۱۳۹۹ آذر ۱۴, جمعه

راز خوشبختی - مهدی یعقوبی

 


آن روز انگار شراب از ابرها میبارید. درختان مست بودند، پرندگان مست، دشت و صحراها مست، کوه و دره ها مست، ایوان و در و پنجره های خانه مست، ماه و ستاره ها مست، همه و همه هر آنچه در زمین و آسمان بودند مست بودند.

بر روی ایوان مادر بزرگ با عینک ته استکانی اش بی خبر از عالم و آدم بلند بلند قرآن میخواند و هر از گاهی به اطرافش فوت. پدر بزرگ با عصای چوبی اش لنگان لنگان رفته بود به قهوه خانه محل در حوالی مسجد. مادر در حالی که پیچ رادیو را چرخانده بود مشغول پخت و پز  و ستاره دختر کوچولویش زیر درخت پرشکوفه سیب در حیاط خانه  ایستاده بود و  مثل پر کاهی معلق و رها در هرم باد ملایمی که میوزید با چشمهای بسته دستهایش را رو به آسمان روشن صبحگاهی گشوده بود.  

مادر  با کنجکاوی از پشت پنجره نگاهی انداخت. تعجب کرد که چرا دخترش دستهایش را مثل بال پرندگان باز کرده است و زیر درخت سیب مدتها ساکت و بیصدا ایستاده است. یکی دو بار صدایش زد اما انگار او در حال و هوای خودش غرق بود و در رویاهایش در سیر و سفر.

 پیچ رادیو را خاموش کرد. آمد به ایوان از کنار مادر بزرگ رد شد. دستش را گذاشت روی نرده ها و نگاهش را پر داد دوباره به سمتش. از پله ها آمد پایین و از میان گلهایی که دو طرفش را محصور  کرده بودند و عطر بکر خود را بیدریغ به هر سو می پراکندند آرام آرام گذشت. هنوز به ستاره نرسیده بود که پروانه ای پرپر زنان آمد روی شانه اش نشست. یک پروانه رنگی با بالهای زرین. دلهره برش  داشت. ترسید نگاهش کند. نفسش را در سینه حبس کرد و ایستاد با خود به زمزمه چیزی خواند. با گوشه چشمش و با ترس و لرز نگاهی بهش انداخت. نسیمی ملایم با عطری لطیف وزید به گونه اش و از لابلای موهای درهم و بلندش راه باز کرد و از پوستش خزید به دل و جانش. آرامشی در خود احساس کرد. نفسی عمیق کشید. ترسش آرام آرام فرو ریخت. نگاهی انداخت به آیینه آسمان. یکهو عکس خودش را در آبی روشنش دید. مبهوت شد و یکه خورد. با سرانگشتانش چشمهای سبزش را به نرمی مالید و دوباره باز نگاه کرد به آسمان. اما عکس خودش را ندید. مثل خواب و خیال بود و تخیلی زیبا . برقی در چشمهایش درخشید و لبخندی سرخ و لوند بر لبانش. 

سرش را به آهستگی خم کرد و به پروانه ای که روی پیراهن گلدارش نشسته بود نگاهی کرد اما انگار پر کشیده بود و رفته بود. با خود گفت:

- عکس من تو آیینه آسمون، این پروانه قشنگ ، خیالاتی شدم

احساس زیبایی بهش دست داده بود. حسی لطیف و ناگفتنی مثل طلوع شعر در خلوت سبز  برکه ای رازآلود .اصلا فراموش کرد برای چه به حیاط آمده است با انگشت تعجب بر لب نرم نرمک بر گشت به سمت پله ها.  دوباره از روی رواق سرش را چرخاند بسمت دخترش اما ازش خبری نبود. انگار آب شده بود و رفته بود در اعماق زمین.

دلواپس شد. حس کرد که او را دستهایی نامریی و مرموز ربوده اند. پابرهنه دوان دوان رفت به سمت درخت سیب. دید که او آرام و رام نشسته است و چشم دوخته است به افق های روشن دور. دستش را گذاشت روی قلبش. نفسی به آرامی کشید و رفت در کنارش نشست و گفت:

- ستاره تو چرا یکهو غیبت زد

- من که همینجا بودم زیر همین درخت

- چرا دستاتو واز کرده بودی مث پرنده ها.

- واسه هما

- هما دیگه کیه


- پرنده خوشبختی، مادر بزرگ گفته اگه سایه اش بر سر هر کس بیفته به آرزوش میرسه و خوشبخت میشه. منم گفتم امروز هوا آفتابیه حتما رو آسمون پیداش میشه. شایدم سایه اش بیفته رو سرم اونوقت من خوشبخت ترین آدم روی زمین میشم برا همیشه.

- مادر بزرگ گفته

- مگه بهت نگفته بود

- من اسم هما رو تو کتابا خوندم. اون پرنده یه افسانه ست

- افسانه چیه مادر

- قصه های خیالی، رویا بافی 

- یعنی حقیقت نداره

- بچه که بودم مث تو خیال میکردم این پرنده افسانه ای وجود داره یه بارم خوابشو دیدم ، چقد ذوق زده شدم اما دیگه رد و اثری ازش ندیدم

- مادر خوشبختی چیه.

- عجب سئوال سختی میکنی ها، اما بهت میگم، اولین بار وقتی بابات بهم گفت دوستت دارم و بعد از نگاهی سوزان که بینمون رد و بدل شد لبامو بوسید احساس خوشبختی کردم، انگار  پر گرفته بودم تو اون دور دورا ، تو باغ ماه و دشت ستاره ها، واه من چرا این حرفارو بتو میزنم.


سپس دو دستش را زد به سرش و دوید به سمت آشپزخانه و گفت:

- خورشتا خورشتا سوختن.

دوید به سمت آشپزخانه و ستاره زد زیر خنده. سپس با خودش گفت:

- من باید معنی خوشبختی رو بدونم ، اول برم از مادر بزرگ بپرسم اون سن و سالش بالاس و تجربه اش بیشتر.

چشمانش را به نرمی بست دو دستش را گذاشت روی سینه و سرانگشتانش را به هم قفل. کلماتی نامفهوم را بر روی لبش نجوا کرد. سپس آرام و بیصدا پلکهایش را باز. نگاهش را پر داد به آسمان. به دور و دورها. اما در آن اوجها پرنده ای ندید. سرش را بر گرداند به سوی شانه هایش تا شاید سایه ای از هما افتاده باشد بر پیراهن آبی روشنش. اما باز هم سایه ای ندید. داشت مایوس و ناامید بر میگشت به سمت ایوان که ناگاه یک قطره شبنم افتاد روی گونه شفاف و کشیده اش. یک قطره شبنم زلال. احساس قشنگی موج زد در  اعماقش. سرش را بلند کرد بسوی درخت. به شاخه هایی تو در تو و سرسبزی که در زیر شکوفه های رنگین خم شده بودند. زل زد به شکوفه ها و به نور آفتابی که از پیچ  و خم شاخه و برگها راه باز میکرد و مثل الماس در نگاهش میدرخشید. دست نرم و لطیفش را کشید به تنه درخت. یکهو احساس کرد که خون سبزی خزید از تن درخت به رگ و روحش. تارهای عواطفش مانند سمفونی ای عاشقانه  به ارتعاش در آمد. انگار روح درخت سرسبز در وجودش حلول کرده بود و او غرق در شکوفه های سرخ.


نابهنگام دستی به آرامی خورد به شانه اش. از جایش پرید. مادر بزرگ بود با لبخند همیشگی، گفت:

- دخترم مادرت گفته بیا ناهار بخوریم. ببینم داشتی با درخت حرف میزدی.

ستاره نگاهی انداخت به چین های عمیق روی صورت و چشمان خرمایی رنگش و بی آنکه پاسخش را بدهد با کنجکاوی کودکانه پرسید:

- مادر بزرگ معنی خوشبختی چیه.

در همین هنگام برگ شکوفه ای در بادهای نرم و ملایمی که میوزید چرخ زنان در زیر نور آفتاب افتاد در مقابلش. خم شد برش داشت و گذاشت در کف دستش. بویش کرد. مادر بزرگ گفت:

- میخوای چیکارش کنی

- میخوام بذارم لای کتاب

- چه خوب

- مادر بزرگ نگفتی معنی خوشبختی چیه.

- بچه که بودم میخواستم پرنده بشم، خوشبختی رو تو پرواز اوج آسمونا میدیدم، آزاد و رها. میخواستم برم دشت ستاره ها تو دنیاهایی که با چشم های معمولی نمیشه دید. اما حیف 12 ساله که شدم منو دادند به پدربزرگت که 15 سال ازم بزرگتر بود.

- بذار بگم 27 سالش بود، 

- آره 27 سالش بود یه جوون تنومند و قوی

- بابا بزرگو دوست داشتی

-  انتخاب که با من نبود. من تو اون سن و سال معنی دوست داشتنو نمیدونستم که چیه ، یه پول و پله ای دادن به پدر و مادرم و منو با خودشون بردن. منم که دیدم که خوشبختی رو روی زمین بدست نیاوردم تصمیم گرفتم یک کاری کنم اون دنیا خوشبخت بشم

- برا همین روز و شب قرآن میخوونی

- تنها راهیه که برام مونده

- اونوقت اون دنیا خوشبخت میشی

- اون دنیا میشم حوری

مادر بزرگ قطره ای اشک که انگار تمام غم و دردهای جهان در آن متکاثف شده بود روی گونه اش چکید اما زود با گوشه روسری اش پاکش کرد و لبخند زد.

صدای مادر از روی رواق خانه شنیده شد. غذا سرد میشه و از دهن می افته 

فردای همان روز مادر بزرگ در حال خواندن کتاب مقدس چشمانش را بست و برای ابد پر کشید و رفت. ساکت و آرام روی رواق. خانه اما هنوز مانند گلهای سرخ حیاط و یاس های روی شانه دیوار و چشمان زلال کبوتران سفید روی پشت بام بوی مادر بزرگ میداد. عطر مهربانی اش با چشمهای شفاف و لبخندهای همیشگی.  


چند سالی پر فراز و نشیب گذشت. ستاره اما هنوز در رویاهای دور و درازش پرسه میزد. بدنبال خوشبختی بود و دست یافتن به راز  سر به مهرش . بعد از مرگ مادر بزرگ بارها زیر  همان درخت سیب چتر دستانش را در زیر آفتاب باز کرد و با خویش نجوا تا شاید سایه مرغ هما بنشیند بر شانه ها یا روی سرش. اما افسوس نشد که نشد.

*****

در مدرسه از معلمش در زنگ انشا سئوال کرد:

- خانم معلم معنی خوشبختی چیه، تو خوشبختی

معلم گچی را که در دستش بود کنار پای تخته گذاشت و دستانش را با دستمالی مرطوب تمیز. چند قدم آمد جلو و  نگاهی کنجکاوانه انداخت به شاگردان و  گفت:

- سئوال خوبیه بذار اول از خودتون بپرسم. بچه ها کی میدونه معنی خوشبختی چیه؟ تو بگو فرحناز

- خانم معلم خوشبختی یعنی، یعنی، یعنی همه ... نوک زبونمه ها ، خوشبختی یعنی همه خوشبخت باشیم و سعادتمند

بچه ها زدند زیر خنده.

-  تو بگو سیمین

- معنی خوشبختی یعنی رسیدن به آرزوها، دوست داشتن همدیگه حتی با یه لبخند

- این دیدگاه قابل تحسینه

- رویا نظر تو چیه

- خوشبختی ای تو دنیا وجود نداره

همه مات و مبهوت و با چشمانی پرسشگر نگاهش کردند. معلم گفت:

- پس تو با عینک دیگه ای دنیا رو می بینی، از پشت عینک تیره و تاریک یاس

رویا در حالی که مغموم روی صندلی نشسته بود و  بی اختیار دستی به موی بافته شده اش که از زیر روسری زده بود بیرون می کشید مکثی کرد. خواست چیزی بگوید اما ترجیح داد خاموش بماند.

معلم در سکوت غم انگیزی که بر کلاس بال گسترده بود نگاهی انداخت به چهره مغمومش و گفت:

- میخواستی چیزی بگی

- بنظرم خوشبختی یعنی یه خونه

- خونه 

- آره یه خونه با بخاری تا مادرم تو این زمستون برفی از سرما نلرزه و درد تنفسی و آرتروزش عود نکنه. اگه یه خونه داشته باشیم من احساس میکنم خوشبختم

در همین هنگام زنگ مدرسه به صدا در آمد معلم هم تند تند گفت:

- خوب بچه ها همانطور که می بینید خوشبختی برا هر کس معانی متفاوتی داره. اما رویا  تو یه لحظه بمون من میخوام باهات صحبت کنم.

- درباره خوشبختی

- نه درباره مادرت

*****

آنروز جمعه بود مادر که مشغول رفت و روب  حیاط خانه بود ستاره را برای خرید یک شانه تخم مرغ فرستاد به بقالی محل. او هم که از بیتوته کردن در اتاقش کلافه شده بود خوشحال شد چادرش را انداخت روی نرده های ایوان و از خانه با پیراهن آبی روشنش رفت بیرون. نصف از موهای بلندش از زیر روسری مانند آبشاری ریخته بود روی شانه اش. مادر که او را از دور می پایید دوید به دنبالش و چادر را داد به دستش او اما چادر را پس زد و گفت:

- هوا گرمه مادر

- حداقل روسریتو درست کن اونو بیار یه خورده جلوتر. 

- باشه مادر

- چادرتو ور دار بذار تو کیف ات اگه پشیمون شدی بنداز سرت. تو دیگه بچه نیستی نزدیک سیزده سالته.


با بی میلی چادر را از دستش گرفت و انداخت توی کیف. در راه یکی دو نفر از بچه های محل با موتور که رد میشدند بهش متلک گفتند. میدانست که نباید لبخند بزند وگرنه بر میگشتند و دوباره متلک بارش میکردند و هر روز می افتادند دنبالش. با سرانگشتانش روسری اش را بیشتر زد کنار. بادی خنک از لابلای موهای بلند و درهمش گذشت و خزید به زیر پوستش. لبخندی بر گونه اش درخشید و لپ هایش گل انداخت و زیبایی اش درخشانتر. 

به بقالی که رسید نگاهش را پرواز داد به آسمان. به چند کبوتر سفیدی که در اوج ها میرقصیدند و  خورشید صبحگاهی با لبهای گرمش بوسه میزد بر بالهایشان. بند کفش ورزشی اش باز شده بود. تا خم شد که آن را ببندد صاحب مغازه یعنی حاج عبدالله در حالی که با یکی از مشتری ها سر صحبت را باز کرده بود نگاهی انداخت به لمبرهای باسنش و در همانجال با وسوسه دعایی را زیر لب تکرار. ستاره زیر چشمی متوجه نگاه هیزش شد و چندشش. منتظر ماند وقتی که مشتری کارش را تمام کرد نگاهی انداخت به حاج عبداالله  و گفت:

- یه شانه تخم مرغ لطفا

او هم تسبیح را از دو دستش گذاشت در جیبش و خم شد از روی قفسه یک شانه تخم مرغ سفید بر داشت و گذاشت روی پیشخوان در مقابلش. ستاره همین که رفت پولش را بپردازد. حاجی که با دیدن پستان های شکفته اش آب از لب و لوچه اش به سوی ریش بلند و جوگندمی اش سرازیر شده بود گفت:

- خواهش میکنم قابلی نداره

- نه بفرمایین.

 - ایندفعه مهمون من. 

- نه حتما حساب کنین مادرم ناراحت میشه

- باشه حساب میکنم اما این شکلات کاکائویی را از من قبول کنین.

ستاره متوجه شد که او در پشت دخل همانحال که باهاش صحبت میکرد با بیضه هایش ور میرفت. صورتش از شرم سرخ شد و  سرش را انداخت پایین.

حاجی دستی کشید به ریش بلندش و بی مقدمه  گفت:

- اگه عروس من میشدین من خوشبخت ترین مرد عالم میشدم.

ستاره تا کلمه خوشبخت ترین مرد عالم را شنید گفت:

- پس اگه عروست بشم خوشبخت ترین مرد عالم میشید. شما که نوه پسر ندارین.

حاجی تسبیحش را از روی پیشخوان بر داشت و سرفه ای کرد و با اما و اگر گفت:

- منظور بنده  البته اگه جسارت نباشه خودم هستم. یعنی 

- یعنی من اگه زنت بشم خوشبخت ترین مرد عالم میشین مگه خودتون زن ندارین.

-  یه دختر مسلمون و مومنه بعیده این حرفو بزنه.

- مگه من حرف بدی زدم

- توهین به مقدسات

با شنیدن این جمله شانه تخم مرغ از دست ستاره افتاد به زمین و چند تخم مرغ شکست. حاجی با عجله با آن کمر خمیده دولا دولا آمد جلو و  دستش را گذاشت به شانه اش و ارام آرام سر داد به سمت کمرش و پایین و پایین تر، ستاره خودش را کشید کمی آنسوتر. حاجی در حالی که از شهوتی دیوانه وار می سوخت و چهره پر پشم و ریشش نورانی گشته بود به نرمی گفت:

- اصلا اشکال نداره فدای سرت ، یه شانه تخم مرغ دیگه از روی قفسه وردارین تخم مرغاش درشته و گرونتر اما من به همون قیمت قبلی حسابش می کنم.


ستاره که دید حاجی با سخنان چرب و نرم هی لمسش می کند و دست بردار نیست شانه تخم مرغ را  بر داشت و با سرعت از مغازه دور شد. با خود گفت:

- پس خوشبختی در نظر حاج آقا یعنی با یه دختر 12 ساله ازدواج کردن. 

*****

آن صبح بارانی پدر ناخوش احوال بود. تب بالایی داشت و دور خود از درد می پیچید.مادر قوطی خالی قرص قلبش را داد به ستاره و ازش خواست که برود داروخانه. در ایوان نگاهی محزون به رقص دانه های روشن باران در حوض انداخت و چند کبوتر مغموم که کز کرده بودند در گوشه ناودان. 

دلش شور میزد. سراسیمه از حیاط خانه دوید به سمت در حیاط. چترش را باز کرد و با گامهای بلند به راه افتاد. خیابان خلوت بود و سرد و بی نفس. همیشه همین طور است وقتی آدم دلش بگیرد. زمین و زمان هم  دلش می گیرد، نبض زندگی نمی زند، شعری در جان آدم نمی تپد. لبخندها تلخ و زهرآلود میشوند، چهره ها عبوس ، زندگی سرد، عشق منجمد، کلمات سترون، ترانه ها بی احساس  و خورشید با همه روشنایی اش تیره و تاریک و دقایق در چنگال بیرحم مرگ اسیر و گرفتار.

باد وحشی چنگ میزد به چادرش، به چترش و موهای بلندش که از روسری زده بودند بیرون می ریخت روی صورت کبودش. با سرانگشتانش که از سرما سرخ شده بود دسته چتر را محکم فشرد. پاهایش در خیابان با گامهای بلند به پیش میرفت اما فکر و خیالاتش در باتلاقی از  تاریکی های بی پایان فرو.


ناگاه خودروایی سیاه به سرعت از کنارش رد شد و گل و لای کنار جاده را پاشید به سر و صورتش. ایستاد دستی کشید به صورتش. با آن باد لجام گسیخته نمی شد با چتر به راه ادامه داد. چتر را بست. لبه چادرش را کشید بالاتر.

فکر و خیال پدر که با همه وجود دوستش داشت یک لحظه رهایش نمی کرد.  خیالات زهرآگین و کشنده با چنگالهای تیز و برنده به ذهنش هجوم می آوردند و برگوشت و پوست و روحش بیرحمانه تیغ میکشیدند. 

با خودش گفت:

- اگه پدر خدای ناکرده بلایی سرش بیاد، نه نه حتی فکر و خیالشو باید از خودم بیرون کنم.

به خودش نهیب زد و با گامهای سنگین تر در امتداد جاده افتاد به راه.

پدر تا نزدیکی های غروب حالش خوب بود اما وقتی از تلویزیون شنید نویسنده کتاب کلیدر به این آخوند شیاد در انتخابات رای داد. یکهو تو گویی آسمان بر سرش آوار شد. دلش گرفت. دستش را گذاشت روی قلبش و با لحنی دردآلود و بریده بریده گفت :

- ستاره این کتابا رو از جلوم ور دار

او هم رفت به سمت قفسه کتابها و آن چند جلد کتاب قطور را بر داشت و گذاشت در اتاق خودش.  پدر دوباره گفت:

- من کتاباشو برا قهرمانای قصه اش خریدم برا ایستادگی هاشون در برابر بی عدالتی. اما اون به خودش از پشت خنجر زد. به جنگجویان کتابش خیانت کرد. اونا رو چشم در چشم و  تو دل خوانندگانش سر برید و کشت. اون کتابا رو  از اتاقت ور دار نمیخوام دیگه تو این خونه باشه. 

مادر گفت:

- اون اما هشتاد سالشه ، مغزش خوب کار نمی کنه

- اتفاقا خوبم کار میکنه 

پدر وقتی حرف میزد چشمانش پر از اشک شده بود. ستاره هرگز اشک پدرش را ندیده بود، مادر هم و این موضوع قلبش را بدرد آورده بود. ستاره گفت:

- پدر با این کتابا چیکار کنم. بذارم دم در . 

- نه بده به دستفروش کنار خیابون تا برا پیچیدن تخم کدو و آفتابگردون ازش استفاده کنه، یا بده به مغازه بقالی. اما دیگه نمیخوام تو خونه من باشه. 

داروخانه بسته بود، چند لحظه ای توقف کرد وفکرهایش را جمع و جور. موبایلش را در آورد تا به مادر خبر بدهد. اما باطرای اش تمام شده بود. نگاهی کرد به آسمان کبود. باران سر بند آمدن نداشت. زانوهایش درد گرفته بود و استخوانش تیر میکشید. باد از تلاش و تقلاهای زیاد بی نفس شده بود. چادرش را انداخت روی سر و رفت به سوی داروخانه ای که در حوالی مرکز شهر بود. 

نزدیکی های پل که رسید. رعد و برقی زد و آسمان تیره و تار. ایستاد و ناگاه چشمش افتاد به زنی که بر بلندای پل آهنی ایستاده بود و دستهایش را در زیر باران گشوده. یک آن ترس برش داشت. چشم هایش را با سرانگشتانش مالید و دوباره نگاه. رفت جلوتر. چند عابر بی خیال از کنارش گذشتند. بهشان میخواست بگوید که:

-  نگاه نگاه یه  نفر داره خودشو از بالای پل پرتاب میکنه به پایین، اون داره خودکشی میکنه.

اما سکوت کرد، وسط پل که رسید دوباره نگاهی به قوس پل آهنی بر بالای سرش کرد. تندری زد و افقها روشن. آن زن انگار غیب شده بود. فکر کرد شبح یا سایه و روح سرگردان خودش بود که در آن بالا ایستاده بود. یک آن پاهایش شل شد. سرش گیج رفت. چتر از دستش رها شد و چرخ، چرخ زنان افتاد در آبهای خروشان. سست و بی اراده افتاد به زمین و هنگام پرتاب شدن در آبهای عمیق با سرانگشتان ضعیفش معلق چسبید به نرده آهنی. وحشت زده از آن بلندی نگاهی انداخت به آبهای در تلاطم. کتف دستهایش داشت از جاکنده میشد و سرانگشتانش بی حس و بی رمق. دیگر توان مقاومت نداشت. دستش داشت از نرده جدا میشد و برای همیشه در آبهای تاریک غرق. خواست فریاد بزند اما از ترس و وحشت دهانش قفل شده بود.

چادر از روی شانه اش مانند ابری آواره و سرگردان رها شد و در بادها چند بار پیچ و تاب خورد و طعمه آبهای متلاطم. نگاهی مایوسانه انداخت به آبهای خروشان و با خود گفت:

نه دیگه نمیتونم

یک دستش از میله آهنی کنده شد. فکر کرد کارش تمام شده است. همین که دست دیگرش رفت از میله جدا شود ناگاه چهره پدرش مانند روحی اسرار آمیز در نظرش متجلی شد. دستانش را بسویش دراز کرد و با لحنی ملتمسانه گفت:

- دخترم ستاره طاقت بیار

به چهره اش نگاه کرد قطره ای اشک از گونه اش چکید و گفت:

- پدر نمیتونم دیگه نمیتونم دست خودم نیست

- دست خودته دخترم اگه بخوای میتونی حتما میتونی خواهش میکنم 

چشمهایش را بست و همین که خواست بگوید خداحافظ ناگهان سرپنجه ای قدرتمند پیچید به دور مچ دستش و کشیدش بالا. در دم بیهوش شد. نمیدانست چه مدت در آن حال و هوا سرگردان بود اما وقتی چشمش را باز کرد. مردی چهارشانه را در کنار زنی که دستش را گذاشته بود روی شانه اش در کنارش دید و گفت :

- شما کی هستین، چه اتفاقی برام افتاده.

کمک کردند تا از جایش بلند شود. کم کم همه اتفاقات مانند فیلمی ترسناک در مقابل چشمش ظاهر شدند. او را رساندند به داروخانه و سپس ازش خداحافظی.

به خانه که آمد مادر دوان دوان آمد لب ایوان و گفت:

- دیر کردی دخترم

- پدر حالش چطوره

- باید هر چه زودتر این قرصها را بهش بدم، بدو یه لیوان آب بیار.

- پدر که حالش بهتر شد ستاره احساس کرد که خوشبخت ترین دختر روی زمین است.

*****

بعد از ظهر پنج شنبه شراره بهترین دوست و همکلاسی ستاره زنگ در خانه را زد. مادر در را باز کرد و تا او را دید با خوشرویی گفت:

- شراره تویی، چه شد ازین ورا، راه گم کردی. بیا تو، شنیدم میخواین برین سر قبر مادر بزرگ

شراره آمد داخل و مادر را در آغوش گرفت و گفت:

- سلام شکوفه خانم،قرار بود هفته قبل بریم اما سرما خورده بودم

- باورم نمیشه چقدر بزرگ شدی، ستاره، ستاره شراره منتظرته


مادر که بر گشت به سمت ایوان. شراره در کنار حوض نگاهی انداخت به شعمدانی های روی نرده های ایوان به یاسهای سفید قد کشیده روی دیوار و دو درخت کهنسال در انتهای حیاط. در کنار درگاه چشمش افتاد به خوشه های گل سرخ . چشمانش برقی زد و بی آنکه خودش بخواهد پاهایش بی اراده و اختیار رفت به سمت و سویشان. به شاخه های سرسبز و بلند و چند گل سرخ که عاشقانه در زیر درخشش آفتاب عطر و بوی خود را می پراکندند مات و متحیر نگاهی کرد. تو گویی سحر و جادویش کرده بودند و او را بر بالهای نامریی خود برده بودند به آبی های بی مرز و بی انتها. 

سرش را برد جلو. چشمانش را بست و نفسی عمیق کشید. آنگاه از عطر بوی بکرش مست شد و گرمای سوزانی را در ذرات وجود خود احساس کرد.

ستاره که متوجه شده بود با لبخند پاورچین پاورچین از پله ها سرازیر شد و وقتی که به دو قدمی اش رسید سرفه ای کرد. شراره که در عوالم دیگری در پرواز بود ناگاه از جا پرید و با یک دست قلبش را گرفت. سپس هر  دو زدند زیر خنده. ستاره گفت:

- مادر بزرگ همیشه میگفت این گلهای سرخ ...

بعد سکوت کرد و بغضی راه گلویش را گرفت. شراره گفت:

- مادر بزرگت میگفت این گلهای سرخ ... چرا سکوت کردی

- یه راز بین من و مادر بزرگه

- تو بهترین دوستمی بین ما دیواری نیس ...

ستاره برای آنکه از موضوع منحرفش کند کیف دستی اش را باز کرد و گفت:

- این شکلات کاکائویی رو مادرم داده

او هم شکلات را از دستش گرفت و حواسش از موضوع پرت. نیم ساعت تا قبرستان راه بود مثل همیشه بچه های محل در حول و حوش متلک بارانشان کردند آنها اما پوستشان کلفت بود وبی آنکه  خم به ابرو بیاورند یا عکس العملی نشان دهند به راهشان ادامه دادند. در وسطای راه ناگهان ایستادند و چادرهایشان را از سر در آوردند و با لبخند به هم نگاه.  آنگاه شراره با لبخندی شیطنت آمیز به چشمهای ستاره نگاه کرد و گفت:

- جرئتشو داری

- منظورتو نمی فهمم

- میگم دل و جیگرشو داری

- تو بهترین دوستمی اگه تو شجاعتشو داری منم دارم

شراره با سرانگشتانش گره روسری اش را باز کرد و آن را گذاشت توی کیف و گفت:

- خب بهترین دوست ببینم چیکار میکنی

- تو دیوونه ای

- ببینم توام دیوونه ای

- از تو دیوونه تر

روسری را از روی سرش در آورد و موهای بلند و سیاهش را با دستانش انداخت روی شانه اش. دست هم را گرفتند و در حالی که خود را به بی خیالی میزدند آهسته آهسته افتادند به راه. احساس میکردند از یوغی که مذهب به گردنشان انداخته بود رها شده اند. با هر قدم اگر چه لبخند میزدند اما ترسی پنهان در درونشان موج میزد و همه هوش و حواسشان به اطراف.

 به نزدیکی بقالی که رسیدند. ستاره زیر چشمی نگاهی انداخت به حاج عبدالله که با تسبیح دانه درشت و زرد رنگش در کنار مغازه ایستاده بود و با ملایی عمامه سیاه مشغول خوش و بش.  به شراره گفت:

- بریم اون طرف خیابون

- چرا اون سمت 

- من از اون پیرمرد پیزوری خوشم نمی آد

- همونی که تسبیح میزنه، آخه چرا؟

- داستانش مفصله 

- مادرم همیشه از اونجا خرید میکنه. خیلی مومنه

- منم برا اینکه خیلی مومنه این حرفو میزنم اگه مارو با این وضع ببینه میره راپرتشو به پدر و مادرت میده اونوقت خر بیار و باقلی بار کن.

در گرماگرم صحبت ناگاه شراره چشمش افتاد به خودروی گشت ارشاد که درست در پشتشان آرام آرام حرکت می کرد و آنها را تعقیب. شک نداشت که دستگیرشان می کنند. یواشکی و با پچ پچ به ستاره گفت:

- افتادیم توی هچل

- منظورت چیه

- گرازها افتادن دنبالمون

- گرازها

- منظورم گشت ارشاده ، فقط سرتو بر نگردون

- من میترسم

- کسی که خربزه میخوره پای لرزشم میشینه

- میگی چیکار کنیم

- میگم بپیجیم تو کوچه و فلنگو ببندیم تو از کوچه سمت راست برو منم از اون کوچه سمت چپ اونطرف خیابون. کنار قبرستون منتظرتم

آنها بیدرنگ همین کار را کردند.  ستاره بیصدا و آرام و رام رفت به کوچه سمت راست و شراره به سمت چپ. بعد از اینکه کمی از هم فاصله گرفتند با حداکثر سرعت شروع کردن به دویدن. راننده خودرو گشت ارشاد که دید آنها کلک زده اند . نمیتوانست در یک زمان هر دو نفر را تعقیب کند. رفت بپیچد به آن سمت خیابان  که با مانع وسط جاده بر خورد.  پیچید به سمت ستاره. او هم در حالی که گهگاه به پشت سرش نگاه میکرد از کوچه عبور کرد و وقتی که به بن بست رسید از دیوار یکی از خانه ها پرید در حیاط و از آنجا هم به خانه همسایه ها. دو نفر از ماموران گشت ارشاد با یک زن از خودرو پیاده شدند و در جا با بی سیم با مرکز تماس.

چند بار زنگ خانه ای را که ستاره از بالای دیوارش پریده بود زدند. زنی با شتاب در را باز کرد و تا چشمش به ماموران گشت ارشاد افتاد رنگ و رویش از ترس کبود شد و گفت:

- اتفاقی افتاده

- یه نفر از دیوار خونه تون پریده داخل حیاط

- خطرناکه

آنها بی آنکه پاسخشان را بدهند آمدند داخل حیاط و شروع به تفتیش. وقتی مورد را نیافتند دست از پا درازتر دوباره با بی سیم با بالا تماس گرفتند و بر گشتند.

در آنسو شراره که با ترس و وحشت در حال فرار بود پایش خورد به جدول پیاده رو و با سر افتاد به زمین. آه و ناله ای سر داد. خواست از جایش بلند شود دید که زانویش را نمی تواند تکان دهد. از دماغش خون می آمد و کمرش تیر میکشید.

حاج عبدالله که در کنار مغازه از ملای عمامه سیاه خداحافظی کرده بود تا چشمش افتاد به او. دزدانه به اطراف نگاهی انداخت کسی نبود. دولا دولا آمد جلو و گفت:

- دیدم از دست ماموران گشت ارشاد فرار کردی، بیا تو مغازه اونا الساعه بر میگردن و دستگیرت می کنن.

خم شد دست برد زیر بالش را گرفت و برد در اتاقکی که در پشت دخل بود و  گفت:

- نترس دخترم، درو قفل میکنم وقتی اوضاع امن و امان شد برو به امان خدا

در آنسو ستاره وقتی که از مهلکه به سلامت عبور کرد. در حالی که چادرش را از کیف اش در آورده و انداخته بود روی سرش. دو ساعتی در کنار قبرستان منتظر ماند. اما رد و اثری از شراره ندید. چند بار بهش زنگ زد. موبایلش خاموش بود و بوق اشغال میزد. احتمال داد ماموران گشت ارشاد او را بازداشت کرده اند. خسته و فرسوده بر گشت به خانه. مادر تا که نگاهش به رنگ و رویش افتاد پرسید:

- ستاره اتفاقی افتاده

- نه مادر خوبم

- من مادرتم می فهمم

- گفتم که چیزیم نیست

- من میرم برات یه آبنبات درست کنم

- باشه مادر

مادر آبنبات را که کنارش گذاشت تلفن زنگ زد. گوشی را بر داشت:

- سلام شکوفه خانم، من مادر شراره هستم، دخترم اومده بود خونتون با ستاره بره قبرستون

- مگه بر نگشت

- نه هر چه هم زنگ میزنیم جواب نمیده، تلفنش خاموشه

- گوشی دستتون

- ستاره ستاره مادر شراره میخواد باهات صحبت کنه.

ستاره با حالتی مشوش آمد پای تلفن:

- ستاره دخترم شراره اونجاس

- نه ، بعد از قبرستون از هم خداحافظی کردیم

- اما اون هنوز بر نگشته،  من دلم شور میزنه

- بهتره با گشت ارشاد تماس بگیرین

- گشت ارشاد چرا

ستاره افتاد به گریه... و مادرش بعد از صحبتی کوتاه گوشی تلفن را گذاشت سرجایش و دخترش را دلداری.

وقتی گشت ارشاد دستگیری شراره را تکذیب کرد انگار کوه ها بر سر پدر و مادرش  آوار شدند و ابرهای همه عالم بر سر و رویشان شروع به باریدن.


یک هفته گذشت. ستاره مایوس و غمزده روز و شب در گوشه ای کز می کرد و مانند پرنده ای بی پناه سر در زیر بال خود فرو میبرد و اشک میریخت. هیچ رد و اثری از بهترین دوستش پیدا نبود. میترسید از در خانه بزند بیرون. چند لقمه ای به غذا میزد و سپس ساکت و آرام پا میشد و در گوشه اتاقش چمباتمه. نمی دانست چه بلایی بر سرش آمده است. هزار فکر و خیال از سر و کولش بالا میرفت و تمام سئوالات بی پاسخ.

یک شب چهره پر پشم و ریش حاج عبدالله در حالی که پاهایش شکل آدمی و چهره اش شکل گرگ بود چون کابوسی در خوابش ظاهر شد.  پنجه بر زمین می کوبید. دهانش را باز می کرد و دندان خونینش را نشان میداد و زوزه های یکریز میکشید. ستاره جیغ و فریادی کشید. مادر دوان دوان آمد به اتاقش و در آغوشش گرفت. 

ستاره در دلش گفت:

- حتما اون پیرمرد پیزوری دزدیدش، باید ته و توی قضیه رو در بیارم.

*****

مادر که دید وضعیت روحی ستاره قمر در عقرب است. فردای آنروز تصمیم گرفت او را ببرد به خانه خواهرش بیرون از شهر تا با دختر خاله اش که هم سن و سالش بود وقتش را بگذراند تا شاید حال و هوایش بهتر شود.  آنها در خانه بالنسبه مجللی زندگی میکردند. محصور در کوهپایه های سرسبز.

در طول راه مادر سعی میکرد سر صحبت را با ستاره باز کند تا اینهمه در خود فرو نرود و به خودش آزار و اذیت نرساند. ستاره بر خلاف همیشه که با چهره ای بشاش به سخنان مادرش گوش میداد و چشم در چشمش میدوخت و لبخند میزد. از اندوهی سنگین که در اعماقش موج میزد نگاهش را بی تفاوت به روبرو دوخته بود و انگار حرف و حدیث هایش را نمی شنید. مادر با خودش میگفت:

- خدایا دخترموسپردمش بتو، کمکش کن

قطره اشکی از چشمش فرو چکید و لغزید روی گونه اش. از پشت شیشه اتوبوس چشم دوخت به آمد و شد آدمها، افقهای دود گرفته و کبود، هیاهوی ماشین ها، ردیف درخت های کنار جاده و کم کم تصویر خاطره ای محو و سر درگم او را برد به عوالم دیگر.  خاطره ای دور که اولین بار عشق سرانگشت طلایی و سوزانش را کوبید به در قلبش. آن روز فراموش ناپذیری که به ابدیتی زلال بدل شد.

هفده ساله بود. با موهایی بلند که از زیر روسری آبی رنگش زده بود بیرون و لپ های گل انداخته و چشم های آبی اش. کافی بود مردی چشمش بیفتد به چشمش. افسون میشد و مبهوت. برای همین به چشم هایشان نگاه نمی نکرد آنهم در مملکت اسلامی که مردها با دیدن یک تار موی زنها حشری میشدند و از خود بیخود.


در طول راه متوجه شد که دو موتور سوار تعقیبش می کنند. خود را زد به بی خیالی تا نظرشان را بخود جلب نکند. اما آنها دست بر دار نبودند. پدرش ازش خواسته بود که در راه برگشت از مدرسه کتابی از انیشتین به نام جهانی که من می بینم را بخرد. او هم بعد از زنگ مدرسه رفت به خیابان انقلاب به سمت بازارچه کتاب.

 به اولین کتابفروشی که رسید از پشت شیشه، نگاهی انداخت به کتابها،  فاطمه فاطمه است نوشته  دکتر علی شریعتی، داستان راستان آیت الله مطهری، مجموعه سخنرانی های شهید بهشتی، داستان های شگفت شهید آیت الله دستغیب، تحریر الوسیله آیت الله خمینی و  بحارالانوار علامه مجلسی. از شکل و شمایل نویسندگان کتاب وحشت کرد و با خود گفت:

- این دایناسورها مگه چیزی برا نوشتن هم دارن

 در همانحال دزدکی نگاهی انداخت به اطراف. آن دو نفر موتور سوار ول کن معامله نبودند. یکی از آنها پیاده شد و با لبخند موذیانه ای آمد به سمتش و نگاهی از پشت ویترین انداخت به کتابها و سرش را تکان داد و بی مقدمه گفت:

- چه کتابای جالبی، کتاب زیاد میخونین

 از ریخت و قیافه اش چندشش شد. اعتنایی بهش نکرد . رفت داخل کتابفروشی بعدی چند قدم آنطرفتر. بی آنکه به جلد کتابها نگاهی بیندازد از صاحب کتابفروشی پرسید:

- من کتابی از انیشتین میخوام، جهانی که من می بینم.

فروشنده که مرد میانسالی بود نگاهی به چهره اش انداخت و در همان نگاه اول با خودش گفت:

- این چشمها معمولی نیستند، 

ترسید دوباره نگاهش کند و همانطور که کتابهای روی میز را جمع و جور میکرد گفت:

- پشت ویترین که نیست، باید طبقه دوم باشه، خودتون برین یه نگاهی بندازین

شکوفه که از تعقیب آن دو نفر  ترس برش داشته بود گفت:

- من زانوم درد میکنه نمیتونم از پله ها برم بالا ، میتونین خودتون زحمتشو بکشین

- سرم شلوغه، خودتون که می بینین.

ناگاه یکی از مشتریان که پسر جوان و خوش قد و قامتی بود و حرفهایشان را شنیده بود دستی به موهای بلندش کشید و بنرمی گفت:

- میشه من برم براتون پیداش کنم

- ازتون ممنون میشم

رفت و بعد از چند دقیقه ای برگشت و کتاب را گذاشت روی میز مقابل صاحب مغازه. از چهره شکوفه به نگرانی اش پی برد. نگاهش را بر گرداند به پشت پنجره چشمش افتاد به همان دو جوانی که تعقیبش میکردند. کنجکاو شد. شکوفه پول کتاب را پرداخت و از کتابفروشی آمد بیرون. آن جوان با نگاه تعقیبش کرد و متوجه شد که آن دو نفر هم در پس و پشتش افتادند به راه. فهمید قضیه از چه قرار است دوید به سمت شکوفه و گفت:

- ببخشید من یه مزاحم نیستم، فقط میخواستم بگم اون دو نفر تعقیبتون میکنن.

شکوفه مکثی کرد و نگاهی به سر و وضع مرتبش انداخت و گفت:

- متوجه شدم، نیم ساعتیه که منو میپان

- میخواین برسونمتون، اگه اشکالی نداره.

- ممنون میشم

- من اسمم شهابه

- منم شکوفه

آن دو نفر که داستان را فهمیدند. در خیابان با موتورشان ویراژی دادند و سپس یکی از آنها از پشت با لگد محکم زد به کمر شهاب و پرتابش کرد به وسط خیابان. شهاب خوش شانس بود که خودرویی که در حرکت بود در جا ترمز زد و آسیب چندانی بهش نرسید. فقط دستش کمی زخمی شده بود و کتابهایش پخش و پلا. مردم جمع شدند و یکی از آن دو موتور سوار انگشت وسطش را حواله کرد به سمتش. سپس با سرعت زدند به چاک. شکوفه با دلواپسی خم شد کنار شهاب دستش را گرفت. یکی از عابران که زن جوانی بود پرسید:

- خانم شوهرتونه

شکوفه نگاهی بهش کرد و لبخندی زد. آن مرد بعد از مدتی شوهرش شد و دختری زیبا از وصلشان بدنیا آمد به نام ستاره.


ستاره که در اتوبوس متوجه لبخند مادرش با پلکهای بسته شد. با آرنجش به نرمی زد به پهلویش و گفت:

- مادر چرا لبخند میزنی

مادر یکهو از اعماق رویاهای شیرینش پرید و یکه خورد و گفت:

- چی شد چی شد

ستاره شروع کرد به خندیدن. مادر سرش را گذاشت روی شانه اش و سپس بوسه ای نرم زد به گونه اش. ستاره پرسید:

- به چی فکر میکردی

- به چی فکر میکردم

- من میدونم به چی فکر میکردی

مادر که از چهره شاد دخترش ذوق زده شده بود گفت:

- مگه علم غیب داری

- تو مادرمی، هر فکر و خیالی که بکنی من می فهمم

- دوستت دارم عزیزم

- بابا رو هم دوست داری

مادر چند قطره اشک نشست روی گونه اش و گفت:

- البته عزیزم 

- خوشبختی مادر

- لبخند که زدی خوشبخت شدم همه دنیارو دادن به من

- عشق چیه مادر

- عشق مثل ساعت شنی می مونه همزمان که قلبو پر می کنه مغز و خالی می کنه. انیشتین گفته

هر دو زدند زیر خنده.

ستاره گفت:

- مادر میشه بر گردیم خونه

 مادر دستی به موهای نرم و بلندش کشید و پیشانی اش را از روی شانه اش بر داشت و گفت:

- البته عزیزم

*****

گذشته ها نگذشته اند ، زندگی حضوری همیشه در تلاقی حال و گذشته و آینده است.    جای پای ما در برفهای کوهستان حتی اگر که آب شده باشند باز می مانند. نور مهتابی که به ژرفای شب بر گیسوان ما در کنار برکه های سحرآمیز بر موهایمان می لغزید و نجواهای عاشقانه. خاطرات کوچه باغهای کودکی، رویاهای عطرآگین، اشک های ناگزیر و ترجیع دلپذیر مرواریدهایی از لبخند بر گونه هایمان، ، شعری که از ژرفای متلاطم عواطف ما ناگهان سر بر میکشید و شاخ و برگ بر می افشاند.، و دستهای نوازشگری که اشک از گونه های ما می زدود. مهربانی ها و دوست داشتن ها.

گذشته نرفته است،آینده هم اکنون است، ما پر از توهمیم، آنها همزمان  در ما حضوری همیشگی دارند و بی وقفه جاری اند. حتی تابش اولین انفجار بزرگ بعد از 13 میلیارد سال و اندی بر جای مانده است.


پدر که بعد از از دستگیری در اعتراضات سراسری و سالها زندان آزاد شد. دیگر آن پدر سابق نبود. خلقیات و روحیاتش بکلی تغییر کرده بود. نماز نمیخواند، روزه نمی گرفت، به مسجد نمی رفت.کتاب های مقدس را افسانه های بچه گانه یا لولو خوره برای ترساندن و شیره مالیدن بر سر مردم میدانست.


عصر هر جمعه مادر خانه را می آراست. سفره  را می چید، چند شاخه گل زیبا در گلدان کنار گیلاس های شراب می گذاشت سپس موهای ستاره را شانه میزد و با هم لباس های خوشرنگ می پوشیدند و منتظر میشدند. پدر از انبار خانه چند بطری شرابی را که خودش درست کرده بود می آورد و می گذاشت روی میز. با لبخند گونه ستاره و لبهای مادر را می بوسید .

اگر صدای اذان از مسجد بگوش میرسید درب راهرو و پنجره ها را می بست و موسیقی ای ملایم و دلنواز می گذاشت.با شعری از خیام ابتدا برای ستاره از پارچ در لیوان کریستال آبمیوه میریخت و سپس برای مادر و خودش در گیلاس پایه بلند شراب. قبل از نوشیدن گیلاسها را می بردند بالا و به هم میزدند و به سلامتی هم می نوشیدند بعد میرفتند به سراغ شام.

خانه در جهنمی که ملاها ساخته بودند بهشت روی زمین بود، پناهگاهی امن در فصول بیرحمی. خانه تکیه گاه عشق و محبت بود در روزگاری که عاشقان را به تازیانه می بستند و به چوبه های دار می سپردند. خانه طعم مهربانی میداد. عطر نور در روزگار وحشت و تاریکی. سرای شادی و موسیقی در ایامی که جز زوزه های مرگ و نکبت از در و دیوارها نمی بارید.

چشمهای ستاره در زیر نور سحرآمیز شمعها برق میزد. گونه های مادر مانند شراب از گرمای دلنشینی سرخ میشد. نگاه پدر تکیه گاه راستی در عصر دروغ بود. خانه بوی ایران قدیم پیش از هجوم تازیانی که با خود دروغ و خشکسالی و مرگ را آوردند میداد.

زندگی اما همیشه در یک مسیر صاف و ساده و مستقیم به پیش نمی رود، زندگی جاده ای پر  فراز و فرود و پر پیچ و خم و پر از اتفاقات غیرمنتظره است. با فال قهوه، دعا و جادو و جنبل نمی شود آن را پیش بینی کرد. 


آن روز پدر دیرش شده بود و فراموش کرده بود که کلید خانه را از روی میز بر دارد. زنگ در حیاط خانه را زد. مادر دوان دوان و بی روسری در حالی که لبخندی بر روی لبش شکفته بود دسته کلید را آورد و در خیابان داد به دستش. پدر بر حسب عادت همیشگی در آغوشش گرفت و لبهایش را بوسید. در همین حین ملای محل با دو نفر از روضه خوانها و دو جوان ریشدار ناگهان چشمشان افتاد به آنها . ملا در جا با آن عمامه سیاه، رنگ و رو پس داد و مردمکش در کاسه چشمش از خشم و غضب شروع کرد به چرخیدن. پایش شل شد و سرش چرخید و عصا از دست لرزانش افتاد به زمین.یکی از همراهانش خم شد و در حالی که با خشم و کین به شهاب و شکوفه نگاه میکرد عصا را بر داشت و دوباره داد به دستش. او هم عصایش را مانند عصای حضرت موسی در کف گرفت و برد بسوی آسمان و در حالی که چنگ به پشم و ریش خود میکشید .کف به دهن آورد و نعره کشید:

- یک شیر حلال خورده نیس تا بمن بگه اینجا مملکت اسلامیه یا غرب از خدا بیخبر. 

سپس عصایش را با تمام قدرتی که در بازویش داشت پرتاب کرد به سمت آنها و فریاد زد:

- اون زنیکه جنده  با اون مرتیکه ملحد باید به سزاشون برسن.

 دو جوان قلچماق ریشدار که همراهش بودند به یک چشم بهم زدن. دندانهایشان را از خشم به هم فشردند و پا کوبیدند بر زمین. شهاب به  شکوفه گفت که بدود به درون خانه. او مکثی کرد و نگاهی به چشمهایش و گفت:

- نه من اینجا کنارت میمونم

- برو شکوفه اونا گرگای درندن

شکوفه اما امتناع کرد و در کنارش ایستاد. آن دو نفر در حالی که نیشخندی به لب داشتند و انگار در جهاد با کافران می رفتند دستهایشان را مشت کردند و روبروی شکوفه و شهاب ایستادند. به چشمهای هر دو خیره شدند. منتظر بودند که لب تر کنند تا بیفتند به جانشان.

یکی از آنها رو کرد به دیگری و گفت:

- امیر نیگا خفه خون گرفتن.

- خایه شو نداره حرف بزنه.

شهاب گفت:

- حرف دهنتو بفهم اینجا یه خانوم حضور داره

امیر دستی کشید به پشم و ریشش و گفت:

- منظورت اینه که این جنده خانومه

شهاب دندانهایش را از خشم به هم فشرد و دستانش را مشت اما شکوفه به آرامی دستش را گرفت و با اشاره فهماند که بهتر است سکوت کند.

امیر گفت:

- گفتم جربزه شو نداری، از یه جاکش بیشتر ازینم انتظاری نیست.

شکوفه دست شهاب را گرفت و او را برد به سمت در. امیر اما معطل نکرد و از پشت چنان لگد محکمی زد به کمر شهاب که او چند بار تلو تلو خورد و افتاد وسط خیابان. آن یکی هم تفی انداخت به صورت شکوفه و موهایش را کشید و مشتی خواباند به صورتش. خون از دماغش شتک زد.

در همان حال یکی از همراهان ملا که با موبایلش زنگ زده بود از دور چشمش خورد به خودرو گشت ارشاد

دو نفر از ماموران پیاده شدند و تا چشمشان به یک زن بی روسری افتاد بتکاپو افتادند و در خودرو را از پشت باز کردند و  او را کشان کشان انداختند داخل خودرو.

یک هفته بعد شهاب را  ماموران نیروی انتظامی نقابدار با آفتابه ای به گردن و لباس زنانه با چند نفر دیگر به عنوان اراذل و اوباش در شهر گرداندند.

آن روز یکی از تلخ ترین روزهای زندگی شهاب و شکوفه بود.

*******

وقتی کتابی را میسوزانند عقل و خرد و روح آدمی را به آتش میکشند، وقتی پرنده ای را در قفس می اندازند همه پرندگان را. و وقتی انسانی را دربند و زنجیر میکشند همه انسانها را در بند و زنجیر میکشند و آزادی را  و آنکس که بر این جنایت ها سکوت می کند انسانیت خود را به زیر علامت سئوال میبرد.


حاج عبدالله که شراره را در اتاقکی در پشت مغازه اش مخفی کرده بود لبخند حیله گرانه ای زد و نقشه ای را که کشیده بود در ذهنش مرور. تسبیح شاه مقصودش را گذاشت روی چرتکه بر روی میز و با سرانگشتان چند ثانیه ای با ریش و سبیلش بازی کرد و با خود گفت:

- آره فکر خوبیه، این لقمه چرب و نرمو نباید بذارم در بره. زنم که پیر و پاتال شده ، تو این سن و سال دیگه حوری ای مث این اونم مفت و مجانی عمرا گیرم نمیاد. بی حجابم که بود پس دندون زدنش حلال در حلاله. هیچکیم اونو ندیده. بهتره یه شربت براش ببرم. بعد از غروب کارارو راست و ریس میکنم.

از قوطی کوچکی که در قوطی بزرگتری در قفسه ای پشت سرش بود چند قرص در آورد و در هاون نرم کرد و با یک حبه قند و آب مخلوط. عطری زد به ریشش. کلاهش را کمی کشید پایین و آستین هایش را تا کرد و تا آرنج برد بالا. از بیرون مغازه نگاهی گذرا انداخت به چپ و راست. خبری نبود. در مغازه را از داخل قفل کرد. با لذتی شهوانی دستهایش را بهم مالید و رفت شربتی را که درست کرده بود بر داشت و کلید انداخت و اتاقک انتهای مغازه اش را باز. شراره نگاهی انداخت به شکل و شمایلش و لیوان شربتی که در دستش بود. حاج عبدالله یک انگشتش را گذاشت روی لبش و گفت که هیس. بعد دو قدمی رفت جلو و با پچ پچ گفت:

- مامورا با دو خودرو ایستادن درست روبروی مغازه، باید یه خورده صبر کنی و دندون رو جیگر. منم بخاطر تو امروز نمیرم نماز جماعت، خدایا از سر تقصیرات بنده ناچیزت بگذر.

- این درو قفل نکن 

- باشه دخترم هر چی تو بگی، میترسم مامورا دردسر واسم درست کنن

- نگران نباش، بعد از چن دقیقه گورشونو گم میکنن

- خدایا منو ببخش، من فقط برای رضای تو به این طفل معصوم پناه دادم

- برو برو مشکوک میشن

- این شربتو بخور

- دستتون درد نکنه، میخورم

در همین هنگام  کسی با دست کوبید به در مغازه. شراره گفت:

- برو حاجی اگه تورو اینجا ببینن لو میرم

- من لیوانو احتیاج دارم

شراره هم که در حال ترس و لرز بسر میبرد شربت را تا آخر سرکشید و لیوان را داد به دستش. حاج عبدالله لبخند موذیانه ای زد و در اتاقک را بست و رفت تا ببیند که چه کسی در زده است. در را که باز کرد چشمش افتاد به یکی از دوستان قدیمی اش حاج عباس روضه خوان و گفت:

- سلام حاجی حال و احوالت چطوره دو هفته ای ندیدمت ، تو کجا اینجا کجا، مث اینکه سرت خیلی شلوغه

- رفته بودم پابوس امام رضا

حاج عبدالله دستی به محاسنش کشید لبش را برد بیخ گوش اش و گفت:

- رفتی پابوس امام رضا یا بازم جنده برده بودی هتل های مشهد

- این چیزا به من میاد دوست مومن،

بعد زد زیر خنده و ادامه داد:

- جفتش یکیه. اول زیارت برای توشه آخرت دومی خدمت به امت مسلمون 

- چقد گیرت اومد

- صناری بهم ماسید

- در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست، خوب بگو مالی که تحویل دادی بدرد بخور بود

- هر کاری حاجی راه و چاه خودشو داره. یکی دو نفرم تو این امر خیر و خدمت به امت مسلمون کمکمم میکنن. 

- چرا واسه ما نمیاری

- میترسم سوزاک و ایدز بگیری، 

- چند سالشون بود، 

- هتل دارا میگن هر چه سن و سالشون کمتر قیمتش بیشتر، یکی دوازده سال اون یکیم 16 سال. البته خودم اول چکشون می کنم

- پس بکن بکنو اول خودت شروع میکنی

- البته عقد و صیغه رو میخوونم ، خودت که منو میشناسی شرعیات همیشه حرف اولو تو زندگیم میزنه، اون دنیا باید جوابگو باشیم

- پس واسه تو سوزاک و نمیدونم ایدز و سفلیس نداره

- اگه بخوای جیباتو بتکونی برا تو هم میارم

- خب چقد باید بدم

- بسته به سن و سال داره 

- چارده ساله 

- 40 تا 

- مگه سر آوردی، دخل سه ماهمه

حاج عباس که او را میشناخت و میدانست که چیزی ازو بهش نمی ماسد گونه اش را بوسید و گفت:

- حاجی نماز جماعت الساعه شروع میشه تا وضو بگیرم دیرم میشه، تو نمیایی

- امروز مریض احوالم، انشاالله فردا ، برا ما هم دعا کن

- پس خداحافظ

دوید به سمت و سوی مسجد. حاج عبدالله نگاهی به پس و پشتش کرد و تفی انداخت و گفت:

- عزرائیل نگهدارت، قرمساق خیال میکنه سر منو مث خرپولدارای عراقی میتونه کلاه بذاره، زنتو میگام 

دولا دولا و با عجله بر گشت. کلید انداخت و در اتاقک را باز کرد. دید شراره بعد از خوردن شربت مثل یک جسد دمرو افتاده است. پهلویش نشست روسری اش را زد کنار. دستی کشید به موهای بلندش. عطری هوسناک پاشیده شد به مشامش و فی الفور آلتش شق. خودش را کشید جلوتر. پوست صورتش را با ذکر و دعا لمس کرد. سرش را برد جلوتر  با بینی دراز و عقابی اش بویش کرد و لبهایش را دعاخوانان چندبار بوسید و گفت:

- مزه گیلاس میده

 سپس در کنارش دراز کشید. دکمه های پیرهن و کرستش را  در حالی که چشمانش از کیف برق میزد باز کرد و سرش را گذشت در میان پستانهایش و فشار داد. ریش بلندش را آرام آرام از  گردن لخت و مرمرینش کشید روی نافش و در حالی که لبخند مکارانه ای در چهره اش ظاهر شده بود دستش را از بالای نافش سر داد به لای دو پایش.خون در تنش به جوش و خروش در آمد. حس کرد که خواب و خیال است و در بهشت خداوندی با غلمان و حوریان مشغول عیش و نوش . پا شد کمربندش را باز کرد و همین که شلوار و تنبانش را در آورد صدای سرفه ای شنیده شد. یکه خورد و از جایش پرید و با خود گفت:

- لعنت بر شیطان فراموش کردم درو قفل کنم.

در اتاقک را بست از پشت شیشه خیابان را پایید خبری نبود. از مغازه آمده بیرون . دو دستش را گذاشت بالای ابروهایش. نگاهی کرد . دید جوانکی در حال دویدن است. شک کرد برگشت کشوی دخل را کشید و  دید که تمام پولهایش را دزدیده اند. با دو دستش محکم زد به سرش و  با آه و ناله گفت بدبختم کرد. 

دقایقی نشست روی صندلی و ردیفی از فحش های ناموسی حواله دزد کرد. هوا که تاریک شد خودروی سیاهرنگش را آورد کنار مغازه. هن هن کنان شراره را در چادر سیاه برزنت لوله کرد و با هزار ضرب و زور انداختش روی چرخ حمل بار تاشو. برقها را خاموش کرد و با دلهره نگاهی انداخت به خیابان. چند دقیقه ای منتظر شد و سیگاری گیراند. وقتی که مطمئن شد که کسی در اطراف و اکنافش به چشم نمی خورد در کشویی خودرو اش را باز کرد و شراره را انداخت داخل. با عجله چرخ حمل بار را هل داد داخل مغازه و در را قفل.  دوباره نگاهی با هول و هراس انداخت به دور و بر. وقتی دید که اوضاع امن و امان است نشست پشت فرمان، دستمالی چرکین از جیبش در آورد و پیشانی عرق کرده اش را تمیز. کارها که بخوبی پیش رفت دستهایش را از خوشحالی به هم مالید و با زبان لبانش را لیس. سپس به راه  افتاد.


چند متر که حرکت کرد زد روی ترمز. موبایلش را از جیبش در آورد و با خود گفت:

- بهتره به ضعیفه یه زنگی بزنم و اونو بفرستم دنبال نخود سیاه، نمیخوام موی دماغم بشه. الو الو زینب تویی

- پس میخواسی کی باشه، تو این خراب شده مگه غیر از من کسی هم هس.

- من دوباره قرص قلبم تموم شد، حالم خوب نیس، یه نوک پا برو داروخونه برام بخر

- تو که زیر پات ماشینه اونوقت میخوای من با این پای پیاده اونم تو تاریکی برم داروخانه.

- من سرم گیج میره، چشام خوب نمی بینم، میترسم خدای ناکرده تصادف کنم

- حالا کجایی

- دراز افتادم تو کف مغازه، یالا پاشو کونتو تکون بده وگرنه خونم می افته گردنت، اون دنیا باید پاسخگو باشی

- بادنجان بم آفت نداره، تو هفت تا جون داری به این زودیا از شرت خلاص نمیشم

- اون روی سگمو بالا نیار زن، 

- شوخی کردم، باشه الساعه حرکت می کنم

- خلاصه اگه برگشتی و مارو ندیدی حلالمون کن، من حالم به پنج تن آل عبا خیلی نامیزونه.

- آدم دم مرگ که صداش اینطور صاف و صوف نیس تو از منم سالمتری

حاجی خودش را میزند به موش مردگی و لحنش را تغییر میدهد و سعی میکند فیلم بازی کند:

- من دیگه نفسم در نمیاد، خدایا خودت به دادم برس

- من رفتم

- خدا بهمراه 

موبایلش را میگذارد در جیبش و میگوید:

- بری که بر نگردی، همین روزا حسابتو میرسم، یه قرص برنجی ، یه گرد کشنده با آب مرده ای.

همین که خواست راه بیفتد. یکی با سرانگشتانش میزند به شیشه.

دلش هری میریزد به هم، از پشت شیشه نگاهی می اندازد. چشمش می افتد به حسن چموش، از آن آدمهای پیله ای و معتاد. حاجی با اوقات تلخی گفت:

- چته حسن مگه نمیبینی عجله دارم


- میفهمم، بیخود که بمن نمیگن حسن چموش

- پس برو کنار بذار باد بیاد.

- منم میخوام برم کنار اما یه خورده خرج داره

- منظورت چیه

- اون چادر سیاه برزنت، من تموم روز رفته بودم تو نخت،درست اونطرف خیابون، پشت اون خونه خرابه. 

- میگم گورتو گم کن وگرنه زنگ میزنم به پلیس.

- دیوونه بازی در نیار، یه پولی بذار کف دستم منم شتر دیدی ندیدی

- گفتم مگه چی دیدی

- باشه راستو حسینی بهت میگم متوجه شدم داری یه کار خلاف میکنی، بعدشم اون چادر سیاه برزنتو با چرخ حمل بار ترسون و لرزون انداختی داخل خودرو. نالوطی نکنه تو هم قاچاق میکنی

- قاچاق چی

- اجناس 

- چه اجناسی

- الله اعلم

- داری به من حاج عبدالله که هفت بار رفتم خانه خدا تهمت میزنی، ای حروم لقمه

- حالا چرا از کوره در میری گفتم خمارم، خواستم یه کلکی بزنم شاید بگیره

حاجی که مطمئن شد او چیزی ندیده است اسکناسی میگذارد کف دستش و تخت گاز حرکت می کند. در طول راه به خود توپ و تشر می زند:

- باید خشتکشو میکشیدی پایین و تخمشو در میاوردی و میذاشتی تو دهنش، چقد پخمه شدی تو حاجی، باشه باشه، اینقد به خودت سخت نگیر، واسه سلامتیت خوب نیس، این حوری رو که به مقصد برسونی حال و هوات بهتر میشه، چه تن و بدنی عینهو الماس چه پستونایی دو تا لیموی تازه

... امشب شب مهتابه ... حبیبم رو میخوام ... حبیبم اگه خوابه ... طبیبم رو میخوام.


به خانه که میرسد کلید می اندازد و در بزرگ آهنی را باز می کند. چند بار با صدای بلند می گوید زینب تا مطمئن شود رفته است پی نخود سیاه. چراغ ایوان را خاموش می کند و سپس از کنار پله ها رد می شود و در زیر زمین را که کلیدش تنها در دست خودش بود باز.  چادر سیاه برزنتی را آرام و بیصدا از خودرو می گذارد کف زمین. خواست بلندش کند دید سنگین است. کشان کشان و نفس نفس زنان او را از پله میبرد پایین و می اندازد در گوشه زیر زمین. نفس راحتی میکشد.  دست و پا و دهان شراره را که هنوز در خواب بود سخت و سفت به تیرک چوبی انتهای زیر زمین می بندد. دستی میکشد به صورتش. می ایستد و چند لحظه ای نگاهش میکند. پس از خاراندان ریش بلنش میرود در فکر و با خودش می گوید:

- بهتره از همون ابتدا یه زهر چشم ازش بگیرم تا حساب کار دستش بیاد.


دوباره دست و پایش را باز می کند و تمام لباس هایش را از تن در می آورد و لخت مادر زاد به تیرک چوبی می بندد. از شادی دستهایش را بهم می مالد و بلند بلند می خندد. معلوم نبود چه مدت در آنجا مات و مبهوت نگاهش می کرد که ناگاه با صدای باز شدن در حیاط خانه از جا می پرد.دستی می کشد به سر و صورتش.

از زیر زمین می کشد بالا. در را قفل می کند و می گوید:

- ضعیفه برگشتی

- چته داد و هوار میکشی، تو که میگفتی دم مرگی

خودش را میزند به موش مردگی و با آه و ناله و دولا دولا از پله ها می رود بالا.  زینب قوطی  قرص را میدهد به دستش. او هم می گوید:

- بازم میگن فرشته ها وجود ندارن، تو یه فرشته ای زینب

- این حرفارو از کجا یاد گرفتی نکنه کاسه ای زیر نیم کاسه است

- بخدا دروغ نمی گم، من احساس میکنم خوشبخت ترین مرد عالمم.

- مگه استغفرالله مسکرات خوردی

حاج عبدالله وقتی دید که کارها به خیر و خوشی گذشت آب زیر کاه نگاهی می اندازد به زنش و با خود می گوید:

- باید همین روزا کلکشو بکنم، از قدیم و ندیم گفتن جلوی ضرر رو از هر جا بگیری منفعته. خدای ناکرده کار دستم میده.

*****

شهاب در حالی که به اخبار رادیو فردا گوش میداد و مشغول کندن علف های هرز در حیاط خانه بود، شکوفه با سینی نقره ای در دست از پله ها آمد پایین و یک استکان چای با چند حبه قند گذاشت روی نیمکت در کنار حوض. شهاب هم دستی به سویش تکان داد و لبخندی زد. بیلچه را همانجا کنار دیوار رها کرد و آمد در پاشویه دست هایش را شست.  استکان چای را در دست گرفت و رفت به سمت ایوان. نگاهی انداخت به ستاره، خواست چیزی بگوید که پشیمان شد. نخواست حواسش را از کتاب خواندن پرت کند. ستاره که انگار متوجه شده بود زیر چشمی نگاهی انداخت و پا شد چایی ای برای خودش ریخت و از پله ها آمد پایین در کنارش ایستاد و گفت:

- پدر میخواسی بپرسی چه کتابی میخونم

شهاب با سرانگشتانش موهایش را خاراند و با تعجب گفت:

- مگه تو علم غیب داری، از کجا میدونی این سئوالو میخواسم ازت بکنم

- من دخترتم، می فهمم،

- نه امکان نداره من مغزم سوت کشید

- شوخی نکن پدر، دارم کتاب 23 سال نوشته علی دشتی رو میخونم، بخش ازدواج ، میگم رسول خدا هم عجب اشتهای زیادی داشته

- منظورت چیه

ستاره زد زیر خنده، و با دست جلوی دهانش را گرفت و گفت:

- بابا توام داری منو دست میندازیا

- من که چیزی نگفتم

- نمی خوای یه زن دیگه بگیری

- من عاشق مادرتم، زن که دو تا شد عشق معنی و مفهومشو از دست میده

- یعنی امامان که اونهمه زن و کنیز و برده داشتند اشتباه میکردند

- خطوط سرخو رد نکن

- خطوط سرخ

- خودت میدونی دخترم، حرف زدن تو مملکت ما ازین چیزا یعنی بازی با آتیش،  این کتابو از کجا خریدی

-  نخریدم از شراره امانت گرفته بودم، اونم غیب شده

- میدونی که اینجور کتابا ممنوعه، اگه یه موقع باهاش بگیرنت، حداقل چند سال میندازنت زندون

- نویسنده اش علی دشتیه خودش یه آخوند بوده همه حرفاشو با دلیل و مدرک آورده.

- من این کتابو خوندم. نوشته مسلمونا اول به یه چیزی ثابت و تغییر ناپذیر ایمان دارن بعد علم و دانشو بکار میگیرن برای ثابت کردن اون چیزایی که بدون دلیل و علت پذیرفتنش. گفتن این حرفا خطرناکه دخترم. حواست باشه، علمی که در خدمت توجیه ایمان نباشه در فلسفه دینی حرام محسوب میشه و نویسنده اش مرتد و کافر و زندیق. تاریخ هزار و چهارصد ساله اسلام اینو ثابت کرده.

- پدر تو چرا نماز نمیخوونی

- حتما دلیلی دارم

- دلیلت چیه

- زبان سرخ سر سبز دهد بباد. همین حرفای معمولی رو  که زدیم یه جرم بزرگیه، شک ایجاد می کنه ، شک مث موریانه بنیاد هر دین و مذهبی را از هم میپاشه. دخترم باید بدونی تو کدوم مملکتی زندگی میکنی. 

- مملکت ملاها

بعد زد زیر خنده

- چرا به حرف خودت میخندی

- داری بحثو عوض میکنی پدر ، پرسیدم چرا دیگه نماز نمیخونی

- دستگیرم که کردن،یه مدتی تو سلولای انفرادی بودم، وقت زیادی برا فکر کردن داشتم عقلمو قاضی کردم و نشستم رک و راست با خودم حرف زدن.

- چه حرفی

در همین هنگام توپی پلاستیکی افتاد در حیاط منزل.  هر دو نگاهی به هم و سپس به توپ انداختند. شهاب حرفش را قطع کرد و  رفت به سمت توپ، خم شد از زمین بر داشت.  همزمان زنگ در به صدا در آمد. توپ را با یک دست در پشتش قایم کرد و در را باز. بچه های همسایه بودند. نگاهی به هم انداختند و سپس یکی از آنها گفت:

- آقا توپمون افتاده حیاط شما

- توپ

- توپ پلاستیکی

- میگین چیکار کنم

- توپمونو میخوایم

- من که توپی نمی بینم

- بخدا افتاد تو حیاطتون

شهاب یکهو توپی را که در پشتش پنهان کرده بود میدهد به دستشان. آنها هم میخندند و دوان دوان میروند دنبال بازی. در آنسو شکوفه که بحث و فحص هایشان را شنیده بود می آید به ایوان و کتاب را از دست ستاره میگیرد و میگوید:

- دخترم تو نباید این جور کتابارو بیاری تو خونه. پدرت که افتاده بود زندون من یه عالمه از این کتابا رو زیر زمین خاک کردم، خطرناکه، مگه این جونورا رو نمیشناسی. تو کهریزک به پسرام رحم نکردن و به همشون تجاوز... اونام که آزاد شدن همه دیوونه شدن یا خودکشی کردن و هزار درد و بلای جسمی و روحی دیگه گرفتن.


آثار ترس در چهره ستاره ظاهر شد.  رفت بسمتش و در آغوشش کشید و  با هق هق گفت:

- مادر دلم برا شراره یه ذره شده، اون بهترین دوستم بود. من ازش خواستم بریم سر قبر مادر بزرگ.

- تقصیر تو نبود دخترم، خودتو  سرزنش نکن.

- هیچ خبری ازش نیست. میترسم اونو کشته باشن

- پیداش میشه من بهت قول میدم

- میگن دخترایی که یک هفته پیداشون نشه، جسداشونو باید تو دره های اطراف کوهها پیدا کرد

- اینهمه نفوس بد نزن

- مادر میای با هم بریم مغازه حاج عبدالله.

- مغازه حاج عبدالله، میخوای چی بخری.

- چایی سبز

شکوفه با تعجب نگاهی به چشمهایش کرد. بعد با خود فکر کرد که کمی قدم زدن در هوای آزاد برای دخترش هم خوب است تا از این خواب و خیالهای آشفته بیرون بیاید. چادرش را انداخت سرش و در حالی که شهاب مشغول آب دادن گلها بود از خانه زدند بیرون.

نزدیکی های مغازه ستاره ایستاد و به شکوفه گفت:

- مادر میخوام یه کاری برام بکنی

- من هر کاری که بخوای برات میکنم

- میخوام سر حاج عبدالله رو گرم کنی، یه طوری اونو بکشی از مغازه بیرون. 

شکوفه با خنده گفت:

- مگه میخوای دخلشو خالی کنی

ستاره هم خندید و گفت:

- مادر باهام شوخی نکن، من فقط دنبال رد و اثری از شراره هستم

- شراره

- تو این مدت خیلی فکر کردم و یه حدس هایی زدم ضرر که نمی کنیم.

- آخه چه جوری حاجی رو از مغازه بکشم بیرون.

- بهش بگو که دم خونه اش چند تا ماشین پلیس و کلی مامور دیدی، میخوام عکس العملشو ببینم. 

شکوفه با اما و اگر قبول کرد.

وقتی به مغازه رسیدند ستاره از مادرش چند قدمی فاصله گرفت و کنار در ایستاد. شکوفه وقتی وارد مغازه شد دید که حاج عبدالله پشت دخل نشسته است و مشغول چرت زدن. سرفه خفیفی سرداد اما او خبردار نشد. دوباره سرفه ای کرد حاج عبدالله چشمانش را باز کرد و دستی زد به ریش اش، از زیر پا کلاهش را که از سر طاسش افتاده بود بر داشت و گفت:

- خواب بعد از ظهر عبادته خواهر، خوب چی لازم دارین. 

- چایی سبز

- چه نوعش چای سبز لاهیجان ، چای سبز احمد، چای سبز کیسه ای گلستان، چای سبز معطر فله چاپار ، چای سبز با گل یاس، چای سبز ارگانیک پاکتی و کیلویی

- پاکتی

حاجی میرود به سمت قفسه و از نردبانی که در پشت سرش بود بسختی بالا. یک پاکت از چایی سبز  بر میدارد و میدهد به دستش و میگوید:

- خواهر این دوای هر نوع دردیه، جنسشم اعلاس.

- قیمتش چنده حاج آقا

- قابلی نداره خواهر

- صاحبش قابل داره

- جون بچه هام راستشو میگم قابل شمارو نداره

- کاسبی این حرفا رو نداره

- 120 تومن

شکوفه فکر کرد اشتباه شنیده است چرا که دو هفته قبل آن را 40 هزار تومان خریده بود. برای همین پرسید:

- چقدر 

- به جون شما من این چایی سبزو اصلا و ابدا به کسی نمیفروشم ، اونم تو دوره تحریما، روز به روز گرون تر میشه، ضرر میکنم. فردا خودم باید دو برابر قیمت بخرم.

- باشه حاجی،دستتون درد نکنه، بفرمایین اینم 120 هزار تومن. راستی حاج  عبدالله اونهمه مامورا و ماشینای پلیس دم در خونه تون برا چی بود.

- مامورای پلیس

- من فقط شنیدم

حاج عبدالله ناگهان رنگ پس میدهد، زرد و سفید و کبود میشود و گمان میکند که حتما بویی برده اند که او شراره را دزدیده است. 

شکوفه ادامه داد:

- وا حاج آقا شما چرا یکه خوردین، برا قلبتون خوب نیس، خدای نکرده زبونم لال سکته میکنین.

- خواهر شما از کی شنیدین

شکوفه که میخواست او را به بیرون از مغازه بکشاند می گوید:

- من کیف خریدمو گذاشتم بیرون مغازه، میترسم بدزدنش.

از مغازه آمد بیرون. حاجی هم همینطور. کیف خرید را از کنار مغازه در دستش گرفت و  با پچ پچ گفت:

- کسی که بهم این خبرو داده آدم مطمئنیه، دروغ هرگز نمیگه.

- بهتره برم یه سری بزنم، دلم شور میزنه

- نگران نباشین حاجی، مامورا اومده بودن برا یکی از همساده هاتون، اسمش سر زبونمه

- کلب علی خان همسایه بغلی

- نه ، بذار فکر کنم

- حیدر علی خان یک چشم

- آره گمون میکنم خودش باشه

در حالی که آنها مشغول گفتگو بودند ستاره از فرصت استفاده می کند و پاورچین پاورچین از پشت حاجی می رود داخل مغازه و شروع به تفتیش. گوشه و کنار را  گشت اما هیچ رد و اثری پیدا نکرد. در پشت دخل چشمش افتاد به اتاقکی تاریک که درش نیمه باز بود. کلید برق را زد ناگاه چشمش افتاد به روسری شراره، همان روسری قهوه ای رنگی که آنروز با هم بسوی قبرستان میرفتند بر سرش کرده بود. خم شد و از زمین بر داشت و در  داخل کیفش پنهان. شکش نسبت به حاج عبدالله کم کم تبدیل شد به یقین.

همین که میخواست از اتاقک بیرون بیاید دستش خورد به پارچ آبی که در کنار دستش روی قفسه بود. پارچ شیشه ای می افتد بر زمین و می شکند.

حاجی که صدای شکستن به گوش اش خورد فکر کرد دوباره دزد آمده است. حرفش را قطع کرد و رفت داخل مغازه. چشمش خورد به ستاره که کنار در ایستاده بود او را شناخت با دلهره پرسید:

- کسی اینجاس

ستاره گفت:

- یه گربه سیاه بود

کجاس

- فرار کرد

- خدارو صد مرتبه شکر. زهله ترک شدم. گفتم دوباره دزد اومده ، چیزی میخواین بخرین.

- نه منتظر مادرم هستم، دیدم با شما درد دل میکنه

- خب منم بهتره کرکره رو بکشم پایین و سری بزنم به خونه، ببینم چه خبره

- اتفاقی افتاده

- نمیدونم باید برم خونه یه سر و گوشی آب بدم

*****

با آنکه حاج عبدالله بارها به زنش زینب گفته بود که غیبت گناه کبیره است و جلوی در نایستد و با زنهای همسایه خوش و بش نکند. اما او بخرجش نمی رفت و از این گوش می گرفت و آن گوش در میکرد.

 در آن بعد از ظهر آفتابی زینب در چند خانه آنطرفتر با دو تا از زنهای همسایه مشغول خوش و بش بود. آنها از سیر تا پیاز اتفاقاتی که در محله می افتاد با خبر بودند بخصوص ممنوعه هایی که به آنها مسائل ناموسی می گفتند. ایندفعه اما خبری دبش به دستشان رسیده بود. خبری که بر خلاف معمول درباره سکس دو تا از زنهای محل بود. یکی عصمت خانم پنجاه و پنج ساله و آن یکی هم زن حاج عباس روضه خوان شصت و یک ساله. آنهم با دو جوان هفده یا هجده ساله.

 عذرا یعنی همساده زینب با پچ پچ می گفت:

- ابتدا باور نمی کردم اما به همین نور آفتاب قسم خودم با چشای خودم دیدم که اونا... خدا از سر گناهانم بگذره، نه نمیتونم بگم

زینب گفت:

- حالا ما شدیم نامحرم

- آخه 

- آخه چی

عذرا خانم که قر و قمیش می آمد و تنها میخواست چاشنی سخنرانی اش را بیشتر کند سرش را آورد جلو و گفت:

- پول که داشته باشی همه جور صفایی میتونی بکنی حتی اگه زن شصت ساله باشی و صورتت پر از چین و چروک.

- تو که مارو کشتی چرا هی حاشیه میری

- باشه میگم، فقط پیش خودمون بمونه، ملتفتی

- یعنی بعد از اینهمه سال به ما شک داری

- زن حاج عباس روضه خوان، شصت و یک سالشه.

- اینو که همه میدونیم

- خودم با چشای خودم دیدم، با پسر جعفرخان 

- منظورت تقی ،همون پسره که موهای صاف و بلند بیتلی داره

- خوب گفتی،  همون پسره خوش هیکل و چارشونه با موهای صاف و بلند

- اون که فقط 17 سالشه

- زنای این دور و زمونه، یعنی پنجاه به بالا کیر جوون میخوان. مگه خودت دوست نداری، د بگو، آرزوت نیس اون لباشو بذاره رو لبت و هی بمکه و بمکه و بمکه

- به حق حرفای نشنیده،

- ازت سوال کردم، مکه دوست نداری

- نیکی و پرسش، اما این چیزایی که گفتی خودت با چشای خودت دیدی.

- من از سوراخ پشت بوم خونه دیدم. 

- خوب بگو از سوراخ پشت بوم چی دیدی

- گفتم با دو تا از جوونای محل،

- اسم دومی رو نمیگم، آخه خودم خاطرخاشم

- بگو چی دیدی

- قرارشون حوالی ساعت ده صبحه. موقعی که حاجی بیرون مشغول رتق و فتق اموراته. با همین چشای خودم دیدم، یواشکی در خونه رو واز کرد. تقی ام یه نگاهی انداخت به پس و پیششو و تند رفت داخل. در و بست، همونجا پشت در بغلش کرد و لبشو گذاشت رو لبشو دو تا دستشو رو کپلش.

زینب با لب و لوچه آویزان و شهوانی نگاهش کرد. عذرا با خنده گفت:

- چرا مث یه دختر 14 ساله لپاتون گل انداخت، ناقلاها میخواستین خودتون جای زن حاج عباس بودین، خوب کجا بودم، تقی با اون بروبازو و سینه های درشت مردونه، دستشو گذاشت رو کپلش. و با پنجه هاش هی فشارش داد. انگار از رو پشت بوم صدای نفسها و آخ و اوخ زن حاج عباسو میشنیدم و حالی به حالی میشدم

سپس نگاهی دزدانه انداخت به چپ و راست و با هیجان ادامه داد:

- بعدش دامنشو برد بالا، دستشو گذاشت لای پاش. صدیقه انگار شورت پاش نبود. حتم دارم از عمد نپوشید. بعدش دستشو گرفت و از پله ها برد توی اتاق. از اونجا دیگه فیلم تموم شد. نتونستم ببینم.

- چقد پول بهش میده

- اون شوهرش خرپوله، درستش میکنه

ناگاه زینب زن حاج عبدالله چشمش می افتد به شوهرش که بیموقع آمده بود به منزل. حرف عذرا را قطع می کند و می گوید:

- من رفتم اگه منو با شما ببینه، خونش به جوش می آد

از آنها خدا حافظی می کند و چادرش را روی سرش جابجا و با عجله میرود به سمت خانه.

حاج عبدالله که کلید انداخت و وارد حیاط شد چند بار با صدای بلند گفت:

- ضعیفه، ضعیفه

اما صدایی نشنید.

در پاشویه آبی زد به سر و صورتش و نگاهی انداخت به اطراف و دوباره گفت:

- زینب کجایی

 وقتی دید که ازش خبری نیست رفت به سمت زیر زمین. و قفل را چک. دید که همه چیز روبراه است. خواست بازش کند و سری بزند به شراره اما پشیمان شد و با آنکه سنش پانزده سال از سن زنش بیشتر بود با غرولند گفت:

- این عجوزه ام شده موی دماغم، بازم یادم رفت قرص برنجو از مغازه با خودم بردارم. اگه بفهمه تو زیر زمین چه خبره همه کاسه و کوزه ام بهم میخوره. 

در همین حین در حیاط خانه باز شد و زینب آمد داخل. حاج عبدالله بر خلاف همیشه سکوت کرد و ازش نپرسید که بدون اجازه اش چرا از خانه زده است بیرون. در ایوان بالش را در پشتش جابجا کرد و پاهایش را دراز. زینب هم در جا قلیان و  چایی ای برایش آورد. او هم بی آنکه خوش و بشی باهاش بکند چند حبه قند انداخت در چایی و با قاشق هم زد. سپس چایی را ریخت در نعلبکی و بعد از چند بار پف و دعا خواندن سرکشید.

زینب گفت:

- حاجی زود برگشتی

- شنیدم دعوا و مرافعه اینورا رخ داده

- دعوا، کجا

- همساده ها، حیدر علی خان

- نه من که ندیدم و نشنیدم

- ماشین پلیس و مامورام این دور و ورا نبودن

- نه اگه بودن حتما خبردار میشدم

حاج عبدالله چند پکی به قلیان زد و اشاره کرد که یک چایی دیگری برایش بیاورد. رفت توی فکر و با خود گفت:

- پس اون زنیکه قرشمال بهم دروغ گفت، نکنه کاسه ای زیر نیم کاسه بوده باشه. سرمو شیره مالید و دخترش رفت تو دکون، اگه علی ساربونه میدونه شترشو کجا بخوابونه. تنبان دو تایی مادر و دخترو با هم می کشم پایین. این خط و اینم نشون

مدتی بود که زینب به حرکات و سکنات شوهرش مشکوک شده بود. مانند گذشته بهش توپ و تشر و سرکوفت نمی زد. قبلا حاجی که به زیر زمین خانه میرفت در را در پشت سرش قفل نمی کرد. اما اکنون قفل میکرد و مدت زیادی آنجا می ماند. وقتی بر میگشت صورتش مثل تازه دامادها شکفته می شد. یک بار که زینب ازش سوال کرد با چهره ای عبوس گفت:

- من نمازمو تصمیم گرفتم تو زیر زمین بخوونم، اونجا ساکت و تاریکه، بهتر میشه با خدا راز و نیاز کرد. 

پاسخش قانع کننده نبود،  برای همین شک برد که کاسه ای زیر نیم کاسه است. تصمیم گرفت در فرصتی مناسب برود و سر و گوشی آب بدهد.


حاج عبدالله که مدتی هم بنایی کار کرده بود و در این زمینه سررشته داشت. مقداری سیمان و آهک و چوب و ... خرت و پرت های دیگر خرید و زیر زمین را به دو قسمت تقسیم کرد. کسی که واردش میشد اصلا به قسمت دوم زیر زمین که با یک در مخفی در پشت کمد راه میبرد پی نمی برد. 

یکی از روزها که حاجی در اتاقش چرت میزد. زینب ملافه ای سفید انداخت بر رویش. کمی منتظر ماند. وقتی خروپفش بلند شد. آهسته آهسته رفت به سمت رخت آویز و از جیب کت اش دسته کلید را بر داشت. نگاهی انداخت به کلیدها. رفت به طرف زیر زمین کلیدها را امتحان کرد و یکی را که با قفل میخورد در آورد. سپس دسته کلید را گذاشت سر جای خودش. چادرش را از سر تاقچه بر داشت و با شتاب رفت به کلید سازی. کلید ساز  پس از لحظاتی کوتاه مشابه ای از آن کلید را ساخت و گذاشت کف دستش. پولش را پرداخت و با عجله برگشت به منزل. حاجی در حالی که ملافه را از روی خود پس زده بود هنوز در خواب و خروپف میکرد.


فردای همان روز که حاجی پایش را از منزل گذاشت بیرون. زینب بیدرنگ رفت به سمت زیرزمین. کلید انداخت و در را باز. از نردبان رفت پایین. از سکوت و تاریکی ترسید. دعایی روی لب خواند و کلید برق را روشن کرد. نگاهی به دور و بر انداخت. فضا بکلی تغییر کرده بود و گوشه و کنار منظم و مرتب. روی قالیچه در مقابل کمد جانمازی پهن شده بود . یک فلاکس چای هم روی میز و قندانی پر از قند و کاسه ای پر از میوه در کنارش. تعجب کرد و با خودش گفت که کلمن و فلاسک چای و میوه ها در آنجا چه میکند . رفت به طرف قفسه ای چوبی در انتهای زیر زمین که به صورت کشویی کنار کشیده میشد و میرفت به اتاق مخفی. چند دست لباس گرد و غبار گرفته روی هم تلنبار شده بود و ملافه ای پاره و پوره. چیزی از آن سر در نیاورد. یکهو یادش آمد که زن همسایه گفته بود حوالی ظهر سری بهش یزند چون موضوع مهمی را میخواهد با او در میان بگذارد. درست در همین هنگام زنگ در به صدا در آمد و او تا که خواست از نردبان بالا برود. صدایی شبیه به ضجه و ناله بگوش اش خورد. از ترس بند دلش نزدیک بود پاره شود. یک آن به فکرش زد که اجنه و ارواح در زیرزمین خانه کرده اند. نگاهی هراس آلود انداخت به اطراف. دوباره همان صدا به گوش اش خورد. کسی دیده نمیشد. موی تنش از ترس و وحشت سیخ شد.  بی آنکه کلید برق را خاموش کند با شتاب از نردبان کشید بالا و دوید تا در حیاط خانه را باز کند.


غروب که حاج عبدالله برگشت. مثل همیشه برای نماز مغرب و عشا رفت به زیر زمین. کلید را که انداخت و از نردبان رفت پایین دید چراغ روشن است. یکه خورد. مطمئن بود که چراغ را خاموش کرده است. نگاهی انداخت به اطراف و اکناف. روی آهکی که در کنار قفسه لباسها ریخته بود جای پای کفش زینب بجا مانده بود. مشتش را زد به دیوار و نعره خشمناکی سر داد:

- زنیکه حرف نشنو 

وقتی قفسه کشویی را کنار زد دید که قفل در دوم باز نشده است. نفس راحتی کشید. کلید انداخت و بازش کرد. شراره سر روی زانو در گوشه اتاق چمباتمه زده بود.

چند قدم رفت جلو. در کنارش نشست روی زانو.

شراره شده بود پوست و استخوان، فراموشی گنگی وجودش را در بر گرفته بود. جهان خارج را از یاد برده بود. فکرش کار نمیکرد و بدتر از همه ترسی که چون خوره افتاده بود به جانش. از چهره حاج عبدالله میترسید، از گونه های فراخ و پر پشم و ریشش، از دندانهای سیاه و کرمخورده اش. از  ابروهای سیاه پر پشت و پیشانی پرچینش از دماغ بزرگ عقابی اش که خم شده بود روی سبیلش از کله طاسش. وقتی در را برویش باز میکرد و کلاه از سرش بر میگرفت رعشه می افتاد بر اندامش، از کلمه عزیزم که بر لبش می آمد نفرت داشت. از نگاه طماع و گرسنه اش . میدانست در آن حالت دوام نمی آورد.

حاج عبدالله نگاهی به چهره اش کرد و دست گذاشت زیر چانه اش و گفت:

- حالا روتو ازم بر میگردونی، عزیزکم باهام قهری 

شراره که از چشمانش اشک جاری شده بود. سکوت اختیار کرد. حاج عبدالله اما ادامه داد:

 - میدونم چته احساس تنهایی می کنی، اگه یه بچه پیشت باشه، ازین غم و غصه در میای، منم بیشتر بهت میرسم ، لباسای قشنگ برات می خرم، غذاهای چرب و نرم بهت میدم، قربون و صدقه ات میرم.، آره باید همین کارو بکنم  نباید بذارم تنها باشی و غم و غصه بخوری،  یه پسر کاکل زری یا یه دختر دندون مرواری که داشته باشی همه غم و غصه هات آب میشه.

سپس از جیبش قرآنی جیبی در آورد و گذاشت در کنارش و گفت:

- بخوون کمکت میکنه به راه راست هدایت بشی تا دیگه تو ملاءعام روسری از سرت بر نداری و جوونا رو منحرف نکنی. بخوون و سر عقل بیا و به حرفهام گوش کن وگرنه اگه بخوای همینجوری عنق بازی در بیاری، میدونم باهات چیکار کنم. آب و دونه رو قطع می کنم،  میندازمت تو بیت الخلاء . تو هنوز اون روی سگ منو ندیدی. دفعه دیگه اگه اومدم بخوای همینطوری زانوی غم بغل بگیری و به اربابت ناسپاسی. تکه بزرگت گوشته. شیر فهم شد.

شراره شروع کرد به لرزیدن حاج عبدالله تکانی بخود داد و گفت:

- حالا سرتو برگردون رو به من، 

 از ترس چهره اش را بر گرداند به سویش

- لبخند بزن

شراره به زور لبخندی زد.

- بلندتر 

بلندتر خندید. حاجی با دستش اشکهایش را پاک کرد و  از جیبش شکلاتی در آورد و گذاشت در دهنش و گفت:

- خوب بجو عزیزکم، فردا باید کی ...مو بجویی.

*****

حوالی ساعت ده صبح حاج عبدالله نشسته بود روی صندلی در مقابل مغازه اش. آفتاب از افق دور درست می تابید بر چهره پر پشم و ریشش. کلاه پشمی اش را در آورد و چند بار تکان داد و گذاشت روی زانو. از جیب کت شانه اش را در آورد و چندبار فوتش کرد و سپس مشغول شانه کردن ریشهای بلند و حنا بسته اش. همانطور که بر روی لبش وردی را زمزمه میکرد در آنسوی خیابان چشمش افتاد به جعفرخان، حال و حوصله صحبت کردن باهاش را نداشت. برای اینکه چشمش به چشمش نیفتد. از جایش پا شد و با آنکه بسویش دست تکان داده بود خودش را زد به کوچه علی چپ و انگار شتر دیدی ندیدی.

از توی قوطی قطره بیهوشی و قرصی  را که برای کشتن زینب تهیه کرد بود در آورد و نگاهی انداخت. لبخندی مردد اما شیطانی بر گونه اش ظاهر شد و با خود گفت:


- باید طوری نقشه بریزیم که کسی بو نبره. راستی جسدشو کجا گم و گور کنم. همونجا تو زیر زمین خونه جای خوبیه. نه ببرمش تو کوه و کمر بهتره.  اول باید یه معجونی بدم مریض شه بعد ببرمش دکتر. بعد که قرصو دادم بخوردش همه چیز عادی بنظر میاد میگن مریض بود و مردنی. زنی که به مردش تمکین نمی کنه و سرسپرده نیس. طبق احادیث و روایات کشتنش نه تنها گناهی نداره بلکه صوابم داره.

در همین هنگام  صدای سرفه ای به گوش اش خورد. سرش را بلند کرد و دید مشتی رضا تعمیرکار است از جایش پا شد و گفت:

- به به مشتی رضا، حال و احوالت چطوره ، کوکی

- به شکر خدا بد نیستم، تو چطوری

- خوبم، اگه پنجره دلت رو به خدا واز باشه، همه چی خوب پیش میره، وگرنه بقول مولا مال دنیا اندازه آب بینی بزم ارزشی نداره. حالا چی لازم دارین

- اومدم یه پاکت سیگار بخرم، سیگار خارجی داری

- چه سیگاری میخوای، مارلبرو، وینستون، پال مال، کنت

- وینستون

- چنده

- ارزون، 50

- 50 تا

- خودت میدونی مشتی من این پاکتو به خاطر اسم مقدس رضا که روته ارزون حساب کردم، اونم تو دوره تحریم، . به مشتریهام میگم ندارم، اما اینا اصل اصله، قلابیشو تو ناصرخسرو مادرقحبه ها به همین قیمت میفروشن که اگه بکشی داغونت میکنه، اگه بخوای مارک ایرونیشو داریم هما، آزادی، اشنو، بهمن هزار کوفت و زهرمار دیگه،خیلی هم ارزون اشکالش اینه که بوی پهن میده.

- باشه همون وینستون

- میگم یه باکسشو بخر بصرفه تره، خدارو چه دیدی فردا قیمت دو برابر میشه.

- مملکتی که افسارش دست یه مشت آخوند شپشو باشه بهتر ازین مگه نمیشه، دلار هفت تومنی شده 30 هزار تا، لعنت به همشون. نه همون یه پاکت کافیه

- بفرما، میگم تشریف داشته باش یه چایی با هم بخوریم

- نه لطف عالی مستدام، زنم مریضه باید ببرمش بیمارستان.

- به خدا توکل کن همه چیز درست میشه

- سلامت باشی خوب خدا حافظ

- خدا پشت و پناهت

همین که پایش را از مغازه گذاشت بیرون، حاجی فحشی ناموسی حواله اش کرد و گفت:

- زن قحبه، صاحب دو تعمیرگاه بزرگه، اونوقت میاد اینجا چک و چونه میزنه، هر چی باشه دو برابر قیمت قروختمش خدا بده برکت.

پول را گذاشت توی دخل و خواست دوباره بر گردد در افتاب بنشیند که ناگاه صدای سرفه نامحرمی به گوش اش خورد. سرش را بلند کرد و نگاهی انداخت. دید کسی نیست.  دوباره صدای سرفه آمد. چشمش افتاد به دختری زیبا و قد بلند با چشمانی خمار و ابروی کشیده و پهن. انگار برق او را گرفت با لکنت گفت:

- خواهر چه خدمتی ازم ساخته است.

- میشه یه دونه ازون شکلات کاکائویی بهم بدین

- بفرما

- چقدر میشه.

- قابلی نداره.

دختر قد بلند که اسمش مریم بود از کیف اش اسکناسی در آورد و گذاشت در ظرف ترازو. او هم حساب کرد و بقیه پول را بر گرداند. از پشت دخل آمد بیرون. دید که هنوز همانجا ایستاده است و مشغول جویدن آدامس. دوباره نگاهی به قد و بالایش انداخت. او هم چادرش را با ناز و عشوه باز کرد و دو باره بست. حاجی تا چشمش به شلوار سفید چسبان و شکم لخت و نافش افتاد. یک آن حالی به حالی شد و سرش گیج. یک دستش را تکیه داد به قفسه و با دست دیگر شروع کرد به باد زدن خود. مریم گفت:

- اوا خدا مرگم بده، حالتون خوبه حاج عبدالله

لبخندی زد و گفت:

- اسم منو از کجا میدونی جیگر

- حاج عباس آدرستونو بهم داده، گفت که سرش شلوغه و چن ساعت دیگه برمیگرده و منو میبره زیارت

- حاج عباس، آهان یادم اومد، پس شما رو میبره مشهد، احسنت به این سلیقه

مریم آدامس را از دهانش بیرون آورد و گذاشت در کف دست حاجی. سپس  نگاهی شیطنت بار انداخت و گفت:

- میشه یه لیوان آب بهم بدین

- تو جون بخواه، برات نوشابه میارم. اما اول بذار در مغازه رو ببندم

- وا حاجی شما آتیشتون چه تنده، من ازوناش نیستما

- پس کدوماشی

- به من هنوز کسی دست نزده

- چه بهتر

- منظورم اینه که خرج داره ، تو وسعت نمیرسه، میدونی مشتریای عراقی بهم برا اولین شب چقد میدن

- منم میدم، هر چی قیمتت باشه میدم بیشترشو میدم ، میذارمت روی سرم

- نه نمیشه.

مریم چاشنی را بیشتر میکرد او هم هی چک و چانه. بالاخره راضی شد و در مغازه را قفل و او را برد در اتاقک پشت دخل.  تا لامپ را روشن کرد مریم گفت:

- حاجی جون من تو روشنی خجالت میکشم آخه تا بحال این کارای بدبدو نکردم، لطفا اون برقو خاموش کن

- باشه دلبرکم، هر چی تو بگی، 

حاجی سرش را گذاشت میان پستانش و شروع به لیسیدن. مریم گفت:

- تو مگه دختر ندیدی

- من مادرزادی همینجوری ام، تا یه حوری می بینم حالی به حالی و از خود بیخود میشم

- ریشات حاجی،نکن حاجی قلقلم میاد، 

- منم قلقلکت میدم تا بخندی.

در حالی که مریم دراز کشیده بود روی موکت حاج عبدالله شروع کرد به در آوردن شلوار چسبانش. او هم شروع کرد به بلند بلند خندیدن.


شب که بر گشت به خانه دید زنش خوابیده است اما سفره چیده و غذا آماده. گرسنه بود. آبگوشت را از روی سفره برداشت و دوباره گرم کرد و شروع به خوردن. بعد از حمام رفت به خوابی عمیق. حوالی ظهر زینب بیدارش کرد. آبی به سر و صورتش زد و رفت به مستراح. همین که خواست ادرار کند دید که احساس سوزش شدیدی دارد. در جا دوزاری اش افتاد و فهمید که سوزاک گرفته است. از خشم کلاهش را محکم زد به زمین  و بخودش لعنت فرستاد که چرا بی گدار به آب زده است . با خودش گفت:

- اون که میگفت من باکره ام، حتما حاج عباس نقشه کشیده بود و میخواست ازم انتقامشو بگیره، آه چه سوزشی داره، نکنه ایدز گرفتم خدایا کمکم کن

رفت در رواق با چهره ای برزخی نشست و نگاهش را سر داد به افق. با آنکه آسمان روشن بود اما در نگاهش ابرهای تیره و تاریک در گذر. پشتی سنتی را در پس و پشتش جابجا کرد و سرش را گذاشت روی زانو. ناگاه سایه ای شوم در گسترای خاطره اش جلوه گر شد. آن روز بعد از صیغه ی دختری کم سن و سال در سفر به قم به بیماری عجیبی دچار شد. دکترها جوابش کردند. بر اثر همان بیماری دیگر بچه دار نشد اما از آنجا که شرمش میشد، گناهش را انداخته بود به گردن زنش زینب و بر سرش داد و فریاد می کشید:

- زنی رو که بچه دار نمیشه به درد لای جرز دیوار هم نمیخوره، نفله کردنش بهتر از آب و نون دادنشه

- اگه من بچه ام نمیشه، ببر دکتر تا معلوم شه تقصیرش از منه

- زن من میگم کرم از توئه اونوقت بمن تهمت میزنی،

- باشه کرم از منه،طلاقم بده

- اول سند این خونه رو بزن به اسم من تا طلاقت بدم

- خونه پدریمه بهم به ارث رسیده اونوقت بدمش به تو تا منو طلاق بدی، اون مغازه هم به اسم منه، کور خوندی حاجی، اون دوره و زمونه گذشت 

- زنیکه بدکاره رو حرف من حرف میزنی، چوب تو آستینت فرو میکنم

- چرا حرفتو خوردی طلاقم بده

یکهو جوش آورد و عصبانی شد و بلندش کرد و از روی ایوان پرتابش کرد به روی موزاییک کف حیاط خانه. او هم دو تا از دنده ها و کمرش شکست و دیگر بچه دار نشد.

در این سالها هر دوز و کلکی بود بکار گرفت تا سند خانه را به نام خودش کند اما زینب که او را مانند کف دستش میشناخت تن به این کار نداد. این بار اما تصمیم گرفت که او را برای ابد سر به نیستش کند و از شرش خلاص.

*****

معلم که وارد کلاس شد کیف دستی اش را گذاشت روی صندلی، روسری اش را باز کرد و دوباره گره زد. نگاهش را سر داد به سمت ساعت دیواری. رفت پای تخته و نوشت:

 زندگی پس از مرگ

بهشت و جهنم

دانش آموزان با دیدن این موضوع جنجالی، شروع کردند به همهمه. معلم رو کرد به آنها و گفت:

میدونم موضوع جالب و هیجان آمیزیه، هر کدوم از ما تو خلوت و تنهایی خودمون این سوالو از خودمون میکنیم، راز پس از مرگ، وقتی بمیریم چه اتفاقی می افته، اون دنیا چطوریه، آیا اصلا دنیای بعد از مرگی هست.  طبعا کتابهای مقدس جواب شسته و رفته ای در این باره دارن که همه مون بی چون و چرا اونو باور داریم.

هنوز سخنانش را تمام نکرده بود که یکی از دانش آموزان دستش را بلند کرد و معلم که اسمش سحر بود اشاره کرد که حرفش را بزند:

-شما گفتین بی چون چرا باور داریم،میشه این چیزایی رو که کتابای مقدس گفتن قبول نداشت میگن دانشمندانی که قرن گذشته یعنی از 1900 تا 2000 موفق به کسب جایزه نوبل شدن همشون خداناباورو آزاداندیش بودن. حتی یکیشون این داستانایی که تو کتابای مقدس نوشته قبول نداشتن.

معلم که با شنیدن این سوال از ترس رنگ صورتش سرخ شده بود من و من و کرد و جویده چند کلمه ای نامفهوم را با خودش زمزمه اما جوابش را نداد و گفت سر جایش بنشیند. بعد اشاره کرد به دانش آموز بعدی 

- تو بگو سپیده

- شما نوشتین بهشت و جهنم، منم میخوام بپرسم چرا مردا  توی بهشت صدها حوری میگیرن و خوش میگذرونن و زنا همون یه شوهر اجباری رو که تو دنیا بهشون تحمیل شده باید داشته باشن، مگه زنا دل ندارن. 

همه زدن زیر خنده، یکی در انتهای کلاس گفت:

- آخه اونا ناقص العقلند

معلم با دست زد روی میز و گفت:

- ساکت بچه ها حرفای خارج از مطلب نزنین، مفاهیم دینی شوخی بردار نیست شمام اینو باید خوب آویزه گوشتون کنین. از موضوع پرت نشیم. به هر حال خورشید ما  4.6 میلیارد سال سن داره و بر اساس تحقیقات در حدود 10 میلیارد سال دیگه عمرش تموم میشه. دانشمندا اینو قطعی اعلام کردن که تا یک میلیارد سال دیگه انسانی وجود نداره. زمین ما هم توسط خورشید که تبدیل به یه غول سرخ میشه بلعیده.

یکی از دانش آموزان گفت:

- یعنی همه چیز نیست و نابود میشه

- من اونچه رو علم امروز بهش رسیده بشما میگم. اتمهای بدن ما برا همیشه پرتاب میشه به فضا، بصورت جرم و انرژی در می آد. این چیزیه که ما باید بدونیم تا فکر و اندیشه مون باز بشه نه قصه هایی که مادر بزرگا بهمون گفتن.

یکی از دانش آموزان بی آنکه دستش را بلند کند و اجازه بگیرد گفت:

- مادر بزرگامون که از خودشون نگفتن

- میدونم، ارثی بهشون رسیده

معلم میخواست دنباله حرفش را بگیرد که باز هم یکی از دانش آموزان یکهویی پرسید:

- چرا مادام کوری و داروین و انیشتین و استیون هاوکینگ  و ... خدا رو قبول نداشتن، اونا که خدایان علم و دانشن.

یکی از دانش آموزان که اسمش رقیه و عضو بسیح خواهران بود با شنیدن این حرفها بسیار عصبانی شد و  با خشم گفت:

- برا اینه که اونا ملحدند و میرن تو آتیش جهنم جزغاله میشن.

معلم که دید کلاس بهم ریخته است و شلوغ و پلوغ به نرمی گفت:

- بچه ها ما به این بحث خاتمه میدیم. اما تا اونجا که من میدونم بر اساس آمار و ارقام تو همین چن ساله گذشته 51 درصد از دانشمندان به نیرویی به نام آفریننده هستی باور داشتند و 49 درصد خداناباور. علم هنوز در قدمهای اوله...

ستاره که در انتهای کلاس نشسته و سکوت اختیار کرده بود انگار جرقه ای در تاریکی  فکر و روحش زده شد. با خودش گفت:

- پس اونهمه قرآن خوندن مادر بزرگ رو ایوون خونه برا هیچ و پوچ بود. آیا ماورای دنیای مادی دنیای دیگه ای نیس. 

فردای همان روز با گزارش رقیه خواهر بسیجی ، چند نفر مامور ریختند به مدرسه و معلم را دستنبد به دست با خود بردند. دیگر کسی او را ندید.

*****

ستاره آن روز با برادر شراره که اسمش کیوان بود در پارک شهر قرار گذاشت. دم در ورودی سر ساعت حاضر شدند و قدم زنان رفتند داخل پارک و نشستند روی نیمکت. اواسط پاییز بود و درختان نیمه لخت. پیرمردی شیک پوش با کراوات کمی آنطرفتر در مقابلشان نشسته بود و روزنامه ای در دستش. کیوان بسویش دست تکان داد و او هم لبخندی زد و بسویش دستش را تکان. کیوان در حالی که کیف مدرسه اش را باز کرده بود و کتابهایش را جمع و جور گفت:

- گفتی میخوای حضوری با من صحبت کنی

- آره بهتر دیدم حضوری باهات صحبت کنم، آخه خیلی مهمه

- اون موضوع مهم چیه.

- درباره خواهرت

- خبری ازش داری.

- یه سرنخی دستم اومد، اما احتیاج به کمک دارم تا بیشتر ته و توشو در بیارم.

- این که خیلی خوبه، بابام بعد از مفقود شدنش چندبار بیمارستان بستری شده، وضع مادرم بهتر از اون نیس، خواب و خوراک نداره. دائم خودخوری میکنه و خودشو سرزنش. دکتر ده جور قرص بهش داده.

- می فهمم، اون چی میکشه، خواهرت بهترین دوستم بود

- خوب نگفتی خبر چیه.

- روسریشو پیدا کردم، همون روسری که اون روز از سرش در آورده بود و پیچیده بود دور مچ دستش.

- کجا

-  بهت میگم، میتونی کمکم کنی

- چه کمکی

- من به یه نفر مشکوکم، 

- اون کیه، 

- همون کسی که روسری رو از مغازه اش پیدا کردم. یه مرد تقریبا 65 ساله. 

- میشناسیش

- چند بار تو مغازه اش خرید کردم، یه آدم نامیزونیه.

- روسری رو چطوری تو مغازه اش پیدا کردی

- با کلک مرغابی به کمک مادرم

- پس مادرتم میدونه

- بهش سربسته یه چیزایی گفتم

- حالا نقشه ات چیه.

- گفتم میتونی کمکم کنی

- من هر چی از دستم بر بیاد کمکت می کنم، اون خواهرمه. هر کاری، جونمو  واسش میدم، بعد از مفقود شدنش مرگ برامون بهتر از این زندگیه. من نمیتونم اشکای مادرمو، نگاه پدرمو تحمل کنم. حال و روز منم بهتر از اونا نیس. میخواستم بزنم از مدرسه بیرون. اگه همینطوری پیش برم کارم میکشه به تیمارستان.

- پس کمکم میکنی. مهم اعتماد ما بهمه. نمیخوام بی گدار بزنیم به آب، اون حاجی به ظاهر یه روباه ریشدار و مسلمون دو آتیشست اما در باطن یه گرگ خطرناکه اگه بفهمه لو رفته یا حیثیت و آبروی نداشتش در خطره مث آب خوردن سر میبره. ملتفتی خواهرتو  اگه تا بحال زنده مونده باشه، میکشه.

- پس یه حاج آقاست

- آره حاج آقاست، اون تو رو نمیشناسه، میخوام چن روزی  تحت نظرش  داشته باشی، رفت و آمد و چه میدونم افرادی که باهاش خوش و بش دارنو در بیاری. نه نه میخوام یه نقشه ای بریزیم و یه طوری بریم تو خونه اش سرک بکشیم. پس اولین قدم پیدا کردن آدرس خونه شه. 

- این که مث آب خوردنه اما وارد خونه اش شدن مشکله، من که عقلم قد نمیده

- مث فیلم های جاسوسی

- این که فیلم نیس، واقعیه و یه عمل خطرناک، اگه اونی که گفتی یه نفرو گروگان گرفته باید آدم خطرناکی باشه، نباید بی کله وارد ماجرا بشیم، جون خواهرم به خطر می افته، چطوره به پلیس خبر بدیم

- نه من به اونا اعتماد ندارم، به مامورا اصلا اعتماد ندارم خصوصا بعد از اون بلایی که سر پدرم آوردن. اونا فاسدن و غیرقابل اعتماد. بیا اینم عکس حاجی و مغازه اش. آدرس خونه شو در بیار. من منتظر زنگ تلفنتم. .

 کیوان  ناگهان چشمش افتاد به دو نفر مشکوک که آمدند در کنار پیرمردی که در مقابلشان روی نیمکت بود و مشغول خواندن روزنامه، نشستند. رو کرد به ستاره و گفت:

- احتمالا اون دو نفر گشت ارشاد نامحسوسن یا اطلاعاتی ، بهتره از هم خداحافظی کنیم، من از فردا میرم کند و کاو میکنم و ته و توی قضیه رو در میارم.

ستاره زیر چشمی نگاهی انداخت به آن دو نفر و در حالی که کیوان روی نیمکت نشسته بود. خواست کتاب 23 سال علی دشتی را که از خواهرش امانت گرفته بود بر گرداند اما با دیدن آن دو گشتاپو پشیمان شد. از جایش  بلند شد و بی خداحافظی از محل دور. چند قدم که از محل دور شد آن دو نفر  ریشدار افتادند به دنبالش. کیوان که متوجه شده بود دوان دوان رفت بسمتش و گفت:

- اون دو نفر تعقیبت می کنن سرتو بر نگردون شک می کنن. چیزی که همرات نداری

- اتفاقا یه چیز خطرناک همرامه که اونا ازش وحشت دارن

- چیه

- کتاب 23 علی دشتی 

- میگم تو حرکت کن من سرشونو گرم میکنم، همین که ازشون فاصله گرفتی بزن تو جمعیت و از منطقه دور شو.

- باشه.

کیوان خم شد و بند کفش اش را باز کرد و در همانحال نیم نگاهی به آن دو نفر. ستاره گامهایش را بلندتر کرد و با دلهره زد میان جمعیت و در همان حال یاد حرف مادرش که بهش هشدار داده بود که این جانوران چطور توی زندانها  وحشیانه با زندانیان برخورد میکنند.

آن دو نفر وقتی متوجه شدند که ستاره راهش را کج کرده است و پیچیده است توی جمعیت با هم پچ پچی کردند و گامهایشان را تندتر. در همین هنگام کیوان ناگهان در جلوی پایشان سبز شد و گفت:

- شماها چرا افتادین دنبال خواهرم مگه خودتون خواهر مادر ندارین

- برو کنار بچه بذار باد بیاد

کیوان لحن صدایش را بلندتر کرد و خواست داد بزند. که یکی از آنها دستش را گذاشت روی لبهایش و گفت:

- خواهرت اسمت چیه

- شراره

مردمی که در حال عبور بودند با سر و صدایشان دورشان جمع شدند آنها هم که دیدند همه چپ چپ نگاهشان میکنند ولش کردند . کیوان از فرصت استفاده کرد و بسرعت منطقه را ترک.

*****

حاجی که بعد از سکس با مریم درد در پایین تنه اذیت و آزارش میکرد خجالت میکشید برود دکتر و بیماری اش را در میان بگذارد از طرف دیگر به هیچ وجه نمی خواست زنش از موضوع با خبر شود. میدانست با آن دل پر خونی که ازش دارد اگر بو ببرد عالم و آدم را خبر میکند و او را سکه یک پول.

با خود با تمسخر میگفت:

- ما رو بگو که فکر میکردیم سیدا ازین بیماریها نمیگیرن.

تب داشت و موقع ادرار سوزش شدید. دو روز بعد هم ترشحات چرکی از آلت تناسلی اش قوز بالای قوز شده بود. کتاب دعا را بر داشت و صفحاتش را ورق زد و رسید دعای مربوط به درد عورت. دست چپ خود را گذاشت روی آلت تناسلی و خواند.

بِسْمِ اللّٰهِ وَبِالله، ﴿بَلىٰ مَنْ أَسْلَمَ وَجْهَهُ لِلّٰهِ وَ هُوَ مُحْسِنٌ فَلَهُ أَجْرُهُ عِنْدَ رَبِّهِ وَ لاٰ خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لاٰ هُمْ يَحْزَنُونَ﴾. اللّٰهُمَّ إِنِّي أَسْلَمْتُ وَجْهِي إِلَيْكَ وَفَوَّضْتُ أَمْرِي إِلَيْكَ لَامَلْجَأَ وَلَا مَنْجَىٰ مِنْكَ إِلّا إِلَيْكَ.

مدتی منتظر ماند اما دردش بیشتر شد. بحدی که در مستراح نزدیک بود جیغ و فریاد بزند.

چندبار زنگ زد به حاج عباس تا که ازش راه و چاره را بپرسد اما تلفنش بوق اشغال میزد. بالاخره از سر ناچاری تصمیم گرفت برود پیش یکی از علما که متخصص طب سنتی اسلامی بود. 

وقتی به مطب رسید دید که خیلی شلوغ است و جای سوزن انداختن نیست. خواست بر گردد اما دید که چاره دیگری ندارد. یکی از دوستان قدیمی اش نیز به همین درد مبتلا شده بود و بر اثر همین صبر و انتظار و این پا آن پا کردن تا ابد عقیم شد و بدتر از آن دیگر آلتش شق نمی شد. در اتاق انتظار نشست و تسبیح ام البنین خودش را در آورد و شروع کرد دانه های تسبیح را گرداندن و دعا خواندن. بعد از  نیم ساعت زنی چادری آمد و به بیماران تذکر داد که لطفا خواهران در سمت راست و پشت به برادران بنشینند تا چشم محرم و نامحرم به هم نیفتد و حجاب شرعی را رعایت. 

بالاخره پس از انتظاری طولانی و طاقت فرسا دری خورد به تخته و آن زن ازش خواست برود در اتاق دکتر. همین که وارد شد چشمش داشت از کاسه اش میزد بیرون. دید که دکتر یک زن محجبه است و تنها چشم هایش پیداست. دستکشی سیاه هم در دست. افتاد به تته پته. دکتر از آنجا که آدم کارکشته ای بود با من من کردنش فهمید جریان از چه قرار است بی مقدمه گفت:

- لطفا بنشینید

- احتمالا اشتباهی اومدم، بمن گفتند که جناب شیخ جعفر اینجا کار میکنن

- اتفاقا راهو درست اومدین، ایشون برا یکی دو هفته رفتن زیارت، منم همسر ایشون هستم اسمم بتوله متخصص طب سنتی اسلامی. حتما اسم بنده رو شنیدین هفت جلد کتاب درباره طب سنتی و قوه باه نوشتم.، خواهش میکنم بشینید به لطف خدا و داروهای طب اسلامی حتما بیماریتون رفع میشه. احتیاجی هم نیست هزینه های غیر ضروری بپردازین.

حاج عبدالله سرش را انداخت پایین و نشست روی صندلی راحتی. از هول و هراس تسبیحش را از جیبش در آورد و چندبار بی حوصله دور دستش چرخاند و سپس گذاشت توی جیبش. دستمالی کاغذی از روی میز بر داشت و پیشانی عرق کرده اش را تمیز. شروع کرد به خاراندن ریشش. خانم دکتر گفت:

- اینطور که معلومه شما استرس دارین و ذهنتون خط خطی

- ابدا، بنده استرس ندارم اتفاقا خیلی هم راحتم 

- شاید اینطور باشه اما شاعر گفته که:

رنگ رخساره خبر میدهد از سر درون

بنده به عرایضتون گوش می کنم. 

حاج عبدالله که با آنهمه زبر و زنگی افتاده بود توی دام چند بار لبهایش را جنباند و دستی کشید به ریش بلندش و بدروغ گفت:

- من مدتیه که خوابم نمی بره اگه هم چن لحظه چشامو رو هم بذارم خوابای وحشتناک می بینم

حاج خانم یا همان دکتر سنتی که آدم همه فن حریفی بود از همان ابتدا با لب باز کردنش فهمید که او خودش را زده است به کوچه علی چپ. با دست اشاره کرد که روی تخت که در انتهای اتاق در پشت پرده ای سفید استتار شده بود دراز بکشد و شلوارش را در بیاورد بعد دستکشش را با سرانگشتانش کشید بالا تا چشم نامحرم به ساعدش نیفتد.

حاج عبدالله را می گویی رنگ و رویی پس داد و نگاهی انداخت به تختی که در پشت پرده مستتر شده بود و با لحنی ملتمسانه گفت:

- یعنی باید دراز بکشم

- البته، من از همون ابتدا از رنگ چهره و سیاهی دور چشم هاتون فهمیدم بیماریتون چیه

- چیه دکتر

- دراز بکشین و شلوارتونو در بیارین

- نه خواهر منظورم حاج خانم ،من میرم اگه جناب شیخ جعفر برگشتن تشریف میارم

- صلاح مملکت خویش خسروان دانند اما باید حق ویزیتو به منشی بپردازین

- بنده که نخواستم مجانی منو ببینین

- البته که نذاشتین ببینم، با اینچنین اگه نظرتون عوض شده بنده در خدمتم 

- خدا پشت و پناهتون.

حاجی حق ویزیت را پرداخت و دو پا داشت دو پا هم قرض گرفت و دمش را گذاشت روی کولش و فرار...

*****

پدر بزرگ  بعد از مرگ مادر بزرگ کمتر حرف میزد . احساس تنهایی عجیبی میکرد. رفته بود در خانه قدیمی اش.در خانه قدیمی اش هم نمیتوانست روی پایش بند شود. از خواب که بیدار میشد. لحظاتی را در حیاط مشغول گل و گیاه می شد و بعد از سرکشیدن چایی ای تلخ از خانه میزد  بیرون. دمدمای غروب بر میگشت و با خوردن غذایی ساده سرش را میگذاشت روی بالش.

 ساعتها در قهوه خانه می نشست و سیگار می کشید یا قلیان دود. در نگاهش غم غریبی موج میزد و اندوهی بی پایان در دلش. این درد و غمها بعد از اینکه پسرش شهاب را در خیابانها با لباس زنانه و چند آفتابه دور گردن به خاطر بوسیدن زنش در ملاءعام چرخاندند چند برابر شد. احساس میکرد که خورد و خمیر شده است و نسبت به فرزندش کوتاهی کرده است.

وقتی شکوفه خبر را بهش داد. با آن سن و سال سراسیمه دوید به خیابان چشمش که افتاد به شهاب. آتش خشمی در وجودش تنوره کشید. دندانهایش را به هم سایید و دستهایش را مشت. چندبار سرش را کوبید به دیوار.آن صحنه دهشتناک برایش ماورای صبر و تحملش بود. شده بود مثل نارنجکی که ضامنش را کشیده باشند. میخواست منفجر شود و آن گله های هاری که نور چشمش را آنگونه در کوچه و خیابانها میگرداندند تکه و پاره کند. میخواست زمین دهان باز کند و برای همیشه در اعماق تیره خاک دفن شود. 

. پایش را  محکم کوبید بر زمین. فریاد زد:

- اون اون شهاب، نور چشممه، بی شرفا ولش کنین. تند و تیز بر گشت به خانه. از پله رفت بالا. در گوشه اتاق تسمه و قفل چمدان قدیمی اش را باز کرد. از زیر لباسها کلت قدیمی را در کف دستش فشرد. خشابش را در آورد و چک کرد و از ضامن خارج.

مثل دیوانه ها رفت بسمت خیابان. هنوز در را باز نکرده بود که ناگاه ستاره که کودکی بیش نبود با صدای لرزانی گفت:

- بابا بزرگ بابا بزرگ

یک آن سرش را بر گرداند.

ستاره دو دستش را بصورت خواهش و التماس بسویش دراز کرد و گفت:

- من میترسم بابا بزرگ ، هیچکی خونه نیس

ستاره وقتی از پله ها به پایین سرازیر میشد سکندری خورد و با سر افتاد به زمین. دوید به سمتش. از زمین بلندش کرد و سرش را گذاشت روی زانویش. چشمانش بسته بود و از دماغش خون می آمد. رفت دستمال سفید نمداری آورد و گونه اش را تمیز و گفت:

- دخترم سرتو بالا بگیر تا خون بند بیاد

ستاره همین که پلکهایش را باز کرد . چشمانش درخشید. پدربزرگ یکه خورد و با خود گفت:

- عجب چشم سحرآمیزی، این چشمها معمولی نیس

- پدر بزرگ چرا گریه میکنی، مردها که گریه نمیکنن.

- من گریه نمیکنم دخترم

- چرا تو دلت داری گریه میکنی، من از چشمات میخوونم

- شاید

- پدر بزرگ منو تنها که نمیذاری 

نگاه ستاره انگار آب سردی ریخت بر آتش شعله ور خشمش . خم شد پیشانی اش را بوسید و دستی به مویش کشید و گفت:

- نه دخترم

- میشه برام یه لیوان آب بیاری

- البته پاشو با هم بریم رو ایوون بشینیم.

- میخوای مث مادر بزرگ برام قصه بگی.

- قصه

- مادر بزرگ همیشه برام قصه می گفت قصه های رنگی، منم سرمو میذاشتم رو زانوش و میرفتم به خواب از اونجام پر میکشیدم به دنیای قصه ها.

- باشه برات قصه میگم

- چه قصه ای .

- قصه ای که مادر بزرگم بهم گفته بود.

- آخ جون 

******

پدر بزرگ در قهوه خانه در رویاهایش غرق بود که ناگاه شاگرد قهوه چی از راه رسید. از دور گردنش دستمال را بر داشت و شروع به تمیز کردن میز. زیر چشمی نگاهی به چهره عبوس پدربزرگ انداخت و گفت:

- جمشید آقا چایی تون سرد شده، میخواین یکی دیگه براتون بیارم

پدر بزرگ چایی را از روی میز بر داشت و لاجرعه سر کشید. استکان و نعلبکی را داد به دستش و سرش را به علامت تایید تکان. از پشت پنجره نگاهی انداخت به باران پاییزی و سپس به دیوار دود زده و نمگرفته قهوه خانه. خواست از جایش پا شود که یادش آمد گفته است برایش چای بیاورد. همین که نشست حسن خان دوست قدیمی اش از پشت سر دستی زد به شانه اش و گفت:

- بازم که تو درهم و برهمی

- هی حسن، دلم برات تنگ شده بود، دو هفته اس که پیدات نیس

- یه خورده سرم شلوغ بود، 

- تو که کار و کاسبی نداری

- پسرم میخواست از آمریکا دو هفته ای بیاد اینجا بهش گفتم، اینکارو نکن

- آخه چرا

- زنش آمریکاییه خودت که میدونی، 

- خوب باشه یه چادر میندازه سرش همه چیز حل میشه.

- بازم داری باهام شوخی میکنی

- تو خودت میدونی پاشونو بذارن اینجا براشون پاپوش میدوزن. 

- چه پاپوشی وطنشه

- مگه ملاهارو نمیشناسی، فردا میگن جاسوسه، هر دوشونو گروگان میگیرن و باج خواهی.ای قرمساقا که کار و بار دیگه ای بلد نیستن

حسن در حین صحبت چشمش می افتد به کیومرث برادر زاده اش به همراه یکی از دوستانش. بسویش دست تکان میدهد و او  هم با چهره ای بشاش می آید به سمتش:

- سلام عمو چند هفته ندیدمت

- یه خورده سرم شلوغ بود

کیومرث اشاره میکند به شاگرد قهوه چی:

- دو تا دیزی بیار رو این میز، به حساب من، دیزی دبش

- چرا تو حساب میکنی کیومرث. بخدا ناراحت میشم.

-  خودت میدونی چن هفته بعد برا ادامه تحصیل میرم خارج. شاید سالها همدیگه رو نبینیم. قبول کن عمو رومو زمین ننداز.

- باشه پسرم اما اول بذار بغلت کنم

پیشانی کیومرث را می بوسد. او هم میرود بطرف قهوه چی و می گوید:

- اینم سی دی مهستی، عموم دیوونه مهستیه. میتونی براش بذاری

- نمیشه آقا کیومرث

- من دارم ازین مملکت میرم

- داری میری

- آره برا ادامه تحصیل، معلوم نیست چن ساله دیگه بر گردم

- باشه آقا کیومرث با اینکه ممنوعه اما برای گل روی تو و عموت که دوست قدیمیمه میذارم

- من باید برم، سی دی پیشتون بمونه

- من خودم عاشق صدای مهستی ام

- پس خدا حافظ

- بسلامت

قهوه چی سی دی را میدهد به دست شاگردش مراد. او هم میگذارد توی ضبط صوت فیلیپس و صدا را می برد بالا:

زندگی جز با تو برام حرومه

اگه نیای کار دلم تمومه

کاری تو کردی که بشه باورم

عشقای این زمونه بی دوومه

حال و هوای قهوه خانه با این صدا کاملا دیگرگون میشود و همه با هم شروع میکنند به همصدایی با مهستی. حسن خان که عاشق صدای مهستی بود دستمال دور گردن قهوه چی را به دستش میگیرد و شروع به رقص. 

پدر بزرگ با خودش میگوید:

- این مملکت مث یه دسته گل بود، مردمش با ساز و آواز و شادی زاده میشدند و با شراب جهانو ترک. لعنت به این ملاها که با خودشون جز ضجه و ناله و تابوت و گور نیاوردند.

در همین حین، روح الله یکی از لباس شخصی ها که مسلمانی دو آتشه بود وارد قهوه خانه میشود. نگاهی می اندازد به جمعیتی که مشغول بزن و بکوب بود و از شادی سر از پا نمی شناختند. تفی می اندازد بر زمین. قهوه چی چشمش بهش می افتد اما سرش را بر میگرداند. درست چند ساعت قبل یکی از شخصیت های اتمی ترور شده بود و او برزخی. یکی از دستانش را مشت کرد و از در رفت بیرون و بعد از چند دقیقه با یکی از همپالکی هایش برگشت. جمعیت هنوز غرق در صدای مهستی بود. به شاگرد قهوه چی اشاره کرد که بیاید بیرون. وقتی که آمد بیرون. دستش را گرفتند و با خود بردند داخل خودرو. روح الله پرسید:

- اون آهنگو کی گذاشته

- من چی میدونم

- تو چی میدونی ها

با یک دست گلویش را سخت و سفت فشار داد. چهره شاگرد قهوه چی که نوجوانی بیش نبود سرخ شد و زبانش زد از دهانش بیرون.

- میگم اون آهنگو کی گذاشته، 

- خود اوستام

- داری دروغ میگی من اونو میشناسم

چند سیلی محکم میزند به صورتش و سپس اسلحه کمری اش را میگذارد توی دهانش و می گوید:

- من با تو شوخی ندارم بچه

- باشه میگم، کیومرث،

- کیومرث کدوم حیوونیه

- همون پسره که آی کیوش بالاس. رتبه یک کنکور

- اون مادر قحبه رو میشناسمش، شنیدم میخواد گورشو گم کنه، اونجام که بره میشه یه ضد انقلاب، اما باید آرزوشو بگور ببره. 

با اردنگی از خودرو رهایش می کنند و او دوان دوان بر میگردد به قهوه خانه.

فردای همان روز جسد مثله شده کیومرث را  مقابل در قهوه خانه پیدا میکنند

*****

زندگی قصه های شیرین مادربزرگ ها نیست، زندگی رویاهای رنگین کودکانه نیست، زندگی کلمات شاعرانه نیست. 

مسیر زندگی از کوچه باغ خاطرات و معابر آرزو و گذرگاه تخیل نمی گذرد. راه زندگی راهی پر  فراز و نشیب است. جاده هایی پر پیج و خم و آکنده از حوادث. 

زندگی لبریز از اشک و لبخندهاست، مشحون از حوادث تلخ و شیرین است، زندگی سراسر از شکست و پیروزی لبالب از امید و یاس آمیخته از تاریکی و روشنایی است.

در پشت هر نهایت بی نهایتی. در پس هر تقدیر آزادی، در ورای هر ناممکن ممکن، و هر پایان آغازی دوباره است 

ستاره در حیاط خانه در نرمای باد ملایمی که  میوزید و سرانگشتان لطیفش را از گیسوی بلندش به چهره شفافش میکشید. نگاه می کرد به چین و شکن و تصویر خودش در آب حوض. یادش آمد  

در کودکی آرزویش سایه پرنده سعادت بر روی سرش بود. مادر بزرگ که مرد آرزوی دیدارش در بهشت.

آن سالها با همه پستی و بلندی هایش بسرعت برق گذشت و اکنون در آستانه 16 سالگی روحیات و طرز تفکرش از زمین تا آسمان فرق کرده بود. سرانگشتش را فرو برد در آب حوض و سپس سرش را بلند کرد و نگاهی انداخت به گله های پراکنده ابرهای رهگذر که بی صدا از معابر آسمان می گذشتند. بعد رو به پدر که به دو کبوتر سفید که گاه و بیگاه می آمدند در حیاط خانه آب و دانه میداد.

با خودش گفت:

- من از مادر و مادر بزرگ پرسیدم خوشبختی چیه. اما از پدر سوال نکردم. بهتره ازش بپرسم.

موهای بلندش را در پشت سر گره زد و آرام و رام رفت در کنارش ایستاد و نگاه کرد به دو کبوتری که قوقو کنان  به دانه ها نوک میزدند و گهگاه برای ربودن دانه به هم پرخاش.

از جنگ و دعوای دو کبوتر برای نوک زدن به دانه ها تعجب کرد و از خنده دستش را گذاشت جلوی لبهایش. سپس پرسید:

- پدر چرا اونا با هم هی دعوا میکنن

پدر ناگاه یکه خورد و گفت:

- تو از آسمونا اومدی، اصلا متوجه اومدنت نشدم

- چرا کبوترا هی به هم می پرند مخصوصا بزرگتره، اصلا نمیذاره اون یکی به دونه ها نوک بزنه

- طبیعتشونه، قانون تنازع بقا

- منظورتو نمی فهمم

- دستاتو بیار جلو

پدر مقداری دان می ریزد کف دستش و می گوید:

- بشین رو زانو، دانه ها رو بگیر بطرفشون

ستاره با ترس می نشیند روی زانو و دانه ها را میگیرد به سمت و سویشان و تا آن دو کبوتر می دوند به سمتش از وحشت دانه ها را از کف دستش می ریزد به روی زمین و بیدرنگ بلند میشود و چند قدم میرود عقب. هیجان در چهره لطیف و شفافش موج میزد و چشمان گشاد شده اش از وحشت و ترس در دلش سخن می گفت پدر گفت:

- به این میگن صیانت ذات

- پدر تو امروز فقط کلمات قلنبه سلنبه استفاده می کنی.

- چن لحظه صبر کن من بر میگردم

ستاره چند بار دانه هایی را که در کف دستش بود جلوی کبوتران گرفت اما هر بار که آنها نزدیک میشدند از ترس از جایش بلند میشد. با خودش گفت:

- نه من نباید بترسم،  نه من نمی ترسم، اونا کاری با من ندارند. 

نشست و در حالی که دلش از ترس تاپ تاپ می تپید چشمانش را بست. کف دستش را گرفت به سمت کبوتران آنها هم بیدرنگ آمدند و نوک زدند به دانه ها. چشمانش را باز کرد و دید کف دستش خالی شده است. سرش را بر گرداند دید که پدرش لبخند می زند:

- دیدی پدر اصلا نترسیدم

- حالا یه بار با چشم باز 

- با چشم باز

- اینبار ترست بکلی میریزه.

ستاره هم که پایش قرص و محکم شده بود جرئت می کند و دانه ها را می ریزد کف دستش و میگیرد به سمت کبوتران. آنها هم آمدند و بغبغو کنان همه را خوردند. چهره اش از شادی شکفته بود و چشمانش برق میزد. انگار قله ای را فتح کرده بود یا پیروزمندانه از جنگی سخت و دشوار بر میگشت.

- موفق شدم هورا

- ما گاهی تو ذهنمون از کاه کوه میسازیم. دیدی چقدر راحت بود. 

- راست میگی پدر، چرا من اینقد میترسیدم

- بیا این کتابو بخوون جالبه. منشاء انواع چارلز داروین. آگاهی بهترین سلاح در مبارزه با جهله

ستاره کتاب را از دست شهاب گرفت و ورق ورق زد و ناگهان یادش آمد که قرار بود سوالی از پدرش بپرسد. با اما و اگر پرسید:

- پدر خوشبختی از نظرت چیه

- خوشبختی

- آره خوشبختی

- خوشبختی یعنی پول، پول اگه داشته باشی خوشبختی.

- شوخی نکن پدر، اولین بار که احساس کردی خوشبختی کی بود

- میخوای بدونی

- برا همین پرسیدم، اما جوابتو من تو این کاغذ نوشتم

- جوابم چیه

- اگه پاسخشو بدی بهت نشون میدم فقط از ته دلت جوابشو بده

شهاب چشمانش را به آرامی بست و دستش را گذاشت روی قلبش و بی آنکه پلکهایش را باز کند گفت:

- اون روزی که مادرتو دیدم و عاشقش شدم احساس کردم خوشبختم، همون عشقی که تو رو بهمون هدیه داد.

بعد چشمانش را باز کرد. ستاره کاغذ را گذاشت کف دستش. شهاب شروع کرد به خواندن:

- روزی که مادرتو دیدم و عاشقش شدم ...


پاهایش سست شد، گونه هایش داغ. چشمانش برقی زد و ستاره را در آغوش گرفت و پیشانی اش را بوسید و گفت:

- نه باور کردنی نیست.

*****

زینب از حرکات و سکنات و نگاه حاج عبدالله خوانده بود که نقشه هایی پنهانی در سر دارد. نقشه ربودن خانه و مغازه ای که به اسمش مهر شده بود و شاید هم سر به نیست کردنش. این افکار و نقشه های شیطانی همیشه در مخیله شوهرش بود اما اینروزها بیش از همیشه در رفتارش ظاهر میشد. در لحن حرف زدنش، در نیشخندش، در نجواهای پنهانی اش، در سرسفره نشستن و سکوت بیش از حدش،در دوری جستن از او و خلوت کردن در اتاق و بیشتر از همه صرف کردن وقتش آنهم در نیمه شبها در زیر انبار . با خودش گفت:

- آره حتما یه کاسه ای زیر نیم کاسه اس، باید دوباره برم به زیر انبار سری بزنم و ته و توشو در بیارم، اون صداهای عجیب و غریب، ضجه و ناله ها، اون اثاثیه ها و خرت و پرت ها. نه نه میترسم، اگه اجنه ها اونجا کمین کرده باشن چی، بهتره برم  یه دعایی بگیرم و ببندم دور گردنم، اونوقت جن ها نمیتونن بهم آسیب بزنن. باید همین کارو بکنم. همین الان.

چادر سیاهش را انداخت روی سر و رفت به سمت خانه شیخ نقی دعا نویس که چند ماهی از بلاد دور آمده بود به محله شان. خانه اش در کوچه ای بن بست در انتهای همان خیابان بود. جسته و گریخته از کرامات و معجزاتش شنیده بود. بخصوص از زبان یکی از همسایه ها که می گفت:

- حاج خانم یه چیزی می گم یه چیزی میشنوی، دستاش متبرکه، درد و مرضی نیست که با سرانگشتای معجزه گرش دود نشه و نره هوا. این آدم یه فرشته اس از آسمونا اومده.

- خودت پیشش رفتی

- نه هنوز نرفتم فقط ازین و اون شنیدم، انشاالله همین روزا میرم خدمتش

- زبونم لال درد و مرضی دارین

- چی بگم خواهر اما تو که غریبه نیستی، شوهرم سالها رو من کار کرد و عرق ریخت و دوا و درمون اما بچه ام نشد. 

- شاید اشکال از خودش باشه

- نه زینب خانم. من میدونم درد و مرض از خودمه. شوهرم یه آدم معمولی نیس، خدا نصیب هیچ مومنه ای نکنه، با اون دواهایی که دکترا بهش دادن تا صب نمیذاره چشامو رو هم بذارم.

نزدیک خانه شیخ نقی که رسید، ایستاد و نگاهی انداخت به چپ و راست. نمیخواست که دیگران از کار و بارش سر در بیاورند. این همسایه هایی که او میشناخت اگر بو میبردند یک کلاغ و چهل کلاغش میکردند و عالم و آدم را خبر. .چادرش را کشید روی صورتش. دعایی زیر لب زمزمه. همین که دستش را گذاشت روی دکمه زنگ. دلش افتاد به تاپ تاپ. با اینچنین دکمه را فشار داد. منتظر ماند. صدایی نشنید. با خود زمزمه ای کرد و دوباره زنگ زد. سرفه ای به گوشش خورد. چند قدم رفت عقب. باز سرش را بر گرداند. چشمش خورد به زن و مردی میانسال نبش کوچه که آرام آرام به سمتش می آمدند. کمی این پا و آن پا  کرد و همین که خواست بر گردد در باز شد. مردی خپله با ریش های بلند و گونه ای پر کک و مک که توی ذوق میزد بی مقدمه گفت:

- بفرمایید تو خواهر، خوش اومدید صفا آوردید

زینب هم که نمیخواست کسی از حضورش در آنجا خبردار شود با عجله آمد داخل و در را در پسش بست. شیخ نقی بدون خوش و بش رفت بسمت شیر آب کنار حوض . دشداشه سفیدش را کشید بالای زانو تا خیس نشود. در حالی که وضو میگرفت بلند بلند دعایی خواند و با دست به او اشاره کرد که بیاید بالا. بر روی در و دیوار پر بود از دعاهای عجیب و غریب. دعای چهل کلید، دعای هفت هیکل، دعای معراج ، دعای دفع همزاد، برگرداندن فرد غایب، دعای رفع کدورت بین زن و مرد و چند عکس ترسناک.

شیخ نقی بی آنکه حرف بزند با چشم و ابرو گفت که در گوشه اتاق بنشیند. بعد خودش مشغول نماز شد. زینب سرش را چند بار به این سو و آن سو چرخاند. سکوت بود و تاریکی. شمعی در کنارش میسوخت و سایه اش پخش میشد بر در و دیوار. از سکوت و لحن غلیظ شیخ نقی در نماز وحشتش گرفت. از چپ و راستش صدای میومیو می آمد درست بیخ گوشش. اما از گربه خبری نبود. یک بار در پرتو لرزان نور شمع بر روی سقف چهره وحشتناکی خودنمایی کرد. بند دلش پاره شد. خواست جیغ بکشد اما دو دستش را گذاشت جلوی دهانش و انگشتش را گاز گرفت.

بالاخره شیخ نمازش را تمام کرد و شانه ای زد به ریش های جو گندمی اش و دستی به سر و صورتش. بعد از پف کردن اطراف، پا شد از گوشه طاقچه از روی کتاب دعا، شیشه عطری بر داشت و در آن را باز کرد و بو کشید. کمی از عطر را ریخت در کف دست و مالید به ریش و پشمش.  پرده را کنار کشید و با سلام و صلوات آمد در کنارش نشست و گفت:

- دوای دردتون پیش منه خواهر. خوب بفرمایید، بچه تون نمیشه، خدای نخواسته آلت شوهرتون پنچر شده وکدورت پیش اومد یا اجنه تسخیرتون کرده. 

- اومدم برا رفع اجنه

- اجنه، چه نوع اجنه ای آخه ما صد نوع جن داریم بعضی در خدمت انسان و بعضی در خدمت شیطان. بعضی از جن ها تو صحرا و بیابون هستن که آدمو به بیراهه میکشونن باید به صورت این اجنه با صدای بلند اذان خوند بعضی از این جن ها تو خونه ان اونقد موذی و ناقلان که حتی موقع دخول هم دخالت میکنن. 

بعد با صدای خشکی شروع کرد به خندیدن بطوری که شانه هایش تکان میخورد و دندانهای زرد و کرم خورده اش با آن چهره پر کک و مکش وحشت در دل زینب می انداخت. شیخ نقی سرانگشتانش را برد نزدیک چشمهای زینب و گفت:

- این دستا رو می بینین، معجزه می کنه، 

بعد زل زد به چشمهایش و دستش را به چپ و راست شانه های زینب تکان داد و با صدای نکره ای گفت:

- جنو دیدم، جنو دیدم ، ازون جن های خطرناک ازون جن های کافره. 

پا شد و در حالی که چشمهای زینب از ترس داشت از حدقه میزد بیرون. چادرش را از سرش کشید. روسری اش را همینطور و عبای قهوه ای اش را انداخت روی سرش و گفت:

- هاها ها میبینموشن، از عبای متبرکم ترسیدن، باید اون شال سبزو هم بپیچم دور کمرتون. خواهر همینجا بشینین و تکون نخورین. دودشون میکنم.

رفت و بعد از چند دقیقه با یک لیوان شربت از آب مرده شور خانه وارد اتاق شد. و بعد از اینکه چند بار دعاهایی از کتاب علوم غریبه را خواند دور زینب چرخ زد سپس دو زانو در مقابلش نشست و گفت:

- خواهر خوب به چشمام نگاه کنین، نباید پلک بزنین، اون جنای کافرو فراری دادم.  اما حالا میخوام جنی که شما رو تسخیر کرده و رفته تو جلدتون از شصت پاتون بکشم بیرون.

- آخه چه جوری.

- اول این شربت متبرکه را بخورین،

زینب دستش را از زیر عبایی که بر سرش انداخته بود بیرون آورد و آب مرده شورخانه را که با چند حبه قند مخلوط شده بود از دستش گرفت.

- یه دفعه همشو سر بکشین، اگه بخواین نصفشو یا حتی یه قطره اش باقی بمونه اثر نمی کنه

شربت را با آنکه بسیار بدبو بود تا قطره آخر سر کشید و در جا احساس خوشی بهش دست داد سرش گیج رفت و مثل مرده ها افتاد و رفت در خواب عمیق.

شیخ نقی چشم هایش برق زد و خون در رگهایش به غلیان. دستهایش را به هم مالید. به ساعت دیواری نگاه کرد و با شهوتی که در نگاهش موج میزد شروع کرد به در آوردن لباسهایش. وقتی لخت و مادرزادش کرد چنگی زد به پستانهایش و لیسیدن تن و بدنش. با خنده ای موذیانه گفت:

- چنان جنی ازت بگیرم که تو کتابها بنویسن.

زینب 4 ساعت بعد بیدار که شد. خمیازه ای کشید و چشمانش را باز. هنوز خواب آلود بود و گیج. ابتدا فکر کرد که در خانه خودش هست. اما یکهو شصتش خبردار شد و همه چیز یادش آمد. به ساعت دیواری نگاه کرد دید 6 بعد از ظهر است. کسی در دور و برش نبود. پا شد و چادرش را انداخت روی سرش و گفت:

- شیخ نقی ، شیخ نقی

شیخ نقی با شنیدن صدایش از مستراح  با عجله بر گشت و گفت:

- خواهر شمایین

- ساعت 6 بعد از ظهره، من باید برم حاج عبدالله حتما از مغازه برگشته، 

- خواهر راحت باشین، من جن رو از شما گرفتم و گذاشتم توی شیشه، میخواین نگاش کنین

- نه نه باید برم هوا تاریک شده

چند اسکناس گذاشت کف دست شیخ نقی. او هم با چهره ای عبوس نگاهش کرد.  فهمید که موضوع از چه قرار است چند اسکناس دیگر داد بهش. با عجله از پله ها سرازیر شد و برگشت به خانه. حاج عبدالله پیدایش نبود. با خود گفت:

- حتما رفته زیر انبار، حالا که شیخ نقی جن رو از شصت پام در آورده، دیگه نمیترسم ، فردا همینکه حاجی گورشو گم کرد میرم سری میزنم زیر انبار. 

احساس کرد که تمام تن و بدنش درد می کند. مقابل آیینه تمام قد ایستاد پیراهنش را کشید بالا. دید سراسر تنش کبود شده است بخصوص پستانها و زیر شکمش. 

و اثر پنجه ای گستاخ و بیرحم روی کفلش.

*****

 نیمه های شب نسیمی از لای پنجره نیمه باز عبور کرد و وزید به چهره مهتابرنگ ستاره  که در خوابی عمیق فرو رفته بود. یک آن بطور اسرار آمیز  پلکهایش باز شد و چشمانش در ژرفای تاریکی درخشید و دوباره بخواب رفت. انگار در رویاهای شیرینی پرسه میزد که آنگونه لبهایش می خندید:

مادر بزرگ از ابدیتی زلال آمده بود به دیدارش. مادر بزرگی که بر روی کره خاکی خود را خوشبخت احساس نکرده بود و در غروبی غماور پر کشید و رفت. جوان شده بود هم سن و سال خودش. موهای بلند و پریشانش ریخته بود روی شانه های عریانش. لبخندی بر لبانش شکفته شد دستانش را دراز کرد. ستاره با سرانگشتانش چشم هایش را مالید. مبهوت دوباره نگاه کرد. بنجوا با خود گفت:

- خواب می بینم یا بیدارم، مادر بزرگ خودتی

مادر بزرگ لبخند میزد و در خلوت سبز آن فراخنای اثیری نگاهش می کرد ستاره باز با خود به زمزمه گفت:

- خود مادربزرگه، همون چشم های زلال، همون ابروها، همون چهره مهربان و دوست داشتنی، همون موهای عطرآلود. مادر بزرگ با من حرف بزن

سکوتی سرد بالهای تاریکش را  گشود و چند قطره اشک چکید به گونه های ستاره و گفت:

- خوشبختی مادر بزرگ

دستش را دراز کرد بسویش. چند قدم رفت جلو همین که خواست در آغوشش بگیرد. قاب عکس مادر بزرگ از روی میز کوچکی که در کنار تختخوابش بود افتاد بر زمین و از خواب پرید. در نور کمرنگ چراغ چشمش را دوخت به پنجره نیمه باز . خم شد عکس مادر بزرگ را از کف اتاق بر داشت شیشه قابش را تمیز کرد بوسه ای زد به گونه اش. دوباره گذاشت روی میز. احساس میکرد که مادر بزرگ از بیکرانها آمده بود به دیدارش. گرمای لبخندش، برق چشمهایش، عطر حضورش هنوز در هوای اتاق موج میزد.

از روی تختخواب پاشد رفت به سمت پنجره نیمه باز. به آسمان نگاهی انداخت، ماه نقره می پاشید و ستاره ای از دور بسویش چشمک. دستانش را دراز کرد بسوی آسمان و سپس در سکوتی جادویی غرقه شد. ساعتی مانده بود به صبح. رفت به ایوان و کنار گلی که مادر بزرگ آنجا می نشست و او سرش را می گذاشت روی پاهایش و به قصه هایش گوش میداد و پر میگرفت به شهرهای افسانه ای.

دمدمای صبح، شکوفه آمد به سمت ایوان و در حالی که استکانی چای در دستش بود    گفت:

- مادر تو چرا صبح به این زودی اونجا نشستی، هوا سرده، سرما میخوری

- ستاره گفت:

- مادر با کی حرف میزدی

- با تو مادر

- من اما که مادرت نیستم دخترتم

 شکوفه یکهو شوکه شد. استکان و نعلبکی از دستش افتاد به زمین و شکست. دوباره نگاهی کرد و گفت:

- فکر کردم مادرمه، اون که سالهاست مرده. خیالاتی شدم

ستاره پا شد رفت به سمتش، در بغلش گرفت و گونه اش را بوسید و گفت:

- شاید مادر بزرگ بود، دیشب اومده بود بخوابم، باور کن مادر راست میگم

- این یه توهمه

- باور نمیکنی برو اتاقم هنوز عطر و بوشو میده

*****

حاج عبدالله که بعد از نزدیکی با مریم سوزاک گرفته بود. در مغازه نشسته بود و زنجموره  میکرد. به زمین و زمان فحش میداد بخصوص حاج عباس که آن دختر را فرستاده بود به مغازه اش. گوشی همراهش را از جیب در آورد و  زنگ زد. بالاخره گوشی را بر داشت:

- سلام حاج عباس کجایی پیدات نیست

- سلام از بنده برادر ، دارم میرم مسجد نماز جماعت

- طاعت و عبادت قبول درگاه حق

- مگه تو نمیای

- نه حالم خوب نیست

- چته، مومن بیا نماز ، شفای همه دردها اینجاس

- میتونی یه توک پا بیای اینجا

- خودت که منو میشناسی من سرم بره باید نمازمو اول وقت وقت بخوونم

- حالا برا یه بار که آسمون به زمین نمی آد

-  خودت میدونی من سرم شلوغه 

- فقط برا چن دقیقه، 

- گفتم که فرصت سر خاروندن ندارم

- دو پرس چلوکباب وزیری سفارش دادم، از  اون کبابای دبش.

- فقط دو پرس

- باشه میگم یه پرس دیگه ام اضافه کنن، فقط اگه سرد بشه از دهن می افته

- باشه حالا که اصرار میکنی حرفتو نمیتونم بندازم زمین. بقول شاعر: عبادت بجز خدمت خلق نیست   به تسبیح و سجاده و دلق نیست.

- پس منتظرتم

- گفتم تو راهم

حاج عبدالله گوشی همراه را گذاشت روی میز. چند فحش چاروداری حواله اش کرد و بعد زنگ زد سه پرس چلوکباب وزیری با دو تا نوشابه تگری برایش بیاورند. 

در حین خوردن چلوکباب حاج عبدالله داستان را از سیر تا پیاز شرح داد. حاج عباس هم که با اشتهای عجیبی شیرجه رفته بود در غذای چرب و نرم. فقط سرش را به بالا و پایین میبرد و حرفهایش را تایید. ظرفها را که لیسید آروغی زد و گفت:

- دوای دردت پیش منه، همین الان میبرمت پیش اوستا کربلایی

- اوستا کربلایی

- مگه نگفتی نمیخوای کسی بفهمه و سر در نیاره، اگه زنت بفهمه چی، اگه اهالی محل بفهمن چی، اگه امام جمعه سر در بیاره چی، کمی به اون مهر نماز روی پیشونیت فک کن مومن، همه چیزو میشه بر گردوند اما آبروی رفته رو هرگز.

- باهات موافقم

- این شد یه چیزی،اوستا دکتره، یعنی بود اجازه کسب و کارو ازش گرفتن، 

- چرا

حاج عباس زد زیر خنده و در حالی که شانه هایش از زور خنده های بی امان تکان میخورد  گفت:

- آخه دلیلی داشت

- دلیلش چی بود

-  الله اعلم

- حالا منو میخوای  ببری پیش اون

- راست میگی، اگه کلاهتو از سرت ور داری و اون چشمت بیفته به کله طاس و ریخت و قیافت سکته میکنه

هر دو زدند زیر خنده. 

حاجی کرکره مغازه را کشید پایین و با خودرو  حرکت کردند. در طول راه حاج عباس در حالی  که مثل داش مشتی ها نشسته بود و با  تسبیح استخاره میکرد با خود گفت:

- یه بلایی حاج عبدالله سرت بیارم که اون سرش ناپیدا، یه بلا که تا ابد بیخ گوشت بمونه. باید هر طور شده  زهرمو بریزم و انتقاممو ازش بگیرم. من هنوز اون بلایی که دوازده سال پیش به سرم آورد یادمه، مگه میشه فراموشش کرد دار و ندارمو بر باد داد بعدش با شهادت دروغ انداختم تو هلفدونی. یه پول و پله ای میدم به اوستا کربلایی یا همون دکتر کربلایی دیوونه و سبیلشو چرب میکنم تا بلایی بسرش بیاره که مرغای آسمون واسش زار زار گریه کنن.

حاجی عبدالله که پشت فرمان بود و در همان حال او را می پایید وقتی لبخند تیره و مرموزش را دید شک کرد. یک آن گوشه خیابان زد روی ترمز. حاج عباس که در دنیای خودش در گشت و گذار بود و نقشه می بافت سرش را بر گرداند و نگاهی به صورتش انداخت. فهمید چه دردی می کشد.  پقی زد زیر خنده و یک دستش را به شوخی برد به سمت بیضه حاجی و کمی فشار داد و گفت:

- تمام عالم و آدم روی این می چرخه مگه نه؟

- کفر نگو لامذهب،معصیت داره

- مگه دروغ میگم، اینهمه سگدو زدن و پول و پله در آوردن برا همین چیزیه که یک وجب زیر شکمه.

حاجی عبدالله دوباره سرش را چرخاند و به ریش و سبیلش نظر انداخت و سرش را تکان.  حاج عباس روی ترش کرد و پرسید:

- یالا بجنب، وقت طلاس. هزار کار و بار دارم که باید انجامش بدم

- اول باید استخاره کنم

- باشه استخاره کن، خوب میاد 

- مطمئنی 

- البته که مطمئنم، بنده با عوالم غیب یه جورایی ارتباط دارم

حاجی عبدالله دوباره بهش مشکوک شد و گفت:

- نکنه مسکرات زدی بالا.

- تهمت مومن، گناه کبیره اس

- استغفرالله

حاجی تسبیح را از جیبش بیرون آورد. چشمانش را بست و چیزی روی لب زمزمه. استخاره که خوب آمد. حاجی عباس با کف دست زد روی شانه اش و با دو انگشتش گونه گوشتالودش را فشرد و گفت:

- نگفتم خوب میاد

حاجی عبدالله نگاهی که از صد تا فحش بدتر بود بهش کرد و تسبیح را فرو کرد در جیبش. دوباره حرکت کرد. حاجی عباس هم شروع به قهقهه.

*****

چند روزی بود که زینب متوجه شده بود که حاجی گشاد گشاد راه میرود و وقتی به زمین می نشیند آه و فغانش میرود به آسمان. حاجی که روحش خبر نداشت که اوستا کربلایی چه بلایی بر سرش آورده است فقط قرص میخورد آنهم قرص های روانگردانی که حاج عباس بهش داده بود تا سرش را شیره بمالد و بر ریشش بخندد. 

یک روز که در مغازه با ضجه و ناله مشغول خواندن کتاب دعا بود از شدت درد از هوش رفت و از روی صندلی افتاد به زمین. چند بار مشتریان آمدند و صدایش زدند اما جوابی نشنیدند و بر گشتند. یکی از آنها به اطراف سرکی هم کشید اما اثری از او به چشمش نخورد. غیبت حاجی عجیب بود چرا که هیچگاه مغازه را به امان خدا رها نمیکرد.

یکبار هم حسن چموش که  همیشه در همان حول و حوش می پلکید و خانه خرابه مقابل مغازه حاجی پاتوقش بود. در پیاده رو نخ سیگاری پیدا کرد. دست برد در جیبش فندکش را در آورد. هر چه کرد روشن نمی شد. لعنتی فرستاد. رفت داخل مغازه. چند بار سرفه کرد اما صدایی نشنید. نگاهی دزدکی انداخت به اطرافش. از حاجی خبری نبود. از مغازه آمد بیرون. سوت و کور بود. با خودش گفت:

- بخت امروز باهام یاره

تند و سریع رفت داخل مغازه. ناگهان چشمش افتاد به حاجی که دمرو افتاده بود روی زمین. چندبار تکانش داد وقتی دید که عکس العملی نشان نمیدهد گفت:

- به درک که نفله شد باید زودتر دخلو خالی کنم اگه کسی منو ببینه خونش می افته به گردنم. 

کشوی دخل را باز کرد و اسکناس های خرد و درشت را بر داشت. خم شد. دست برد به جیب های حاجی، ساعت و انگشتر و تسبیح و کیف پولش را هم بر داشت و فلنگ را بست.

معلوم نبود که حاج عبدالله چه مدت در کف مغازه افتاده بود اما وقتی که بهوش آمد دید که روی تخت خواب بیمارستان دراز به دراز است.

*****

شراره دو روز بود که در زیر زمین آب و غذا بهش نرسیده بود. گرسنه بود و تشنه. فکرش کار نمی کرد. نای راه رفتن نداشت. چندبار با مشت کوبید به دیوار اما کسی پاسخش را نمی داد. احساس میکرد که زنده بگورش کردند و دیگر دست کسی بهش نمی رسد. شمع هایی که در کنارش میسوختند آب شده بودند و تاریکی غلیظ و  وحشتناکی او را در آن بیغوله در بر گرفته بود. دیگر حتی رویاها هم به سراغش نمی آمدند تا با پر و بالش به افق های دور پرواز کند و آن لحظات تاریک را فراموش. در حالی که قطره های اشک به گونه نحیفش سرازیر میشد روی لب چند بار تکرار کرد:

- مادر مادر

بعد افتاد به زمین.

کیوان که آدرس خانه حاج عبدالله را پیدا کرده بود و چند روز رفت و آمدهایش را تحت نظر داشت زنگ زد به ستاره و گفت:

- حاجی دو سه روزه که پیداش نیست

- شاید خونه س

- نه من پرس و جو کردم گفتن بردندش بیمارستان

- پس فرصت خوبیه تا بریم یه سر و گوشی آب بدیم

- منم همینطور فکر میکنم،بهترین فرصته

- من نزدیکی خونه اش منتظرتم

- همین حالا 

- همین حالا، شاید این فرصتا دیگه پیش نیاد

- باشه تا یه ساعت دیگه اونجام

ستاره همین که خواست از در بزند بیرون. مادرش از روی رواق او را دید و گفت:

- ستاره با این عجله کجا

- زود بر میگردم

- یه لحظه بیا اینجا

- آخه مامان، عجله دارم

شکوفه از پله ها تند تند آمد پایین و گفت:

- چرا نمیگی که کجا میری، عاشق شدی

- بعدا بهت میگم

- نه همین حالا باید بگی، من دلواپسم، 

- باشه میگم، یه سرنخهایی از شراره بدست اومده

- میخوای چیکار کنی

- دارم یه کاری میکنم تا نجاتش بدم 

- این کارا خطرناکه، باید با پدرت مشورت کنی، اون کسایی که دست به آدم ربایی میزنن میتونن راحت سر ببرن. من نمیذارم بری

- مادر خواهش میکنم، من تنها نیستم، کیوان کمکم میکنه

- کیوان

- برادر شراره

بعد گونه مادر را بوسید و با شتاب از خانه زد بیرون.


شکوفه در کنار در با حالتی نگران ایستاد و نگاهش کرد. در دلش برایش دعایی خواند و برگشت و در را در پسش بست. دلش خیلی شور میزد اما  بعد از اینکه شنید کیوان همراهی اش میکند دلش کمی آرام گرفت. رفت کنار حوض روی نیمکت نشست و از لابلای شاخه های لخت درختی که در کنارش قد کشیده بود نگاهش را پر داد به آسمان. پاییز بیرحمانه برگهای درختان را ریخته بود و آفتاب بیرمق آذر ماه در بادهای سردی که میوزید خبر از زمستانی پر برف را میداد. آنسوتر در نوک شاخه های  درخت گردو دو کلاغ  پیر مغموم نشسته بودند و به حیاط خانه زل زده بودند.

کیوان رو به ستاره گفت:

- انگار خونه نیستن

- بهتره بریم یه زنگی بزنیم و مطمئن بشیم

- اگه کسی درو واز کرد چی بگیم.

- یه بهونه ای درست میکنیم

- چه بهونه ای

- مثلا میگیم چرا مغازه حاج عبدالله بسته اس

- اگه بپرسن شما کی هستین

- میگم نزدیکی های همون مغازه خونمونه، پدرم گفته بیام یه حال و احوالی ازش بپرسم آخه شنیده بود بردنش بیمارستان


چندبار زنگ زدند اما کسی در را باز نکرد. کیوان نگاهی می اندازد به اطرافش. وقتی دید کسی نیست بی معطلی مثل گربه چابکی از دیوار می رود بالا و می پرد داخل حیاط. در را باز میکند. ستاره با ترسی که در چهره اش موج میزد با عجله می آید داخل. دولا دولا میروند به سمت پله. سکوتی دلهره آور بالهایش را گسترده بود بر آسمان ابری خانه. اتاق ها را گشتند اما چیز مشکوکی نیافتند. ستاره مایوسانه گفت:

- بیا بریم اینجا چیزی نیس، حتما اونو یه جای دیگه مخفی کرده.

- این آخرین شانسمون بود

- نه باید بیشتر تعقیبش کنیم ببینیم کجاها میره. کار خودشه

همین که از پله ها آمدند پایین، صدای باز شدن در حیاط خانه را شنیدند. دستپاچه شدند خواستند بر گردند و داخل یکی از اتاقها پنهان شوند اما پشیمان شدند. رفتند به گوشه حیاط. پشت سطل زباله. اما جای استتار خوبی نبود. سلطل زباله کوچک بود میشد بخوبی آنها را دید. ستاره گفت:

- اونجا، زیر زمین

قفل در زیر زمین باز بود. از پله ها سرازیر شدند، ستاره گفت:

- شاید اینجا مخفی اش کرده، باید خوب بگردیم

- ترسناکه

- احتمالا یه در مخفی دیگه ای هم باید باشه.

- از کجا میدونی

-یهو زد به ذهنم. به دلم برات شده که خواهرم همینجاس

بعد چشمهایش را بست و ادامه داد:

- صدای نفسهاشو میشنوم، من حس ششمم خیلی قویه. بعضی چیزای ماورای طبیعی رو حس میکنم.

- بچه شدی

- میتونی از شراره بپرسی، اون به من ایمان داره، بذار اول ذهنمو متمرکز کنم

کیوان در سکوت گداخته ای که اطرافش را پر کرده بود. چشمهایش را بست و سرانگشتش را گذاشت روی پیشانی اش. افکارش را متمرکز کرد بدنش گر گرفت. انگار اشعه مرموزی از وجودش ساطع شد. سپس بطور ناگهانی چهره اش سرخ . ستاره ترسید و خودش را کشید گوشه دیوار و مات و مبهوت نگاه. برایش غیرقابل تصور بود و باورنکردنی.

کم کم در خاطره کیوان تصاویری از دوران کودکی مانند پرده های سینما ظاهر شد

آنروز در حیاط خانه، و در زیر آفتاب صبحگاهی زیر درخت سرو نشسته بودند به شراره گفت:

- دستاتو بده بمن

شراره دو دستش را در دستهایش گذاشت

- چشماتو ببند، آرام ، آرام ، آرام . حالا دستهامو حس کن، 

- چقدر گرم شده

- سکوت کن، سکوت شراره، داریم سبک میشیم، سبکتر، میخوایم خودمونو جا بذاریم و بریم اون دور دورا، سبک سبکتر مث یه پری که رو شونه باد تاب میخوره. سبک سبکتر،حالا رو ابرها بال و پر میزنیم، میریم تو باغ ماه؛ دشت ستاره ها.

شراره احساس کرده بود که گر گرفت و آرام آرام از پیله تنش رها و با روح کیوان یکی شده است و در اوج بلند، در آبی های بی مرز، در بیکران پرواز می کند.

سپس کیوان آرام آرام دستش را از دست شراره رها کرد. انگار از سفری دور و دراز بر گشته بودند. شراره دستش را گذاشت روی گونه اش گداخته بود و چشمانش میدرخشید. سفر سفری اسرارآمیز بود و باورنکردنی

کیوان ناگاه دستهایش را از روی پیشانی اش بر داشت و گفت:

- همینجاس، همینجا اون به کمک فوری احتیاج داره.  بیا کمک کن این دو  تا کمدو بکشیم کنار. ستاره تا رفت کمکش کند صدای پای کسی خورد به گوششان. کنار کمد مخفی شدند. زینب بود با خودش میگفت:

- ای وای فراموش کردم در زیر زمینو قفل کنم اگه حاجی بفهمه خون بپا می کنه. 

دوید به سمت اتاق تا کلید را بر دارد. کیوان و ستاره از فرصت استفاده کردند و بسرعت از زیر زمین آمدند بیرون.

همین که به نزدیکی در رسیدند زینب که چشمش به آنها خورده بود فریاد زد:

- آهای شماها کی هستین، دزد دزد


- حاج عبدالله که تازه از بیمارستان مرخص شده بود با چاقو دوید به سمت ایوان، پابرهنه رفت به سمت در. به اطراف نگاهی انداخت کسی را ندید و فقط چشمش خورد به پسری جوان که دستش را انداخته بود به شانه  دختری چادری و آرام آرام راه میرفت. تفی انداخت به سمتشان و گفت:

- دوره آخر زمون شده، اونم تو مملکت اسلامی

به خاطرش رسید که  شراره را چند روز  بی آب و نان در زیر زمین رها کرده است. با خودش گفت:

- حتما تلف شده، به درک، از روزی که آوردمش اینجا فقط مایه دردسر شده، پاقدمش نحسه، باید گم و گورش کنم. اونچه تو این مملکت زیاده دختره. 

وقتی به زیر زمین رسید. دید قفلش باز است. رنگ و رویش شد عینهو گچ. با خودش گفت:

-  کی قفلو واز کرد،اگه بفهمن چوب تو آستینم می کنن و تا آخر عمر تو هلفدونی باید آب خنک بخورم، آره هر چه زودتر باید یه جایی خاکش کنم. آهای ضعیفه کجایی

زینب با عجله می آید به ایوان:

- چته حاجی

- با چشای خودت دزدا رو دیدی

- یکیش مرد بود و یکیش زن. منو که دیدن دو پا که داشتن دو پام قرض گرفتنو زدن به چاک.

حاجی با خودش گفت:

- نکنه بویی برده باشن. دیگه صبر جایز نیس، همین حالا باید خفه اش کنم و گم و گور


 وارد زیر زمین شد و در را از پشت سر قفل.  کلید برق را زد. چشمش افتاد به کمد که کمی کنار زده شده بود. فهمید که آنها زیر زمین بودند اما قفل اتاق مخفی باز نشده بود. آهی کشید. دسته کلید را از جیبش در آورد و قفل را باز.  شمع ها همه آب  شده بودند و اتاق تاریک تاریک. چراغ قوه ای را که در دستش بود روشن کرد. ناگاه چشمش افتاد به شراره که دمرو افتاده بود. با نیشخند رفت به سمتش. با پا برش گرداند. نور را گرفت به صورتش. تکان نمیخورد. دوباره با پا زد به شکمش . باز هم تکان نخورد با خود گفت:

- مرده انگار، کارمو راحت کرد. 

شراره را پیچید توی پتوی سیاه سربازی. کشان کشان انداخت نزدیک در  زیر زمین. با خودش گفت:

- این زنیکه هم شده موی دماغم، بایدش بفرستم دنبال نخود سیاه، اگه بو ببره، زندگیمو کن فیکون میکنه. بعدش نوبت خودشه ، آره باید حساب اونو هم برسم

از زیر زمین آمد بیرون و روی پله ها نشست: 

- آهای ضعیفه ، ضعیفه کجایی

زینب لعنتی فرستاد و زیر لب گفت:

- دوباره این پیرمرد پیزوری حالش خوب شد و شروع کرد، چیه حاجی چیکارم داری

- من حالم خوب نیس، سرم گیج میره، چشام انگار جایی رو نمی بینه، میخوام یه سر بری مغازه ببینی درش قفله یا نه.

- البته که قفله خودم دیدیم

- خدارو صدهزار مرتبه شکر، بیا این کلیدو بگیر. من قرصای قلبم تو کشوست، تا دیر نشده و نمردم ورش دار و بیار اینجا فقط عجله کن.

- تو از کی قرص قلب میخوری و من نمیدونم

- نمیخواستم بهت بگم و ناراحتت کنم آخه من غیر از تو که کسی رو ندارم

زینب که از حرکات و سکنات حاجی مشکوک شده بود یک آن رفت تو فکر. اما حاجی دوباره با صدای بلند گفت:

- آه قلبم آه قلبم، زن عجله کن

زینب چادرش را انداخت روی سر و با عجله براه افتاد. در راه با خودش می گفت:

-  میگفت من بجز تو کسی رو ندارم. عجیبه اون که میخواد سر به تنم نباشه و همه ارث و میراثمو بکشه بالا. حتما یه کاسه ای زیر نیم کاسه اس، هنوز نیم ساعت نشده که از بیمارستان مرخص شده، دوباره شروع کرد به موس موس کردن تو زیر زمین. 

حاجی از پشت در نگاهی انداخت به خیابان. وقتی که مطمئن شد زینب دور شده  است. خودرو را آورد داخل حیاط. به هر جان کندنی که بود شراره را که در پتوی سیاه سربازی پیچیده بود هن و هن کنان انداخت پشت صندوق خودرو و درش را بست.


*****   


خوشبختی آرزویی دست نیافتی است. خوشبختی سایه ای از مرغ افسانه ای هماست که در دنیای واقعی وجود ندارد، خوشبختی واژه ای اثیری در دنیای قصه ها است برای خواب کردن کودکان. خوشبختی وعده های دروغین پیامبران در جهان بعد از مرگ است تا جهنم این دنیا را تاب بیاورند. خوشبختی سفره رنگینی است که در هنگام گرسنگی در خواب می بینیم و وقتی بیدار میشویم باز گرسنگیست و فقر.


شکوفه که صبح زود برای خرید نان به نانوایی محل رفته بود نگاهی به صف انداخت. فکر نمی کرد اینقدر طویل باشد. راه و چاره دیگری نداشت باید می ایستاد و در هوای سرد پاییزی منتظر می ماند. نگاهی به آسمان و ابرهای مسافر و سپس به اطراف انداخت. ناگاه دید که از انتهای صف مهین خانوم یکی از دوستان قدیمی اش بسویش دست تکان میدهد. دستی بسویش تکان داد و لبخندی زد. مدتها میشد که او را ندیده بود. رفت به سمتش و در کنارش در انتهای صف ایستاد به آرامی شروع کردند به خوش و بش. بعد از خریدن نان با هم به راه افتادند. مهین گفت:

- چن ماهی میشه که ندیدمت، سرت شلوغه یا رفته بودی مسافرت

-  شب و روز تو خونه ام، تو این خراب شده کجا میشه رفت، مسافرتم  تازه اگه پول داشته باشی و بخوای بری دیگه مسافرت نیست. مملکت شده گورستون، هر گوشه و کنار یه امامزاده ساختن برا چاپیدن. 

شکوفه به شوخی و با لحن خواهران بسیجی گفت:

- توام شدی ضدانقلاب ها، مگه زبونم لال تو خونه تون ماهواره دارین یا توی شبکه های مجازی که دین و ایمونو بباد میده فعالیت می کنین

مهین به شوخی پاسخ داد::

-  استغفرالله، همون کنیزی شوهر برام بهترین نعمته.

هر دو زدند زیر خنده.

مهین چادرش را که از روی روسری اش لیز خورده بود درست کرد و نگاهی به اطراف، سپس گفت:

- اصلا یادم رفت بهت بگم، شنیدم کامران مفقود شده

- کامران

-  همون بهاییه که تو کوچه شهید قصاب زاده زندگی میکنه. 

- آهان یادم اومد

- چند بار رو در و دیوار خونه شون نوشتن مرگ بر ضد ولایت فقیه بعد از اون غیب شد. قرار بود زن و بچه شو از خارج بیاره ایران. پیش خودش بمونه، جسدشو تو جاده چالوس ته دره ها پیدا کردن. میگن برا اینکه شناسایی نشه، پوست صورتشو کنده بودن. 

- چه مرد خوبی بود، اون که آزارش به مورچه هم نمی رسید

- اینام آدمای خوبو سر به نیست میکنن، اگه بهایی هم که باشی نور علی نوره. باید از این مملکت فلنگو بست، این جهنم جای زندگی نیست

- مهین جون اگه همه بذارن برن که نمیشه

- میگی بسوزیم و بسازیم، این گرگا که رفتنی نیستن، بعد از هزار و چهارصد سال زندگی انگلی تازه اومدن رو کار.

- هیچ نظام دیکتاتوری برا ابد پایدار نیست. دیر و زود داره اما سوخت و سوز نداره. آدمی  به امید زنده اس، به آینده، آینده ای که خودمون اونو میسازیم.

- فقط تو خواب و خیال. من که چشمم آب نمیخوره. اصلا و ابدا

شکوفه ایستاد و با دو دستش دستهایش را گرفت و فشرد. نگاهی به چهره محزونش انداخت و چشم در چشمش دوخت و گفت:

- دوست خوب من، میدونی این افکار منفی از هر زهری کشنده تره، این زهر تنها جسم و روحتو مسموم نمی کنه بلکه مث یه بیماری مسری پخش میشه تو خانواده ات که از همه چیز تو عالم بیشتر دوستشون داری، بعدشم سرایت میکنه به جامعه. مث مواد مخدر نیروی اراده رو از بین میبره. به بقای این حرومزاده ها کمک می کنه، به چشام نگاه کن. منم مث تو و مث همه زنای این مملکت زخم خورده ام هر روز شلاق ستمو رو گوشت و پوستم احساس میکنم اما تن به یاس و ناامیدی نمیدم. اگه این حربه رو از آدم بگیرن. دیگه هرگز احساس خوشبختی حتی تو رویاهاشم نمی کنه. رویایی که نمیشه به بند و زنجیرش کرد، به زندونش انداخت، به چوبه دارش کشید. 


چند قطره اشک از چشمهای مهین لغزید به روی گونه اش. برق امیدی در نگاهش نقش بست و شکوفه را کشید در آغوش و گفت:

- من اگه تورو نداشتم چه میکردم شکوفه. تو بهترین دوستم تو تمامی عمرمی، تو یه هدیه ای به زندگیم، یه خوشه نور تو تاریکی های ابدی که محصورم کردن. 

- نگفتم تو ذاتا شاعری

شکوفه تا کلید انداخت و در را باز کرد ستاره از کنار پله ها دوید به سمتش. با سگی کوچک در بغل. با خوشحالی گفت:

- مادر، مادر نیگا چه قشنگه

شکوفه تعجب کنان پرسید:

- این عروسکو از کجا آوردی

- عروسک نیس، یه سگ واقعیه.پدر بهم هدیه داد، من ازش خواسته بودم برام بخره

- چه نازه

- موهای سفیدشو نیگا، خیلی باهوش و مهربونه

- مادر اسمشو چی بذارم

- بابات چی گفت

- گفت انتخاب اسم با خودته

- چطوره از خودش بپرسی به چشماش نگاه کن و ازش بپرس

ستاره با تعجب نگاهی به مادرش کرد و سپس سگ کوچولو را بلند کرد. دست نوازشی به موهای سفیدش کشید و به چشم هایش خیره شد. چشمهایش می خندید بیدرنگ گفت:

- اسمشو میذارم نشاط خودش بهم گفت

- خودش بهت گفت

- با چشماش

 خم شد و نشاط را آرام گذاشت روی زمین و دوید به سمت ایوان. او هم پر شوق و حرارت بدنبالش دوید و از پله ها رفت بالا و دمش را زد به پاهایش و دور و برش چرخید. چشم هایشان بهم تلاقی کرد و برقی از مهربانی درخشید

ستاره دوباره از پله ها سرازیر شد به سمت حوض و دور درخت ها. کنار در، پیچ و خم گلها، نفس نفس میزد و می خندید. سگ کوچولو هم بی خستگی مثل سایه به همراش میدوید. گاه ازش جلو می زد و گاه پس می ماند.انگار سالها با هم دوست و رفیق بودند و یکدیگر را می شناختند.

شکوفه از شور و شوقشان شاد شد. از پله ها کشید بالا. دوباره نگاهی انداخت به ستاره که انگار جهان را به او داده بودند و از شادی در پوستش نمی گنجید. شادی ای که انگار بعد از ربودن شراره از دل و جانش پر کشیده بود. شادی ای که رنگ و بویش بر روی چهره ها و کوچه و خیابانها ممنوع بود و با حضورش پایه های دیکتاتوری می لرزید.

*****

صبحدم که ستاره از خواب بر خواست. نشاط در کنارش نشسته بود آرام و رام. سرش را گذاشته بود روی دستهایش و نگاهش میکرد. لبخندی زد و از جایش پا شد و سر و رویش را نوازش. به ساعت دیواری خیره شد، ساعت 9 صبح بود. خمیازه ای کشید و بعد از شستن سر و صورت با استکانی چای و دو حبه قند رفت به سمت ایوان. پاییز آخرین نفس هایش را می کشید. درختان لخت و عور شده بودند و ستون گلهایی که در حاشیه دیوار قد بر افراخته بودند همه بی برگ و بار. آنسوتر در انتهای حیاط چند کلاغ پیر مثل همیشه  روی شاخه های لخت انتظار می کشیدند. دو دستش را بسوی نشاط بهم زد او هم تند و تیز دوید به سمتش. قلاده ای دور گردنش انداخت و با شوق و شور از خانه زد بیرون. خیابان خلوت بود و بی نفس. در راه ستاره گاه سرعتش را تند و گاه کند میکرد. نشاط هم با بازیگوشی قدمهایش را با او هماهنگ. آنسوی خیابان پسربچه ای تا چشمش افتاد به نشاط  دست مادرش را رها کرد و دوان دوان آمد کنار ستاره ایستاد و نگاهش را پر داد  به موهای بلند و شفافش، به چشم هایش که می خندید، به پاهای کوچک و تکان دادن سر و دمش . 

مادرش چند بار صدایش زد که بر گردد اما چنان غرق در تماشای نشاط و حرکاتش شده بود که هیچ صدایی را نمی شنید. خواست دستی بکشد به سر رو رویش اما میترسید کمی مکث کرد دوباره جرئتی به خود داد و چند قدم رفت جلو و خم شد دستش را دراز کرد اما باز هم از ترس پس کشید.

مادرش دوباره صدایش زد. وقتی دید اعتنایی نمی کند آمد و دستش را گرفت و به زور با خودش برد. پیرمرد و پیرزن هایی که خود را در چادر و چاقچور پیچیده بودند در هنگام عبور خود را کنار میکشیدند و دعا میخواندند. برایشان عجیب بود چون در محل کسی سگ نداشت. سعی میکردند تنشان به تن نشاط نخورد تا نجس نشوند. در کنار بقالی دختری هم سن و سال ستاره با دیدن نشاط گل از گلش شکفت. آمد جلو و گفت:

- چه سگ قشنگی

- خیلی ممنون

- اسمش چیه

- نشاط

- چه با نمک، میشه دستش بزنم

ستاره با اما و اگر قبول کرد. او هم دست نوازشی کشید به سر و رویش. نشاط خودش را بهش چسباند و با شادی عوعوی خفیفی سر داد. او هم شروع کرد به خندیدن

در طول راه ستاره یادش آمد که مادرش بهش گفته بود که اگر با نشاط به خیابان میرود مواظب آدمهای مذهبی و پشم و ریش دار باشد. چرا که آنها این موجود با وفا را نجس و پلید میدانند و ممکن است آزاری به او برسانند. چشمانش را پر داد به آسمان. ابرهای تیره و سرگردان  دسته دسته از راه رسیده بودند بودند و افقها کبود. باد سرد آذر ماه از سینه خیابان کاغذ پاره ها را از گوشه و کنار در چنگ میگرفت و میزد به در و دیوار و سر و سینه عابران.  ناگاه باران با شدت تمام شروع کرد به باریدن. ستاره که غافلگیر شده بود نشاط را در بغل گرفت و دوید به سمت خانه. در حیاط خانه گذاشتش روی زمین. دویدند به سمت پله ها و در ایوان ایستادند. ستاره روسری اش را از سرش در آورد و با حوله موهای بلندش را خشک. 

آمدن نشاط در محله کک در تنبان مومنان و خشک مقدسها انداخته بود. همه محل از خرد و بزرگ درباره سگ صحبت می کردند حاج غلام ریش سفید محل میگفت:

- انگار دین و ایمون پر کشیده و رفته، بنده که هفت بار با پای پیاده به کربلا و هفت بار به مکه رفتم همه چیزو میتونم تحمل کنم اما این نجس العینو نه. این نشونه  کفره. علامت ارتداد و غربزدگی. باید هر چه زودتر گورشو گم کنه وگرنه با دستای خودم نفله اش میکنم

- خدیجه زنش میگفت:

- وا وا خدا مرگم بده، من که از ترس پامو نمیتونه بذارم تو خیابون. امان از بچه های این دوره، یه شیر حلال خورده که سگ بازی نمیکنه. تازه اونم یه دختر. میگن لباسی را که به سگ خورده هفتاد بارم بشوری تمیز نمی شه.

مشتی عباس میگفت:

- دوره آخر زمونه، بیخود نیس که گرونی بیداد میکنه. بیخود نیس که بیکاری سر به آسمون کشیده.  بیخود نیس جوونا از مسجد فراری شدن، بخدا دوره طاغوت بیشتر از امروز مردم می اومدن مسجد. حالا نیگا علی موند و حوضش

اسمال سبیل لات محله می گفت:

- درسته که نماز نمیخوونم و روزه نمیگرم اما عالم و آدم میدونن روز تاسوعا و عاشورا هیچکی مث من قمه نمیزنه. اگه خواهرم یه تار موش از چارقدش بزنه بیرون قیمه قیمه اش می کنم چه برسه خدای ناکرده یه سگ بغلش بگیره و بیاد تو خیابون کون بجنبونه. بنده تاب تحمل این نجسی رو ندارم. اگه یه بار دیگه چشمم بیفته به این دختر قرشمال سگشو تیغ تیغی می کنم و میندازمش تو بیت الخلا.


بدتر از همه ملای محل بود که بعد از شنیدن خبر بر روی منبر، صورت گوشتالودش سرخ شده بود و از خشم و غضب در حالی که شانه هایش می لرزید و آتش از چشمش شعله می کشید نعره میزد:

- آها کافرای خدانشناس اگه خیال می کنین دوره طاغوت بر گشته به همین خیال باشین، اگه فکر میکنین با این حربه میتونین جوونا رو از دین بدر کنین به همین خیال باشین. اگه فکر میکنین با سگ بازی میتونین کفرو بیدینی رو گسترش بدین به همین خیال باشین، من اما تو این خانه خدا رو این منبر به شما میگم اگه این هشدارهارو جدی نگیرین بچه های با غیرت بسیجی خشتکتونو در میارن، مومنان غیور چوب تو آستینتون فرو می کنن. یا گورتونو از این محله و ازین مملکت گم کنین یا به مقدسات امت توهین نکنین.


چند روز بعد که شهاب از در آمد بیرون چشمش خورد به شعار مرگ بر ضد ولایت فقیه روی دیوار خانه. کمی ترسید چرا که درست قبل از ترور کامران مرد بیگناه بهایی همین شعار را آتش به اختیارها روی در خانه اش نوشته بودند. برگشت به خانه . نفس عمیقی کشید. فکرهایش را روی هم گذاشت و با خود گفت:

- نه نباید آرامش زن و بچه ام رو بهم بریزم

یکهو نشاط از روی پله دوید به سمتش و چند بار اطرافش چرخ زد. نشست روی زانو و دست نوازشی کشید به سر و رویش و گفت:

- نشاط این تویی که آب تو خوابگه مورچگان ریختی باید یه فکری درباره ات بکنم

زنش را صدا زد. وقتی آمد دستش را گرفت و برد از در بیرون. شعاری را که بر روی دیوار نوشته بودند نشانش داد. او هم رنگ و رویش کبود شد و ترسید. برگشتند داخل حیاط، شهاب گفت:

- باید هر چه زودتر اون شعارو تمیزش کنیم اگه اهالی محل ببینن، یک کلاغ چهل کلاغ میشه

رفت به سمت انبار، پارچه ای کهنه و تینر بر داشت و همین که خواست شعارها را پاک کند دو موتورسوار که چهره خودشان را پوشانده بودند جلویش ترمز زدند. پوزخندی زدند و چند تخم مرغ گندیده کوبیدند به صورتش. سپس گاز دادند و در حالی که انگشت وسط را بسویش حواله میکردند از محل دور شدند.

شهاب بعد از پاک کردن شعار از روی دیوار به ذهنش زد که بهتر است چند بطری شرابی را که خودش درست کرده بود و کتابهای ممنوعه را جایی پنهان کند. میدانست که لباس شخصی ها ول کن معامله نیستند و دوباره باز می آیند به سراغش.

شکوفه را صدا زد و او هم که هنوز آثار ترس در چهره اش موج میزد دوان دوان از آشپزخانه آمد:

- شعارو پاکش کردی

- آره، اما یه چیزی هست که میخوام باهات در میون بذارم

- چه چیزی

- بهتره دو تا چای بیاری رو ایوون بعد

- بیا بالا، اونجا سرده، هر لحظه امکان داره بارون بیاد

- نه دیرم شده باید برم سر کار، اصلا چایی نمیخواد

- خوب چی میخواسی بگی

- جریان کشتن اون مرد بهایی رو که شنیدی 

- آره شنیدم

- قبل از کشتنش، همین شعارو روی دیوارش نوشتن، 

- خدا مرگم بده، یعنی جونت در خطره

- جون هممون در خطره، اینا از یه جایی دستور میگیرن

- میگی چیکار کنیم خونه و زندگی رو بذاریم و بریم

- بهتره یه چند روزی بریم سفر، خونه یکی از اقوام

- تو کارت چی میشه

- مگه چاره دیگه ای هم داریم هر چه زودتر بهتر

- خدایا خودت کمکمون کن، چطوره بریم شیراز، خونه برادرم

- نه به اونام چن بار گیر دادن میریم شمال یه ویلای ارزون قیمت برا چن هفته اجاره میکنیم، مزاحم کسی هم نمیشیم

- هر چی تو صلاح میدونی

- در ضمن، نشاطو به هیچ وجه نباید ببرین خیابون، علت همه این مزاحمتا برا اونه.

- نشاط

- آره نشاط، باید راه و چاره ای براش پیدا کنیم

- از کجا شنیدی

- یکی از بچه ها بهم گفت، میگن ملای محل برامون خط و نشون کشیده.

شکوفه بیدرنگ رفت به اتاق ستاره و داستان را برایش شرح داد. او هم تا که شنید درهم شد و عبوس. میترسید او را ازش بگیرند. نمی دانست چه باید بکند. از جایش پا شد و دوباره رفت پیش مادرش و بغض آلود گفت:

- میخواین با نشاط چیکار کنین، میخواین اونو ازم بگیرین

- باید فکرامونو رو هم بذاریم و راه و چاره ای پیدا کنیم.

- من نمیذارم اونو ازم بگیرین، پدر اونو بهم هدیه داد.

- وضعیتتو درک میکنم دخترم، اما ما جونمون در خطره

- جونمون در خطره واسه یه سگ کوچولو و دوست داشتنی، اون که آزارش به  مورچه ام نمی رسه

- اونا که اینو نمی فهمن، تو مغزشون گچه، یه مشت خر مقدسن، یهو دیدی همه مونو کشتنو خونه رو به آتیش کشیدن

- مادر من میترسم، میگی چیکار کنیم

- میخوایم چند روزی بریم سفر

- کجا میخوایم بریم، من نشاطو با خودم میارم

- باشه اونو با خودمون میبریم، فقط به کسی نگو

- فقط به کیوان

- نه به هیچکس

- آخه با هم میخواستیم بریم دنبال شراره ، یه سرنخ هایی بدست آوردیم

- بذار یه چند روزی آبا از آسیاب بیفته اونوقت بهش زنگ بزن و بگو رفتیم مسافرت، اما نگو کجا

- باشه مادر

- حالا پاشو وسایلتو جمع کن، فردا صبح زود حرکت میکنیم

این داستان ادامه دارد