۱۳۹۴ آبان ۲۵, دوشنبه

24 ساعت




اگر 24 ساعت مقاومت میکرد و قفل دهانش را می بست  قرار و مدارها می سوخت و  دوستانش خانه تیمی را تخلیه میکردند و جانشان را نجات  . 
بازجوها  این را بخوبی میدانستند  برای همین برایشان خیلی مهم بود که  اطلاعات را از زیر زبانشان در همان وهله اول بیرون بکشند . 
بخصوص که یکی از نفوذی هایشان بهشان خبر رسانده بود که فرد « شماره یک » که روز و شب دربدر در پی اش می گشتند به شهر بر گشته است و  قرار است امام جمعه شهر را هم ترور کنند .  اطلاعات و شناسایی ها ی اولیه تمام شده بود و  بزودی تیمها وارد عمل میشدند . از دفتر آقا ، بهشان خبر رسانده بودند که باید تمام حقه ها را بکار بگیرند تا طرح و نقشه هایشان را خنثی کنند و رهبرشان را دستگیر . اطلاعات سوخته بعد از 24 ساعت  برایشان به ثمن بخس هم نمی ارزید .
زندانی ، چارشانه ، قدی متوسط و چهره ای گندمگون داشت . چراحت چاقویی در سمت راست چهره  و یکی از چشمانش کبود بود برای همین عینک دودی به چشم میزد . در یکی از خیابانها در حالی که لباس سربازی بتن و موهای سرش را از بیخ تراشیده بود بازداشتش کرده بودند  .
بازجو که در انتهای اتاق مشغول سین جین از فرد دیگری بود که درست چند دقیقه قبل از او در همان خیابان بازداشتش کرده بودند  . خسته و کوفته بنظر میرسید . و دستهایش خون آلود .

بعد از آنکه ضربه ای سنگین با پوتینش به بیضه زندانی زد  سرش را چرخاند به سمت و سوی فرد محافظی که در کنار در ایستاده بود و اشاره کرد که چشم بند زندانی بعدی را باز کنند . همین کار را هم کرد . زندانی سرش را بلند کرد  و نگاهش را سراند به سر و صورت زندانی دیگری که روی صندلی نشسته و  در زیر شکنجه ها آش و لاش .
بازجو با سگرمه های درهم و با نیشخند بهش گفت :
یه خورده صبر کن نوبت تو هم میرسه ،
سپس در حالی که بعد از ساعتها شکنجه چنته اش خالی و سرش به سنگ خورده بود ، کفری شد  نقاب از روی صورتش بر داشت و پرتابش کرد به گوشه دیوار . رفت به سراغ بازداشتی .  سیلی محکمی زد به گونه اش . وقتش تنگ بود و کشیدن اطلاعات از زیر زبانشان بسیار مهم .  وقتی دید که با ترفند و شکنجه های همیشگی چیزی آیدش نمی شود . با دستمال عرق صورتش را پاک کرد و شانه هایش را بالا انداخت و از عصبانیت لگدی محکم به صندلی کنار دستش زد و مشتش را به دیوار .   سپس کلت کمری اش را از غلاف چرمی اش در آورد و  فرو کرد توی دهانش :
- یه فشنگ تو تپانچمه ، اگه باهامون کنار نیای به ولای علی خرجت میکنم . 
زندانی که با سر و صورت خونی  شوکه شده بود  میدانست که اگر باهاش چک و چانه بزند کار را تمام می کند . با اینچنین سکوت کرد و سرش را انداخت پایین 
بازجو چنگ زد به موهایش و سرش را بلند کرد و محکم کوبید به دیوار . سپس رو به مامور محافظ کرد و گفت که دستبندش را باز کند . همین کار را کرد و دوباره برگشت در همان نقطه  شق و رق ایستاد  . بازجو چند بار با چهره ای عصبی در طول و عرض اتاق قدم زد و در حالی که با ریش و سبیلش ور می رفت ، نگاهی کرد به زندانی دیگری که با دست و پای بسته ایستاده و نوبتش را انتظار می کشید .  سپس رفت روی صندلی نشست و پاهایش را گذاشت روی میز .  سیگاری آتش زد و دودش را به صورت حلقه وار بر فراز سرش به پرواز در آورد و بر لبانش کلماتی را زمزمه . 
لحظه ای سرش را چرخاند و به بسوی عکسی که در قابی چوبی روی دیوار آویزان شده بود و جمله ای که در زیرش نوشته شده بود :
« منافقین از کفار بدترند »
 . با چهره ای خشماگین  سبیل هایش را از خشم می جوید .  مشتی کوبید روی میز و  دوباره پاشد و با غضب سیگارش را روی پیشانی زندانی خاموش کرد و  کلتش را از ضامن خارج کرد و گذاشت در کف دستش :
- این ماس ماسکو بذار رو شقیقه ات
زندانی کمی مکث کرد و سپس لوله سلاح کمری را گذاشت روی شقیقه اش
- انگشتتو بذار رو ماشه 
پاهای زندانی لرزید و چهره اش کبود و زرد . انگشتش را گذاشت روی ماشه .
 - شلیک کن 
زندانی اما در حالی که رنگ از رویش پریده بود سکوت کرد و ماتمزده نگاه  . 
- نترس ، تنها یه فشنگ تو خشابه . شلیک کن 
سپس رو کرد به مامور و گفت که سلاحش را بطرف زندانی بگیرد و اگر اطاعت نکرد آبکشش کند . 
- کثافت خودشو به موش مردگی زده . 
بعد چند قدم رفت چلو و با چاقویی که از جیب بیرون آورده بود محکم کوبید روی پنچه زندانی که روی میز قرار داشت . چاقو تا دسته به دستش فرو رفت .  خون شتک زد و زندانی فریادی از درد کشید  . 
- من عادتم نیس یه حرفو دو بار تکرار کنم ، شیرفهم شد یا بازم حالیت کنم 
زندانی انگشتهای لرزانش را بر روی ماشه فشار داد . اما گلوله ای شلیک نشد و تنها صدای خفیفی بگوش رسید . بازجو زد زیر خنده .  نگهبان روبرویی هم 
زندانی که روی زانویش افتاده بود و از هوش و حواس رفته . نگاه لرزانش را به اطراف انداخت و با آنکه تن و بدنش از مشت و لگدها خرد و خمیر شده بود و از دستش خون می چکید روی پاهایش دوباره ایستاد و تپانچه را باز گذاشت روی شقیقه اش . 
-  ماشه رو فشار بده 
 ماشه را فشرد و شلیک کرد . این بار هم گلوله شلیک نشد اما خودش درهم شکسته شده بود و از پا افتاده . انگار به مرگش راضی شده بود و دیگر تاب و تحمل شکنجه ها را نداشت .  در زیر لب کلماتی را زمزمه کرد و  به چشمهای بازجویش خیره شد .
بار سوم که بهش فرمان چکاندن ماشه را داد لوله تپانچه را چرخاند و گرفت درست سمت پیشانی بازجو . 
- تمومش کنید و گرنه من تمومش می کنم

بازجو که ترسیده بود برای اینکه سرش را شیره بمالد گفت :
- بچه نباش . خشاب خالیه . فک می کنی من اونقد خرم که یه خشاب پر به دس زندونی  بدم . تپانچه رو بذار پایین . فقط میخواسم بترسونمت 

زندانی نگاهی بی تفاوت بهش کرد و فکر کرد که دارد رکب می زند با اینچنین تپانچه را انداخت . بازجو با ایما و اشاره به نگهبان گفت که سلاح را بر دارد . او هم بر داشت و گذاشت روی میز . 
- دستبندش بزن و برو حسن لاشخورو بیارش اینجا . تا بفهمه یه من ماس چقد کره داره 
سپس فشنگ را از تپانچه در آورد و روبروی چشمهای زندانی قرار داد : 
-  شانس آوردی . اگر یه بار دیگه ماشه رو می چکوندی حالا تو اسفل السافلین بودی یا شایدم منو میکشتی

در همین حال مامور با حسن  که مردی یغور و قوی هیکلی بود وارد می شوند .
- حسن آقا امشب  بساط سور و ساتو  آماده کن ، میخوام این بچه خوشگلو بندازی تو بند عباس سبیل بچه باز تا دخلشو تا صبح در بیاره .
 او هم لبخندی زد و رفت با دستهای کلفتش سر و صورت زندانی را نوازشی کرد و بعد از دست کشیدن به موهایش   بلندش کرد گذاشت روی شانه اش و در حالی که زندانی نعره می کشید که با من اینکار را نکنید از اتاق بازجویی دور شد .
در همین حال صدای شلیکی شنیده شد . بازجو دوید به سوی راهرو دید که مسئول زندان گلوله ای خالی کرده است درست روی پیشانی اش .
- سگ مصب ، به امام توهین کرد . منم کارشو ساختم . بگو بیان این جسدو جمع و جورش کنن

بازجو سیگاری آتش زد و چایی را که برایش روی میزش گذاشته بودند  ایستاده سر کشید . زمان تند و تیز می گذشت . میدانست که به روال عادی نمی تواند از زیر زبان زندانی حرف  بیرون بکشد . یک مشت اطلاعات سوخته هم بعد از 24 ساعت برایش به قام سگ نمی ارزید . فکری کرد و خواست بازجویی اش را با زندانی بعدی که در کنارش  ایستاده بود شروع کند که ناگاه مسئول زندان سرزده وارد شد و در گوش اش پچپچه ای کرد . معلوم نبود که بهش چه خبری رسانده بود که رنگ و رویش مثل گچ سفید شد . در جا پاشد و به محافظ گفت که زندانی را به سلول ببرد و با عجله دوید . 

زندانی را انداختند توی سلول . اسمش بابک بود و 26 سال از عمرش می گذشت . از همان آغاز دستگیری  نگهبانها ، راهروها و مسیر سلول تا اتاق بازجویی را بخاطر سپرده بود  . چشمهای نافذی داشت و با نگاه اول ته و توی همه چیز را بدست می آورد . 
روی زیلوی نمدار نشست . و نگاهش را پر داد به در و دیوارهای بتونی . از پنجره کوچک سقف سلول تنگ و تار که با ورقه های آهنی پوشانده شده بود نوری پژمرده و یاس آور  به دیوار می تابید . پاهایش از ضرب شلاقها ورم کرده بود و درد تا مغز استخوانش نفوذ . سرش را گذاشت روی زانویش . میدانست که زمان بسرعت می گذرد و اگر بویی از هویتش ببرند زنده زنده کبابش خواهند کرد . 
سردش شده بود . پتوی سیاه سربازی را از کنار دستش بر داشت و انداخت روی پاهایش . با آنکه خسته و کوفته بود خواب به چشمانش نمی آمد . مثل گنجشکی افتاده بود توی تله . روی لبش ترانه ای را آرام آرام زمزمه کرد و سپس رویاهای دور و دراز او را از دیوارهای بتونی عبور دادند و به چشم اندازهایی بکر و ناشناخته پرواز . 
چند ساعتی گذشت . انگار منتظر کسی  یا از قبل طرح و نقشه هایی تداراک دیده بود . همین طور هم شد .  ناگاه شنید که دریچه کوچک درب سلول به آرامی باز شد و کاغذی به داخل انداخته شد . کاغذ تا شده را باز کرد و خواند . در نامه نوشته شده بود که خودش را برای فرار آماده کند . کاغذ را پاره پاره کرد و در دهانش گذاشت و جوید و قورت داد .
کمی تردید بهش دست داد اما به ریسک تن در داد . راه و چاره دیگری به ذهنش نمی آمد .  شک نداشت که اگر کمترین بویی به هویتش ببرند در دم اعدامش میکنند . 
بند کفش هایش را محکم بست . ترسی پنهان و گنگ دوید در رگها و عرقی سرد بر پیشانی اش . به در و دیوار خیره شد و دستهایش را مشت کرد و بر کف دست دیگرش کوبید و منتظر ماند .
نیم ساعتی گذشت . 
 در همین هنگام نگبهان سلول دوباره دریچه را باز کرد و تا خواست حرفی بزند از پشت فردی که با جوراب زنانه چهره اش را پوشانده بود هفت تیری گذاشت روی شقیقه اش و بهش گفت که دمرو دراز بکشد و دستهایش را به پشت . سپس دسته کلید سلول را از کف دستانش گرفت و در حالی که لوله سلاح را به مغزش نشانه رفته بود کلید انداخت و در را باز کرد . چسب ضد آبی داد به بابک و او نخست دهان نگهبان را بست و لباس هایش را در آورد و پوشید . و سخت و محکم  با طناب  به تخت گره اش زد . بعد ریش و سبیل مصنوعی را که برایش آورده بود چسباند روی صورتش . درست شده بود شکل و شمایل پاسدارها . 
وقتی  جوراب کشی را از صورتش بر داشت . با هم دست دادند و گفت من قاسمم از بچه های نفوذی سازمان  . هفت تیری داد به دستش ،   تند و سریع کلماتی را رد و بدل کردند و بعد از بستن در سلول آهسته آهسته از راهرو طولانی که در زیر زمین بود و اتاقهای بازجویی و حیاط اعدام گذشتند . 
وقتی که خواستند از پله های زیر زمین به سمت ساختمان هم کف بالا بروند . ناگاه سر و صداهایی را شنیدند . نفسها را در سینه حبس کردند . قاسم گفت : 
میرم سر و گوشی آب بدم ، زود بر میگردم .
از پله ها بالا رفت و از گوشه در نگاهی انداخت به داخل سالن طبقه همکف . دید که چند نفر از نگهبانان و کارکنان با هم مشغول بگو و بخند هستند . بر گشت و به بابک اشاره کرد که از پله بالا بیاید . همین کار را هم کرد و خودش را به او رساند . برای آنکه به آنها مشکوک نشوند با هم با خنده و شوخی حرف زدند و بطرف مسیر خروجی حرکت  . هنوز چند قدمی دور نشده بودند که یکی از نگهبانان که با هم قطارانش مشغول گپ زدن بود . صدایش زد :
- برادر کبریت داری
بابک کوچکترین عکس العملی نشان نداد  . قاسم اما ایستاد و با لبخند و بی آنکه جوابش را بدهد از جیبش کبریتی در آورد و بهش داد . وقتی که سیگارش را روشن کرد . دستی به شانه اش زد و ازش تشکر و کبریت را بر گرداند .  
 از محل که کمی دور شدند . دوباره همان نگهبان سرش را چرخاند و به حالت مشکوک به بابک نگاهی انداخت . اما فاصله اش زیاد بود و چهره اش را نتوانست که تشخیص دهد . 
فرایند کنترل هنگام خروچ کمی راحت تر از ورود بود . قاسم چم و خم و تمامی کروکی محل را می دانست .  وقتی به حیاط زندان رسیدند . رفتند داخل خودرو . چند زندانی را با چشم بند و دستهای بسته آورده بودند و محافظانی آنها را به سمت وسوی همان سلولی که بابک زندانی شده بود می بردند . وضعیت قرمز شده بود و هر آن امکان داشت که لو بروند . وقتی دم در خروجی رسیدند مامور کنترل نگاهی انداخت به قاسم . او را شناخت خواست سئوالی از بابک بکند که قاسم بهش گفت : 
- ساعت چنده برادر 
- ساعت دوازده و پنج دقیقه
ازش تشکر کرد و سئوال از یادش رفت . هنوز از در بزرگ آهنی خارج نشده بودند که صدای آژیر خطر شنیده شد . مامور خواست آنها را صدا بزند که آنها بسرعت از محل دور شدند . 
چند پاسدار مسلح از طبقه اول زندان دویدوند به سمت در ورودی و گفتند که به هیچ کس اجازه خروج داده نشود . یکی از آنها که مسئولشان بود پرسید که آخرین خودرویی که خارج شده بود چه کسانی بودند . آیا آنها را قبلا دیده بود یا نه . او هم پاسخهایی داد  .
تمام سوراخ و سمبه های زندان و حول و حوش را جستجو کردند و امیدوار بودند که هنوز نگریخته باشد . اما دیگر دیر شده بود و کار از کار گذشته . 

خودرو که از در زندان دور شد . بابک نفس راحتی کشید . انگار کسی تعقیب شان نمی کرد . قاسم همانطور که رانندگی میکرد نگاهی بهش کرد و گفت :
- از دستشون در رفتیم
- مث اینکه همینطوره
- خب کجا میریم 
- بهتره یه گوشه و کنارا چن لحظه پارک کنیم . تا آبا از آسیاب بیفته 
- بهتر نیس بریم پیش بچه ها

- بابک نیم نگاهی انداخت به چهره اش . دید که خنده اش مصنوعی است و حرکات و سکناتش به بچه های سازمان نمی خورد . از همان ابتدا مشکوک میزد  . میدانست حقه ای در کار است . با اینچنین به این ریسک تن در داده بود . میدانست که شانس دیگری ندارد . حتی اگر بهش رکب زده باشند .
قاسم ماشین را در کنار جاده پارک کرد و سیگاری روشن . پک اول را که زد دید که بابک به سرفه افتاده است . 
- اذیت میشی 
- آره نفس تنگی دارم 
سیگارش را خاموش کرد و انداخت در کف خیابان . 
- نگفتی کجا میریم
- پول خورد همراته ، میخوام یه تلفن بزنم .
- نه ، فقط اسکناس 
- بده بمن 

 بسته ای اسکناس از جیبش در آورد و خواست یکی را بهش بدهد که بابک همه را از دستش قاپید
 سلاحش را در زیر پیراهنش پنهان کرد و از خودرو پیاده  . دید که قاسم هم همراهش پیاده شد . شک و تردیدش بیشتر شد . قاسم انگار میخواست سایه به سایه در کنارش باشد 
- چرا پیاده شدی ، مث مور و ملخ پاسدارا ریختن تو خیابون ، مشکوک میشن ، میرم اسکناسو برا تلفن زدن خرد کنم . زود بر میگردم . 

با بی میلی رفت توی خودرو . بابک با گامهای آهسته و در حالی که دور و برش را می پایید رفت داخل مغازه  . دید که جوانی هم قد و قواره خودش پشت دخل نشسته است .  جوان تا شکل و شمایل یک پاسدار پر پشم و ریش را دید یکه خورد و پاشد .
- صاحب مغازه شما هسین
- آره ، کمکی ازم بر میاد .
- من فقط پول خرد میخواسم
- ببخشید  ، شرمنده ام 

خواست بر گردد اما نقشه ای به ذهنش زد . رفت به طرف جوان و با پچپچه گفت : 
- ببین ، چن منافق اونطرف خیابون تو ماشین انتظار منو میکشن ، اگه همینطور برم بیرون  آبکشم میکنن . میخوام یه کاری واسم بکنی ، لباستا باهام عوض کن . بیا این پولام مال خودت . فقط عجله کن . 
- آخه آخه اونوقت فک میکنن من پاسدارم بمن شلیک میکنن . 
- فقط پنج دقیقه .

تند و سریع لباسهایشان را در عوض کردند . صاحب مغازه رفت ایستاد کناره پنجره  . قاسم که چشمش به کلاه پاسداری از پشت پنجره افتاد . فکر کرد که بابک است . خوشحال شد که در نرفته است  و در همان حال با بی سیمش تماسی گرفت و اطلاعات رد و بدل  . بهش گفته بودن که دست نگه دارد و نگذارد که بابک از جایش جم بخورد .
 بابک در پشت دخل روی صندلی نشست و خشاب کلتش را در آورد . دید که خالی است . دیگر مطمئن شده بود که حقه ای در کار است . باید بیشتر عجله میکرد . 
ریش مصنوعی اش را از صورتش کند و خواست از مغازه بیرون بزند که دید زن و مردی وارد مغازه شدند . سریع جریان را بهشان گفت . آن جوان صاحب مغازه هم تایید کرد . به زن گفت که چادرش را در بیاورد  . چادر سیاه را بر سرش گذاشت و کشید روی چهره اش . وقتی از مغازه رد شد . دید که قاسم از خودرو پیاده شده است و با کلت بسوی مغازه می آید . چند لباس شخصی مسلح هم در همان اطراف بودند . حتم داشت که از ماموران مخفی هستند . زد توی کوچه و بعد از چند قدم شروع کرد به دویدن . چادرش را از دیوار خانه ای انداخت داخل حیاط . جلوی ماشینی را گرفت و سوار شد و از منطقه دور .
قاسم که فکر میکرد او هنوز در مغازه است  اشاره ای کرد و لباس شخصی ها دویدند به سمت و سوی مغازه . 
در همان حال چند خودرو گشتی سپاه با مسئولان امنیتی خودشان را به محل رسانده بودند . از قرار معلوم آنها میخواستند با فراری دادن بابک و تعقیبش به فرد « شماره یک » که دربدر در پی اش بودند برسند و ضربه نهایی را به آنها بزنند  .  با اطلاعات تکمیلی و عکسهایی که آخرین لحظه به آنها رسید پی بردند که فرد شماره یک که دربدر به دنبالش بودند ، همان بابک بود که خودشان  فراری اش داده بودند . مرغ از قفس پرید .


مهدی یعقوبی