۱۳۹۳ بهمن ۹, پنجشنبه

وحوش - مهدی یعقوبی





- شما رو  به فاطمه زهرا به زنم کاری نداشته باشین، هر کاری که میخواین با من بکنین، فقط بهش دس نزنین .
 حسن که برو بچه ها او را حسن کثافت صدا میزدند تا آه و ناله های یاس آلودش را شنید، مکثی کرد و با دستهایش نقاب سیاهی را که روی صورتش را پوشانده بود پایین تر کشید و چند قدم آمد جلو . چفیه اش را از دور گردنش بر داشت و انداختش روی تاقچه. نیم نگاهی به سرو صورت مسعود که در زیر مشت و لگدها خونمالی شده بود انداخت. سپس با قهقهه گفت : 

۱۳۹۳ دی ۲۴, چهارشنبه

سفر




بعد از سی سال آزگار زندگی در فرنگ ، یک روز نامه ای بدستم رسید که  تنها فک و فامیل بجای مانده ام در ایران  یعنی عمویم دلش میخواهد در آخر عمری مرا برای یک بار هم شده از نزدیک ببیند . کس و کاری هم نداشت ، یعنی اجاقش کور بود و صاحب بچه نمی شد و زنش هم چند سال پیش جان به جان آفرین تسلیم کرده بود . بنظر میرسید که ارث و میراث اش به من میرسد اگر چه به پول و پله اش احتیاجی نداشتم اما نمی شد که خواهش اش را رد کرد و بر روی رسم و رسومات پا گذاشت . موضوع را با زن فرنگی ام که دکتر متخصص قلب بود در میان گذاشتم و او بعد از بحث و فحص قبول کرد که دو هفته ای برای دیدن عمویم به ایران بروم آنهم تک و تنها . 
نمیخواست که موضوع را با دو دختر دانشجویم که در شهر مجاور زندگی میکردند در میان بگذارم . میترسید که یکهو آنها هم هوس سفر به سرشان بزند و در آن مملکت غریب بلایی بر سرشان بیاید . هر چه هم قسم آیه بهش دادم که نه بابا اینطورها هم که در رسانه ها « ایران هراسی »  به راه انداخته اند نیست و مردم ایران آدمهای مهمان نواز و خوش مشربی هستند و اله و بله ، تازه من هم که آدم سیاسی نیستم تا خدای ناکرده گیرم بدهند .