عرقریزان از کمرکش کوه به فراز می رفتیم اندیشناک قله سرسبز. و شب با هیبتی مهیب بالهای تاریکش را گسترده بود آفاق تا آفاق.
آسمان زلال بود و گوارا و هوا آکنده از رویاهای فراموش و من کولباری از خاطرات دیرمان بر پشت. بیقرار بودم اما سبکروح. راه خنجرکوب بود و آکنده از هراس. از دورهای نزدیک صدای زوزه هایی یکریز می آمد و سایه هایی گنگ که در بادهای موسمی پیچ و تاب میخوردند و بدل میشدند به اشباحی پریده رنگ.
در رگانم عطر گیاهان وحشی در تموج بود و خونی نشیط که از موسیقی طبیعتی بکر گر میگرفت و بال و پرم میداد در پهندشت آرزوها.
ناگاه در آستانه درختی کهنسال خاطره محوی در افق نگاهم درخشید و لبخندی جرقه زد بر لبم. و دره ها راز آلود بودند و بهت انگیز.
ماه از سقف آسمان نقره می پاشید و ترمه ای زرد رنگ پوشانده بود بر بالای سرم . و از اینقرار بود که در خنکای شبانگاهان گرمای دلنشینی در دل و جانم راه باز کرده بود و ترنماتی رنگین.
قله با آنکه در ظلام نفسگیر ناپیدا بود اما در ستیغ رویاهای دور و درازم می درخشید، در فراخنای آرزوهای رنگینی که سراسر زندگی ام را محصور کرده بودند و در ژرفنایم بدل میشدند به گلبوته های شعر .
تو گویی اسبی گسسته یال و وحشی، در دشتهای بی در و پیکر خیالم می تاخت و شیهه می کشید و پژواکش در دورادور می پیچید و خواب و خستگی ام را بر می آشفت. بی تاب بودم و مست. و چوبدستی از خیزران در دست.
و گاه که خستگی تاب از تنم در می ربود دستی ناپیدا از بیکرانه ها بر گرده ام تازیانه می کوبید و خونی نشیط و تبدار را در رگانم جاری.
بناگاه یکی از ما که در قفا برجای مانده بود بر لبه دره ای مخوف بانگی بر آورد. لهیده بود و وحشت زده. ناامیدی در چهره اش موج میزد و خستگی. با لحنی آکنده از حسرت و آه گفت:
- مرا دیگر پای رفتن بنمانده است همگنان، کف پاهایم طاول زده است و لب های تبدارم از تشنگی برآماسیده.
سالخورده مردی که با ما بود و سردی و گرمی روزگاران را چشیده،سر بر گرداند. چوبدستی اش را در کف فشرد و تبسمی بر چهره مهربانش نقش. چشم در چشمش دوخت و به نرمی گفت:
- طاقت بیاور رفیق. تا قله راهی نمانده است. چشمه های سرد و آب های گوارا در پس و پشت قله انتظارت را می کشند. سرزمینی از شراب و انگور.
- همگنان خوب من، باید شما را بدرود گویم.
پیرمرد چنین گفت:
- در پس و پشت و قله ها زمان از حرکت باز می ایستد و بی زمانی در برت خواهد کرد، در ماورای حد و حدود بال خواهی گشود در ابدیت و جاودانگی
و سرفه امانش نداد، خم شد و تکیه داد بر صخره ها.
من پای پیش نهادم، و دلداری اش و زان سپس با همسفر خسته چنین گفتم:
- شیرینی راه در دشواری اش است، دندان بر جگر نه و صبر پیشه کن، به مقصد که رسیدیم، درد خستگی از روح و جانت پر خواهد کشید.
کبود میزد و بیروح و هراسی گنگ در نگاهش. دوباره باز گفت:
- قله، قله، قله ای در کار نیست، ما را به وعده ای دروغ فریفته اند. جز عقوبتی سخت و مرگی دهشتناک انتظارمان را نمی کشد.
چنینش به پاسخ گفتم:
- همسفر چشمان بصیرتت را بگشای، قله در پس و پشت ابرها پنهان است. آفتاب که بردمد و ابرهای تیره و سنگین رخت بر بندند، قله خواهد درخشید.
سر بر بالای صخره ای هشت و بر زانوانش خم. وحشت در نگاهش تنوره میکشید و یاسی دامنگیر و سر به مهر در درونش. در پاسخ چنین گفت:
- هیچ رهنوردی از این راه نفرین شده و پر طلسم به سلامت باز بر نگشته است. هیچکس.
- ما اما خواهیم رسید،
- راه بی برگشت است و بی سرانجام. کتاب های مقدس با واژه هایی زربفت به عهد عتیق آن را بر نوشته اند. ما بیهده پای در راه نهاده ایم
- عهد و پیمانمان ، قول و قرارها
پاهایش برآماسیده بود و لبهایش تفته. دستهای مرتعش اش را گذاشت بر شانه ام و با صدایی لرزان چنین به پاسخ نشست:
- مرا وا گذارید، شوقی به تن و جانم بر نمانده است و نه ایمانی، گیریم به قله رسیدیم آنگاه.
دندان خشم بر جگر تفته سودم و با لبان زخمی گفتم:
- رفتن همیشه رفتن، پای در راه یا پر در آتش گشودن، حتی زبانم لال اگر رسیدنی در کار نباشد، قله بود و نبود، دلیل بودن ماست.
نیشخندی بر گوشه لبش نشست و لب از سخن فرو بست.
رویاهایش را که با عهد و پیمانش گره در خورده بود در فرازنای معابر پر پیج و خم سپرده بود به بادهای نسیان. در درونش تندری نمی غرید و نوشخند سپیده پر صلابت فتح.
و تا خواست که روی بر گرداند زمین از زیر پایش تهی شد و از فراز صخره لغزنده بر لب پرتگاه در اعماق دره ای نامتناهی پرتاب شد.
سالخورده مردی که در قفایم ایستاده بود پای بر زمین کوبید و با لبهای کبودش کلماتی را با خویش تکرار . من به آسمان چشم بر بستم به ابرهای سرگردانی که قله را پوشانده بودند.
ناله گداخته ای سر دادم و چشم از مغاک تاریک فرو بستم. دوباره به راه شتافتیم، سپیده دمان نرم نرمک از راه رسیده بود و قله هنوز ناپیدا.
کرکسانی جگرخوار با چنگالهایی خونین بر آسمان مان بال گشوده بودند و سایه اهریمنی در قفایمان. چوبدست خیزران را در مشت فشردم. به همگنان چشم بر بستم و از شیب تند و لغزنده به فراز رفتم.
ادامه دارد