۱۳۹۹ شهریور ۲۷, پنجشنبه

اخته - مهدی یعقوبی




از روزی که نعمت نظافتچی و نگهبان ویلایش فرار کرده بود سید هاشم از این رو به آن رو شده بود. شب ها خوابش نمی برد. اگر هم  لحظه ای پلکهایش را روی هم می گذاشت کابوس های دهشتناک می آمدند به سراغش و چنگالهای تیزشان را بیرحمانه فرو میکردند در روح و روانش . تن و بدنش غرق در عرق میشد و دچار تشنج.  برای رهایی از این هجوم و حملات پابرهنه میرفت در حیاط خانه و در حالی که اسلحه کمری اش را در دست می فشرد تا گرگ و میش صبح قدم میزد و زمین و زمان را لعن و نفرین.

ویلایش در بکرترین منطقه ، یعنی در دامنه کوه و مشرف به جنگل سرسبز قرار داشت. مکانی رویایی و آرامش بخش. از صبح علی الطلوع تا شب صدای دلنشین پرندگان آفاقش را آکنده بود و عطر گیاهان وحشی در هوا موج.

سیدهاشم با آنکه شصت و دو سال از عمرش گذشته بود اما هنوز قوی الهیکل و آدم دل و جگر داری بود . هرگز به یاد نداشت که در طول عمر  پر فراز و فرودش اینهمه ترسیده باشد. ترس و وحشتی که  زندگی را برایش حرام کرده بود و مثل خوره افتاده بود به جانش .
عاشق شکار بود و خوشگذرانی، این ویلا را اصلا برای همین منظور با چرب کردن سبیل از ما بهتران و به قیمت ارزان به چنگ زده بود. زنش چند سال پیش بر اثر مسمومیت مرده بود. عده ای میگفتند که بر اثر خوردن قرص برنج دست به خودکشی زده است یا حتی او را کشته اند اما بر اثر خوف و وحشتی که از او داشتند جرئت ابرازش را نداشتند. 

 سیدهاشم هر وقت که هوس میکرد از تهران با خودرواش می آمد به این منطقه، هنوز بار و بندیلش را پیاده نکرده تفنگ شکاری اش را بر میداشت و با نعمت نگهبان و نظافت چی اش می رفت برای شکار. خودش می گفت که 4 سال پیش که برف سنگینی باریده بود یک قلاده از خرس قهوه ای را با گلوله کشت. عکسش را با افتخار به عنوان سند در قابی نقره ای و گرانقیمت زده بود روی دیوار و هر روز صبح با غرور و تکبر نگاهش میکرد و لذت می برد.
با آنکه در کودکی آدمی توسری خورده و فقیری بود و سواد کافی نداشت اما تا که دری به تخته خورد و کار و بارش افتاد توی ریل، به اتفاق چند نفر از دوستان ریش و پشم دارش پول و پله ای بهم زد و دیگر هیچ خدایی را بنده نبود. از آدمهای یک لاقبا و پابرهنه بشدت نفرت داشت و معتقد بود همانطور که اندازه انگشتان دست آدمی هم طراز و برابر نیستند آدم ها هم یکسان و مساوی نیستند و بقول خودش خدا خر را شناخت که شاخش نداده است.
 اما ترس و  وحشتش از نعمت بیخود و بی جهت نبود. چند سال پیش که هنوز کبکش خروس می خواند و به این روز و روزگار نیافته بود . یک روز بر اثر دزدیده شدن پولهایش از گاو صندوقی که در زیر زمین همین ویلا قرار داشت به او مشکوک شد بخصوص بعد از پیدا کردن دستکش اش در کنار گاوصندوق.
اگر چه خون جلوی چشمش را گرفته بود و در کنج خلوت دندانهایش را از خشم و غضب به هم می سایید و دستهایش را مشت و میزد به در و دیوار، اما آن را در ملاءعام بخصوص مقابل نعمت نشان نمیداد با خودش می گفت:
یه نقشه ای برات میکشم که از هزار بار مرگ هم بدتر باشه، تازه زن قشنگتم از  چنگت در میارم.

سیدهاشم که اصلا سید هم نبود و این پیشوندی که معنی حرامزاده را میداد خودش برای چاپیدن و چپوکردن بیشتر  به اسمش چسبانده بود، با استخدام دو نفر خلافکار  در مسیری که نعمت هر پنج شنبه با الاغش برای خرید به روستا میرفت دام پهن کرد.

آن روز هوا آرام و رام بود و عطر گلبوته های وحشی در بادهای نرمی که می وزید در آسمان صبحگاهی موج میزد و نغمه های سحرانگیز پرندگان که در سرتاسر راه بگوش میرسید روح انسان را جلا. گهگاه عابران روستایی که می شناختندش با او  سلام و علیک و خوش و بش می کردند و گاه هم چوپانان با چوبدستی به سویش دست تکان میدادند. نعمت که بر الاغش سوت زنان به سمت روستا در حرکت بود ناگهان از میان درختان تو در تو متوجه شد دو نفر صدایش میزنند. تا چشمش به ریخت و قیافه شان افتاد فهمید که آدمهای آن اهل و دیار نیستند.
تا خواست بجنبد یکی از آنها که قلچماق تر و موهای وزوزی و دماغی عقابی که تا نزدیکی لبهایش سر خورده بود با میله ای آهنی که در کف دستش فشرده بود محکم زد به پشتش.  پرتابش کرد به زمین. کشان کشان او را از خم و پیچ درختان و گزنه های وحشی که اطراف را پوشانده بودند عبور دادند. شلوارش را در آورند. تا خواست حرفی بزند یکی از آنها که اسمش جلیل بود مشتی محکم زد به دهنش. خون فواره زد. جلیل سپس رو کرد به دوستش خلیل گفت:
- مواد بیهوشی رو با خودت آوردی
- داخل خودرو جا گذاشتم
- پس برو بیارش
- توام شوخیت گرفته، خودرو دو کیلومتر اونطرفتره، 
- پس با این دستمال دهنشو ببند. اون انبر اخته رو بده به من، اینو که فراموش نکردی
دوستش لبخندی زد و انبر اخته را از جیبش در آورد و داد به دستش. نعمت تا واژه اخته به چشمش خورد برق از چشمانش پرید. تکانی بخود داد و خواست در برود که جلیل با دو دستش گلویش را چنان محکم فشرد که داشت چشمش از کاسه میزد بیرون. سپس دستش را هم بست و با پوزخند گفت:
- آقا دکتر میخواد خایه هاتو بکشه
نعمت که موهای تنش از وحشت سیخ شده بود  دوباره شروع کرد به تلاش و تقلا. اما بی فایده بود خلیل سرش را برد زیر گوش اش و با پچ پچ گفت:
- اینجا حتی خدام به دادت نمیرسه
بعد با قنداق سلاحش ضربه ای زد به پس گردنش و او از حال رفت. جلیل دو پای نعمت را خوب باز کرد.  پنس اخته را گذاشت در بیضه و چند دقیقه ای فشار داد. وقتی دید که خون به بند بیضه و بیضه نمی رسد و بیضه له شده است لبخندی زد. در همانحال بند کفش اش را محکم بست  و نگاهی انداخت به اطراف و با نیشخند گفت:
- از حالا شدی آغا نعمت 
 نعمت را همانجا ول کردند و خودشان به سرعت از محل دور. 

همان روز سید هاشم که همه طرح و نقشه ها را چیده بود برای ایز گم کردن با دسته گلی آمد به عیادتش در بیمارستان و شروع کرد به اشک تمساح ریختن. اما در دلش به ریش اش میخندید و با خود می گفت:
-   این آشی که پختم از صدبار مرگ براش بدتره از فردا صداش میزنم خواجه یا آغا نعمت ، تا دیگه پاشو از گلیمش اونورتر نذاره. تازه زن خوشگلش میشه مال من، یه صاحب تازه پیدا میکنه، 30 سالی سن داره اما خیلی قشنگه. باید خدارو هزار مرتبه شکر کنه که آب کمرمو میریزم تو فرجش. اگه اینکارو نکنم فلنگو میبنده. کدوم زنی پیش یه مرد عقیم می مونه. خوشم  اومد ازت سید هاشم با یه تیر دو نشون زدی. 

هنوز یکسال نگذشته بود که نعمت متوجه شد شکم زنش بالا آمده است.  میدانست کار، کار سید هاشم است. با اینچنین حرفی نزد و قفل دهانش را بست. در خفا دانه های اشک می نشست بر روی گونه اش. خودش را سرزنش میکرد و خودخوری. زنش را دیوانه وار  دوست داشت و بهش عشق میورزید اما در آنسو به سید هاشم کینه عمیقی پیدا کرد. از نگاه تحقیرآمیزش، از رابطه اش با زنش، از حرکات و سکناتش.از امر و نهی اش. از بهانه های صدمن یک غازش،  میخواست به هر نحوی شده از ته و توی قضیه سر در بیاورد و حساب آن کسی را که دست به این جنایت زده است در کف دستش بگذارد.

از آنجا که میگویند کوه به کوه نمی رسد اما آدم به آدم میرسد یک روز که بی خبر و به علت بیماری زنش رفته بود در شهر. به علت بی پولی و خرج دارو و درمان مجبور شد برود به سمت رستوران مجللی که متعلق به سید هاشم بود و معمولا ناهارش را همانجا میخورد.
وقتی به محل رسید مدیر رستوران گفت که باید منتظر بماند. چند ساعتی در همان حول و حوش منتظر ماند اما نیامد. مایوس شد و فکر کرد که بهتر است بر گردد نزد زنش که در بیمارستان منتظرش بود. همین که خواست حرکت کند . چشمش افتاد به سید هاشم که به همراه دو نفر مقابل رستوران از خودرو پیاده شدند.
یک آن نفسش بند آمد فکر کرد درست نمی بیند. چشمانش را با سرانگشتان مالاند و رفت جلوتر. از پشت شیشه نگاهی انداخت به داخل رستوران. دید آن دو نفری که به همراه سید هاشم بودند همان کسانی هستند که اخته اش کردند و او را را برای همیشه از مردی انداختند. پایش شل شد. چشمانش تیره ، سرش گیج رفت . افتاد بر زمین. یکی از عابران صدایش زد و بغلش را گرفت و بلند کرد. وقتی که حالش بهتر شد. دوباره از پشت شیشه رستوران نگاه کرد. همان قد و قامت و همان شکل و شمایل. خشم مانند آتش در رگانش شعله زد. خواست به آنها حمله و هجوم کند و شاهرگ گردنشان را بجود. اما در جا پشیمان شد و با خود گفت:
- نه نه نباید بی گدار به آب بزنم، اونا به راحتی میتونن سرمو زیر آب کنن. باید راه و چاره ای پیدا کنم .باید هر سه شونو بفرستم به درک. 

در افتادن با هاشم که آدم بسیار مومن و مسلمان دو آتشه ای بود ساده نبود. او یکی از عوامل کلیدی قاچاق مواد مخدر با کمک از مابهتران یعنی همانهایی که مقام و منصب کلیدی در مملکت داشتند بود و در کارش حرفه ای. در افتادن با او خواهی نخواهی در افتادن با نظام بود.


تصمیم گرفت بر گردد پیش زنش زینب. کتش را که در آورده بود تکانی داد و دوباره به تن. نگاهش را پر داد به اطراف. تا رفت بر گردد مدیر رستوران ناگاه صدایش زد و با دست اشاره که بر گردد. نعمت اما بی آنکه عکس العلمی نشان دهد به راهش ادامه داد. مدیر رستوران رفت به سمت سید هاشم :
- قربان، یه نفر نعمت نامی اومده بود اینجا سراغ شمارو میگرفت. بعد که شمارو دید پشیمون شد. هر چیم صداش زدم اعتنایی نکرد
- نعمت، نعمت اینجا چیکار میکرد، ما رو دیده
- عرض کردم، مدتی اینجا منتظر بود و سراغ شمارو میگرفت
- منظورم اینه که اون دو نفری رو که همرام بودن هم دیده
- اینطور فکر میکنم، آخه می پاییدمش
- حالا کجا رفت، کدوم سمت.
- راسته همین خیابون رفت به سمت میدون ابوالفضل، انگار عجله داشت.

سید هاشم که کمی دستپاچه شده بود نشست در حالی که  تسبیح را در دستش تند تند میچرخاند و سبیلش را در میان دندانهایش بصورت عصبی می جوید. از جایش پا شد و بعد از چند پک پی در پی ته سیگارش را از در انداخت به خیابان. کنجکاوانه اطراف را نگریست . خیری نبود. رفت به سمت جلیل و خلیل:
- نعمت اینجا بود
- نعمت کیه
- همون موردی که ازتون خواستم عقیمش کنین
- اون که مربوط به چن سال پیشه
- میگم شمارو دیده
- خب دیده باشه، اون بی خایه چه غلطی میتونه بکنه. ما که صد تا از اون بدتر و قلچماق ترو با پنبه سر بریدیم
- شما اونو نمیشناسین
- حالا اوقاتتو تلخ نکن. اگه موی دماغت شد مارو خبر کن. اصلا خودت که ده تا مث مارو حریفی.
- آخه تنها اون نیس، مساله ناموسیم هس.
- مساله ناموسی
- آره شکم زنشو بالا آوردم
- بابا دس خوش تو دیگه کی هسی


در آنسو زینب در اتاق انتظار تا چشمش به چهره درهم و آشفته شوهرش افتاد از جایش پا شد و بهمراهش از پله های بیمارستان آمد پایین:
- چی شده نعمت ، چرا رنگت پریده
- یه چیزی دیدم که نباید میدیدم 
- داستان چیه چه چیزی
- اونایی که این بلارو سرم آوردن پیداش کردم
- میخوای چیکار کنی
- میخوام تقاصمو بگیرم
- حتما خطرناکن، اونایی که آدما رو به این حال و روز میندازن، میتونن راحتم سر به نیستش کنن. بهتره با سید در میون بذاری
- اونایی که به این روزم انداختن همدست سیدهاشمن، همه طرح و توطئه ها سر همون سید هاشمه.
- مطمئنی، 
- آره که مطمئنم ، باید دریم
- من همین روزا بچه ام به دنیا میاد.
- اون بچه بچه همونیه که منو ناقص العضو کرده. میگم عیبی نداره ، تو بمون من میرم ویلا تا یه سری خرت و پرت ور دارم بزنم بچاک. یه مدت منتظر می مونم بچه که بدنیا اومد میام دنبالت تا بریم اهواز خونه یکی از قوم و خویشام. قول میدم راضیت کنم.
- باشه، برو تا نیومدن سراغت، 
- تا دو هفته دیگه
- خدا پشت و پناهت 

نعمت معطل نکرد و یکراست با اتوبوس رفت به سمت ویلا. هوا تاریک شده بود و اطراف و اکناف سوت و کور. از دور و نزدیک زوزه گرگها بگوش میرسید. انگار زنی در وزش بادها شیون میکشید و التماس میکرد. نعمت که گنگ و سردرگم به نظر میرسید کلید انداخت و در آهنی ویلا را باز. با خودش گفت:
- اون دفعه یکی دیگه اومده بود دزدی تو منو متهم کردی و به این روز انداختی ، بعدش زنمو حامله کردی. دزدیدن مال و منالت از شیر مادرم حلالتره. اونم پولایی که از راه دزدی و جاکشی به چنگ زدی ، تازه این اولشه، بعدش میام سراغ خودت تا زهرمو بریزم. تا بفهمی وقتی یه مردو ناقص میکنی چه مزه ای داره.

در اتاق خواب سید هاشم کلید گاوصندوق را که در زیر کمد پنهان کرده بود بر داشت و در مشتش فشرد. از پله ها آمد پایین و رفت به سمت زیر انبار. دید که که درش را قفل زده است. 
با انبر دست قفل را شکست و داخل شد. تیره و تاریک بود. مثل خانه اشباح. چراغ قوه را روشن کرد و نورانداخت به اطراف. در همین دم صدایی شنید. دلش هری ریخت  آب دهانش را قورت داد و آرام سرش را بر گرداند دید گربه همسایه است که در میان در زیر انبار ایستاده است و با چشمان وق زده نگاهش میکند. گاو صندوق را که در پشت قطعات بریده چوب استتار شده بود باز کرد  و تمام پول و جواهرات را ریخت در کیف. با آنهمه پول و جواهرات تا آخر عمر میتوانست شاهانه زندگی کند و بی دردسر. در همان لحظه  ناگهان غمی جانگاه در دلش چنگ زد و با خود گفت:
- اینهمه پول وقتی که ناقص باشی به چه دردت میخوره، وقتی که نمیتونی زنتو خوشبخت کنی و آرزوی پدر شدنو با خود بگور ببری.
 بی اختیار چند دانه اشک از چشمانش سرازیر شد و ادامه داد:
- من اما نیشمو میزنم سید هاشم، اونم چه نیش زهرآلودی.

به راه افتاد. رفت به سمت جنگل. مقداری پول بر داشت و بقیه را پنهان کرد در زیر درختی کهنسال. 

خروسخوان بود که سیدهاشم از راه رسید. کلید انداخت و وقتی وارد حیاط شد. اطراف را با چشمان تیزبینش ورانداز کرد. از پله ها رفت بالا. در ایوان ایستاد. دستی کشید به گل شعمدانی که در کنارش بود. یکهو چشمش افتاد به دو آچار تخت و انبر دست در کنار حوض. از پله ها آمد پایین . خم شد آچارها را بر داشت و بیدرنگ نگاهش را سر داد به سمت زیر زمین. متوجه شد کلیدش را شکسته اند. دوید به زیر زمین. تیره و تاریک بود. دست برد چراغ قوه را از محل همیشگی بر دارد دید سر جایش نیست. فانوس روی ایوان را بر داشت و روشن کرد. دوباره رفت به زیر زمین. حدسش درست بود همه دار و ندارش را که در گاوصنوق بود دزدیده بودند. مشتش را کوبید به دیوار و چندبار نعره ای جگرخراش کشید.  رفت به سمت اتاق سرایداری. فریاد کشید:
- نعمت ، نعمت
زینب که در همان روز بی نتیجه از بیمارستان به خانه بر گشته بود از اتاق سرایداری آمد بیرون و گفت:
- خدا بد نده سید هاشم اتفاقی افتاده
- نعمت کجاس
- والله خبر ندارم، دیروز با هم رفتیم بیمارستان گفت میاد ازتون پول قرض کنه برای دوا و دکتر اما بر نگشت.
- زنیکه جنده داری دروغ تحویلم میدی، بگو کجاس وگرنه تو رو با اون حرومزاده ای که تو شکمته میفرستم اون دنیا.
- بذارین براتون یه آب نبات بیارم 
- ضعیفه زرت و پرت نکن جوابمو بده
- چشم
- میگم بگو کجاس، تو میدونی 

وقتی دید سرش را انداخته است پایین و پاسخش را نمیدهد رفت به سمتش و چنگ انداخت به موهایش. کشان کشان برد لب حوض. چند بار سرش را فرو کرد در آب حوض. زینب در حالی که نفس نفس میزد میگفت:
- نمیدونم نمیدونم

سید هاشم که تمام هستی و نیستی اش بر باد رفته بود و رگهای شقیقه هایش از خشم مانند دو مار داشت از زیر پوستش بیرون میزد. لگدی محکم زد به شکمش و پرتابش کرد کنار دیوار. پایش را گذاشت بر گلویش و فشار داد. چشمهای زینب داشت از کاسه میزد بیرون. پاهایش شروع کرد به لرزیدن. سید هاشم که دیوانه وار نعره و فریاد میکشید و از خود بیخود شده بود. یک آن به خودش آمد و دید که زینب دیگر نفس نمی کشد. گونه اش کبود شده بود و کفی  سفید از دهان خون آلودش زده بود بیرون. دستپاچه شد. جسد را انداخت پشت خودرو. 
****

شبی که زینب را کشته بودند، نعمت چند کیلومتری آنسوتر در خانه یکی از دوستان قدیمی اش در حواشی جنگل سرش را گذاشته بود روی بالش. به روز و روزگار خودش فکر میکرد. به دقایق تیره و تار، به رنج های بی پایانی که به روحش نیش های زهرآگین میزدند، به رویاهایی که بر باد رفت،به آرزوهایی که زنده به گور شد. به آینده مه آلود. حس میکرد نمی تواند زنش را هرگز خوشبخت کند، تمام روزنه های زندگی اش بسوی تاریکی های بی پایان امتداد می یافت. آرزو میکرد ای کاش مرده بود. میخواست فریاد بکشد، سرش را بکوبد به دیوار، از فراز بلندترین قله ها خودش را در حضیض دره ها پرتاب کند، تنها دلیل زندگی اش عشقش به زینب بود که او را سرپا نگهداشته بود.
کم کم پلکهای چشمش را بست و نرم نرمک به خواب رفت. هنوز دقایقی نگذشته بود که زینب آمد به خوابش. بالای تپه ای ایستاده بود و ماه بالای سرش نقره پاشی می کرد. نعمت گفت:
- درست می بینم زینب تویی
با خنده جواب داد:
- مگه منو نمیشناسی
-  چقد قشنگ شدی اون ماه بالای سرت
- بیا بالا چرا وایسادی
- دوستت دارم زینب ، با تموم وجودم
- بیا بالا 
نعمت از پایین تپه سرسبز بار و بندیلی که بر پشتش بود انداخت پایین.  نفس عمیقی کشید و با شور و شوق عجیبی شروع کرد به دویدن. زینب هم وقتی دید که او بسمتش در حال دویدن است. لبخندی زد و دوید به سمت بالاتر. نعمت گفت:
- وایسا، میگیرمت، اونور دنیام بری میگیرمت 
سپس سرعتش را بیشتر کرد و همین که نزدیک شد و دست برد تا در آغوشش بگیرد با تعجب دید که او به شکل کبوتری سفید بال و پر در آورد  و در روشنایی ماه ناپدید شد.

یکهو از خواب پرید، دانه های عرق نشسته بود به پیشانی اش. با خود گفت:
- یعنی زینب پر کشید و رفت. فک کنم اون نامرد یه بلایی سرش آورده باید هر چه زودتر بر گردم. پا شد و به دوستش پرویز که هنوز بیدار و مشغول نگاه کردن تلویزیون بود گفت:
- من باید بر گردم
- اینوقت شب میخوای کجا بری
- به دلم برات شده یه اتفاقی افتاده، 
- باشه، بمون کله سحر با هم حرکت میکنیم.
- نه نه ، راستی اصلا فراموش کردم، اینم پولایی که ازت قرض گرفتم
پرویز پول ها را شمرد و نگاه کرد و گفت:
- این که سه برابر از پولی که ازم قرض گرفتی بیشتره، راستشو بگو گنج پیدا کردی
- تو یار غارمی پرویز، قابلی نداره
- باشه میخوای بری برو، اختیارت دست خودته، اما نمیذارم تنهایی جایی بری، باهات میام، 
- نمیخوام تورو درگیر ماجرا کنم
- من دوستتم مرد، میدونی داری چی میگی، بهم بر میخوره، رفاقت برا اینجور وقتاس.
- میخوام برم پیش زنم، فقط یه سر و گوشی آب بدم بعد بر میگردم،
- باشه، منم باهات میام
 - راستی تو که  یه مدت چوپان بودی نحوه اخته کردن گوسفندا رو بلدی.
- البته که بلدم، دو سال تو دامداری کار کردم، از اخته کردن بزغاله با کش مخصوص، تا بریدن کیسه های بیضه با چاقوی تیز و خارج کردن بیضه ها ، تزریق اسید لاکتیک به داخل بیضه ها برای از بین بردن بیضه ها.
- بسه بسه کافیه. حالا بگو وسایلشو داری.
- وسایل لازم نداره، انبر اخته و چاقو  کافیه. 
- برو بیارش

پرویز وسایل را بر داشت و انداخت در کیف دستی و با هم به راه افتادند. در راه نعمت داستانش را به او از لام تا کام گفت همچنین قضیه تجاوز به زنش و بچه ای که در شکمش بود. پرویز با شنیدن آن اتفاقات شوکه شد. ایستاد دو دستش را گذاشت روی شانه نعمت. در آغوشش کشید. سپس مشتهایش را گره کرد. فریادی از درد کشید و گفت:
- باید همون اول بهم میگفتی رفیق، 
- فقط میخوام ببینم حال و روز زنم چطوره ، آخه یه خوابی دیدم، انگار از دور دورا صدام میزد،میخواس یه چیزی رو بهم بگه. تو خودت منو میشناسی من آدم عقده ای نیستم اما
- یادته بعد از اون اتفاقی که چند سال پیش برام افتاد بهم چی گفتی:
- نه ، چی گفتم
- انتقام غذایی هستش که باید سرد میل شه، اما این قضیه فرق میکنه، از صد بار کشته شدنم بدتره، بخصوص اگه زن داشته باشی و بهش اهانتم کرده باشن. بزن بریم رفیق.

********

سیدهاشم بعد از اینکه جسد زینب را در خودرو انداخت . از جیبش قوطی قرصی در آورد و دو حبه از آن را انداخت در دهان. نشست روی پله ها . سرش را گذاشت روی زانویش. درهم و آشفته.  با جلیل و خلیل در خانه قرار داشت، دیر کرده بودند. تازه آخرین جمعه ماه بود و معاون قوه قضاییه با یکی از فرماندهان سپاه برای سور و سات می آمدند به ویلایش. سعی کرد از جایش بلند شود و جسد را در همان اطراف و اکناف چال کند . دید بدنش سنگین است. دوباره تلاش کرد. باز هم نتوانست. سرش گیح میرفت و احساس خواب آلودگی. دست برد از جیبش قرصی را که خورده بود در آورد. متوجه شد قوطی قرص خواب آوری را که بسیار هم قوی بود اشتباهی به جای قرص روانگردان در جیبش گذاشته است. به خودش لعنت فرستاد. 
نیم ساعت بعد جلیل و خلیل از راه رسیدند. چند بار در زدند اما کسی جواب نمی داد. گمان کردند سیدهاشم در دور و اطراف پرسه میزند و زود بر میگردد. رفتند داخل خودرو نشستند و منتظر ماندند.
نعمت که به نزدیکی ویلا رسید. چشمش افتاد به خودرو. ایستاد چاقو را از جبیش در آورد و  به پرویز گفت برود جلوتر و نگاهی بیندازد. او هم خم شد بند کفش هایش را محکم بست. آهسته آهسته نزدیک شد و بی آنکه آن دو نفر ملتفت شوند از پشت نگاهی به آنها انداخت. همین که خواست بر گردد. پایش افتاد به چاله. همانجا سینه خیز  شد. خلیل که شیشه خودرو را پایین کشیده بود متوجه صدایی شد. در را باز کرد آمد پایین. نگاهی به دور و برش انداخت. خاموش بود و سوت و کور. همانجا کنار خودرو ایستاد و مشغول به سیگار کشیدن.  پرویز پاورچین پاورچین برگشت. نعمت فهمید که آنها همان دو نفری هستند که او را به این روز انداخته اند..در پشت درختی کمین کردند و نقشه ای به ذهنشان خطور.
بعد از اینکه فکرهایشان را روی هم گذاشتند نعمت کمی کشید عقب و در میان بوته ها نشست روی زانو. چاقو را در دستش فشرد سپس اشاره کرد به پرویز. او هم از پس و پشت درخت آمد بیرون و چراغ قوه اش را روشن کرد و افتاد به راه. خلیل تا چشمش به نور افتاد  فکر کرد که از اهالی روستاهای اطراف است. برای همین چند پک به سیگارش زد و پرتابش کرد به زمین. جلیل که خسته بود سرش را گذاشته بود روی فرمان و رفته بود به خواب.
نعمت بر طبق نقشه میله آهنی را که به همراهش آورده بود محکم گرفت در مشتش. از پشت بوته ها آمد بیرون. آنها را دور زد و رفت در پشت سر خلیل. همین که پرویز نزدیک شد. خلیل نگاهی انداخت به قد و قامتش. پرویز چراغ قوه را گرفت درست به سمت چشمش. خلیل گفت:
- آهای یابو، چراغ قوه رو بگیر اونطرف

در همین هنگام نعمت میله آهنی را فرود آورد بر گردنش و نقش بر زمینش کرد. جلیل که هنوز در عالم خواب و بیداری بود از شنیدن سر و صدا بیدار شد بوقی زد.  همین که از خودرو پیاده شد ضربه ای فرود آمد بر پشتش.
آنها را که از هوش رفته بودند انداختند داخل خودرو و بردند درست در همان محل که نعمت را اخته کرده بودند. دست و پایشان را محکم بستند و تا گرگ و میش منتظر. آنها تا چشمشان به چشم نعمت افتاد او را شناخته بودند و میدانستد چه نقشه ای در سر دارد. از ترس داشتند جان می کندند. نعمت فقط در چشمهایشان نگاه می کرد و با همان نگاهش به آنها می فهماند که بخششی در کار نیست. 

فردای همان روز که سیدهاشم خبر را شنیده بود شوکه شد. رفت به دیدارشان در بیمارستان. دکترها بهش گفتند که هر دو شان اخته شده اند اما خوشبختانه زنده خواهند ماند. 
سیدهاشم پرسید:
- یعنی میگید هیچ دوا و درمونی نیس
- بیضه هاشونو کندن، اونم حرفه ای. هیچکی تو این دنیا نمیتونه کمکشون کنه. 
- اگه خارج برن چی اونجا امکاناتش بیشتره
- آقای محترم تا امروز کسی موفق به کاشت و برداشت تخم نشده، اگه از من میشنوی تا دهها سال دیگم ممکن نیست.

بعضی از رسانه ها این خبر را سر بسته انعکاس دادند و فقط نوشتند که اشرار به دو نفر از سربازان گمنام امام زمان تعرض کردند و به آنها آسیب جزیی رساندند. آسیب جزیی چه بود؟ هیچ توضیحی ندادند.
خوف و وحشت سر تا پای شیخ هاشم را فرا گرفت و بدنش شروع به لرزیدن. چند هفته مخفی شد. از وحشتی که لرزه بر وجودش افکنده بود نه خواب داشت نه خوراک. دمادم فکر میکرد که اگر خایه اش را ببرند و او را از مردانگی  بیندازند چه میشود. خودش پاسخ میداد:
- اونوقت زندگی به چه درد آدم میخوره، حتی اگه بهشتم برم کاری ازم ساخته نیس. آلت مرد دار و ندارشه. اگه ببرنش، حتی فکرشم مث دریل تو مخم صدا میکنه. باید اونو پیداش کنم و نفله اش کنم. اما قبل از همه باید اونهمه پول و جواهراتمو از چنگش در بیارم. آره همینکارو میکنم. بعد مث سگ تیکه پاره اش میکنم

سید هاشم از خوف و بیم شبها تا چشم هایش را بهم میگذاشت با کوچکترین سر و صدایی از خواب میپرید و سلاح کمری اش را که در کنارش بود در دستش میگرفت و میرفت دم پنجره و اطراف را می پایید. 
 نگهبان و نظافتچی ای تازه استخدام کرده بود و خودش یک ماهی میشد که بعد از کشتن زینب به ویلایش بر نگشته بود. 
بعد از مدتی دوا و درمان اوضاع و احوالش بهتر شد و ترس و وحشتش کمتر. چند بار هم سری زد به ویلا و با دو نفر از دوستانش که یکی از آنها آخوندی چاق و چله بود رفت به شکار. همیشه آرزویش این بود که پلنگی شکار کند اما پلنگ بر خلاف گذشته ها کمیاب شده بود و شکارش سخت. 

در آنسو نعمت که میدانست تیمی از امور ویژه برای کشتن یا زنده دستگیر کردنش شب و روز در تعقیبش هستند برای اینکه شناخته نشود ریش و سبیل گذاشت و بجز در مواقع ضروری در بیرون از خانه آفتابی نمی شد.
یک روز برای اینکه هوایی عوض کند برای نخستین بار با پرویز رفت به سمت جنگل. وقتی به نقطه ای که پول و جواهرات را پنهان کرده بود رسید. به پرویز که دیگر خیلی با هم اخت شده بودند گفت که در کنار درخت کهنسال بنشیند و خودش با دستهایش برگهای دور و برش را کنار زد و سپس با بیلچه شروع کرد به کندن زمین. کیف پر از پول و جواهرات را در آورد و بازش کرد. پرویز تا چشمش به آنهمه پول و جواهرات افتاد از تعچب دهانش باز ماند. نعمت گفت:
- حالا دیگه این پولا مال ماست. تا آخر عمر میتونیم راحت و بی دردسر زندگی کنیم.
- از کجا این پولا رو ..
نعمت حرفش را برید و گفت: ناراحت نباش، از هر حلالی حلالتره، اینا مال همون مردک بی همه چیزه، سید هاشم
- اگه اینطوره دمت گرم

نعمت که نمی دانست زنش را سیدهاشم به طرز فجیع و ناجوانمردانه کشته است و سپس جسدش را در نقطه ای نامعلوم گم و گور. دلش برایش خیلی تنگ شده بود. فکر میکرد که تا کنون بچه اش را بدنیا آورده است و وقتش رسیده است تا مخفیفانه برود به نزدش و دستش را بگیرد و با هم فرار کنند. اما قبل از آن طرح و نقشه ای ریخت. پرویز عکسی از نعمت را با بدنی غرق در خون که بطرز مرموزی کشته شده بود در نامه ای به اسم همان معاون قوه قضایی که جمعه آخر ماه می آمد به نزد سیدهاشم به خانه اش ارسال کرد . او هم تا نامه را باز کرد و عکس جسد نعمت را دید از خوشحالی پا شد و شروع کرد به رقصیدن و بشکن زدن.
پرویز چند روز برای شناسایی آمد و شد ویلایش را تحت نظر گرفت اما اثری از زینب نیافت. موضوع را که با نعمت در میان گذاشت او دلواپس شد. تصمیم گرفت هر چه زودتر قال قضیه را بکند و سیدهاشم را به سزایش برساند.
آن روز جمعه بود و سیدهاشم که رو دست خورده و گمان برده بود نعمت کشته شده است آسوده و بی دغدغه با یکی از سرداران که یار غارش بود رفت به شکار. در میان شاخه های درهم و انبوه و گیاهان وحشی که سر تا سر راهشان را پوشانده بود یک بار صدای غرش خرس را شنیدند و صدای زیر به هم ساییدن دندانهایش. امیدوار بودند که پلنگی را که همیشه آرزوی شکارش را داشتند بیابند و تا آخر عمر با خاطره اش خوش بگذرانند. نزدیکی های ظهر از کوله پشتی که به همراه  داشتند چند کنسرو ماهی و نان و پنیر و خرما در آوردند و شروع کردند به خوردن. 

نعمت و پرویز که آنها را مثل سایه و اشباح های نامریی تعقیب میکردند در همان حوالی کمین کردند. سید هاشم بعد از اینکه غذایش را تمام کرد گفت:
- میرم یه دستشویی و زود بر میگردم. 
- حاجی این که احتیاج به پرسش نداره من که غذامو تموم نکردم.

کمی که دور شد نعمت رو به پرویز کرد و گفت:
- تو رفیقشو تحت نظر داشته باش من بر میگردم
- بیا این اسلحه کمری رو با خودت داشته باش
- نه پیشت بمونه، میله آهنی کافیه، فقط میرم سر و گوشی آب بدم.

همین که به نزدیکی سیدهاشم رسید. نشست روی زمین. میله آهنی را در کف دستش فشرد. سینه خیز خودش را کشاند به جلو. سیدهاشم که گوش تیزی داشت سر و صداهای خفیفی شنید. ترسید و کلتش را در آورد. سرش را بر گرداند و با خود گفت:
- اون که مرده واسه چی میترسی مرد

در آنسو سردار بعد از لیسیدن دستهایش و چند بار آروغ زدن از جایش پا شد. نگاهی انداخت به حول و حوش. رفت درست به سمتی که پرویز کمین کرده بود. وقتی به نزدیکی اش رسید پرویز دولا دولا کشید عقب و از دسترس ناپدید. سردار ناگاه چشمش افتاد به رد پای انسان. با شم غریزی و تجربیاتی که داشت فهمید که کسی یا کسانی تعقیبشان می کنند. کلت مخصوصش را از غلاف در آورد و از ضامن خارج. رد پا را دنبال کرد. ناگاه کمی آنسوتر،  در پشت درخت بلوط چشمش افتاد به نعمت. فهمید خودش هست. عکسش را سیدهاشم بهش نشان داده بود. معطل نکرد. چندبار شلیک کرد. نعمت افتاد به زمین و تمام پیکرش غرق خون.
سیدهاشم وحشت زده خودش را رساند به صحنه. وقتی چشمش افتاد به نعمت که در حال جان کندن بود با چشمان از کاسه در آمده گفت:
- اون،اون که مرده بود
- بهت رکب زدن، 
- دست خوش سردار. گل کاشتی، تمومش کن

سردار لوله سلاحش را نشانه گرفت به سمت پیشانی اش و همین که رفت شلیک کند گلوله ای نشست به سینه اش. دمرو افتاد به زمین و در جا تمام کرد. سیدهاشم خم شد اسلحه کمری اش را بگیرد که تیری خورد به بازویش. همانجا ایستاد. یک دستش را گذاشت روی بازویی که تیر خورده بود و با ضجه و ناله گفت:
- منو نکش، هر چی بخوای بهت میدم

پرویز چند قدم رفت جلو. روی زانو کنار نعمت نشست. با دستمالی نرم و آهسته خون هایی که چهره اش را پوشانده بود پاک کرد. خیره شد به چشمانش. نعمت در لحظات پایانی عمرش خواست بریده بریده چیزی بگوید اما ناگهان در خاموشی ابدی فرو رفت.
پرویز دست و پای هاشم را بست. شلوار و زیر شلوارش را در آورد. سیدهاشم در جا فهمید که او چه قصدی در سر دارد. نعره و فریاد کشید و التماس کرد که اینکار را با او نکند. پرویز اما بی اعتنا به ناله و زاری اش کیف دستی اش را باز کرد. بی آنکه از مواد بیهوشی استفاده کند. انبر اخته را در دستش فشرد و گرفت مقابل چشمهای سیدهاشم ... اخته اش کرد و گفت:
- نعمت گفته بود بعد از اخته کردنت زنده بذارمت.