در لحظات احتضار تکان میداد.  گونه هایش را مثل آدمهایی دیوانه ای که از خود بیخود شده اند بی اختیار بوسیدم. سعی میکرد از خودش دفاع کند اما نفسش در رفته بود و زرد و بی رمق شده بود . به چشمانش نگاه می کردم و بیصدا می خندیدم ، مثل آدمهایی که دچار بیوقتی شده اند و عقلشان از سرشان پریده است و یکریز کلماتی مقدس را روی لبم زمزمه میکردم .
وقتی که بی نفس افتاد و مطمئن شدم که مرده است ، تنگ در بغلش گرفتم و از نوک پا تا سرش را بوسه باران و سپس باهاش جماع. هیچ وقت آنطور از نزدیکی لذت نبرده بودم. سر تا سر وجودم را مستی بی پایانی فرا گرفته بود و در همانجا سر بندگی به پیشگاه پروردگاری که آنهمه نعمت ارازنی ام کرده بود ساییدم.
چند ساعت در کنارش لخت و عور دراز کشیدم وقتی که کارم تمام شد پا شدم و زیب شلوارم را کشیدم و کمربندم را سخت و سخت. روی دیوار اتاقش نوشتم :
- سزای بدحجاب 
سپس بی آنکه کسی ملتفت شود عکسی برهنه ازش گرفتم و در را باز کردم و از خانه زدم بیرون بی آنکه آب از آب تکان بخورد.

چند روز بعد که خبرش در روزنامه ها پیچید ، تمام مملکت را از ریز و درشت تکان داد. همه از کسی که مبادرت به این  کار کرده بود یعنی کشتن آن عفریته بدحجاب حمایت میکردند و مظهر غیرتش می خواندند منم به خودم افتخار.  در آن سو ترس و رعب عجیبی در دل زنان بر پا شد. بحدی که دیگر در شهر کسی جرئت نداشت با کفشهای پاشنه بلند و شیطانی و بی چادر قدم بر دارد . 
همان شب که به مسجد جامع شهر رفتم بودم همه با هم پچ پچ میکردند و گاه نقل و شیرینی پخش. حاجی شکم گنده ای که در کنارم نشسته بود به نفر بغل دستی اش میگفت :
- دست این مجاهد فی سبیل الله را باید بوسید، اگه مملکت چن تا ازین باغیرتا داشته باشه، ریشه فساد که همون بد حجابی باشه خشکیده میشه و اینهمه خشکسالی و گرونی و درد و مرض  نابود .
منم که از هر گوشه و کنار این حرفها را می شنیدم به خودم می بالیدم و افتخار . وقتی به خانه بر گشتم تریاکی زدم و در همانحال رویاهای دور و دراز در مقابل چشمانم مانند پرده های سینما ظاهر.  یاد آن روزی که دخترم را به آن شکل فجیع به همراه زن سلیطه ام کشتم افتادم . 

غروب تابستان بود  و هوا شرجی . به دخترم گفته بودم وقتی که در کوچه و خیابانها نامحرمی بهش سلام کرد لبخند نزند و جوابش را ندهد . اما پشت گوشش انداخته بود و آدمم حساب نمی کرد . اذان صبح هم بلند نمی شد. به ضعیفه گفتم به دخترش تذکر بدهد اما به خرجشن نرفت که نرفت.
یک روز صبح کربلایی جعفر صاحب نانوایی محله گفت که دخترم را هنگام پچ پچ در خیابان با پسر خاله اش دیده است مغزم سوت کشید و دود از کله ام بلند. من که کاسه صبرم لبریز شده بود بیدرنگ از مدرسه کشیدمش بیرون و انداختم در اتاقش و در را هفته ها قفل . ترسیده بود و شده بود پوست و استخوان تا اینکه یک روز پنجره را شکاند و فرار کرد آنهم ار طبقه دوم . فهمیدم که ضعیفه یعنی همان مادر پتیاره اش کمکش کرده است. جوش آوردم ، و دل و روده اتاقها را پرتاب کردم وسط حیاط . گیسوی ضعیفه را که در گوشه ای از ترس چمباتمه زده بود و سر را در لای زانوانش قرار داده بود با پنجه هایم قاپیدم و کشان کشان بردمش بطرف مستراح در انتهای حیاط. سرش را در کاسه مستراح کردم و با دو تا دستانم تا جایی که زور داشتم فشار. هی مقاومت میکرد و داد و بیداد:
- یا فاطمه زهرا، کمک کمک
- کره خره زبان نجس، اسم اون معصومو رو زبونت نیار
- بگو تو کدوم سوراخ موشی پنهون شده
- به رب به رسول نمی دونم  بخدا غلط کردم ، گوه خوردم ، دیگه نمی کنم 
- دیدی قحبه ، خودت اقرار میکنی که اون دختره هرزه رو فراریش دادی، اگه پیداش کنم با همین دستام میکشمش.
یکهو دیدم که ضعیفه دیگر دست و پا نمی زند و دهانش کف کرده است و صورتش سیاه . انداختمش همانجا تا بعدا بیایم و چالش بکنم.

از روی طاقچه کتاب دعا را کف دستم گرفتم و به آیات مقدس قسم خوردم که تا دختر حرامزاده ام را نفله نکنم مسلمان نیستم و شیر مادرم به من حرام . آنگاه مثل گرگ زخمی زدم از خانه بیرون. پرده چشمانم را خون گرفته بود و به چیزی جز تکه پاره کردن آن دختر بی چشم و رو فکر نمی کردم. سوراخ سمبه ها را گشتم و هر دری را زدم اما رد و اثری ازش پیدا نبود. حس کردم که شرافتم لکه دار شده است و آینده ام تباه. زیر پایم چیزی حس نمی کردم و آسمان بر فراز سرم می چرخید. زبانم خشک شده بود و دندانهایم از بس که تشنج داشتم بهم میخورد. انگار کسی بر جمجمه ام پتک می کوبید و گوش هایم وز وز . گفتم که همه اینها علائم و نشانه های عذاب الهی است . باید پیدایش می کردم و در گوه سگ آتشش میکشیدم تا به آرامش میرسیدم.
تمام شب در حیاط خانه قدم میزدم و به زمین و زمان لعنت و نفرین. چشمهایم از بیخوابی پف کرده بود و در مغزم انگار مته برقی وز وز میکرد. حال و وضعم اگر همانطور میماند تا اول صبح دیوانه میشدم. رفتم از آن کوفتی ها یعنی چند قرص روانگردان را از شیشه ریختم کف دستم و با یک لیوان آب زدم بالا و سپس همانجا در حیاط روی زانو افتادم. رفتم در دنیای هپروت. کمی که گذشت بیلی از گوشه انبار گرفتم کف دستم تا آن ضعیفه را خاک کنم. چال را عمیق کندم و همین که پاهای ضعیفه را با دو دستم گرفتم تا خاکش کنم ناگاه شنیدم که کلیدی در قفل در حیاط چرخید . گفتم نکند ماموران باشند. شاید کسی ماجرا را دیده و راپرت داده باشد اما چه کسی. خودم را پشت درخت پنهان کردم . دیدم که خودش است دخترم، همان که شرافتم را لکه دار کرده بود. ابتدا نگاهی انداخت به دور و بر. مرا ندید انگار جایی نداشت که برود اطراق کند یا از ترس بر گشته بود.
با پاهای خودش آمده بود به تله. چادرش را از سرش بر داشت و وقتی چشم هایش به اسباب و اثاثیه هایی که در حیاط پخش و پلا شده بود افتاد، فهمید که چه سرنوشت وحشتناکی انتظارش را می کشد. چادرش را دوباره انداخت روی سرش . اما همین که خواست در را باز کند مثل اجلق معلق در مقابلش ظاهر شدم . بیل را که در دستم دید به تته پته افتاد.
از دور صدای خروس می آمد و آسمان کمی روشن . جرات نداشت نگاهم کند . مرگ را در چشمهایم خوانده بود و فهمید که آخر خط است. انگار با نیرویی غریزی و یا قوه ای غیبی بهش الهام شده بود که مادرش را هم سقط کردم اما چطور. آیا روح آن لکاته هنوز در فضای خانه در پرواز بود و میخواست این سلیطه را از مهلکه نجات دهد.
دوید به  پشت خانه، منم که سر تا سر وجودم از آتش انتقام میسوخت با قهقهه به دنبالش. چراغ خانه یکی از همسایه ها روشن شده بود، ترسیدم ماموران را خبر کنند . باید زودتر کار را تمام میکردم و غائله را به پایان .
چشمش تا به جسد مادرش افتاد ، زبانش بند آمد و بریده بریده گفت :
- تو اون فرشته رو کشتی ، تو مادرمو کشتی 
لبخندی بر گوشه های لبم ظاهر شد با سرانگشتانم ریش هایم را خاراندم و بی آنکه فرصتی بهش بدهم با بیل محکم کوبیدم به چانه اش. نقش بر زمین شد تا خم شدم چنگ کشید به صورتم. دهانش را پر از گل کردم و سرش را چند بار محکم کوبیدم به زمین. انداختمش در چاله ای که تازه کنده بودم. زنده بود اما رمق نداشت که روی پاهایش بایستد. با چشمهایش ملتمسانه نگاهم میکرد. من نیشخند میزدم  . لاشه مادرش را انداختم روی شکمش و چاله را پر از گل و لای.
بعد از اینکه محل را خوب صاف و صوف کردم از پله ها رفتم بالا و چایی داغی سر کشیدم . از اینکه در درگاه خدایم پیشانی سفید بیرون آمده ام احساس سبکباری میکردم. انگار فرشته های مهربانی روی سرم پرواز میکردند و از من نگهبانی .  آیاتی خواندم و با وجدانی آسوده به خواب عمیق فرو رفتم 
مدتی گذشت و اوضاع و احوال بر وفق مراد. آب از آب تکان نخورده و کسی به من مظنون نشده بود اما عطش کشتن در وجودم لحظه به لحظه بیشتر. حس کردم بی آنکه کسی را بکشم خواب به چشمهایم نمی آید و باید به هر ترتیبی شده است زودتر طعمه ای را شکار کنم . هوس کردم بروم مشهد به پایبوسی شاه خراسان امام رضا تا دردهای دلم را با او در میان بگذارم و راه و چاره ای پیدا. هیچ جهادی بزرگتر از نیست و نابود کردن هرزه های خیابانگرد و نجات مملکت اسلامی از شر این دشمنان نبود. حس کردم خشم خدا از دستهای انتقامگیر من ظاهر میشود.
بار و بندیل را بستم و رفتم بسمت و سوی مشهد. به دلم برات شده بود که در راه طعمه ای به تورم خواهد خورد و مرا از خستگی به در خواهد آورد. صبح زود بود و هوا گرم و آفتابی. پیچ رادیو را همانطور که رانندگی میکردم چرخاندم و به اخبار گوش. جاده بسیار شلوغ بود.  یک روز به تولد امام رضا مانده بود و مثل همیشه میلیونها زائر به سمت و سوی مشهد در حرکت.
شنیده بودم که در این شهر مقدس بدحجابی بیداد می کند و دلهای علما بخصوص امام جمعه مشهد خون. از کسانی که خود را مومن می دانستند و دست روی دست گذاشته بودند و به این فجایع نگاه ، نفرت داشتم. 

تشنه ام شد و همین که دست بردم و بطری آب معدنی را بر داشتم و گذاشتم روی لبم. ناگهان هیاکل دختر و زنم در حالی که در وسط جاده دراز کشیده بودند و دستهایشان را بسویم تکان می دادند به چشمم خورد. از ترس نزدیک بود سکته کنم . از وحشت موهای تنم سیخ شد. فقط یادم هست که گفتم یا ابوالفضل و با همان سرعت زدم ترمز. اما انگار که سیستم ترمز نقص داشت و من از رویشان گذشتم . خوشبختانه کمی جلوتر توانستم بایستم . پیاده شدم و به چرخهای ماشین و صحنه تصادف نگاه کردم اما اثری ازشان نبود. زیر لب گفتم که آنها مرده اند و خودم چالشان کردم. خیالاتی شده بودم و عرق از سر و رویم جاری. آب معدنی را سر کشیدم و جرعه هایی از آن را در کف دستم ریختم و به سر و گردنم پاشیدم . کمی که حالم جا آمد دوباره سوار خودرو شدم. سی دی قرآن را گذاشتم تا از شر خیالات شیطانی در امان بمانم اما اینطور نشد و همینکه لحظاتی گذشت دوباره عیال و دخترم درست روبروی شیشه خودرو ظاهر شدند و به چشمهایم زل . 
فریاد زدم:
- گم شید ارواح کثیف 
اما  بی آنکه وقعی به من بگذارند و یک کلام حرف بزنند ایستاده بودند و نگاهم میکردند . نگاهی که موهای تنم را سیخ میکرد و خونهای رگم را منجمد . سرعتم را بیشتر و بیشتر کردم . اما دست بر دار نبودند . چاقویم را در آوردم  و بسویشان گرفتم و برایشان خط و نشان . قهقهه میزدند و دستهایشان را از شیشه عبور میدادند و به سر و صورتم چنگ می زدند. صدای قرآن را بلندتر کردم و خودم هم آیات دفع اجنه را روی لبم قرائت.
 کنار رستورانی لوکس زدم کنار تا نمازی بخوانم و همچنین دلی از عزا در بیاورم. فضای بازی داشت. روی در ورودی نوشته بود که در این کاخ رویایی اگر خانم باشید مانند یک پرنسس و اگر آقا از شما مانند یک شاهزاده پذیرایی می شود.  با خودم گفتم شاهزاده، انگار طاغوت دوباره بر گشته است .
تفی انداختم روی پله ها. شلوغ و پلوغ بود و سگ صاحبش را نمی شناخت .  فضای دلگشا و مدرنی داشت.  مثل کافرستان فرنگ. استخر با فواره های رنگی، درخت هایی با قد و قامت بلند و سرسبز و رنگهایی شاد در دور و اطراف.
جماعتی که در اطراف وول میخوردند و چرت می گفتند هیچ رنگ و بویی از برو و بچه های مومن نداشتند و شکل و شمایلها همه  مثل آدمهای جلف غربی . هر جمله ای هم که بهم می گفتند چند کلمه انگلیسی بلغور.
زنها که اصلا شرمشان می آمد چادر به سر کنند و هندسه بدنشان را با لباسهای تنگ و کشدار در دید کافر و مسلمان قرار میدادند. آنها  نه تنها هیچ شباهتی به زائران امام رضا نداشتند بلکه از هر کافری کافرتر به چشم میزدند. به بهانه زیارت میرفتند کارهای حرام میکردند و باعث اینهمه قحطی و گرانی و امراض لاعلاج.
کینه تک تکشان به دلم نشست. اگر مسلسل داشتم همه شان را به گلوله می بستم و لاشه های بو گرفته شان را مثل گه سگ آتش.
میخواستم که بزنم بیرون و چشمم به آن قرتی های بی ناموس نیفتد اما هراس برم داشت که دوباره آن کابوس های اهریمنی ظاهر شوند و خدای نکرده تصادف کنم.
رفتم بطرف فضای سرپوشیده روی صندلی نشستم و اشاره کردم که قلیان مصری روی میزم بگذارند. کمی طول کشید. دختری که اصلا حجابش را رعایت نکرده بود و موهای برهنه اش تا نصف و نیم از روسری اش بیرون زده بود قلیان را آورد و گفت:
- ببخشید آقا این نقطه که شما تشریف آوردید برا مهمانهاس ، هزینه ورودی داره و باید رزروش میکردین
با سرانگشتانم ریش های درهم و برهمم را خاراندم و نگاهی بدتر از صد فحش بهش حواله . سرش را پایین انداخت و رفت با یکی که بنظر می آمد همه کاره آنجا باشد پچ پچ. منم به خودم گفتم گور بابای همه شان اگر بخواهند با من شاخ به شاخ شوند دخل همه شان را در می آورم و این کافرستان را آتش.
بنظر میرسید که از قد و قواره و شکل و شمایلم فهمیدند که نباید دنبال شر بگردند و باید چفت دهانشان را ببندند. روده بزرگم داشت روده کوچکم را می خورد.  به منو نگاهی انداختم و دو پرس شیشلیک سفارش.
از دور عده ای داشتند می آمدند به جایگاهی که نشسته بودم. 10 تا 15 نفر میشدند و همه هم مد بالا. زنهای بزک کرده و آنجوری.  انگشترهای بزرگ و رنگین در انگشتها داشتند و گردنبندهای گران قیمت دور گردن های برهنه شان.
موزیک های تند و شاد از خواننده های ضد انقلاب فراری گذاشته بودند و گوشم را کر. کلافه شدم و خونم از شدت خشم و غضب به جوش. با اینچنین دندان روی جگر گذاشتم و با حرص شروع کردم به زهر مار کردن کبابها.

یکی از زنان که بسیار جوان هم بود و خوشگل ، مانتویش را انداخته بود روی میز و بی روسری و دامنی که تا روی زانوهایش لختش بود با شوهر بی غیرتش می رقصید. هر از چند گاهی هم میرفت و سگ کوچولویش را که با خود آورده بود بغل میکرد و حرف های شیرین باهاش می زد و سر و گردنش را نوازش.
همانجا نقشه قتلش در ذهنم جوانه زد، قتلی فجیع و بیرحمانه تا آنها باشند که احکام دین خدا را در مملکت اسلامی به مسخره نگیرند و هتک حرمت به مقدسات نکنند.
وقتی که از جنب و جوش و لهو لعب خسته شدند با چند تن از دوستانشان آمدند در کنارصندلی ام نشستند و شروع به بگو و بخند . یکی از آنها که ماتیک غلیظی به لبهای گوشت آلود و هوسناکش زده بود ازش پرسید:
- میخوای بری زیارت امام رضا
- توام ما رو گرفتی، کل اگر طبیب بودی سر خود دوا بکردی، اون امام اگه کار و باری ازش بر می اومد اون انگور زهرآلودو نمی خورد و خودشو نجات میداد ، گفتیم میریم مشهد اما اومدیم تفریح یه هوایی بخوریم و لبی بزنیم به مشروب و تو این مملکت آخوندهای شپشو خوش بگذرونیم 
مرا می گویی دیگر طاقتم طاق شد و دندانهایم را از خشم و غضب بهم سائیدم . شوهر بی غیرتش هم آمد و در حالی که سگ را از بغلش می گرفت لبهایش را پیش آنهمه نامحرم بوسید. تا چشمش به چشمم با آنهمه ریش تلاقی کرد رعشه ای به تنش افتاد . اشاره ای کرد و لبخند زنان گفت :
- عزیزم داره دیرمون میشه ، باید به مهمونی برسیم . 
در حالی که دستش را بر سر و روی سگ میکشید و سگ هم از شادی دمهایش را تکان. رفت به سمت خودرو شیک و پیکش. منم بدون فوت وقت پا شدم و خودروام را روشن کردم و آماده تا تعقیبشان کنم و در محل مناسب به دامشان بیندازم . قسم خوردم که دو سوراخ این زن هرزه را با بطری یکی کنم ، طوری که فریادها و آه و ناله هایش تا طاق آسمان برود .
ساعتی تعقیب شان کردم . منتظر بودم که در نقطه ای توقف کنند و من نقشه هایم را پیاده. همینطور هم شد. در وسط راه ناگهان زدند کنار . سرعت را کم کردم و در همان حوالی که نقطه ای پرت و پر از بوته های خاردار وحشی و بلند بود ترمز زدم. مرد در خودرو نشسته بود و سرش را به اطراف می چرخاند. زنش پیاده شد و از سراشیبی دوید به طرف خاربوته ها  برای غذای حاجت .
نباید فرصت را از دست  میدادم ، گاز دادم و در کنارشان توقف، برای لاپوشانی سلام گرمی کردم و بهش گفتم که نشتی بنزین دارد. تعجب کرد، بی آنکه فکر کند آمد پایین . منم به همراهش به راه افتادم تا نشانش دهم . همین که خم شد تا کاپوت را بالا بزند ، میله آهنی را به سرعت و محکم کوبیدم پس گردنش. بیهوش افتاد به زمین.
سگش در صندلی عقب خودرو اینسو و آنسو می پرید و عوعو میکرد رفتم خاموشش کنم اما منصرف شدم.  در سرازیری دویدم . دور و برم را گشتم اما از آن پتیاره خبری نبود. شک برم داشت که مرا دیده است. بوته ها را کنار زدم و بالا و پایین را جستجو. پشت درختها ، سنگ و صخره ها و پستی و بلندی ها.  گویی غیب شده بود.
بر گشتم و دیدم که شوهرش دارد بهوش می آید . دست و پایش را بستم و کشان کشان از بغل جاده هلش دادم در سرازیری  . چند بار معلق خورد و افتاد توی چاله. ماشینم را کمی آنطرفتر پارک کردم تا مشکوک نشوند. رفتم سگ را که هنوز عوعو میکرد بگیرم که مچم را گاز گرفت. جیغم به هوا رفت، در جا یک کف گرگی خواباندم به پوزه اش و پاهایش را مانند گوسفندی که بر چنگک قصابی آویزان باشد در دستانم.
کمی راه رفتم و کشیدم از تپه بالا تا مرا آن زن هرزه ببیند. ناگاه دیدم از پشت ستون درختان هیکلی ظاهر شد خودش بود . گفتم جلو بیاید و باهاش کاری ندارم . آرام آرام در حالی که قطره های اشک روی گونه اش قل میخورد گفت :
- به سگم اذیت و آزار نرسون، خواهش می کنم 
- اگه سگتو دوس داری بیا وردار. د میگم بیا وردار
- شوهرم کجاس 
وقتی دیدم که زر زیادی می زند و پرس و جوهای بی مورد.  گلوی سگ کوچولویش را فشردم. سگ در حالی که داشت خفه میشد واق واق خفیفی سر داد . آمد جلوتر و باز هم جلوتر.  میدانستم که این هرزه های فرنگی مآب سگشان را از جانشان بیشتر دوست دارند و مثل بچه های خود ازش نگهداری. در چند متری ایستاد و نگاهی انداخت به چشمهایم.  
دستهایم را بسویش دراز کردم و گفتم سگش را بگیرد. او اما شک کرد و دو پا که داشت دو پا هم قرض گرفت و شروع کرد به فرار. سگ از دستم افتاد به زمین . در پی اش دویدم 
- جنده کوستو جلوی اون شوهر بی غیرتت پاره پاره می کنم  . 
از بس خشم و نفرت در تن و جانم شراره میکشید همه خستگی ها را فراموش کردم و گامهایم را تیزتر. کفش هایش را از دست داده بود و پاهایش در زیر گلبوته های خاردار زخمی و خونین. دیگر نای دویدن نداشت و نفس نفس میزد . وقتی که بهش نزدیک شدم پریدم و دستم را از پشت پیچاندم بیخ گلویش و فشردم . چشمهایش داشت از کاسه میزد بیرون و پاهایش به لرزه افتاده بود. در همین هنگام سگش که بدنبالمان راه افتاده بود پرید و با دست و پایش به صورتم چنگ زد. ولم نمی کرد و میخواست که صاحبش را رها کنم. یک بار سعی کردم که بگیرمش اما دستانم را بشدت گاز گرفت و پرید و در رفت و دوباره بر گشت و با شدت بیشتری به من حمله کرد، شده بود  مثل یک شیر زخمی . خودم هم تعجب کردم که چطور خودش را برای نجات صاحبش اینگونه  به آب و آتش میزند و دست بر دار معرکه نیست. چاقویم را در آوردم و در یک لحظه مناسب که میخواست به سویم حمله کند فرو کردم داخل چشمهایش و سپس چند بار در شکمش. روی خاک و خل غلت زد و ضجه های زجرآور و ریزی سر داد و سپس برای همیشه خاموش شد . 
آن زن پتیاره که صحنه مرگ سگش را دیده بود دندانهایش کلید و حالت جنون گرفت. وقتی که به پس گردنش میزدم و لگد به باسنش عکس العملی نشان نمی داد و یک کلمه حرف. میدانستم که کارش تمام شده است و اگر زنده هم بگذارمش دیگر بر نمی گردد.  بستمش با طناب به شوهرش که هنوز لاشه اش آنجا افتاده بود .
خودروشان را سوار شدم و روی سینه شان زدم ترمز.سپس پیت بنزین را آوردم و خالی کردم روی خودرو و سپس کبریت را کشیدم، آتش تنوره کشید و من قهقهه سر دادم و شروع کردم به رقصیدن.  از دور ماشینی شبیه به ماشین پلیس به چشمم خورد چشمانم را مالاندم و دوباره به جاده چشم دوختم ، درست دیده بودم.  پریدم داخل خودرو و بسرعت از محل دور . وقتی که دیدم اوضاع و احوال روبراه است پیچ رادیو را گرداندم، قرآن میخواند. یقه پیراهنم را باز کردم و مقداری آب ریختم روی صورتم  و سپس دو تا قرص انداختم در دهانم . آرامشی ناب از نوک انگشتان پا تا فرق سر م را فرا گرفت. انگار در ملکوت اعلی پر و بال میزدم. احساس میکردم خدا با من سخن می گوید و از من که بنده اش بودم راضی . چه اندازه به این آرامش نیاز داشتم ، و در آروزی این لحظات نورانی آه می کشیدم.
وقتی به مشهد مقدس رسیدم ، رفتم به پابوس امام و چقدر اشک ریختم و چه اندازه که بر سر زدم و گله و شکایت از روز و روزگار. از رواج این همه بدحجابی و بی ناموسی ، از هتک حرمت ها ، از رویگردانی جوانان از دین و مذهب، از ترویج بی خدایی و عدم اطاعت زنان از شوهران.  با ضجه و زاری خواستم که حاجتم را رها کند و در ظهور امام زمان تعجیل.

دلم که کمی آرام گرفت رفتم خیابان امام ، صحن کوثر پیش حاج آقا رحمانی که مردی بسیار مومن و باخدایی بود و یار غار پدر شهیدم.  مرا تا دید در آغوش کشید و گفت:
- به به عباس آقا ، اینجا کجا شما کجا ، میگن کوه به کوه نمی رسه آدم به آدم می رسه.
- سلام حاج رحمان ، شما رو که می بینم یاد بابای شهیدم می افتم 
- هی ، دس رو دلم نذار خونه ، از اون مردای نایاب روزگار بود ، تو خرمشهر تو یه سنگر بودیم . اون به مرادش رسید و شهید شد و من افسوس... هنوز عکساشو دارم اگه یه وقت قدم رنجه کردی و اومدی خونه م بهت نشون میدم ، خب زائری که می آد حرم رضوی باید بهش رسید. من اصلا کار و بارم اینه تا از افتان جوونا به گناه جلوگیری کنم و بهشون آرامش خیال بدم. یه باکره دبش ، مث پنجه های آفتاب. اصلا مهمون من باش ، من نون و نمک باباتو خوردم، اون رو گردن من حق داره . 
- نه ، حاج رحمان اگه بخوای چوب کاری کنی، میزنم میرم ، شما اونقد به گردن ما حق دارین که تا شما رو میبینم عرق شرم رو پیشونیم می شینه 
- بازم کج خلقی می کنی پسر ، گفتم تو پسرمی ، اینجا من پول پارو می کنم . کارمون سکه س ، اگه بخوای میتونم تو همین دفتر دست و بالتو بگیرم و کاری برات جفت و جور کنم ، نونت می افته تو روغن
- نه حاج رحمان ، خدا بیشترتون بده

رفت از سر میزش آلبومی قطور را ورق زد و سپس عکسی را بر داشت و آمد گفت :
- اینم ، عکس تمام قد حوری 15 ساله و باکره و مومنه. اسمش عصمته ، هلو ، عسل ، قند ، اگه روسریشو ور داره آب از لب و لوچه ت سرازیر میشه ، یه هفته دربست در اختیارت ، اینم آدرس هتلی که باید بری اونجا ، این نامه با امضای منو که بدی به دستشون ، مث یه پادشاه ازت پذیرایی می کنن ، مسائل شرعی همش حله . با نماینده امام چفت و جور شده . برو پسر ، برو خوش بگذرون . 
صورتش را بوسیدم و از آنهمه لطفی که در حقم کرده بود تشکر. به هتل که رسیدم رفتم حمام و تن و بدن را صفا و بعد از خوردن نهار عطری به خود مالیدم و منتظر عصمت ماندم . در عکس خیلی زیبا به چشم میزد . کنجکاو بودم بدانم که وقتی لباسهایش را از تنش در می آورم و لخت و برهنه اش می کنم ، این دختر باکره چه واکنشی انجام میدهد.

انتظار زیاد طول نکشید ، داشتم چایی ام را سر میکشیدم که در اتاق به نرمی کوبیده شد . در را باز کردم و چشمم افتاد به دختر نوجوانی با چادر مشکی که  تنگ گرفته بود روی صورتش .
- من اسمم عصمته 
- بفرمایید تو
نیم نگاهی دستپاچه به اطراف انداخت و سپس آمد تو، چاله گود افتاده در کنار لب های ماتیک زده اش توجه ام را جلب کرد و چشمان زاغ و درخشانش.
- بفرمایید اینجا بشینید ، همین الساعه چای سفارش میدم 
- نه مزاحم نمی شم ، 
- مزاحم چیه ، شما مراحمید ، ما دیگه زن و شوهریم و محرم ، تعارفات رو بذارید کنار . اون چادر گل دار رو هم لطفن از صورتتون ور دارید تا بهتر چشام به روی ماهتون بیفته . 
او هم با چهره ای آمیخته با خجالت نگاهی تند به من انداخت اما از شرمی پنهان نتوانست چادرش را در بیاورد . رفتم از جیبم سکه طلا را که از کیف یکی از آن هرزه هایی که کشته بودم پیدا کرده بودم  در آوردم و بر گشتم. به چشمانش خیره شدم و یک دستم را گذاشتم روی شانه اش:
- دستاتو واز کن 
- دستامو واسه چی 
- این سکه رو ازم قبول کن، هر چن قابل شمارو نداره،  بمن گفتن باکره ای درسته
- بخدا این اولین باره ، هنوز چشم و گوشم واز نشده ، نمیدونم چیکار کنم ،
- آروم باش عزیزم اینقد به خودت سخت و سفت نگیر، همه چیز روبراهه ، ما که خدای نکرده کار غیر شرعی و خلاف اسلام نمیخوایم بکنیم . 

به سکه نگاهی انداخت و برقی در چشمانش درخشید . چادر را از سرش بر داشت و گذاشت روی زانوهایش ، پیراهن آستین کوتاه فیروزه ای به تن داشت و دو گوشواره درشت . چادر را از روی زانوهایش بر داشتم و گذاشتم روی میز . مبهوت چهره گرد و شفاف و بینی کوچک و چشمان درخشانش شده بودم . انگار هیپنونیزم کرده بود و از خود بیخود . جعبه شیرینی را بر داشتم و رفتم کنارش نشستم و شکلات کاکائویی را باز کردم و گذاشتم روی لبهای درشت و وسوسه آمیزش.  لبخندی زد و من که آتش شهوت در وجودم شعله ور گشته بود بسم الله ای در دلم گفتم و دستم را گذاشتم روی زانوهای لختش . 
صورتش از خجالت سرخ شده بود و وسوسه ای گرم در نگاهش موج . فهمیدم که اولین بار است که میخواهد با مردی نزدیکی کند. روسری را از سرش کنار زدم و دستانم را دواندم در موهای تابدار بلندش. سرم را گذاشتم کنار لاله گوشش و شروع کردم به بوییدن . بویی آنچنان مطبوع و آرام بخش تا بحال به مشامم نخورده بود. مستم میکرد و از خود بیخود . کم کم که عطش شهوت در زیر پوستهایش اوج گرفت دستش را گذاشت روی رانهایم و شروع کرد به نفس نفس زدن . پنجه هایم را در پنجه هایش گذاشتم و پس از بوسیدن لبهایش از روی صندلی با دو دستانم مثل جواهری گرانبها در بغلش کردم و بردمش به نرمی گذاشتم روی تختخواب . دکمه های پیراهن فیروزه ای اش را یک به یک در آوردم و سوتین سرخ و قشنگش را که روی پستانهای شفافش پرده انداخته بود با دندانهایم باز . احساس شگرفی از لذت در اعماق پیکر بلورینش موج میزد و از خود بیخود شده بود.

با لبخند اشاره کرد که چراغ را خاموش کنم . من اما میخواستم پیکر زلال و مرواریدش را وقتی لمسش می کنم ببینم، چشمهایش را وقتی که تن مردی را برای اولین بار در آغوشش میگیرد و نفس نفس زدنهایش . از این رو حرفش را پشت گوش انداختم و دستان زمخت و خشنم را سُر دادم به روی پستانهایش و بنرمی چنگ زدم.
من عادت دیرینه ام بود که کار را نرم نرمک آغاز میکردم اما بعد از دقایقی که میگذشت و به اوج لذت که نزدیک میشدم ،  نیمه دیگر وجودم که تاریک و بسیار وحشی و افسار گسیخته بود ظاهر می گشت و تبدیل میشدم به گرگی خونخوار و درنده.
سه روز با عصمت به سرعت برق و باد گذشت. در این مدت او به حالات روانی و جنون آمیزم پی برده  و بسیار ترسیده بود. تمام تن و بدنش در زیر پنجه هایم کبود و سیاه شده بود و لای پاهایش خونی. من از نزدیکی عاطفی و آنچه که در سینماها ازش تبلیغ میکنند  خوشم نمی آید و  نه تنها خوشم نمی آید بلکه نفرت دارم . میخواهم با کسی که میخوابم وحشی و درنده باشم  و پاره پاره اش کنم . در زوزه هایم ترس و لرز را در چشمانش ببینم و لذت ببرم.
عصمت جرات اما و اگر نداشت و میدانست که اگر بخواهد پایش را از گلیمش فراتر بگذارد به قیمت جانش تمام خواهد شد . سه روز در یک اتاق بسر بردیم و پا را بیرون نگذاشتیم. بعد از سه روز سکه طلا را ازش گرفتم و با پس گردنی انداختمش بیرون.
وقتی در خیابان قدم میزدم یادم آمد که بروم به دکه روزنامه فروشی و روزنامه ای بخرم شاید خبر قتل دو نفری را که  کشته بودم درج شده باشد. چند روزنامه خریدم. در یکی از آنها خبرش آمده بود. رفتم در پارکی در همان حول و حوش روی نیمکت در حالی که تخمه میشکستم با حوصله خبرها راخواندم . در صفحه حوادث آمده بود که  به گزارش خبرنگار جنایی ساعت 5 بعد از ظهر روز سه شنبه  زن و و شوهر جوانی که برای زیارت به سمت و سوی مشهد در حرکت بودند توسط قاتل شیطان صفتی به دام انداخته شدند. قاتل پس از سرقت جواهرات آنها را در گودالی آتش زد خوشبختانه شوهر این زن از این جنایت هولناک جان سالم بدر برده است و هم اکنون در بیمارستان امام خمینی در حالت کما بسر می برد . کارآگاهان جنایی پایتخت که با نیابت قضایی راهی محل شده بودند امیدوارند که سرنخ هایی  بدست بیاورند و این خفاش خونخوار جاده ها را به به سزای اعمال کثیفش برسانند .
روزنامه را بستم و رفتم خودروام را که چند روز قبل داده بودم رنگ کنند تحویل بگیرم  و بروم به سمت و سوی بیمارستان امام تا آن حرامزاده را که بهوش نیامده کلکش را بکنم . احتمالا شماره پلاک خودروام را میدانست و همچنین شکل و شمایلم اما قبل از آن باید میرفتم پیش حاج رحمان و بخاطر خدماتی که در حقم انجام داده بود ازش تشکر کنم. خودرو را تحویل گرفتم و رفتم بسمت  دفترش . نگهبان گردن کلفت دم در گفت باید منتظر بمانم تا بهش خبر دهد. انتظار زیاد طول نکشید و نگهبان با چهره ای درهم  و برافروخته بر گشت و اشاره کرد که از پله ها بالا بیایم و همین که داخل شدم در را بست و دستانم را با یک حرکت سریع برد در پشتم  و محکم پیچید بحدی که داشت از کتفم میزد بیرون  . داد زدم :
- آقا اینکارا چیه ، من نون و نمک حاج رحمانو خوردم ، اون دوست بابای شهیدمه 
- خفه خون بگیر و گرنه کتفتو از جا می کنم 
پرتابم کرده در اتاق کار پر زرق و برق رحمان . او هم تا مرا دید از جا در رفت و لگد محکمی حواله کرد به چانه ام . سپس از روی زمین بلندم کرد و کوببد به دیوار. با دو دستهایش گلویم را چنان فشار داد که بیحس و حال شدم و سپس پرتابم کرد به زمین. کمی که روبراه شدم با پیراهنم خون های دماغم را پاک کردم و بهش گفتم :
- حاج رحمان چی شده چه خبط و خطایی خدای ناکرده  ازم سر زده 
- نالوطی دیگه میخواسی چی بشه ، دختر مثل ماه شب چارده رو دادم دستت اونوقت نفله اش کردی 
- من که کاریش نکردم 
- دیوث پس میخواسی چیکارش کنی، پفیوس تو که کوس و کونشو یکی کردی ، اون بدبخت نمی تونه راه بره ، از بس خونریزی داشته شده پوستی رو استخوون ، مث آدمای جن زده از همه فرار میکنه و یه کلاوم حرف نمی زنه . میدونی اون کیه ، اون دختر یکی از علمای شهره، اومده بود برا جهاد نکاح تا خدمتی به اسلام و مسلمین بکنه، یک قرونم پول نخواس . پدرش اگه بو ببره سنگ رو خایه هات آویزون میکنه و از بیخ آلتتو میبره.
- من غلط کردم ، من گوه خوردم ، فک کردم یکی از همین دخترای صیغه دور حرمه 
- سگ مصب ، تو اون قرصاشو هم ریختی تو توالت و آب کمرتو همینطور خالی کردی تو دلش، اگه  شکمش بالا بیاد چی ، اون دختر خودشو میکشه. ما رو هم پدرش نفله میکنه ،  اگه بابای خدا بیامرزت زنده بود با دستای خودش خفه ات میکرد . برو و گمشو و دیگه نمیخوام ریخت نحستو ببینم.
توی عمرم هیچگاه پیش کسی اینهمه ضجه نزدم . نه اینکه میترسیدم بلکه به خاطر حجب و حیا و احترام به پدر شهیدم بود وگرنه چنان حقش را در کف دستش می گذاشتم که نفسش از کونش در برود.
دیر شده بود و باید شب را در هتل می ماندم . زنگ زدم که غذایم را به اتاقم بیاورند تا زهر مار کنم و بعد از آن فکرهایم را روی هم بگذارم تا ببینم چه خاکی روی سرم بریزم . هرگز فکر نمی کردم که آن مرتیکه زنده بماند و کار دستم بدهد . باید هر چه زودتر لباس پزشکی تهیه میکردم و یا میدزدیدم و در پوش دکتر به سراغش در بیمارستان میرفتم و کلکش را می کندم. 
از بس خسته بودم زود بخواب رفتم اما این خواب خوش و رویایی زیاد طول نکشید.  نیمه های شب ناگاه از صدایی غریب بر خواستم . چشمانم در تاریکی جایی را نمی دید. پلکهایم را دوباره بستم اما دیگر خواب به چشمانم نمی آمد . کلافه شدم چند بار غلت زدم و دمرو دراز . ساعت 2 شب بود و و هوا گرم . لباسهایم را در آوردم  دست کذاشتم روی چشمهایم . تیک تاک ساعت مثل پتکی در مغزم صدا میکرد. از پشت پنجره صدای رعد و برق شنیده میشد و سپس باران و باد.
همین که چشمهایم گرم شد و احساس خواب. دوباره همان صدای عجیب و غریب شنیده شد. گوشهایم وزوز میکردند و سر و صداها بیشتر و بیشتر میشدند. انگار روی اعصابم سوهان میکشیدند و قطارها با سوت های کشدار و ممتد در دالان روحم عبور. تا چشمهایم را باز کردم ناگهان سایه ای موجدار و دودی شکل را دیدم که بر گرد سرم میچرخید و سپس تبدیل شد به  سر بریده زنم که به شکل مهیبی رو بمن کرده بود و با صدای بلند و آزار دهنده ای میخندید :
- فک کردی منو میتونی بکشی ها ، اما من زندم ، نیگا این دسته گل زیبام دخترته ، نیگا مث ماه شب چاردس
- شما مردین ، خودم با دستای خودم کشتمتون 
- اگه مردیم پس چرا باهات حرف میزنیم. دستاتو بده من کمکت کنم پاشی ، 

بعد با نعره های هراسناک و کر کننده قاه قاه زدند زیر خنده ، دخترم گفت :
- بابا جون واسم ، اون پیرهن بنفشی رو که قول دادی روز تولدم هدیه بدی ، خریدی ، بدقولی نکنی ها، بابا جون بازم منو میزنی ، دست و پامو می بندی و میندازی تو انباری، من از موشا میترسما . بابا جون فک کردی منو کشتی ، بابایی ببین من زندم. همون دختر یکی یکدونه ات.

خون در بستر رگانم خشک شده بود و از هراسی محو و مرموز می لرزیدم . دستهای لرزانم را گذاشتم روی چشمهایم اما مگر آنها محو میشدند ، سرم را بردم زیر پتوها اما باز آن چهره های وحشتناک ظاهر میشدند . خواستم پا شوم و از اتاق بزنم بیرون . دیدم که دست و پاهایم به اراده ام نیست و مثل سنگ و چوب شده است. انگار اجنه ها در روح و روانم نفوذ کرده بودند و مرا میخکوب . لعنت شان کردم و دست بردم به قرآن جیبی که روی میز کوچک کنار تختخوابم بود و آیات دفع اجنه را خواندم . 
با خودم گفتم که اینها همه برای این است که دست روی دست گذاشتم و به قول و قرارهایی که با خدایم بسته بودم عمل نکردم . باید آن هرزه ها را میکشتم تا آرامش می یافتم من مثل هوا برای نفس کشیدن به خون تازه احتیاج داشتم . پا شدم از اتاق زدم بیرون.
تا دمدمای صبح در اطراف و اکناف برای یافتن طعمه ای راه رفتم اما چیزی گیرم نیامد ، من که آدم جربزه دار و نترسی بودم از بر گشتن به اتاقم در هتل میترسیدم . از هیاکل بی سر  زن و دخترم . مثل ارواح خبیث بر فراز سرم دور میزدند و موهای تنم را از وحشت سیخ. میخواستند تسخیرم کنند و انتقام ازم بگیرند.
صبحانه را که  خوردم به راه افتادم به سمت و سوی بیمارستان . در راه برخوردم به چند زن خیابانی. لعنت و نفرین شان کردم . مثل نقل و نبات در گوشه و کنار ریخته بودند و دنبال مشتری. هوس کردم یکیشان را سوار کنم و تا رسیدن به بیمارستان زنده به گور. با خودم گفتم که این اجنه ها که دیشب روحم را به مسلخ کشیدند و مرا سلاخی همه از خشم پروردگار است و علائم ظهور . بخاطر این که از کشتار این زنا زاده ها دست بر داشتم و پرداختم به عیاشی.
درست در همین لحظه در کنار جاده چشمم افتاد به دختری که شلوار چرم کشدار پوشیده بود و روسری اش را تا نصف و نیمه بیرون انداخته بود و در پی خریدار . زیر پایش ترمز زدم . چشمش تا به ریخت و قیافه ام خورد رویش را برگرداند :
- برو برو مزاحم نشو 
- کجا ، فقط میخوام برسونمت ،
- برو وگرنه شماره ماشینتو میدم به پلیس
- من که جنایت نکردم ، با خودته اگه باهام تا کنی پول خوبی بهت میدم 
تا اسم پول را شنید نرم شد و بر گشت و سرش را خم کرد و گفت :
- چقد
- خودت بگو
- یه میلیون ، نکنه ماموری
- باشه قبول می کنم 
- ازت پرسیدم ماموری 
- نه ، واسه چی می پرسی
- آخه این روزا بیشتر خریدارای ما ماموران دولتن، حالشونو میکنن و آب کمرشونو خالی، بعدشم بجای این که پول کس کردنو بدن ، دو قورت و نیمشونم باقیه ، میگن اگه جیک بزنی میندازمت تو زندون.
- من یه مسافر کش آسمان جل و عذبم
- پولتو نشون بده
- به جای پول بهت سکه طلا میدم، اینا تو کیفمه ، نیگا کن 
- قبول من امروز در اختیارتم 
سوار شد و سکه های طلا را در دستانش سبک و سنگین کرد و گذاشت لای دندانش. وقتی مطمئن شد جعلی نیس ، شلوارش را به آرامی در آورد و پاهایش را به شکل هوسناکی باز.  در حالی که لبخندی مرموز بر گونه هاش نشسته بود نگاهی به سر و صورتم انداخت. میدانست که چطور مردها را حشری کند و آنها را از راه دربدر . سپس کمی خم شد و زیب شلوارم را باز و دستهایش را گذاشت لای پاهایم .
موهایش را در چنگم گرفتم و بهش با لبخندی مصنوعی گفتم :
- حالا چقد عجله داری
- تو انگار با مشتری های دیگم فرق داری، اونا از بس حرص بکن بکن دارن یه لحظه آدمو راحت نمیذاران ، خب ریش و قیچی دس خودته . میخوای کجا بری
- میرم خرده حسابامو تسویه کنم . 
- چه تسویه حسابی، با زن و بچه هات 
- نه بابا ولش کن، چه مدته مشغولی ، منظورم اینه که تو خیابونا کار می کنی 
- دو سه سالی میشه 
- چطو شد افتادی تو این مسیر 
- قصه ش درازه ، اگه بخوای وقتتو با حرف و حدیثای من بگذرونی باشه، بهت میگم و سفره دلمو واست واز . 9 سالم بود ، با خانواده رفته بودیم زیارت امامزاده جمال الدین قم ، راه طولانی ای بود و جاده از بس پستی و بلندی، داشت دل و روده مون میزد بیرون . بالاخره بعد از گذشتن از هفت خوان رستم رسیدیم . یک راست رفتیم به دیدار آقا که میگن راس یا دروغ کرامات زیادی داره.  موقع زیارت یکهو  پدر و مادرمو گم کردم . گمونم روز عاشورا بود . جمعیت زیادی اومده بودن ،  جای سوزن انداختن نبود. همینطور که دور حرم پرسه میزدم و در پی مادرم  .  یکی  از دعاخوونایی که شال سبز به کمر زده بود و عبایی قهوه ای روی دوش . چشمش افتاد به من . 
با تجربیاتی که داشت زود فهمید که گم شدم . اومد بطرفم و گفت :
- دختر کوچولو بابا مامانتو گم کردی
- آره ، اینجا میمونم تا پیداشون شه . 
- مسافری 
- آره ، تو هتلی همین دور و ورا
- اسمشو نمی دونی
- نه 
- باشه ، من برات پیدا می کنم . بیا اول این شکلاتارو بخور، خیلی خوشمزس 
شکلاتارو خوردم و او سر صحبت را باز و در همانحال دستم را گرفت و باهاش راه افتادم. همین که چند قدم از محل دور شدیم . شنیدم که یکی از پشت سر صدام میزنه . مادرم بود . دویدم به طرفش و بغلش کردم . پدرم که تریاکی و آدم عصبانی ای بود روی سرم داد کشید و گفت :
- دختر بی چشم و رو تو این هیر و ویر از ما جدا میشی و میری اینور و اونور واسه خودت می گردی، منو بگو که با اونهمه خواستگار شوهرش ندادم و گذاشتم واسه خودش ول بگرده و اینطور شر درست کنه .
- من ، من  تو اونهمه جمعیت گم شدم
سیلی محکمی زد به صورتم ، طوری که جای پنج انگشتش روی صورتم ماند . مرد دعا خوان که دید تنور گرم است و باید نانش را بچسباند دوید جلو و خواهش و تمنا کرد که برای او که سید پیامبر خدا و بخاطر آن شال سبزی که به کمر بسته منو ببخشه اما اون که بدجور از کوره در رفته بود و کفری گفت :
- نه دیگه نمیخوام ریخت نحسشو ببینم .
- باشه بفروشش بمن ، یعنی من ازت خواستگاری می کنم 

مادرم از ترس نمی تونس یه کلمه حرف بزنه . اگر یه کلمه فقط یک کلمه حرف میزد هفته ها با شلاق به جونش می افتاد و روز و روزگارشو سیا. من اما اشکهاشو می دیدم و می لرزیدم . منو فروخت به آن پیرمرد دعاخوان که یک من پشم و ریش روی صورتش آویزون بود.
همانطور که رانندگی میکردم رفته بودم توی نخش . 
- خب بعدش چی شد
- اون مردیکه مافنگی که از آب روغن میگرفت همینکه منو برد به خونه اش که شکل یه بیغوله رو داشت،  در رو از پشت بست و من دلم هری ریخت بهم  و دست و پام شروع کرد به لرزیدن ، آخه تو رویاهام همیشه  پی یه شاهزاده میلیونر که با اسب سفید دم در خونه ام می ایسته و ازم خواستگاری می کنه بودم نه اون مرتیکه تریاکی پیزوری. بهم گفت ازین به بعد ، زنش هستم و باید ازش اطاعت . با امر و نهی گفت  بروم آشپزخانه برایش چای درست کنم . چای ریختم براش و دادم دستش. خواستم فرار کنم اما راهها بسته بود ، تازه اگه هم فرار می کردم کجا میتونستم برم. می افتادم به چنگ یکی از این بدتر و تازه معلوم نبود چه بلاهایی سرم می آرند. داشتم بر می گشتم آشپزخانه که گفت همونجا کنارش بشینم . منم دو زانو نشستم . گفت که از رو طاقچه کتابی گرد گرفته رو بدم به دستش . همین کار را هم کردم . سپس کلماتی عربی روی لبش خووند و بمن گفت : بگم نعم 
منم گفتم . نعم یعنی تصدیق کردم . لبخندی روی چهره پر کک و مکش سایه انداخت و دندانهای کرم خورده و زردش نمایان. با انگشتان چرکینش گلوی پر پشم و پیلشو خاروند و در حالی که با ولع خاصی بهم نگاه میکرد گفت که لباسامو یک به یک تا به آخر در بیارم. با اینکه ترسیده بودم اینکار رو نکردم . اونم با عصبانیت یه سیلی خوابوند تو گوشم  بعدشم مثل گرگ گرسنه پرید رو من .
به اینجا که رسید ، پیچاندم تو جاده فرعی که مثل کوره راههای جنگلی می مانست. نگاهی کردم به کفشهای پاشنه بلندش و شلوار جیرش. او هم دیگر خاموش شد و دست برد آینه اش را از کیفش بر داشت و شروع کرد به ماتیک زدن :
- عزیزم از این رنگ خوشت میاد ، مردایی مث تو که دخترای مث منو تور میکنن، کشته و مرده این رنگن ، حشری میشن . نمی تونن خودشونو کنترل کنن . میخوان بکن بکنو هر چه زودتر شروع کنن 
زد زیر خنده ، و رفت روی اعصابم . از جا در رفتم و زدم ترمز . 
- زنیکه هزار کیره اینقد زر زر نکن .
او اما که انگار دست خودش نبود هر چه من آتشی تر میشدم و مغزم سوت، کر کر به پشم و ریشم می خندید و اعتنایی نمیکرد. ماشین را زدم کنار و باز هم کلفت بارش کردم اما مگر به خرجش میرفت. از بس دریده بود فحش هایم اثر نمی کرد و نه تنها اثر نمی کرد بلکه به عمد قهقهه هایش را بلند تر میکرد مثل روانی ها . سیلی محکمی خواباندم به صورتش. خون ا ز دماغش فواره زد در را باز کردم و لگدی خواباندم به شکمش. پرت شد کف زمین. موهایش را در چنگم گرفتم و کشان کشان بردم کمی آنطرفتر از جاده. محکم بستمش به درخت. اصلا نمی ترسید . انگار منتظر این حوادث بود و میخواست از شر این زندگی زودتر خلاص شود . رفتم از صندوق عقب ماشین بیلی بر داشتم و چند متر آنطرفتر درست مقابلم چشمانش به کندن زمین مشغول شدم. از نگاه بی تفاوتش به خشم می آمدم. نمی خواستم صاف و ساده بمیرد. باید تقاص گناهانش را قبل از مردن در همین دنیا هم پس می داد. میخواستم وحشت را در چشمانش ببینم و کیف کنم . آه و ناله و ضجه های مایوسانه اش که ازم خواهش میکرد که ببخشمش و اینکار را باهاش نکنم.
زمین سفت بود اما من از بس غضبناک و متشنج ، خستگی حالیم نمی شد. معتاد شده بودم به کشتن . آرامش زندگی ام در نیست و نابود کردن این علف های هرز بود. وظیفه ای مقدس که خداوندا مسئولیتش را بمن واگذار کرده بود و باید هر چه زودتر از جامعه اسلامی ریش و ریشه شان کنده میشد.
دور و اطراف سوت و کور بود و ریخت و قیافه آدمیزادی به چشم نمی خورد . برای همین وقت کافی داشتم  تا با حوصله کارها را راست و ریس کنم و او را به درک واصل.
زمین سخت و سفت را به اندازه قبر کندم . سر تا پایم شده بود غرق عرق. از داخل خودرو فلاسک چای را بر داشتم و با یک قند سر کشیدم . پشت سرش یک بست تریاک . لول که شدم . با دستمال چرکین عرق روی پیشانی ام را خشک کردم و نگاهی آب زیر کاه انداختم بهش. چشمانش را بسته بود و رفته بود به خواب . سیلی محکمی خواباندم به صورتش . از خواب پرید و شروع کرد به دری وری .
- میخوای منو بکشی مرتیکه قلتشن ، فک میکنی از مرگ میترسم،  . تف به روی بابات تف به روی مقدساتت، همون اول تا چشام به ریخت عنترکیبت افتاد فهمیدم چه جونوری هسی
از اینکه از کوره در رفته بود و کفری. در ته دلم خندیدم و یک قدم به مقصودم نزدیکتر. دوباره سیلی ای آبدار خواباندم به بناگوشش . به صورتم تف کرد . منم خندیدم و آنهم چه خنده ای.  دوباره باز شروع کردم به کندن . وقتی که تمام شد دستانش را باز کردم و طناب را انداختم دور گردنش و مثل ورزایی ماده کشیدمش روی زمین . زبانش از دهانش بیرون زده بود و در حال خفگی تمامی صورتش سرخ  و کبود. انداختمش داخل چاله . هیچ تکان نمی خورد و تنها با چشمان وق زده نگاهم میکرد. میخواستم زنده بگورش کنم و به سروش وجدانم پاسخ . سروشی مقدس مثل زمزمه های زلال وحی . میدانستم که پس از کشتنش دوباره آرامشی ناب خواهم یافت و افکار مالیخولیایی که مثل اجنه ها در وجودم نفوذ کرده بودند و خونم را می میکیدند مرا رها.
نگاهم میکرد. مثل پلنگی گرسنه و زخمی. اما چرا حرف نمی زد و مثل مجسمه ابوالهول ، یخ زده و بی تفاوت. سیگاری آتش زدم و همانجا چندک. یکهو با صدای نرمی صدایم زد و گفت :
- میخوام قبل از مرگم یه چیزی بهت بگم 
- چی میخوای بگی
- سرتو بیار پایین میخوام زیر گوشت بگم 
- از همین جا زرتو بزن وقت ندارم
- نه دیگه میخوام زیر گوشات بگم ، میدونم خوشت می آد
پریدم روی شکمش داخل چاله . سرم را گذاشتم روی لبش . بدون معطلی گوشم را گاز گرفت . داشت از جایش کنده میشد . بالاخره خودم را از دستش رها کردم. با خودم گفتم که اینطور سهل و ساده نباید کشته شود و باید مثل سگ ضجه و ناله سر دهد. تفی انداختم به صورتش و پس از بستن دست و پاهایش از چاله بیرون آمدم . خس و خاشاک ریختم رویش و بعد رفتم  پیت نفت را از خودرو بر داشتم و تا قطره آخر خالی کردم به سر و صورتش و و کبریت کشیدم .
نمی دانم چه شد ولی در آتشی که شعله ور بود و از جلز و ولز گوشت و پوستش کیفی عجیب در رگ و پی ام احساس میکردم. چه صفایی ، چه آرامشی ، چه لذتی .  شروع کردم به رقصیدن . انگار آسمان و زمین با من می رقصیدند و با شادی آواز میخواندند. نمی دانم چه مدت در آنجا بودم .  زمان را احساس نمی کردم و زمین را زیر پاهایم . در بی ثقلی و خلائیی ناب غوطه ور بودم بی وزن و سبکبال.
اما این آرامش ملکوتی که به پروازم در آورده بود و به کهکشان های ناشناخته سیر و سفرم می داد. ناگهان درهم ریخت و  دوباره باز همان کابوس های وحشتناک ظاهر شدند . زن سلطیه و دختر نمک به حرامم. مانند ارواحی مرموز دور سرم چرخ میزدند و با صداهایی عجیب و غریب باهام حرف . و سپس قهقهه سر میدادند:
- کشتیش عباس آقا ، کشتیش
- آره نفله اش کردم ، به درک فرستادنشون . مثل شماها
- ما که زنده ایم عباس آقا ، سر و مر و گنده ، نیگا کن
- این گلی که کنارمه دخترته ، دخترم به بابات سلام کن 
- بابا جون سلام ، بابایی واسم دوچرخه میخری تو بمن قول دادی اگه
- خفه شین اجنه خبیث ، شما مردین ، خودم با دستای خودم به درک فرستادمتون
- مگه خدا ناکرده دیوونه شدی عباس آقا ، به چشات هم اعتماد نمی کنی ، راسی خواستگار برا دخترت اومده ، نمی دونم جوابو چی بهش بدم.
- گفتم ، خفه شین ، حرومزاده ها 

سراسیمه دویدم به طرف ماشین و دست بردم به داشبرد و از لای خرت و پرت ها کتاب دعا را بر داشتم و دعای دفع اجنه و شیاطین را با صدای بلند خواندم . پژواک صدایم در اطراف و اکناف می پیچید و بیم و خوفم را بیشتر . ناگاه همان ارواح خبیث دوباره باز ظاهر شدند با هیاکلی وحشتناکتر.  انگار قوی تر از آن بودند که کلمات مقدس در آنها اثر و گم و گورشان کند. تخت گاز از محل دور شدم اما آنها دست بر دار نبودند و دهشتناکتر در مقابل چشمهایم پدیدار. روی جاده دراز می کشیدند و من از سر و صورتشان عبور و باز دوباره مثل دور تسلسلی مرگبار ظاهر . دستهاهایشان از شیشه خودرو عبور می کرد و به مثل زنجیرهایی نامریی به دور گردنم می پیچیدند و خفه ام میکردند.  کلافه ام کرده بودند و مرا به مرز دیوانگی و جنون میراندند .  رادیو را روشن کردم و مثل روانی ها هذیان میگفتم.
چند قرص روانگردان انداختم در دهانم و پس از لحظاتی آرام گرفتم و آن کابوسهای جهنمی از رگ و ریشه وجودم دور . زدم کنار جاده ، تا نمازم را سر وقت بخوانم . از بس قرصها قوی بودند و مرا از خود بیخود. در هر سجود مهر نمازم را در سمت دیگر می گذاشتم و قبله ام را تغییر. واژه هایی را هم که روی لبهایم می آوردم معلوم نبود چه بود و به چه زبانی. از اینکه آرامش از دست رفته دوباره به سراغم آمد سر سجده بر زمین گذاشتم و با خدایم راز و نیاز . در همان هنگام بادی ملایم به گونه هایم وزید و بارانی ناگهانی شروع به باریدن .  فهمیدم که خداوند از کاری که کرده ام راضی است و با شرشر باران آن هم در آن روز گرم عنایتی به بمن دارد. اشک شادی از چشمانم سرازیر شد. همانجا در زیر چتر درختی بزرگ و وحشی به خواب رفتم و چه خواب سنگینی.

بیدار که شدم بی معطلی رفتم به سمت بیمارستان. به خودم توپ و تشر زدم که چرا اینهمه وقت را تلف کرده ام. اگر آن مردک بهوش می آمد و اطلاعاتش را به مامورین میداد توی بد مخمصه ای می افتادم و تا آخر عمر سرگردان.  با آنکه خیلی گرسنه ام بود اما کاری را که نیمه تمام گذاشته بودم هزار بار واجب تر از شکمم بود و باید به هر چه زودتر تمامش میکردم.
به حمام رفتم و سر و صورتم را صفا دادم و لباس دکتری را به تن کردم. در آینه نگاهی انداختم به خود. همه چیز واقعی بنظر میرسید انگار مادرزاد دکتر بدنیا آمده بودم. به بیمارستان که رسیدم به دور و اطراف سرک کشیدم و محل را شناسایی .  کنار اتاقش دو نگهبان قوی الجثه گذاشته بودند.
با دیدن آنها حس کردم که تمام طرح و نقشه هایم بهم خورده است. ایستادم تا هوش و حواسم را جمع و جور کنم و با شیره مالیدن بر سر نگهبانهای مسلح وارد اتاق شوم و کار را یکسره. ریسک بزرگی بود اما چاره دیگری نداشتم. اگر کمی پاهایم می لغزید و بهم شک، کاسه و کوزه هایم بهم میخورد و در مخمصه ای می افتادم که آن سرش ناپیدا. با اینچنین ریسکش را پذیرفتم. همین که خواستم حرکت کنم ناگاه یکی از نگهبانها نگاهش افتاد به من. شوکه شدم. یکی از بسیجی های شهرمان و از  تیم های زبده اطلاعاتی بود که با هم در اردوی راهیان نور آشنا شدیم. برای اینکه به من ظنین نشوند. ایستادم و دست بردم از جیبم عینکم را در آوردم و پوشه ای را که در دستم بود باز  و سپس راهم را کج کردم و بر گشتم . 
رفتم در دستشویی و لباسم را در آوردم و فکرهایم را ریختم روی هم. افکارم مغشوش بود مثل بازار مکاره. به اندازه کافی صبر کرده بودم و وقت را تلف.  نمی توانستم روی پایم بند شوم . پا شدم سیگاری روشن کردم و بعد از پکی عمیق دودش را بصورت گله هایی از ابر رها کردم  بالای سرم . دوباره رفتم بطرف بیمارستان بسمت همان اتاقی که سوژه خوابیده بود. خودم را زدم به کوچه علی چپ.  هدفم این بود نگهبانی که میشناختمش  چشمش به من بیفتد و پس از خوش و بش و گپ های صد من یک غاز اطلاعاتی ازش در بیاورم. راهرو شلوغ بود و همه سر در لاک خود. دلهره داشتم و هراسی گنگ در وجودم. بخودم نهیب زدم و دعایی را زیر لبم زمزمه . 
از چند راهرو پیچ در پیچ گذشتم . نزدیکی سرویس بهداشتی ایستادم، بوی بد و نامطبوعی می آمد از رفتن به دستشویی منصرف شدم و به راهم ادامه. در انتهای راهرو چشمم افتاد به نگهبانها . شق و رق ایستاده بودند مسلح. همین که به چند قدمی شان رسیدم کیف دستی ام را بطور عمد انداختم پایین تا توجه شان را جلب کنم. همین که کیفم را بر داشتم  همان نگهبان  که اسمش فرج بود چشمش افتاد به من. من اما خودم را به آن راه زدم و ازش رد شدم. پس از چند ثانیه دیدم که یکی از پشت زد به شانه ام.
- عباس ، خودتی
رویم را بر گرداندم و شروع کردم به فیلم بازی کردن 
- فرج ، اینجا چیکار می کنی

همدیگر را در بغل گرفتیم و ماچ و بوسه های آبدار. سلامی هم به آن نگهبان که در کنار در ایستاده بود دادم . فرج که از شادی در پوستش نمی گنجید گفت:
- کوه به کوه نمی رسه اما آدم به آدم میرسه ، خب بگو اینجا چیکار میکنی ، خدای ناکرده ، زبونم لال اتفاقی که نیوفتاده.
- نه ، برادر ، اومدم ماموریت 
- فقط چن لحظه صب کن، شیفتم عوض شه ، بریم یه چای بزنیم، یه رستورانی همین ورا سراغ دارم که اگه پات بیفته، انگشتاتو  با چلوکباباش می خوری
- آخه 
- آخه نداره ، مهمون من ، من این روزا وضعم توپ توپه .
- خب ، تو اینجا چیکار می کنی

لبش را گذاشت روی گوشهایم و با پچ پچ گفت :
- پیش خودمون بمونه ، یه تله س
- ما رو گرفتی
دستم را گرفت و برد کمی آنطرفتر و با لحنی آرام گفت:
- نه جون تو ، منو با یه تیم از کارآگاهای جنایی اینجا اعزام کردن . برا قاتل دام پهن کردیم .
- دام 
- آره ، تو روزنامه ها به دروغ منتشر کردیم که شوهر خانمی که تو جاده مشهد تهران به قتل رسیده بود زنده است و در کما بسر میبره . میدونستیم که قاتل زنجیره ای خبررو میخوونه برای کشتنش میاد بیمارستان. اونی که رو تخت خوابیده یکی از مامورای زبده اطلاعاتیه، با یه هفت تیر انتظارشو می کشه . 
- عجب طرح و نقشه خوبی ،
- تو که خودت اینکاره ایی و میدونی ما تو این امورات خبره 

شصتم که خبر دار شد ، بهش گفتم که ماموریتم فوری است و متاسفانه نمیتوانم باهاش به رستوران بروم. ابروهایش را درهم کشید اما زود بخودش آمد و دوباره بغلم کرد و گفت:
- می فهمم ، اصل انجام وظیفه س ، اما این حرفارو به کسی نگی ، اسرار نظامه
- شوخی میکنی فرج ، پس از این همه سال هنوز رفیقتو نشناختی ، دهنم قفل قفله 

دوباره همدیگر را در بغل گرفتیم و از هم خدا حافظی. با خودم گفتم که خدا به من عنایت داشته است و تله ای را که برایم پهن کرده بودند از سر راهم با دستان معجزه گرش بر داشت. اشکی از شادی بر گونه ها و آرامشی مومنانه در دلم نشست. در راه همانطور که رانندگی میکردم در حال و هواهای دیگر سیر و سفر میکردم. شور و حالی عجیب و روحانی. ملائکه ها را روی شانه هایم احساس میکردم و سروشی غیبی.
میخواستم دوباره آتش بپا کنم و جهادم را شروع. در راسته خیابان حواسم بود که اگر بدحجابی به چشمم خورد. بیدرنگ سوارش کنم و حسابش را کف دستش . یکبار جلوی یکیشان ترمز زدم اما سوار نشد. از بس که خبر قتل زنهای هرزه و بدحجاب در شهرها پیچده بود کسی جرئتش را نداشت که سوار خودرو تک سرنشین یا دو یا چند سرنشین مرد شود.
پیچیدم به جاده اصلی به سمت و سوی تهران . میخواستم تا رسیدن به مقصد هر طور شده یکی را شکار کنم. کسی به من مظنون نبود و شرایط از همه سو آماده . به سادگی و خریت دوستم فرج خندیدم که چه صاف و ساده تمام اطلاعات را بهم داده بود. اگر رئیسش بودم با یک اردنگی اخراجش میکردم و می انداختم توی زندان تا آب خنک بخورد.
در وسطای راه پیچدم به جاده فرعی نزدیک یک رستوران دبش تا دلی از عزا در بیاورم. هنوز نزده بودم به کنار که چشمم خورد به یک دختر چادری. با خودم گفتم که با حجاب است و بدرد من نمی خورد اما وقتی کفشهای قرمز پاشنه بلندش را دیدم . کمی جلوتر کنارش زدم زیر ترمز 
- اوا ، چرا ترمز زدی ، مگه خودت خواهر مادر نداری
- خواهر من مسافر کشم، فک کردم ... استغفرالله
بی آنکه ادامه دهد در را باز کرد و سوار شد منم زدم زیر خنده. چادرش را بر داشت اما کیف دستی صورتی رنگش را گذاشت روی رانهایش. به کفش پاشنه بلندش نگاه کردم و به لباس پر زرق و برقش. بعد از طی مسافتی دیدم که هیچ حرف نمی زند و همانطور زل زده است به صورتم.
- میخواین کجا برسونمتون . 
- هر جا دوس دارین 
- گفتین کجا
- مگه نشنیدین هر جا دوس دارین
- پس شمام از اون خانومای نازنینی هستین که حقیر هلاکشونم 
- هر چی میخوای فک کن
- خب ، چن
- هر چی بیشتر بهتر
- من یه سکه طلا بهتون میدم، همین 
- نه پیادم کن، میگم ترمز بزن
- سخت نگیر دیگه ، زنیکه هرزه ، فک میکنی نوبرشو آوردی 
- میگم ، پیادم کن وگرنه 
- وگر نه چه گوهی میخوای بخوری،  زر مر نزن و همونجا بتمرگ ، گفتم رو پولش با هم به توافق میرسیم.
- خرس گنده میگم وایسا
- به مولا قسم اگه یه بار دیگه بخوای برام خط و نشون بکشی کاری میکنم که دیگه نتونی از کونت نفس بکشی
از یکدندگی و لجاجتش خوشم آمد ، کشته و مرده این نوع طعمه ها بودم . دستم را گذاشتم لای دو پایش و نوازشش کردم اما در جا سیلی محکمی زد به صورتم. از کوره در رفتم و بی اراده گفتم:
-  پس تو هم از اون جنده های خایه داری. اما نمی دونی با چه کسی طرفی، اگه میدونسی این گوه خوری ها رو نمی کردی
- فک کردی منم مث اونام که بخوای آب کمرتو تو شکمم خالی کنی 
- چاک دهنتو اگه نبندی، همینجا زیب شلوارمو میکشم و یه بچه میذارم تو شیکمت 
هر چه دری وری بیشتر میگفت من بیشتر حشری میشدم . میخواستم اول یک دل سیر بالا و پایینش را جفت کنم بعدا نفله اش. دست برد کیف دستی اش را باز کند که من حواسم بود و از دستش گرفتم و زدم زیر ترمز. پیاده اش کردم.  تا رفت حرف بزند یک لگد خواباندم شکمش و از سرازیری جاده پرتاب. چند بار غلتی زد و سرش خورد به تخته سنگ. سر و صورتش خونی شده بود و چهره اش کبود . انگار پی برده بود با چه کسی طرف است:
- پس تو ، تو همون قاتل زنجیره ای هسی
 - پس میخواسی کی باشم . اینجام آخر خطه
- منو نکش ، هر کاری میخوای باهام بکن اما نکش
- حالا که تو تله افتادی به گوه خوردن افتادی سلیطه 
- بذار یه نخ سیگار از توکیفم بر دارم بعدش در اختیارتم 
 از سرازیری بالا کشیدم و کیف دستی اش بر داشتم  پرتاب کردم بسمتش . نگاهی معنی دار به من کرد . کیفش را باز کرد و نخ سیگاری بیرون آورد. آتشش زد و پکی عمیق . 
رفتم طناب را از صندوق عقب در آوردم و مثل گاوبازها بر فراز سرم چرخاندم . وحشت از چهره اش میبارید و بدنش به تب و لرز افتاده بود:
- پس با همین طناب طعمه هاتو خفه میکنی 
- و تو رو
- همین که خواستم  بسمتش بروم سیگارش را پرتاب کرد و تند و تیز از داخل کیف دستی اش کلتی در آورد.
- همونجا وایسا، من مامور پلیس امنیت شهر قدسم، خوب تو دام افتادی 
یکه خوردم و رنگ و رویم شده بود عینهو گچ. نمی توانستم از دستش فرار کنم . میدانستم که  اگر جنب بخورم آبکشم میکند.
- بذار برم ، من برا خدمت به نظام زنای هرزه رو کشتم، اونا مملکت اسلامی رو به لجن کشیدن. آبروی ولایتو بردن، مردم منو یه قهرمان میدونن که زمینه قیام امام غایب رو آماده میکنه
- دراز بکش ، میگم دمرو دراز بکش
منظورش را میدانستم ، برای همین دراز نکشیدم . تیری شلیک کرد به زیر پایم . و سپس دستبندی را بسوی پرتاب کرد و گفت:
- بجنب ، بنداز تو دستت . 
خم شدم  و دستبند را گرفتم اما تا پاشدم با تمام نیرو پرتابش کردم به صورتش. جا خالی داد و همین که خواستم فرار کنم چند تیر به زیر پاهایم شلیک کرد 
- دیگه بهت اخطار نمیکنم ، سوار شو

رفت صندلی عقب نشست و در حالی که رانندگی میکردم اسلحه کمری اش را نشانه رفته بود به شقیقه ام میدانستم که شوخی نمی کند. با بیسمش با مرکز تماس گرفت و کارآگاهان جنایی که در همان حوالی بودند در راه. راه گریز از همه سو بسته شده بود و من طناب اعدام را در دور گلویم احساس. در بلندی جاده و پیچی خطرناک چشمم افتاد به چند خودرو پلیس که با سرعت به سمت و سوی ما در حرکت بودند. سمت راست یک دره پهن و رودخانه ای پر آب به چشم میخورد و سمت راست منطقه ای پر درخت.
بناگاه باز همان هیاکل خوفناک و ارواح مرموز در برابر دیدگانم ظاهر شدند. با ققهقه هایی که مو را بر تنم سیخ میکردند سرعت را زیاد کردم بیشتر و بیشتر و بیشتر. بی اختیار گفتم:
- می بینی شون ، اجنه ها بازم ظاهر شدن
- گفتم خفه شو
- زنم ، دخترم 
- یه خورده آرومتر 
زنم می خندید ، سرش از تنش جدا میشد و در سنگفرش تیره مثل توپ جادویی قل قل می خورد بعد بال و پر در می آورد و دور سرم میچرخید:
- گم شو عجوزه ، از جون من چی میخوای
- عزیز دلم ، هیچی ازت نمی خوام 
- ما منتظرتیم که بیای پیش ما، میخوایم جشن بگیریم ، میخوایم برقصیم ، میخوایم بخندیم اینجا آخر خطه
- حرومزاده ها گورتونو گم کنین
از ترس تمام لباسهایم خیس عرق شده بود و سرعتم بیشتر و بیشتر 
- میگم ، سرعتو کمش کن 
- مگه نمی بینی ، عفریته ها منتظرن میخوان منو بکشن
- بزن کنار 
- ترسیدی ها ، 
- میگم بزن کنار وگرنه شلیک می کنم 
لحن صدایش میلرزید و من که دیده بودم دیگر به ته خط رسیده ام در یک نقطه مناسب سرعت را کم کردم و در را باز و پریدم پایین .  خودرو چرخید به سمت راست و از ارتفاع بلند و هراسناک جاده پرتاب شد به اعماق دره مخوف و سپس آتش. دویدم آنطرف جاده و مثل پلنگی چابک رفتم به سرازیری و پشت تخته سنگ های قطور مخفی.
پس از دقایقی کارآگاهان رسیدند. گمان بردند که هر دو کشته شده ایم. اوضاع که امن و امان شد نفسی راحت کشیدم.  از بلندی راهم ر کج کردم به سمت رودخانه پر آب به موازات دره. سر و صورتم را با آبهای زلال شستم و نماز شکری بجا . چند ساعتی راه رفتم، رسیدم به نقاط جنگلی . شب که از راه رسید دعایی خواندم و سپس زیر درختی کهنسال با آرامش چشمهایم را گذاشتم روی هم اما هنوز چند ساعتی نگذشته بود که در نیمه های شب و در آن تاریکی محض دیدم که شانه هایم را کسی تکان میدهد. فکر کردم کارآگاهان جنایی اند و آمده اند سراغم.
همین که چشمهایم را باز کردم دیدم که باز همان هیاکل هراسناکند اشباح خطرناک. سرهای بریده زن و دخترم بر فراز سرم می چرخیدند و با چشمهای خونین و از کاسه بیرون زده، قهقهه های دهشتناکشان تنم را می لرزاند.
 شروع کردم به دویدن. آنها اما رهایم نمی کردند و از هر سو که میرفتم و در هر سوراخ سنبه ای که پنهان مانند ارواحی مرموز ظاهر میشدند و من در قهقهه های هراسناکشان موهای تنم سیخ.
                                                      مهدی یعقوبی