۱۳۹۱ بهمن ۱, یکشنبه

گلوله ای به شکنجه گرم



شب چتر سیاهش را در سر تا سر شهر گسترده بود . لکه هایی از ابرهای پراکنده  در آسمان دیده میشدند . ابرهایی عبوس که در آغاز فصل زرد پاییزی خبر از بارش باران میدادند . دو سه مرد علفی از ترس مامورین دولتی  در کنار ستونی از درختان چون سایه هایی از اشباح پرسه میزدند و  اطراف و اکناف را می پاییدند و مواد مصرف میکردند ، گاهگاهی  چند گربه ولگرد که در تاریکی شب روزشان آغاز میشد  با چشمهایی براق از سوراخ سمبه ها سرک میکشیدند و در خاکروبه ها به دنبال غذا میگشتند .
فروغ از پس روزی دراز با چهره ای که همیشه غم انگیز و دردناک به نظر میرسید . بی میل و رغبت بطرف خانه میرفت . خانه که نبود یک اتاق نمور و کوچک اجاره ای آنهم در جنوب شهر که از در و دیوارش آه و ناله میبارید . شبها وقتی که در کوچه و خیابانها قدم میزد ، دلهره عجیبی ناخودآگاه تن نحیف و استخوانیش را فرا میگرفت ، پاهایش کرخت میشد ، قلبش تاپ تاپ با سرعت بیشتری میزد ، رنگ صورتش کمی زرد  و افکاری مالیخولیایی از گذشته ها در ذهنش صف میکشیدند و آزارو شکنجه اش میکردند .  شکنجه هایی مخوف که مانند مته در روح و روانش فرو میرفت و نقطه پایانی نداشتند  .
 

۱۳۹۱ دی ۲۴, یکشنبه

مادر



سرمای استخوانسوز زمستانی از راه رسیده بود و برف های سنگین همه جا را سفیدپوش کرده بود .  بادی سرد و بی رمق از ناپیداها میوزید و شاخه های لخت و عریان درختان را قلقلک میداد . در آسمان گله های ابر سیاه جولان میدادند و فانوس قدیمی در روی رواق خانه بر فراز سایه های لرزان خویش پت پت میکرد .
 
مادر با آن قد و قامت نحیف و تکیده اش از خواب بلند شد و نرم نرمک به طرف آشپزخانه رفت و نماز صبح را با نم اشکی بر گونه های مهربانش به پایان رساند و در پایان دستهای لاغرش را رو به آسمان برد و نیم نگاهی به عکس فرزندش در قاب کهنه و گرد گرفته که در گوشه اتاق بر روی دیوار بچشم میخورد کرد و از جایش بلند شد .
هوا گرگ و میش بود و فرصت آن را نداشت که چایی ای بنوشد و کمی به به خودش برسد . چادرش را روی سرش گذاشت و بقچه ای از غذا را که شب قبل آماده کرده بود در بغلش گرفت و از پله های آجری پایین رفت . قبل از اینکه در حیاط خانه را باز کند دعایی زیر لب زمزمه کرد و سپس بطرف محل قراری که با دو تن از مادران زندانیان داشت حرکت کرد .