۱۳۹۷ تیر ۲۱, پنجشنبه

دخمه مخوف - مهدی یعقوبی



نیمه های شب بود و دشت آسمان مست از عطر ستاره ها . در فراسو بر فراز کوهپایه های دور معلوم نبود که گلبوته های وحشی  و رنگارنگ در آیینه ماه نگاه می کنند یا ماه با چشمان نقره ای اش به آنها .
بر خلاف همیشه بادهای ولگرد در کوچه و خیابانها پرسه نمی زدند و شاخه های پر برگ درختان در بهت سکوتی وهم آور غرق . گهگاه زوزه هایی گنگ از دورها به گوش می رسید.
پای دیواری بلند، اسمال زبل با قد کشیده و شانه های خمیده اش ،چشمانش را آمیخته با هراسی گنگ سراند به اطراف ، سپس رو کرد  به سمت دوستش عباس و گفت :
- انگار اوضاع روبراهه .
- آره همینطوره
- مطمئنی کسی خونه نیس
- رفتن مسافرت ،فقط همون مردتیکه مافنگی سرایدار ، دماغشو بگیری جونش از ماتحتش در میره
- دستاتو قلاب کن ، برم یه سر و گوشی آب بدم ،
- قبل از هر چیز درو از داخل واز کن