۱۴۰۲ آذر ۲۲, چهارشنبه

دوالپا مهدی یعقوبی(هیچ)

  


 اولین بار که دیدمش. حوالی غروب بود. غروب سرد پاییزی. در راه پله ها داشتم با خانم سیاه پوست همسایه ام گپ و گفتگو می کردم که ناگاه صدای باز شدن در فلزی ساختمانی که در آن زندگی میکنم به گوشم خورد. زن همسایه وندی نیم نگاهی انداخت به پایین. نرمخندی به گوشه لبش نقش بست:

 - همسایه جدیدمونه

به چشمهایش زل زدم . سرم را خم کردم به پایین. سایه مرموزی در نور پژمرده راه پله ها خورد به چشمم. پرسیدم:

 همسایه جدید- 

- آدم عجیبیه.

- چطور

- بذار بیاد بالا به ریخت و قیافه اش که نیگا کنی دوزاری ات می افته.من که تو عمرم آدمی مث اون ندیدم. خدا رحم کنه به دخترم. اگه چشمش بهش بیفته از ترس زهره ترک میشه.

۱۴۰۲ مهر ۲۶, چهارشنبه

درخت را از میوه اش می شناسند - مهدی یعقوبی هیچ

 



یادش بخیر پدرم تا چشمش به یه آخوند می افتاد سری تکون می داد و می گفت:

- درختو از میوه اش باید شناخت

منم که بچه بودم معنیشو نمی دونسم و گهگاه با سرانگشتام موهامو می خاروندم و با خودم می گفتم:

- چرا بابا هر وقت چشمش به یه آخوند می افته اخماش میره تو هم و اینو میگه. اون مرد پشمالو با اون عمامه و عباش که اصلا شبیه به درخت نیس تا میوه ای داشته باشه.

۱۴۰۲ مرداد ۱۷, سه‌شنبه

من مهسام نوشته مهدی یعقوبی (هیچ)

 


خدا لعنت کنه رضا شاه رو که با کشف حجابش هنوز که هنوزه اسلام و مسلمینو به خطر انداخته. حسابشو بکن اگه اون لعنتی کشف حجاب نمی کرد امروز مملکت ما تو این مخمصه نمی افتاد. دیگه سگ صاحبشو نمیشناسه. جنده ها همه جا شعار میدن: 

زن زندگی آزادی. تو کدوم حدیث و روایت اومده زن باید آزاد باشه، کدوم پیغمبر و امامی گفته، زن یه دندش کجه، اون  ناقص العقله، اگه افسارشو ول کنی جامعه رو به فحشا و فساد میکشونه. باید تحت اطاعت مردش باشه و بتمرگه تو خونه، اما کو گوش شنوا، هر چی  رو منبرم وراجی میکنم مگه دیگه به خرجشون میره، حرفامو حتی به تخمشونم حساب نمی کنن. اصلا دیگه جز چن تا پیر و پاتال کسی به مسجد نمی آد. جوونام که از دم به دین و مذهب اعتقادی ندارن، به چاه جمکران زبونم لال میخندن. همه از اسلام رویگردون شدن.

۱۴۰۲ اردیبهشت ۱۹, سه‌شنبه

فرار از دوزخ مهدی یعقوبی (هیچ)

 


- بدو بدو  میخواد بارون  بیاد.
- من خسته ام 
حنیف که دید پسرش خسته است و گرسنه، ایستاد و همین که دستش را  گرفت آسمان غرید و بارانی تند شروع کرد به باریدن. دویدند به گوشه دیوار و با بهت نگاهی به آسمان عبوس. بهزاد گفت:
- بابا نمیشه بر گردیم خونه من گشنمه
- میریم مسجد، قراره بعد از سخنرانی آش بدن، آخه امروز تولد یکی از اماماس
- خواهر جونم چی، اون تک و تنها مونده خونه
-  درست میشه، یه کاسه آش نذریم برا اون میگیریم

۱۴۰۲ فروردین ۱۲, شنبه

آخرین شاهزاده - مهدی یعقوبی(هیچ)

 


در ویلایی پرت و دورافتاده اما مجلل در حوالی جنگل های شمال، سیدصادق در حالی که به سیگارش پک میزد از کنار پنجره فاصله گرفت و مشتی آجیل از روی میز بر داشت و رفت کنار حیدر ایستاد. با دست آرام زد به شانه اش:

- این ماموریتی  که بهت محول شده یکی از مهمترین ماموریت های سالهای اخیره. حتی از کشتن جک و جونورایی مث بختیار و فرخزادم مهمتره. این شازده شده موی دماغمون. با فراخوانش صد و سی هزار نفر تو آلمان تظاهرات کردن و  به نظام توهین. میفهمی یعنی چی

- خیالت تخت، شازده رو به جهنم واصل میکنم، یعنی یه بلایی قراره سرش بیارم که مرغای آسمون بحالش گریه کنن. خودت که بهتر از همه میدونی بیوترور، زنده میمونه اما هر روز صدبار آرزوی مرگ میکنه.

۱۴۰۱ بهمن ۳۰, یکشنبه

لبخند شیطانی - مهدی یعقوبی (هیچ)

 


 لوله سللاحش را چرخانده بود بسویش و با لبخند از مگسکش نشانه رفته بود درست به چشمهایش. با ایما و اشاره گفت که دستهایش را ببرد بالا. دختر که اسمش تهمینه بود با چشمهای سبز روشنش نگاهش کرد و  دستهای لرزانش را برد بالای سرش. اطراف سوت و کور بود و بی نفس. معترضین در هجوم و حمله های یگان های ضد شورش و شلیک گاز اشک آور و گلوله ها متفرق شده بودند و او مثل مرغکی تنها و بی آشیان افتاده بود در تله. بادی سمج و ولگرد چنگ میبرد به موها و چشمهای هراسانش.

۱۴۰۱ بهمن ۲, یکشنبه

من وکالت - نوشته مهدی یعقوبی

 

- یه چیزی میگم یه چیزی میشنوی حبیب آقا

- گوشم با شماست

- برادر زاده من زمان شاه یه کامانیست بود

- کامانیست

- کاما یعنی خدا، نیستم همون نیسته، یعنی خدا نیست

۱۴۰۱ دی ۱۷, شنبه

قایق بی ناخدا - مهدی یعقوبی(هیچ)

 


دو روز و دو شب بود که در پهنه بی در و پیکر دریا گم شده بودند. خسته و کوفته و سرگردان. همه چیز با مرگ مشکوک ناخدا عباس شروع شد. ناخدایی که سر و مر و گنده بود و قوی الجثه. سرنشینان این قایق کوچک 6 نفر بودند. 

  زن و مردی ارمنی که از اروپا برای مسافرت آمده بودند و این سفر به تلخ ترین خاطره زندگی شان مبدل شده بود و کابوسی مجسم. زن که اسمش ثریا و باردار بود وحشت در چشمهایش موج میزد و شوهرش پال که هلندی الاصل بود هم همینطور.