آفتاب رنگ و رو باخته ای دزدانه از زیر شاخه های درهم ابرهای رهگذر سر بیرون می آورد و رواق غمزده خانه را روشن. چند کبوتر با حالتی مغموم روی بام سرهایشان را زیر پرهایشان فرو برده بودند و در حال خواب و بیداری گربه ای را که در کنار دیوار آنها را می پایید نگاه می کردند.
روی ایوان در حالی که حواسم به جنب و جوش دو کودکم در حیاط خانه بود چشم دوختم به چهره مهربان مادرم تا از پس سالها آن راز سر به مهری را که بارها قولش را داده بود بمن بگوید.
نعلبکی را برد زیر لبش و چایی اش را که سرد شده بود یکریز سر کشید.
نگاهش را یک آن پر داد به دورهای دور. دانه های عرق را از روی پیشانی اش پاک کرد و لبخندی کمرنگ بر گونه اش درخشید. لبش را که باز کرد دلم ناگهان تاپ تاپ شروع کرد به تپیدن:
- جنگ لعنتی که شروع شد و بعثی ها هجوم. ما هنوز توی خونه مونده بودیم یعنی راه و چاره دیگه ای نداشتیم. کجا میتونستیم بریم. وقتی که شهر محاصره شد و سربازای تا دندون مسلح دشمن وارد خونه شدن پدر که غافلگیر شده بود آرام و بی صدا اشاره ای کرد بما که خودمونو مخفی کنیم ما هم خودمونو قایم کردیم. بعدش دستاشو برد بالا. سربازای لعنتی با اونکه تسلیم شده بود به سر و سینه اش شلیک کردن. تا خواستم جیغ بکشم مادر که پاش شکسته بود و با عصا راه می رفت دستاشو گذاشت جلوی دهنم و منو سراسیمه برد زیر زمین مخفی خونه مون.