۱۴۰۲ بهمن ۲۰, جمعه

خیلی خیلی خصوصی - مهدی یعقوبی(هیچ)

 


نیمه های شب بود و من از پس روزی  سخت و تکراری در خوابی عمیق فرو  رفته بودم که ناگهان زنگ در به صدا در آمد. از این پهلو به آن پهلو  غلتیدم و  غرولندی کردم. چند ثانیه بعد دوباره باز زنگ در بصدا در آمد ممتد و کشدار. خمیازه ای کشیدم و لعنتی فرستادم.  با خودم گفتم این وقت شب چه کسی میتواند باشد. پا شدم  و در خواب و بیداری از لای کرکره نگاهی انداختم به خیابان. کسی به چشم نمی زد. نم نم باران می آمد و افقها تیره و تاریک. با خودم گفتم نکند فک و فامیل همان زن محجبه ای باشند که در خیابان به عکس تبلیغی زن  نیمه برهنه اسپری می پاشید و من بهش گفتم داری با حجابش میکنی. او هم که انگار مرا میشناخت با خشم و غضب نگاه تندی کرد طوری که اگر شمشیر داشت از وسط به دو نیمم تقسیم میکرد. من اما از آن افرادی نبودم که با توپ و تشر و نگاههای تهدید آمیز جا بزنم. ایستادم موبایلم را در آوردم و همین که رفتم ازش عکس بگیرم دو پا  که داشت دو پا هم قرض گرفت و فلنگش را بست. 

خمیازه ای کشیدم و خواب آلود دوباره بر گشتم به رختخواب. همین که رفتم بخوابم موبایلم به صدا در آمد. شماره را نشناختم. گوشی را  بر داشتم. اریکا بود دختر قد بلند و زیبایی که چند سال پیش بار و بندیلش را بست و رفت به ایتالیا و من خاطرات خوشی ازش داشتم:

-  هیچ، حالت چطوره

مرا اینجا هیچ صدا میزنند. گفتم:

-  من خوبم تو چطوری

- منم حالم خوبه، کجایی

- خونه، تو کجایی

- من پشت درم

- پشت در 

- آره پشت در خونه ات

در را باز کردم و از پله ها دوان دوان رفتم پایین.  مثل همیشه لبخندی زد  و در بغلم گرفت عطر خوشی از موهایش ساطع میشد و گرمایی لذت بخش از تن و بدنش. ساک مسافرتی را ازش گرفتم و کمکش کردم بیاید بالا. نشست روی کاناپه: 

- چای یا قهوه

- چای

لیوان چای داغ را دادم دستش و برای خودم قهوه ای ریختم تا خواب از سرم بپرد. دراز کشید روی کاناپه. در گذشته مدتی مدل بود و بعد رفت در  یکی از ادارات دولتی. از زندگی یکنواخت در هلند و طبیعت کاغذی اش خسته شده بود و کلافه. بالاخره بار و بندیلش را بست و   رفت به زادگاهش در کوهپایه های سبز و دشت و صحراهای وسیع و بی در و پیکر.  قدی کشیده و پاهای خوشتراشی داشت. گونه هایش برنزه شده بود و چشم هایی آبی و افسونگرش را زیباتر جلوه میداد. معلوم بود که  خیلی خسته است و احتیاج به آرامش. رفتم کنارش نشستم  او هم سرش را گذاشت روی رانم و دو پایش را نیمه باز یله داد روی مبل. نگاهی انداخت روی عکس روی دیوار و با تبسم پرسید:

- اون عکس کیه

- کدوم عکس

- عکس رو دیوار

برایش عجیب بود که عکس یک جوان خوش قد و بالا و ورزشکار را روی دیوار زده ام. سکوت کردم. آخر با او اصلا درباره سیاست حرف نمی زدم گفتم:

- یه ورزشکار هموطنمه، اسمشه مجیدرضا رهنورد

- چه خوشتیپه، 

- منظورت اینه که مث خودمه

هر دو  زدیم زیرخنده. 

گیلاسی ویسکی برای خودم ریختم او اما از دستم قاپید و یکریز سرکشید. دوباره گیلاسش را پر کردم. دست راستم را در کف دو دستش  گرفت گذاشت روی پستانش و فشرد و گفت:

- دلم برات خیلی تنگ شده بود

بوسه ای روی پیشانی اش زدم و سکوت:

- تو دلت برام تنگ نشد

- چو دانی و پرسی سوالت خطاست

- میخواهم از زبون خودت بشنوم

- دلم برات یه ذره شده بود خیلی تنگ


 خمیازه ای کشید  و پلکهایش را برای چند لحظه بست، گفتم:

- میخوای همینجا رو کاناپه بخوابی

تبسمی گوشه لبش نقش بست و زل زد بمن و با شیطنت گفت:

- نه میام کنار تو میخوابم. اما  اول میرم  یه دوش بگیرم

- میخوای یه چیزی برات درست کنم

- نه شام خوردم

 پا شد  و در  مقابلم لباس هایش را در آورد و لخت و مادرزاد رفت زیر دوش. حوله ای دادم به دستش. نیم ساعتی زیر دوش ماند. موهایش را خشک کرد و خواست سشوار بزند که پشیمان شد. یک راست آمد در تخت خواب در کنارم. تلویزیون را روشن کردم و موسیقی ملایمی گذاشتم. دست بردم در موهای لطیفش و نرم نرمک نوازشش. گفت که فردا میرود به آمستردام و بعد از چند روز دوباره بر میگردد به ایتالیا. افسوس خوردم و او از نگاهم فهمید و لبم را به نرمی بوسید خودش را چسباند بمن با گرمای عاشقانه ای فشرد.

فردای همان روز  بعد از صبحانه ای مفصل رفت به آمستردام . پیامکی برایم فرستاد و ازم تشکر. با خودم گفتم حیف شد شب خوبی را با هم گذراندیم و کلی خندیدیم. نشستم روی بالکن و خیره شدم به نم نم باران و آسمان خاکستری. بهتر دیدم نگاهی بیندازم به سرخط خبرها. نشستم پشت کامپیوتر:

علم الهدی امام جمعه مشهد گفته است هرکس در انتخابات ریاست جمهوری شرکت نکند، مسلمان نیست و به جهنم رفتنش قطعی است

تن فروشی پسران در تهران

اشتیاق زنان مسن برای برقراری ارتباط با پسرهای جوان این روز ها علنی تر شده . رسانه های ایران این مردان را فاحشه  می خوانند 

در ایران  آمار مردان تن فروش بشدت  سیر صعودی را طی میکند مردان جوان و خوش ظاهر داشتن رابطه با زنان بزرگتر در قبال پول و امکانات را به عنوان شغل انتخاب کرده اند

هشدار یک جامعه‌شناس درباره پیام شادی مردم از باخت تیم ملی فوتبال مقابل قطر

مدیرعامل بهشت زهرا: 50 هزار قبر برای زمان بحران پیش بینی شده است.

خامنه‌ای می‌گوید خداوند از زبان او حرف زده است

خنده ام گرفت و  با خودم گفتم این اولین بار نیست که دیکتاتورها ادعای خدایی یا پیغمبری می کنند.پا شدم رفتم کنار پنجره. دمدمای غروب بود که احساس ناراحتی در ناحیه شکم کردم. چند بار پشت سر هم رفتم دستشویی. جدی نگرفتم.  و سر خودم را شیره مالیدم و گفتم ایشالا گربه است. بهتر دیدم بروم از  سوپرمارکت برای شام چیزی بخرم. چایی ای برای خودم ریختم و رفتم در بالکن نشستم و لیوان چای را در کف دو دستانم فشردم. گرمای لذت بخشی خزید در تنم. کفشم را پوشیدم و در را در پس و پشتم قفل. در راه پله ها دو زن همسایه ام در حال گپ و گفتگو بودند. زن همسایه پایینی مرا که دید لبخند موذیانه ای زد و من فهمیدم که آخ و اوخ های اریکا را در نیمه های شب شنیده است و برای هم تعریف کرده اند. هر دو مجرد بودند و بذله گو.

وقتی از در ساختمان آمدم بیرون. نگاهی انداختم به آسمان. هوا تاریک شده بود و پر ستاره. چند سالی میشد که شبها به بیرون نمی رفتم چرا که در محله ام احساس امنیت نمی کردم. سی سال پیش که به این محله آمدم  برایم حال و هوای دیگری داشت. همه هلندی هایی که در راسته خیابانم زندگی میکردند و با آنها خوش و بش. پر کشیدند و رفتند به شهرهای کوچک یا پیر شدند و رفتند خانه بزرگسالان. دریغ و افسوسی خوردم. روی لب یکی از ترانه های مورد علاقه ام را زمزمه کردم.

How many roads must a man walk down

Before you call him a man?

How many seas must a white dove sail

Before she sleeps in the sand?

انگار با خواندن این ترانه تمام غم و دردهایی که در درونم لانه کرده بودند دود شدند و خار و خاکستر. لبخندی نشست روی لبم. ایستادم  نوشته ای روی یکی از پنجره های طبقه هم کف نظرم را جلب کرد:

بسم الله الرحمن الرحيم

قل أعوذ برب الفلق (1) من شر ما خلق (2) ومن شر غاسق إذا وقب (3) ومن شر النفاثات في العقد (4) ومن شر حاسد إذا حسد (5)

این سوره را  معمولا برای در امان ماندن چشم زخم  و دفع اجنه می خوانند. با خودم گفتم اینجا هر جا که هست دیگر هلند نیست.

 از پل چوبی روبروی خانه ام رد شدم و رفتم در آنسوی خیابان که پاتوق خلاف کاران و مواد فروشان بود همین که چند قدم حرکت کردم دو نفر لاغر اندام با چهره ای تکیده روبرویم سبز شدند:

- دوچرخه نمیخوای

- دوچرخه

- آره اونم دوچرخه برقی، مال خودمونه

دوچرخه را تکیه داده بودند به دیوار، حداقل دو هزار یورو می ارزید:

- ارزون حساب میکنیم، 

- نه نمیخوام

- فقط صد تا

- گفتم خودم دوچرخه دارم

آخرین مدلشو -  تلفن چی سامسونگ 

- نه خودم تلفن دارم

- سیگار همراته

- سیگاری نیستم

 نگاهی تند انداختند بمن  و زیر لب چند فحش آبدار. 

بی اعتنا از کنارشان رد شدم

چشمم که به آرایشگاههای زنانه و مردانه در دو سوی این خیابان کوتاه افتاد غمی چنگ زد به دلم و وحشتم برانگیخته. سه آرایشگاه مردانه و یک آرایشگاه زنانه. بنظر میرسید شرع مقدس میخش را بر پیشانی این خیابان کوبیده بود.

در آنسوی خیابان مشروب فروشی  ای بود که بر خلاف گذشته مشتری ای نداشت و  روز و شب عده ای عرب یا ترک در  دور میزهایی که در اتاق مجاورش قرار داشت می نشستند و با هم قمار بازی میکردند. هوس کردم بروم و آبجویی بزنم بالا. از پشت شیشه نگاهم را روانه کردم به مشتریان و دود سیگارها. بیشتر به قهوه خانه های ترک یا مغربی ها شبیه بود تا بار. حتی یک زن هم در میان انبوه مردها دیده نمیشد منصرف شدم. خیابان کج و کوله بود و سرتاسرش پر از آت و آشغال .از شعاع اصلی خیابان راهم را کج کردم و بعد از  عبور از نیم قوسی افتادم در کوچه ای خلوت و تاریک. انگار صدای پایی از پشت سرم می آمد نشستم بند کفشم را باز و بسته کردم و در همان حال نیم نگاهی به دور و اطراف. کسی نبود همه چیز آرام بود و بی نفس. دوباره باز همان حس بهم دست داد و شک نداشتم که حسم بهم دروغ نمی گوید توگویی شبحی گنگ و محو سایه به سایه تعقیبم میکرد. گامهایم را تندتر کردم . چند دقیقه ای بیشتر با سوپرمارکت فاصله نداشتم. در همین حین یکی ناگهان از پشت سر موبایلم را که در جیب پشت شلوارم بود قاپید و به سرعت پا به فرار. به دنبالش دویدم اما او که سوراخ سنبه ها را خوب میشناخت در تاریکی ها غیب شد و گم و گور. لبخندی روی لبم نقش بست چرا  که از پیش فکرش را  کرده بودم و موبایلی قدیمی را که از کار افتاده بود در شلوارم گذاشته بودم. دزد ناشی زده بود به کاهدان حتما از دستم عصبانی میشد و خونش می آمد به جوش.

 کمی آنسوتر چشمم افتاد به دفتر انجمن منطقه. چراغ هایش روشن بود اما  کسی در داخلش به چشم نمی زد. آخرین بار که از کنارش گذشتم وحشت برم داشت. صدای قرآن از  ساختمانش شنیده میشد و سه نفر ریشو در  پس و پشت یک پیشنماز  مشغول نماز . زن بسیار محجبه ای هم در همان طبقه هم کف کار میکرد و مشغول رتق و فتق امور.  

هنوز به سوپرمارکت نرسیدم که دوباره  درد در زیر شکمم عود گرفت.  احساس شدیدی به داستشویی داشتم. تکیه دادم به دیوار. روی زانویم خم شدم و چند لحظه ای در همان حال ماندم. با خودم گفتم نکند بیماری مقاربتی از اریکا گرفته باشم. وحشت برم داشت. باید ادرار میکردم همان گوشه و کنارها نقطه ای سوت و کور پیدا کردم. راه و چاره دیگری نداشتم. دور و برم را دزدانه نگاه کردم و وقتی مطمئن شدم کسی نیست زیب شلوارم را کشیدم پایین. کارم که تمام شد نفسی به راحتی کشیدم. 

همین که رفتم وارد سوپر مارکت شوم یکی از همسایه هایم که باهاش صمیمی بودم تا مرا دید دستی بسویم تکان داد و با گامهای بلند و شتابزده آمد به سمتم. زن سیاهپوست طبقه هم کف آپارتمانم ماریا بود جذاب و بسیار خوشرو. از دیدنم خیلی خوشحال بود با گرمی بغلم کرد و گونه ام را بوسید. من هم همینطور. با لبخند پرسید:

- چطوری خیلی وقته ندیدمت

- خوبه خوب، تو چطوری

با هیجان و لکنت گفت:

- م م منم خوبم  دو بار از داخل خودرو بهت دست تکون دادم اما محلم نذاشتی، فکر کردم که از دستم دلخوری

- من ازت دلخور باشم، حتی فکرشم نکن.

- دوچرخه ات کجاست

- پیاده اومدم

-  من خودروام اونجاس . ای کاش پیاده می اومدم و با هم بر میگشتیم. دفعه بعد که میای آلدی خبرم کن تا با هم بیایم خرید، شماره تلفنمو که داری

- حتما همین کارو میکنم.

در داخل سوپرمارکت، چشمم افتاد به مردی قدبلند با اورکتی سبز.  انگار او را جایی دیده بودم. هر چه در کوچه پس کوچه های ذهنم کندو کاو کردم نتوانستم بخاطرش بیاورم. وقتی بهش نزدیکتر شدم کمی مسیرش را کج کرد و در حالی که مرا زیرچشمی می پایید ازم فاصله گرفت و رفت به قسمت لبنیات. یکهو دوزاری ام افتاد. خودش بود خودش. همان کسی که در مرکز شهر تعقیبم میکرد و من با آنکه متوجه شده بودم خودم را زدم به کوچه علی چپ. شک نداشتم از توله های نظام مقدس است یا از نیابتی هایش که مخالفان را  مثل سایه زیر نظر داشتند. با خودم گفتم:

- موضوع جدی تر از اونیه که فکرشو میکردم.

بعد از خرید در حالی که او را می پاییدم از سوپرمارکت زدم بیرون. به فکرم زد ضد تعقیب بزنم و ته و توی قضیه را در بیاورم اما این درد لعنتی در ناحیه زیر شکم باعث شد تا از خر شیطان بیایم پایین و هر چه زودتر بروم دکتر و فکر سلامتی ام باشم.  نگرانی مثل خوره افتاده بود به رگ و روحم و فکرهای آزاردهنده از سر و کولم بالا میرفتند. یکهو متوجه شدم که راهم را کج کرده ام و افتاده ام به بیراهه. دور خودم گشتم و  به اطراف نگاه. خنده ام گرفت و در همان حال به خودم توپیدم که چگونه یک دست انداز ساده میتواند مرا  در سراشیبی دره های یاس و اندوه پرتاب کنم و حال و روزم را از این رو به آن رو.. حواسم را جمع کردم و مسیرم را تغییر. دختری هلندی با بدنهای فرز و لاغر آنسوتر در حال دویدن بود و در کنارم نوجوانی با گامهای بلند و در حالی که به موبایلش نگاه میکرد عبور. خیابان درب و داغان بود و خانه ها فرسوده و قدیمی. با خودم گفتم دلیلش چیست که اینهمه در بوق و کرنا میکنند که هلند کشور پولدارهاست. کدام پولدار من که بعد از سی سال زندگی هشتم گرو نهم هست و  به یک لقمه نان محتاج. خشمی در چهره ام شراره کشید و خون در رگانم به جوش. به ساعتم که از دست دوم فروشی خریده بودم نگاه کردم و گامهایم را تندتر. برای آنکه افکار مسموم را از روحم بتکانم شعری از سهراب سپهری را  زمزمه کردم و سپس ترانه ای قدیمی.

من و ماریا هر دو همزمان رسیدیم . کمکش کردم و سبدهای خریدش را گذاشتم در راهرو خانه اش بهم گفت:

- با یه قهوه چطوری هیچ

- قهوه اینوقت شب، فکرشم نکن

- یه نوشابه

من که احتیاج به دستشویی داشتم بهش گفتم:

- نه فقط یه لیوان آب کافیه

تند و تند رفت در اتاقش و دستی کشید به موها و سر و صورتش و ماتیکی به لبهایش. پالتویش را انداخت روی کاناپه، سپس با خودش گفت:

- آب آب اصلا فراموش کردم

لیوان آب را داد دستم و خواست بگوید بنشینم روی کاناپه اما کلمات را روی لبهایش جوید و ترجیح داد سکوت کند.

 نگاهی به شلوار استرج و پیرهن صورتی کشدارش انداختم او هم لبخندی زد. آب را جرعه جرعه سر کشیدم و آب دهانم را قورت. در مقابلم ایستاد و گفت:

- یه چیزی بگو

- یه چیزی

- یه چیز خنده دار

من هم که چیزی بخاطرم نمی رسید. کمی این پا و آن پا کردم و یکهو یاد حدیثی افتادم که چند روز پیش خواندم و از خنده ریسه رفتم. موبایلش را از دستش گرفتم و رفتم به کانال یوتیوب. او تا چشمش افتاد به آخوند تعجب کرد و به چشمهایم خیره:

- ببین چی میگه، بذار برات ترجمه کنم، این روحانی مشهور میگه. 

یک لحظه مکث کردم و اما و اگر. او هم که با دیدن شکل و شمایل نتراشیده و نخراشیده ملا حالش بهم خورده بود گفت:

- زبونتو موش خورده ، بگو چی میگه

دلم را زدم به دریا و گفتم:

- میگه پاداش زنهای مومنه در بهشت مرد جوانی است که آلتش هرگز خم نمی گردد.

ناگهان غش غش زد زیر خنده و من هم که دیدم تنور گرم است نانم را چسباندم و گفتم:

- الکی به خودت وعده نده، گفته پاداش زنهای مومنه نه ...

دستی به سویم تکان داد و من از پله ها کشیدم بالا و دویدم به طرف دستشویی. این درد لعنتی بیشتر و بیشتر میشد و من باید تا فردا صبر میکردم تازه اگر دکتر وقت ملاقات میداد. رفتم آشپزخانه تا قرص مسکن و ضدالتهابی بیندازم بالا.  دیدم که قوطی خالی است. بیدرنگ از پله ها کشیدم پایین بطرف داروخانه شبانه روزی در آنسوی خیابان. خوشبختانه خلوت بود. دارو را بر داشتم و همانجا دو قرص انداختم در دهانم. کمی آنسوتر چشمم افتاد به زنی  که با لباس سکسی جلوی خیابان ایستاده بود و بسوی خودروها دست تکان میداد. ناگهان مردی با دشداشه مثل اجل معلق در مقابلش سبز شد. او رویش را بر گرداند و چند قدم رفت آنطرفتر. آن مرد دستی کشید به ریشش. سپس سرش را چرخاند به اطراف. من که او را می پاییدم فکر کردم میخواهد با قمه قیمه قیمه اش کند اما ابدا اینطور نبود سری تکان داد و نگاهی هیز انداخت به بالا و پایینش. همین که رفت چیزی بگوید یک خودرو آبی رنگ چند قدم آنسوتر زد روی ترمز. آن زن هم بسرعت و بی آنکه چیزی بپرسد پرید داخل خودرو و از شرش خلاص شد. مرد دشداشه ای که انگار سنگ روی یخ شده بود دستی کشید به ریش بلندش و نگاهی غضبناک به من . تفی انداخت بر زمین. من هم بی اعتنا شتر دیدی ندیدی از کنارش رد شدم.  بالای پل چوبی که در نزدیکی خانه ام قرار داشت ایستادم. نگاهم را پر دادم به ستاره ها. آه دردناکی از ته دل کشیدم تکیه دادم به نرده های پل و خیره شدم به دو قویی که نور جادویی ماه بر بالهای سفیدشان بوسه میزد و زیبایی سحرآمیزی به آنها داده بود معلوم نبود چه مدت در همان حال و هوا غوطه میخوردم. صدای پاهای زن و مرد جوانی که با سرور از کنارم می گذشتند مرا به خود آورد. به خانه که رسیدم پریدم روی تخت. خوشبختانه آرام و سبکبال خوابیدم

صبح بیدرنگ زنگ زدم به دکتر. کسی که گوشی را بر داشت ازم  علت مراجعه به دکتر را پرسید. من هم کمی مکث کردم و با خودم کلنجار. سپس به دروغ گفتم که شکمم درد میکند. قرار ملاقات را گذاشت برای چند روز بعد. وقتی اصرار کردم که موضوع جدی است و اله و بله با اما و اگر پذیرفت. وقت ملاقات ساعت سه بعد از ظهر بود و من باید تا آن زمان دندان روی جگر میگذاشتم. دقایقی در اتاق قدم زدم و چند قهوه پشت سر هم زدم بالا. التهاب در ناحیه زیر شکمم بیشتر و بیشتر میشد و من ترس برم داشت که موضوع باید خیلی جدی باشد. خودم را با آب دادن به گلها و شستن ظرف و ظروف مشغول کردم تا زمان بگذرد و افکار آزاردهنده را از خود دور.  خوشبختانه دکترم مردی میانسال و سیاهپوست از آمریکای لاتین بود. آدمی خوش مشرب که گاها با من گرم میگرفت و بحث و فحص. من با آنکه با نظرات ایده آلیستی مسیحی اش مخالف بودم اما سعی نمیکردم که مته به خشخاش بگذارم و گاها قضایا را ماستمالی میکردم تا بهش بر نخورد. آخرین بار که بهش گفتم من گاو پرستی را بهترین دین در دنیا میدانم بی اختیار شروع کرد کرکر خندیدن. یکهو آمد به خودش و ابرو درهم کشید و با چند سرفه بحث را ناتمام. 

نیم ساعت قبل از ملاقات از خانه زدم بیرون. آنسوی رودخانه، درست مقابل خانه ام چند جوان دائم الخمر که شکل و شمایل جوانان اروپای شرقی را داشتند روی نیمکت  چوبی زوار در رفته مشغول نوشیدن آبجو بودند و بگو و بخند. در پشت نیمکت دار و درخت و بوته های بلند سر بر آورده بودند. شب که کم کم از راه میرسید خلافکارها و معتادان ظاهر میشدند و در لابلای بوته ها و درختان شروع میکردند به کشیدن مواد و رد و بدل کردن اجناس. تا پلیسی در اطرافشان ظاهر میشد دمشان را میگذاشتند روی کولشان و بسرعت در میرفتند. پشت همین نیمکت و در میان بوته های انبوه و درهم پاتوق زن های تن فروش هم بود که گاه و بیگاه به ثمن بخس تن هایشان را حراج میکردند و پولی میزدند به جیب.

به دکتر که رسیدم یک راست رفتم بطرف اتاقک منشی. گفت که منتظر بمانم. رفتم روی صندلی نشستم چند نفر دیگر هم در اتاق انتظار نشسته بودند و مشغول ور رفتن با موبایل و لبخندزدن.  دستم را دراز کردم تا از روی میز روزنامه ای بر دارم اما در نیمه راه پشیمان شدم. این منشی را تا بحال ندیده بودم. دختری جوان که شکل و قیافه اش به ایرانی ها میزد. زیبا بود و خوشرو. دکوراسیون اتاق انتظار و چیدمان مطب نیز تغییر کرده بود. تابلوها را از روی دیوار بر داشته بودند اما مثل گذشته رنگ های آرامش بخش داشت و صمیمی. استرس از سر و رویم میبارید. نمی دانستم به آقای دکتر چه بگویم و از کجا داستان را شروع. حتما در دلش به ریشم می خندید. تا بحال برای درد پایین تنه به دکتر نرفته بودم. این نوع امراض با آنکه افکار و اندیشه هایم تغییر بنیادی کرده بود اما در ضمیر ناخودآگاهم هنوز تابو بودند. سعی کردم چشمهایم را ببندم و در زورق رویاها به سیر و سفر بروم تا این افکار مسموم را از خودم دور کنم اما نمی شد این احساسات پنهانی و ناشناخته که در اعماق تاریک روح و روانم جا خوش کرده بودند قوی تر از آن بودند و پشتم را می مالیدند به خاک.

بالاخره زمان موعد رسید. منشی بعد از انتظاری طولانی صدایم زد و هدایتم کرد به اتاق دکتر. تا چشمم به زن محجبه ای که در پشت صندلی نشسته بود افتاد خشکم زد و با خودم گفتم: 

- یا جل الخالق 

گفتم نکند همان لکاته ای باشد که داشت به عکس زن نیم برهنه با اسپری رنگ می پاشید. چشمهایم را با پشت دست هایم مالاندم و هاج و واج نگاه. نه خوشبختانه خودش نبود. کمی آرام گرفتم.  رو سری سیاه رنگی به سر داشت و موهایش را کاملا پوشانده. دستم را دراز کردم تا دست بدهم که میان راه منصرف شدم و زود دستم را کشیدم. تازه دستکشی هم در دست راستش بود تا دستش با نامحرم تماس پیدا نکند. تا رفتم بپرسم که آقای دکتر تشریف ندارند پابرهنه دوید وسط حرفم و گفت:

- متاسفانه وقت نشد تا به اطلاعتون برسونیم 

- اتفاقی برا دکتر افتاده 

- خوشبختانه نه، آقای دکتر بازنشسته شدند یعنی خیلی وقت پیش باید بازنشسته میشدند. منم اسمم فاطمه است.

چشمهایم از تعجب گشاد شد و افتادم به تته پته. او هم که انگار متوجه شده بود سرش را بر گرداند و و نگاهی انداخت به پرونده پزشکی ام در مانیتور. بعد از دقایقی رو به من کرد و گفت:

- بفرمایید

من که از دیدن ریخت و قیافه اش آنهم در بلاد کافرین گیج و منگ شده بودم و هاج و واج گفتم:

- بفرمایم

- آره بفرمایید

در دلم گفتم بخشکی شانس افتادم توی هچل. یک آن مانند وضعیت جنگی شرایط را ارزیابی و بالا و پایین کردم و استراتژی و تاکتیکم را معین. گفتم بهتر است دوز و کلکی سوار کنم و فلنگم را ببندم.

زیرسبیلی نگاهی انداختم به چپ و راست و بالا و پایین. دعایی عربی در قابی نقره ای و قشنگ چسبانده شده بود روی دیوار. با لکنت گفتم:

- یه خورده ناخوش احوالم

- منشی ام نوشته که شما شکم درد شدیدی دارین

- خوشبختانه بعد از خوردن معجون حالم بهتر شده، حتما به دلیل غذاهای ناجوره چی بهش میگن جانک فود

زیر چشمی نگاهی به چهره ام انداخت و مثل یک روانشناس حرفه ای از رنگ و روی زردم حدس هایی زد و سری تکان:

- پس حالتون بهتر شده

- میزونه میزون. یعنی خوبه خوب.

- اگه اینطوره تمومه 

پا شدم و بی اختیار دستم را دراز کردم تا برای خداحافظی دست بدهم که دیدم نگاهش به مانیتور است. فهمیدم که دست دادن با نامحرم طبق شرع ممنوع است. حرکاتش را بی ادبی به خودم فرض کردم اما خم به ابرو نیاوردم. خلاصه دست از پا درازتر از اتاقش آمدم بیرون بی هیچ نتیجه ای. همین که پایم را گذاشتم به اتاق انتظار موهای تنم از وحشت سیخ شد. درست دو قدم آنسوتر در مقابلم همان زن محجبه که با اسپری به تصویر تبلیغاتی زن نیمه عریان رنگ می پاشید نشسته بود و زل زده بود بمن. عینهو جن. دو پا که داشتم دو پا هم قرض گرفتم و فلنگم را بستم.

پایان