۱۳۹۹ مهر ۳, پنجشنبه

مقدسات - مهدی یعقوبی

 


نزدیکی های غروب بود و باران نرم نرمک شروع کرده بود به باریدن. دود و دم فضای قهوه خانه قدیمی را که جای سوزن انداختن نبود پر کرده بود. از هر سو صدای همهمه می آمد و سر و صدا.

صاحب قهوه خانه مشتی عباس که 60 سالی از عمرش میگذشت با حوله ای قهوه ای روی شانه و سیگاری روی لب، فرصت سر خاراندن نداشت و همزمان چند کار را یکجا انجام میداد. یکی از شاگردانش هم در کنارش مشغول شستن استکان و نعلکبی و آماده کرده قلیانها بود. آنسوتر دختری چادری اما تن فروش در کنار در پرسه میزد و گاه گاهی از پشت شیشه نگاهی می انداخت داخل قهوه خانه.

در کنار دیوار نم گرفته و پنجره بخارآلود عبدالحسن که انگار میخواست رازی را با دوستانش در میان بگذارد سرش را کمی آورد جلو و رو کرد به عباسقلی و غلامرضا:

- یه چیزی میگم ، یه چیزی میشنوی ، میگن اون بچه مزلف پسر میرزا قاسم ... ، نه نمیتونم بگم

- منظورت چیه،مگه رمز و راز جنگیه که نمیتونی بگی

- من جرئتشو ندارم، حتی به زبون آوردن این حرف گناه کبیرهس ،کفاره داره، 

- تو که مارو کُشتی ما که نامحرم نیستیم یه عمر نون و نمک همو خوردیم

- توهین، اونم توهین به مقدسات، آیا تو این مملکت یه شیر پاک خورده ای پیدا نمی شه حسابشو بذاره کف دستش.

- خب بگو چی گفته

عبدالحسن در حالی که در گوشه قهوه خانه از پشت شیشه به خیابان چشم دوخته بود و خشم و غضب از چهره اش شراره میکشید دنباله حرفش را گرفت:

- باشه حالا که اصرار میکنین می گم

عباسقلی و غلامرضا با دهانهای از تعجب وا مانده به چهره پر پشم و پیلش چشم دوختند:

- خدایا ما رو ببخش، تو که میدونی بنده گناهکار هدفم جز خدمت به اسلام و مسلمین نیس، ای کاش این ولد زنا می رفت دزدی میکرد شراب میخورد زنا میکرد مال مردمو میخورد ربا میگرفت اما این حرف کفرآمیزو نمی زد. اونم تو مملکتی که مهد شیعه س.  برادرا شما حتی یه بار ازم حرف دروغ شنیدین.

- هرگز

- ای قربون دهنتون که شیر پاک خورده و حلال زاده هستین. 

 - آیا دیدین دزدی کرده باشم

- نه والله

آیا شنیدین مال یتیم خورده باشم

- نه بالله

- آیا دیدین نماز روزه ام یه بار قطع بشه

- استغفرالله

- آیا شنیدین، ماه و سالی به زیارت کربلا و پابوس شاه خراسان نرفته باشم

- امکان نداره

- آیا هرگز غیبت کسی رو کردم

- زبونتو گاز بگیر مومن

- زبونم لال، تو عالم رفاقت باهاتون بد تا کرده باشم

- ما به سرت قسم میخوریم سید

- پس بهتون میگم

آنها هاج و واج به عبدالحسن نگاه کردند . او هم که هی داستان را آب و تاب میداد مکثی کرد و نگاهی انداخت به اطراف. گردنش را دراز کرد و سرش را برد به پیش و با پچپچه گفت:

- اون حروم زاده میگه خدا نیس،

- نه دروغه، امکان نداره، من میرزا قاسمو میشناسم، اگه بدونه پسرش این حرف کفرآمیزو زده سرشو از تن جدا میکنه

- کجای کاری پسر، اصلن تو باغ نیسی ، میرزا قاسم پسرشو پرستش میکنه حاضره جونشو براش بده.

- خب بگو از کی از کجا شنیدی

- نمیتونم بگم، آخه باید اول با قربانعلی روحانی محل در میون بذارم و راه و چاره پیدا کنم.

- چه راه و چاره ای مرد، کسی که این حرفو میزنه مشرک و مرتده، سزاشو باید گذاشت کف دستش. چه صوابی بالاتر از این. نباید گذاشت راست راست تو خیابون راه بره و به هر چه مقدساته توهین.

- اینقد میون حرف من ندو، تو که درس خونده ای، 

- ببخشید دس خودم نیس ، از کوره در رفتم

- این مملکت اسلامیه، صاحبش امام زمانه، نمیشه مث شهر هرت هفت تیر به کمر بست و تتق تق تق ... تو که بالاتر از نواب صفوی نیستی، اون با همه عظمتش فتوای قتل کسروی رو از علمای بزرگوار گرفته.

- آقا گفته شما آتش به اختیارین، اگه مطمئنین که این حرفو زده و مدرک دارین تمومه

آنها چنان سرگرم بحث و فحص بودند که خبر نداشتند جمال چارچشم مدتی در کنارشان ایستاده است و به حرف و حدیث شان گوش . عبدالحسن که دستش را بسمت شاگرد قهوه چی برای چایی قند پهلو بلند کرده بود یکهو چشمش می افتد به او. پقی میزند زیر خنده:

- بسیحی مومن ، جمال چارچشم تو کجا اینجا کجا، دو ساعت پیش زنگ زدم 

- سرم شلوغ بود، خودت که از کار و بارم خبر داری.

- بیا بشین، بگم برات دیزی بیارن

- نه باید برم گفتم که وقت ندارم

- مواد پیشته

- فکر میکنی برا چی اینجا وایسادم، پول همراته

- فردا بهت میدم

- نسیه بی نسیه، خدا حافظ

همین که از صندلی پا شد و خواست از قهوه خانه بزند بیرون. عبدالحسن دستش را از پشت گرفت و گفت:

- شوخی کردم مرد، توام زود از کوره در میری، جنبه داشته باش

- پول

عبدالحسن زیر سبیلی نگاهی به اطراف و اکناف انداخت و سپس از کیف اش چند اسکناس در آورد و گذاشت کف دستش. او هم پولها را شمرد و از جیب شلوارش که سوراخ بود دست برد به زیر شلوارش و کوک را که زیر بیضه اش جا سازی کرده بود تند و تیز بر داشت و داد به دستش. عبدالحسن یک آن بر و بر نگاهش کرد و گفت:

- موادو زیر بیضه ات طواف میدی و بعد تحویل مشتری

- تو جاسازی بهتری بلدی بهم بگو

جمال چارچشم که مومنی دو آتشه بود با اخم و تخم و بی خداحافظی راه افتاد. یک راست رفت کنار قهوه چی و با عصبانیت صدای موزیک را خاموش کرد. قهوه چی گفت:

- آهای پسر چرا خاموشش کردی

- اینجا مملکت امام زمانه، صدای زن ممنوع، اونم یه خواننده طاغوتی


سپس استکان چای را از کنار دستش بر داشت و هورت کشید و چند قند هم گذاشت توی دهنش . همین که چند قدم رفت بسمت بیرون، پشیمان شد و دوباره بر گشت و ظرف آبگوشت را از کنار دست قهوه چی بر داشت و برد دم دهانش و تا ته آبش را سر کشید و بعد افتاد به جان مخلفاتش. بی آنکه پولش را بپردازد سوت زنان از قهوه خانه رفت بیرون و دستش را در جا  فرو کرد به لای دو پای دختری که همانجا پرسه میزد. 


قهوه چی که ساقی ها و کینه های شتریشان را می شناخت بهتر دید سکوت کند و چفت دهانش را ببندد. همین جماعت دو ماه پیش قهوه خانه قنبر را که در راسته  همین خیابان سر نبش قرار داشت با خودش به آتش کشیدند و جزغاله اش کردند.


عبدالحسن دم پنجره قبل از اینکه دنباله حرفش را پی بگیرد نگاهی انداخت به دک و پوز عباسقلی که قمر در عقرب به نظر می رسید. دستی زد به شانه اش و با چند سرفه پشت سرهم استکان چای را گذاشت روی لبش. همین که رفت سر بکشد دید سرد شده است. با صدای بلند رو به شاگرد قهوه چی کرد و گفت:

- آهای بچه بیا اینجا، تو چته، حالا چایی سرد واسه ما میاری

- این چایی رو نیم ساعت پیش آوردم، 

- بمن داری دروغ میگی

- دروغم چیه

- حالا به من تهمت میزنی بچه قرتی

از جایش پا شد و قندان را از روی میز بر داشت و قندها را خالی کرد روی سرش و با توپ و تشر گفت:

- برو یه چایی دیگه برام بیار

خواست حرفش را ادامه دهد که عباسقلی پرید میان نطقش و گفت:

- نمیدونستم مواد میکشی

- کی نمیکشه، حلال اندر حلاله، کدوم پیغمبر یا امامی گفته کوک حرومه اونم از نوع مرغوبش، خود آقا بدون اون نمیتونه یه شب رو پاش وایسته. 

- چرند نگو

- یعنی من چرند میگم

- بشین سرجات


عبدالحسن که از کوره در رفته بود پا شد و صندلی ای را که رویش نشسته بود کمی عقب کشید و در همانحال افتاد روی پای کسی که پشت سرش نشسته بود. او هم کمکش کرد تا پا شود. عبدالحسن تا چشمش به چشمش افتاد سنکوب شد. ابتدا باور نمی کرد چشم هایش را مالاند دوباره نگاه کرد دید خودش هست: پسر میرزا قاسم داریوش، در دستش کتابی بود به نام: خدا بزرگ نیست.

در جا دستش را برد در بغل اورکتش تا چاقوی ضامن دارش را بیرون بکشد و قیمه قیمه اش بکند اما یکهو پشیمان شد. با خود گفت:

- نه نباید اینکارو بکنم، اینجا پیش عالم و آدم درست نیس میشم گاو پیشونی سفید

. تازه رفیقشم باهاشه.

پا شد نگاهی به دوستانش کرد و با اشاره گفت که بزنند از در بیرون. آنها هم به دنبالش به راه افتادند.

از قهوه خانه که زدند بیرون. عباسقلی که کفری شده بود یقه اش را گرفت و گفت:

- تو که اونهمه کرکری میخوندی چرا یهو غلاف کردی

- دستتو بکش، روت خیلی زیاد شد

- آخه نالوطی مگه دروغ میگم

عبدالحسن که مرد قوی الجثه و یک سر و گردن ازش بلندتر بود با دو انگشتش گلویش را گرفت و فشار داد و پرتابش کرد کنار دیوار و  گفت:

- پخمه، تو هنوز بچه ای، باید آبدیده شی. این آخرین بارت باشه به اربابت بی احترامی میکنی

عباسقلی که او را خوب می شناخت و میدانست که چه گرگ خطرناکی است. سرش را به علامت تایید انداخت پایین. از جایش پا شد و بی آنکه حرفی بزند در پشت سرش افتاد به راه.

وقتی که به مسجد رسیدند کفش هایشان را در آوردند. نگاهی انداختند به دو پیرمردی که در حالت خواب و بیداری کنار منبر قرآن می خواندند. گوشه ای نشستند. عبدالحسن تسبیحش را در آورد و یک دستش را گذاشت روی زانو.شروع کرد به خواندن دعا. سکوت رازآلودی بر فضا حاکم بود. انگار فرشته هایی مرموز و اسرارآمیز در آسمانش پر و بال میزد و اشباحی که با چشم نمی شد دید اما حضورشان محسوس بود.

عبدالحسن سرفه خفیفی سر داد و دست برد در جیبش. یکهو مثل کسی که سوزن در ماتحتش رفته باشد مثل فنر از جا پرید. تمام سوراخ سنبه های کت و شلوارش را  زیر و رو کرد اما خبری از مواد نبود. کلاهش را زد به زمین و گفت:

- ای بخشکی شانس، مواد تو جیبم نیس.

- حتما افتاده تو قهوه خونه، اونجام که اینجور چیزارو تو هوا می قاپن.

عبدالحسن  گفت:

- عیب نداره کار مهمتری داریم . ببین غلامرضا تو امروز میری دور و اطراف خونه داریوش سرک میکشی. خوش و بش ها، آمد و شدها همه رو تحت نظر بگیر. حواست خوب به دور و اطرافت باشه. میخوام هر چه زودتر کلکشو بکنم. پاشو، معطل نکن.

او هم به خودش تکانی داد و بی آنکه اما و اگری بکند رفت دنبال وظیفه اش. عبدالحسن سپس رو به عباسقلی کرد و گفت:

- ببین عباسقلی این آخرین بارت باشه که به اربابت جسارت میکنی، منو که میشناسی اگه اون روی سگم بیاد بالا، صغیر و کبیر نمی کنم.

- ببخشید ارباب، بنده نون و نمک خورده و خاک پای شمام


- میخوام با پیشنماز مسجد یه کمی اختلاط کنم، آخه موضوع شرعیه، تو هم میری نزدیکی مغازه حاج اسمال یه سر و گوشی آب میدی، شنیدم از اینکه شکم دخترشو بالا آوردم از دستم ناراحته. خیلیم عصبانیه میخواد یه جوری زهرشو بریزه اما کور خونده این مملکت  صاحب داره. دخترش دوازده سالشه و اذن پدر برا صیغه احتیاج نداشت. من که از قصد حامله اش نکردم کاندوم پاره شد. تقصیر منم هس، سوراخ کونشو با ک ... اشتباهی گرفتم.

- اینجور چیزا تو مملکت اسلامی زیاد پیش می آد. مهم شرعی بودنشه،مگه نه.

- حالا تو به من اصول و فروع دین یاد نده، پاشو پاشو برو دنبال وظیفه ت.


عباسقلی از جایش پا شد و همین که چند قدم دور شد. عبدالحسن دوباره صدایش زد او هم دست به سینه مثل نوکری خانه زاد بر گشت و گفت:

- ارباب فرمایشی دارین

- آره اصلا یادم رفت، بیا این پولو بگیر و اول برو از حاج حسین یه بطر عرق سگی بگیر و بیار بده به خودم. بعدش برو دنبال وظیفه ت. 

- میگی عرق سگی رو بیارم اینجا

- بپیچ تو کاغذ، کسی نمیفهمه

- به روی چشم

-  بهش بگو برا کی میخوای تا تقلبی بهت قالب نکنه. بدو تا دیر نشده، اوقاتم خیلی تلخه

عبدالحسن که از تنهایی و گوشه نشینی نفرت داشت ساعتی در گوشه مسجد به در و دیوار زل زد و منتظر ماند. جز چند پیرمرد فکسنی که در چپ و راستش دائم دولا  و راست می شدند یا آرواره هایشان را می جنباندند کسی در دور و بر دیده نمی شد. تسبیحش را گذاشت در جیب. جورابش را که مدتی نشُسته بود در آورد و گذاشت پای دیوار. پا شد رفت بسمت طاقچه. کتاب دعایی بر داشت و چند بار ورق، ورق زد. به زبان عربی بود او هم که فارسی را به زحمت میتوانست بخواند برایش مشکل بود تا از معنایش سر در بیاورد. به جلدش بوسه زد و دوباره گذاشت سر جایش.

در همین لحظه امام جماعت مسجد سید اسماعیل که آدمی چاق و چله و گردن کلفت بود با عمامه سیاه و شکمی که روی بیضه هایش بالا و پایین میرفت وارد شد. نفس نفس میزد و بسختی میتوانست خودش را حمل کند

عبدالحسن تا او را دید با سلام و صلوات رفت به سمتش و بعد از چاق سلامتی در کنار محراب دستش را بوسید و  روی زانو در کنارش نشست. داستان را از سیر تا پیاز برایش شرح داد. سید اسماعیل که مات و مبهوت نگاهش میکرد بعد از شنیدن ماجرا عمامه اش را بر داشت و چندبار پوست سرش را با ناخن هایش  خاراند. در حالی که چشم هایش بصورت وحشتناکی در چشمخانه اش می چرخید آهسته گفت:

- اگر داستانی که گفتی درست باشه که حتما هم هس. این ولد زنا مرتد محسوب میشه.

- بذارین دستتونو ببوسم، 

- نه برادر مومن، احتیاجی به بوسیدن دست من نیس بنده گنهکار که کاری نکردم.

- پس بذارین پاتونو ببوسم شما سید و ساداتید. شما حرف بنده رو تصدیق کردین.

- گفتم بنده فقط به عرایض جنابعالی گوش دادم، اجر اصلی اش که از جهاد در راه خدا بیشتره به حساب شما در دفتر اعمالتون نوشته میشه.

- پس حساب اون مادر جنده رو بذاریم کف دستش. 

- عجله نکن مومن، بنده همین روزا موضوع رو  با یکی از علمای اعلام در میون میذارم و جوابشو به شما میدم. البته همانطور که گفتم شما آتش به اختیارین و جواب فتوا پیشاپیش مشخص.

- دمتون گرم سید، بذارین لااقل اون شال سبزی رو که به کمرتون بستین ببوسم.


در همین بحبوحه عباسقلی در حالی که بطری مشروب الکلی را در روزنامه ای به زبان انگلیسی پیچیده بود وارد شد و یک راست رفت به سمت عبدالحسن. تعظیمی کرد و بطری را داد به دستش. امام جماعت که انگار بوی نامحرم را حس کرده باشد ماتحتش را تکان داد و تا چشمش به عکس زن نیمه برهنه در روزنامه ای که دور بطری پیچیده شده بود افتاد مانند فنری که از جا در برود رنگ و رو پس داد و گفت:

- برادر این روزنامه با عکس زن نامحرم اونم لخت و پاپتی تو مسجد توهین به مقدساته.

عباسقلی وقتی فهمید لو رفته است صورتش سرخ شد و افتاد به تته پته. عبدالحسن آمد به کمکش:

-   تا خدا غضب نکرده و خانه خدا رو بر سرمون خراب نکرده، عکسو ببر بیرونو آتیشش بزن

او هم پس از اطاعت به چشمهای عبدالحسن نگاهی کرد و با عجله از مسجد رفت بیرون.

سید اسماعیل گفت:

- امان از بسیجی های این دور و زمونه. هی کجایی جوونی، یاد دوران جنگ بخیر. اگه دوران دفاع مقدس بود دور گردنش یه کلید بهشت می انداختم و مث گوسفند میفرستادمش رو میدون مین. تا گناهاش آمرزیده بشه.

- ای کاش شهادت نصیب بنده میشد.

- اون روز میرسه، من تو چشات میخونم

عبدالحسن از کلمه شهادت یکه ای خورد و کمی خودش را جابجا:

- یعنی میگین من شهید میشم

- تا اونجا که من از چشات میخوونم همینطوره. پیش بینی های من ردخور نداره. خوشبخت میشی، میری پیش حوریان و غلمانای بهشتی، شب و روز صفا میکنی. 


بعد از پایان گفتگو عبدالحسن یک هفته ای منتظر جواب ماند اما از سید اسماعیل خبری نشد. در مسجد هم حاضر نمی شد. معلوم نبود کجا رفته است تا اینکه عباسقلی مقر آمد که بعد از خارج شدن از مسجد  یک راست سرازیر شد به سمت قهوه خانه و در همان حول و حوش منتظرش شد اما بی نتیجه ماند. دو ساعتی گذشت اما باز هم خبری نشد. یک بار تصمیم گرفت تا بر گردد به مسجد اما زود پشیمان شد و ترسید که او از کوره در برود و با این خنگ بازی هایش حسابش را بگذارد کف دستش.

در همین حیص و بیض سید اسماعیل که از مسجد بر میگشت مثل جن روبرویش ظاهر شد. بی مقدمه گفت:

- بسیجی مومن از تو بعیده، فکر میکنی بنده مغز خر خوردم و نمیدونستم چی تو روزنامه پیچیدی و آوردی خونه خدا. اف بر تو که گناهی بزرگتر ازین تو دنیا متصور نیس. اگه صدر اسلام بود همونجا با شمشیر دو تکه ات می کردن. اون حرومی رو بده من.

او هم بطری را با ترس و لرز داد به دستش و فلنگش را بست. 

سید اسماعیل وقتی که به خانه رسید بعد از عبادت و  ذکر خدا رفت در اتاقش و در را از پشت قفل کرد. معلوم نبود که در چه افکاری سیر و سفر میکرد که یکهو هوس کرد که مزه عرق را بچشد. به خودش گفت:

- برا یه بارم شده میخوام بدونم خدا چرا اینهمه در مذمت مشروبات الکی سخن گفته. بارالها منو ببخش.


آنشب عرق سگی دست ساز و تقلبی را تا آخر سر کشید. در همان دقایق اولیه بر اثر مسمومیت سرش شروع کرد به چرخیدن. بدنش داغ شد و دانه های عرق نشست روی پیشانی اش. چشم هایش اطراف را تیره و تار میدید. هذیان می گفت و حرفهای نامفهوم. خواست از جایش بلند شود و زنش را صدا بزند اما قدرتش را نداشت. به هر نحوی که بود کشان کشان خودش را رساند به دستگیره در. دستش را بلند کرد اما توانش را نداشت که کلید را بچرخاند. افتاد به زمین. صورتش کبود شد و دست و پایش بی حس. چند بار زنش را با صدای خفه و پژمرده ای صدا زد:

- ضعیفه، ضعیفه

 . خبر مرگش که همان روز به مقامات بالا و از ما بهتران رسید. تاکید کردند که این خبر برای حفظ شان و مقام روحانیت به جایی درز پیدا نکند تا موجب سوءاستفاده ضد انقلاب و رسانه های استکباری نشود.


در آنسو عبدالحسن بعد از عملیات شناسایی در همان قهوه خانه ای که پاتوقشان بود نقشه ای را که ریخته بود به عباسقلی و غلامرضا شرح داد . روی میز کروکی قتل را رسم کرد و وظایف هر کدام را شرح.  آنها هم مثل همیشه با به به و چه چه مهر تایید بر آن زدند. عبدالحسن سپس گفت:

- از قرار معلوم همین ملحد سید اسماعیل رو کشته، 

- میگی شهیدش کردن

- یه خبرایی جسته و گریخته بهم رسیده، شما که خودتون اونو تو مسجد با من دیدین. چاق و چله و سر و مر و گنده بود. حتما شهیدش کردن. دولتم برا این که ضدانقلاب حرومزده سوء استفاده نکنه خبرو تو رادیو و تلویزیون پخش نکرده.

- اگه اینطوره باید هر چه زودتر اونو نفله ش کنیم

- همین تصمیم مو دارم

مثل همه پنچ شنبه ها داریوش  از دانشگاه  با اتوبوس آمد به سمت خانه پدری اش. شب بود و عبدالحسن با تیمش در همان دور و برها کشیک می داد. چشمشان که به او افتاد. نگاهی انداختند به هم. با فاصله ای منظم در پشت سرش در راسته خیابان رو به پایین سرازیر شدند. در راه یکی دو بار داریوش ایستاد و به پشت سرش نگاه. انگار بویی برده بود. آنها هم بلافاصله در پشت ستون درختان پنهان. 

عبدالحسن با خودش گفت:

- حالا یه ضرب شستی بهش نشون بدم که تو کتابا بنویسن

اشاره کرد به غلام رضا که کلتش را در بیاورد. او هم سیگارش را  بعد از چند پک پی در پی از روی لبش تف کرد به زمین. اسلحه را از غلاف در آورد. در جا احساس کرد که کمی سبک شده است. فهمید از بس عجله داشت فراموش کرده است خشابش را پر کند. خشاب را در آورد دید حدسش درست است. موضوع را با عبدالحسن در میان گذاشت. او هم بیدرنگ از کوره در رفت مشتی خواباند به دماغش. سپس با لگدی محکم پرتابش کرد بر لبه جوی کنار خیابان. غلامرضا سرش خورد به جدول بتنی . خون شتک زد. دمرو افتاد. عباسقلی دوید به سمتش. در زیر نور کمرنگ چراغ برق نشست در کنارش. برش گرداند و سرش را گذاشت روی زانویش. دید بیهوش شده است و خون چهره اش را پوشانده است. چندبار صدایش زد اما عکس العملی نشان نداد. فهمید که مرده است. مشتش را محکم زد بر زمین. سرش را گذاشت بر سینه اش. شروع کرد به ضجه و ناله.


عبدالحسن با خشم دندانهایش را بهم فشرد و بی آنکه به پس و پشتش نگاه کند تنهایی افتاد به راه. از ضربه ای که به شکم غلامرضا زده بود زانوی پای راستش درد گرفته بود و نمی توانست تند راه برود. یک لحظه ایستاد به پشت سرش نگاه کرد. دید از عباسقلی اثری نیست. خبر نداشت که غلامرضا مرده است  لعنتی فرستاد و گفت:

- حسابتونو میرسم رفیقای نیمه راه. 

 داریوش در طول راه فهمیده بود که تعقیبش می کنند. یکبار چشمش افتاده بود به سایه هایی در پس و پشت ردیف درختانی که در سر تاسر خیابان امتداد می یافتند. هوش و حواسش را متمرکز کرد و گامهایش را تندتر. پیچید در کوچه های تو در تو. عبدالحسن که مانند گرگ زخمی در پی اش بود ناگاه حس  کرد کسی او را می پاید. به پشت سرش نگاهی انداخت. اما کسی را ندید. برایش اهمیتی نداشت. میدانست که به خاطر کشتن یک ملحد بهش مدال هم میدهند. مگر با قاتل بختیار همین کار را نکردند. 

آیه ای را روی لبش زمزمه کرد و به راهش ادامه. درد زانویش بیشتر شده بود و گز گز و مور مور میکرد. ناحیه پایین کمرش هم تیر میکشید. به داریوش که نزدیک شد چاقویش را در آورد. شکارش در کوچه بن بست افتاده بود در تله. 

زهرخندی بر چهره اش ظاهر شد. دسته چاقو را فشرد و گرفت به سمتش. داریوش کیف دستی اش را پرتاب کرد به صورتش. خواست از دیوار بالا برود اما ممکن نبود. دوید به سمت تیر چراغ برق. همین که کمی بالا رفت چاقو نشست به ساق پایش. کمی لغزید پایین. خواست خودش را بالاتر بکشد که دوباره چاقو نشست به پشتش. افتاد به زمین. عبدالحسن پوتینش را گذاشت روی گلویش. فشار داد و گفت:

- هنوزم میگی خدا نیس

چشمان داریوش سرخ شده بود و داشت از کاسه میزد بیرون. راه نفسش بند آمده بود و مانند مرغ پر کنده در حال دست و پا زدن. عبدالحسن دوباره گفت:

-  دیوث خودشو زده به موش مردگی، د بگو خدا نیس


باز گلویش را فشار داد. وقتی دید که دیگر نفس نمی کشد. نگاهی انداخت به اطراف. چاقویش را که در کنار پایش افتاده بود بر داشت و کشید به کت داریوش و تمیزش کرد .

خنده پیروزمندانه ای بر چهره اش نقش بست.خم شد کیف دستی داریوش را که در کنارش افتاده بود باز کرد و دل و روده اش را ریخت روی زمین. چیز بدرد بخوری به چشم نمی زد. کیف پولش را بر داشت. کتابی هم به چشمش خورد. روی جلدش نوشته بود: تاریخچه زمان از انفجار بزرگ تا سیاهچاله ها. استیون هاوکینگ. تفی انداخت به روی کتاب و در زیر پوتینش پاره و پوره.

 همین که خواست بر گردد. سر و صداهای خفیفی از اطرافش شنید نمیدانست از کدام سو. دلش شور زد و موهای تنش از ترس سیخ. با خودش گفت:

- گفتم کسی تعقیبم می کنه. نکنه خیالاتی شدم. 

دوباره افتاد به راه. شش دانگ حواسش را جمع کرده بود و به همه چیز مشکوک. چاقویش را از جیبش در آورد از ضامن خارجش کرد و گرفت کف دستش. یکی دو بار به دور خودش چرخید. از دوستانش خبری نبود. کینه شان را گرفت به دل و گفت:

- نمک میخورین و نمکدون میشکنین، تاوانشو  پس میدین


همین که کوچه را میخواست رد کند و بپیچد به خیابان اصلی چشمش افتاد به اسمال پدر دختری که حامله اش کرده بود به همراه برادرش یوسف که یک سر و گردن ازش  بلندتر و قوی تر بود. از وحشت دست و پایش شروع کرد به لرزیدن. سرش را انداخت پایین و چاقو را مخفی کرد در جیبش .میخواست از کنارشان رد شود که دوباره آنها سر راهش سبز شدند. اسمال گفت:

- کجا با این عجله

جوابی نداد دوباره  اسمال گفت:

 - نگفتم گذر پوست به دباغخونه می افته. حالا چرا دستات خونیه

- میگم از جلو راهم برین کنار

- می بینم صداتو رو ما بلند میکنی

- من با شماها کاری ندارم

- اما ما چرا باهات کار داریم. خیلی هم کار داریم، میدونی که دخترم دو روز پیش خودشو کشته

- خب بمن چه ربطی داره

- نیگا، میگه بمن چه ربطی داره. خودتو میزنی به خریت. اون خودشو کشته آخه تو شکمشو آوردی بالا اون فقط دوازده سالش بود، میفهمی یعنی چی. نه نمی فهمی، تو که شرف و وجدان نداری

عبدالحسن که فهمید در تله افتاده است یکهو  پرید عقب و در همان حال چاقویش را تند و تیز از جیبش در آورد و گرفت به سمتشان.

اسمال گفت:

- بچه، داری مارو میترسونی یا شلوارتو خیس کردی

عبدالحسن که دید همه راهها بسته شده است. یکهو حمله کرد و با چاقو صورت اسمال را خط کشید. سپس نعره ای کشید و هجوم برد به سمت یوسف. او که میله آهنی در  کف دستش بود جا خالی داد و ضربه ای محکم زد به پس گردنش و نقش بر زمینش کرد. طنابی انداختند دور گردنش. در حالی که ضجه و ناله میزد کشان کشان او را بردند کنار خیابان و آویزانش کردند روی  تیر چراغ برق.

مهدی یعقوبی