۱۳۹۹ مهر ۹, چهارشنبه

موش - مهدی یعقوبی


 

 از پشت در  سلول سر و صدای زندانبانان بگوش میرسید.انگار اتفاقی افتاده بود.  یکی از بازجوها در سایه روشن راهرو میدوید به سمت سلول های انفرادی. وقتی به محل رسید پرسنل بهداری و زندانبانی را که دم سلول ایستاده بودند کنار زد . در آهنی را با صدای کشدار باز کرد و رفت داخل. بر روی زیلوی پاره و کثیف چشمش افتاد به جسد دختری که دو روز پیش به این زندان آورده بودند.

۱۳۹۹ مهر ۳, پنجشنبه

مقدسات - مهدی یعقوبی

 


نزدیکی های غروب بود و باران نرم نرمک شروع کرده بود به باریدن. دود و دم فضای قهوه خانه قدیمی را که جای سوزن انداختن نبود پر کرده بود. از هر سو صدای همهمه می آمد و سر و صدا.

صاحب قهوه خانه مشتی عباس که 60 سالی از عمرش میگذشت با حوله ای قهوه ای روی شانه و سیگاری روی لب، فرصت سر خاراندن نداشت و همزمان چند کار را یکجا انجام میداد. یکی از شاگردانش هم در کنارش مشغول شستن استکان و نعلکبی و آماده کرده قلیانها بود. آنسوتر دختری چادری اما تن فروش در کنار در پرسه میزد و گاه گاهی از پشت شیشه نگاهی می انداخت داخل قهوه خانه.

در کنار دیوار نم گرفته و پنجره بخارآلود عبدالحسن که انگار میخواست رازی را با دوستانش در میان بگذارد سرش را کمی آورد جلو و رو کرد به عباسقلی و غلامرضا:

- یه چیزی میگم ، یه چیزی میشنوی ، میگن اون بچه مزلف پسر میرزا قاسم ... ، نه نمیتونم بگم

۱۳۹۹ شهریور ۲۷, پنجشنبه

اخته - مهدی یعقوبی




از روزی که نعمت نظافتچی و نگهبان ویلایش فرار کرده بود سید هاشم از این رو به آن رو شده بود. شب ها خوابش نمی برد. اگر هم  لحظه ای پلکهایش را روی هم می گذاشت کابوس های دهشتناک می آمدند به سراغش و چنگالهای تیزشان را بیرحمانه فرو میکردند در روح و روانش . تن و بدنش غرق در عرق میشد و دچار تشنج.  برای رهایی از این هجوم و حملات پابرهنه میرفت در حیاط خانه و در حالی که اسلحه کمری اش را در دست می فشرد تا گرگ و میش صبح قدم میزد و زمین و زمان را لعن و نفرین.

۱۳۹۹ شهریور ۱۶, یکشنبه

ماورای سکوت - مهدی یعقوبی (هیچ)





در سایه روشن اتاق شاهین کف دستش را گذاشته بود زیر چانه اش و مات و مبهوت چشمانش را دوخته بود به عکس پدر بزرگش. به موهای سیاه و بلند، چهره پر محبت و مهربانش، به لبخند روشن بر روی گونه اش، به درخت سیبی که در پشت سرش چتر شاخه های سبزش را  بیدریغ گشوده بود. در حالی که چند قطره اشک لغزیده بود به روی گونه اش زل زد  به چشمانش، چنان عمیق و ژرف که ناگاه از خودش تهی شد و پر گرفت به ابدیتی بی مرز. انگار عقربه های ساعت زمان از حرکت باز ایستاده بودند و او در بیکرانی زلال تنها کالبدش در آنجا مانده بود و روحش در گستره ای بی انتها در سیر و سفر.