۱۳۹۵ تیر ۲۵, جمعه

خفاش - نوشته مهدی یعقوبی




نمی دانم چه شد که یکهو فکر ربودن دختران زد به سرم . آنهم با خودرو لکنده و قراضه ام . این فکر و خیالها مثل خوره افتاده بودند به روح و روانم و هر چه هم تلاش و تقلا کردم که از شرشان خلاص بشوم نشد که نشد .  شبها که در اتاق تار و تاریک تک و تنها میشدم این افکار جان می گرفتند و مثل اشباحی مخوف ،  چنگ می انداختند به رگ و روحم و وادارم میکردند که از جایم بلند شوم و در نیمه های شب در کوچه و خیابانها به دنبال طعمه بگردم .
میخواستم دختران هرزه بدحجاب را به دام بیندازم و آنها را به با ضرب و زور و بستن دست و پایشان  . کشان کشان در نقاط متروکه ببرم و  پنجه های چست و چابکم را بر پستانهای برهنه و لای پاهایشان فرو ببرم و مثل گرگهای گرسنه بیفتم به جانشان . 

۱۳۹۵ تیر ۱۷, پنجشنبه

غلمان





نگهبان زندان در حالی که با توپ و تشر گوش مهرداد را با انگشتانش پیچانده بود و از سلول انفرادی به سوی بند عمومی می برد گفت :
- امشب عروست می کنن تا تو باشی زبون درازی نکنی 
- عروس ، منظورت چیه 
- فردا صب که بیدار شی دوزاریت می افته ، غسل جنابت یادت نره .

بعد کلید انداخت و در سلول را باز کرد و با اردنگی هلش داد داخل سلول . بقچه از دستش افتاد بر زمین . نگاهی به دور و برش انداخت و تا چشمش به زندانیان افتاد  موهای بدنش سیخ شد . انگار بوی کباب شنیده بودند ، چهار چشمی نگاهش می کردند و لب و لوچه هایشان آب افتاده بود . 
جسته و گریخته از این و آن خبرهایی از زندان شنیده بود اما باور نمی کرد که حقیقت داشته باشد . تن و بدنشان  خالکوبی شده بود و قد و قواره شان یغور و ترسناک  .  با خودش گفت که نباید نفوس بد بزند  :
- آش کشک خالته بخوری پاته نخوری پاته .