۱۳۹۹ آذر ۲۸, جمعه

راز خوشبختی - مهدی یعقوبی


نیمه های شب بود که باز آن دو نفر موتور سواری که ماسک به چهره داشتند و تخم مرغ گندیده به صورت شهاب پرتاب کردند از راه رسیدند. موتورشان را نزدیکی خانه پارک کردند. یکی از آنها که اسمش حیدر بود با پچ پچ گفت:

- مطمئنی خوابیدند

- آره ساعت سه نصف شبه، 

- اگه سگه تو حیاط نبود چی

- میریم از تو اتاق ورش میداریم.

- اگه بفهمن

- هیچ گوهی نمیتونن بخورن، چرا هی اصول دین ازم میپرسی، نکنه ترسیدی مومن

- فقط خواستم ازت سوال بکنم تا اگه با مانع برخوردیم از پسش بر بیایم

حیدر کلتش را از غلاف کمربندش در آورد و نشانش داد و گفت:

- این حلال مشکلاته، هر مانعی رو از سر راه بر میداره،

رفتند به سمت در، نگاهی انداختند به اطراف و از دیوار کشیدند بالا.

بر روی ایوان ماسکها را کشیدند روی صورت. حیدر اسلحه کمری اش را در دست فشرد و نشانه رفت به روبرو .

اطراف تیره و تار بودند و نمی شد جایی را دید. رفتند به سمت یکی از اتاقها و به آرامی در را کمی باز کردند. در نور کمرنگ چراغ خواب چشمشان افتاد به شکوفه و شهاب که در کنار هم خوابیده بودند. پاورچین پاورچین رفتند جلوتر. ناگهان از کنار اتاق ستاره چشمشان خورد به دو چشم براق که بهشان خیره شده بود. لبخند تاریکی بر چهره حیدر ظاهر شد. رو کرد به رفیقش کاظم و گفت:

- کیسه رو واز کن.

او هم سر کیسه ای را که با خود آورده بود باز کرد. هر دو نشستند روی زانو. پچ پچ کوتاهی کردند. کاظم گفت:

- اگه عوعو کنه چی، اوضاع خیط میشه

حیدر اسلحه اش را نشانش داد و گفت:

- با این درستش میکنم، بهتره ماسکها رو ور داریم تا بهمون اعتماد کنه

ماسکها را از روی صورت در آورند. سپس تکه گوشتی از جیبش در آورد و گرفت به سمتش. نشاط ابتدا مردد ایستاد و نگاهی انداخت به ستاره که در خواب بود. دمش را جنباند و دوباره نگاهش را پر داد به سمت غریبه ها. حیدر گوشت را انداخت به زیر پایش. نشاط سرش را آورد جلو و بویی کرد. همین که مشغول شد به خوردن. کاظم آرام آرام رفت جلو.  نشاط دو قدم پا پس کشید. حیدر که اعصاب نداشت اسلحه را گرفت به سمت  پیشانی اش و زیر لب غرغر. تکه ای دیگر انداخت و در این فرصت کاظم از پشت رفت و در اتاق ستاره را بست. نشاط دید که راه برگشت ندارد.  همین که سرش را بر گرداند کاظم کیسه را انداخت به رویش ، عوعوی ضعیفی سر داد. ستاره یک آن چشمهایش را باز کرد و غلتی روی رختخواب زد و گفت:

- نشاط نشاط 

سپس دوباره بخواب رفت. کاظم گلوی نشاط را در پنجه هایش فشرد تا سر و صدا راه نیندازد. حیدر هم با چسب ضد آب دهانش را بست. سلانه سلانه از راهرو خارج شدند، طنابی انداختند دور گردن نشاط. از خشم و غیض نگاهی انداختند به چهره اش و سپس تفی پرتاب. نشاط با چشمهای زاغ و درشتش در حال خفه شدن التماس میکرد و دست و پا میزد و آنها بیرحمانه می خندیدند. وقتی مطمئن شدند تمام کرد از پله ها آمدند پایین و از محل دور شدند.

صبح زود که شکوفه از  خواب بر خاست. نگاهی انداخت به ساعت. ملافه سفید را کناری زد. آرام از تختخواب بلند شد. خمیازه ای کشید . همین که وارد راهرو شد چشمش افتاد به یک چاقو. میدانست که متعلق به آنها نیست. از وحشت یک دستش را گذاشت روی قلبش. فکر کرد که اتفاقی برای دخترش افتاد است. چند قدم رفت جلو، خم شد دوباره نگاهی انداخت به چاقو، روی دسته اش عکس خمینی بود. خواست برش دارد اما پشیمان شد. رفت به سمت اتاق ستاره. در را به آرامی باز کرد و با هول و هراس نگاهی انداخت. وقتی دید که خوابیده است نفس راحتی کشید. نگاهش را پر داد به اطراف. فکر کرد که نشاط آنطرف تختخواب یا در زیرش دراز کشیده است. اما هر چه گشت ازش خبری نبود با خود گفت:

- در اتاقش که بسته بود نمیتونست بیرون بره، پس کجاست.

پرده اتاق را زد کنار. پنجره بسته بود. رفت به سمت ایوان و همین که چشمش به نشاط که با طنابی دور گردن آویزان شده بود افتاد. پایش شل شد خواست جیغ بکشد اما دهانش از وحشت قفل شده بود. افتاد و  از حال رفت. مدتی در همان وضعیت ماند. وقتی بهوش آمد پا شد و چند قدم راه رفت اما دوباره افتاد. دستهایش را تکیه داد به دیوار و  به هر نحوی که بود  خودش را رساند به شهاب و بیدار ش کرد. در حالی که اشک می ریخت گفت:

- نشاط نشاط

- نشاط چی 

 نتوانست ادامه دهد فقط اشاره کرد به سمت ایوان. شهاب از جایش جست و دوید به سمت ایوان. چشمش که به نشاط افتاد. آتش گرفت و شراره خشمی در چشم هایش زبانه زد. سراسیمه رفت به سمت شکوفه. در کنارش نشست و زل زد به چشمهایش. وقتی مطمئن شد که حالش خوب است بر گشت و جسد سگ را پیجید لای ملافه و گذاشت در انبار خانه. به شکوفه گفت:

- این موضوع رو به ستاره نگو

- نه نه هرگز نمیگم اگه بشنوه دیوونه میشه، اون عاشقش بود، 24 ساعتشو باهاش میگذروند

- لباساتو تنت کن، بریم دفنش کنیم

- کجا

- یه جای دور، این گرگمقدسایی که من میشناسم حتی به جسدش هم رحم نمی کنن


شکوفه با ترس و لرز در حیاط خانه را باز کرد. چشم های نگرانش را سر داد به اطراف. اولین روز زمستان بود و خیابان غمگین و سرد و خاموش. در خودرو را باز کرد. شهاب با دستمال اشک چشمهایش را پاک کرد و دست نوازشی کشید به موهایش. سپس براه افتاد.

***

ستاره از خواب که پاشد. مثل همیشه نگاهی انداخت به اطرافش. از نشاط خبری نبود. با پشت دستهایش چشمهایش را مالید و صدایش زد. اما جوابی نشنید. عجیب بود، از خواب که بیدار میشد. نشاط با چشم های مهربانش به چشم هایش خیره میشد و پر  حرارت می پرید روی تخت. او هم دست نوازش میکشید بر سر و صورتش و در آغوشش می کشید.

بلند شد، رفت به سمت آشپزخانه. دید چایی آماده است و نان و پنیری روی میز. با خودش گفت:

- یعنی پدر و مادر کجا رفتند

 در ایوان دستهایش را بهم زد. فکر کرد که نشاط در حیاط مشغول جست و خیز است و با شنیدن صدایش میدود به سمت و سویش. اما باز هم خبری نشد. از پله ها آمد پایین ، دور حوض، کنار درختان، انباری، همه سوراخ سنبه ها را گشت اما انگار آب شده بود و رفته بود توی زمین. در حیاط خانه را باز کرد با دمپایی و بی روسری مدتی حول و حوش چرخ زد اما هیچ اثری ازش نبود. همین که خواست بر گردد دو موتور سوار جلویش ترمز زدند. یکی از آنها که ریشی بلند داشت پیاده شد و رفت به ستمش و گفت:

- خوشگله دنبال من میگردی

پاسخش را نداد. با گام های بلند رفت به سمت در، همین که خواست کلید بیندازد موتوری با سرعت تند آمد به طرفش و گفت:

- رفیقم ازت سوال کرد، بی ادبیه جوابشو ندی، 

رفیقش از دور گفت:

- فکر کنم دنبال سگشه

ستاره تا اسم سگ را شنید، گردنش را کج کرد به سمتش.  موتوری  از پشت دستش را دراز کرد و  محکم چنگ زد به باسنش. او هم از جا پرید و تند و تیز دوید داخل خانه. آنها هم با قهقهه از محل دور شدند. همانجا در کنار درگاه روی  تکه آجری نشست و مغموم با خود گفت:

- اونا از کجا میدونستن دنبال سگم میگردم، نکنه اتفاقی براش افتاده باشه، نه نه خدایا خودت کمکش کن

در همین حین چشمش افتاد به حلقه طنابی در کنار حوض. خم شد نگاهش کرد. خواست برش دارد اما پشیمان شد. از پله ها رفت بالا. دو بار زنگ زد به مادرش. اما  جواب تلفن را نمی داد. گوشه اتاقش چمباتمه زد و چشمهایش را دوخت به عکس خودش در کنار نشاط روی دیوار.

تا صدای باز شدن در را شنید. دوید به سمت ایوان. پابرهنه رفت به سمت شکوفه و شهاب و سراسیمه پرسید:

- مادر، مادر نشاطو ندیدی، من همه جا رو گشتم اما پیداش نکردم، حتما شما با خودتون بردینش

شهاب سرش را انداخت پایین و رفت به سمت کبوتران در گوشه حیاط. شکوفه که از قبل با شهاب موضوع را در میان گذاشته بود جواب داد:

- دخترم چرا اینقدر هول شدی، چیزی نیست

در همین هنگام چشمش افتاد به طناب در کنار حوض. رفت از زمین برش داشت و داد به دست شهاب.

ستاره که دنبال مادرش راه افتاده بود گفت:

- مادر نگفتی نشاط کجاست.

- بعد از اون شعاری که رو دیوار نوشتن، من و پدرت تصمیم گرفتیم، بسپریمش به  یکی از آشناها

- آخه چرا

- تو خودت بهتر از من میدونی، اون گرگایی که این شعارو روی دیوار خونه مون نوشتن دست بردار نیستن، مث همون بهایی ما رو هم مث آب خوردن میکشن.


ستاره شروع کرد به اشک ریختن. شکوفه در بغلش گرفت و در حالی که بغض کرده بود و سعی میکرد خودش را کنترل کند به آرامی گفت:

- نشاط جاش امنه، دیگه کسی نمیتونه مزاحمش بشه، تو خودتو اذیت و آزار نکن. 

- من از اونا نفرت دارم،

- منم همینطور، پدرت هم. ما باید بفکر خودمون باشیم ، بفکر خانواده مون، بفکر آینده تو که از همه چیز تو عالم بیشتر دوست داریم. حالا بیا کمکم کن یه غذای خوشمزه درست کنیم، انتخابش با تو

- من گرسنه ام نیس

- حتما گرسنه اته، بذار بگم، مرغ و بادمجون. همون غذای مورد علاقه ات، 


شکوفه دستش را گرفت و سپس بنرمی از پشت هولش داد و با هم رفتند به سمت آشپزخانه. چند بادمجان داد دستش تا پوست بکند و خودش هم مشغول خرد کردن پیاز شد. ستاره در حالی که با آستین پیراهنش اشکش را پاک میکرد و برای پوست کندن بادمجان کارد را از توی قفسه بر میداشت پرسید:

- آدمای خوبی هستن

- کی

- همونایی که نشاطو بهشون سپردی

- آره خیلی آدمای خوبی هستن

- من میشناسمشون

- یکی از دوستان قدیمی پدرت هستن، تو شمال زندگی میکنن

- شما اینهمه راه رفتین

- نه اتفاقا توی همین شهر بودن و وقتی بهشون گفتیم خیلی هم خوشحال شدن. 

- مسلمونن

- نه یهودی ان، 

- یهودی

- آره دخترم، مگه عجیبه

- نه عجیب نیست، اما

- اما چی

- این گرگا که از اونا بیشتر کینه دارن تا ما

- اونا با همه کینه دارن، هر کی که باهاشون نیس، میگن دشمنشونه

- کی میریم یه سری بهشون بزنیم

- اگه پدرت مرخصی گرفت یه سری بهشون میزنیم

- من خیلی دلم برا نشاط تنگ شده مادر، نمیدونم چطوری این دوری رو تحملش کنم

- اولش سخته، مث همه چیزا بعد عادت می کنی

- نه من عادت نمی کنم، همیشه دوستش دارم

در گوشه حیاط شهاب با چهره ای عبوس و غمگرفته چند شاخه خشکی را  که در گوشه حیاط تلنبار کرده بود در دست گرفت و ریخت کنار حوض. کمی نفت ریخت و کبریتی زد. آتش که شعله کشید چاقویی را که از آن دو نفر جا مانده بود با طنابی که نشاط را با آن دار زده بودند انداخت توی آتش. سپس سرش را تکیه داد به دیوار و چند مشت کوبید به دیوار و با خود گفت:

- مردا چرا نباید بگریند

چند قطره اشک لغزید روی گونه اش.

 چند روز بعد وقتی از کار بر میگشت یکی از همسایه ها در کنار در خانه اش دستش را بسویش تکان داد و آمد بسمتش. بعد از دست دادن و سلام و احوالپرسی گفت:

- چند روزه میخوام یه چیزی بهت بگم، اما نتونستم پیدات کنم، یه بارم اومدم در خونتون. انگار کسی نبود

- من در خدمتم

- درباره اون دو نفر موتور سوار که این دور و برا ورجه ورجه میکردن

- همونا که تخم مرغ گندیده بطرفم پرتاب کردن

- من ندیدم و نشنیدم ، اما انگار مزاحم دخترت شدن.

- مزاحم ستاره،

 - مگه بهتون نگفته

- من روحم خبر نداره.

- بچه ها همینطورن، منم همین فکرو میکردم برا همین خواستم بهت بگم

- اذیتش کردن

- بهش میگن آزار جنسی

- منظورتون چیه

- ریزشو بهتره از دخترت بپرسی

- به هر حال ازتون ممنونم که بهم گفتین، بفرماین داخل یه چایی با هم بزنیم

- نه تشکر، یه روز با هم گیلاسای شرابمونو بهم میزنیم

- حتما، لطف کردین که بهم اطلاع دادین

- من وظیفه ام بود، فقط فضولی نباشه، میخوام بگم، با اینا در نیوفت، یعنی بهشون بول نده، نادیده اش بگیر،اینا دیوونن اگه رو دنده لج بیوفتن، آخر و عاقبت خوشی نداره

- اتفاقا منم همین فکرو میکنم، 

- پس تا دیدار بعدی

- بدرود همسایه

*****

شادی را از چهره ها زدودند، لبخندها را سر بریدند، نغمه را ممنوع کردند، سنتور و گیتار و سه تار را شکستند. صدای زنان را ممنوع کردند. چراغ ها را خاموش و تیرگی را گستردند. در کوچه های بی تپش چوبه های دار بر پا کردند. راستی را به پای دروغ به جوخه آتش سپردند. میهنی را که مهد شادی و شراب بود در مرداب ماتم و باتلاق عزا فرو بردند و تبدیل به گورستانش کردند. و عشق را بزرگترین جنایت شمردند

اما آیا صدای حقیقت را میتوان برای همیشه در گلو خفه کرد؟

  آیا قادرند چکاوک را از خواندن باز دارند. آیا در بهاران میتوانند که مانع رویش گل و گیاهان شوند. آیا به نام دین و مذهب میتوانند آزادی را در پشت میله های آهنین قفس به زنچیر ببندند و عشق را که روح تبدار و شعله ور هستی است در اعماق دلها خاموش کنند.

***

آنروز که ستاره و کیوان از خانه حاج عبدالله سراسیمه فرار کردند و به خیابان گریختند. هنگامیکه کیوان برای عادی سازی دستش را گذاشته بود روی شانه اش جرقه ای در اعماق قلبش زده شد. حسی که هرگز در سراسر عمرش بهش دست نداده بود. روح و تنش گر گرفت و لذت بی انتهایی در ژرفای وجودش احساس کرد. بعدها در خلوت و تنهایی صحنه هایی دیگر از خودگذشتگی کیوان در ذهنش نقش بست و مهر و محبتش را در دلش شعله ورتر. یکی از  آن صحنه ها زمانی بود که کیوان در پارک نفس نفس زنان به سمتش آمد و گفت:

- ماموران گشتاپو در تعقیبتن، باید هر چه زود  فرار کنی

بعد رفت با دو نفر لباس شخصی و بقول خودش ماموران گشتاپو گلاویز شد و آنها را مشغول کرد و در این فرصت بدست آمده او از مهلکه گریخت. با خود گفت:

- اگه منو با اون کتاب ممنوعه میگرفتن و می انداختنم توی زندون معلوم نبود آخر و عاقبتم به کجا میکشید.

در ژرفای قلبش حس کرد دارد عاشق میشود. حسی زیبا و دوست داشتنی  که هرگز تجربه اش نکرده بود.


ستاره بعد از ربودن شراره و دوری از نشاط سگ باوفایش دچار افسردگی شد. نمی توانست آنهمه درد و غم را بر شانه هایش تحمل کند. این عشق تازه اما که در وجودش شراره کشیده بود در آن انجماد تاریک گرمش میکرد و نمی گذاشت تا در گرداب  مهیب اندوهان بی پایانی که محصورش کرده بود غرق شود.


صبح سه شنبه کیوان با موبایلش پیام داد که میخواهد او را در پارک ملاقات کند. جواب پیام را داد و بیدرنگ رفت به سمت پارکی که قرار گذاشته بودند. وقتی به محل رسید دید کیوان زیر درخت سرو روی نیمکت نشسته است. 

بعد از خوش و بش کوتاهی گفت:

- انگار میخواد برف بیاد

- فکر نکنم، هوا فقط کمی ابریه

- از شراره خبری نشد

- اگه خبری بشه تو اولین نفری هستی که مطلع میشی

- میگی چیکار کنیم

- میگم یه بار دیگه بریم تو اون دخمه منظورم زیر زمین حاج عبدالله، دفعه پیش نزدیک شده بودیم

- نزدیک

- منظورم اینه که اون در مخفی زیر زیمنو پیدا کرده بودیم، حتما پشت اون کمدها خبرهایی هست

- خیلی هیجان آمیز بود، 

- هیجان آمیز و ترسناک

- اما فکر نکنی ترسیدم، 

- من همچو فکری نکردم، اما خودم ترسیدم

ستاره زد زیر خنده و گفت:

- منم وحشت کردم، اما تجربه خوبی بود. نگفتی نقشه ات چیه.

- من نقشه خاصی ندارم فقط باید یه روزی رو انتخاب کنیم که حاج عبدالله تو مغازه اس.

- اما زنش زینب 24 ساعت تو خونه اس

- بهش زنگ میزنیم و میکشونیمش بیرون، از همون کلکا که دفعه پیش زدیم، اما قبل از اون میرم  خودرو حاج عبدالله رو  پنچرش می کنم. اینجوری وقت بیشتری داریم.

- باید دوباره ریسکشو کرد، هر چه زودتر بهتر

- راستی برات یه هدیه آوردم

- هدیه

- آخه امروز روز تولدته

لبخندی پر رنگ بر چهره ستاره درخشید و چشمانش برقی زد و گفت:

- روز تولد، بذار فکر کنم. راست میگی، اصلا یادم نبود.

کیوان از کیف ورزشی اش هدیه ای را که در کاغذ خوشرنگی پیچده بود داد به دستش و او هم در جا با شور و شوق بازش کرد.

- کتاب تولدی دیگر از فروغ فرخزاد

- من عاشق شعرهای فروغم، از کجا میدونستی

کیوان نگاهش کرد و چیزی نگفت. ستاره  کتاب را باز کرد و چند ورقی زد. سپس شعری را آرام آرام خواند

*****

حاج عبدالله پس از آنکه شراره را در پتو پیچید و انداخت در صندوق عقب خودرو. یک آن سکوت کرد و دستانش را به حالت تضرع  برد به سمت آسمان و دعایی خواند و سپس براه افتاد. از محل که دور شد پیچید به خیابان اصلی و از آنجا هم رفت به سمت کوه و دره ها. هوا ابری بود و باران ریزی می بارید. این هوا برای نقشه ای که در سر داشت بسیار مساعد بود. پیچ رادیو را چرخاند اما زود خاموشش کرد و با خود گفت:

- باید ششدانگ حواسم به اطراف باشه، خدای ناکرده شاید اتفاقی بیفته.


 در راه دستی به صورت آبله و ریش حنا بسته اش کشیده. هر چند هراس گنگی در رگ و پی اش وول میخورد اما خوشحال بود که از دست شراره خلاص میشود. 

در آیینه روبرو نگاهی به چهره خود انداخت. چشمانش فرو رفته بود و بالا و پایین چشمش سیاه. با خود گفت:


- حتما علائم مریضی زیر شکممه. چقدر من لفتش میدم و هی امروز و فردا میکنم، خدای نخواسته یه وقت از مردی می افتم و دیگه اینهمه مال و منالی که با کار و زحمت و عرق ریختن بدستش آوردم رو دستم باد می کنه. وقتی آلت آدم پنجر بشه، دیگه مال و منال به چه دردش میخوره. من اما زن حاج عباسو که این بلارو سرم آورد میگام،  نمیدونم باهام چیکار کرده که چن روزیه ماتختم هم خارش داره، از بس خاریدمش زخمی و خونی شده. نکنه اون دکتره زبونم لال یه بلایی سرم آورده. اصلا نفهمیدم چی شد چشممو که واز کردم یکهو دیدم یه ساعت و نیم گذشته. 


در تمام راه با خود کلنجار میرفت و  به همه بد و بیراه میگفت. در نزدیکی کوهها زد کنار. سیگاری گیراند. از خودرو پیاده شد. نیم نگاهی انداخت به اطراف و اکناف. باد سردی میوزید و ابرهای تیره از افقها لجام گسیخته به پیش می آمدند.  از تپه روبرو در حالی که دستش را در پشت کمر قلاب کرده بود نفس نفس زنان کشید بالا. به اطراف چشم انداخت. دور تا دور کوه و دره بود و اثری از کسی به چشم نمیخورد. با خودش گفت:

- همین جا خوبه هیچ آدمیزادی نمیتونه پیداش کنه. بهتره همین کارو کنم. همش تقصیر خودمه، از قدیم و ندیم گفتن سری که درد نمی کنه دستمال نمی بندن.


دوباره پاکت سیگار را از حیبش در آورد. نشست روی تپه. به دورها خیره شد . دست برد توی جیب تا فندکش را در بیاورد. اما هر چه گشت پیدایش نکرد. فهمید که در خودرو جا گذاشته است. لعنتی فرستاد و از جایش پا شد. همین که چند قدم سرازیر شد. ناگاه پایش در چاله ای گیر کرد و پیج خورد و مثل یک توپ فوتبال  قل قل خورد و افتاد پایین. کمرش محکم اصابت کرد به خودرو. دستش را گذاشت روی کمر و آه و ناله ای سر داد. چند بار سعی کرد که از جا بلند شود اما نتوانست. مچ پایش پیچ خورده بود و نمیتوانست تکانش دهد. نعره ای از سر یاس و استیصال کشید و با خود گفت:

- اگه خدای ناکرده یکی بیاد و در صندوقو باز کنه چی، تموم عمرو باید تو هلفدونی بگذرونم. نه هر طور شده باید پاشم و از شرش خلاص شم

بالاخره بعد از چند بار تلاش و تقلا با آه و ناله از جایش پاشد و نشست روی صندلی. دست برد به داشبرد. بسته تریاکی بیرون آورد و با آب قورت داد. مدتی در همان جا نشست. حال و احوالش که بهتر شد. از خودرو با سختی پیاده شد. رفت به طرف صندوق عقب. کمی دور و اطراف را پایید. وقتی که مطمئن شد اوضاع امن و امان است در را باز کرد و شراره را که در پتو پیچیده بود به هر جان کندنی انداخت روی زمین. تفی بسویش پرتاب کرد. بیل را بر داشت. اما یکهو یادش افتاد که با یک پا نمی تواند چالش کند:

- به جهنم میندازمش همینجا تا خوراک گرگا بشه

جسد را کشان کشان برد بالای تپه و انداخت در پس و پشتش. صندوق عقب را بست. سوار خودرو شد و تخت گاز به راه افتاد. بارانی که بند آمده بود دوباره نم نم  شروع کرد به باریدن. شراره که حاج عبدالله گمان کرد مرده است ناگاه در پتوی سربازی ای که پیچیده شده بود شروع کرد به تکان خوردن.


*****


فردای آنروزی که حاج عبدالله شراره را در پتو پیچید و در آن منطقه پرت و دور افتاده رها کرد. یکهو متوجه شد که کیف پول و مدارکی را که در آن بود در آنجا جا گذاشته است. از خشم کلاهش را زد به زمین و در حیاط خانه شروع کرد به راه رفتن و فکر کردن. با خود گفت:

- اگه اون کیفو کنار جسد پیدا کنن، حتما لو میرم، حالا چه خاکی رو سرم بریزم. باید هر چه زودتر بر گردم وگرنه تمام عمرمو باید کنج زندون آب خنک بخورم.  لعنت به این شانس، من چه خنگ شدم.

زینب که از پشت پنجره او را می پایید و متوجه راه رفتن عصبی اش در حیاط منزل شده بود با خودش گفت:

- حتما یه دسته گل تازه ای به آب داده. آدم معمولی که اینطوری مث دیوانه ها تو حیاط خونه قدم نمی زنه و هی دستهاشو به اینسو و آنسو تکون نمیده و هذیون نمیگه. بهتره زنگ بزنم به ابوالحسن خان و یه پولی بذارم کف دستش و ازش بخوام که با خودرو تعقیبش بکنه، اون مرد قابل اعتمادیه میتونه ته و توی قضیه رو در بیاره.

ابوالحسن خان که مدتها بیکار بود و با خودرو لکنده اش مسافرکشی میکرد بعد از تماس زینب و جر و بحثی کوتاه درباره قیمت ماموریت، در اطراف خانه منتظر ماند. همین که حاج عبدالله سوار ماشینش شد. لبخندی زد و با فاصله ای معین به تعقیبش پرداخت.

در طول راه حاج عبدالله انگار زده بود به سرش. هی با خود کلنجار میرفت و به حاج عباس روضه خوان که فکر میکرد با قصد و غرض آن بلا را سرش آورد بد و بیراه میگفت و خط و نشان برایش میکشید. 

از شهر که خارج شد دوباره درد پایین تنه اش شروع شد. احتیاج شدیدی به ادرار داشت. یکهو ترمز زد. از خودرو پیاده شد. زیب شلوارش را پایین آورد و از سوزش شدیدی که هنگام ادرار داشت نعره ای کشید و زمین و زمان را لعنت. 


لگدی زد به خودرو اش. نگاهی به آسمان با ابرهای سیاهش انداخت. حدس زد که باران شدیدی در راه است. یک لحظه زد به سرش که بر گردد. اما در جا منصرف شد. خوب میدانست که چه خطری در کمینش نشسته است. تعلل را جایز ندانست. سوار خودرو شد. دو قرص آرامبخش و در واقع روانگردان را انداخت دهان و با جرعه ای آب قورتش داد. در آیینه به خود نگاهی کرد. خورد و خمیر شده بود و چهره اش پر از چین و چروک. عینکش را  در آورد و با گوشه پیراهنش تمیز کرد و دوباره گذاشت روی بینی. نگاهی انداخت به پس و پشت و از جاده اصلی خارج شد و افتاد به سمت کوه و کمر.  یک دفعه متوجه شد که موبایلش را فراموش کرده است از اتاقش بر دارد. زد کنار جاده. از خشم چند نعره پیاپی سر داد و مشتش را کوبید به صندلی پهلویی. هوا ناگهان رعد و برقی زد و غرشی مهیب بند دلش را پاره کرد. نیمروز  سرد در چشمهایش تاریک میزد و  طولانی.  میدانست که اگر در آن درندشت با پای پیچ خورده خودرواش خراب شود واویلاست. مکثی کرد و دید در بد مخمصه ای گیر کرده است. دوباره مردد شد با اینچنین خودرواش را روشن کرد و براه افتاد. سرش را کج کرد و از بلندی نگاهی انداخت به دره. تاریک و بی انتها در نگاهش جلوه کرد. زیر لب دعایی خواند و ناگاه آسمان غرید و چنگالی  خونین پرنده ای مانند شبحی هراسناک شیشه روبرو را شکافت و با قهقهه ای از روی سرش رد شد. در جا ترمز زد. با دو دستش جلوی چشمانش را گرفت و از وحشت خشکش زد. او که به اجنه و شیاطین اعتقاد زیادی داشت با خود گفت

- نکنه روح همون دختره باشه که همین جاها گم و گورش کردم، حتما میخواد ازم انتقام بگیره.

از دور و برش صدای قار قار می آمد و وز وز و زوزه هایی محو شبیه زوزه گرگ ها. حتم داشت اجنه ها در وجودش رخته کرده اند و عنقریب رگ و روحش را خواهند درید.

خواست از خودرو پیاده شود و پا به فرار بگذارد. اما با آن پای آسیب دیده محال بود که بتواند جان سالم بدر ببرد.

سراسیمه و شتابزده در داشبرد را باز کرد و قرآن جیبی را که همیشه همراهش داشت بیرون آورد و با دو دستش بر سینه اش فشرد و زیر لب نجوایی غریب سر داد. یک لحظه بخاطرش آمد که آن قرص ها را همان حاج عباس روضه خوان  که جان به عزرائیل میداد اما یک ریال به کسی پس نمیداد برای کاهش دردش بهش داده است آنهم مجانی. با خودش گفت:

- آره این توهمات اثر همون قرصاست حتما ناخالصی داره، من دختراشو میگام. فکشو میارم پایین قسم میخورم. بذار برگردم بهش نشون میدم یه من ماست  چقدر کره داره.

گاز داد و حرکت کرد. کمی آنسوتر ابوالحسن که آن منطقه را خوب میشناخت در حالی که پاکت سیگارش را از جیب بیرون می آورد در تعقیبش براه افتاد. حاج عبدالله که یک آن سرش را چرخانده بود نور ضعیف خودرویی به چشمش خورد درست کنار تپه ای که در پشتش قرار داشت اما فکر کرد که نتیجه توهمات و از اثرات همان قرص ها باشد.

بعد از عبور چند پیچ ملایم و افتادن در جاده ای خاکی به محل نزدیک شد. تپه های روبرو در نور کجتابی که از پس ابرها می تابید رو به کبودی میزد و سایه ها کوتاه و بلند. همانطور که رانندگی میکرد بی اختیار و اراده سرش را چرخاند باز همان نور ضعیف خورد به چشمش. مشکوک شد و خیره به نور. همین که سرش را بر گرداند فرمان خودرو از دستش خارج شد و رفت به لبه پرتگاه. نعره کشید یا قمر بنی هاشم و زد روی ترمز. یک چرخ خودرو از لبه پرتگاه خارج شده بود و هر لحظه امکان سقوط داشت. خواست در را باز کند و خودش را بیندازد بیرون. اما ترسید که اگر از جایش تکان بخورد خودرو پرتاب شود به اعماق دره ها. وحشت سر تا پایش را گرفت. چشمانش از ترس گرد شده بود و داشت از حدقه میزد بیرون. با صدای خفیف و متضرعانه گفت یا ضامن آهو و رفت دنده عقب. خودرو تکانی خورد و بعد از لرزشی کوتاه خاموش شد. سرش را بر گرداند و به پشتش نگاهی کرد. همان نور ضعیف مانند چشمان دریده گرگی گرسنه در زیر آسمانی که پرده هایی از ابرهای سیاه آن را پوشانده بود به چشمش خورد. تا به حال نیمروزی چنان تاریک و مرده ندیده بود. پلکهایش را از وحشت لحظه ای بست و بیدرنگ باز کرد. با خودش گفت:

- نکنه همه اینها نتیجه همون قرصاست و پرتگاهی در کار نیست. با دستهایش چشمش را مالید و لیوانی آب سر کشید. ناگاه خودرو تکانی خورد و کشیده شد به سمت پرتگاه. نعره ای سر داد و رعشه ای مرگبار افتاد در وجودش. گفت که اگر نجنبد مرگش حتمی است. خودرو را روشن کرد و با بسم الله بسم الله رفت عقب. همین که از مهلکه جان سالم  بدر برد نفس راحتی کشید. شلوارش از ترس خیس شده بود و چهره اش کبود. دانه های عرق را با سرانگشتانش از پیشانی اش پاک کرد و گاز داد رفت.


 به نقطه مورد نظر که رسید پیاده شد. نگاهش را سر داد به اطراف. هیچ کس در دور و بر نبود و تا دور های دور سوت و کور.  همین که خم شد تا بند کفشش را ببندد بادی تند کلاهش را از سرش کند و با خود برد. بی اختیار  دوید به سمت کلاه و ناگاه از شدت درد پای پیچ خورده اش نعره ای سر داد.  نشست داخل خودرو. به مچ پایش نگاهی کرد. کبود و ورم کرده بود. کفشش را به پا کرد و با آه و ناله کشید بالای تپه. درست در همان نقطه ای که شراره را پرتاب کرده بود به پایین. چند قطره خون به چشمش خورد اما از کیف پول و جسد خبری نبود. شک  نداشت که کسی کیف پولش را بر داشته است اما جسد که نمیتوانست راه برود. یک آن چشمش از دور افتاد به همان پتویی که شراره را پیچیده بود اما از خودش اثری نبود. ترس و وحشت برش داشت و تن و بدنش شروع به لرزیدن. افکار مالیخولیایی آمد به سراغش و با خود گفت:

- نکنه اون یه وقت نمرده باشه. ای وای ای وای، اگه زنده مونده باشه من چه خاکی به سرم بریزم، نه نه امکان نداره. ، لعنت بمن، چرا عجله کردم و سراسیمه زدم به چاک، ای لعنت بر من، باید دوباره خوب اطرافو بگردم.

از تپه سرازیر شد و رفت به سمت خودرو. دوباره شروع کرد به کند و کاو. ناگهان چند متر آنطرفتر چشمش افتاد به کیف پولش. خوشحال شد رفت به سمتش. خم شد و از  زمین برش داشت. بازش کرد از پول خبری نبود اما همه مدارکش داخلش بود.  آرام به خودش گفت:

- پول بدرک، مهم این مدارکه.

از تپه روبرو ابوالحسن خان که او را می پایید فکر کرد که او گنجی در آن محل پنهان کرده است. با دوربین عکاسی چند عکس ازش گرفت و سپس دوید به سمت خودرو و منتظر ماند.

حاج عبدالله خوشحال از پیدا کردن کیف پول و مدارکش از جایش پا شد و نگاهی انداخت به اطراف. با یک انگشتنش کله طاسش را خاراند و گفت:

- همون کسی که جسدو با خودش برده حتما پولامو ورداشته. اما چه کسی میتونه باشه. اگه اون پتیاره زنده باشه چی .

*****

مدتی بود که شکوفه متوجه شده بود حالات و رفتار دخترش تغییر کرده است. چهره اش بشاش شده بود، چشمهایش میدرخشید. بیشتر روبروی آیینه می ایستاد و به شکل و شمایلش نگاه میکرد، تب و تاب و وسواسش در پوشیدن لباس و انتخاب رنگها چند برابر شده بود. به لبانش رژلب میزد، به ابروهایش سرمه میکشید و بر تن و بدنش عطر. گاه ساعتها در خلوت اثیری اش در گوشه اتاق بر بال روشن رویاهایش بپرواز در می آمد و مهمتر از همه لبخندی که از روی چهره لطیفش رنگ باخته بود درخشانتر از همیشه ظاهر شد آنهم در زمانی که ابرهای سیاه اندوه آسمان خانه را پوشانده بودند و از همه سو تیرهای زهرآگین محنت و بدبختی می باریدند.

شکوفه کنجکاو شده تا پرده از این راز بر دارد اما چگونه، در کند و کاو خاطره هایش بیاد آورد او هم زمانی که دیوانه وار عاشق شهاب شده بود همین اشعه ها در چهره اش متجلی شده بود. لحظاتش در تب و تاب و بیقراری میگذشت و عواطف و احساساتش ناگاه آتشین شده بودند. بی تابی عجیبی در چشمهایش شعله میکشید. وقتی شهاب نامه ای مینوشت و یا با او تماس میگرفت کف دستها و پیشانی اش عرق میکرد. خون در رگانش تبدیل به امواجی از آتش میشد و تن و روحش از گرمای سوزانی میگداخت و از خویش بیخویش میشد و از هورمون عشق، لذت و مستی بی پایانی در خود حس میکرد.

شهاب درخواب و بیداری، همه بود و نبودش شده بود. هنوز اولین شعری را که در نامه ای برایش ارسال کرده بود بیاد می آورد، شعری که آن را بارها و بارها خواند و از بر کرد:

اولین بار که من دیدمت آیا یادت می آید

آسمان آبی بود

دو کبوتر در اوج

شاد می رقصیدند

شاخه های گل یاس

بر سر شانه دیوار بلند

عابران را همه می پاییدند

در پس پنجره گیسوی سیاهت به سر شانه عریانت بود

دو النگوی طلا در دستت

بر سر گونه گندمگونت خال سیاه

و نگاهت به هوا

******

حوالی ساعت ده صبح بود که ستاره بعد از آرایشی غلیظ  در حالی که از پله ها پایین می رفت با لحنی ملایم گفت:

- مادر من دارم میرم

- کجا دخترم

- زود بر میگردم

- یعنی نمیخوای بگی کجا میری

- میرم به پدر و مادر شراره سری بزنم 

- میخوای منم باهات بیام

- نه زود بر میگردم، فقط میخوام بپرسم از شراره خبری دارن

- میتونی زنگ بزنی و ازشون بپرسی

- من رفتم

شکوفه که دلش شور میزد بسمتش دوید و نزدیکی در خودش را رساند به او، به چشم و ابرو و لب هایش خیره شد. از کرم پودر و رژ لب و عطری که بخود زده بود، فهمید که موضوع از چه قرار است. مادرانه بهش گفت:

- من که هم سن و سالت بودم هرگز از آرایش غلیظ استفاده نمی کردم، پدرت زیبایی طبیعی رو صد بار بیشتر می پسندید

- منظورت چیه

- خودت بهتر میدونی

ستاره افتاد به تته پته، بی آنکه جوابش را بدهد با عجله دوید و بر گشت به اتاق. پرید روی تختخواب و شروع به اشک ریختن، شکوفه از لای در دزدانه نگاهی انداخت. سپس رفت به سمت ایوان و همانطور که سبزی ها را آماده میکرد او را تحت نظر گرفت. بعد از چند دقیقه ستاره که دمرو روی تختخواب افتاده بود پا شد و رفت به دستشویی و صورتش را خوب شست. در آیینه نگاهی انداخت به خود. دید شکل طبیعی خودش را باز یافته است. بی آنکه با مادرش حرف بزند دوید به سمت در. وقتی که وارد خیابان شد. به خودش سرزنش کرد که چرا گره ای را که میشد با دست باز کرد با دندان باز کرده است و موجب آزار مادرش شده است. تازه دروغ هم به او گفته بود همان چیزی که بسیار ازش متنفر بود. جنگ و جدالی عجیب در ذهنش بر پا شد. بسنگینی راه میرفت، پاهایش انگار شده بودند سنگ و آهن و از مغزش اطاعت نمی کردند. از کلنجار رفتن با خود خسته شد. دوباره برگشت به خانه. از پله ها رفت به سمت مادرش. بوسه ای زد به گونه اش و گفت:

- مادر معذرت میخوام

- احتیاج به معذرت نیست، من مادرتم، خوبیتو میخوام برا همین اون حرفا رو بهت زدم. تازه یه چیز دیگه ام میخواستم بهت بگم

- یعنی میخوای بگی بمونم تو خونه

- عجولانه قضاوت نکن، خودت میدونی من هرگز تو رو به زور مجبور به کاری نمی کنم

- پس چی میخواستی بگی

- میخواستم بگم حالا قشنگتر شدی

لبخندی بر گونه ستاره ظاهر شد و گفت:

- ببخشید بهت دروغ گفتم

- فکر میکنی من نمیدونستم، 

- مادر مگه تو علم غیب داری

- تازه میدونستم چند قدم که از در رفتی بیرون با خودت کلنجار میری و باز بر میگردی.

ستاره مات و مبهوت نگاهش کرد و لبهایش را جنباند اما هر چه کرد نتوانست کلمه ای بر لب بیاورد. شکوفه اما ادامه داد :

-  متعجب نشو دخترم این یه رابطه ماورای طبیعیه یه نوع حس ششم ، اگه مادر شدی میفهمی 

- من رفتم مادر، میرم با کیوان صحبت کنم

- اینو هم میدونستم

ستاره که آچمز شده بود از تعجب دستش را گذاشت روی دهان و از در خارج شد.

کیوان که مثل همیشه زودتر در محل قرار آمده بود تا چشمش بهش افتاد با گامهای بلند رفت به سمتش. در راه گفت که خودرو حاجی عبدالله را پنچر نکرده است اما عینکش را از روی پیشخوان کش رفته است. ستاره پرسید چرا عینک:

- یکهو به ذهنم زد، رفتم داخل مغازه، داشت چرت میزد. بی سر و صدا عینکشو ور داشتم، اون بدون عینک کاری نمیتونه بکنه. حتما زنگ میزنه به زنش که عینک زاپاسشو براش بیاره، اونوقت کسی تو خونه نیست و ما میتونیم بی درد سر کارمونو دنبال کنیم.

به نزدیکی خانه که رسیدند چشم دوختند به اطراف. کمی این پا و آن پا کردند و رفتند جلوتر. در قفل بود. به هم نگاهی انداختند. ستاره گفت:

- اگه کلکمون نگرفت و حاجی زنگ نزد که زنش عینکشو ورداره بیاره چی.

- من که عقلم قد نمیده، بهتره قدم بزنیم اگه همین جا بایستیم مظنون میشن.

- چطوره در خونه شونو بزنم و یه کلک دیگه سوار کنم. اونوقت تو از پشت سر بری داخل.

- اگه چند لحظه منتظر بمونیم بهتره نمیخوام بی گدار به آب بزنیم، زن حاجی قبل از اذان میره نانوایی همین که اومد بیرون، من یه کلکی سوار میکنم  و سرشو گرم، تو هم تا درو نبسته  بزن برو تو.

- امتحانش ضرر نداره

با هم رفتند کنار در ایستادند. انتظارشان زیاد طول نکشید. ناگاه صدای باز شدن در بگوششان خورد. ستاره چادرش را کشید روی صورتش و از کیوان فاصله گرفت. زینب تا خواست در حیاط خانه را ببندد کیوان سلامی کرد و گفت:

- ببخشید که مزاحمتون میشم، من دنبال خونه جعفر.. میگردم

زینب هم نگاهی به قد و قامتش انداخت و در حالی که دسته کلیدی را که در دستش بود در کف اش میفشرد گفت:

- جعفر

- یه لحظه صبر کنین، من آدرسشو اینجا تو کاغذ یعنی تو موبایلم دارم

در حالی که سرفه میکرد تا حواسش را پرت کند موبایل را از جیبش بیرون آورد و شروع به جستجو، ستاره در هنگام سرفه کردن از فرصت استفاده کرد و با ترس و لرز از پشت سر آنها رفت داخل خانه و پشت در مخفی شد. کیوان بدروغ گفت:

- ایناش، جعفر حاجی زاده

- جعفر حاجی زاده نه نمیشناسم

- بهر حال ازتون تشکر میکنم

- متاسفم

کیوان که چند قدم حرکت کرد زینب در را می بندد و به راه می افتد.  وقتی از محل دور شد کیوان بسرعت بر میگردد وبا سرانگشتانش به در میکوبد. ستاره در را باز می کند و هر دو با عجله میروند به سمت زیر زمین. در قفل بود و نمی شد بازش کرد. کیوان برای باز کردن قفل دور و اطراف را میگردد اما هیچ چیز به درد بخورپیدا نمی کند. با عجله بر میگردد و چند لگد محکم میزند به در و با دو دستش محکم تکانش میدهد اما باز نمی شود. ستاره هشدار میدهد که با این سر و صداها همسایه ها با خبر میشوند و آنها توی دردسر خواهند افتاد. ناگاه در زیر پله ها چشمش می افتد به بیل و تبر. میدود و تبر را بر میدارد و میدهد به دست کیوان. با چند ضربه محکم قفل از جا کنده میشود و آنها وارد زیر زمین میشوند. کیوان در جا میرود در گوشه زیر زمین و دوربین مخفی ای را که روی دیوار کار گذاشته بود بر میدارد و میگذارد توی جیب کاپشنش. ستاره که دیده بود او چیزی از روی دیوار بر داشته است می پرسد

- چیز بدرد بخوری پیدا کردی

- یه دوربین مخفی کار گذاشته بودم

- بهم نگفته بودی

- فکر کردم اینجوری بهتره

نگاهی از سر ناخرسندی بهش کرد و کیوان در جا گفت:

- اشتبامو میپذیرم

- عیبی نداره، باید عجله کنیم، بریم به طرف در مخفی

دو کمد بزرگی را که برای استتار در مخفی حاج عبدالله گذاشته بود کنار کشیدند. کیوان کاپشنش را در آورد و انداخت روی زمین . تبر را در کف دستش فشرد و قفل در را با چند ضربه شکاند.  رفتند داخل . از دیدن طناب و ظروف کثیف و نشسُته و پیرهن خونی شراره که در گوشه ای افتاده بود شوکه شدند. ستاره پرسید:

- پس شراره کجاست

- احتمالا دیر رسیدیم

- یعنی بلایی سرش آورده

- نمی دونم نمی دونم دارم دیوونه میشم

ستاره ناگاه چشمش می افتد به روی دیوار و میگوید:

- کیوان نگاه اینجا نوشته  شراره 

- با خون خودش نوشته

بعد از سر یاس و ناامیدی مشتش را میزند به دیوار و میگوید:

- این مردک تقاصشو پس میده

- تا اونو پیدا نکردیم نباید دست به هیچ کاری بزنیم، اون برای از بین بردن رد و اثر دست به هر جنایتی میزنه.

- با همین دستام خفه اش می کنم

- خودتو کنترل کن کیوان وگرنه تمام زحماتمون به هدر میره

حاج عبدالله که عینکش را گم کرده بود و نمیتوانست بدون آن رانندگی کند. چند بار زنگ زد به خانه. اما زنش جواب نمی داد. کرکره مغازه را کشید پایین. با تاکسی تلفنی با غرولند و نق نق بر گشت به خانه. کلید انداخت و در را باز . بی عینک همه جا را تیره و تار و مشبک میدید. کورمال کورمال رفت به سمت ایوان. در کنار پله ها سکندری خورد و دوباره مج پایش که پیچ خورده بود آسیب دید و آه و ناله اش بلند.

با فحش به زمین و زمان رفت به سمت اتاقش. زنش را چند بار صدا زد اما جوابی نشنید با خود گفت:

- این ضعیفه تا سر منو دور میبینه میزنه از خونه بیرون، نکنه سر و سری داره.

عینک زاپاسش را که پیدا کرد. زد به چشمش و گفت:

- خدا رو شکر، این یکی سرجاش هست، بهتره زود برگردم، مشتی صادق گفته سیگارای قاچاقو ساعت دو میاره دم مغازه. اگه دیر کنم دیگه بهم اعتماد نمی کنه. کلی ضرر میکنم.

همین که از در آمد بیرون. دید که تاکسی رفته است. کلاهش را در آورد و از خشم و غضب زد به زمین. بر گشت به خانه و گفت:

- حالا چه خاکی بسرم بریزم، بهتره زنگ بزنم یه تاکسی برام بفرستن.

به کنار حوض که رسید. نگاهی انداخت به دو کلاغ پیری که بر سر شاخه های لخت درخت کهنسال همسایه قار قار میکردند. لعنتی فرستاد و گفت:

- این قار قارا شومه، هر وقت که صدای قار قار بگوشم میخوره یه اتفاق بدی برام می افته.

همین که سرش را بر گرداند چشمش افتاد به در زیر زمین که دو لنگه اش باز بود. از وحشت خشکش زد. با عجله رفت به سمتش. نعره ای از سر خشم سر داد:

- آهای دزد دزد

ترسید که دست خالی وارد زیر زمین شود. از پله ها کشید بالا. از داخل کمد در زیر لباسها کلتی را که پنهان کرده بود بر داشت و گفت:

- نفله تون می کنم دیوثا، میکشمتون

کیوان و ستاره با شنیدن فریاد آی دزد آی دزد وحشت کردند. پیرهن خونی شراره را بر داشتند و سراسیمه پا به فرار . در حین دویدن پای ستاره رفت توی چاله ای کنار حوض و با سر افتاد به زمین. صورتش پر از خون شد. کیوان با عجله بر گشت و یک دستش را گذاشت زیر بغلش و کمکش کرد تا بلند شود:

- عجله کن ستاره

- پام پام نمیتونم

- چیزی نیست، تو میتونی

کیوان زیر بالش را گرفت و به هر نحوی که بود از در زدند بیرون.  

حاج عبدالله صدای بهم خوردن در حیاط را شنید اما ترجیح داد ابتدا سری بزند به زیر زمین. اسلحه کمری را از ضامن خارج کرد. و وارد شد. تاریک بود. کلید برق را زد. کمدها افتاده بودند روی زمین و در مخفی اتاقی که شراره را در آن زندانی کرده بود باز و قفلش شکسته شده بود. پایش را محکم زد به زمین. از سویی خشمگین بود و از سوی دیگر خوشحال که او را در اطراف کوه و تپه ها گم وگور کرده است و خوراک گرگهای گرسنه.  در حالی که ریش های بلند خود را میخاراند  با خودش گفت:

- تا دیر نشده باید اینجارو تر و تمیز کنم تا رد و اثری بجا نمونه. 

همین که  خواست از در مخفیگاه بیاید بیرون چشمش خورد به یک کاپشن. خم شد از زمین برش داشت و جیبهایش را تفتیش. دستش خورد به یک دوربین مخفی. گرفت روبروی چشمانش و گفت:

- باید یه نگاهی بهش بندازم، حتما چهره اونایی که وارد زیر زمین شدن تو این ماس ماسک معلومه. دخلشونو در میارم

کیوان بعد از اینکه از ستاره خداحافظی کرد در نزدیکی خانه اش یکهو یادش افتاد که کاپشنش را در زیر زمین جا گذاشته است. لعنتی به خود فرستاد و گفت:

- بخشکی شانس اگه فیلمو ببینه هر دو تا مون لو میریم و می افتیم تو خطر. نه،نه من ازون مردیکه پیزوری نمیترسم، اون خواهرمو ربوده، باید هر طوری شده اون دوربین مخفی رو پیداش کنم. 

بی آنکه به ستاره خبر دهد تک و تنها راه افتاد به سمت خانه حاجی عبدالله.

*****


*****


در خانه اگر چه شهاب به ظاهر آرام بود اما از درون ملتهب و برآشفته بود بخصوص از جانب دو موتور سواری که بسویش تخم مرغ گندیده پرتاب کردند و به دخترش آزار رساندند. میدانست که این خرمقدس ها مالیخولیایی و آدمهای سادیستی هستند و براحتی ول کن معامله نیستند و خواهی نخواهی بر خواهند گشت.

شب که در کنار شکوفه در رختخواب دراز کشیده بود و در عوالم خود سیر و سفر میکرد. شکوفه غلتی زد و دستش را پیچید  دور کمرش و گفت:

- عزیزم به چی فکر میکنی

شهاب که در  گستر خیالات خود پرسه میزد یکهو از جا پرید و گفت:

- چی چی گفتی

شکوفه زد زیر خنده و گفت:

- تو حالت خوبه

- تو فکر و خیال بودم

- به چی فکر میکردی به یه زن دیگه

- سر به سرم نذار

شهاب که چشمانش رو به سقف دوخته بود بر گشت و به چشم های زلال شکوفه نگاه کرد و گفت:

- تو خودت بهتر از من میدونی

- چی رو میدونم

- تو رو بیش از هر چیزی دوست دارم، هیچ چیز تو عالم قابل مقایسه با تو نیست.

- بازم داری داروغ میگی

شهاب دستی کشید به موهایش و با پچ پچ در گوشش گفت:

- آره دروغ گفتم

- تو بیشتر از اونی که گفتم ارزش داری.

 لبش را گذاشت روی لبهایش و شروع کرد به مکیدن. سپس نرم نرمک از گونه ها سرازیر شد به شانه ها و به سمت و سوی پستانهایش، شکوفه گرمای لذت بخشی را در سرتاسر وجودش احساس کرد و از خود بیخود. صورتش گل انداخته بود و خون در رگانش موج میزد. از حسی دلپذیر شروع کرد به آه و ناله های خفیف سردادن. 


نیمه های شب شهاب خواب دید که چند نفر که دستکش و نقاب به چهره داشتند با اسلحه در دست آمده اند به سراغ دخترش. سر و صورت ستاره غرق در خون شده بود و دهانش را پر از پنبه کرده بودند و با چسب بسته. کشان کشان و با قهقهه او را از اتاقش بیرون کشیدند. در کنار حوض یکی از آنها پایش را گذاشت روی گلویش و فشار داد دخترش در حال جان کندن بود و دست و پایش شروع کرد  به لرزیدن. همین که او  در حیاط خانه را باز کرد و چشمش افتاد به آنها دوید به سمتشان . آنها اما با مشت و لگد افتادند به جانش و وقتی ازشان ملتمسانه خواست که دخترش را به حال خود بگذراند گلوله ای خالی کردند به قلبش.  سپس ستاره را مانند سگش نشاط بر ایوان خانه به دار آویختند. 


شکوفه که از سر و صداهای شهاب در خواب بیدار شده بود پا شد و برق را روشن کرد و تکانش داد و گفت:

- شهاب ، شهاب

ناگاه از خواب پرید و نگاهی به او انداخت و دستی کشید به سر و صورت خود و گفت:

- داشتم کابوس میدیدیم یه کابوس وحشتناک

شکوفه رفت لیوانی آب آورد و داد به دستش  و با دستمالی مرطوب عرق های روی پیشانی اش را پاک .همین که رفت کلید برق را خاموش کند شهاب گفت:

- یه سری به اتاق شکوفه بزن 

- اون خوابیده، بیدار میشه، باشه باشه میرم یه نگاهی بندازم

رفت به راهرو و سپس در اتاق شکوفه را به آرامی باز کرد و نگاهی انداخت. برگشت و گفت:

- ستاره حالش خوبه

سپس تنگ در بغلش گرفت و با هم به خواب رفتند.


صبحدم که آفتاب بی رمق زمستانی از افقهای دور سر زد. شهاب از خواب بیدار و در دم کابوسی که دیشب دیده بود در جلوی چشمش ظاهر شد. آرام از جایش پا شد و رفت نگاهی انداخت به سقف ایوان. به نقطه ای که نشاط را به دار کشیدند. آهی کشید. شکوفه هنوز در خواب بود و همین که بیدار شد دید که سفره صبحانه آماده است. ستاره هم همزمان خواب آلود در اتاقش را باز کرد و یک راست رفت به طرف شهاب و در آغوشش کشید. شکوفه گفت:

- پس من چی دخترم.

آمد جلو و بوسه ای زد به گونه اش.

*****

پدر بزرگ بعد از اینکه کیومرث را کشتند و جسدش را کنار قهوه خانه انداختند . مدتی به قهوه خانه نرفت. دوستش حسن خان هم همینطور. همدیگر را در پارک ملاقات میکردند و ساعت ها روی نیمکت می نشستند و با هم درد دل. حسن خان بعد از آن اتفاق یعنی کشتن برادر زاده اش دیگر آن حسن خان سابق نبود هر جا که میرفت آشکار و بی پرده بالا و پایین نظام را به فحش های آبدار می بست.


زمستان که از راه رسید دیگر نمی شد به پارک رفت و روی نیمکت در زیر درختان  نشست . دوباره رفتند به همان قهوه خانه. حسن خان از حالات و رفتار مراد شاگرد قهوه چی پی برده بود که او اسراری درباره قتل برادرزاده اش میداند و پنهان می کند. چندبار هم غیرمستقیم ازش پرسید. او اما در جا چهره اش زرد و کبود میشد و می افتاد به من و من و از پاسخ دادن طفره میرفت. یک روز برفی که آنها از پشت پنجره قهوه خانه به بیرون نگاه میکردند. حسن خان رو کرد به پدر بزرگ و پرسید:

- نظرت چیه

- منظورتو نمی فهمم

- این شاگرد قهوه چی یه چیزایی درباره قتل میدونه اما خودشو میزنه به جاده خاکی.

- از ترس جونشه، خودت اگه هم سن و سال اون بودی چیکار میکردی، اون بیشرفایی که من میشناسم به صغیر و کبیر رحم نمی کنن. دستاشون تا مرفق تو خونه، اگه بفهمن کسی به اونا نارو زده یا چغلیشونو کرده سرشو میکنن زیر آب. خودت که بهتر از من میدونی

- من دلم یه گوله آتیشه   

- کیه که نیست، این دیوثا روزگار همه رو سیاه کردن.

- انتقاممو ازشون میگیرم

- فقط فکر بچه ها و نوه هات باش. اونا بزدلن، از هر چی نامرد نامردترن، خنجر از پشت میزنن، نه تنها تو رو مث پیاز سر میبرن، بلکه میرن سراغ بچه ها و نوه هات. مگه کیومرث چیکار کرده بود که اونا اونجوری کشتن. 

جمشیدخان که خلقش تنگ بود آب دهانش را قورت داد و دستهایش را مشت کرد و با خشم گفت:

- من اما عمرمو کردم آردمو بیختم و الکمو آویختم. زهرمو میریزم. اونام هیچ غلطی نمیتونن بکنن. خودت می بینی.

- این حرومزاده ها حتی به سگ نوه ام هم رحم نکردند، نیمه شب رفتند خونه اش و طناب انداختن دور گردنش و آویزونش کردن رو سقف ایوون. بی گدار نباد به آب زد. اونا هم ریش و هم قیچی تو دستشونه

- مرگ یکبار و شیون یکبار  

پدر بزرگ دست حسن خان را که روی میز بود با دو دستش فشرد و گفت:

- با اینچنین من در کنارتم، کیومرث عینهو بچه خودم بود، اما به عنوان یه نصیحت دوستانه بهت میگم ما آفتاب عمرمون لب بومه به هر کاری که میخوایم دست بزنیم باید فکر اونارو هم بکنیم.


در همین هنگام شاگرد قهوه چی مراد آمد در کنارشان ایستاد. دستمالی را که روی شانه اش آویخته بود بر داشت و میزشان را تمیز کرد و استکانهای خالی را بر داشت و گذاشت روی سینی. دو چایی هم گذاشت در مقابلشان. آنگاه آهسته اشاره کرد به مردی که در کنار پنجره نشسته بود و به آمد و شد عابران در خیابان نگاه میکرد و گفت:

- لطفا آرومتر حرف بزنین، اون یه خبرچینه

- تو از کجا میدونی

- آخه رفیق روح الله اس

- روح الله کیه

مراد که ناخواسته این اسم را روی لبش آورده بود. چهره اش از ترس کبود شد و با لکنت گفت:

- همینجوری از دهنتم پرید

- پس اسم قاتل کیومرث روح الله است

- تو رو خدا با صدای بلند این اسمو رو لبتون نیارین، اون خطرناکه منو میکشه.

- خوب برو به کارات برس

حسن خان دستی به سبیل سفیدش کشید و گفت:

- پس قاتل برادرزاده مو شناختم، حالا وقتشه آستینامو بزنم بالا. چی میگی دوست قدیمی 

جمشید استکان چای را در کف دستش گرفت و گرمای لذتبخشی را در آن روز برفی در پوستش احساس کرد. سپس چشمش را دوخت به چشم دوستش و استکانش را زد به استکانش و گفت:

- کوه به کوه نمیرسه آدم به آدم میرسه. خوب این روح الله کیه میشناسی

جمشیدخان لبخندی زد و با تعلل گفت:

- نه نمیشناسمش

- تو که با ما رو راست بودی

- بر منکرش لعنت

- پس کیه

- همون که بهت گفتم، خوب من سردم شده باید یه سری هم به یه یکی از دوستام بزنم

جمشید چایی اش را هورت کشید. نگاهی به حسن خان کرد، او را می شناخت و میدانست خیر و صلاحش را میخواهد و برای همین پنهانکاری می کند با اینچنین گفت:

- حسن یه نگاهی به چشمام بنداز

او هم نگاهی به چشمهایش انداخت و گفت:

- خوب اینم نیگا

- منظورم اینه چی می بینی

- خودمو

- پس من خودتم، تو تو آیینه چشام خودتو دیدی، بذار این آخر عمری منم یه صوابی ببرم

- باشه رفیق، من فقط میخواستم تورو تو هچل نندازم، حالا که اصرار می کنی باشه، از فردا دیگه پامونو تو این قهوه خونه نمیذاریم، نمیخواهم بهمون شک کنن

- فکر خوبیه

- این روح الله کیه

- یه لباس شخصی از اون خر مقدسا که مث آب خوردن آدم میکشه و تو زندونا شکنجه و تجاوز.

- پس صوابشو تقسیم می کنیم

- هر چی تو بگی، فقط میخوام هیچکس از این قضیه بو نبره

- با چی میخوای حسابشو بذاری کف دستت، ما با این سن و سال که نمیتونیم باهاش گلاویز بشیم

- یه اسلحه کمری دارم، یادگار دوران جوونیه، به خودم گفتم بهتره یه جایی پنهونش کنم خدارو چی دیدی شاید یه روز و روزگاری بدردم بخوره، همینطورم شد.

- بدش بمن یه چک اش بکنم، من تو این کارا سر رشته دارم، نمیخوام سر بزنگاه قالمون بذاره.

- ای به چشم


*****


فردای آنروز حسن خان حاضر یراق رفت به تعقیب روح الله. تابستانها پاتوقش نبش خیابان و روبروی مغازه ها بود. معمولا با دو نفر از همپالکی هایش می ایستاد و تخمه میشکست و در همانحال  آمد و شدها را تحت نظر میگرفت. زمستانها اما در دور و بر مسجد می پلکید و موقع نماز مغرب و عشا می رفت نماز جماعت. رابطه اش با پیشنماز مسجد بسیار چفت و جور بود و خودمانی. پیشنمازی که با گرفتن پول و پله صیغه های دست نخورده و دبش در اختیار مومنان میگذاشت.

حسن خان برای اینکه شکش بر طرف شود و مطمئن شود که هدف را درست انتخاب کرده است و سوژه همان سوژه است. یک روز دمدمای صبح در حالی که دوستش جمشیدخان کمی آنسوتر کشیک میداد سر راه مراد شاگرد قهوه چی سبز شد تا حقیقت را از زیر زبانش بیرون بکشد، با ترفند پرسید:

- چطوری مراد خان، کیفت کوکه

او هم که از حرفی که در قهوه خانه از دهنش پرید ترسیده بود با لکنت گفت:

- خوبم حسن آقا

- چرا رنگت پریده، مگه ازم میترسی

- نه حسن آقا 

- پرسیدم چرا رنگت پریده

- آخه دیشب دیر خوابیدم، مادرم حالش خوش نیس

حسن خان دستی زد به شانه اش و نگاهی به چشمش. از جیبش چند اسکناس درشت در آورد و گذاشت کف دستش و گفت:

- اینم برا خبری که بهم دادی، نه ارزشش بیشتر از اینه، خیلی بیشتر

دوباره دست برد توی جیبش و کیف پولش را در آورد و همه اسکناسها را گذاشت کف دستش و ادامه داد:

- همش مال خودت، به جای اینکه تو قهوه خونه کار کنی برو مدرسه، به درس و مشقت برس

- آخه این پولا خیلی زیاده، حقوق چند سال تو قهوه خونس

- فقط به کسی نگو که من بهت دادم، ملتفتی که منظورم چیه

- نه نمیفهمم برا چی اینهمه پولو دادین به من

- اول این پولارو بذار تو جیبت تا کسی نبینه و چغلیتونکنه بعد بهت می گم، آره داشتم میگفتم این پولارو بهت دادم برا اینکه اسم قاتل برادر زاده مو بهم گفتی

- اما اونا خطرناکن، نزدیک بود منو خفه کنن

- خفه کنن، آخه چرا برا چی

- میخواستن بدونن که اون سی دی مهستی رو کی به قهوه چی داده.

- که اینطور، پس اونا کشتنش

- من من نمی دونم حسن خان باید دیگه برم

- پس میری دنبال درس و مشقت

- بهتون قول میدم

- مطمئنی که قبل از خداحافظی چیز دیگه ای نمیخوای بهم بگی

- آخه میترسم

- کسی که اینجا نیست، فقط من هستم و تو، بعد از این ملاقات دیگه هم همدیگرو نمی بینیم، نه نه اگه احتیاج به پول داشتی حتما خبرم کن، مطمئن باش که کمکت می کنم

- اون شب من خوابیده بودم تو قهوه خونه، آخه پنج شنبه ها تو قهوه خونه میخوابم. با صدای اذان که از خواب بیدار شدم همین که رفتم برقو روشن کنم. چشمم از پشت پنجره افتاد به یه خودرو. خواب آلود بودم اما کنجکاو شدم و رفتم دم پنجره. دیدم که دو نفر توی خودرو نشستن. یکیش روح الله بود. یه ماسکی کشید رو صورتش. اومد پایین و به اطراف نگاهی انداخت وقتی مطمئن شد کسی نیست، جسدو با یکی که باهاش بود انداخت کنار قهوه خونه. لگدی بهش زدند و پریدن داخل خودرو.

- برو پسرم، برو دنبال درس و مشقت. فراموش نکن اگه احتیاجی داشتی حتما خبرم کن

وقتی مراد از محل دور شد. حسن رفت به سمت جمشید و دستش را گذاشت روی شانه اش و گفت:

- دیگه شک ام بر طرف شد. سوژه رو درست انتخاب کردیم، قاتل اصلی خود روح الله ست

- حالا با خیال راحت میتونیم کارمونو دنبال بکنیم

- من اما نمیخوام بی گدار به آب بزنم، میخوام شناسایی رو تکمیل کنم.چن روزی طول میکشه.

برای شناسایی حسن خان که مدتها پایش را به مسجد نگذاشته بود مجبور شد برود به مسجد. رفت  گوشه ای نشست و  با شش دانگ حواسش اطراف را پایید. بعد از نماز  جماعت که پیشنماز به منبر رفت  در حین سخنرانی ناگاه چشمش افتاد به او. خوشحال شد چرا که سالها او را در مسجد ندیده بود و از سوی دیگر خبرچینان بهش اطلاع داده بودند که اعتقاداتش سست شده است و در خلوت مسکرات هم می نوشد. در آنسوی مسجد روح الله که یک دستش را انداخته بود روی زانو و تسبیح میزد از دیدن چهره اش در میان جمعیت تعجب کرد برای همین رفته بود توی نخش. سقلمه ای آرام زد به دوستش رضا که در کنارش نشسته بود و در گوشش پچ پچی کرد. حسن خان که در ظاهر چشمش به آخوند بر روی منبر بود اما در باطن همه هوش و حواسش به او، فهمید که از دیدن ریخت و قیافه اش خوشش نیامده است و اوقاتشان تلخ شده است. منتظر این عکس العمل و پچ پج ها بود.

آخوند بر روی منبر با حرارت خاصی می گفت:

مردم شش گروهند: خوک مورچه .شیر . گرگ . روباه . سگ 

خوک: مردانی که شبیه زن هستند که رفتار زنانه دارندو ذلیل و اسیر شهوتند.

سگ: انسان بد دهن و فحاش است .

روباه زنی بود که از شوهرش اطاعت نمیکرد..

حسن خان که خنده اش گرفته بود. سرش را گذاشت روی زانو تا متوجه خنده اش نشوند.بعد به اطراف نگاهی کرد دید که روح الله هنوز او را می پاید. بهتر دید برگردد به خانه. از جایش پا شد و از میان جمعیت راه باز کرد و رفت به سمت جا کفشی. از مسجد که آمد بیرون سرش را برگرداند و متوجه شد که روح الله و رضا تعقیبش میکنند.

نگاهی به آسمان انداخت به ابرهای پراکنده که آرام آرام از روی ماه در گذر بودند. ایستاد و دوباره نگاهی انداخت در پس و پشتش. آنها هم که تعقیبش میکردند ایستادند. گامهایش را تندتر کرد.  ترسی گنگ و محو در ضمیرش راه باز میکرد و اراده اش را سست. به خود نهیب زد و گفت:

- حسن خان ترس مادر همه شکست هاست، تو این سر پیری افسارتو به دستش نده.

پیچید در کوچه. فکر میکرد که گمشان کرده است اما همین که سرش را برگرداند در زیر نور بیرمق چراغ برق چشمش افتاد به آنها. با خود گفت که حیف شد که هفت تیرش را با خود نیاورده است. همان هفت تیری را که داده بود به جمشید تا روغنکاری و چک اش کند.

در این افکار غوطه ور بود که یکهو دید به انتهای کوچه بن بست رسیده است. همین که سرش را بر گرداند چشمش افتاد به روح الله و رضا که در مقابلش ایستاده بودند. وحشت کرد. افتاده بود در تله. خواست راهش را کج کند که روح الله گفت:

- به به حسن خان، حال و احوالت چطوره، چرا رنگ رخت پریده خدای ناخواسته ناخوش احوالین.

- نه خوبم

- دوباره قدم رنجه فرموده بودین

- قدم رنجه فرموده بودم کجا، منظورتون چیه

- یعنی اومده بودین مسجد

- مگه عجیبه

- برا شما آره، آخه سالهاس که پاتونو نذاشته بودین

- سرم شلوغ بود

- پس سرتون شلوغ بود

- چرا اصول دین ازم میپرسین، مگه شما وکیل و وصی ام هستین

- حالا از کوره در نرین، به اعصابتون مسلط باشین، تو این سر پیری خدای نکرده یه کاری دست خودتون میدین

- ممنون، حالا از سر راهم برین لطفا کنار

- البته راه بازو جاده دراز، فقط یه سوالی ازتون دارم

- گفتم که من باید برم حال و حوصله هیچکسم ندارم

- د نشد، ما باهات محترمانه حرف میزنیم

- تو مگه چیزی از احترامم سرت میشه

- ببین پیرمرد، اگه بخوای اینطوری باهامون تا کنی ما هم بلدیم از چه راهی وارد بشیم

- آخه شما وایسادین و هی سوال پیچم می کنین

- پس حوصله نداری، ما هم حوصله جواب کس شعر نداریم

- حرف دهنتو بفهم 

- اتفاقا خوبم میفهمم، اصلا میرم سر اصل مطلب

- حرف حسابت چیه

- اینکه چرا یه مدتی تعقیبم میکنی همین و والسلام

- من تعقیبت میکنم، به حق حرفای نشنیده

- پس تهمت دروغم به یه مومن مسلمون میزنین

اشاره میکند به دوستش رضا که در کنارش ایستاده بود ویدیویی را که ازش گرفته بود نشانش دهد. او هم همین کار را می کند. حسن خان که میبیند توی هچل افتاده است شروع میکند به من و من و می گوید:

- گفتم حوصله شماها رو ندارم

- مثلا چه گوهی میخوای بخوری، جواب منو بده چرا مث سگ افتادی دنبالم

- مردک بهاشو گفتم میدی

- تو مال این حرفا نیستی 

- من نیستم بچه سوسول، خواهیم دید

روح الله که از کوره در رفته بود با آن بدن درشت و چارشانه اش دست میبرد و یقه اش را میگیرد و می گوید:

- ببین حسن خان اگه دماغتو بگیرم نفست از کونت در میره

- گفتم پاسخ این گستاخی هاتو بهت میدم، پاسخ خون کیومرثو

حسن خان که از خشم و ناخواسته این جمله را بر زبان آورده بود. درجا ترمز زد و چفت دهانش را بست.

- نه دیگه نداشتیم، به من اتهام قتلم میزنی ناکس

سپس با دو دستش او را از جا بلند کرد و محکم کوبید به دیوار. بعد پایش را گذاشت روی گلویش و فشار داد و با خشم و غیظ گفت:

- تف به روحت نسناس، خوب کردم که اون ملحدو کشتم، تورو هم نفله میکنم

رضا که در کنارش ایستاده بود رفت جلو و هلش داد و گفت:

- میفهمی چی داری میگی اینجا جاش نیس. پاتو از رو گلوش ور دار.

روح الله که از خشم چهره اش سرخ شده بود. پایش را از روی گلویش بر داشت و کتش را در آورد و چند بار تکان داد و گفت:

- این دفعه جونتو رضا نجات داد، اگه یه بار دیگه، گفتم یه بار دیگه بخوای موی دماغم بشی، میفرستمت اونجا که عرب نی انداخت.

همین که خواستند بر گردند. رضا نگاهی انداخت به حسن خان در گوشه دیوار. دید که از جایش جنب نمی خورد. نگاهی به روح الله کرد و بی آنکه چیزی بگوید بر گشت. با پا تکانش داد دید مانند جسد در جایش افتاده است. روح الله گفت:

- داری چیکار میکنی، یاالله راه بیفت، بساط منقل و وافور آمادست

- میگم تکون نمیخوره

- چشمش کور دندش نرم میخواست زبون درازی نکنه

- میگم مرده

بدرک دستش نزن، نمیخوام رد و اثری بجا بمونه

با اینچنین آمد جلو، با پا تکانش داد. چند قطره خون از دماغش زده بود بیرون و چشمایش باز مانده بود. روح الله نگاهی آمیخته با ترس به اطراف انداخت و گفت:

- بیا تا کسی ملتفت نشده، زودتر فلنگو ببندیم


*****


 ستاره بارها در خلوت پر رمز و رازش از خودش پرسیده بود که آیا این حسی را که من نسبت به کیوان پیدا کرده ام او هم نسبت به من دارد. بعد برای خودش رویابافی میکرد و با لبخند رنگینی در عوالم خود به سیر و سفر میرفت و دنیا را مطابق آرزوهایش رنگ آمیزی میکرد. دنیایی که با دنیایی  که در آن بسر میبرد از زمین تا آسمان تفاوت داشت. او حقیقت را بجای واقعیت می نشاند. این طبیعت آدمی است. بخصوص وقتی که عاشق میشود و روح و جسمش به قوه ای به ظاهر مرموز و ناشناخته تسخیر و ذرات تبدار وجودش بیقرار میگردد.

زمستان با همه برف و بوران و سرمای سوزانش رخت سفر بر کشیده بود و بهار با گامهای سبزش نرم نرمک از راه آمده بود. طبیعت دوباره رنگ و روی خود را باز می یافت و جهان با رویش درختان پر شکوفه و گلهای رنگارنگ و هوای تازه زیباتر از همیشه به چشم میزد.

کیوان که علاقه زیادی به رفتن به کوه و کمر داشت بعد از قراری که با ستاره گذاشت سوار اتوبوس شدند و در نزدیکی کوه و تپه های سرسبز و دست نخورده پیاده . 

ستاره از کنار جاده و پای تپه ها  نگاهش را پر داد به کوه و تپه ها. لبخندی زد و سپس نفس عمیقی کشید. روسری اش را از سر در آورد و تاه کرد و گذاشت در کیف دستی اش. کیوان در حالی که خم شده بود و بند کفش ورزشی اش را محکم می بست زیر چشمی نگاهش را چرخاند به سمتش. انگار میخواست چیزی بگوید اما زود پشیمان شد. کوله پشتی را انداخت به پشتش و گره زد به دور کمر. صبح زود بود و آفتاب هنوز در افقهای دور در پشت کوهها پنهان. باد ملایمی موهای بلند ستاره را که ریخته بود روی شانه هایش نرم و آرام تکان میداد و حس آزادی از یوغ مذهب به ذرات وجودش  آرامشی نغز  و ناگفتنی میداد. زیر لب با خود به زمزمه گفت:

- آه ای آزادی ای کلمه ممنوعه

همین که راه افتادند. کیوان سرش را بر گرداند و رو به او گفت:

- اون قله رو میبینی قله پاشور ، اگه چند بار بیایم کوهپیمایی و بدنمون قرص و محکم بشه، میریم به سمتش تا فتحش کنیم

سپس مسیر صعود را نشانش داد. مسیری زیبا و صخره ای.

ستاره نگاهی به روبرو  و قله دماوند که سر به آسمان کشیده بود انداخت و در همان گامهای نخست به سر بالایی افتاد به نفس نفس. کیوان که بارها به این مناطق دستعجمعی آمده بود و سختی بالا رفتن از کوه و کمر را میدانست. در حالی که دو قدم جلوتر گام بر میداشت سعی کرد با حرف زدن ذهن و فکر ستاره را از سختی و خستگی راه منحرف کند. 

طبیعت بکر و دست نخورده، هوای زلال، سکوت آرامبخش، وزش بادهای عطرآگین، موسیقی آبهای زلال، روح ستاره را جلا میداد و از اندوهان تاریکی که چنبر زده بود بر روح و جانش رها میکرد. بعد از ساعتی که از تپه ای سبز کشیدند بالا. کیوان سرش را بر گرداند و به شوخی گفت:

- تندتر ستاره وگرنه این کوله پشتی رو باید تو حمل کنی

در کمرکش کوه ، زیر درختی تک افتاده کیوان ایستاد و گفت:

- بهتره اینجا یه نفسی تازه کنیم و بعد دوباره راه بیفتیم

- فکر خوبیه

- دفعه اول یه خورده سخته، ماهیچه های پات میگیره، اما قدرتمندتر میشه. 

- خوابشم نمیدیدم سربالایی اینقدر سخته باشه.

-  گفتم عوضش قرص و محکم میشی. 

بعد از توی فلاسک کوهستان داخل دو لیوان سفری آب گرمی ریخت و  با چای کیسه ای داد به دستش.

ستاره لیوان چای را در کف دو دستش فشرد. گرمای لذتبخشی دوید به رگ و روحش. نگاهش را از بلندی پر داد به افقهای سبز و بی در و پیکر. از زیر درختی که نشسته بود خودش را کشاند به زیر باران نور آفتابی که گرمایش را بیدریغ نثار طبیعت میکرد. کفش و جورابش را در آورد و به نوک انگشتان پایش که کمی سرخ شده بود نگاهی انداخت. با دست کمی ماساژش داد و همین که رفت روی زمین دراز بکشد کیوان گفت:

- دراز نکش، زمین مرطوبه بدنت سفت و سخت میشه و پاهات میگیره، اونوقت اینجا کسی نیست به دادمون برسه.

ستاره چایی را هورت کشید و بسیار بهش چسبید. سپس گفت:

- چقدر دیگه باید بکشیم بالا

با دست اشاره کرد:

- اون قله رو می بینی، تا سه ساعت دیگه میرسیم به نوکش

- سه ساعت

- تا چشم بهم بزنی رسیدیم

به راه که افتادند. ستاره گامهایش را تندتر کرد و از کیوان پرسید:

- نظرت نسبت به این طبیعت چیه

- طبیعت همه زندگیمه

- عجیبه

- چیش عجیبه

- یه آدم به سن و سال تو به طبیعت اینطور علاقه داشته باشه.

- باهات هم عقیده ام

- با من هم عقیده ای، نگفتی چی شد اینطور علاقه پیدا کردی

- بخاطر پدرم، اون از طرفدارای پُر پر و پا قرص محیط زیست و عاشق طبیعته. آخر هفته که میشد ما را میبرد به دامن کوه و تپه ها، جنگل های سبز، کنار رود و چشمه ها، سواحل دریا، پرنده های خوش صدا. دویدن در دامن طبیت دود و گرد و غبار زندگی ماشینی رو از ریه هامون پاک میکرد. طبیعت روحمونو جلا میداد. ما رو به خودمون بر میگردوند به فطرت پاک انسانی، از تعفن خرافات مذهبی رهامون میکرد.

ستاره که غرق در صحبت هایش شده بود و در واقع برایش غیرمنتظره بود،ناگاه حرفش را برید و ایستاد و دستش را گرفت گفت:

- تعفن خرافات مذهبی.

- مگه حرف عجیبی زدم

- برا من نه اما حرف بوداری زدی، کلمه ممنوعه

- منظورمو خوب گرفتی، مذاهب اومدن تا روی طبیعت ناب و ذات آدم گرد و غبار یا بهتر بگم سموم شیمیایی بپاشن. اونا رو از خودشون بیگانه و روانشونو مسموم کنن. 

- یعنی من که مذهبی ام روح و روانم مسمومه

- تو که مذهبی نیستی، از همون لحظه که اون یوغ روسری رو از سرت ور داشتی بیشتر از صد تا کتاب باهام درباره خودت گفتی. اما مذهبی ها نظرم اینه که روحشون مسمومه، درونشون پر از زباله ست. از بس که با اون خرافات زندگی کردن و خو گرفتن دیگه حتی تعفنشو حس نمی کنن. تازه یه هاله تقدسم دورش میپیچنو تقدیسش میکنن.

- تو چطور

- من باید از خانواده ام قدردانی کنم، که خودشونو از این بیت الخلا بیرون کشیدن بعد منو خواهرم شراره رو. وقتی جسم آدم مریض میشه، مثلا یه غذایی که تاریخ مصرفش گذشته رو میخوری بدن واکنش تدافعی نشون میده، اونا رو استفراغ میکنه تا سالم بمونه اما اگه به خوردن ادامه بده باعث مرگش میشه. روح و روان آدمی اما وقتی مسموم میشه، نمیتونه اینطوری سهل و ساده واکنش نشون بده یا بدتر از اون فکر میکنی که سالمی و حتی سالمتر از همه. مثل همین خشک مقدسا یا ملاها. یه هاله مقدس دور مغزت کشیده میشه، هاله که نه در واقع غل و زنجیر. اونوقت نه تنها فکر میکنی که یه سر و گردن از بقیه بالاتری بلکه بقیه رو که قبولت ندارن جاهل و نادان و مرتد و کافر حساب میکنی. قشر خاکستری مغزت دیگه تعطیل میشه. 

- چطوری باید این زباله ها رو استفراغ کرد

- خیلی سخته، حاضری جون خودت رو برا اون مقدسات فدا کنی اما بهشون شک نکنی.

- شک

- کلید رهایی ازین سیاهچال مخوف شک و تردیده. برا همین بزرگان دین و مذهب سزای هر کس را که به این اعتقادات شک کنه مرگ اونم به فجیعانه ترین شکلش تجویز کردن. چون با دلایل عقلی نمیتونن توضیحش بدن. جوابشو ندارن. هر چی آدم تو این باتلاق فرو بره راه نجاتش مشکل تره. هر کسم بخواد چراغی تو این تاریکی روشن کن به مرگ محکوم میشه. وگرنه آدمی که یه مثقال عقل تو کله اش باشه پایبند این چرندیات نمیشه. 

 آنها آنقدر در گفتگو غرق شده بودند که اصلا حس نکردند که رسیده اند به نوک قله ای که بسمتش میرفتتد. ستاره ناگاه دستهایش را بلند کرد به سمت آسمان و گفت:

- جانمی جان رسیدیم، قله رو فتح کردیم

سپس بی اختیار و اراده کیوان را در آغوش گرفت. نگاهی از بلندی انداختند به اطراف و اکناف. همه جا سرسبز بود و زیبا و دست نخورده. مدتی آنجا نشستند و گوش به سکوت بکر و دست نخورده سپردند. به عبور پرندگان، به وزش بادهای ملایم، به آسمان آبی روشن، و زیبایی وصف ناپذیر که محصورشان کرده بود.

بعد از توقفی کوتاه سرازیر شدند و به مسیر یال رسیدند. کمی شیبش تند بود برای همین گام هایشان را آهسته تر کردند. سپس در کنار چشمه ای زلال با آبی گوارا سفره ای پهن کردند و ناهارشان را صرف .

آنها فکر میکردند که غیر از خودشان کسی در آن نقطه سرسبز حضور ندارد غافل از اینکه دو نفر از دور با دوربین نگاهشان میکردند و از همان ابتدای حرکت آنها را تحت نظر داشتند.

کیوان یکبار چشمش افتاده بود بهشان اما آنها که متوجه شده بودند بیدرنگ دراز کشیدند و خودشان را در پناه بوته ها استتارکردند. او هم سرسری از آن گذشت و گمان کرد که متوهم شده است. اینبار اما وقتی کنار چشمه رفت قمقمه اش را پر کند چشمش در پشت درختان افتاد به یکی از آنها. در جا خودش را مخفی کرده بود. همین پنهانکاری باعث شد که نسبت به آنها مشکوک شود. قمقمه را پر از آب کرد و وقتی برگشت همانطور که لقمه ای نان و خرما را در دهان می گذاشت داستان را به ستاره گفت و تاکید کرد که باید خونسرد باشد تا آنها پی نبرند که لو رفته اند. وسایلشان را جمع کردند و در حالی که دور و بر را تحت نظر داشتند کیوان چاقویش را از کوله پشتی در آورد و گذاشت در جیبش. آهسته از جایشان پا شدند و انگار شتر دیدی ندیدی با گامهای سبک افتادند به راه. آنها هم به تعقیبشان ادامه دادند. کمی که راه رفتند ستاره پرسید:

- فکر میکنی کی باشن

- نمی دونم اما از سر و وضعشون معلومه آدمای درست و حسابی نیستن، هر دوشون، ریشدارند  دک و پوزشون مث لباس شخصی هاست. 

- یعنی اینجام ولمون نمیکنن

- هر طور شده باید گمشون کنیم، اونا همیشه یه بهونه ای دارن تا گرد و خاک بپا کنن و عقده هاشونو خالی. 

آثار و علائم ترس در چهره ستاره مشهود بود. کیوان  اما سعی میکرد در پشت و پس لبخند هراسش را پنهانش کند. بعد از مدتی  نوک تپه ای بلند ایستادند و در حالی که کیوان قمقمه اش را در آورده بود و آب مینوشید گفت:

- من این منطقه رو مث کف دستم میشناسم، اون تپه روبرویی رو می بینی، سمت چپش چن تا صخره داره. 

- میگی بریم پشت صخره ها خودمونو مخفی کنیم

- نه اتفاقا بر عکس، سمت راستش یه چاله اس، میریم داخل اون،  بهتره بند کفشتو محکم کنی، میخوام با حداکثر سرعت تو سرازیری بدوییم و بعد بکشیم بالا و خودمونو برسونیم به اون چاله. اگه از چشم رسشون دور بشیم پی به مخفیگاهمونو نمیبرن. 

کیوان از بلندی دزدکی نگاهی انداخت به آن دو نفر که در میان بوته های سبز دراز کشیده بودند همین که ستاره بند کفش هایش را بست. از بالای تپه آرام آرام راه افتادند و بعد از چند قدم باحداکثر سرعت سرازیر شدند و سپس از تپه مقابل هن هن کنان کشیدند بالا و خودشان را رساندند به نقظه مورد نظر. آن دو نفر که یک لحظه گمشان کرده بودند. بالای تپه نگاهی انداختند به اطراف. یکی از آنها اشاره کرد به صخره ها. تند و تیز دویدند به سمتش. دور و اطرافش را گشتند اما رد و اثری پیدا نکردند. از اینکه سوژه را گم کردند مثل گرگ تیرخورده زوزه سر میدادند و از چهره هایشان  خشم شراره میکشید. یک آن با هم گلاویز شدند و تقصیر را انداختند به گردن یکدیگر. خسته که شدند، نشستند روی صخره ها. با سگرمه های درهم سیگاری دود کردند و خیره شدند به روبرو.  

کیوان از توی چاله دوربینش را در آورد و دزدانه عکسی از آنها گرفت. سپس لبخندی زد و با خودش چیزی گفت.

در همین حین روباهی نقره ای و پر مو که حضورشان را لمس کرده بود. کنجکاوانه نزدیکشان شد. چند قدمی چاله با زیرکی نگاهشان کرد. ستاره از وحشت نزدیک بود جیغ بزند که کیوان دستش را گذاشت روی دهنش:

- اگه جیغ بزنی لو میریم و اونوقت اون گرگا میان سراغمون

روباه باز آمد جلوتر. انگار گرسنه بود. با چشم های براقش نگاهشان کرد و دمش را تکانی داد. ستاره خواست تکه نانی بیندازد پیش پایش. کیوان که متوجه شده بود گفت که اینکار را نکند و سکوت کند و عکس العملی نشان ندهد.

بر روی صخره ها ناگاه یکی از آن دو نفر چشمش می افتاد به روباه. نیشخندی می زند. اسلحه کمری اش را از غلاف کمربندش در می آورد و نشانه میرود. چند بار شلیک می کند اما به هدف نمیخورد. روباه بیدرنگ پا بفرار می گذارد.

کیوان نفس راحتی می کشد و می گوید:

- اگه تیرها به هدف میخورد می اومدند اینجا و پیدامون میکردن

وقتی آن دو نفر دست از پا درازتر مسیرشان را به سمت روستایی در همان حوالی کج کردند کیوان گفت:

- بنظر میرسه گورشونو گم کردن

- حالا چیکار کنیم

- بهتره دوباره ناهارمونو که نیمه کاره مونده بودو ادامه بدیم، بعد مسیرمونو کج میکنیم، یه خورده طولانی تره اما امن تر. اما قبل از همه یه چایی داغ میچسبه، چی میگی

- موافقم

ستاره لیوان چایی داغ را در کف دستانش فشرد. گرمای لذت بخشی دوید در رگ و پی اش. یک دستش را گذاشت توی دست کیوان و گفت:

- ببین دستم چه گرمه

کیوان هم با دو دستش سرانگشتان لطیفش را فشرد و به چشمهایش که از شادی موج میزد نگاه کرد و گفت:

- چه چشم های زیبایی

ستاره لپ هایش گل انداخت و خونی گرم در رگانش جاری، قلبش تند تند شروع کرد به  تپیدن کیوان هم همینطور. انگار برق هر دوی آنها را گرفته بود و گویی همه اتفاقات دست به دست هم داده بودند تا این صحنه عاشقانه را بیافرینند. چشم هایشان به هم تلاقی کرد و گره خورد. لبخندی زدند. کیوان آمد جلوتر دست نوازشی کشید به موهایش و همین که خواست تا لبهایش را ببوسد دوباره همان روباه بناگهان ظاهر شد. آنها ابتدا وحشت کردند بعد زدند زیر خنده.


*****


- ستاره ستاره

- بله مادر

-  میتونی یه توک پا بری مغازه، زرد چوبه تموم شده

- همین حالا

- آره دخترم، برا خورشت احتیاج دارم

- آخه فردا امتحان دارم

-  اگه اینطوره باشه، خودم میرم

شکوفه همین که روسری اش را دور گردنش گره زد و کیف پول و چادرش را بر داشت و رفت به سمت و سوی در. ستاره از اتاقش با عجله پا شد و دوید بسویش و گفت:

- مادر من میرم

- تو گفتی که امتحان داری

- درسته اما یه خورده قدم زدن حال و هوامو بهتر میکنه اونوقت بهتر میتونم به تکالیفم برسم

- بیا این پولو بگیر و زود برگرد. منم میرم دنبال پخت و پز

- چی میخوای درست کنی

- خودت حدس بزن

ستاره مکثی کرد و نگاهی به چهره مهربان و چشمهای شادش انداخت و گفت:

- خورشت قیمه

- تو از کجا فهمیدی

- حس ششم

- من که باور نمی کنم

- باشه باور نکن، مادر من رفتم

- مواظب خودت باش دخترم

- خدا حافظ

- اما بی چادر نه

- آخه چرا مادر

- خودت بهتر از من میدونی از شر مومنای ریشدار

- آخه

- آخه نداره همینجا بایست میرم برات میارم

شکوفه از اتاق چادرش را بر داشت و داد به دستش و گفت:

- بیا دخترم

- چرا باید این کیسه زباله رو بندازم رو سرم

- همینه که هست، مملکت اسلامیه، زن یعنی ناموس

- ناموسم یعنی

- یعنی شرف مرد

- نه مادر یعنی زیر شکم، همون کُس

مادر از پاسخی که بنظرش گستاخانه می آمد زد زیر خنده:

- اگه پدرت بشنوه

- پدر که مومن نیست

- اون این ملاها و خدا و پیامبرشو قبول نداره اما به قوه ای تو جهون معتقده، هر چی که اسمشو میخوای بذار 

- من نمیدونستم

- حالا موقع بحث و فحص نیس، عجله کن 

- من رفتم اما وقتی بر گشتم از پدر میپرسم

- پدرت شب بر میگرده

- من رفتم

- مواظب خودت باش

- دوستت دارم مادر

شکوفه از پشت در نگاهی انداخت به دخترش که با زور و اکراه چادر را انداخت بر سرش و رفت به سمت مغازه. بعد بر گشت و در را در قفایش بست. هوا شسته بود و گوارا. برف ریزی شروع کرده بود به باریدن. ستاره در گوشه خیابان یک لحظه ایستاد و نگاهی انداخت به بالا. آسمان محو شده بود و ناپیدا. چند کودک دستهایشان را بسوی آسمان بلند کرده بودند و دانه های برف را تلاش میکردند از هوا بقاپند. آرزو میکرد کیوان در کنارش باشد. گوله های برف را به سویش پرتاب کند و بدنبال هم بدوند. در همین خیالها پرسه میزد  که یک آن تابلویی عاشقانه در نظرش مجسم شد. آن لحظه ای که کیوان بر فراز کوه بعد از تلاقی چشمهایشان دستانش را در موهایش فرو برده بود. تن و بدنش از حرارتی غیر قابل تصور میسوخت و لبهایش در تب بوسه. همین که رفتند یکدیگر را ببوسند ناگاه دوباره همان روباه بر گشت و آمدنش همه کاسه و کوزه ها را بهم زد. لبخندی بر گوشه لبش درخشید و قلبش با آوردن نام کیوان بر روی لبش تندتر شروع کرد به تپیدن. بارش برف تندتر شده بود و او گامهایش را بلندتر. به مغازه که رسید دید که بسته است. به اطرافش نگاهی انداخت کسی به چشم نمی خورد. دست خالی نمی خواست برگردد به خانه. با بی میلی رفت به سمت مغازه حاجی عبدالله. همان مردی که ازش نفرت داشت و مطمئن بود که او شراره را ربوده است. دم در مغازه اش ایستاد و موبایلش را در آورد و زنگی زد به مادرش او هم گفت:

- نه نمیخواد اونجا بری اون مرد مخش تاب داره

- اما من اونجام، توی صف، آخه بقیه مغازه ها بسته ان

- باشه فقط زود برگرد

- همینکارو میکنم

غوغایی عجیب در کنار مغازه بر پا شده بود. یکی در داخل مغازه رگ گردنش از خشم زده بود بیرون و پی در پی نعره میکشید. ستاره از خانوم بغل دستی اش پرسید که چه خبر است گفت که مثل او بی خبر است. رفت جلوتر تا از ته و توی قضیه سر در بیاورد. وقتی وارد مغازه شد چشمش افتاد به رامین پسر همان مرد بهایی که او را کشته بودند. حاجی عبدالله کارد قصابی را در کف دستش فشرده بود و داد میکشید:

- برو از مغازه ام بیرون اینجارو نجس نکن، یه بهایی نباد پاشو بذاره تو مغازه ام . من مسلمونم میفهمی مسلمون

- کدوم قانون گفته به بهایی نباید پاشو بذاره مغازه ات

- خفه شو مردیکه نسناس، برو گورتو گم کن وگرنه باید نعش کثیفتو بیان از اینجا ببرن

پیرمردی که در کنار ستاره ایستاده بود و آب دماغش روی سبیلش ریخته بود، سرش را به علامت تایید تکان داد و گفت:

- استغفرالله آخر زمون شده، یه مسلمونی نیس دخل این پسره جلف و حرومزاده رو  در بیاره. هر کسی اینکارو بکنه من دست و پاشو میبوسم. بخدا بهایی ها زنشون حلاله و خونشون مباح. 

حاجی عبدالله وقتی دید که رامین کوتاه نمی آید با کارد به سمتش حمله برد اما بموقع جاخالی داد و او سرش محکم خورد به تیغه آهنی قفسه ای که شیشه های ترشی و خیار شور رویش بود. ستاره رفت به سمت رامین و دستش را گرفت و با ایما و اشاره گفت که از خر شیطان بیاید پایین. او هم نگاهی به چشمهای ستاره انداخت و پذیرفت. همین که خواست از مغازه بزند بیرون. ستاره پرسید:

-  چی میخواستی بخری

- دو کیلو برنج

- خوب من برات میخرم

- دستتون درد نکنه ، اینم پول

رامین رفت آنسوی خیابان در زیر برف ایستاد و منتظر ماند. ستاره هم رفت آخر صف ایستاد. پیرمردی که مشغول لعن و نفرین بود. حرفهای آنها و پیغام و پسغام هایشان را شنید. زیر سبیلی نگاهی انداخت به دور و بر و سپس رفت در گوشی به حاجی عبدالله حرفهایی را که شنیده بود انتقال داد. او هم مثل گرگی تیرخورده زوزه خفیفی سر داد و سبیل هایش را از خشم گاز و با خود گفت:

- حالا یه فاحشه میاد از این کافرا حمایت میکنه، چوب تو کونش فرو میکنم 

پیرمرد دوباره دزدکی نگاهی کرد به رامین که در آنسوی خیابان در زیر بارش برف ایستاده و منتظر بود.فحشی ناموسی حواله اش کرد و تفی به سمتش پرتاب. بالاخره نوبت ستاره رسید لبخندی زد و گفت:

- یه پاکت زرچوبه و دو کیلو برنج

حاجی عبدالله که از دستش کفری بود بی آنکه نگاهی به چهره اش بیندازد با سگرمه ای درهم پول را از دستش گرفت و گفت:

- نفر بعدی

ستاره با تعجب نگاهش کرد و گفت:

- شما اما برنج و زردچوبه ای که پولشو بهتون دادم بهم ندادین

- مزاحم کسب و کار نشین، بفرمایین برین

- شنیدین چی گفتم

- بهتون با زبون خوش میگم برین از مغازه بیرون

- شما جواب منو ندادین.                 

- همشیره دارین اون روی سگ منو میارین بالا. یه بار به زبون خوش گفتم بزنین به چاک و مزاحم کسب و کار نشین

- خوب پولمو بر گردون.

- یه شیر حلال خورده ای نیست تا منو از دست این زنیکه جنده نجات بده

- جنده هم خودتی مردیکه حرف دهنتو بفهم

- پولتو نمیدم،هیچ غلطی هم نمیتونی بکنی، بقول علما جان و مال و زن بچه کسانی که به این بهایی ها کمک میکنن از شیر مادرم حلالتره. حالا گورتو گم کن و پای نجستو از مغازه ام بذار بیرون.

ستاره نگاهی خشمناک به چهره اش انداخت و از مغازه آمد بیرون. از جیب خودش پول رامین را که آنسوی خیابان منتظر بود  برگرداند و مغموم بر گشت به خانه.

در مغازه اما جماعت دور حاجی عبدالله جمع شده بودند و از اینکه به یک بهایی جنس نمی داد قربان و صدقه اش می رفتند و او را مومن واقعی خطاب میکردند. و پی در پی صلوات میفرستادند. حاجی عبدالله پیچ رادیو را که قرآن میخواند چرخاند و صدایش را حداکثر کرد و در حالی که زیر لبش دعا میخواند اجناس را چند برابر قالب میکرد و می چپاند.

ستاره به خانه که بر گشت. از سرما پاهایش گزگز میکرد و پشتش تیر میکشید. مادر یک لیوان شیر گرم داد به دستش و گفت که مهم نیست قیمه را بدون زردچوبه درست خواهد کرد. ستاره اما از ماجرایی که اتفاق افتاد سگرمه اش درهم بود و از دست مردمی که در زیر آوار جهل مسخ و از خود بیگانه شده بودند.رنج میبرد و خودخوری میکرد. برایش قابل تصور نبود و در مخیله اش نمی رفت که انسانها در روز برفی و هوای سرد نسبت به هم آنگونه برخورد کنند. از جایش پا شد و رفت به سمت مادرش و گفت:

- مادر میشه یه خورده برنج بر دارم

- اونجا کنج آشپزخانه یک گونی برنجه، هر چی میخوای ور دار

ستاره رفت و حدود دو کیلو برنج ریخت در نایلون چادرش را انداخت به سرش و به مادر گفت:

- مادر من زود بر میگردم

- با این برنجا

- آره زود بر میگردم

- اینا رو میخوای به کی بدی

- بعدا بهت میگم

- تو این هوای سرد، سرما میخوری ها

- لباس گرم پوشیدم، تازه یه لیوان شیر گرمم خوردم

- باشه دخترم، من منتظرتم

ستاره از در زد بیرون. شدت برف بیشتر شده بود و کوچه و خیابان خلوت تر. چادرش را که خیس شده بود کمی کشید بالا. نگاهش افتاد به گربه ای ولگرد که در کنار مغازه ای در خود مچاله شده بود و مغموم نگاهش میکرد. رفت جلو خواست دست نوازشی بر سر و رویش بکشد اما پشیمان شد توقف کوتاهی کرد و نگاه نوازشگرش را بسویش روانه و به راهش ادامه داد. خانه رامین را از آنجا که پدرش را کشته بودند و از آن گذشته در مسیر مدرسه اش بود میدانست. حتی یک بار که بر روی در بزرگ آهنی اش نوشته بودند:

 مرگ بر بهایی و گور خودتان را از این محل گم کنید


 دیده بود. نزدیکی خانه که رسید چادرش را کشید روی صورتش تا شناخته نشود. مکثی کرد و به اطراف نگاهی انداخت تا  مطمئن شود کسی تعقیبش نمی کند. دلش بی اختیار تاپ تاپ شروع کرد به زدن. یاد حرف پدرش افتاد که میگفت:

-  ترس یه حربه دفاعیه برا صیانت ذات. یه جور هشداره تو مواقع خطر. البته اگه ازین سلاح درست استفاده بشه وگرنه به ضدش تبدیل میشه. . 

چند بار زنگ در را زد و منتظر ماند. کسی جواب نمی داد. به اطرافش نگاه کرد و به آسمان برفی. داشت نا امید میشد. برای آخرین بار دستش را برد به روی دکمه و فشار داد. صدایی از حیاط خانه شنیده شد. لحن صدای رامین بود:

- کیه در میزنه

- منم همونی که تو مغازه میخواست کمکتون کنه

در که باز شد. رامین سلامی کرد و گفت:

- ببخشید که تو این سرما معطلتون گذاشتم، آخه ما برا غریبه ها درو واز نمی کنیم، خودتون که میدونین. 

- درک میکنم

- خوب بفرمایید داخل

- نه فقط اومدم برنجو بهتون بدم

- بالاخره خریدین

- نه تو خونه برا چن ماه برنج داریم، گفتم حالا که شما تموم کردین یه خورده شو بدم به شما

- خیلی ممنون، صبر کنین برم پولشو بیارم

- نه احتیاجی نیست

- شما که رسم و رسوم ما رو میدونین صدقه قبول نمی کنیم، یه نوع گدا پروریه

- نه نمیدونستم البته اینا رو به عنوان صدقه نمیدم، در ضمن مادرم گفته زردچوبه تموم شده اگه دارین یه مقدار...

رامین حرفش را قطع کرد و گفت:

- اتفاقا دیروز اضافه بر احتیاج خریدیم

در همین هنگام دو برادر و خواهر کوچکش از پله ها آمدند به طرف در. نگاهشان را دوختند به رامین و شروع کردند به شیرین زبانی. یکی از آنها گفت:

- این خانوم کیه دادش

- همسایه مونه

- چرا نمی آد تو

- هوا برفیه، عجله داره، حالا شمام برین تو اتاق سرما میخورین، بعد گفت:

- یه لحظه من میرم زردچوبه رو براتون میارم

 رامین بلافاصله از حیاط دوید به سمت اتاق. در حالی که ستاره خم شده بود و با برادر و خواهر کوچولویش گرم گرفته بود و می خندید ناگاه دو نفر موتور سوار از راه رسیدند و از پشت لگد محکمی زدند به باسنش و پرتابش کردند داخل حیاط. بچه ها شروع کردن به جیغ و فریاد. رامین و مادرش دوان دوان خودشان را رساند به آنها.

ستاره سرش گیج میرفت و اطراف را تیره و تار میدید. تمام صورتش بر اثر پرتاب شدن روی موزاییک پر از خون شده بود. مادر به رامین اشاره کرد که بچه ها را از محل دور کند. او هم آنها را در حالی که گریه میکردند دستشان را گرفت و برد داخل اتاق. سپس با دستمال و آبی ولرم بر گشت. مادر سر ستاره را گذاشت روی پاهایش و صورتش را  با آب شست و با دستمال خشک. وقتی دید که حالش بهتر شده است لبخندی زد و گفت:

- خدا رو شکر، حالت بهتر شد

ستاره با کمکش از جایش پا شد. چادر خیسش را گذاشت روی سر و گفت:

- ببخشید که موجب دردسرتون شدم

- تو چرا دخترم، ما باعث اینهمه دردسر واسه ات شدیم، بیا بالا یه چای داغ بخور حال و احوالت بهتر میشه.

- نه باید برم، مادرم منتظرمه

- باشه دخترم، راستی اسمت چیه

- اسمم ستاره ست

- چه اسم قشنگی، اسم منم، نیلوفره. بیا اینم زردچوبه ای که احتیاج داشتی، بازم از بابت اتفاقی که افتاد متاسفم

- همش تقصیر این خرمقدساس، من رفتم

- بدرود دخترم


*****


جمشید با مرگ و در واقع قتل حسن خان آخرین ضربه جانکاه را بر پیکر خود احساس کرد. حسن خان بهترین دوستش بود و  روز و شب را با هم سپری میکردند. آنها در فراز و فرود زندگی و در غم و شادی شریک، در سختی ها یار و یاور و راز دار یکدیگر بودند. غم از دست دادش درد بزرگی بود نمی توانست با آن کنار بیاید. ضربه ای بود کاری که کمرش را شکسته بود. شبها تا سحر در رختخواب بیدار بود. افکار تاریک به سمت و سویش هجوم می آوردند و  جسم و روح دردمندش را تکه و پاره میکردند. پا میشد قدم میزد یا در گوشه ای بیتونه میکرد و سر روی زانو، اندوهناک در خود فرو میرفت و هق هق گریه سر میداد.


نیم شب بود و کلافه از روز و روزگار، ملافه را از روی خود کنار زد، رفت  به  سمت کمد. در زیر لباسهایی که تاه کرده بود اسلحه کمری ای را  که حسن خان بهش داده بود تا چک و روغنکاری کند در آورد. دستی به سر رو رویش کشید خشابش را در آورد و گلوله ها را خارج. چند بار چهره روح الله و رضا را روبروی خود بر روی دیوار مجسم کرد و بسویشان نشانه رفت و  ماشه را فشار داد. زیر لب گفت:

- انتقامشو ازتون میگیرم


فردای آن روز رفت به قهوه خانه. نشست روی همان صندلی همیشگی. هوای بیرون بسیار سرد بود و بادی تند میوزید. دود و دم هوای قهوه خانه را پر کرده بود و هیاهوی مشتریانی که آنجا را بهترین پناهگاه برای در امان ماندن از سوز و سرما میدانستند و هم محلی دنج برای گپ و گفتگو. با دستهایش بخار شیشه پنجره ای را که در کنارش نشسته بود پاک کرد و نگاهی انداخت به خیابان. بی حوصله بود و بغضی دردناک راه گلویش را  بسته بود. میخواست هق هق گریه کند و سرش را بکوبد به دیوار. میخواست مثل رعد و برقی بغرد و بیشه زاران خشک تنهایی اش را به آتش بکشد. میخواست که از این زندگی و بیکسی خلاص شود. زیر چشمی نگاهی انداخت به مراد و همینکه او چشمش  بهش افتاد اشاره کرد که برایش چایی بیاورد. وقتی آمد با صدای آهسته گفت که میخواهد چند کلام باهاش صحبت کند او که آثار ترس در چهره اش پیدا بود با پچ پچ گفت که بعد از اذان ظهر در پشت قهوه خانه.

در همین اثنا یکی از دوستانش وارد قهوه خانه شد و همین که او را دید یکراست آمد به سمتش و روبرویش روی صندلی نشست بی مقدمه گفت:

- حیف حسن خان پر کشید و رفت آدمی مث اون  اونم تو این دور و زمون کم پیدا میشه

جمشید در حالی که استکان چای را روی لبش برده بود سری تکان داد و گفت:

- حیف

- میگن سکته کرد

- تو چرا عباس جان

- مگه سکته نکرد

- آدمی که سکته کنه، سر و صورتش که خونی نمیشه، گلوش کبود بود، یه نفر پاشو گذاشته بود رو گلوش.

- یعنی میگی کشتنش

- داری مارو دست میندازی

- نه جون تو من اولین باره که میشنوم

- خودم جسدو دیدم، عکساش هنوز هست.

- عجب، کدوم حروم لقمه ای این کارو کرده

- نمی دونم، نمی دونم

- خدا جزاشو میده

- شایدم بنده خدا

- نه من چشام آب نمیخوره، دوره و زمونه عوض شده، دیگه مردی و مردانگی جاشو داده به نامردی و نامردونگی.

- من اما مث تو فکر نمی کنم

- میگی کار کی بوده

- نمی دونم، اما هر کی یه مرد 70 ساله رو اونجوری میکشه معلومه که خیلی بز دل و بویی از شرافت نبرده.

- تو که فشار خون داری اینقدر اوقات تلخی نکن. آدمه دیگه یه هو میزنه به قلبت

- من عمرمو کردم

- باشه جمشیدخان، من اما نمیخوام مته به خشخاش بذارم. وضعیتتو درک میکنم یه خورده به فکر خودت باش، به فکر بچه هات ، نوه ات

در همین هنگام از کنار در قهوه خانه مردی خپله دستهایش را بسوی عباس تکان داد و چند بار صدایش زد. او هم از جمشید خداحافظی کرد و رفت به سمتش و سپس سوار خودرو شد و از محل دور.

صدای اذان که از رادیو بلند شد. جمشید همانطور که قرار گذاشته بود رفت به پشت قهوه خانه. سیگاری گیراند و همین که مراد آمد باهاش گرم گرفت و گفت:

- چه خبر مراد

مراد که او را میشناخت و میدانست بهترین دوست حسن خان است دو قدم رفت جلو سرش را گذاشت روی شانه اش و هق هق شروع کرد به گریه::

- گریه نکن مرد

- آخه دست خودم نیست

- تو کمک بزرگی بهش کردی، حداقل قاتلای کیومرثو شناخت

- بعد اونام کشتنش

- تقاصشو پس میدن. یعنی باید بدن

- اونا رو کسی دستگیر نمی کنه، ریش و قیچی دست اوناس، هر غلطی که میخوان میکنن

- نه اینطوری نیس، دیر و زود داره اما سوخت و سوز نداره. 

- چند روز قبل از کشته شدن، بهم پول داد که از کار تو قهوه خونه دست بکشم و برم دنبال تحصیل.

- چرا نرفتی

- آخر ماه میرم، یعنی تا دو روز دیگه، میرم دنبال درس و مشق. بهش قول دادم

- پس به قولت عمل کن

- در ضمن بهش گفته بودم که اون دو نفر یعنی روح الله و رضا جسد برادرزاده شو انداختند دم در قهوه خونه.

- اون همه چیزو از لام تا کام بهم گفته، برو دنبال تحصیل، اگه کمکی خواستی بهم بگو

- باشه جمشید آقا، اما اونا آدمای خطرناکی هستن، مواظب خودتون باشین

- اونا فقط قدقد میکنن.


*****


بعد از کش و قوس های زیاد و دوا و درمان از بیمارستان بالاخره حاج عبدالله سوزاکش مداوا شد و سر و مر و گنده مثل گذشته مشغول رتق و فتق امور. در بیمارستان دکتر متخصص بهش توصیه کرد که در این سن و سال دیگر دست به  تماس های جنسی ناامن و خطرناک نزند. او هم که این توصیه را توهین به خود و مقدسات تلقی کرده بود به دکتر توپید و هر چه از دهنش می آمد بهش گفت. دکتر هم هر چه کرد تا تا به او بفهماند که این توصیه های او تنها از سر خیرخواهی و کمک به او بوده است زیر بار نرفت که نرفت.

حوالی 8 صبح  در حالی که از درد مچ پا آه و ناله سر میداد تسبیح دانه درشتش را در دست گرفت و از روی صندلی پا شد آمد پشت شیشه و  با دعایی زیر لب به بارش برف نگاه کرد و سرش را تکان.

چندبار دیده بود که دو تا از دختران حاج عباس روضه خوان از کنار مغازه اش رد شدند و با گرمی سلامش کردند. با خود گفت:


- دیگه وقتشه انتقاممو ازش بگیرم، چه چیزی بهتر از صیغه کردن دختراش. عجب مالی هستن، چه کونایی، چه پستونایی. اول از همه  باید دون بپاشم بعد وقتی اومدن به سمتش بندازمشون تو تله. به این میگن یه تیر ودو نشون، هم بکن بکن هم انتقام ازون نامرد.  اون نالوطی، نزدیک بود از مردی و مردانگی منو بندازه.

در این فکر و خیالها غوطه ور بود که یکهو سر و کله سیدغلام آخوند محل  مانند بز اخفش در مقابلش ظاهر شد. همین که او را دید لعنتی فرستاد و فهمید آمده است تیغش بزند و جیب هایش را خالی. با لبخندی مصنوعی دستهایش را  بسویش تکان داد. از کنار پنجره رفت به طرفش. چاق سلامتی گرمی کرد و دستهایش را بوسید و گفت:

- تشریف بیارید داخل، اینجا سرده

- یا الله، برف نعمت خداست. حالتون چطوره، حاجی، مدتیه که نماز جماعت نمی بینمتون

- یه خورده کسالت داشتم

- از شما بعیده حاج عبدالله آدم که با یه خورده کسالت نماز جماعتو ترک نمی کنه، خودم یادم میاد دوران جنگ یه دست و پام تیر خورده بود و هنوز  بیرونش نیاورده بودن، با اون وضعیت وخیم خم به ابرو نیاوردم و نماز جماعتو به جا آوردم

- تیر خوردین

- عالم و آدم میدونن بعیده تو نشنیدی، میخوای زخمارو نشونت بدم

حاج عبدالله که در حمام عمومی تن و بدنش را بالا و پایین کرده بود و هیچ اثری از زخم ندیده بود گفت:

- نه سید غلام همون حرف شما حجته

- احسنت به شما، خوب کار و کاسبی چطوره، الحمدالله راضی هستین

- روزی رو خدا میرسونه، ما هم رضا به رضای اونیم

- گفتین کسالت داشتین، خوب خدا بد نده چتون بود

- یه مریضی جزیی

- پس مریضی جزیی، فکر میکنین بنده مطلع نیستم

- شما مگه علم غیب دارین.

- البته نه، اما چشم و گوشای بنده حقیر خبرارو مث برق و باد بهم میرسونن

- چی به اطلاع شما رسوندن.

- اونا خبر دادن شما سوزاک گرفتین، 

- عجب عجب

- تازه اضافه بر اون یه خبر تاسف بارم بهم رسوندن، اولش باور نمیکردم. از شما بعیده حاج آقا مگه زبونم لال همجنس بازو مفعولین

حاج عبدالله ناگاه رنگ و رویی پس داد و کبود و زرد و قرمز شد و در حالی که خلقش خیلی تنگ شده بود گفت:

- سید غلام، مزاح میفرمایین

- مگه بنده تو مسائل شرعی با کسی هم شوخی دارم، به بنده اطلاع دادن شما درد نشیمنگاه گرفتین، بعد همون چشم و گوشای بنده پرونده تونو از بیمارستان بیرون آوردند یعنی کش رفتن و از سیر تا پیازشو خوندن. 

- به خدای احد و واحد تقصیر بنده نیست. 

- خوب داستان چیه.

- بنده روم نمیشه یه خورده خجالت میکشم.

- یعنی شما میخواین من این موضوع رو اطلاع بدم به ماموران مربوطه

- نه والله نه بالله گفتم یه اتفاق بود

- من که زبونم مو در آورد چرا رک و راست و پوست کنده نمی گین

- بنده یه خورده موقع ادرار سوزش داشتم،

- بگو سوزاک گرفته بودین

- همونی رو که شما فرمودین

- خوب بنال بنده مسئولم، روز قیامت مو رو از ماست میکشن بیرون، بنده که سیدم باید حساب پس بدم

- اجازه بدین عرض میکنم

- من دیگه حرفی نمی زنم

- بنده موقع ادرار سوزش داشتم

- بگین سوزاک

- بله داشتم میگفتم  درمونده شده بودم دستم به جایی نمی رسید تا که یه روز دوست مومنم حاج عباس منو برد پیش دکتر کربلایی

- منظورتون اوستا کربلاییه

- خوب دکتره دیگه

- وصفشو شنیدم، میگن به الاغم رحم نمیکنه

- اونو دیگه نمی دونم از اونجا که به حاج عباس اعتماد داشتم و اونو مرد مومنی میدونستم، باهاش رفتم پیشش تا از شر اون مرض خلاص شم.

در این هنگام از پشت شیشه حاج عبدالله چشمش می افتد به مریم. همان دختر قد بلند و زیبا که ازش سوزاک گرفت. ایستاده بود و در حالی که آدامس میجوید چادرش را هی باز و بسته میکرد و لبخند میزد. با دستهایش چندبار اشاره کرد که از جلوی مغازه دور شود و مقابل سید غلام ورجه ورجه نکند. او اما اعتنایی نمیکرد و هی ناز و کرشمه می آمد و نگاهش میکرد.  کفری شد اما در جا نقشه ای زد به ذهنش. لبخند شرارت باری در گوشه لبش نقش بست و با خود گفت:

- آره باید همین کارو بکنم تا این سید خل وضع بفهمه یه من ماست چقدر کره داره

سرفه ای کرد و گفت:

- ببخشید که حرفتونو قطع می کنم، یه لحظه تا به اون همشیره عرض کنم که یه خورده زود اومدن. بهتره بعد از ظهر که شما تشریف تونو بردین برگردن تا مشکلشونو حل و فصل کنم

سیدعبدالله که متوجه ایما و اشاره ها و بده بستان هایشان شده بود چشم غره ای رفت و گفت:

- یعنی بنده مترسک سر خرمن و لولو خورخوره ام

- این حرفو نزنین سید غلام، شما رو چشم بنده جا دارین

- پس چرا میخوای بری بیرون اونم تو این برف و سرما به اون خواهر محجبه بگین برن و چن ساعت دیگه برگردن، بهشون بگین تشریف بیارن داخل مشکلشونو حل کنین اگرم نشد بنده خودم کمکتون میکنم.

- خواهر محجبه

- مگه حرف بدی زدم

- نه درست فرمودین

از مغازه رفت بیرون. و مشغول صحبت با مریم شد. در این بین سید غلام هم عمامه اش را در آورد و دستی به سر و صورتش کشید و سپس عطری کوچک از جیبش در آورد و درش را باز کرد و زد به ریش بلند و حنایی رنگش. همین که وارد شدند سرش را تکان داد و دعایی روی لب خواند. مریم هم در حالی که چادرش را روی صورتش کشیده بود آرام گفت:

- وا اینجا چه گرم و نرمه

- اینجا همیشه گرم و نرمه همشیره بفرمایین بشینین

- نه خیلی ممنون باید برم دیرم شده

- حالا کجا تشریف میبرین

- مگه کجا دارم که برم میرم پیش پدر و مادرم، راستی حاجی شکلات کاکویی که اون دفعه ازتون خریدم حرف نداشت خیلی خوشمزه بود.

- قابلی نداشت

- بازم ازونا دارین

- از کدوما

- ازونا دیگه، چرا اذیتم میکنین

- منظورتون شکلاته

- آره شکلات

حاجی دست برد بطرف قفسه و چند بسته شکلات کاکویی را گذاشت روبرویش روی میز

- چقدر میشه حاج آقا

حاج عبدالله خواست پاسخش را بدهد که سید غلام  که تسبیح دانه درشتش را در آورده بود و مرتب دعا میخواند دوید توی حرفاشان و گفت:

- باشه به حساب بنده

حاج عبدالله  که میدانست او نم پس نمی دهد و باشد به حساب بنده یعنی در روز قیامت خواهد پرداخت. با خودش غرغری کرد و خواست چیزی بگوید اما با اینچنین چفت دهانش را بست و گفت:

- هر چی شما بگین سید غلام

مریم  که ملاها را مانند کف دستش میشناخت لبخند ملیحی زد و گفت:

- چه مرد مهربون و مومنی

بعد کلکی همزمان در ذهن مریم و سیدغلام شکل گرفت. مریم اما پیشدستی کرد و در حالی که با آدامسش قرچ قرچ بازی میکرد و صدا در میداد، گفت:

- اصلا یادم رفت برا چی اومدم

حاج عبدالله که ترسیده بود او حرف نامربوطی بزند و کاسه و کوزه اش را بهم بریزد یک آن چشمهایش گرد شد و با ایما و اشاره فهماند که تمامش کند او اما بی آنکه اعتنایی کند گفت:

- شما از بس بربر بهم نیگا میکنین ترسیدم و همه چیز یادم رفت

سیدغلام دستی به ریش عطرآلودش کشید و با صدای دورگه اش گفت:

- راست میگه حاج عبدالله، طفل معصوم ترسیده

- گفتم که شما چه مهربونین ، از چشاتون مهر و محبت میباره، خوب من دیگه دیرم شده یه وقت پاپا ، مامی دلواپس میشن.

سید غلام که از لحن حرف زدن و کرشمه هایش آلتش در تنبانش جنب خورده بود و نمی توانست جلوی هوا و هوسش را بگیرد گفت:

- همشیره نگفتین چه چیزی یادتون رفته

مریم هم که از چهره شهوت آلود و لب و لوچه اش فهمیده بود کلکش گرفته است گفت:

- خوب شد گفتین سید... اسمتون یادم رفت

- غلامتون سیدغلام، بنده جد اندر جد سیدم، دستام شفا بخشه، بچه ای که ازم بدنیا میاد هنگام تولد نام خدا رو به لب میاره

- عجب عجب

- به همین نور آفتاب قسم

- من که آفتابی نمی بینم

- خوب بفرمایین خواهرم چه چیزی رو فراموش کردین

- آهان یادم اومد

حاج عبدالله که دفعه پیش کلک مریم را خورده بود روی صندلی پشت دخل نشسته بود و چرتکه میزد و در همان حال به هر دو بد و بیراه..

مریم ابروهای سیاه و پرپشت و خال مصنوعی را که در میانش چسبانده بود بالا و پایین برد و گفت:

- اومدم برا پماد

سید غلام گفت:

- پماد برا چی

در همین هنگام چادرش از سرش لیز خورد و افتاد و پیرهن چسبان و تن و بدنش در چشم سیدغلام درخشید و آه از نهادش بر آمد. بی اختیار از صندلی افتاد زمین.مریم گفت:

- اوا خدا مرگم بده، حاج عبدالله کمک کمک

خوشبختانه سیدغلام به کمک حاج عبدالله از جایش پا شد و  دستی کشید به ریشش و گفت:

- چیزیم نیس، هر موقع هاله نور بالای سرم ظاهر میشه، بنده حالت روحانی بهم دست میده و از خود بیخود، خوب حاج عبدالله پمادو بهشون دادین

- منظورتون پماد درد کمره

- همون که گفتن، بدین به همشیره به حساب من

- شما فرشته هستین سیدغلام

- قابل شما رو نداره، راستی بهتون گفتم، دستای بنده معجزه بخشه، اگه درد کمر دارین بنده در خدمتم، بهتون قول میدم اگه یه بار این سرانگشتان شفا بخشم بخوره به کمرتون خوب خوب میشین

- یعنی شما میخواین ماساژم بدین

سید غلام که دید زده است درست به خال، لبخند مکارانه ای زد و بنرمی گفت:

- خدا رو به سر شاهده، این دستام متبرکه، بنده حقیر فقط قصدم کمکه

- آخه

- حرف پولشو نزنین بنده تنها در راه رضای خدا و خدمت به بنده هاش این عمل خیرو انجام میدم اونم مجانی

- آخه بلحاظ شرعی 

- فکرشم نکنین، بنده اول عقد صیغه رو میخونم تا خدای نخواسته اگه در حین مالش به ورطه گناه افتادیم دچار عذاب وجدان در این دنیا و خسران تو آخرت نشیم

- پس عقد صیغه

- صدالبته ، این یه وظیفه شرعیه

- آخه تا بحال هیچ نامحرمی بهم دست نزده

- بنده که دیگه نامحرم نیستم

- شما اندازه بابا بزرگم سنتونه

- به مقدست توهین نکنین خواهر

- اوا من که حرف بدی نزدم

- بنده گفتم عقد صیغه رو اول میخوونم تا خدای نکرده اگه دچار لغزش شدم، تو دفترچه اعمالمون گناهی نوشته نشه.

- اما

- اما چی

- یه خورده خرج داره، 

- هر چی شما بفرمایین بنده به جان اطاعت میکنم

- آخه پاپا ناراحت میشه، من هتل یا خونه شما بیا نیستم یه وقت فکر نکنین من ازون دخترام

- بنده که نخواستم شمارو هتل یا خونه خودم ببرم، تا دچار مشکل بشم

- مشکل 

- آخه زنا رو که میشناسین

- زنا، مگه چن تا زن دارین

- اصلا قیمتو بگین همین جا اتاقک پشت دخل حاج عبدالله کارو تموم میکنیم، خوب برا یه ساعت چقدر باید تقدیم کنم

- من همونطور که گفتم باکره ام خرج داره

- قیمتشو عرض کنین تا اینجا خلوته و کسی موی دماغمون نشده

- ده میلیون

سید غلام تا شنید ده میلیون مغزش سوت کشید و افتاد به تته پته و خواست کلک بزند و بعد فلنگ را ببندد. گفت:

- باشه توافق

- پس اول پول

- بنده که اینجا پول همرام نیس، حاج عبدالله شما ده میلیون پول همراتونه

- اینجا فقط صدهزار تومان پول دارم بیاین نگاه کنین، 

- باشه خواهر متاسفانه نشد، اگه میخواین کمر تون خوب بشه بنده فقط چند دقیقه مالش یا بقول خودتون ماساژش میدم، دخول بی دخول

- برا اونم باید پول بدین

- باشه بنده دویست تا نقدا پیشمه، صد تام حاج عبدالله، کافیه

- مگه راه دیگه ای هم دارم 

- حاج عبدالله پمادو بدین به بنده، در مغازه رو قفل کنین و بیرون منتظر باشین

- یعنی بنده صاحب مغازه باید تو برف و سرما برم تو خیابون

- اصلا تشریف ببرین خونه بعد شب برگردین

مریم گفت:

- شما گفتین فقط برا 5 دقیقه، اصلا نخواستم

- باشه باشه، بنده فقط خیر و صلاحتونو میخواستم، حاج عبدالله شما میتونین تشریف داشته باشین، فقط در رو از داخل قفل کنین، تا کسی مزاحم نشه.

وقتی قرار داد را بستند با هم رفتند داخل اتاقک، حاج عبدالله هم در مغازه را از داخل قفل کرد و با لعن و نفرین منتظر شد. مریم با لبخند خم شد و گفت:

- سید غلام جون بمال

- اینطوری که نمیشه لطفا دراز بکشین

- آخه میترسم طول بکشه

- نه زود تمومش می کنم، لطفا شلوارتونو بکشین پایین، نه نه شما زحمت نکشین خودم در می آرم

- شما میخواین کمرمو مالش بدین، من باید شلوارمو بکشم پایین

- فقط چن لحظه خواهر، زود تمومش میکنم البته قبل از اون باید یه دعایی بخونم

مریم دراز کشید سید غلام نگاهی انداخت به لمبرهای باسنش و با پچ پچ به او گفت:

 - خواهر همونطور که بهتون گفتم، بهترین دوا برا درد کمر آب کمره.

*****

معلوم نبود که چه کسی به حاج عبدالله گفت که زنش زینب را دیده اند که تک و تنها و دزدانه رفته است به خانه شیخ نقی دعا نویس. همان شیخ نقی که با ریش کوسه و صورت پر کک و مکش در خلوتش به الاغها هم رحم نمی کرد و همه را جادو و جنبل.  همین که خبر را شنید رنگ و رویش زرد  شد و دلش هری ریخت بهم. در جا کرکره آهنی مغازه اش را کشید پایین و قفلش کرد.

با آنکه مچ پایش بشدت درد میکرد تند و تند رفت به سمت خودرو. تفی انداخت به جوی کنار خیابان اما از آنجا که عجله زیادی داشت ناگهان سکندری خورد و  تلوتلو خوران افتاد بر زمین. فحشی آبدار  حواله کرد و نگاهی انداخت به کت و شلوار خیس شده اش. دستمالی  از جیبش در آورد و کشید به ریش و سبیلش. سپس در خودرو را باز کرد و سوار شد و با سرعت رفت به سمت خانه تا حسابش را با زنش که موی دماغش شده بود صفر صفر کند.

در خانه متروکه روبروی مغازه اش حسن چموش که با دوستش جواد پخمه در حال کشیدن مواد بود و در همان حال از لای پنجره شکسته ای که با کیسه زباله پوشانده بودند حاجی عبدالله را می پایید از سراسیمگی و حرکات و سکناتش حدس زد که خبرهایی شده است. دستی به شانه جواد پخمه زد و گفت:

- من زود بر میگردم

- کجا 

- گفتم زود بر میگردم

از بالای دیوار پرید توی کوچه و رفت به آنسوی خیابان. وقتی به مغازه حاج عبدالله رسید. دید که دسته کلیدش  افتاده است کنار مغازه. نگاهی انداخت به اطراف سپس خم شد از زمین برش داشت و  گذاشت توی جیبش و با خود گفت:

- پس درست حدس زده بودم. از بس عجله داشت ملتفت افتادن کلیدا نشد ، یعنی چه اتفاقی میتونه افتاده باشه. حتما دزد خونه شو زده یا زنش مرده. امیدوارم که بر نگرده تا امشب یه سری به مغازه اش بزنم، حتما پول و پله ای تو دخلش هس.

دوباره بر گشت توی خانه متروکه که اهالی محل آن را  خانه ارواح لقب داده بودند. نگاهی انداخت به دسته کلید. لبخند حیله گرانه ای نقش بست به گونه اش. جواد که در کنارش نشسته بود در حالت نشئگی اشاره کرد به دسته کلید و  گفت:

- با وفا اینو از کجا کش رفتی

- به من تهمت میزنی

جواد هرهر خنده ای سر داد و با  چشم های درشت و  پینه دوزی شده اش  گفت:

- تو و دزدی اصلا و ابدا، با اینچنین اگه نقشه ای تو سرته، ما هم هستیم

- میخوام امشب برم یه سری به مغازه حاجی عبدالله بزنم، ازت میخوام اگه رفتم تو، کرکره رو بکشی پایین و دور و برا کشیک بدی، کارم که تموم شد تق تق میزنم به شیشه بعدش کرکره رو میکشی بالا. شیرفهم شد

- اونوقت چی به ما می رسه

- اگه چیزی گیرم اومد، امشب مهمون منی، خرج مواد پای من

- اگه بیشتر گیرت اومد چی

- بیشتر بهت میدم،

- میگما

- دیگه زر نزن 

- آخه میخوام سوال کنم

-  چلغوز گفتم زرت و پرت نکن، هی مث بز اخفش نیگام میکنه و سئوال پیچ،

- تو چرا اخمات درهمه

- میگم خفه خون یه جوری میزنمت مخت از دهنت بریزه تو کف دستات

- حالا چرا اخم و تخم میکنی

- گفتم خفه خون 

*****

سید عبدالله که به خانه رسید. دید که زینب در حمام است. سرفه ای کرد و  آهسته در حمام را باز و گفت:

- ضعیفه من اومدم

زینب که مشغول لیف کشیدن بود بی آنکه نگاهی بهش بیندازد گفت:

- زود برگشتی

- یه خورده ناخوشم

- بادنجون بم آفت نداره، نمیخوای دوش بگیری، حالت جا می آد

حاج عبدالله دو قدم رفت جلو و زل زد به تن و بدنش. زینب بدون اینکه از داستان بو برده باشد که چه نقشه های خطرناکی او در سر دارد دستهایش را بلند کرده بود زیر آب گرم و به نرمی آواز میخواند.

حاجی چشمش افتاد به کبودی های تنش. درست روی پستانها و زیر ناف با خود گفت:

 پس خبر صحت داره. یه بلایی سرت بیارم که تو کتابا بنویسن. خشم در نگاهش شراره کشید. سبیل های درشتش را با دندانهایش جوید و دستش را مشت کرد و آهسته گفت:

- یه خورده بچرخ زینب

- چیه هوس بکن بکن کردی

- میخوام نیگات کنم

او هم چرخی زد و باسنش را تکان داد. حاجی چشمش افتاد به کبودی های روی ران و کمی بالاتر..

بی آنکه حرفی بزند در حمام را محکم بست و رفت تا زیر زمین را آماده کند و او را مثل شراره در آنجا زنده بگور. همین که از پله ها رفت پایین، دست برد به جیبش. یکه خورد دسته کلید در جیبش نبود. دوباره همه سوراخ و سنبه های لباسش را گشت و دل و روده اش را ریخت روی زمین. بر گشت به اتاق همه جا را زیر و رو کرد اما خبری نبود. زینب که مشغول خشک کردن خودش بود پرسید:

- حاجی چیه سگرمه هات تو همه

- دسته کلیدم پیدا نیست

- جیباتو گشتی

- ده بار گشتم

- الساعه میام کمکت، راستی حاجی فراموش کردم بهت بگم، امروز دو مامور اومدن خونه رو گشتن،

- مامور اینجا خونه من

- بهشون گفتم حاجی نیست، اما قبول نکردند، یه برگه ای نشونم دادن و اومدن تو

- نپرسیدی که برا چی اومدن

- پرسیدم گفتن بعدا بهت میگیم

- شاید مامورای قلابی بودن اومده بودن برا دزدی

- نه من اونقدم که بیق بیق نیستم، تازه زن همسایه هم اینجا بود

- یه گشتی زدن و بعد ازم کلید زیر زمینو خواستن

- کلید زیر زمینو برا چی

- حالا تو هی منو سوال پیچ کن، من چی میدونم، حتما یه کسی بهشون راپرت داد.

حاج عبدالله دستی کشید به ریشش و گفت:

- کسی رو که حساب پاکه از محاسبه چه باکه، با اینچنین باید از ته و توی قضیه سر در بیارم، یه شماره تلفنی، آدرسی، چیزی بهت ندادن

- نه فقط گفتن کلید زیر زمینو ازت بگیرم دوباره بر میگردن

- یه موقع درو روشون واز نکنی ها

- مگه دیوونه شدی اونا مامور دولتن یه موقع شک میکنن، تو هم عجب حرفایی میزنی ها.

- راست میگی، من اصلا حواسم سر جاش نیست

- خودت گفتی کسی که حسابش پاکه از محاسبه چه باکه

- حالا یه چیزی بیار بخورم خیل گشنمه

زینب رفت تا سفره را آماده کند. 

حاجی عبدالله که دید تمام طرح و نقشه هایش برای ربودن و زنده بگور کردن زنش بهم ریخته است. تسبیحش را از جیبش در آورد و چمباتمه  زد گوشه اتاق و با خودش گفت:

- خوب شد بهم خبرو داد، درست بموقع، اگه چند لحظه دیرتر گفته بود همه کاسه و کوزه هام بهم میریخت و باید همه عمرمو گوشه زندون آب خنک میخوردم. باید برم دستی به سر و روی زیر زمین بکشم تا اگه مامورا بر گشتن مشکوک نشن. آهای ضعیفه من که روده بزرگم روده کوچیکمو خورد

- مگه من چن دست دارم، یه خورده دندون رو جیگر بذار غذا آماده میشه

- خوب چی داریم

- قورمه سبزی

- من میرم نمازمو بخوونم

- میخوای بری مسجد

- نه همینجا رو ایوون میخوونم


پاشد و دوباره رفت سرسری نگاهی انداخت به زیر زمین و سپس  وضو گرفت و شروع کرد به نماز خواندن. مثل همیشه زینب در پختن قورمه سبزی سنگ تمام گذاشته بود و حاجی تا خرخره خورد. از بس سنگین شده بود و تنش گرم. همانجا  کپه اش را گذاشت و با شکم باد کرده رفت به خواب. نیمه های شب بود که ناگاه از پرخوری و کابوس هایی که آمده بودند به سراغش از جا پرید. یکهو یادش آمد و با خودش گفت:

 - دسته کلید، دسته کلید، ای بخشکی شانس

با عجله شلوارش را پوشید و رفت سوار خودرواش شد. تا خواست حرکت کند یادش آمد که چراغ قوه را فراموش کرده است دوید به سمت اتاق. از توی کمد چراغ قوه را بر داشت. همین که امتحانش کرد دید باطری اش تمام شده است. از خشم محکم کوبیدش به زمین. زینب که در خواب عمیق فرو رفته بود غلتی زد و گفت:

- حاجی باز چه خبر شده، 

حاجی در حالی که با خشم دندانهایش را بهم می سایید چشمهای دریده اش را چرخاند توی تاریکی و  گفت:

- تو کپه مرگتو بذار هیچ خبری نیست


سوار خودرو شد و گاز داد. در تاریکی چشمهایش خوب نمی دید. زد کنار جاده دستمالی از جیبش در آورد و شیشه عینکش را تمیز. دوباره گذاشت روی بینی اش. در مغزش هزار فکر و خیال تاریک و آزار دهنده بالا و پایین می رفتند و زهر در رگ و روحش میریختند. از اینکه ماموران خانه اش را تفتیش کرده بودند مغزش سوت می کشید. با خود میگفت:

- نکنه جسد شراره رو پیدا کردن و اثر انگشتمو. خدای نکرده اگه اون زنده مونده باشه چی، نه نه حتی فکرشو نمیتونم بکنم خدایا خودت کمکم کن، من که  عقلم قد نمی ده. خدایا من به جز تو کسی رو ندارم خدایا کمکم کن قسم میخورم اگه ازین مخمصه نجاتم بدی با پای پیاده برم کربلا و چند تا گوسفند نذر کنم، هر چی تو بگی، باشه 4 تا گوسفند چاق و چله.

در همین حال و هوا پرسه میزد که ناگهان شبحی محو  از روبرو در وسط جاده ظاهر شد و با سرعت برق از شیشه خودرو عبور کرد و  دست های کلفشت را  برد به سمت گلویش. نمیتوانست نفس بکشد، چشمهایش داشت از شدت فشار از کاسه میزد بیرون و دست و پایش شروع کرد به لرزیدن. شکل و شمایل اجنه ای که گلویش را میفشرد عینهو شراره بود، قهقهه سر میداد و با زبانی نامفهوم و لهجه ای گنگ نعره میزد:

- تقاصمو پس میگیرم، پیرمرد پیزوری

از وحشت ناگهان زد روی ترمز و گفت:

- این، این، این چی بود دیگه،  آره خودش بود همون پتیاره که پیچیدمش تو پتو ، داره تعقیبم می کنه.

سرش را گذاشت روی فرمان، از داشبرد قرصی بر داشت و انداخت توی دهان و قورت داد. نفس عمیقی کشید سرش را در تاریکی گنگی که خیمه زده بود بر اطرافش گرداند و نگاهی انداخت به جاده. هنوز از وحشت می لرزید با خود گفت:

- دارم کم کم دیوونه میشم، خدایا خودمو سپردم به تو

 خودرو را روشن کرد و افتاد به راه.  به نزدیکی مغازه که رسید. جواد که در همان حول و حوش مشغول کشیک دادن بود ناگهان چشمش افتاد به او. با خود گفت:

- آی ددم وای ددم 

فهمید که افتاد توی هچل، حاجی درست کنار مغازه ترمز زده بود. با حالتی عصبی موهای ژولیده اش را خاراند و رفت پشت درخت کمین کرد و او را پایید. حاجی که از اجنه ای که چند لحظه پیش در مقابل چشمانش ظاهر شد و گلویش را تا حد مرگ فشرد گیج و ویج بود دعایی روی لب زمزمه کرد و پیاده شد و با خود گفت:

- خدا کنه کسی اون کلیدا رو ور نداشته باشه، حتما همین دور و وراست. آره همین جا که سکندری خوردم و افتادم.

شروع کرد به جستجو. اما هر چه بیشتر می گشت بیشتر ناامید میشد و سر درگم. اطراف تاریک بود و بادی سرد شروع کرده بود به وزیدن. دکمه های کت اش را بست و یقه هایش را کشید بالا. چندک زد کنار مغازه ناگاه  سر و صدایی از داخل مغازه بگوشش خورد. گفت:

-  یا جل الخالق نکنه خیالاتی شدم

دوباره گوش خواباند. همان سر و صدا بگوشش خورد. با خود گفت:

- انگار کسی داخل مغازه ست. در همین هنگام جواد که در پشت درخت کمین کرده بود با خودش گفت اگر نجنبد دیگر دیر میشود و حسن چموش می افتد توی تله. دولا دولا خودش را رساند به کنار خودرو. نگاهی انداخت. وقتی چشمش خورد به سوئیچ، لبخندی بر چهره اش نقش بست. ترسان و لرزان در حالی که یک چشمش به حاج عبدالله و یک چشمش به اطراف و اکناف بود  در خودرو را باز کرد وخزید داخل. خودرو را روشنش کرد و گاز داد. حاج عبدالله ناگاه وحشت زده از جایش ترکید و فریاد زد:

- آهای دزد دزد دزد 

دوید به سمت خودرو . جواد وقتی دید او  بدنبالش دویده است و از محل دور، ترمزی زد و سوییج خودرو را گذاشت در جیبش. او را دور زد و رفت به سمت مغازه. سرش را بر گرداند دید که حاجی کنار خودرو ایستاده است و مانند آدمهای مالیخولیایی با چشم گشاده به داخل خودرو نگاه میکند و با دست می کوبد بر سرش. با عجله کرکره  را کشید بالا. حسن چموش با کیف دستی اش سراسیمه آمد بیرون و گفت:

- چی شده جواد

- حالا وقت این حرفا نیس، بدو تا پلیسا سر نرسیدن


*****

در دمدمای صبح، آفتاب نرم نرمک از افقهای دور بال و پرش را باز می کرد و در هوای شسته و عطرآلود نورافشانی. دسته ای از پرندگان مهاجر  از دور به سمت و سوی جنگل سبز در سفر بودند و کبوترانی سفید در اوج آبی ها در رقص. ستاره بر روی ایوان در کنار گلهایی که عطر بکرشان مستش کرده بود دستهایش را بسوی آسمان دراز کرد و در سکوت ژرف بامدادی لبخندی بر گونه های سرخش نقش بست.

موهای بلندش در زیر باران نور مانند آبشاری بر روی شانه های نیمه برهنه اش می لغزید و چشمانش از زیبایی نابی که محصورش کرده بود می درخشید. خم شد گلی را بو کرد و مستی ای لذتبخش رگ و روحش را آکند. احساس کرد مانند پرندگان بال و پر در آورده است و در اوج بیکران به پرواز در آمده است. چشمانش را به آرامی بست و باز کرد و خیره شد به روبرو و کلماتی را به نجوا خواند. آنگاه  سبکبال در آرامشی بی مرز  رها شد. انگار عقربه های زمان از حرکت باز ایستاده بودند و او از نقطه ثقلی که در آن ایستاده بود چون ذره ای بی انتها به بی نهایت پرتاب. . خود را مثل پر کاهی بر شانه بادها سبک احساس میکرد. قوه ای گرما بخش و جادویی تنش را فرا گرفت. نیرویی سوزان اما دلپذیر. دوباره باز کلماتی را بر روی لبانش زمزمه کرد و پل زد به ضمیر ناخودآگاه به نیمه پنهان خویش و از خویش بی خویش شد.

 نسیمی عطرآگین به گونه هایش وزید و از پوست لطیفش به اعماق روحش نفوذ. یک آن سرش را بر گرداند و خیره شد به گوشه ایوان. با ناباوری دید مادر بزرگ نشسته است و با تبسم نگاهش می کند. مات و متحیر نگاهش کرد آرام و نرم گفت:

- آه مادر بزرگ مادر بزرگ تو زنده ای

دوید به سمتش تا در آغوشش بکشد اما همین که رسید مانند هاله ای از نور پر کشید و محو شد. احساس زیبایی روح و جسمش را فرا گرفت. لحظه ای در همان حال ماند و دوباره آرام آرام به خود بر گشت.


پلکهای بسته اش را باز کرد. ناگاه چشمش افتاد به پدر بزرگ در زیر همان درخت سیب که در  دوران کودکی  زیر تابش آفتاب دستانش را فراز کرده بود و منتظر بود تا سایه مرغ هما بر سرش بنشیند و جاودان خوشبخت شود.

از پله ها رفت به سمت پدر بزرگ،  همین که خواست سلام کند او پیشدستی کرد و گفت:

- سلام دخترم ، زود بیدار شدی

- من همیشه زود بیدار میشم پدر بزرگ

- میدونم

- پس چرا سئوال کردی

- برا این که در صحبتو باز کنم.

- پدر بزرگ احساس خوشبختی می کنی

- ابتدا یه خوش و بشی، یه مقدمه ای بعد برو  سر اصل مطلب

ستاره لبخندی زد و گفت:

- من از مادر، پدر، مادر بزرگ پرسیدم خوشبختی چیه، اونام یه جوابی دادن اما از تو نپرسیدم پدر بزرگ معنی خوشبختی چیه

- معنی یا راز خوشبختی

- به اینش فکر نکرده بودم

- اگه راستشو بخوای، جوون که بودم و شور و شوق و عواطف بر عقلم غلبه کرده بود، خوشبختی بازگشت امامی بود که عکسشو تو ماه میدیدم

- کدوم امام

- امام سیزدهم روح الله خمینی

- منم یه چیزایی شنیدم یعنی تو کتابا خوندم، تو راستی راستی عکسشو تو ماه دیدی

- آره دخترم، به تمام مقدسات قسم میخوردم. 

- عجب

- عجیب تر اینه که هر کی هم میگفت که دروغ میگی و کسی تو ماه نیست با دستام امامو نشونش میدادم و سرزنشش میکردم، یه عده اصلا لت و پارشون می کردن و طاغوتی و ضدانقلاب خطابشون میکردن.

- حالا هنوز هم معتقدی که امامو تو ماه دیدی

پدر بزرگ لبخندی زد و گفت: خودت جوابشو بده

- نمیدونم

- نمیدونم یا نمیخوای بگی، یا اصلا میترسی

- دیگه نمی ترسم، از یوغ اون اعتقادات رها شدم

- یوغ

- آره یوغ ، غل و زنجیری که به روح و روان آدم کشیده میشه از هر نوع بندی خطرناکتره. با اون اعتقاداتت میشه مث آب خوردن دست و پا برید، سنگسار کرد، سر رو از گردن جدا کرد و هزاران هزار بیگناهو کشت یا بمب و نارنجک بخود بست و عمل انتحاری کرد. اونم با لذت و به قصد رسیدن به حوری های بهشتی که خدا به پیروانش وعده داده.

ستاره لبخندی زد و سرش را انداخت پایین. پدر بزرگ گفت:

- چرا میخندی

- همینطوری

- البته این وعده ها خنده داره، اما با همین وعده های صد من یک غاز تو زمون جنگ کلید بهشت دور گردن  طفل های معصوم، بچه های دوازده، سیزده ساله مینداختن تا از میدون مین عبور کنن.

- مسخ و از خود بیگانشون میکردن.

- منم مسخ شده بودم امامو تو ماه میدیدم، چشم بسته قبولش کردم

- نه با چشم باز قبولش کردی، زل زدی به ماه و گفتی اوناش امام تو ماهه، همین روزاس که آب و برق و خونه مجانی به همه مون بده.

پدر بزرگ قاه قاه خندید و گفت:

- گول خوردیم، شعورشو نداشتیم یعنی اعتقاداتمون پرده انداخته بود رو شعورمون، ما  دنبال فرشته نجات بودیم یهو یه دیو و  یه غول بی شاخ و دم از بطری اومد بیرون و زندگی همه مونو سیاه کرد. دلاری که هفت تومن بود حالا شده 30 هزار تومن.

-  پشیمونی

- مث سگ 

- نگو مث سگ، آخه من سگا رو دوست دارم

- منظوری نداشتم از قدیم و ندیم این اصطلاحاتو بکار میبردن منم بکار بردم، دست خودم نیست

- خوب پدر بزرگ نگفتی خوشبختی از نظرت چیه

- خوشبختی، بهت میگم اما باید قول بدی که سوال دیگه ای ازم نکنی

ستاره اما و اگر کرد و یک آن به چشمانش خیره شد و گفت:

- باشه سئوال دیگه ای ازت نمی کنم

پدر بزرگ بیلچه ای که با آن علف های هرز را می کند روی زمین گذاشت و آمد جلو. دستانش را گذاشت روی شانه های ستاره و پیشانی اش را بوسید و گفت:

- خوشبختی من خوشبختی توئه دخترم اگه تو خوشبخت باشی منم خوشبختم. باور کن از ته ته ته قلبم میگم

بی اختیار چند قطره اشک از چشمهای ستاره لغزید به روی گونه اش. دوید به سمت ایوان.

شکوفه که در کنار پله ها چشمش به اشکهایش افتاده بود در پی اش دوید و گفت:

- ستاره ستاره  دخترم چی شده چرا گریه میکنی

- اشکهای خوشحالیه مادر 


*****

یک روز که مراد از مدرسه بر میگشت ناگاه روح الله و رضا  مثل اجل معلق  در مقابلش سبز شدند بی آنکه نگاهی به آنها بیندازد راهش را کج کرد اما آنها پوزخندی زدند و  دوباره در مقابلش ایستادند. مراد که آنها را خوب میشناخت و با چشمهایش دیده بود که چگونه فجیعانه کیومرث را کشته اند، سکوت کرد و ایستاد. روح الله با لبخند معنی داری گفت:

- شنیدم دیگه قهوه خونه کار نمی کنی

- میرم مدرسه

- پول و مولو از کجا در آوردی، تو که هشتت گرو نه ته

- مادرم ترتیبشو داد

- مادرت مگه گنج پیدا کرده اون که از تو آس و پاس تره

- خوب من باید برم

- مگه 6 ماهه بدنیا اومدی، وقتی یه بزرگتر باهات صحبت میکنه،  احترامش واجبه شیر فهم شد

- بفرمایید من گوش می کنم

- میگم حال خواهر بزرگت چطوره، انگار 13 سالش میشه

- مگه خودتون خواهر و مادر ندارین

روح الله که عصبانی شده بود تسبیح چشم ببر 33 دانه ای درشتش را  بطور خطرناکی چرخاند مقابل چشمانش. فکر میکرد که میترسد و عقب میرود.  مراد برعکس بی آنکه خم به ابرویش بیاورد ایستاد و جنب نخورد. تعجب کرد و گفت:

- من از بچه های نترس مث تو خوشم میاد، چطوره بیای بسیج مسجد، اگه بچه خوبی باشی میفرستمت خودم به یمن و سوریه تا با دشمنا بجنگی.

- اجازه میدین برم باید به درس و مشقم برسم

- جواب منو ندادی

- باشه فکرشو میکنم، یعنی باید با مادرم در میون بذارم

- یعنی داری سر مارو شیره می مالی، این دیگه پرسیدن نداره

رضا دستش را دراز کرد و کیف مدرسه اش را قاپید و بازش کرد و دل و روده اش را ریخت کف خیابان. لگدی زد به کتابها و ناگاه چشمش افتاد به دو  کتاب غیر درسی. خم شد و از زمین بر داشت و خواند:

- پیرمرد دریا ، ماهی سیاه کوچولو نوشته صمد بهرنگی

روح الله از دستش گرفت و گفت:

- رضا اسمشو شنیدی

- من که اهل کتاب نیستم

- یه زنگی بزن به موسی و ازش سئوال کن، اون تو اداره ارشاد کار میکنه 

رضا موبایلش را در می آورد و زنگ میزند:

- بفرمایید برادر در خدمتم

- منم رضا 

- کدوم رضا

- همون که بهش میگن خروس جنگی

- آهان یادم اومد، پسر کجایی تو 

- ما بند کفشتیم حاج آقا، همین دور و برا

- خوب بفرمایید

- بنده عرضی داشتم، یعنی میخواستم ازتون در باره صمد بهرنگی بپرسم

- همون ملحد که بچه مچه ها رو از راه بدر میکرد  عجیبه نمیشناسینش

- آخه شما که خوب میدونین از کتاب متاب خوشم نمیاد. ملتفتین که. خوب داشتین می گفتین

- گفتم که بهت، یه خدا نشناس و ملحده که الحمدالله تو رودخونه غرق شد

- خدا رو شکر، پس دست غیبی اومد و جونشو گرفت. 

- همینطور که فرمودین

- البته اگرم نمی گرفت ما  جونشو می گرفتیم، این مملکت اسلامی جای ملحدین و از خدا بیخرا نیست

- اون زمان طاغوت غرق شد

- یعنی قبل از انقلاب، منو بگو که خیال میکردم همین یکی دو ماه گذشته نفله شد.

- من در خدمتتون هستم

- خیلی تشکر، نماز جمعه می بینمتون


مکالمه آنها که تمام شد. روح الله  ناگاه از کوره در رفت و کتاب را با دستان کت و کلفتش جر داد و لگد مال کرد. یک سیلی محکم  هم زد به گوش مراد . سپس با لگد پرتابش کرد به کنار خیابان . پایش را گذاشت روی گلویش فشاری داد و بعد یقه اش را گرفت و از زمین بلندش کرد و گفت:

- پس بگو چرا جواب سر بالا بهم میدادی، این آخرین باری باشه که ازین نوع کتابا تو کیف ات پیدا میکنیم،

مراد خم شد و کتاب و دفتر و قلمش را از کف خیابان جمع کرد و سرش را انداخت پایین و آرام آرام از محل دور شد. رضا نگاهی انداخت به روح الله، سپس بر گشت و رو کرد به مراد و با توپ و تشر گفت:

- هی یابو بایست، همینطوری سرتو انداختی پایین کجا میری، اصلا کی بهت اجازه داده

مراد ایستاد و نگاهی تند انداخت به چهره اش و سپس سرش را انداخت پایین، رضا گفت:

- نگفتی این کتابو کی بهت داده

مراد من منی کرد و با لکنت گفت:

- از کتابفروشی

- کدوم کتابفروشی

سکوت کرد و سرش را انداخت پایین و جوابش را نداد. رضا رو کرد به روح الله و گفت:

- کره خر دروغ میگه

- پس دروغ میگه

دست برد و کیف مدرسه اش را از روی شانه اش کشید و لگدی بهش زد و پرتابش کرد روی جدول خیابان و گفت:

- حالا گورتو گم کن

- کیفمو بده، 

- چه پر رو پس کیفتو میخوای

فندکی از جیبش بیرون آورد و کتاب و دفتر و کیف مدرسه اش را به آتش کشید. مراد نگاهی کرد به شعله های آتش و با چهره ای اشک آلود از محل دور شد.

این داستان ادامه دارد




این داستان ادامه دارد