۱۳۹۷ تیر ۲۱, پنجشنبه

دخمه مخوف - مهدی یعقوبی



نیمه های شب بود و دشت آسمان مست از عطر ستاره ها . در فراسو بر فراز کوهپایه های دور معلوم نبود که گلبوته های وحشی  و رنگارنگ در آیینه ماه نگاه می کنند یا ماه با چشمان نقره ای اش به آنها .
بر خلاف همیشه بادهای ولگرد در کوچه و خیابانها پرسه نمی زدند و شاخه های پر برگ درختان در بهت سکوتی وهم آور غرق . گهگاه زوزه هایی گنگ از دورها به گوش می رسید.
پای دیواری بلند، اسمال زبل با قد کشیده و شانه های خمیده اش ،چشمانش را آمیخته با هراسی گنگ سراند به اطراف ، سپس رو کرد  به سمت دوستش عباس و گفت :
- انگار اوضاع روبراهه .
- آره همینطوره
- مطمئنی کسی خونه نیس
- رفتن مسافرت ،فقط همون مردتیکه مافنگی سرایدار ، دماغشو بگیری جونش از ماتحتش در میره
- دستاتو قلاب کن ، برم یه سر و گوشی آب بدم ،
- قبل از هر چیز درو از داخل واز کن

اسمال خودش را از دیوار کشید بالا . دزدکی نگاهی انداخت به حیاط پت و پهن . وقتی مطمئن شد که اوضاع امن و امان است . پرید داخل . روی زانوهایش خم شد و دوباره چشم انداخت به اطراف و اکناف . دولا دولا رفت به سمت درب فلزی  . خواست بازش کند که دید قفل است:
- ای بخشکی شانس
 . موبایلش را در آورد و با پچ پچ گفت:
- در قفله ، همون دور و اطراف بمون، میرم ببینم چه خاکی میتونم به سرم بریزم
- آخه
- آخه نداره ، یه خورده دندون رو جیگر بذار کلیدو میگیرم و زود بر میگردم
-  عجله کن ، میترسم یهو سه بشه
- فقط حواست باشه. جلو در نپلکی ، برو یه خورده اونطرفتر خودتو مخفی کن .
- باشه ، فقط بهم خبر بده

اسمال دستمال یزدی ابریشمی را از جیبش در آورد و کشید روی پیشانی اش . روی زانویش نشت و آمیخته با هراسی گنگ اطراف را تفتیش . از جیبش بطری کوچکی از عرق در آورد و قلپ قلپ سر کشید . احساس خوشی دوید در رگ و پی اش .

یکی از پنجره ها باز بود . از همان جا پرید داخل اتاق . کلاه ماسکی را کشید روی صورتش . از جیب چاقوی نظامی اش را در آورد و فشرد در مشتش . آرام و بیصدا رفت جلو . از لای در اطراف را کند و کاو کرد . سرایدار در حالی که با یک دستش با بیضه هایش بازی میکرد در حال نگاه کردن فیلمی از ماهواره بود .
در را باز کرد و پاورچین پاورچین رفت جلو . چاقو را گذاشت زیر گلویش و یک دستش را هم محکم گرفت روی دهانش .

سرایدار رنگ و روی اش از ترس شد عینهو گچ :
- خفه خون بگیر ، اگه بخوای جیغ و ویغ بکشی ، چاقو رو فرو میکنم تو شاهرگت ، شیر فهم شد.  کلیدا کجاس
- کدوم کلید
- در ورودی
- تو رو خدا رحم کنین ، من فقط سرایدار ویلام ،
- زر نزن ، گفتم کلیدا کجاس
- من ، من نمی دونم

اسمال که از کوره در رفته بود ، با چاقو خطی کشید روی گونه اش . خون فواره زد و دوباره گفت:
- اگه نگی ایندفعه فرو میکنم تو گلوت

سریدار تفی پرتاب کرد به صورتش . اسمال که انتظارش را نداشت با ته فلزی چاق کوبید به شقیقه اش . سپس یقه اش را گرفت بلندش کرد و کوبید به دیوار . بر خلاف آنچه فکر میکرد با آن سن و سالش قدرتمند و چغر بود :
- ببین من وقت چک و چونه زدن ندارم ، یه فرصت دیگه بهت میدم اگه بخوای بازم پوزهتو ببندی تا دسته فرو می کنم تو شیکمت .

سرایدار سری تکان داد . اسمال یقه اش را ول کرد و او از راهرو رفت به سمت اتاق پذیرایی و گفت:
- همه دلارها و جواهراتش پشت این کمده

اسمال که انتظارش را نداشت او به این صاف و سادگی همه چیز را لو بدهد . از شادی چهره اش درخشید و مات و مبهوت نگاهش کرد و گفت :
- پس پشت کمده من که چیزی نمی بینم
- این کلید استتار شده رو که بزنی ، یه در مخفی واز میشه . بعدش خودت با چشای خودت می بینی

در همین هنگام موبایلش زنگ زد:
- گفتم چن لحظه دندون رو جیگر بذار کلیدو میارم
- همه چیز آرومه
- آره خیالت تخت ، تازه محل گنجو پیدا کردم نونمون افتاد تو روغن
- منتظرتم

سرایدار دکمه استتار شده را فشار داد و دری مخفی در پشت کمد باز شد . دوباره سرانگشتش را روی دکمه گذاشت و زود بست . خم شد دسته کلید از زیر قالی بر داشت و پرتاب کرد به سمتش . اسمال لبخندی زد . خواست در مخفی را باز کند اما با خودش گفت :
- بهتره اول برم درب حیاطو واز کنم ، تو خیابون پرسه زدن خطرناکه شاید یه کسی خبردار شه .
نگاهی به سر و صورت خون آلود سرایدار انداخت و گفت:
- بیفت جلو

اما او همانجا کنار دیوار روی زانویش نشسته بود و تکان نمی خورد . خواست دست و پایش را ببندد اما چیزی دم دستش نبود . بلندش کرد و هلش داد به جلو اما دوباره تفی پرتاب کرد به صورتش . اسمال هم در جا با ته فلزی چاقو کوبید به شقیقشه اش . وقتی دید که از حال رفته است . دسته کلید را بر داشت و از پله ها دوان دوان رفت به سمت در .
کلیدها را یک به یک امتحان کرد اما هیچکدامشان به قفل نمی خورد . با خودش گفت:
- نکنه کلک زده باشه ، اصلا چرا اون در مخفی رو نشونم داد .

 خواست بر گردد که یکهو از پشت دید که سرایدار با کلت کمری ایستاده است :
- پس دنبال کلید میگردی کلید اینجا تو جیبمه
دستش را گذاشته بود روی ضامن و نشانه رفته بود به قلبش .
- شلیک نکن ، بذار برم

سرایدار همانطور که با نیشخند نگاهش میکرد صدا خفه کن را در انتهای لوله نصب پیچ کرد و گفت:
- این خطو رو صورتم کی انداخت، فک کردی میذارم همینطور صاف و ساده در ری، هشت سال تو جبهه بودم اونم خط مقدم ، حاج آقا بیخود منو استخدام نکرده .

چندبار شلیک کرد به پاهایش،  تیری هم زد به بازویش .  سپس مکثی کرد و رفت جلوتر . در حالی که فحش های ناموسی نثارش میکرد . با مشت و لگد افتاد به جانش . از حال که رفت . همانجا نشست . سیگاری روشن کرد و پکی عمیق . در را باز کرد و نگاهی  انداخت به اطراف . خیابان خلوت بود و عبوس . عباس که در همان گوشه کنارها اوضاع را می پایید تا او را دید رعشه افتاد به تنش . خواست زنگی بزند به اسمال اما پشیمان شد .
سرایدار در را بست . پتویی آورد و اسمال را که از خونریزی زیاد از حال رفته بود . با پاهایش انداخت روی پتو . سپس کشان کشان برد از پله ها بالا . در مخفی پشت کمد را باز کرد و انداخت داخل . لگدی زد به پهلویش و بر گشت و در را بست .
 

چند ساعت بعد که اسمال بهوش آمد با دستهای لرزان و کرختش چشمهای خون آلودش را پاک کرد . خواست تکانی بخودش بدهد که از درد آه از نهادش در آمد. گیج و منگ بود و اطراف را تیره و تار میدید . به زور و زحمت تکیه داد به دیوار . تیرها خورده بودند به زیر ساق یکی از پاهایش . از بازوی دست راستش هم خون می آمد  . پیراهنش را در آورد و با دندانش پاره کرد و بست به زیر ساق پا . در مقابلش روی میز شمعی پت پت کنان می سوخت . سرش را بر گرداند و به سقف چوبی خیره . همین که دست برد به جیب تا سیگاری در بیاورد ، ناگاه  موهای تنش از وحشت سیخ شد . چشمش افتاد به پیکر نحیف دختری با چهره ای زرد و پژمرده . لخت و برهنه بود . استخوانی بر پوست .
با تعجب نگاهش کرد و سرانگشتانش را بسویش تکان . آن دختر که در کنار پتویی پاره پاره چمباتمه زده بود عکس العملی نشان نداد . پا شد و در حالی که درد از سر و صورتش می بارید خودش را رساند در کنارش . سیگاری از جیبش در آورد و اتش زد و گفت:
- سلام من اسمالم ، بنظر می آد که خیلی وقته اینجایی

دختر بی تفاوت نگاهش کرد وبی آنکه جوابش را بدهد  پاشد رفت آنطرفتر و سرش را گذاشت روی زانو . اسمال دوباره گفت:
- مگه من لولو خورخوره ام که ازم میترسی
-  ازت نمی ترسم
- پس زبون داری خب اسمت چیه .
- ناهید
- چه اسم قشنگی
- یعنی رقیه بود خودم عوضش کردم
- خوشت نمی اومد
- از ناهید بهتر خوشم می اومد
- چه مدت اینجایی
- 15 سال
- توام که مارو گرفتی ، 15 سال تو این هلفدونی من که یه روزم دوام نمیارم
- درست شنیدی 15 ساله شایدم 20 سال زمان از دسم در رفته
- دزدیدنت ، خدای ناکرده بلایی سرت آوردن
- بابام انداخت اینجا ، از اینکه اسممو عوض کردم ، خوشش نیومد ، گفت از اسمای ایرونی نفرت داره . بعدشم خواست شوهرم بده به یه آخوند پیر و پاتال و پولدار.
- عجب ، پدره دیگه احترامش واجب
- خب بعدش چی ،
بعدش معلومه ، شبی که اون ملا خواست بهم دست درازی کنی ، چاقورو گذاشتم وسط دو پاش و اخته اش کردم.



سرایدار که داستان را از سیر تا پیاز با تلفن نقل کرد . اربابش سیدعلی یعنی  پدر ناهید دستور داد تا جیره غذایی شان را که هفته ای یک بار از دریچه در آهنی به داخل اتاق مخفی می انداختند قطع کند و منتظر باشد تا او از زیارت بر گردد و قضیه را حل و فصل .
در این مدت اسمال که بر اثر خونریزی نحیف و چهره اش زرد و کبود می زد . در همان گوشه و کنارها افتاده بود و در عالم خواب و بیداری مرگش را انتظار می کشید . ناهید هم که پتویی سربازی را دور بدنش انداخته بود کمی آنسوتر مغموم و سر درگریبان  نگاهش میکرد .
یکی دوبار سرایدار دریچه در دخمه مخوف را آرام و بی صدا باز کرده بود و نگاهی به داخل تا مطمئن شود که اوضاع امن و امان است .
روی طاقچه رنگ و رو باخته قرآنی قدیمی به چشم میخورد که سیدعلی گذاشته بود تا  وقت و بیوقت دخترش بخواند تا گناهانش بخشیده شود اما او هرگز به آن دستی نزد و از آنچه پدرش به او امر و نهی میکرد نفرت داشت و از عقاید چندش آورش.
نیمه های شب بود و اسمال در لحظات احتضار هذیان می گفت . ناهید به نرمی پا شد و چند قدم رفت جلو . کنارش نشست و سرش را گذاشت روی زانویش . اسمال به زحمت برای لحظه ای چشمش را باز کرد اما چهره اش را تار و بیرنگ میدید چند قطره اشک از چشمان ناهید سر خورد و از گونه هایش سرازیر. به عوالم رویا فرو رفت و سیر و سفر در گذشته ها:
- اونشب بشدت بارون می بارید و بادهای عاصی به در و دیوار می کوبیدند و به شاخه و برگها چنگ. سیدعلی که دیگه بعد از اون ماجرای وحشتناک پدر صدا نزدم نشسته بود روی سینه مادرم ناهید . در چهره اش از خشم و غضب آتیش می بارید و دمادم فحش های ناموسی میداد . مادرم باهاش مشاجره کرده بود و جنگ و جدال . گفته بود که چرا زن دوم گرفته است . اونم در جوابش میگفت ، سلیته مگه ائمه اطهار وقتی زنای اضافی یا کنیز میگرفتن از زناشون سئوال میکردن . خدا گفته ، رسولشم تایید کرده اونوقت تو پتیاره چوب لای چرخ احکام و شرعیات میذاری . مرد خونه م اینجا من تصمیم میگیرم ، تو که خرجامو نمیدی.
همانطور گلوشو فشار میداد و آیه میخووند . من از لای در که صحنه رو میدیدم و اشک می ریختم . یه دفعه بی اختیار دویدم به طرف مادرم اما سیدعلی با ضربه ای محکم پرتابم کرد . سرم محکم خورد به دیوار و گیج رفتم و بی حال افتادم . نمی دونم چه مدت گذشت اما تا چشم واز کردم گنگ و تار دیدم که دو تا پاهای مادرو در حالی که سر و صورتش خونی بود با دستاش گرفت و کشان کشان از اتاق برد بیرون . دیگه مادرم رو ندیدم ، نیست و ناپدید شد منو هم انداخت اینجا . تو این سرداب . شبای جمعه می اومد کنارم می خوابید .  شکممو بالا آورد و بچه هام که بدنیا اومدن ، یه جورایی کشت و یا نمی دونم گم و گورشون . ایکاش منم کنار مادرم می مردم . چن بار دست زدم به خودکشی اما نشد که نشد . ایکاش می مردم ایکاش ...

اسمال در همین لحظه چشمانش را باز کرد و لرز لرزان گفت:
- پس ناهید اسم مادرت بود
برق شادی ای در چهره ناهید شکفت و از اینکه او هنوز زنده است خوشحال:
- حرفامو شنیدی
- من هف تا جون دارم بهم میگن اسمال زبل ، به این راحتی نمی میرم
- یه همزبون اونم از پس از اینهمه سالها ، راستی از بیرون چه خبر.
- از ماهواره بگم یا از موبایل و ...
- من که اسم این چیزا رو نشنیدم ، چی هستن
- اول از بغلم این بطری رو در بیار ، آب حیاته اگه یه قلپ بخورم حالم بهتر میشه

ناهید پتو را در دور تن برهنه اش دوباره پیچید و دست برد و از جیب کاپشن جیرش بطری عرق را در آورد . درش را باز کرد و گذاشت روی لبش. اسمال چند قلپ سر کشید و احساس کرد که حال و هوایش بهتر شده است . خواست چیزی بگوید که ناگاه صدای باز شدن دریچه شنیده شد. ناهید خودش را کشید آنطرفتر چهره پشمالود سیدعلی به چشمش خورد . چراغ قوه را گرفته بود به سمتش. بعد قهقهه ای زد و با صدای بلند گفت:
- یه آشی برات بپزم که  یک وجب روغن روش باشه. هر دوتانو به درک میفرستم 



یک هفته گذشت . اسمال که از کودکی در کوه و کمر بزرگ شده بود و عاشق دشت و صحراهای بی در و پیکر ، در آن فضای تار و تاریک کلافه شده بود و عاصی . وقتی فکر میکرد که ناهید 20 سال آزگار در دخمه تک و تنها مانده است مغزش سوت می کشید. با خودش می گفت :
- یا خودمو میکشم یا ازین جهنمدره فرار می کنم .

ناهید هم رفتارش متعادل نبود ، گهگاه با خودش حرف میزد و با خودش کلنجار . بر گرده اش اثرات ضربه شلاق به چشم میخورد و روی بازوی دست راستش خط چاقو .
یکی از شبها که بر اثر کابوس ها جیغ و فریاد می کشید و به سر و صورتش چنگ . اسمال پا شد و رفت به سمتش و بیدارش کرد . ناهید در دم شروع کرد به اشک ریختن :
- راحت باش ،
- همین امروز و فردا تو رو می کشه ،
- از کجا میدونی
- مگه خودش نگفت
- اینطورا که فک میکنی هم نیس ، بلوف زده
- بلوف چیه ، تو اولیش نیسی ، میدونی چن نفرو اینجا کشته . من با چشای خودم دیدم
- با چشای خودت دیدی
- آره با چشای خودم دیدم ، یکی دو نفر نبودن ، سگای وحشی  ، گرسنه ، از چشاشون خون میباره
- منظورتو نمی فهمم
- زنده زنده ...

در همین هنگام دریچه  باز شد . هوا گرگ و میش بود و صدای اذان از رادیو بگوش  . سیدعلی که تازه وضو گرفته بود و دست می کشید به ریشهای خرمایی اش ، نگاهی انداخت به داخل . پوزخندی زد و چراغ قوه اش را گرفته به چهره اسمال و گفت:
- پس هنوز نگفتی رفیقت که باهات بود  اسمش چیه
- من تنها اومدم
- یعنی میگی نمیخوای راه بیای ، من عادتم نیس یه سئوالو دوبار بپرسم ، حال و حوصلشم ندارم ، وقت طلاس .
- فقط به یه خورده پول احتیاج داشتم
- اسم و آدرس اینجارو کی بهت داده
- هیچکی
- راست راست تو چشام نیگا میکنی و دروغ میگی نسناس ، منو از زیارت کربلا کشوندی اینجا تا این چرت و پرتارو تحویلم بدی.
- بذار برم ،
- بذارم بری ، لوم بدی که دخترمو 20 سال انداختم تو این سردابه ، راس حسینی بهت بگم اینجا آخر خطه ، اگه لوم میدادی بازم نفله ات میکردم . یعنی تکه پاره

بعد رو کرد به سرایدار و گفت :
- برو اون سلولو واز کن

سرایدار دسته کلید را بر داشت و در حلی که سیدعلی اسلحه کمری را به سینه اسمال نشانه رفته بود  . با احتیاط رفت داخل و در انتهای دخمه در دیگری را که به سلولی انفرادی باز می شد باز کرد . دست ناهید را گرفت و انداخت داخل سلول و دوباره در را بست . اسمال با نگاهی آمیخته از ترس گفت:
- چیکار میخواین بکنین
- بهت گفتم یه سئوالو دو بار نمی پرسم .
سپس رو کرد به سرایدار و گفت سگهای گرسنه غولپیکر را  که پوزه بند زده بود بیاورد .  سرایدار دستی کشید به پشت سگهای گرسنه ، قلاده و  پوزه بندها را باز کرد



ناهید که با چشمانی از حدقه در آمده و با بهت و حیرت از پشت سلول حمله و هجوم سگها را میدید شروع کرد به جیغ زدن  و مشت بر دیوارهای سیمانی کوبیدن .
اسمال تنها کاری که توانست بکند این بود که دستانش را جلوی صورتش بگیرد و سرش را بگذارد روی زانو . سگهای عظیم الجثه در یک چشم بهم زدن تکه پاره اش کردند و مشغول شدند به خوردن . با پوزه های خون آلود له له میزدند و هر از گاهی دمهای خود را می جنباندند . سیدعلی که این نوع صحنه ها را بارها دیده بود  و هر بار از شادی در پوستش نمی گنجید قهقهه سر میداد و سگهایش را تشویق .


عباس که نمی دانست چه بلایی بر سر دوستش آمده است . بیقرار و دلواپس در قهوه خانه ای که پاتوق همیشگی اش بود شب و روز می پلکید و طرح و نقشه می کشید . از کودکی با اسمال بزرگ شده بود و نان و نمک هم را خورده بودند . چند بار برو و بچه های محل سراغش را ازش گرفتند او اما سری تکان میداد و با چهره ای درهم می گفت:
- منم ازش خبر ندارم .

آنها اما باور نمی کردند . چرا که جیک و پیکشان یکی بود و از قدیم و ندیم بهترین دوست هم .  محال بود اسمال غیبش زده باشد و او ازش خبری نداشته باشد . یکی از آنها که سالها پیش باهاش در کارخانه ای در حواشی شهر کار میکرد پیشنهاد کرد که سری به اداره پلیس بزند و ته و توی قضیه را در بیاورد .  او اما می ترسید که اگر پایش را به اداره پلیس بگذارد  هنگام سین جین دم خودش به تله بیفتد و دچار دردسر .
داشت دیوانه میشد . شبها خواب به چشمش نمی آمد و یا اگر پلکهایش را روی هم می گذاشت دچار کابوس میشد و سر و صورتش خیس از عرق . آنوقت در گوشه ای چمباتمه میزد و خودش را میخورد و مشت می زد به در و دیوار .

تصمیم گرفت به هر قیمتی که شده ته و توی قضیه را در بیاورد . چند بار سرایدار را در کوچه و خیابانها تعقیب کرد اما سودی نداشت . چند بار هم در پی سیدعلی که شنیده بود با مقامات کله گنده دولتی در قاچاق سر و سری دارد باز هم بی نتیجه بود.
یک بار در ایام محرم در مسجد محل رفت نشست کنار سرایدار . به هر نحوی که بود سر صحبت را باهاش باز کرد و دلش را زد به دریا:
- حاج آقا میتونم یه سئوالی ازتون بپرسم
- بپرس مومن
- جسارت نباشه من یکی از دوستام یعنی بهترین دوستم اسمال زبل بهم گفته بود میاد سراغ سیدعلی تا شاید براش کار و باری پیدا کنه ، آخه زن و دو بچه قد و نیم قد داره .

سرایدار تا اسم اسمال را شنید یکه ای خورد و چند بار شروع کرد به سرفه کردن . بعد در حالی که هراسی گنگ و پنهان در چهره اش موج میزد گفت:
- چرا نمیرین از خود سیدعلی بپرسین . من خدا به سر شاهده خبر ندارم
- آخه اومده بود به ویلای سیدعلی که شما سرایدارشین . شمام که 24 ساعته اونجاین .
- به همین خانه خدا بنده اطلاعی ندارم
- یعنی میگین برم سراغ اربابتون
- اگه صلاح بدونین میتونم ازش سئوال بکنم دو روز دیگه از مشهد بر میگرده
- نه لازم به زحمت شما نیس ، خودم ازش میپرسم

در حالی که آخوند محل داشت در باره اینکه شراب در بهشت الکل ندارد و از این بابت مسلمانان نباید شک و تردید به خود راه دهند از میان جمعیت پا شد و آرام و بی صدا رفت بیرون . از حالات و سکنات و نحوه حرف زدن سرایدار فهمید که اتفاق بدی برای عباس افتاده . او همچنین گفت که اربابش در خانه نیست . فرصت را غنیمت شمرد و  همان دم تند و تیز رفت به سمت ویلایش . طنابی را که در همان گوشه و کنارها پنهان کرده بود گرفت در دستش .  وقتی مطمئن ش که خیابان خلوت است از دیوار کشید بالا .  وارد حیاط که شد دید که در خانه قفل است . یکی از پنجره ها را شکاند و رفت داخل و مشغول شد به کند و کاو .

سرایدار که از سئوالات عباس مشکوک شده بود . رفت توی فکر . بعدش در وسطای سخنان آخوند پا شد و از مسجد رفت به سمت خانه . در راه با خودش کلنجار می رفت . میدانست که باید خبر را هر چه زودتر به سیدعلی برساند .
به خانه که رسید باران تندی شروع کرد به باریدن . دوید به سمت پله ها . در ایوان نگاهی انداخت به آسمان . بی معطلی گوشی تلفن را بر داشت و زنگ زد به سیدعلی:
- آقا یه خبر مهمی براتون دارم
- من سرم شلوغه
- درباره اسمال زبله
- اون که نفله شد
- منظورم اینه که یه نفر سئوالاتی بودار ازم پرسید ، حتم دارم باهاش بوده ،
- مطمئنی
- آره خودش ازم پرسید
- باشه فقط حواست باشه اگه یه موقع  خواست موی دماغ بشه ، بندازش تو همون دخمه . منم سعی میکنم زودتر خودمو برسونم

عباس که داخل کمد مخفی شده بود با شنیدن حرفهای که رد و بدل شده بود حدسش به یقین تبدیل شد . در کمد را کمی باز کرد . دید که سرایدار مشغول چای خوردن است . نمی خواست بی گدار به آب بزند . برای همین منتظر ماند و شش دانگ حواسش جمع . سرایدار چایی را که سر کشید شال گردنش را آویزان کرد به جارختی . آمد به سمت و سوی کمد .  عباس یک آن گمان برد که متوجه شده است اما اینطور نبود . دستش را گذاشت به کلید مخفی که در زیر تقویم دیواری تعبیه شده بود و در دخمه را باز کرد . از دریچه نگاهی انداخته به داخل :
- ظرف غذاتو بیار

جوابی نشیند دوباره نعره زد:
- سه شماره میشمارم اگه نیاری غذا بی غذا

عباس که به راز دخمه پی برده بود از تعجب دستش را گذاشت جلوی دهانش . با خودش فکر کرد که اسمال در دخمه است . تردید نکرد مثل پلنگی چست و چابک از جا پرید و با یک لگد محکم سرایدار را پرتاب کرد به داخل . کلید را از دستش بر داشت و در دخمه را قفل . سرایدار که سرش به دیوار خورده بود و از ضربه ناگهانی شوکه شده بود بخود پیچید .  عباس از پشت دریچه نگاهی انداخت به داخل دخمه . چندبار دوستش را صدا زد اما جوابی نشنید . رفت از داخل اتاقها چراغ قوه ای پیدا کرد و نور انداخت به داخل دخمه مخوف . اسمال پیدایش نبود . سرایدار با چشمانی که خشم و انتقام در آن شراره می کشید نگاهش میکرد و دستانش را مشت . عباس خواست برود به اداره پلیس تا داستان را شرح دهد اما در همان دم به فکر خودش خندید چرا که میدانست که افسار آنها به دست همین سیدعلی و همقطارانش است و خودش می افتد توی تله .
سیبی از کاسه خوش نقش و نگاری که روی میز بود بر داشت و گاز زد . ترش بود اما مزه اش چسبید . رفت که گازی دیگر بزند که چشمش افتاد به چند قطعه باستانی در گوشه اتاق . جام مفرغ و دو مجسمه طلا و تبرزین و کاسه سنگی . لبخندی بر گوشه لبش پیدا شد با خودش گفت پولدار شدم . فهمید که سیدعلی با بند و بست هایی که با از ما بهتران دارد پس از دزدیدن آثار باستانی آنها را به خارج قاچاق می کند و با فروشش پول پارو . قطعات را با ظرافت لای کاغذها پیچید و گذاشت داخل کیسه برنج . دوباره باز از دریچه نگاهش را سر داد داخل دخمه . خبری نبود سرایدار سرش را گذاشته بود روی زانویش و در عوالم خود غرق . بهتر دید ابتدا عتیقه جات را به جای امنی ببرد و وقتی که آبها از آسیاب افتاد دوباره بر گردد . همین کار را هم کرد . کلید در خانه را بر داشت و از خانه زد بیرون .

در دخمه ناهید که در گوشه ای زیر پتوی سیاه و پاره پاره اوضاع و احوال را می پایید چاقویی را که اسمال زبل برای روز مبادا بهش داده بود در پنجه اش فشرد . نگاهی شرزه انداخت به سرایدار .  بغضی غریب گلویش را فشرد . سینه اش از شدت درد و غمهها شده بود زاغه هایی از مهمات . خواست پا شود و کارش را یکسره کند اما همین که پا شد پشیمان شد و دوباره چاقو را در پتو پنهان .
فردای همان روز در گرگ ومیش عباس با کوله پشتی ورزشی بر گشت . پس از تفتیش اتاقها . نشست روی صندلی و به قاب عکس روی دیوار خیره . در همین هنگام صدای جیغ و فریاد زنی به گوش اش خورد . فکر کرد همسایه ها هستند . از دریچه دخمه خیره شده به داخل . چراغ قوه را گرفت به چهره سرایدار . دید با دو دستانش کمر دختر برهنه ای را سخت و سفت گرفته است و مشغول بوسیدن سر و صورت و پستانهایش . متوحش شد . چشمهایش را با دستهایش مالاند و دوباره خیره . با خودش گفت:
- اون دختره از کجا پیداش شد
نعره کشید:
- ولش کن مردیکه الدنگ ،
سرایدار قههقه ای زد:
- خفه خون ، ارباب بهم گفت حلاله .
- میگم ولش کن وگرنه خودم میام حسابتو میرسم .

کلید انداخت و در دخمه را باز کرد و قمه را گرفت در دستش. همین که خواست پایش را داخل بگذارد از پشت میله ای فلزی خورد به پس گردنش و پشتش لگدی محکم  .  افتاد داخل دخمه . سیدعلی بود از شدت خشم از چشمانش خون می بارید .  ریشش را با دندانهایش می جوید و به در و دیوار فحش های ناموسی میداد. در دخمه را بست و فریاد کشید :
- یکی بمن بگه اینجا چه خبره .
چند قرص روانگردان گذاشت در دهانش . پشتش یک لیوان آب . رفت به سمت زیر انبار . کلت را با چند خشاب اضافه بر داشت و در حالی که با خودش حرف می زد از خانه زد بیرون . نیم ساعت بعد با سگهای گرسنه اش  بر گشت . یک راست رفت به سمت دخمه. از پشت دریچه نگاهی کرد به داخل . خوب نمی دید . نور انداخت و دید که جسد غرق در خون سرایدار با چشمانی باز ، افتاده است وسط دخمه . ناهید با چاقو آش و لاشش کرده بود و سیدعلی که روحش از ماجرا خبر نداشت خیال کرد که عباس این کار را کرده است . نعره ای وحشتناک از قعر جگر سر داد و پاهایش را کوبید بر زمین . چند تیر شلیک کرد به سمت عباس . او اما جا خالی داد و خودش را در پشت در مخفی .
سیدعلی کلید انداخت و پوزه بند سگها را باز . اشاره کرد به سمت عباس و سپس رهایشان کرد . آنها در یک چشم به هم زدن  هجوم کردند . عباس چاقویش را به سمتشان گرفت اما کاری از دستش ساخته نبود سگها که آموزش دیده و حرفه ای بودند در همان حمله اول شاهرگش را به دندانهای تیزشان گرفتند و شروع کردند به جویدن . سیدعلی که خون در رگهایش به جوش آمده بود از کینه و انتقام نعره سر میداد و می قهقهه می زد .
در همین هنگام ناگهان متوجه شد که در دخمه با صدای مهیبی بسته شد . هراسان سرشان را چرخاند به اطراف . یکهو متوجه شد که اثری از ناهید نیست چند بار نعره سر داد :
- سلیطه کجایی

ناهید در دخمه را قفل کرد و از پشت دریچه کلیدها را بسمت و سویش تکان . سیدعلی باز فریاد زد:
- بذار بیام بیرون ، بخدا آزادت می کنم ، به پنج تن آل عبا قسم میخورم
ناهید جواب داد:
- منو 20 سال انداختی تو اون تابوت . 20 سال آزگار . مادرمو کشتی . چاه کن عاقبت خودش به چاه می افته .  با سگهای همیشه گرسنه ات خوش بگذره