۱۳۹۵ اسفند ۲۸, شنبه

ماجراهای شب عید



همه را برق می گیرد ما را چراغ نفتی  .
حاج غلام تاجر فرش و رئیس بنده ،  شکم دختر خدمتکار 16 ساله را که در شرکتش کار میکرد  بالا آورد و برای حفظ آبرو و شرافتش تصمیم گرفت آن را بیندازد گردن من . یعنی با وعده و وعید خواست من حقیر گناهش را به عهده بگیرم تا زنش که او مثل سگ ازش می ترسید خبردار نشود .


اما برویم سر اصل  ماجرا  : 
 همین که چند روز قبل از عید بار و بندیل سفر را بستم و خواستم بعد از چند سال جان کندن  یک سفر بروم به آنتالیا . یکهو حاج غلام رئیس بنده که آدم پشمالو و تاجار فرش بود زنگ زد . با خودم گفتم ای بخشکی شانس . میدانستم که باز می خواهد بهم پیله کند و دست و بالم را بند . آدم بد عنق و کینه ای بود اگر جوابش را نمی دادم بدجور پاچه ام را می گرفت و مثل بقیه کارمندانش اخراج . 
خوشبختانه چم و خمش را می دانستم و باهاش خیلی اخت . همیشه سعی میکردم طوری باهاش تا کنم که بخندانمش و اعتمادش را نسبت به خود جلب . در عرض این چند سال همه رتق و فتق امور را سپرده بود به دست من و خلاصه توی این مملکتی که  فقر و بدبختی از در و دیوارش می بارد و مردمش به هزاران مصیبت لاعلاج گرفتار . نانم افتاده بود توی روغن و برای خودم بند و بساطی بر پا کرده بودم و کیا و بیایی . گوشی تلفن را بر داشتم  

- سلام حاج غلام 
- علیک السلام پسرم ، میدونم وقت مرخصیته و سرت شلوغ ،  اما قربون قدمت یه توک پا بیا اینجا ، آخه یه کار واجبی برام  پیش اومده 
- بیام اونجا شرکت ، اما
هنوز جمله را تمام نکرده بودم که یکهو ترمز زدم و ترسیدم که روی عصباش راه رفته باشم و آن روی سگش را بالا . 
ادامه دادم : باشه الساعه خدمت میرسم 
همین که گوشی تلفن را گذاشتم پایین از پشت پنجره چشمم افتاد به دختر همسایه که از توی کوچه دلواپس نگاهم می کرد . چند ماهی میشد که بتورش انداخته بودم و بهش مثل همه مردها به دروغ قول ازدواج . چشمان افسونگری داشت و با نگاهش آدم را جادو . سرش را به دور و اطراف چرخاند و وقتی دید کسی نمی بیندش اشاره کرد که در خانه را باز کنم . 
به او به دروغ گفته بودم که برای چند هفته میروم به دیدار پدر و مادرم در شمال . میدانستم که اگر بهش بگویم که با دوست قدیمی ام برای تفریح در ایام عید میروم ترکیه ، دلخور میشود و ازم قهر .  دلخوریش هم بیخود و بی جهت نبود ، آخر تا مردهای ایرانی از مجرد گرفته تا متاهل پایشان می رسد به کشورهای خارجی . کعبه آمالشان همان فاحشه خانه ها و کاباره هاست تا دلی از عزا در بیاورند و ایام را هر چند کوتاه بکام بگذرانند . 

اسمش نرگس بود . از  پشت پنجره به سمتش دست تکان دادم  و دوان دوان از پله ها رفتم پایین و در را برایش باز کردم .
تا چشمم به چشمان درخشان و پر نورش افتاد هیپنوتیزم شدم و پاهایم شل  . با لبخند دعوتش کردم بیاید تو 
- آخه 
- آخه چی عزیزم
- میترسم ببینند اونوقت هزار حرف و حدیث پشت سرم در می آرند 
- میگم بیا تو عزیز دلم ، میخوام یه چیزی نشونت بدم
- آخه ما که هنوز نامزد نشدیم 

سرم را از لای در آوردم بیرون و به دور و اطراف کوچه چشم انداختم . سوت و کور بود و کسی جنب نمی خورد . دستش را گرفتم و آوردمش داخل . خودش را انداخت بغلم . چادر از سرش افتاد و شروع کرد به خنده .
لبهای درشتش را با رژ قرمز کرده بود و مرا حشری . وقتی حرف میزد از شدت نیرویی مرموز پاهایم سست می شدم و بی اراده .  همچنین بلوز گلدار قشنگی پوشیده بود و پاهای کشیده و بلندش در  زیر ساپورت پسته ای رنگ وسوسه آورتر از همیشه جلوه می کرد .  توفان  شهوت در رگ و روحم به تلاطم در آمدند و انگار امواجی از آتش در وجودم شعله ور شده بود .
بلندش کردم و از پله ها بردم بالا . 
- هی ، منو کجا میبری ، بذارم پایین . میگم بذار پایین ، بخدا جیغ می کشم 

من اما گوشم بدهکار حرف و سخنش نبود . بردمش داخل راهرو و انداختمش روی کاناپه . با لبخند دراز کشید و منم در کنارش نشستم . 
- گفتی میخوای یه چیزی نشونم بدی
- چشای قشنگت که برام هوش و حواس نمیذاره
پاشدم و رفتم تا هدیه ای که براش خریده بودم برایش بیاورم تا عواطفش را بر انگیزم و بی اما و اگر بروم سر اصل ماجرا و آتش شهوتی را که هر لحظه بیشتر و بیشتر در دل و جانم گر می گرفت کمی فرو بنشانم 

همین که از کمد هدیه را که در جعبه ای گلدار و با سلیقه پیچده بودم در دستم گرفتم یکهو یادم آدم که به حاج غلام قول دادم بدون فوت وقت برم پیشش . میدانستم که اگر دست از پا خطا کنم تمام کاسه و کوزه ها را سرم خواهد شکاند و روزگارم را سیاه . 
بین دو راهی گیر کردم . از سویی نمی خواستم او را ترک کنم و از سویی جواب رئیسم را نمی توانستم پشت گوشم بیندازم . 
با لبخند هدیه را بر داشتم و رفتم به سمتش . وقتی جعبه گلدار را در دستانم دید چهره اش درخشید . بهش گفتم که چشمانش را ببندد او اما هدیه را از دستم قاپید  . دستانم را دور کمر باریکش حلقه کردم و گفتم :
- بدش بمن 
خندید و خودش را از من رها کرد و شروع کرد به دویدن به دور اتاقها . بالاخره گرفتمش و دوباره تنگ در حلقه دستانم فشردم . گرمای پستان و نفس نفس زدنش مستم کرده بود و از خود بیخود . 
همین که خواستم ببوسمش . صدای زنگ در به صدا در آمد . خودش بود حاج غلام . نرگس را گفتم که خودش را اتاق داخل یکی از کمدها پنهان کند تا بر گردم . او هم دستپاچه و با رنگ و رویی آمیخته از ترس دوید به سمت و سوی یکی از اتاقها . 
در را که باز کردم دیدم که از چهره حاج غلام از شدت خشم آتش می بارد و اگر کاردش می زدند خونش در نمی آمد .
 دعوتش کردم که بیاید تو . با نگاهی که از هزار تا فحش بدتر بود به چشمانم خیره شد  .   گرد و خاک آستینش را تکاند و کلاه را از سرش بر داشت و  با بی میلی آمد داخل .   خواهش کردم  بیاید بالا اما گفت که نه سرش شلوغ است و همانجا  سر پله های ایوان نشست . بر گشتم تا برایش چای بیاورم .  در همین حال رفتم داخل اتاق و در کمد را باز کردم و به نرگس گفتم که خیالش راحت باشد و اوضاع و احوال امن و امان است  . 
چایی را که برای حاج غلام آوردم با آنکه داغ بود با یک قلپ سر کشید .  سکوت کرده بود و در خود فرو .  انگار داشت فکر میکرد چه به من بگوید . چایی بعدی را برایش ریختم و او بعد از ورانداز کردن حیاط خانه ام در حالی که پکی به
سیگارش می زد و نگاهش به آسمان بود  گفت :
- خوب گوشاتو وا کن . میخوام یه چیزی بگم . همیشه بهت گفتم که تورو مث تخم چشام دوست دارم . میخوام این راز فقط بین ما دو نفر بمونه . آخه مساله ناموسیه  . چطو بگم . زنم بعد جوری موی دماغم شده .  میخوام هر جوری شده شرشو از سرم کم کنم . 
یکه خوردم و بهش گفتم :
- حاج غلام میگی یعنی میخوای کلکشو بکنی
-  این ضعیفه روزگارمو سیا کرده . 
- من نون و نمکتونو خوردم ، سایه تون همیشه بالای سرم  بوده اما ، اما م .. م ... م ... من تو مسائل ناموسی ...
- نترس نمی خوام بکشمش اما ، اما یه جورایی بو برده که من با یکی رابطه دارم ، زنارو که میشناسی ، 
- من چه خدمتی میتونم براتون بکنم 
- بارک الله این شد حرف حساب 
- ازت میخوام با این دختره که حامله ش کردم ازدواج کنی و قال قضیه رو بکنی . بعدشم که بچه ش بدنیا اومد ازش طلاق بگیر . جبرانشو میکنم . 
- آخه 
دستش را گذاشت روی شانه هایم و مرا بسمت خودش کمی فشار داد . 

نمی توانستم روی حرفهایش نه بگویم و اوقاتش را تلخ . یعنی دل و جگرش را نداشتم . هر حرف و حدیثی میزدم قوز بالا قوز میشد و دردسرهایش بیشتر . فقط میدانستم تمام مال و منال و دارایی اش به اسم زنش بود و مثل سگ ازش حساب می برد .   می ترسید که پته اش روی آب بیفتد و  بعد دمش را بگیرد و از خانه مجللش بیندازد بیرون .
- خب ، حاج غلام اون دختر محترم کیه .
- تو که غریبه نیستی . اما ازت میخوام که به هیچ کسی نگی ، اون دختره ، اون دختر یکی از روحانیون بزرگواره ، دم در یکی از مساجد چشمم به چشاش افتاد و در همون نگاه اول عاشق . بعد از اینکه سر صبحت را باهاش باز کردم و چند بار باهاش قرار . با حرفام خام شد و تا سرشو بلن کرد دید حامله س .  من چه میدونستم که باباش آخونده و نماینده مجلس. اگه بو ببره پوست از تنم می کنه . 
- میخواسی صیغه ش کنی ، تا شرعا برات حلال شه . 
- چی بگم ، آخه اون نامزد داشت . تازه این ملاها که هزار دخترو یه شبه صیغه می کنن و میگن حلال شرعیه تا به دختر خودشون میرسه . اصلا و ابدا قبول نمی کنن و اگه بخوای چشم چپ به ناموسشون نیگا کنی پاشنه در خونتو می کنن
به رودرواسی افتاده بودم و نمی دانستم چه خاکی باید سرم بریزم . از سویی نرگس هم در کمد رنگ از رخسارش پریده بود و میخواست از خانه بزند بیرون .  گفتم :
- هر چه شما امر کنین .
- آفرین پسرم میدونستم حرفامو رو زمین نمیذاری . خب من باید زحمتو کم کنم . راسی پس فردا ،  شب عید بیا کلبه درویشیم تا.ماهی سفید با سبزی پلو بزنیم تو رگ . من منتظرتم
منم که هوش و حواسم را از دست داده بودم . بهش گفتم حتما میام .


وقتی که شرش از سرم کم شد دویدم و به نرگس خبر دادم . او هم هدیه ای را که بهش داده بودم از روی میز بر داشت و با سرعت زد از خانه بیرون . هر چه صدایش زدم پشت سرش را نگاه نکرد و و در کوچه مثل سایه لغزنده ایی محو .
به دوستم که باهاش می خواستم بروم به آنتالیای ترکیه زنگ زدم و مسافرت را کنسل کردم . ازم خیلی دلخور شد و گوشی را قطع . راه و چاره دیگری  به عقلم نمی رسید . باید به قول و قراری که به رئیسم داده بودم وفا می کردم وگرنه آینده ام تیره و تار میشد و نامعلوم
چند ساعت قبل از تحویل سال راه افتادم به طرف خانه اشرافی و شیک حاج غلام  . 

2
در خانه حاج غلام غوغایی بر پا بود عطر و بوی  غذاهای رنگارنگ تا دورها پیچده و همه را مست و لایعقل  . حاجی با آنکه مردی مومن بود و هر گز نماز و روزه اش ترک نمی شد اما آداب نوروز را تمام و کمال بجا می آورد و سنگ تمام می گذاشت . هر کس هم که به دیدارش میرفت  اسکناس های تازه و تانخورده و درشت هدیه میداد .

چند صد متر آنطرفتر از خانه حاج غلام در نبش خیابان ،  امام جماعت مسجد یعنی  شیخ قنبر قلی  که از شدت عبادات پیشانی اش نعل اسب بسته بود در ویلای مصادره ای با زنهایش زندگی می کرد . این روحانی محترم  که اندامی خپله و شکم بسیار گنده ای داشت . از مراسم عید نوروز که مخصوص مجوسان و بابیان و دشمنان اسلام بود . کینه عمیقی به دل داشت . بخصوص که در این روز محرم و نامحرم کنار هم جمع میشدند و شروع میکردند به رقص و آواز  . آنها اصلا و ابدا به سخنان عالمان جهان اسلام که نوروز را لعن و نفرین میکردند توجه ای نمی کردند . بخصوص ایرانیان که در شروع تحویل سال استغفرالله شراب هم می نوشیدند و حرف های کفرآلود میزدند . 
قنبر قلی که از ساز و آوازها خونش به جوش آمده بود . وظیفه شرعی خود میدانست که در برابر این نوع فسق و فجور ساکت ننشیند آنهم در مملکت آقا امام زمان .

همین که خواست پایش را از خانه به بیرون بگذارد . زن اولیش  رقیه که 25 سال از زن دومیش  مسن تر بود و دیگر به دهانش مزه نمیکرد ، با صدای بلند گفت :
- شیخ  این وقته شب اونم بی خبر کجا داری میری ، نکنه بازم صیغه میغه تازه جور کردی  
- ضعیفه بازم که داری پشت سر سید پیغمبر غیبت می کنی 
- غیبت چیه شیخ ، من تو رو از کف دسم بهتر میشناسم ، تو به دختر 9 ساله کربلایی قاسمم رحم نکردی و دامنشو ... استغفرالله لکه دار .
- زنیکه سلیطه خفه خون میگیری یا همینجا تو حیاط لختت کنم و دسته بیل تو مقعدت فرو 
- من که دروغ نمیگم ، خود کربلایی قاسم بهم خبرشو داد . بهم گفت رفتی خونشون روضه ی زینب  بخوونی یهو چشمت افتاد به دخترش که با آستین کوتاه و بی روسری داشت با عروسکاش بازی میکرد . تو هم که بقول خودت اجداتت به خروس میرسه و ...
- بهت گفتم جنده دری وری نگو .میام یه جوری میزنم که مخ نداشته ات بزنه از چاک دهنت بیرون . 
- غیبتم چیه ، تورو که عالم و آدم میشناسن

شیخ که از خشم و غضب چهره اش بر افروخته و چین های صورتش بالا و پایین می پرید  .  مثل گرگ وحشی زوزه  کشان رفت به سمت و سویش . رقیه هم که فهمیده بود اوضاع و احوال از چه قرار است دوید به طرف اتاق و هر چه خواست خودش را زیر تختخواب پنهان کند نتوانست . وقتی شیخ بهش رسید او ترسان و لرزان دستش را گذاشت روی صورتش و افتاد به التماس . 
-  تورو به جدت منو نزن ، من غلط کردم ، م ... م .... من گوه خوردم 

شیخ که خون جلوی چشمهایش را گرفته بود بعد از چند لگد به پس و پشتش ، عمامه اش را از سرش در آورد و گره زد به دور گردنش و با تمام زور بازویش فشار داد . رقیه نفسش بندآمده بود و قیافه استخوانی اش زرد و کبود . داشت جان می کند که ناگاه زن دومش صدیقه از راه رسید و با هر جان کندنی بود آنها را از هم جدا کرد .
شیخ تفی به صورتش پرتاب کرد و دوباره عمامه سیاه را پیچید دور کله طاسش و زد از خانه بیرون .  در راه همانطور که گیج و مبهوت با خودش حرف می زد ناگاه از پشت سر شنید که کسی او را بنام صدا می زند . چشمانش را مالاند . چهره ای محو و نامفهوم در آنسوی خیابان ایستاده بود و بسویش دست تکان می داد  . دوباره با لباده اش چشمانش را مالاند و وق زده نگاهش کرد . دید که شیخ بیژن است . اما عبا و عمامه نداشت . چند قدم بر داشت و وقتی رسید بهش با لبخند زورکی در آغوشش گرفت :
- سید اصلا نشناختمت 
- معلومه که باید ما رو نشناسی ، تو دیگه با از ما بهترون  و امامان جمعه نشست و برخاست داری . 
- این حرفا چیه ، بنده نمک خوردتم 
- خب بگو این وقت شب و با این عجله کجا میری

شیخ یک آن در فکر فرو رفت و از آنجا که او را خوب می شناخت ، با خودش گفت که اگر به او حقیقت را بگوید ، بهمراهش خواهد آمد و در همان حمله اول تمام غذاهای چرب و نرم را ضربه فنی خواهد کرد و در شکم بی انتهایش فرو . با سر انگشتانش ریشش را خاراند و گفت :
- میرم عبادت
- نشد دیگه... من که تو رو خوب میشناسم ، شب عیدی تو سرت بره این وقت شب مسجد نمی ری ، خب جون من بگو چرا اینورا موس موس می کنی .
- به همین صاحب چراغ اگه دروغ بگم . 
- اگه اینطوره منم باهات می آم 
- من که نمی خوام برم مسجد عبادت
- جون من بگو ، ما که همدیگرو بهتر از همه میشناسیم 
- باکره س
- دس از سر طاسم وردار مومن ، قباحت داره 

بسته تریاکی از جیبش در آورد و گذاشت کف دستش و شرش را از سرش کم  . دیرش شده بود . میترسید سفره ها را چیده باشند و حمله و هجوم به کباب ها را شروع . دهانش آب افتاده بود و صدای جلز و ولز ماهی سفید در خاطره اش شکمش را به قار و قور .
گام هایش را تندتر کرد و روی لب دعاهای بیوقتی را زمزمه . وقتی به دم در خانه شیک حاج غلام رسید . نیم نگاهی انداخت به اطراف صدای بزن و بکوب می آمد و عطر و بوی کباب بره و ماهی های گرانقیمت  . دستش را گذاشت روی زنگ . جوابی نشنید صبر کرد و دعایی زیر لب زمزمه و دوباره فشار  داد . 
از داخل خانه حاج غلام که صدای زنگ را شنید . به همه گفت که ساکت باشند . آهسته آهسته از در پشتی رفت بیرون و نگاهی انداخت به خیابان . چشمش تا افتاد به شیخ قنبر  دلش هری ریخت . میدانست که شب عیدی آمده است با نام خدا و پیغمبر او را بچابد و سفره اش را خالی . سال قبل هم سرزده آمده بود و بی آنکه تعارفش بکنند سرش را گذاشت پایین و یک راست رفت پای سفره نشست . وقتی آستینش را بالا زد و با پنجه های درشتش افتاد به جان کباب بره . در یک چشم بهم زدن حتی استخوانهایش را هم در شکم کارد خورده اش فرو برد . 
حاج غلام دوید و از در پشتی وارد خانه شد و  گفت که برق ها را خاموش کند و   نفس ها را در سینه حبس .


مهدی یعقوبی

این داستان ادامه دارد