۱۴۰۴ تیر ۲۳, دوشنبه

قله - مهدی یعقوبی(هیچ)

 


عرقریزان از کمرکش کوه به فراز می رفتیم اندیشناک قله سرسبز. و شب با هیبتی مهیب بالهای تاریکش را گسترده بود آفاق تا آفاق.

آسمان زلال بود و گوارا و هوا آکنده از رویاهای فراموش و من کولباری از خاطرات دیرمان بر پشت. بیقرار بودم اما سبکروح. راه خنجرکوب بود و آکنده از هراس. از دورهای نزدیک صدای زوزه هایی یکریز می آمد و سایه هایی گنگ که در بادهای موسمی پیچ و تاب میخوردند و بدل میشدند به اشباحی پریده رنگ.

در رگانم عطر گیاهان وحشی در تموج بود و خونی نشیط که از موسیقی طبیعتی بکر گر میگرفت و بال و پرم میداد در پهندشت آرزوها.

 

ناگاه در آستانه درختی کهنسال خاطره محوی در افق نگاهم درخشید و لبخندی جرقه زد بر لبم. و دره ها راز آلود بودند و بهت انگیز. 

ماه از سقف آسمان نقره می پاشید و ترمه ای زرد رنگ پوشانده بود بر بالای سرم . و از اینقرار بود که در خنکای شبانگاهان گرمای دلنشینی در دل و جانم راه باز کرده بود  و ترنماتی رنگین. 

قله با آنکه در ظلام نفسگیر ناپیدا بود اما در ستیغ رویاهای دور و درازم می درخشید، در فراخنای آرزوهای رنگینی که سراسر زندگی ام را محصور کرده بودند و در ژرفنایم بدل میشدند به گلبوته های شعر .


 تو گویی اسبی گسسته یال و وحشی، در دشتهای بی در و پیکر خیالم می تاخت و شیهه می کشید و پژواکش در دورادور می پیچید و خواب و خستگی ام را بر می آشفت. بی تاب بودم و مست. و چوبدستی از خیزران در دست. 

و گاه که خستگی تاب از تنم در می ربود دستی ناپیدا از بیکرانه ها بر گرده ام تازیانه می کوبید و خونی نشیط و تبدار را در رگانم جاری.


بناگاه یکی از ما که در قفا برجای مانده بود بر لبه دره ای مخوف بانگی بر آورد. لهیده بود و وحشت زده. ناامیدی در چهره اش موج میزد و خستگی. با لحنی آکنده از حسرت و آه گفت:

- مرا دیگر پای رفتن بنمانده است همگنان، کف پاهایم طاول زده است و لب های تبدارم از تشنگی برآماسیده.

سالخورده مردی که با ما بود و سردی و گرمی روزگاران را چشیده،سر بر گرداند. چوبدستی اش را در کف فشرد و تبسمی بر چهره مهربانش نقش. چشم در چشمش دوخت و به نرمی گفت:

- طاقت بیاور رفیق. تا قله راهی نمانده است. چشمه های سرد و آب های گوارا در پس و پشت قله انتظارت را می کشند. سرزمینی از شراب و انگور. 

- همگنان خوب من، باید شما را بدرود گویم.

پیرمرد چنین گفت:

- در پس و پشت و قله ها زمان از حرکت باز می ایستد و بی زمانی در برت خواهد کرد، در ماورای حد و حدود بال خواهی گشود در ابدیت و جاودانگی

و سرفه امانش نداد، خم شد و تکیه داد بر صخره ها. 

من پای پیش نهادم، و دلداری اش و زان سپس با همسفر خسته چنین  گفتم:

- شیرینی راه در دشواری اش است، دندان بر جگر نه و صبر پیشه کن، به مقصد که رسیدیم، درد خستگی از روح و جانت پر خواهد کشید.

کبود میزد و بیروح و هراسی گنگ در نگاهش. دوباره باز گفت:

- قله، قله، قله ای در کار نیست، ما را به وعده ای دروغ فریفته اند. جز عقوبتی سخت و مرگی دهشتناک انتظارمان را نمی کشد.

چنینش به پاسخ گفتم:

- همسفر چشمان بصیرتت را بگشای، قله در پس و پشت ابرها پنهان است. آفتاب که بردمد و ابرهای تیره و سنگین رخت بر بندند، قله خواهد درخشید. 


سر بر بالای صخره ای هشت و بر زانوانش خم. وحشت در نگاهش تنوره میکشید و یاسی دامنگیر و سر به مهر در درونش. در پاسخ چنین گفت:

- هیچ رهنوردی از این راه نفرین شده و پر طلسم به سلامت باز بر نگشته است. هیچکس. 

- ما اما خواهیم رسید،

- راه بی برگشت است و بی سرانجام. کتاب های مقدس با واژه هایی زربفت    به عهد عتیق آن را بر نوشته اند. ما بیهده پای در راه نهاده ایم

- عهد و پیمانمان ، قول و قرارها

پاهایش برآماسیده بود و لبهایش تفته. دستهای مرتعش اش را گذاشت بر شانه ام و با صدایی لرزان چنین به پاسخ نشست:

- مرا وا گذارید، شوقی به تن و جانم بر نمانده است و نه ایمانی، گیریم به قله رسیدیم آنگاه.

دندان خشم بر جگر تفته سودم و با لبان زخمی گفتم:

- رفتن همیشه رفتن، پای در راه یا پر در آتش گشودن، حتی زبانم لال اگر رسیدنی در کار نباشد، قله بود و نبود، دلیل بودن ماست.

نیشخندی بر گوشه لبش نشست و لب از سخن فرو بست.

رویاهایش را که با عهد و پیمانش گره در خورده بود در فرازنای معابر پر پیج و خم سپرده بود به بادهای نسیان. در درونش تندری نمی غرید و نوشخند سپیده پر صلابت فتح. 

و تا خواست که روی بر گرداند زمین از زیر پایش تهی شد و از فراز صخره لغزنده بر لب پرتگاه در اعماق دره ای نامتناهی پرتاب شد. 


سالخورده مردی که در قفایم ایستاده بود پای بر زمین کوبید و با لبهای کبودش کلماتی را با خویش تکرار . من به آسمان چشم بر بستم به ابرهای سرگردانی که قله را پوشانده بودند. 

 ناله گداخته ای سر دادم و چشم از مغاک تاریک فرو بستم.  دوباره به راه شتافتیم، سپیده دمان نرم نرمک از راه رسیده بود و قله هنوز ناپیدا.

کرکسانی جگرخوار با چنگالهایی خونین بر آسمان مان بال گشوده بودند و سایه اهریمنی در قفایمان. چوبدست خیزران را در مشت فشردم. به همگنان چشم بر بستم و از شیب تند و لغزنده به فراز رفتم.

ادامه دارد