۱۳۹۷ شهریور ۲۵, یکشنبه

هالو - مهدی یعقوبی




بالاخره  پس از 8 ماه به این در و آن در زدن و پیش هر کس و ناکسی خم و راست شدن موفق به پیدا کردن کار شدم . آنهم در زمان تحریم های شیطان بزرگ و غول مهیب گرانی. البته پس از شکر از درگاه خدا باید از قربانعلی خان یک تخم مداح که شهره عام و خاص می باشد تشکر کنم . همان قربانعلی که تحت توجهات مجتهد بزرگوار شیخ غلام عراقی زاده با کل خانواده از دین ضاله گاو پرستی به دین اسلام یعنی شیعه اثنی عشری مشرف شدند .
البته همشیره بنده دو روز قبل خوابش را دیده بود و حاج احمد امامی رمال معروف هم 6 بار از بابت دعا برای پیدا کردن کار بنده را دوشیده بود و تا ریال آخر جیبم را خالی کرده بود .
حتما می پرسید بنده یک لا قبا چه شغلی پیدا کردم . شغل بنده در یک قصابی شیک و پیک آنهم در ناف تهران بود . مشتریهایمان هم بیشتر آقازاده ها و بقول برو بچه ها نکبت زاده های مملکت امام زمان یعنی همین تخم و ترکه های آخوندها بودند . سه نفر در آنجا کار می کردیم . اصغر آقا با دختر توپل مپلش و بنده حقیر در اتاق بزرگ و پت و پهن در پشت قصابی . اصغر آقا آدم بسیار با غیرت و نامو س پرستی بود با سبیل های از بناگوش در رفته و قدی بلند و چهار شانه . به احدی اجازه نمی داد که خدای ناکرده به دخترش با چشم چپ نگاه کند یا در قفا سلام و علیک.

۱۳۹۷ شهریور ۲۳, جمعه

تاریک - مهدی یعقوبی




فتانه در گوشه اتاق سرش را از روی زانو بلند کرد و اشکهایش را با دستهای لاغرش پاک . نگاهش را از پشت پنجره دوخت به آسمان تاریک و بی ستاره . در چشمهایش اندوهی بی پایان موج می زد و بیهودگی . شمعی در کنارش پت پت کنان آخرین نفس هایش را می کشید و سایه های لرزانش در پرتو کمرنگش کوتاه و بلند . استکان چای سرد شده در دستش بود و یک حبه قند .  آهی کشید و  بغض آلود ادامه داد:
- پرسیدی پدرمو برا چی کشتن ، اونو واسه یه عکس که رو پیرهنم بود کشتن .
- یه عکس ، کدوم عکس ، آخه چرا
 - داستانش مفصله . نمی دونم از کجا شروع کنم ،
اونروز از مدرسه با دو تا از دوستام راه افتاده بودم به سمت خونه ، هوا گرم بود و آفتابی . ما هم مث همه دخترای هم سن و سال شوق زندگی در رگامون موج می زد . کنار خیابون می گفتیم و می خندیدیم . رو  پیرهنم عکس بی حجاب مریم میرزا خانی بود . عکسش رو پیرهنم  بهم اعتماد بنفس میداد و حس غرور . یکهو دو تا لباس شخصی  نامتعادل که با موتور از کنارمون رد می شدند جلو پامون ترمز زدند و با چهره ای عبوس به من نگاه. یکی از اونا که اسمش هاشم بود نگاهی هرزه  انداخت به سر و پام و وراندازم  کرد و  در حالی که به پشم و ریشش دست می کشید گفت:
- این جنده کیه عکسشو زدی رو پیرهنت . اینجا مملکت آقا امام زمانه