۱۴۰۳ مهر ۲۱, شنبه

هیچستان مهدی یعقوبی (هیچ)

 


ابرهای کبودی که بر فراز سرش بیتوته کرده بودند نم نم شروع کردند به باریدن. نیمروز تاریک و خفه ای بود و خیابانها سوت و کور. کلاغان فرتوتی که روی شاخه های لخت درختان کمی آنسوتر نشسته بودند توگویی به جای قارقار زوزه میکشیدند و گهگاه که بال و پر باز میکردند مسخ میشدند به اشباحی ترسناک.

 زندگی در کابوس می گذشت. از زمین و زمان رگبار مصیبت می بارید و بیکسی. مملکتی که میخواست با بیرون راندن شاه، میخ اسلام ناب محمدی را بر پیشانی این سرزمین فرو کند و حکومت عدل علی را پیاده. شده بود مملکت خوف و خرافات. بالایی ها تبهکار بودند و پایینی ها غلامان حلقه بگوشی که مغزهایشان را شستشو داده بودند تا جنایات را رنگ تقدس ببخشند. مهربانی از کوچه و پسکوچه ها پر کشیده بود. کسی به کسی اعتماد نمی کرد.  یاس و ناامیدی در هر نگاهی موج میزد و آینده تاریک. 

مازیار که منتظر شیخ عباس مداح معروف شهر بود یقه کت ژولیده اش را بالا داد و نگاهش را پر داد به فراسو. نه به آسمان نگاه میکرد و نه به ابرها. سردرگم بود و سراسیمه. زمین را در زیر پایش احساس نمی کرد انگار افتاده بود در سیاه چاله ای از یاس که گریزگاهی نداشت. آدمها مانند اشباحی گیج و گنگ و سرگردان از مقابلش رد میشدند و او خودش را در خلایی محض حس میکرد.

در جلوی قهوه خانه ای که ایستاده بود تکیه داد به خاطرات محو و پراکنده اش تا افکار آزار دهنده ای را که وقت و بیوقت مانند عقرب جراره به روحش نیش میزدند بتاراند. 

سه تا از انگشتانش را در کارخانه ای که کار میکرد زیر اره برقی از دست داده بود. بعد هم با   تیپا انداخته بودندش بیرون. آس پاس بود و دربدر. 

گهگاه بی اراده و اختیار با خودش حرف میزد یعنی هذیان میگفت. می ترسید دیوانه شود و تنها فرزندش که مریض احوال بود یتیم. چارپایه آهنی و زنگ زده ای را که دم دستش بود پیش کشید و نشست روی آن. یاد خاطره ای نه چندان دور افتاد. خاطره ای که هر روز و شب از هزار توی پر پیج و خم ذهنش تجلی میکرد و اشک از چشمهایش جاری. خاطره وداع با زنش که بود و نبودش بود و دار و ندارش:

- مازیار نگام کن

- دارم نگات میکنم

- خوب نگام کن

نشست در کنارش و سرش را برد جلو:

- خوبه عزیزم

مریم که بسختی حرف میزد تبسمی کرد و ادامه داد:

- من دیگه باید ازت خداحافظی کنم

- این حرفو نزن، تو که خودت میدونی من طاقت شنیدنشو ندارم

- نمیخوام خودتو گول بزنی

- میبرمت خارج، اونجا حتما دوا و درمونت میکنن.

- با کدوم پول، ما که هشت مون گرو نه مونه، اونم تو این وضع گرونی، بچه مون میدونی چن ماهه گوشت نخورده، ده ماهه که ما رنگ گوشتو ندیدیم. 

- درستش میکنم، عزیزم، از زیر سنگم شده واست جور میکنم. 

- نمیخوام خودتو تو درد سر بندازی، بهم نگاه کن

- دارم بهت نگاه می کنم

- من میرم اما بچه مو یادگار میذارم. اون پاره تن و روحمه

- اینجوری باهام تا نکن، تو که میدونی من چقدر دوستت دارم.

مریم در حالی که میلرزید لبخندی بر گوشه لبش درخشید به آرامی گفت:

- دستتو بده بمن

مازیار دستش را گرفت و بوسید. با اشک به نرمی در بغلش گرفت و در همانحال مریم تمام کرد یعنی پر کشید به ابدیت

*****

مازیار چشمش در ته خیابان که به شیخ عباس افتاد. خودش را جمع و جور کرد و نگاهی به چپ و راست. خم شد بند کفش اش را بست. این دومین باری بود که در سر راهش سبز میشد و بهش رو می انداخت:

- حافظ قرآنه، سید و اولاد پیغمبر،هر سال میره مکه. وضع مالی اش هم که توپ توپه. ایندفعه حتما دستمو میگیره. خودش بهم قول داد

وقتی نزدیکش شد، آب دهانش را قورت داد و تعظیمی کرد:

- سلام شیخ عباس

- سلام جوون

- عبادتون قبول

- تو مسجد نمی بینمت

- حتما میام، یه خورده گرفتارم

- این گرفتاری ها رو همه دارن تا دم مرگم ول کن نیستن اول خدا بعد کار و زندگی، گفته اولیاست اصلا در قرآن اومده، من که از خودم در نیاوردم

- درست می فرمایید. 

شیخ عباس که گرگ باران دیده بود و اگر کسی ف می گفت میرفت فرح آباد، فهمیده بود که دردش چیست، دفعه پیش سرش را شیره مالیده بود برای همین حرفش را درز گرفت و گفت:

- بنده باید برم مراسم ختم یکی از بزرگان، یه شندر غاز میذارن تو جیبم که باهاش نمیشه یه پاکت سیگار خرید، خودت که میدونی زندگی سخت شده، اما قربونش برم آقا حواسش هست، به اسفل السافلین که سفره هامون خالیه عوضش پوزه دشمنان نظامو داریم به خاک می مالیم. دخل اسرائیل در اومده، 200 تا موشک ظرف چند دیقه ریختند رو سرشون. حتی خوابشو هم نمی دیدن. حمله بعدی تل آویو و حیفا با خاک یکسان میشه. این یهودیا از صدر اسلام تا بحال موی دماغمون بودن، دیگه باید باهاشون صفر صفر کرد. یه بمب اتم کارشونو تموم میکنه، اگه دروغ میگم بگو دروغ میگی.

- خواستم عرض کنم که ...

شیخ حرفش را برید:

- گفتم زندگی سخت شده، باید برم سر کار اگه نرم این یه لقمه نونم لای دندونا آجر میشه، بنده با اجازه مرخص میشم. خودتو آماده جهاد کن مجاهد، همین روزا باید بریم غزه. خدارو چی دیدی، اومدو شانس در خونه مونو زد و شهید شدیم. می افتیم تو عسل تو بهشت بغل هزار حوری و غلمان.

وقتی که چند قدم دور شد و سوار خودرو. مازیار گفت:

- زن و بچه هاشو فرستاده کانادا، اونوقت به ما که میرسه خودشو به موش مردگی میزنه، تو کون گشاد غزه برو نیستی با اون پولایی که از سفره ما فقیر و بیچاره ها کش رفتی میری کانادا. ای بشاشم به اون دین و مذهبت. ای که ریدم به اون نماز و روزه ات، ای تف به اون خدایی که می پرستی.


ایستاد، به ابرهای سیاهی که بر فراز سرش در گذر بودند نگاهی انداخت و به افقهای کبود. دلش گرفت، نفسش بند آمد، حس کرد در پیچ و خم کابوسی بی پایان، گرفتار شده است. راهش را کج کرد و بی آنکه بداند به کدام سو میرود مانند آدمهای مالیخولیایی راه افتاد. هوش و حواسش از دست رفته بود و اصلا فراموشش شده بود که دختر 4 ساله اش را که نزد پدر و مادر پیرش گذاشته بود به خانه ببرد. باید هر طوری شده پولی برای دوا ودرمانش پیدا میکرد. اما آنهمه پول برای عمل جراحی قلبش را از کجا میتوانست تهیه کند آنهم در مملکتی که سگ صاحبش را نمیشناخت.

در حوالی میدان امام پسربچه ای صدایش زد:

- آقا آقا

 و او که در ژرفای اندوهانش غوطه ور بود متعجب نگاهش کرد. 

بی آنکه پاسخش را بدهد زل زد به چهره اش.

پسر بچه دوباره گفت:

- آقا آقا صیغه نمیخاین. 

متعجب به چهره اش زوم شد و دستهایش را از خشمی پنهانی مشت:

- آقا فقط بیاین یه نیگا بندازین، حتما خوشتون می آد. خواهرمه 12 سالشه.

بی آنکه پاسخش را بدهد راهش را کج کرد رفت به سمت و سوی خانه پدری. اوضاع و احوال وحشتناکتر از آن بود که فکرش را میکرد. مردم برای یک لقمه نان تن به هر کاری میدادنند. آنهم در سرزمین مقدس اسلامی.

زندگی در کابوس می گذشت یا کابوسی که زندگی اش نام نهاده بودند شاید هم هر دوی آنها:

- بچه ام منتظرمه، باید عجله کنم، به مریم قول دادم که در غیابش ازش مواظبت کنم. اما بدون پول و پله چطور میتونم، اون باید تو بیمارستان بستری بشه، خدایا خداوندا چقدر من به پات افتادم، چقدر گریه کردم، چقدر سرمو زدم به دیوار، چقدر در آستانت آه و ناله کردم که تو با اون قدرت بی پایانت براش کاری بکنی، تو که هم ریش دستته و هم قیچی، خودت میبری و خودت میدوزی. خدایا خداوندا اگه اتفاقی براش بیفته من قید همه چیزیو میزنم. بهت میگم نباد کفری ام کنی، مگه ممکنه نه، تو اینقدرام بیرحم نیستی، به همین نور آفتاب اگه یه تار مو از سرش کم شه، همه مقدساتتو به آتیش میکشم. هر جهنمی هم که منو بفرستی ازین جهنم دنیا که تحفه خودته بدتر نیس، نه تو اونقدرم بیرحم نیستی که دخترمو بکشی، مگه ممکنه، حتی بدترین جنایتکارای عالمم که خودت با قدرت لایزالت اونارو آفریدی و انداختی به جونمون، حتی هیتلرم اینکارو نمی کنه. تو خدای مهر و محبتی تو یه بچه کش نیستی.

ناگهانی و ترسناک رعد و برقی زد و او که در جنگ و جدال با خدایش بود. بی اختیار یکه خورد. فکر کرد که حرف های کفرآمیزش خشم خدا را بر انگیخته و عنقریب ازش انتقام بگیرد. اما زود به این افکارش که از زوایای تاریک ناخودآگاهش زده بود بیرون خندید:

- ما رو ببین که مث آدمای عصر نخستین قکر میکنیم، یه رعد و برق چرتمونو پاره میکنه و می چسبیم به خرافات. کدوم خدا، اونی که سالها می پرستیتمش یه اهریمنه. تنها اهریمن میتونه اینهمه جنایت بیافرینه، آدمیزادی که قلب داره و وجدان حتی نمیتونه که به یه مورچه هم ظلم کنه. من باید با این خدا صفر صفر کنم و حسابمو باهاش تصفیه. 

 در کمرکش دیوار ایستاد و به بارانی که پس از رعد و برق می بارید چشم دوخت. خودش را عاجز و درمانده میدید. حال و روز دخترش ثریا جگرش را آتش میزد و لت و پارش میکرد. مشتش را محکم کوبید به دیوار و نعره ای کشید. دو عابری که از کنارش رد میشدند. ایستادند و نگاهی به قد و قامتش انداختند فکر کردند شیره ای است با این چنین پرسید:

- حالتون خوبه

پاسخشان را نداد. آنها هم به راهشان ادامه:

- بذار ثریا همونجا خونه پدر و مادرم بمونه، براش راحت تره. باید پول و پله ای جور کنم. فردا میرم پیش کارفرما، بهم گفته بود آخر ماه برگرد شاید بهت احتیاج داشته باشیم. امیدوارم دوز و کلک تو کارشون نباشه، شایدم دری بخوره به تخته و یه شیر حلال خورده ای پیدا شه و دستمو بگیره. اگه همینطوری بی دنده و ترمز پیش برم دیوونه میشم، شب و روز فکر و خیال از سر و کولم میره بالا. آخر و عاقبت خوشی نداره. چقدر گرسنمه. باید یه چیزی بخورم. لعنت به این دنیا، اینم شد زندگی.

این افکار زهرآمیز بی اراده و اختیار مثل کرکس های گرسنه می افتادند به جانش و روح و روانش را به چنگال های خونینشان میگرفتند و او را آش و لاش:

- ای کاش آدم زیر کامیون هجده چرخ له و لورده بشه و چهره معصوم بچه مریض و جیبای خالی خودشو نبینه. نمی دونم باعث و بانیش کیه،  خداس یا مخلوقش. لعنت به هر دوشون.

نگاهی انداخت به آسمان. باران بند آمده بود و روشنایی بی رمقی از لابلای شاخه های ابر نمایان. راه افتاد به سمت نانوایی. صاحب نانوایی را میشناخت. آدم بدی نبود، اگر دست و بالش خالی بود نانی بهش میداد و لبخندی میزد. اگر چه کسر شانش می شد اما چاره ای نداشت. 

در صف نانوایی ایستاد. عبدالهادی صاحب نانوایی چشمش که به شکل و شمایل درهم و آشفته اش افتاد متاثر شد و بی آنکه چشم در چشم شود سری به علامت تاسف تکان. نوبتش که شد علاوه بر نان چند اسکناس هم بی آنکه کسی ملتفت شود گذاشت در جیبش و مازیار از شرم چند قطره عرق نشست به روی پیشانی اش. زبانش بند آمد. عبدالهادی دستی به شانه اش زد و در دلش گفت:

- مرد خوبی بود، خیلی هم خوب اونم تو این عصر و دوره نامردی، حیف که سیم های مغزش اتصالی کرده حیف. 

مازیار همین که از نانوایی چند قدم دور شد یکی از دوستان قدیمی اش جواد با موتور بوقی زد و جلوی پایش ترمز:

- نالوطی معلومه کجایی، دربدر دنبالت میگردم

مازیار که سرگردان و گیج بود، لقمه نانی گذاشت در دهانش با ولع خاصی مشغول جوییدن. جواد که انگار از روز و روزگارش بی خبر بود با صدای بلند گفت:

- مازیار خودتی

- فرمایش

- بهت احتیاج داریم مهمتر از اون بهت اعتماد، وگرنه هزار تا کارگر مث مور و ملخ دور و اطراف ریختن.

- بازم میخوای سرمو شیره بمالی

- گذشته ها گذشته

- پس گذر پوست به دباغ خانه می افته

- با ما به ازین باش که با خلق جهانی، ما نون و نمک همو خوردیم رفیق

- چقد

- همونی که قبلا بهت میدادیم

- من اهلش نیستم، خطرناکه.

- اصلا هم خطرناک نیست، خودت میدونی،ما پشتمون از ما بهترونن، خیالت از این بابت تخت باشه،ملتفتی که.

- پشتتون به کی گرمه

- بازم داری سوال های ممنوعه میکنی ها

- باشه، خط قرمزا رو رد نمی کنم من اما دو برابر، نه سه برابر میخوام، اونم از پیش، نمیخوام مث گذشته بهم کلک بزنین. خودت میدونی اون وقتا دلار بود 20 تا حالا شده70 تا .

- باشه هر چی تو بگی، چون بهت خیلی احتیاج داریم.

مازیار با همه سردرگمی، از آنجا که جواد و همپالگی هایش را میشناخت فهمید یک جای کار می لنگند و شاید هم کاسه ای زیر نیم کاسه، اما چون آس و پاس بود سری تکان داد و گفت:

- پس حساب حسابه کاکا برادر، اینم بگم که من ساقی نمی شم، 

- تو کاری به فروش مشروبات نداشته باش، اوناش حله، بپر پشت اسب، از همین حالا استخدام شدی.

- بچه ام مریضه اول باید یه سری بهش بزنم، بعد میام، 

جواد نگاه معنی داری به چهره اش انداخت و با سرانگشتانش سبیل هایش را بصورت عصبی چرخاند و سری تکان:

- پس منتظرتم،

- پول

- مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد، اما بیا یه شیشه برات دارد، ودکای اصل، این ازون قلابی هاش نیس که به خلق الله قالب می کنیم، به جون دو تا بچم قسم میخورم. 

مازیار ودکا را با اما و اگر از دستش گرفت، وقتی جواد دور شد، ودکا را باز کرد و سبک و سنگین. بعد سرکشید. با گامهای تند افتاد به راه:

- نامردن جنسشون شیشه خورده دارده، باید برم شیشه های خالی مشروبات خارجی را براشون پر کنم و به مردم قالب، چن نفرشون پیش چشای خودم مردن. از دهنشون کف سفید زد بیرون و ریق رحمتو سر کشیدند. پول حرام بدیمنه،

 دست برد به جیبش و پولهایی که عبدالهادی در جیبش گذاشته بود نگاهی کرد و سری تکان. در همین حین چشمش افتاد به عده ای موتور سوار با پرچم های فلسطین که با چراغ های روشن در شهر ویراژ میدادند و عربده میکشیدند. شیشه ودکا را در زیر لباسش پنهان کرد و ایستاد با نیشخند بهشان نگاه.

آن طرف تر روی دیوار، چشمش افتاد به سخنان رهبر نظام:

ما برای شهادت سید مجاهد شیخ نصرالله و یارانش عزاداریم

زیرش هم مخالفان نوشته بودند:

ما هم برای مهساها و نیکاها و .. صدها جانباخته راه آزادی عزا داریم.

گیج میزد، سرگردان بود. گامهایش را تندتر کرد. در حین راه رفتن سینه اش خس خس میکرد و پشتش تیر. سرمای پاییزی تا مغز استخوانش نفوذ کرده بود و تن و بدنش را خسته و کوفته. زیر تیر چراغ برق ایستاد و نفسی تازه. چشمش که به سایه روی دیوار افتاد نفسش پس رفت و سرش گیج. با دستهایش چشمهای خسته و خواب آلودش را مالاند. مریم معبودش بود که در زیر هاله ای از نور با تبسمی جادویی در مقابلش ایستاده بود:

- خودتی مریم، تو تو تو خودتی

پاهایش شل شد و زانویش خم، با لبهای لرزان گفت:

- ای، ای، ای، ایکاش منو با خودت میبردی

پژواک صدای مریم در دالان  وجودش پیچید:

- ثریا، ثریا دخترمونو دست تو سپردم

مازیار دست های بی رمقش را تکیه داد به تیر چراغ برق و به سختی بلند شد. چند قطره اشک نشسته بود روی گونه اش:

- نکنه برا ثریا اتفاقی افتاده باشه. باید عجله کنم، خوب شد نرفتم با اون ولدزنا، کار کنم، همش مشروبای قلابی و سمی میسازن، بچم بچه ام منتظرمه، من به مریم قول دادم مث دو تا تخم چشام ازش مواظبت می کنم.

ته مانده ودکا را سر کشید و افتان و خیزان افتاد به راه. خدایا خداوندا دخترمو سپردمش به تو، تو پناه بی پناهانی، تو ارحم الراحمینی، حرف بنده هاتو زمین نمیندازی. خدایا،خداوندا نمی شد مخلوقاتتو یه جوری میساختی که مجبور نشی برا جمع و جور کردنشون 124 هزار پیامبر بفرستی و بازم نتونن اونا رو به راه راست هدایت کنن و تو مجبور شی تو آتیش جهنم جلز و ولزشون کنی. 

خدایا راست گویم فتنه از توست  ولی از ترس نتوانم چخیدن

زبونم لال مگه مخت تاب داره. اگه دروغ میگم بگو دروغ میگی. خودت شیطانو خلق کردی و انداختی به جون آدما تا اونا رو گول بزنه و بکشونه بیراهه، بعدش یه عالمه رسول که نه تنها نتونستن خلایقو از این جهنمی که ساختی نجات بدن بلکه اونارو به سلامت عقلی خودت به شک انداختی و بهشون گفتی زندیق و مرتد و دهری و خونشان مباح و زناشون حلال.


 بوی عزا، بوی گورستان، بوی خرافات، بوی بتکده هایی به نام امامزاده ها، بوی فقر و گرسنگی،بوی بی خانمانی، بوی تعفن آخوند و فاحشه خانه های مقدسی که خانه عفاف می نامیدند، بوی مرگ سر تاسر ایران را پر کرده بود و از آسمان خاکستر مردگان می بارید. 

تاریکی در همه سوی بال گسترده بود و مازیار از بس در صحراهای بی در و پیکر خاطراتش پر میزد زمان از دستش در رفته بود. نمی دانست به کجا میرود به کدام سو. در زیر آوار مصیبتی که یکریز بر سرش فرو می ریخت له و لورده شده بود و پشتش خم. سی سال بیشتر نداشت اما موهایش سفید شده بود و چهره اش چروکیده و درهم ریخته. روی نیمکتی در پارک نشست و مات و مبهوت چشم دوخت به ستارگان. مدتی در همان حال ماند ساکت و سرد. آدمها مانند اسکلت های بی جانی از کنارش رد میشدند و کلاغها گاه گاه از فراز سرش. پیکر تکیده اش آنجا بر روی نیمکت بود و اما خودش آنجا نبود. پلکهایش سنگین شد و او در خودش مچاله. دراز کشید روی نیمکت و در جا خوابی عمیق در برش گرفت. در گرگ و میش رویایی افسونگر آمد به سراغش. :

- مریم با دامنی از لاله های وحشی کوهستان در حالی که چند پروانه رنگین بر فراز سرش جست و خیز میکردند بسویش میدوید. تو گویی پر در آورده بود و پرواز میکرد، ترانه میخواند، به دور خودش میچرخید و میرقصید. به چند قدمی اش که رسید با تبسم ایستاد و سپس نشست روی پاهایش. لاله های وحشی را در مقابلش گرفت و گفت:

- قشنگن نه، من عاشق شونم

- قشنگن چون تو دستای توئه. 

- شوخی نکن

- اصلا هم شوخی نمی کنم. تو به هر چیزی که دست میزنی بدل میشه به طلا

- منو دست میندازی

- مریم تو کمیاگر، تو اکسیر زندگی منی، تو به من عمر جاودانه میدی، وقتی لبخند میزنی، وقتی دستاتو حلقه میکنی دور گردنم، وقتی عطر و بوی موهات می پیچه در دور و برم، هرم نفسهات، چشمهای جادویی و  ...

اشک شادی از چشمهای مریم جاری شده بود و ناگهان بدل شد به ذراتی از نور و حلول کرد در تار و پودش. گرمایی جاودیی تن و بدن مازیار را فرا گرفت تو گویی بال و پر در آورده بود و در دشت های روشن ستارگان پرواز میکرد در بیکران و وسعت بی مرز ابدیت.

ناگهان دستی خورد به شانه اش. تا چشمهایش را باز کرد دو ماموری که در مقابلش ایستاده بودند یکه خوردند و چند قدم کشیدند عقب. انگار نوری گدازان از مردمک چشمهایش پر گرفت و در اوج بیکران محو. به هم نگاهی انداختند:

- تو هم دیدی

همکارش مات و متحیر نگاهش کرد و پاسخش را نداد اما رو کرد به مازیار:

- پاشو پاشو پارک جای خوابیدن نیست

مازیار که هنوز طعم و گرمای رویایی که محصورش کرده بود در روحش باقی مانده بود، تبسمی بر لبش نقش بست و بی آنکه حرفی بزند افتاد به راه. به کدام سو ، به کجا، چه مقصدی کسی نمیدانست. انگار روز و شبش در دوری از تسلسل میچرخید و او راه گریزی از آن تکرار نداشت. در فکر و خیال هایش پرسه میزد که ناگهان خودروآیی در جلوی پایش زد روی ترمز:

- برادر مومن من دنبال مسجد صاحب الزمان میگردم، احتمالا همین دور و برا باشه

مازیار ایستاد، با اما و اگر به عمامه سیاه و چهره پر پشم و پیلش نگاه کرد:

- مسجد صاحب الزمان

- آره برادر

- چرا از خودش نمی پرسی

- داری دستم میندازی

با تمسخر پاسخ داد:

- جنابعالی که رو منبر سوراخ سنبه های بهشتو به جماعت نشونی میدی اونوقت مسجدی که دو قدم پشت سرته رو نمی بینی. 

ملا سرش را بر گرداند، و در همین حال دو دختر بی روسری از کنارش گذشتند، ترسید عمامه را از سرش بقاپند شیشه خودرو را کمی کشید بالا:

- البته دیده بودم برادر، این ضعیفه ها اصلا هوش و حواس برا آدم نمیذاران. بنده پیشنماز جدید این مسجدم، از شهر مقدس قم اومدم، شمام،تشریف بیارین. بخدا آقا همین روزا ظهور میکنن

- از کجا میدونین

- علم لدنی 

مازیار بی آنکه پاسخش را بدهد راهش را کج کرد و به راهش ادامه:

- نافشونو با دروغ بریدند. اگه شماها قرمساقا بهشتی هستین من جهنمو انتخاب میکنم، البته اگه بهشت و جهنمی باشه که نیست.

دوباره باز افکار آزار دهنده و مالیخولیایی از تونل تاریک ناخودآگاهش هجوم آوردند به خودآگاهش. ایستاد چشمهایش را برای لحظاتی بست، سرمای گزنده ای خزیده بود به تن و بدنش. گامهایش را تندتر کرد به حواشی میدان امام که رسید چشمش افتاد به بنری که روی آن نوشته بود:

- جنگ نعمت است، 

مازیار مغزش داغ کرد و با پوزخند پرسید:

- خدایا میشه یه سوالی ازت بکنم، ناراحت نمی شی، یعنی میشه ازت یه سوال درست و حسابی بپرسم و دروازه جهنمتو بروم واز نکنی، من اصلا تنم میخاره بادا و باد ازت میپرسم، آخه چرا جنگ نعمته، چرا نمایندهات رو زمین همشون خل و چل هستن. عجب نماینده هایی داری. اگه نمایندهات رو زمین این بن لادن و ابوبکر بعدادی و طالبان و خمینی و... هستن من روم سیا، ترجیح میدم همون زندیق و دهری بمونم. آدم ریخت و قیافه هاشونو که می بینه وحشت میکنه چه برسه بخواد تو بهشتت تا ابد باهاشون حشر و نشر داشته باشه. 

همین که از قوس میدان عبور کرد. یکی به اسم صدایش زد. صدا آشنا بود. سرش را بر گرداند بهترین دوستش ستار بود. از داخل خودرو صدایش زد. ایستاد نگاهش کرد. دستی تکان داد به سمتش. بعد بی خیال و انگار شتر دیدی ندیدی به راهش ادامه. ستار که سالها او را ندیده بود و ذوق زده، بوقی زد و با خود گفت:

- یعنی خودشه، چرا نایستاد، عجب پیر شده و شکسته،حتما منو نشناخته

از خودرو پیاده شد و دوید در پس و پشتش:

- مازیار مازیار

- سلام ستار

- تو چته، میزونی

- ببخشید عجله دارم باید برم ثریا رو از خونه پدرم ور دارم، دیرم شده

- مازیار نگام کن، منم ستار، تو بهترین دوستم بودی، یعنی هستی ما عمری نون و نمک همو خوردیم، من مدیونتم، دوبار جونمو نجات دادی.

- گفتم که عجله دارم، بچه ام منتظره

ستار دو دستش را روی شانه هایش گذاشت و زل زد به چشمهایش. از اتفاقاتی که برایش افتاده بود خبر داشت و میدانست که وضعیت روحی اش مناسب نیست:

- میخوای بری خونه پدر و مادرت

- خیلی هم عجله دارم

- مازیار، رفیق خوبم، پدر و مادرت تمومی دار و ندارشونو برا دوا و درمون دخترت ثریا فروختن و حالام تو خونه بزرگسالا هستن. 

مازیار وحشت زده نگاهش کرد و با صدای لرزانی گفت:

- فروختن، خونه شونو فروختن، پس ثریا چی، اون کجاس. تو، تو، تو داری بهم دروغ میگی

- تو بهترین دوستمی من مدیونتم، بخدا دروغ نیس، چطوری بگم، ثریا دخترت مرده، قبول کن اون مرده. اون حالا پیش خداس

مازیار با دو دستش یقه اش را گرفت و دندانهایش را از خشم بهم سایید.هلش داد و پرتابش کرد روی پیاده رو و چند لگد محکم کوبید به شکمش:

- تو دیگه رفیقم نیستی، تو، تو، تو یه دروغگویی

- بخدا دروغ نمیگم، تو حالت خوب نیس


مازیار تکانی خورد انگار چیزی در تاریکی درونش جرقه زد. نعره دیوانه واری کشید و مثل روانی ها با گامهای تند به راهش ادامه.  پژواک صدای ستار در راه به گوش اش می پیچید:

- دخترت ثریا مرده مرده مرده مرده

چند بار سوار اتوبوس شد و پیاده، معلوم نبود چه مدت در راه بود و به کدام سمت و سو و مقصدی میرفت. توگویی بیرون زمان و فراسوی مکان در سیر و سفر بود.

*****

خورشید سپیده دمان نرم نرمک از پشت قله های دماوند سر زده بود. دشت و دره ها از بلندی ها در مه صبحگاهی شناور بودند وآسمان کبود میزد. در افقها ابرهای پراکنده و سرگردان بیتوته کرده بوند و فوج فوج پرندگان وحشی با پرهای سپید در کوج.  بادی ملایم شروع کرده بود به وزیدن. آرامشی ناب و بیکران دورادور را مسحور کرده بود و سکوت.

مازیار بر فراز تخته سنگی بزرگ بر لبه پرتگاه ایستاده بود، پرتگاهی دلهره آور و مخوف. نگاهی از اوج به ژرفای وحشتناک دره در زیر پای خود انداخت و لبخندی از تمسخر نقش بست بر چهره مالیخولیایی اش. همه چیز به یادش آمده بود، همه اتفاقات تاریک و گزنده که تنش را به نیش میکشیدند و روحش را میجویدند. زمین در زیر پایش تهی شده بود و آبی ای که در فراز سرش جا خوش کرده بود . یاس گزنده ای از راههای بی نشان در اعماقش سرازیر شده بود و جشم اندازها در نگاهش کبود، سرش را به سمت آسمان گرداند، نیشخندی زد :

- تو یه بچه کشی، این سناریو رو از اول تا آخرش خودت نوشتی، منو از مرگ میترسونی، من خیلی وقته که مرده ام ، از همون لحظه ای که امانت مریمو ازم گرفتی تو دیگه برام وجود نداشتی. تو خدا نیستی تو یه بچه کشی 

نگاهی از فراز به مغاک  تاریک و بی انتهای دره انداخت کسی از دورهای دور صدایش میزد و او لبخند. پاهایش سست شد خون در رگان تشنه اش منجمد.،چشم هایش کمی سیاهی رفت و خورشید در پس حریر ابرها پنهان. مریم با تبسم سحرآمیزش در رویاهایش درخشید، ثریا ایستاده بود در کنارش. هر دو پیراهن بنفش به تن داشتند. نجوایی با خودش کرد.دستهایش را مانند بال پرنده ها باز. نسیم خنکی چهره اش را نوازش کرد و از لابلای موهای ژولیده و درهمش عبور.

***

 و آنگاه جز هیچ در آن هیچستان فراز صخره های محو بر لبه پرتگاه نبود هیچ


اکتبر 2024 مهدی یعقوبی(هیچ)