۱۳۹۵ مهر ۳, شنبه

شهر نو




 حسن لاشخور در حالی که سبیل های کلفتش را با سرانگشتانش می چرخاند از پله های چوبی  بالا رفت و نگاهی انداخت به دور و بر . حیاط خانه پر از آت و آشغال بود و بوی لجن میداد  . سیگارش را  زیر پاهایش له کرد و سپس  کت خاک آلود سیاه رنگش  را در آورد و در بادهای نرمی که می وزید چند بار تکان داد . 
با سرفه در را باز کرد و  با کفش رفت  داخل اتاق  .  نگاهی به پر و پاچه نیمه لخت دختر کبری خانم که کنار تخت لم داده بود انداخت و شهوتش گل کرد .
یک راست رفت کنارش نشست :
- چطوری بابا  
  دختر کبری خانم لبخندی زد و ساکت ماند . حسن با دو دست زمختش بلندش کرد و گذاشت روی زانویش و بنرمی دستی کشید روی ران لختش ، پستونات چقد بزرگ شده ، دیگه وقتشه