۱۳۹۳ دی ۴, پنجشنبه

سپیده دور




آنشب تا دمدمای صبح  به حالت خواب و بیداری در گوشه دیوار سیمانی سلول انفرادی چمپاتمه زده بودم . نور لامپی که 24 ساعت بر فراز سرم  روشن بود  آزارم میداد . مثل زخمهای کف پاهایم از ضربه های شلاق .

نعره های بازجویی که صورتش را پوشانده بود در مغزم سوت میکشید و پیاپی تکرار میشد و از همه بدتر پژواک تیرهای خلاص در نیمه های شب . مثل کسی که زنده بگورش کرده باشند احساس خفگی میکردم و در خودم می پیچیدم  . شده بودم پوستی بر استخوان . تکیده و زرد و مردنی .