۱۳۹۸ آذر ۲۰, چهارشنبه

شورشی - مهدی یعقوبی



از روزی که خواهرش در کنارش تیر خورد و مرد ، بابک دیگر بابک سابق نبود . رفته بود توی خودش و در دنیاهای دیگری سیر و سفر میکرد. نه لب به آب میزد و نه یک لقمه نان. شوکه شده بود و دمادم چهره خونین خواهرش تهمینه در روبرویش ظاهر میشد که در نفسهای آخر به چشمانش نگاه میکرد و لبخند میزد.
 ماموران حکومتی که چهره هایشان را با ماسک پوشانده بودند و تا دندان مسلح . با قنداق مسلسل محکم کوبیدند به گردنش و او در دم از هوش و حواس رفت. خواهرش را کشان کشان انداختند پشت خودرو و با شلیک های هوایی بسرعت از محل دور. بهوش که آمد نگاهی به لباسش که غرق از خون خواهرش بود انداخت. سرش شروع کرد به گیج رفتن. از سر و صدای جمعیتی که در اطراف بودند و با ماموران حکومتی در حال جنگ و گریز تنها وز وز گنگی می شنید و اطراف و اکناف را که در دود و آتش شعله ور بودند تیره و تار. معترضان می گفتند ماموران ایرانی نیستند و وابسته به حشد الشعبی و حزب الله لبنانند . از هر جا که آمده بودند کارشان را خوب بلد بودند و مردم را مثل گوسفند سلاخی.
بابک در میان جمعیتی که خشمگین شعار مرگ بر دیکتاتور میدادند از جایش بسختی پاشد و همین که خواست حرکت کند دید که دستی بازویش را گرفته است . بیژن بود نامزد تهمینه خواهرش . دستمالی از جیبش در آورد و چشم های غبارآلودش را تمیز . بابک با صدای لرزان و اشک آلود گفت:

۱۳۹۸ آذر ۱۷, یکشنبه

همه از مرگ میترسند من از زندگی - مهدی یعقوبی



  مبهم و سردرگم کنار جاده ایستاده بود. لاغر اندام بود و استخوانی. انگار در کاسه چشمش به جای مردمک دو جغد سیاه نشسته بودند با نگاهی تند و وق زده.   کلاهی تاریک و لبه بلند بر سرش آویزان بود و کراواتی سرمه ای. . در چهره اش غمی جانکاه موج میزد و بیحوصلگی . چند بار به ساعتش نگاه کرد و یاس آلود با خودش نجوا ، بنظر میرسید منتظر کسی است .
ابرهای تیره و سرگردان آسمان را پوشانده بودند و باران نرم نرمک شروع کرده بود به باریدن. آن سوی جاده دو نفر افتاده بودند به جان هم . داد و فریاد می کشیدند و به هم بد و بیراه . عابر که دید کار به جاهای باریک میکشد سیگارش را انداخت و زیر کفش های براقش له و لورده . رفت آنسوی خیابان تا آن دو نفری را که با هم گلاویز شده بودند از هم جدا کند. همین که خواست آنها را از هم سوا کند مشتی محکم خورد به صورتش . پرتاب شد به زمین. از دماغش خون شتک زد و سرش گیج رفت و بیحال افتاد. تا به خودش آمد دید که از آن دو نفر خبری نیست. رفت دستمالی از جیبش در بیاورد تا خونهای صورتش را پاک کند که دید کیف پولش غیب شده است.
فهمید رکب خورده است. نشست روی زانویش تفی پرتاب کرد و مشتش را کوبید بر زمین. با خودش گفت: