۱۴۰۱ بهمن ۳۰, یکشنبه

لبخند شیطانی - مهدی یعقوبی (هیچ)

 


 لوله سللاحش را چرخانده بود بسویش و با لبخند از مگسکش نشانه رفته بود درست به چشمهایش. با ایما و اشاره گفت که دستهایش را ببرد بالا. دختر که اسمش تهمینه بود با چشمهای سبز روشنش نگاهش کرد و  دستهای لرزانش را برد بالای سرش. اطراف سوت و کور بود و بی نفس. معترضین در هجوم و حمله های یگان های ضد شورش و شلیک گاز اشک آور و گلوله ها متفرق شده بودند و او مثل مرغکی تنها و بی آشیان افتاده بود در تله. بادی سمج و ولگرد چنگ میبرد به موها و چشمهای هراسانش.

غمی چنگ زد در دلش و سایه ای از وحشت آرام آرام بال می گسترد بر فراز سرش . سعی کرد از لرزش دست و پایش جلوگیری کند و قرص و محکم در جایش بایستد. دستش را مشت کرد و نگاهش را پر داد به آبی ها و رمه ای از ابرهای سپیدی که در دشت آسمان پرسه میزدند. یک آن در مخیله اش سلول های مخوف زندان جرقه زد و حمله و هجوم گرگهای درنده ای که بدنبال طعمه های باکره و دست نخورده میگشتند. موهای تنش از ترس سیخ شد و در خود مچاله. لباس شخصی همان طور که اسلحه اش را بسویش نشانه رفته بود چند قدم آمد جلوتر و با لوله سلاح اشاره کرد که دستهایش را ببرد بالاتر. بی آنکه نگاهش کند همین کار را هم کرد:

- روسریت کو، حتما آتیشش زدی ها

لوله سلاح را برد زیر چانه اش و سرش را برد بالا. وقتی دید پاسخش را نمی دهد افسار گسیخت و نعره زد:

- تق تق تتق تق

تهمینه که فکر می کرد او ماشه اش را فشرده است شوکه شد و پاهایش سست. خواست فریاد بکشد که زبانش بند آمد و خم شد روی زانویش.

همراهش سید ابوالقاسم که در کنارش ایستاده بود با صدایی کلفت و نکره گفت:

- حیدر لفتش نده کلی کار و بار داریم

- میخوام حال کنم

- اگه میخوای حال کنی بندازش تو ون و شورتشو بکش پایین. حاجی گفته این نمک نشناسا بخصوص با کره هاشون غنیمت جنگی ان، میتونین یک لشکر بریزین سرشون و سوراخ سوراخشون کنین.

حیدر بی آنکه پاسخش را بدهد یک دستش را از سلاحش جدا کرد و ریش های حنا کرده اش را با سرانگشتانش خاراند و زیر چشمی اطراف را تحت نظر. باز هم رفت جلوتر. لوله سلاحش را گذاشت درست روی یک چشمش. تهمینه ترسید و شروع کرد به لرزیدن. در بالای سرش پرنده ای تنها و بی آشیان در سفر بود و تکه ابری سرگردان.  یاد پدرش افتاد که بی نهایت دوستش داشت. پدری که دو سال پیش در اثر ریزش معدن زغال سنگ کشته شده بود. در دلش مایوسانه صدایش زد و ناگاه چهره اش در خیالش درخشید با تمام مهربانی هایش. یک لحظه سایه سار آرامشی خیمه زد بر فراز سرش. اما این آرامش بیش از یک پلک بهم زدن طول نکشید. حیدر با صدای دو رگه و خشن رشته افکارش را برید:

- جنده بهت گفتم دستاتو ببر بالا

او هم دستهایش را برد بالا و بالاتر

- به چشام نیگا کن

تهمینه زل زد و از چهره پر پشم و پیلش چندشش شد انگار تمام پلشتی های عالم جمع شده بودند در کاسه چشمهایش. سیدابوالقاسم  که دید او لفتش میدهد نیشخندی زد و بعد از چند پک پی در پی به سیگارش رفت جلو. لوله سلاحش را کمی آورد پایین. حیدر پرسید:

- داری چیکار میکنی

دوباره باز هم لوله سلاح را آورد پایین تر و گذاشت لای دو پای تهمینه:

- بزن اینجا ... درست به کو ... ش

- تو کاریت نباشه، فقط اطرافو بپا

- اطاعت فرمانده

لوله سلاحش را آورد بالا و از فاصله ای نزدیک و در حالی که لبخند میزد کلماتی را به زبان عربی روی لب آورد و شلیک کرد درست به وسط چشم راستش. خون از کاسه چشم تهمینه شتک زد به بیرون و از پشت افتاد بر زمین.

حیدر که حرکات و سکناتش عادی نبود و مثل همیشه در ماموریتش مواد روانگردان زده بود بالا، قهقهه ای سر داد و رفت جلو. پوتینش را با قساوت گذاشت روی گلویش:

- بگو مرگ بر دیکتاتور، د میگم بگو مرگ بر دیکتاتور زنیکه هزار کیره

تهمینه که خون سر و صورتش را پوشانده بود از شدت فشار زبانش داشت از دهانش میزد بیرون. افتاد به تب و لرز. حتی خیالش را هم نمی کرد که کسی لوله سلاحش را بگذارد روی چشمش و با لبخند شلیک کند لبخندی شیطانی. سیدابوالقاسم که ذق زده بود و کمی آنسوتر ایستاده بود و نگاه میکرد دوباره از جیبش سیگاری در آورد و آتش زد. بعد از چند پک پی در پی گفت:

- لفتش نده حیدر، بزن اون یکی چشمشم کور کن، اگه ازمون عکس بگیرن مادرمون گاییدس

- بازم زر زدی، گفتم اینجا من فرماندم

- من خفه خون میگیرم اما تو انگار حالیت نیست، اون قرصا مغزتو از کار انداخته

حیدر که انگار اطراف را محو و برفکی میدید و گوش اش وزوز میکرد. با یک دست چشمهایش را مالاند و لبخندی تاریک در گوشه لبش ظاهر. شروع کرد مثل گرگها زوزه کشیدن. دوباره پوتینش را گذاشت روی گلوی تهمینه. نگاهش کرد و با زهرخند گفت:

- نترس نمیمیری تیر ساچمه ای بود حالا حالاها باهات کار دارم

سلاحش را پرتاب کرد به طرف سیدابوالقاسم او هم با یک دست در هوا قاپید و با شوخی نشانه رفت به پیشانی اش. قاه قاه زد زیر خنده. تهمینه از اینکه او سلاحش را به دست همراهش داده است یک آن احساس آرامش کرد و قکر کرد که از خر شیطان آمده است پایین. اما حدسش اشتباه بود حیدر دوباره پوتینش را گذاشت روی گلویش و با تمام قدرت فشار دارد چشمهای تهمینه داشت از کاسه میزد پایین. مرگ را با چشمهایش میدید. دست و پایش شروع کرد به لرزیدن. نفسش بند آمده بود و تن و بدنش بی حس. حیدر وحشیانه میخندید و فشار را بیشتر و بیشتر. یک آن نقشه ای زد به ذهنش و بیدرنگ خودش را زد به مردن. حیدر وقتی دید که تکانی نمیخورد نگاهی به چهره خون آلودش انداخت و تفی به صورتش پرتاب. بلندش کرد و گذاشت روی شانه اش رفت به طرف خودرو. در کشویی را باز کرد و پرتابش کرد داخل. سیدابوالقاسم که پشت فرمان نشسته بود با چهره ای قمر در عقرب رو کرد بهش و گفت:

- تو هم زود از کوره در میری ها

- خفه خون راهتو ادامه بده. 

- غنیمت خوبی بود

- گفتم زیب دهنتو بکش

سپس خم شد و از داشبورد سرنگی بر داشت و بوسه ای زد به آن. آستینش را بالا برد و آمفامتافین را تزریق. یک لحظه پلکهایش را بست و احساس خوشی دوید به رگ و پی اش. انگار در بهشت خداوندی بال و پر میزد و از شراب و غلمان  و حوریان زیبا لذت میبرد . خواست چرتی بزند که سیدابوالقاسم که انگار ازش دلخور و حرصش در آمده بود، نتوانست چفت دهانش را ببندد:

- توهم همیشه خدا عجله میکنی، تقصیر اون زهرماریه که میزنی، طعمه چاق و چله ای بود،میتونستیم اول عروسش کنیم بعد گم و گور.

- میگم رو اعصابم راه نرو.

- مثلا میخوای چیکار کنی

- خفه خون میگیری یا نه

- فک میکنی من غلامتم که دائم رو سرم هوار میکشی

- میگم گاگول رو اعصابم راه نرو یه وقت دیدی ...

- هیچ غلطی نمیتونی بکنی

ابوالقاسم از غیض و غضب در گوشه خیابان زد روی ترمز و حرفش را تکرار:

- هیچ غلطی نمیتونی بکنی

حیدر که از کوره در رفته و حرفهایش را توهین به خودش حساب کرده بود دست برد به جیب لباس پلنگی اش و چاقوی نظامی اش را در مشتش فشرد.

ابوالقاسم که زیر چشمی او را می پایید نیشخندی زد و گفت:

- داری بچه میترسونی، گفتم که هیچ گوهی نمیتونی بخوری، یالا اون ماس ماسکو غلاف کن.

حیدر که دید او دوباره بهش توهین کرده است چاقو را در مشتش محکم فشرد. ابتدا مانند آدمهای روانی با شوخی چند بار موهای سرش را با یک دستش نوازش کرد و بوسه ای زد به صورتش. ابوالقاسم که چندشش شده بود بی آنکه نگاهش کند گفت:

- خودتو لوس نکن

حیدر هم گفت:

- حالا دادشتو ببخش، باشه

- اگه اسکل بازی رو کنار بذاری باشه

- میگی من اسکولم

- اونم چه اسکولی، لاشی به تمام معنا

در همین حین یک آنها سرش را کج کرد. وقتی چهره مالیخولیایی و چاقو را دید جا خورد و افتاد به لکنت. حیدر گفت:

- پس من اسکلم

 بی آنکه منتظر پاسخش بماند چاقو را محکمتر در مشتش فشرد و با تمام قدرت چند بار ضربه زد به بیضه ایش. سپس با یک دست به موهایش چنگ زد و سرش را کشید به سمت و سوی خودش و با بیرحمی گلویش را برید. نگاهی هذیانی انداخت به اطراف. وقتی دید همه چیز امن و امان است. نشست پشت فرمان و پیچید به سمت و سوی خانه اش. تا جسدها را گم و گور کند. روحش هم خبر نداشت که تهمینه هنوز زنده است و در خفا او را تحت نظر.


در طول راه گویی مگس ها در هزار توی مغزش وزوز میکردند و او دائما با خودش کلنجار می رفت و دستهایش را مشت. با صدای بلند با آدمهای خیالی که در تونل مغزش جولان میدادند جر و بحث میکرد و بر سرشان هوار. در همین گیر و دار از مسیر خارج شد و رفت به سمت و سوی پیاده رو. چند عابر داد و هوار کشیدند و شروع به پرخاش. او هم که کفری بود و مالیخولیایی از خودرو پرید پایین و با فحش های ناموسی حمله کرد به سمت و سویشان. یکی از عابران که قلچماق بود و قد بلند از پشت گلویش را گرفت و فشار داد و پرتابش کرد روی زمین:

- مردمو زیر میگیری و اونوقت دو قورت و نیمتم باقیه

او هم که از کوره در رفته بود کلتش را در آورد و بعد از چند شلیک هوایی گرفت بسمتش:

- ولم کن وگرنه به مولا آبکشت میکنم

وقتی رهایش کرد مشتی کوبید به دماغش و صورتش را خونمالی. بعد سلاحش را گرفت به سمت جمعیت و عقب عقب رفت و سوار خودرو. به خانه که رسید زد کنار. از پشت شیشه نگاهی انداخت به اطراف. خلوت بود و پر اضطراب. در کشویی خودرو را با زکرد و نگاهی به جنازه ها، تفی انداخت به سویشان:

- باید هر چه زودتر گم و گورشون کنم وگرنه موی دماغم میشن.

کلید انداخت و در خانه را باز. نگاهی انداخت به گربه همسایه که روی دیوار دزدانه او را می پایید همان گربه ای که بشدت ازش نفرت داشت:

- هیش هیش گورتو کن حرومزاده

 وقتی دید از جایش تکان نمیخورد. سنگی بر داشت و پرتاب کرد به سمتش گربه هم بیدرنگ فلنگش را بست. مادر مریضش که با باز شدن در حیاط به ایوان آمده بود بهش گفت:

- چیکارش داری اون که آزاری بهت نمی رسونه

- گربه سیاه بدیمنه. 

- گفتم اون بی آزاره خیلی هم مهربون

- تو نمیفهمی ننه، تو احادیث اومده گربه های سیاه جن دارن، جن تو روحشونه.

- چطور شد اینوقت روز اومدی خونه

- تو هم هی ازم اصول دین بپرس، فاطمه کجاس

- خواهرت با خواهرای بسیجی رفته اردو

- اردو که نه رفته جهاد نکاح

- خودت تشویقش کرده بودی مگه یادت رفته گفتی صوابش از هفت بار با پای پیاده به خانه خدا رفتن بیشتره.

- من گفته بودم

- دورغم چیه، حتما ازون زهرمارا زده بودی

- حالا رو اعصابم راه نرو، دم دستی چی داری

- قورمه سبزی گذاشتم، تا یه ساعت دیگه آمادس

- من عجله دارم خودت که میدونی اوضاع و احوال قمر در عقربه

- منتظر میمونم تا بر گردی

- باشه من تا دو سه ساعت دیگه خونه ام.


در همین حین سر و صدایی از خیابان به گوش اش خورد. ترس برش داشت که نکند خلایق از جسدها بو برده باشند و ازشان عکس. بی آنکه از مادرش خداحافظی کند دوید به سمت در. چشمش خورد به یک زد و مرد شیک پوش با سگشان. چهره اش از خشم چین افتاد و رگهای گردنش زد بالا. یک آن فکرش از کار افتاد. دست برد به سلاح کمری تا کار سگ را یکسره کند. اما زود پشیمان شد و صلواتی فرستاد و از خر شیطان آمد پایین:

- نه قوز بالا قوز میشه، اگه از جنازه ها بویی ببرن و ازش فیلم بگیرن مادرم گاییدس 

با اخم و تخم و با گامهای بلند رفت به سمت خودرو:

- اطراف دماوند جای خوبیه، پرتابش میکنم تو دره ها، نه بهتره چالشون کنم آره همینکارو میکنم. کار نیکو کردن از پر کردن است

همانطور که رانندگی میکرد یکهو سر و صدایی از پشت خودرو به گوشش خورد. بی اختیار سرش را بر گرداند اما نتوانست پشت خودرو را ببیند. با پوزخند گفت:

- مرده نمیگوزه وقتی هم میگوزه جفت جفت

فکر کرد اثرات معجونی است که تزریق کرده بود. پیچ رادیو را چرخاند و سرعت را بیشتر. 

تهمینه که بهوش آمده بود صورت خون آلودش را با آستین هایش کمی پاک کرد و از جیبش موبایلش را در آورد. نور انداخت به اطراف. تا چشمش به جسد سیدابوالقاسم افتاد شوکه شد. برای اینکه فریاد نکشد یک دستش را گذاشت روی دهانش و وغ زده نگاهش. حالش بهم خورد و چند بار بالا آورد. سرش گیج میخورد و تنش کرخت. یک آن همه اتفاقات هولناک در خاطره اش نمایان شد و از وحشت لرزید. نمیدانست چه باید بکند. ته داستان را خواند و با خودش گفت:

- حتما فکر میکنن مرده ام و میخوان گم و گورم کنن. باید بجنبم. اما چطوری خدایا خودت کمکم کن.

خودش را به زحمت تکانی داد و جیب سیدابوالقاسم را کاوید.  چشمش خورد به چاقو و سپس اسلحه ای کمری. هر دو تا را بر داشت و در زیر لباسش مخفی. خون زیادی ازش رفته بود و نای تکان خوردن نداشت. بخودش نهیب زد و گفت:

- این فرصت آخرته تهمینه

یک آن به مادرش فکر کرد به لبخند همیشه اش و چهره مهربان و دوست داشتنی پدرش قبل از مرگ. خون در رگانش به جوش آمد و قلبش تندتر تپید:

- من باید زنده بمونم هر طور شده، اگه منو به بازداشتگاه ببرن و بندازن تو سردخونه چی. نه نه من زنده میمونم همین که دارم حالا نفس میکشم و بعد از چند شلیک نمردم یه معجزس.

کلت را از زیر لباسش در آورد و در زیر نور موبایلش گرفت در دستش. نگاهی به بالا و پایینش انداخت. دستش را گذاشت روی ماشه و نشانه رفت به روبرو.


حیدر بعد از عبور از جاده های خاکی بالاخره رسید به نقطه مورد نظر. چشم انداخت به اطراف. دلمرده بود و خاکستری. تا دورها پرنده ای حتی پر نمی زد. در ناله های خفیف باد خنده پر مکری بر صورت پلاسیده اش نقش بست. رفت در کشویی خودرو را باز کرد بی آنکه نگاهی به جسدها بیندازد بیل و کلنگی بر داشت و مشغول کندن زمین شد. چند دقیقه ای که گذشت کاپشن جیرش را در آورد و پرتاب کرد بسمت خودرو. نگاهش را روانه کرد به سمت آسمان و ابری سبک که درست بالای سرش پر و بال باز کرده بود و به سفر میرفت. در همین حیص و بیص تهمینه در روشنی کدری که به چشمش زده بود آرام و بی نفس تکانی داد به خودش. تردید کشنده ای در دلش راه باز کرد و یاسی زهرآلود. دوباره به خودش نهیب زد:

- این آخرین شانسته وگرنه زنده بگور میشی. یالا لفتش نده و اینقد این پا و اون پا نکن

 به هر جان کندنی بود نشست روی زانویش. دزدانه نگاهی انداخت به بیرون. حیدر با حدت و شدت مشغول کندن زمین بود و توجه ای به اطراف نداشت. اسلحه کمری را گرفت در یک دستش. دمرو دراز کشید در پشت جسد سید ابوالقاسم. چند دقیقه بعد حیدر بیلش را پرتاب کرد روی زمین و آمد به سمت خودرو. در خودرو را کاملا باز کرد و با چشمهای وق زده اش نگاهی انداخت به جنازه ها. کمی مکث کرد و سپس با یک دست سرش را خاراند و با تعجب گفت:

- انگار جا بجا شدن، نه اشتباه میکنم، مرده ها که حرکت نمی کنن حتما بخاطر همون قرصاس. 

پاهای سیدابوالقاسم را گرفت و وحشیانه کشیده به سمت خودش و سپس پرتابش کرد به پایین. کشان کشان او را برد و انداخت کنار گودی:

- هنوز باید بکنم، لخت و عورشون میکنم و میندازمشون رو هم تا هم دیگه رو بگان. 

از حرفهای خودش خنده اش گرفت. شروع کرد بلند بلند آواز خواندن. تهمینه که دید او در حال و هوای خودش پرسه میزند با آه و ناله پا شد و از خودرو زد بیرون. دولا دولا از محل دور شد و در حالی که اسلحه را در دستش فشرده بود در پشت بوته های وحشی پنهان. حیدر که چاله را آماده کرده بود و عرق از سر و صورتش سرازیز، ایستاد و سیگاری آتش. ناگاه چشمش افتاده به خودرو ایی که از دوردستها به سمت و سویش می آمد. دستپاچه شد پای سیدابوالقاسم را گرفت در دو دستش و انداخت در چاله. دوید به سمت خودرو. چشم انداخت به داخل. جسد تهمینه غیب شده بود. فکر کرد که اثرات قرص است.  شوکه شد چشمهایش را مالاند و دوباره نگاه کرد. اثری از جسد نبود. خودرو نزدیک و نزدیک تر میشد. شتابزده بیل را گرفت در کف دستش. و تند و تند خاکها را ریخت روی جسد ابوالقاسم. کاپشن جیرش را از روی زمین بر داشت و اسلحه کمری را آماده. خودرو ناشناس و سیاه رنگ که دیگر به او نزدیک شده بود بی آنکه ترمزی بزند سرعتش را بیشتر کرد و راهش را کج.  او هم نیشخندی زد و گفت:

- اگه می ایستاد کنار جسدها دفن میشد.

یک آن آمد به خودش و گفت:

- پس اون حرومزاده هنوز زنده است، خوراک امروزم در اومد. دو دستش را گذاشت در دو طرف لبش و داد کشید:

- خودتو نشون بده لکاته، از دست من نمیتونی قسر در ری.

خواست دستش را ببرد به کلتش. اما پشیمان شد:

- برام افت داره با اسلحه سراغ یه زن برم، با همین دستام جرش میدم و پاره پاره اش می کنم

از تپه کمی کشید بالا. چشمش افتاد به چند صخره کوچک. با گامهای بلند رفت به سمتشان. کند و کاوی کرد اما اثری از سوژه اش پیدا نکرد. خواست بر گردد و با خودرو به جستجویش برود که چشمش افتاد به بوته های وحشی:

- باید همونجا باشه، من حس ششمم بهم دروغ نمیگه

سوت زنان رفت به سمت و سوی بوته ها. تهمینه قلبش تاپ تاپ میزد و دست هایش از شدت ترس می لرزید. نمیدانست چه باید بکند. اگر زنده دستگیر میشد تکه تکه اش میکرد:

- این آخرین فرصتته تهمینه، قرص و محکم باش

حیدر نعره زد:

- خودتو نشون بده میخوام عروست کنم

تهمینه خواست فریاد بزند که سر جایش بایستد وگرنه شلیک میکند. اما در جا منصرف. همین که حیدر به چند قدمی اش رسید سرش را از پشت بوته ها بیرون آورد و گفت:

- برگرد میگم برگرد

حیدر که چشمش به اسلحه کمری اش نیفتاده بود با نیشخند گفت:

- گفتم اول عروست میکنم و بعد میفرستمت به جهنم

همین که رفت بسمتش حمله و هجوم ببرد. تهمینه انگشتش را که روی ماشه بود فشار داد و شلیک کرد به سینه اش. چند بار پی در پی.

اسفند 1401
مهدی یعقوبی(هیچ)