۱۴۰۲ آذر ۲۲, چهارشنبه

دوالپا مهدی یعقوبی(هیچ)

  


 اولین بار که دیدمش. حوالی غروب بود. غروب سرد پاییزی. در راه پله ها داشتم با خانم سیاه پوست همسایه ام گپ و گفتگو می کردم که ناگاه صدای باز شدن در فلزی ساختمانی که در آن زندگی میکنم به گوشم خورد. زن همسایه وندی نیم نگاهی انداخت به پایین. نرمخندی به گوشه لبش نقش بست:

 - همسایه جدیدمونه

به چشمهایش زل زدم . سرم را خم کردم به پایین. سایه مرموزی در نور پژمرده راه پله ها خورد به چشمم. پرسیدم:

 همسایه جدید- 

- آدم عجیبیه.

- چطور

- بذار بیاد بالا به ریخت و قیافه اش که نیگا کنی دوزاری ات می افته.من که تو عمرم آدمی مث اون ندیدم. خدا رحم کنه به دخترم. اگه چشمش بهش بیفته از ترس زهره ترک میشه.

فکر کردم که دارد خالی بندی می کند و میخواهد سر به سرم بگذارم. دوباره سرک کشیدم.  صدای لخ لخ کفشش را که از پله ها می کشید بالا می شنیدم. سرش پایین بود و دو ساک نسبتا سنگین در دستش. خواستم بروم پایین و کمکش کنم که زن همسایه با ایما و اشاره گفت که از خر شیطان بیایم پایین و صبر کنم. من اما اعتنایی به ایما و اشاره اش نکردم چند پله رفتم پایین و با تبسم گفتم:

- سلام همسایه. 

او اما حتی سرش را بلند نکرد. با خودم گفتم که حتما گوش اش سنگین است. دوباره با صدای بلندتر گفتم:

- بذار کمکتون کنم 

ایستاد با خودش غرولندی کرد و بی آنکه نگاهم کند راهش را کمی کج کرد و از پله ها کشید بالا. من هم دست از پا درازتر همانجا میخکوب شدم و حیرت زده به زن همسایه ام نگاه. او هم پقی زد زیر خنده. اما زود دستش را گذاشت روی لبهایش تا او نشنود.

همسایه جدید همینکه به وندی رسید یکهو پایش سر خورد و یکی از ساکها از دستش افتاد و چند پله قل خورد به پایین. آه و ناله خفیفی سر داد و نگاهی خشمناک انداخت به پوست موز بر سر راهش. یک دستش را گذاشت روی نرده ها و به هر ضرب و زوری که بود بلند شد. زانویش بشدت درد گرفته بود و سرش خورده بود به پله ها. وندی چند پله رفت پایین و یکی از ساکهایش را بر داشت. همین که چشمش به دو موش بزرگ صحرایی داخل ساک برزنتی افتاد از ترس جیغ وحشتناکی کشید و از هوش رفت.

همسایه جدید اما انگار نه انگار که اتفاقی افتاده است غرغری کرد و بی آنکه حتی نگاهی بیندازد به وندی که آیا زنده است یا مرده. راه خودش را گرفت و رفت بالا.

بعد از آن اتفاق ترسناک وندی یک هفته جرئت نکرد پایش را از اتاقش به بیرون بگذارد. حتی از سایه همسایه جدید وحشت میکرد و بخود می لرزید. دو موش بزرگ صحرایی. 

من همان روز حس کنجکاوی ام گل کرد و از پله ها رفتم پایین تا اسم این همسایه مرموز را که در کنار دکمه زنگ طبقه همکف نصب شده بود در بیاورم. در فلزی را باز کردم و نگاهی به راست و چپم. خیابان خلوت بود و باران سر بند آمدن نداشت. اسمش را خواندم:

- ب. ک پدرو

با خودم گفتم:

-  نکند از آن قاتل های سریالی باشه شکل و شمایل و حرکات و سکناتش که مو نمی زنه. نه،نه بهتره مثبت فکر کنم. حتما یه اتفاق بدی براش افتاده که اینقد اخماش توهمه. شاید خدای ناکرده عزیزی رو از دست داده یا چه میدونم هزار اتفاق دیگه، اما اون موشای گنده صحرایی حتی فکر کردنشم موی تن آدمو سیخ میکنه. خدا آخر و عاقبت وندی رو بخیر کنه.

همین که خواستم بر گردم چشمم افتاد به یکی از همسایه های فلسطینی ام. دستی بسویم تکان داد و بمن که رسید ایستاد باهاش خیلی چفت و جور بودم و صمیمی. بحبوحه جنگ حماس و اسراییل بود و همه خبرها حول و حوش این جنگ دور میزد. او هم پرچم فلسطین را زده بود روی پنجره اش در طبق دوم ساختمان. بی مقدمه رفت سر اصل موضوع:

- دارن قتل عام می کنن

- خبرها رو شنیدم آب دریا رو پمپاژ کردن داخل تونلها

- غزه دار و ندارمه

- از اقوامت چه خبر پدرت، مادرت

- ازشون هیچ خبر ندارم ، نه غذا دارن نه آب و برق ، خدا این نتانیاهو رو لعنت کنه.

- شنیدی ایران جا زد

- آره شنیدم

- 45 سال هی فلسطین فلسطین میکردن و شعار نابودی اسراییلو میدادن، سر بزنگاه که رسید بهشون خیانت کردن. آخوندا همینن.

با تاسف سری تکان داد و گفت:

- خدا اونارو هم لعنت کنه فلسطین و فلسطینی ها رو اونا شقه شقه کردن.  

عجله داشت و سراسیمگی در سر و صورتش موج میزد:

- من دیگه باید برم، زن و بچه هام دلواپسن

- به هر حال متاسفم

آسمان ناگهان غرید و او در زیر باران تندی که به درختان لخت شلاق میکوبید دوان دوان رفت به سمت و سوی خانه اش. 

  از پله ها رفتم بالا.  آبجویی تگری از یخچال بر داشتم و نشستم روبروی تلویزیون. احساس خستگی میکردم و سردرگمی. تلویزیون ماهواره ای حرف های یکی از آیت الله را پحش می کرد که می گفت هفتاد و پنج درصد مساجد بسته شدن و مابقی سوت و کور. جوانان مملکت اسلامی از دین و مذهب رویگردان شدن و بیدینی توی مهد شیعیان جهان بیداد میکنه اونم تو مملکتی که نیم میلیون آخوند داره. باید خون گریه کنیم. 

 در دلم گفتم تازه کجاشو دیدی این هنوز از نتایج سحره

آبجو را که سر کشیدم احساس خوشی دوید در رگ و روحم. 

برای لحظاتی چشمهایم را بستم و رفتم توی فکر. نمی دانم چه مدت در آن حال و هوا بودم اما تا بخود آمدم چشمم افتاد به عکس مادرم روی دیوار. پا شدم و از نزدیک چشم دوختم به چشمهای آبی اش. با خودم شعری را زمزمه ای کردم و بوسه ای زدم بر پیشانی اش.

پرده را کمی کنار زدم و در تاریکی چشم انداختم به خیابان. مدتی بود که تروریست های جمهوری اسلامی سخت مرا تحت نظر داشتند و مثل سایه تعقیبم میکردند و من باید همه هوش و حواسم را جمع میکردم. من یک شاعر و نویسنده بودم و خوب میدانستم که یک دیکتاتور بخصوص دیکتاتور عمامه دار از هیچ چیزی در دنیا بیش از آگاهی نمی ترسد.

از بالای سرم یعنی خانه همسایه جدیدم سر و صدا می آمد. با خودم گفتم مگه اون سگ داره.  نکنه موشای صحرایی باشن.

دو هفته از آن ماجرا گذشت و من در این دو هفته هیچ رد و اثری از مرد همسایه جدید ندیدم. آیا خودش را در خانه اش زندانی کرده بود و یا نکند موشهای عظیم الجثه و گرسنه اش او را نوش جان کرده بودند و اکنون هفت کفن  پوسانده بود . آخر در همان واحد که او زندگی میکرد تا چند ماه پیش  یک پیرمرد هلندی زندگی میکرد که من ماهها رد و اثر و خبری ازش نشنیده بودم. چند بار زنگ در خانه اش را زدم اما جواب نمی داد. مشکوک شدم در نهایت با کمک همسایه ها به پلیس زنگ زدیم و آنها هم قفل در را شکاندند و جسدش را که ماهها پوسیده شده بود پیدا. در مراسم خاکسپاری تنها من بودم و وندی. هیچکس دیگر نبود و من به یاد آخر و عاقبت خودم افتادم با قطره ای اشک در گوشه چشمهایم.

حال و حوصله اش را نداشتم که زنگ در خانه همسایه جدید را بزنم و چشمم بیفتد به آن هیکل قناس و هشلهف اش. خوشبختانه در این مدت حال و هوای زن همسایه ام بهتر شد و دوباره بر گشت به ریل. با این چنین دست به عصا راه میرفت و مواظب بود که چشمش به چشم او یعنی پدرو نیفتد. تا که یک روز در راه پله ها دوباره چشمم افتاد به جمالش. سلامی کردم و او هم تو دماغی و بی آنکه نیم نگاهی بیندازد بمن چیزی گفت. معلوم نبود جواب سلام بود یا فحشی آبدار. قد و قامتش شکل آدم پیدا کرده بود. کیفی سامسونتی هم در دستش. عینهو جنتلمن. 

 *****

 آن روز هوا آفتابی بود از پشت پنجره چشم انداختم به مناظر پاییزی به ابرهای پراکنده و آسمان دلپذیر. به آخرین برگهایی که بر روی شاخه های لخت بیهوده مقاومت میکردند و به زنی که با سگش از کنار رود میگذشت. یکهو متوجه شدم یکی از دوستانم که اسمش بهرام بود بسویم دست تکان میدهد. گفتم که بیاید بالا. به ساعتش اشاره کرد که عجله دارد. رفتم پایین. بعد از چاق سلامتی بهم گفت:

- ببین هیچ، من یه کار فوتی و فوری برام پیش اومده باید حتما انجامش بدم، کاووسو میذارم یکی دو ساعتی پیشت بمونه. زود بر میگردم

- مطمئنی نمی خوای بیای بالا، چایی، آبجو، ویسکی

- گفتم که باید برم، مادرشم که خودت میدونی سر کاره

ازم که خداحافظی کرد. به کاووس گفتم که :

- چطوره با هم بریم تو پارک قدم بزنیم.

او هم سری تکان داد. رفتم مقداری نان ازآشپزخانه بر داشتم و با هم افتادیم به راه . نگاهی به آبی آسمان و آفتاب سرد آذرماه انداختم و به دو قوی زیبا که روبروی خانه ام بیتوته کرده بودند. نان ها را دادم دست کاووس. نگاهی حیرت زده و آمیخته با ترس انداخت به من:

- خطرناکن، بهم نوک نمیزنن

- پس میترسی

انگار بهش بر خورده، با اما و اگر چند قدم رفت جلو، چند تکه نان انداخت توی آب، قوها هجوم آوردند به طرف خرده نانها. کنارش ایستادم و گفت:

- اینطوری نمی شه، نونارو بده من

نانها را گرفتم به طرف قوها، آنها هم متهورانه آمدند به سمتم و از دستم قاپیدند. به کاووس گفتم:

- حالا نوبت توئه

- یع یع یعنی من ...

- مگه تو چته

سکوت کرد و ایستاد در کنارم. با هم راه افتادیم به سمت و سوی پارک. پارکی بسیار بزرگ با طبیعتی زیبا حتی در اواخر پاییز. خواستم بطریقی باب گفتگو را باهاش باز کنم برای همین  پرسیدم:

- چه فیلمایی دوس داری

- فیلم

- کمدی، ماجراجویی، وسترن، تاریخی، ترسناک

- من فیلمای ترسناکو خیلی دوست دارم، اما پدر اجازه نمی ده، ولی من نیگا میکنم. با گوشی

- پس فیلمای ترسناکو دوس داری

- خیلی

میدونی دوالپا چیه

- دوالپا

- یه موجود خیالیه، اما اونطوری هام که نوشتن خیالی نیس

- شکل و قیافه اش چطوریه

بالاتنه اش مث من و توست پاهاش مث پاهای یه اختابوس وحشتناک، یه هیولاس اما خودشو میزنه به موش مردگی

- مثلا چیکار میکنه

-بهت میگم، داشتم چی میگفتم

- میگفتی خودشو میزنه به موش مردگی

- آره سر راه مردم میشینه و خودشو به ظاهر ذلیل و بدبخت نشون میده و هی گریه و زاری میکنه طوری که دل سنگو آب میکنه. 

-مثلا چی میگه

- میگه علیلم، ذلیلم بهم رحم کنید زن و بچه هام تو خونه گرسنه ان و منتظر،  لطفا کمکم کنین نمیتونم راه برم عابرم دلش به حالش میسوزه و میاد کمکش کنه همین که بلندش میکنه و میذاره رو کولش دوالپا فرصتو مناسب میبینه و با اون پاهای وحشتناک و تسمه مانندش که تو شکمش مخفی کرده بود حلقه میزنه دور گردنش دیگه هم ولش نمی کنه، 24 ساعت بهش میگه این کار و بکن و اون کارو بکن، هر کی هم بخواد نق بزنه و ازفرمانش شونه خالی کنه با اون پاهاش خفه اش میکنه، خلاصه روز و روزگارشو سیاه میکنه و طعمه اش آرزوی مرگ.

- یعنی نمیشه از شرش خلاص شد

- یه فوت و فن هایی داره

- چه فوت و فنی

- بقیه شو یه فرصت دیگه بهت میگم

- نه، نه من همین حالا میخوام بدونم

- خودت چه فکر میکنی

- من چاره ای بنظرم نمی رسه.

- عقلتو بکار بنداز مث ماها تو تله دوالپا نیفت

- مگه تو افتادی

- یه عمری افتادم، دوالپای آخوند،خلاصی اش هم ممکن نیست، یعنی هست اما خیلی سخت

- دوالپا کجاس، حتما نامرییه

- نامریی که نه 

 گپ و گفتگوی ما ادامه داشت که جلوی در پارک چشمم افتاد به مردی میانسال و ژنده پوش. روی کارتونی نشسته بود و گدایی میکرد. لبخندی زدم نقشه ای زد به سرم. یک یورو دادم به کاووس و گفتم:

- اینو بده به اون مرد فقیر

او هم بلافاصله پول را از دستم گرفت و رفت به سمت آن گدا. همین که به دو قدمی اش رسید انگار دوزاری اش افتاد. مکث کرد و سرش را بر گرداند بمن. با خودش گفت:

- نکنه یه دوالپا باشه که خودشو زده به موش مردگی. آره خودشه، ریخت و قیافه اش مو نمیزنه. تند بر گشت به سمت من.

- خودت بده بهش

- م، من 

- یه دوالپاست. به چشاش نیگا کن، به سر و وضعش

- پس ترسیدی

- نه اصلا هم نترسیدم مطمئنم

در همین حیص و بیص بهرام با زنش از راه رسید. باز هم عجله داشتند. کاووس پرید داخل خودرو. حتی ازم خداحافظی هم نکرد. چهره اش به کبودی میزد و ترس و وحشت از سر و رویش می بارید.

*****

نیم ساعت بعد در کنار در ورودی چشمم افتاد به پدرو. خشم و غضب مانند آتشی گداخته در چهره اش تنوره میکشید. دور خودش قدم میزد و بخودش توپ و تشر. من که روحم از ماجرا خبر نداشت. همانجا ایستادم و به خودم گفتم هر چه باشد همسایه ام هست بهتر است که ازش داستان را بپرسم. چند قدم رفتم جلو:

- همسایه حالتون خوبه

خشم آلود نگاهم کرد و سری تکان. بعد دوباره شروع کرد به قدم زدن. از خر شیطان آمدم پایین. چند قدم که از پله ها کشیدم بالا. دیدم که زن سیاهپوست دوان دوان و سراسیمه در جلویم سبز شد:

- دستم به دامنت همسایه بدادم برس

- مگه چی شده

- همون اتفاقی که نبایست می افتاد، افتاد

- تو که منو نصفه جون کردی رک و پوست کنده بهم بگو چی شده

- گربه ام گربه ام

- گربه ات چی

- بیا یه خورده بالا، میترسم بشنوه

دو طبقه که بالا رفتیم یک دستش را گذاشت روی قلبش و تکیه داد به نرده ها:

- چطوری بگم، اون منو میکشه

- یه نفس عمیق بکش بعد بهم بگو داستان از چه قراره

- این هیولا منظورم پدرو در خونه اشو واز گذاشته بود و رفته بود از صندوق نامه هاشو ور داره. تو این فرصت گربه ام رفته تو خونه ش و یکی از موشای صحرایی شو کشت

- فهمید که گربه تو اینکارو کرده

- آره که فهمید همین که اومد بالا چشمش افتاد به موش صحرایی که میون دندونای گربه ام بود. یه داد و هواری به راه انداخت که همه همساده ها از وحشت از در زدن بیرون.

- تو راحت باش. گربه اس دیگه کاریش نمیشه کرد تو ذاتشه

- اون یه هیولاس یه دیوانه روانی، منو قیمه قیمه می کنه

- اونطورهام که فکر میکنی نیست، فقط تو خودشه. حتما یه قرصای آرامبخش میخوره و شتر دیدی ندیدی

- من میترسم

- اگه میترسی امشبو بیا خونه من

- خونه تو

- میل خودته

- باشه الساعه بر میگردم، همین جا بایست

در برگشت نگاهی به لمبرهای باسنش انداختم و لبخندی شیطنت آمیز نشست روی گوشه لبم.

*****

یک روز که پدرو شتاب زده سوار دوچرخه اش شده بود من و وندی با فاصله ای معین افتادیم به دنبالش. روز جمعه بود و بارانی ریز می بارید. هر دو لباس بارانی پوشیده بودیم و کلاهش را انداخته بودیم روی سر. خیابان خلوت بود و بی نفس و در و دیوارها مرده و خاکستری. پدرو روزهای جمعه و دقیقا سر ساعتی معین از خانه میزد بیرون. حتما کاسه ای زیر نیم کاسه بود. ما هم بر آن شدیم تا ته و توی قضیه را در بیاوریم. در وسطای راه ترمز زد و رفت به مغازه سیگار فروشی. ما هم ایستادیم و در گوشه ای خودمان را استتار. از مغازه که آمد بیرون سیگاری آتش زد و نگاهی به ابرهای تیره روی سرش. بعد افتاد به راه. در امتداد تپه های شنی و بوته هایی کوتاه و بلند که در روبروی دریای شمال قد کشیده بودند با سرعتی یکنواخت رکاب میزد. مناظر دورادور بدیع بودند و بی در و پیکر. من که عاشق طبیعت دست نخورده و ناشناخته بودم تارهای احساسم در نم نم باران به ارتعاش در می آمدند و لذتی بکر را در ژرفایم احساس میکردم. 

 پدرو بعد از ساعتی رسید به حوالی قبرستانی پرت در پیچ و خم تپه ها. راه درهم بود و مرموز. فاصله مان را کمی نزدیک تر کردیم تا گم اش نکنیم. وسطای راه ایستاد با چهره پلاسیده و درهمش به پس و پشتش نگاهی انداخت. هذیان آلود کلماتی را با خودش زمزمه کرد و  افتاد به راه. بالاخره در انتهای قبرستان از دوچرخه اش پیاده شد. ما هم با پای پیاده افتادیم به دنبالش. بعد از دقایقی ایستاد دو انگشتش را گذاشت روی لبش و سوتی کشید. از میان بوته ها مردی ژنده پوش با سر و رویی ژولیده ظاهر شد. وندی که از شکل و شمایلش بدجوری جا خورده بود ترسی پنهانی دوید بر صورت براقش و بریده بریده گفت:

- هیچ 

- چی میخوای بگی

- میگم بیا بر گردیم

- تا اینجای راه اومدیم حالا میخوای بر گردیم

- خطرناکه

- چی چی رو خطرناکه

- قیافه شو نیگا کن، یه هیولاس انگار از قبرها بیرون اومده

منم به شوخی پاسخ دادم:

- اینجام قبرستونه

- چرا حرفامو جدی نمیگیری

- تو بمون همینجا، من میرم تا از ته و توی قضیه سر در بیارم.

- میخوای منو تک و تنها اینجا بذاری

- پس به خرفام خوب گوش کن

دستم را گرفت و فشرد.  با هم دولا دولا از میان درختان انبوهی که دور تا دور را پوشانده بودند با گام های آهسته رفتیم جلو. وندی قلبش تند تند میزد و نفس نفس. دستم را محکمتر فشرد. پدرو و همراهش وارد خانه ای چوبی که در میان درختان استتار شده بود رفتند. دستم را رها کردم و با اشاره به وندی گفتم منتظر بماند. او هم همانجا میخکوب شد و حیرت زده نگاه. خودم را رساندم به خانه چوبی. چند لحظه ای گوش خواباندم. چیزی دستگیرم نشد. باز هم رفتم جلوتر. صدایشان را می شنیدم اما نمی توانستم ببینمشان. پدرو ازش پرسید:

- مطمئنی موشای همین قبرستونن

- مگه من تا بحال جنس قلابی بهت فروختم، تازه چاق و چله ترن 

- تو که منو میشناسی، اگه اون روی سگم بیاد بالا کبیر و صغیر و دوست و آشنا نمی کنم

- تو رو از کف دستمم بهتر میشناسم. این موشا تا بحال فقط گوشت مرده خوردن. باید یه خورده صبر کنی تا به غذاهای تازه ای که بهشون میدی عادت کنن. 

بعد هم خنده  ترسناکی سر داد و چند سرفه خشک و کشدار. سپس دست هایش را دراز کرد:

- پول پول

- کیف پولمو فراموش کردم، همش بخاطر عجله اس

- پول پول

- گفتم که همرام نیس

- پول پول وگرنه موش بی موش. تازه بخاطر رفاقتمون ارزون حسابش کردم.

پدرو که رکبش نگرفته بود. کیف پولش را در آورد و چند اسکناس گذاشت کف دستش. او هم گفت:

- بچه گیر آوردی، اصلا نخواستم

ساکی را که در آن موشها بودند از دستش قاپید و گفت:

- بسلامت خوش اومدی

- حالا چرا اوقات تلخی میکنی

- میدونی چن روز تله گذاشتم و گیرشون انداختم، نه نمیدونی اونم تو این سوز و سرما

وقتی دید خیلی عصبانی شده است دوباره چند اسکناس گذاشت کف دستش. او هم بر و بر نگاهش کرد و ساک را داد دستش. پدرو هم بدون معطلی زد از خانه بیرون. من همانجا درازکش شدم و سینه خیز خودم را کشاندم در پیچ و خم درختان.  آبها که از آسیاب افتاد نگاهی انداختم به دور و اطراف. بعد دویدم به سمت وندی.  وقتی از منطقه دور شدیم داستان را تعریف کردم و او در حالی که سعی میکرد اضطرابش را فرو بخورد گفت:

- من از این خونه میزنم بیرون، دیگه تحملشو ندارم. باید هر چه زودتر کوچ کشی کنم

- میدونی برا یه خونه جدید چقدر باید صبر کنی 

- من سعی خودمو میکنم، حتما یه راهی پیدا میشه

- شاید این پدرو بیاد سر عقل

- این مردک یه روانی خطرناکه یه دراکولاس

وسطای راه کنار سوپرمارکتی ترمز زدم وندی هم ایستاد. نگاهی انداخت بمن . از دوچرخه پیاده شدم. اسکناسی از کیفم در آوردم و دادم به پیرمرد ریشوی بی خانمانی که با روزنامه ای در دست ایستاده بود کنار دیوار. استاد دانشگاه بود. در دهه 60 بعد از اعدام مصنوعی در زندان اوین مشاعرش را از دست داد. وقتی به اتفاق یکی از همبندی های سابقش از ایران فرار کرد رفت به ترکیه و از آنجا هم آمد به هلند. اما نه تنها سلامتی روحی اش را به دست نیاورد بلکه وضعش بد و بدتر شد و افتاد به این روز.

اسکناس را که در کف دستش گذاشتم با چشم های مات و کدرش نگاهی انداخت بمن و لبخندی تیره بر گوشه لبش نقش. وندی که مرا می پایید ازم پرسید:

- ده یورو دادی بهش

 سری تکان دادم و پاسخش را ندادم در دلم به آخوندها لعنت و نفرینی فرستادم و افتادم به راه.

******

پدرو که آدم تیزی بود هنگام بازگشت متوجه شد که تعقیبش میکنند برای همین  ضد تعقیب زد و در پس و پشت درختان مخفی، دندانهایش را از خشم بهم فشرد و سیگاری آتش:

- پس منو تعقیب میکنین حرومزاده ها، با شما با زبان خوش نمیشه حرف زد. انتقام همه چیزو ازتون میگیرم، دیگه نمیذارم یه آب خوش از گلوتون پایین بره. 

بعد چاقویی نظامی از جلیقه اش در آورد و کشید به شلوارش و گفت:

- ایکاش زودتر متوجه میشدم و همونجا توی قبرستون زنده زنده دفنشون میکردم. اما غصه نخور دیر و زود داره اما سوخت و سوز نداره.

به خانه که رسید خسته بود و درهم آشفته. رفت به طرف یخچال، قوطی قرص روانگردان را باز کرد و دو تا انداخت در دهانش. از خشم نعره ای کشید و چند مشت محکم کوبید به سینه اش. در آیینه به خودش نگاهی انداخت و صداهایی نامفهوم مانند زوزه گرگها از گلویش بیرون آمد. چند لحظه مات و مبهوت ماند و سپس غرید :

- اونا باید تقاصشونو پس بدن اونا تقاصشونو پس میدن. 

با حالتی عصبی و تند و تند مشغول شد به قدم زدن و با خودش غرولند کردن. ناگاه صدایی از راه پله ها خورد به گوشش. سری جنباند. از چشمی به بیرون نگاه کرد. دختر وندی بود که با همکلاسی اش مشغول خوش و بش بود و بگو و بخند. در خانه شان کمی باز بود. با سرانگشتانش موهای وزوزی اش را خاراند نقشه ای زد به ذهنش و لبخند مکارانه ای بر چهره اش:

- آره نقشه خوبیه اما فقط برا دس گرمی، نقشه اصلی رو میذارم برا بعد سر فرصت مناسب. منم که تو اینکارا استادم. چی خیال کردین با بد کسی در افتادین حروم لقمه ها.

بی آنکه آنها بشنوند در خانه اش را کمی باز کرد و چند قطعه گوشت گذاشت پشت در. گربه وندی که بوی گوشت را شنیده بود از لای در نیمه باز سری جنباند نگاهی انداخت به چپ و راستش. بعد دوید به سمت و سوی خانه همسایه یعنی پدرو. همین که مشغول بو کردن گوشت ها شد پدرو از پشت در را بست. گربه با حس غریزی اش فهمید که افتاده است در تله. پدرو نشست روی زانویش. زل زد به چشمهای خشمناکش. به آهستگی گفت:

- اینجا آخر خطه افتادی تو تله ها، 

گربه تمام زور و قوت خود را جمع کرد در پنجه ها و چنگالهای تیزش که در مواقع عادی به وسیله پوست پوشانده شده بود نمایان.  پدرو گردن کشید و دندانهای تیزش را به رخش:

- من عاشق گوشت گربه ام.

تا چند قدم رفت جلو گربه حالت تدافعی به خود گرفت و غرشی کرد.

دختر وندی یک آن صدایی به گوشش خورد سرش را بر گرداند و نگاهی انداخت به پس و پشتش. دید در خانه اش باز است. از پله ها رفت بالا و در را چفت کرد.  اصلا روحش هم خبر نداشت که پدرو گربه اش را به تله انداخته است.

پدرو از چشمی نگاهی انداخت به بیرون. همه چیز امن و آسوده بود. کارها همانطوری که میخواست پیش رفت. درست طبق نقشه. لگدی محکم زد به شکم گربه و کوبیدش به دیوار:

- زنده زنده کبابت میکنم

 به شکل هذیان آوری شروع کردن به قهقهه. انگار قرص های روانگردانی که زده بود بالا تاثیرش را زودتر از آن که فکر میکرد بخشیده بود. دوید به سمت آشپزخانه. در کشویی کابیت را چنان محکم کشید که دسته اش جدا شد و خودش افتاد به گوشه دیوار. دستی کشید به سرش:

- بادمجان بم آفت نداره

چسپ سیاه رنگ ضدآب را بر داشت و مثل روانی ها لی لی کنان رفت به سراغ گربه که گارد گرفته بود و چنگ و دندان بهش نشان میداد:

- حالا اخم نکن، میخوام ازت یه آبگوشت دبش درست کنم. 

خم شد و روی زانو نشست روبروی گربه، و ادای گربه ها را در آورد:

- میو، میومیو

گربه خشمناک نگاهش کرد و همین که او دستش را برد به سویش. محکم پرید به سمتش و با پنجه اش چنگی کشید به صورتش. او هم که بر اثر قرص ها در عالم هپروت بال و پر میزد. دستی کشید به صورت خون آلودش و زل زد به گربه:

- پس که اینطور

مثل دیوانه ها جستی زد و خیز برد به سمت گربه. به چنگش آورد. دست و پایش را گذاشت زیر پاهایش. با چسب ضدآب دهانش را را محکم بست. دمش را گرفت و سوت زنان رفت به طرف آشپزخانه. انداختنش روی تخته کار چوبی. ساطور را در هوا چرخاند و با یک ضربه سرش را از تنش جدا کرد:

- یه آبگوشت سلطانی ازت درست می کنم

آبگوشت واقعا بهش چسبید و به دهانش مزه. سر گربه را نیمه های شب از بالکن پرتاب کرد به حیاط پشت ساختمان روبروی خانه وندی. منتظر بود تا دمدمای صبح چشمش بهش بیفتد و اینبار از وحشت سکته کند.

اتاقها را که رفت و روب کرد و وسایل را جمع و جور. آهنگ ترسناک بی کلامی گذاشت و دو شمع روشن کرد و چراغها را خاموش. به شکل زامبی ها شروع کرد به  ادا و اطوار در آوردن. در همان حال کلماتی هذیانی و بی معنی را روی لبش تکرار میکرد و با سایه لرزانش روی دیوار شروع به رقصیدن. خسته که شد خنده ای دلهره آور سر داد. نشست پشت کامپیوتر.  بعد از خواندن چند مطلب متفرقه چشمش افتاد به خبری که به وحشتش انداخت:

مردی که بچه گربه‌ای را با لگد به دریا انداخته بود توسط پلیس به دلیل اقدام ظالمانه اش دستگیر شد.

در یک ویدئوی منتشر شده در شبکه‌های اجتماعی، این مرد در حال صرف غذا در یک رستوران در فضای باز دیده می‌شود. مانند هر غذاخوری گربه‌ها آزادانه یا برای پذیرایی از نوازش در آن جا رفت و آمد می‌کنند، اما این مرد با فریب یک بچه گربه با غذا به او لگد زد و در ادامه این کار را با گربه دیگری تکرار کرد و یکی از آن‌ها را با لگد به دریا انداخت.

در صورت تفهیم اتهام، احتمال دارد او با ۱۰ سال زندان مواجه شود. گزارش‌ها همچنین حاکی از آن است که ممکن است ۴۲۰۰۰ پوند جریمه شود

با خواندن این خبر خواب از چشمش پرید. دوباره مرورش کرد و با خود گفت:

- اگه یکی از همساده ها منو موقع پرتاب کله گربه به پشت حیاط خونه دیده باشه کارم ساخته س. تازه اثر انگشتام رو سرش باقی مونده. با ادوات و تجهیزات پیشرفته ای که پلیس داره زود به سرنخ داستان میرسن و میریزن خونه مو تفتیش میکنن. تا صبح نشده بهتره برم و کله گربه رو ور دارمو یه جا خاکش کنم. اینطوری بهتره هیچ رد و اثری ازش نمیمونه.

 شتاب زده لباسش را تنش کرد و رفت به سمت بالکن. از بلندی نگاهش را دواند به حیاط بزرگ پشت ساختمان. آسمان ابری بود و دور تا دور تیره و تاریک. جایی را نمیشد دید . به خودش نهیب زد و گفت:

- چرا هی این پا و اون پا می کنی، اگه بو ببرن دخلت اومده. یالا بجنب کره خر

کیسه زباله ای بر داشت و انداخت توی کوله پشتی اش. در واحد مسکونی اش را باز کرد و دزدانه نگاهی انداخت به جپ و راستش مثل همیشه تاریک و جن زده میزد. پاورچین پاورچین از پله ها سرازیر شد. همین که در ورودی ساختمان را باز کرد. صدای پایی خورد به گوش اش. سرش را بر گرداند. زن و مردی تلوتلو خوران و مست به سمتش می آمدند. زود در را بست و خودش را استتار. همین که از محل دور شدند آمد بیرون. کلید انداخت و قفل در حیاط پشت ساختمان را باز کرد. چراغ قوه اش را گرفت به اطراف. اما زود خاموش کرد:

- چقد خری تو پسر، میخوای آدم و عالم بدونن که دنبال چی میگردی. ده سال زندون میدونی یعنی چی. یه خورده عقلتو بکار بنداز

کورمال کورمال رفت جلوتر. دور و برش را خوب کاویید. بالاخره پیدایش کرد. نشست روی زانو. کله خون آلود گربه را گرفت در دستش. تا خواست بیندازش داخل کیسه زباله. گربه ای مثل اجل معلق درست در چند قدمی اش ظاهر شد. صداهای ترسناکی از گلویش می آمد بیرون. مثل صدای اجنه که در فیلم های ترسناک دیده بود.از وحشت لرزید. به خودش لعنت فرستاد که چرا چاقوی نظامی اش را با خودش نیاورده است. یکهو گربه جیغ ترسناکی کشید و مثل سرعت رعد به سمتش حمله. صورتش را چنگ زد و خراشید. از ساختمان بالای سرش چراغی روشن شد. پیرزنی هلندی نگاهش را دواند به حیاط. او هم درازکش شد روی زمین. وقتی پیرزن بر گشت نفس راحتی کشید. از گربه مهاجم خبری نبود. با خودش گفت:

- حتما همزادش بود اومد منو بترسونه


 کله خونین گربه را از زمین بر داشت و انداخت داخل کیسه زباله. مثل دزدها دولا دولا از در زد بیرون. دستمالی از جیبش بیرون آورد و خون های روی صورتش را که گربه خراشیده بود پاک. از چال کردن کله گربه پشیمان شد ریسکش زیاد بود و به زحمتش نمی ارزید. چند دقیقه ای در راسته خیابان افتاد به راه. آهسته گام بر میداشت حس غریبی داشت انگار کسی سایه به سایه اش در حرکت بود یا همان گربه همزاد بود با خودش گفت:

- آره خودشه گربه همزاد، میخواد زهرشو بریزه و انتقامشو بگیره. سنگینی شو احساس میکنم.مطمئنم داره تعقیبم میکنه، گربه ها که به دنیا میان یه نفر از خانواده جن هم بدنیا میاد نه میتونی ببینیش نه لمسش کنی. اما همه جا مث سایه باهات هستن. منم همزاد دارم.

 سپس راهش را کج کرد و وارد کوچه ای شد. تا رفت کیسه زباله را در سطل آشغالهای زیرزمینی بیندازد. خودرو پلیسی از راه رسید. زهره ترک شد و دلش تاپ تاپ شروع کرد به تپیدن. خودرو پیش پایش ترمز زد و  یکی از پلیس ها نگاهی انداخت به قد و قامتش:

- داری چیکار میکنی

او هم که آچمز شده بود افتاد به تته پته:

- دا، دا، دارم کیسه زباله رو میندازم تو آشغالدونی

- اینوقت شب، اون نوشته رو بخوون

- کدوم نوشته

- روبروت، رو تابلو، نوشته بعد از ده شب ریختن آشغال تا هشت صبح ممنوعه

- ببخشید اصلا حواسم نبود

- پس تا جریمه ات نکردم برش دار و برگرد

- باشه من خونه ام چند متر اونطرفتره، فردا صبح بهتره

- بعد از ساعت هشت

- از تذکرتون ممنونم

تا رفت راهش را کج کند دوباره پلیس ازش پرسید:

- صورتت چی شده

- هیچی

- پنجول گربه ست بهتره بری اورژانس، اگه گربه چنگ زده حتما برو اورژانس، شاید بیماری هاری داشته باشه. امان ازین گربه های ولگرد.

پلیس ها که دور شدند پدرو بی  آنکه نگاهی به آنها بیندازد با گامهای بلند رفت به سمت و سوی خانه.  در واحدش را که باز کرد با صدای بلند زد زیر خنده:

- بنازم به این شانس، قسر در رفتم واقعا قسر در رفتم، بهتره کله شو با یه خورده نفت همینجا بسوزنمو خاکسترش کنم، اینطوری بهتره.

******

حوالی 2 بعد از ظهر بود که کاووس زنگ در خانه ام را به صدا در آورد. از پنجره نگاهی انداختم به پایین. وقتی چشمم بهش افتاد با خودم گفتم حتما آمده در باره دوالپا  ازم سئوال کند. بهرام باهاش نبود و این برایم عجیب بود در را به رویش باز کردم:

- چی شد اینورا اونم تک و تنها

- اومدم

حرفش را بریدم  و گفتم:

- اومدی از دوالپا ازم سوال کنی

- نه عمو پدر صبح که برا دویدن رفت بیرون دیگه بر نگشت. هر چی ام بهش زنگ زدیم تلفنش بوق اشغال می زنه.

- پس بابات گم شده

- مادر خیلی دلواپسه، آخه آدمای بد مدتی اونو تحت تعقیب داشتن

- آدمای بد،

- آره آدمای بد

 - نفوس بد نزن، اینجا که اون جهنم ملاها نیس، اینجا هلنده

- میگی چه کار کنیم

- چه ساعتی رفت ورزش

- هفت صبح مث همیشه رفته بود زادر پارک

- من مسیر دویدنشو میدونم، باشه بیا با هم بریم یه سر و گوشی آب بدیم

لباس ورزشی ام را تنم کردم و آرام آرام با کاووس شروع کردم به دویدن. پارک نسبتا بزرگ بود و پر از دار و درخت. کنار آبگیر که رسیدم ایستادم و از بلندی اطراف را کند و کاو. کاووس چند بار پدرش را صدا زد اما خبری نشد. بهش گفتم همانجا بایستد من زود بر میگردم. در انتهای پارک از تپه ای کشیدم بالا. این منطقه بسیار خلوت بود و پر از درخت و خاربوته ها. یادم آمد که بهرام بهم گفته بود چند ماه پیش درست در همین نقطه دو نفر از تروریست های صادراتی رژیم خواستند ترورش کنند و او تنها بر حسب یک اتفاق از دستشان گریخت پلیس را هم در جریان گذاشته بود. بنظر میرسید که موضوع را جدی نگرفتند و انداختنش پشت گوش. از بلندی به دور و اطراف چشم دوختم. صدایش زدم:

- بهرام بهرام

به خاربوته هایی که محصورم کرده بودم و درخت های درهم و انبوه نگاهی کردم. ناگاه پرنده ای ماهیخوار که معلوم نبود از کجا پیدایش شده است با آن جثه عظیمش از بالای سرم رد شد و من چرتم پرید. چشمم خورد به دختر و پسری نوجوان که با سگهایشان در سراشیبی تپه بازی میکردند. رفتم به سمتشان و ازشان سوال. اظهار بی اطلاعی کردند و دوباره به دنبال سگهایشان دویدند. بر گشتم به همان نقطه. همه هوش و حواسم را تیز کردم و دور و اطراف را به دقت تفتیش. هیچ رد و اثری دیده نمی شد. کاووس خودش را رساند بمن. افسرده بود و بغضی در گلو:

- عمو هیچی گیرت نیومد

- هیچی اما نگران نباش پیداش میکنیم

یکهو در میاان راه باریکی که در زیر چتر خاربوته های وحشی امتداد می یافت کاووس چشمش افتاد به کفش بهرام:

- عمو نیگا، نیگا کفش پدرمه

- مطمئنی

- با هم خریدیمش، کفش ورزشی آدیداس

دلم هری ریخت:

- تو همینجا بمون تکون نخور

- من میترسم

- زیاد دور نمیشم

همین که راه افتادم او هم در پس و پشتم افتاد به راه.

به کفش دست نزدم. ردی از خون در باریک راهی که به درون شاخه های پر پیچ و خم بوته های وحشی امتداد می یافت دیده میشد. بوته های تیغدار را پس زدم و دولا دولا رفتم جلو. انگار مخفیگاه خلافکاران بود. چندبار در همین منطقه چشمم افتاده بود به چند نفر محتاط و خلافکار. ادامه راه ممکن نبود باید به پلیس اطلاع میدادیم. هر چه زودتر. در همین هنگام گوشی ام زنگ زد.  سهیلا بود مادر کاووس:

- پیداش کردین

نخواستم بترسانمش. برای همین گفتم:

- متاسفانه نه

نیم ساعت بعد با دو پلیس بر گشتیم. خبرنگاری هم همراهمان بود. هر چه جستجو کردیم اثری از کفش ندیدیم اثر خونها هم بدقت پاک شده بود . یعنی چه اتفاقی در این نیم ساعت افتاده بود. آیا کسی یا کسانی ما را می پاییدند و رد و اثر را از بین برده بودند. یکی از ماموران ازم پرسید:

- من که اینجا اثری از کفش نمی بینم

- کاووس گفت:

- من خودم با چشای خودم دیدم درست همینجا

- متاسفانه در حال حاضر کاری از دستمون ساخته نیس

خوشبختانه، کاووس زرنگ تر از من بود و با گوشی اش چند عکس از کفش و رد خون گرفته بود:

- نیگا همین نیم ساعت پیش این عکسارو گرفتم، ازینم واضح تر

 مامور نگاهی انداخت به عکسها، پچپچی با همکارش کرد و سپس گفت:

- ما این عکسارو لازم داریم

تماس گرفت و بسرعت دو نفر از ماموران رسیدند به محل. بوته ها را با قیچی هرس از راه بر داشتند و شروع کردند به تجسس. چشمشان افتاد به یک انگشتر. با پارچه ای آن را از روی زمین داشتند رفتند به طرف سهیلا:

- این انگشترو میشناسی

- این حلقه ازدواجمونه کجا پیداش کردین.

سهیلا سرش گیج خورد و پاهایش شل و چشمهایش سیاهی. چند تیم ویژه به محل رسیدند و شروع به تجسس. با دیدن عکسها فرضیه وقوع جنایت قوت گرفت. چند نفر مشغول اثر برداری و کندن زمین شدند.  بعد ا ز نیم ساعتی چشمشان افتاد به یک چمدان. از زیر خاک بیرونش کشیدند. سهیلا و کاووس را از محل دور کردند بمن اما چیزی نگفتند. چمدان را باز کردند و شوکه شدند. جسدی داخل چمدان بود جسد یک زن. 

در اداره پلیس گفتند که نتیجه آزمایش خون حکایت از آن داشت که لکه های خود

مربوط به بهرام است و به احتمال زیاد کسانی او را ربوده اند

*****

بعد از اینکه از اداره پلیس به سمت و سوی خانه حرکت کردم. سهیلا دمق بود و از من دلخور. من هم که وضعیتش را درک میکردم و میدانستم که در چه مخمصه ای افتاده است بنرمی بهش گفتم:

- من فقط نظر خودمو گفتم اما تصمیم با تو بود.

- تصمیم با من نبود من بهت اعتماد کردم

- به جای بحث و فحص بهتره منتظر بمونیم. اونا تموم نیروهاشونو بکار گرفتن تا هر چه زودتر رد و اثری ازش پیدا کنند.

- تو هم حرفشونو باور کردی

- مگه راه و چاره دیگه ای هم داریم

- میتونستیم حداقل با تلویزیونای ماهواره ای تماس بگیریم و خبرو بهشون بدیم. اینا تنها به منافع خودشون فکر میکنن. جون یه پناهنده اونم با گرایشات چپ اصلا براشون مهم نیس، 

- اینقد سیاه و سفید فکر نکن

- من سیاه و سفید فکر نمی کنم. حقیقتو میگم. اینا حقوق بشر بخصوص حقوق یه پناهنده براشون ارزش نداره اصل و اساس سیاستشون منافع کثیف اقتصادیه.

- بهرام که پناهنده نیست اون پاسپورت هلندی داره شهروند همین کشوره

- ما صد سال هم تو این مملکت بمونیم و پاسپورت هلندی بگیریم بازم پناهنده ایم.

- شاید

- من میخوام بر گردم به اداره پلیس، همونجا میمونم 

- هر طور که صلاح میدونی، منم میرم با یکی دو نفر قضیه رو در میون بذارم. راستی اگه  خبری بهت دادند منو در جریان بذار

*****

تا صبح خواب به چشمم نیامد. در اتاق قدم میزدم و بی در و پیکر فکر میکردم. یعنی افکار موذی و آزار دهنده خودشان می آمدند سراغم. برای این که از شرشان خلاص شوم چند گیلاس ویسکی  زدم بالا. تن و بدنم که گرم شد. رفتم در بالکن نشستم و خیره شدم  به آسمان پر ستاره. دمدمای صبح  تلفنم زنگ زد. سهیلا بود. هیجان زده و خوشحال بدون مقدمه رفت سر اصل موضوع:

- بهرامو پیدا کردن

- راس میگی، ساق و سلامته

- اونو تو مرز آلمان و هلند، ته یه دره پیدا کردن

- حالا کجاس

- نمیدونم، پلیسا گفتند که وضعیتش خوبه، نگران نباشیم

- حالا کجاست.

- اداره پلیس

- من میرم ببینمش

- من و کاووسم میایم

- نه احتیاجی نیست. ما با هم میایم پیشتون

- پس منتظر می مونیم

از جایم پریدم و با سرعت خودم را رساندم به اداره پلیس. تروریست ها به بهرام آمپول بیهوشی بسیار قوی زده بودند و او هنوز بهوش نیامده بود. بهم گفتند که نگران نباشم بعد از چند ساعتی روبراه میشود. در این فاصله یکی از اعضای بلند پایه سازمان ضد تروریستی هلند سوالاتی از من کرد و سپس اطلاعاتی سری درباره طرح و نقشه تروریست ها داد. از شنیدنش جا خوردم و فهمیدم که قسر در رفتم. هدف تروریست ها من بودم نه بهرام و در واقع آنها رکب خورده بودند.

آن روز بهرام لباس ورزشی مرا پوشیده بود زنگ خانه ام را به صدا در آورده بود یکی از همسایه ها در را برویش باز کرد و او از پله ها آمد بالا. چند بار کوبید به در خانه ام اما من در حمام بودم و صدای موزیک بلند. وقتی از در خانه ام زد بیرون تروریست ها که لباس نارنجی رنگ ماموران شهرداری را بتن کرده بودند او را به جای من اشتباه گرفتند و با نقشه از پیش تعیین شده و در نقطه ای مناسب از پشت بهش حمله کردند و کیسه ای انداختند بر سرش.

از اداره پلیس که بر گشتم دو مامور زنگ در خانه ام را به صدا در آوردند. از طبقه دوم نگاهی به آنها انداختم. گفتند که از طرف اداره ضد تروریستی برای تفتیش آمده اند. حرفهایشان را باور نکردم چرا که تروریست ها چند بار با محمل و در پوش ماموران دست به ترور مخالفان در خارج از ایران زده بودند.  با پلیس تماس گرفتم و بعد از تایید در را برویشان باز کردم. در خانه ام سه دستگاه شنود و ...  پیدا کردند که بسیار ظریف و حرفه ای کار گذاشته بودند. وسایلی جاسوسی که با دستگاههای معمولی قابل شناسایی نبودند. معلوم نبود آنها چگونه و چطور وارد خانه ام شده اند و این دستگاهها جاسوسی را کار گذاشته بودند. از ماموران خواستم اسلحه ای بمن بدهند تا در صورت لزوم از خودم دفاع کنم اما آنها پیشنهادم را رد کردند و گفتند که خودشان حواسشان هست و اوضاع و احوال را تحت کنترل دارند. باید خودم چاره ای می اندیشیدم و سرنوشتم را به وعده و وعیدهایشان نمی سپردم.


****

وندی که گربه اش مفقود شده بود و نمی دانست چه بلایی بر سرش آمده است بسیار نگران بود. گربه اش را به اندازه فرزندش دوست داشت و بهش علاقه و الفت. زمین و زمان را زیر و رو کرد اما اثری ازش پیدا نکرد. آیا از در خانه اش زده بود بیرون یا پدرو گم و گورش کرده بود از او همه چیز بر می آمد حتی کشتن آدمها تا چه برسد به گربه و سگها. از شدت افسردگی روزها پلکهایش را روی هم نگذاشته بود و دائما دلواپس. تا اینکه تصمیم گرفت پدرو را تعقیب کند. یک بار هم خواست دخترش را مامور تعقیبش کند اما زود منصرف شد و ترسید بلایی بر سرش بیاورد. حتی بهش نگفت که پدرو مظنون اصلی است و او با کینه های چرکینی که در اعماق تاریکش داشت به این کار مبادرت کرده است. کلاه گیسی گذاشت و چهره اش را گریم. باران ریزی میبارید و هوا کم کمک رفته بود به سردی. درست همان روزی بود که پدرو با دوچرخه الکتریکی اش به گورستان متروک میرفت. یک بار خواست بمن زنگ بزند حتی گوشی اش را در آورد و شماره را گرفت اما معلوم نبود به چه دلیلی منصرف شد. خیابانها مثل همیشه خلوت بودند و پر سکوت. در نبش خیابان خودش را استتار کرد و منتظر. دو کلاغ سیاه درست چند متر آنسوتر بر فراز درخت کهنسال یکریز قارقار می کردند و به چهره اش خیره. توگویی بهش هشدار میدادند و از این کارش منع. آدامسی از کیف کوچک دستی اش در آورد و انداخت در دهان. چشمش که به پدرو افتاد نگاهی انداخت به همان درخت کهنسال. کلاغ ها محو شده بودند انگار اصلا وجود نداشتند و ساخته و پرداخته وهم و گمان درهم و پریشانش. یک آن یکه خورد و تن و بدنش داغ. بی آنکه فکر کند با فاصله ای معین در پس و پشت پدرو افتاد به راه. فکر از دست دادن گربه نازنینش آنقدر بود و نبودش را پر کرده بود که اصلا به خطرات نمی اندیشید. پدرو که یک بار دیده بود او را تعقیب می کنند تمام هوش و حواسش را جمع کرده بود و با دقت عجیبی اطرافش را می پایید. روزهای پایانی پاییز بود و مسیر دوچرخه اش از فراز تپه های پر پیچ و خم و سوت و کور میگذشت. از ابتدای راه چشمش افتاده بود به وندی اما با تغییر چهره ای که داده بود از دور او را نشناخت برای اینکه مطمئن شود تعقیبش میکنند بر بلندای تپه ای ایستاد. سیگاری گیراند و زیرچشمی اطراف را تحت نظر. وندی هم که دیده بود او ترمز زده است ایستاد و در پشت درختی خودش را استتار. پدرو لبخند مرموزی زد و سرش را به آهستگی تکان:

- پس حدسم درست از آب در اومده، منو تعقیب میکنن. امیدوارم خودش باشه. قبرستون متروکه جای خوبی برا ملاقاته. یه بلایی سرت بیارم که اون سرش ناپیدا

وندی بارانی اش را انداخت روی سرش و ناخودآگاه چشمش افتاد به فراز درختی که در کنارش ایستاده بود. دو جغد بزرگ و سیاه زل زده بودند بهش. کیف دستی اش از میان سرانگشتانش افتاد بر زمین. وحشت کرد و تنش لرزید:

- اون دو تا کلاغ سیاه و حالام این دو جغد وحشتناک. اینا علائم خوش یمنی نیستن.خدا آخر و عاقبتمو بخیر کنه

پدرو سیگارش را پرتاب کرد در لابلای بیشه ها و نگاهی به پرندگان دریایی که در بالای سرش در پرواز بودند. از جیبش قوطی کوچکی در آورد و قرصی انداخت در دهانش:

- نه یکی کافی نیس، امروز روز جشنه

دو قرص دیگر انداخت در دهان. در قمقمه اش را باز کرد و چند جرعه آب زد بالا

 بی آنکه نگاهی به پشتش بیندازد نجوایی کرد و در سراشیبی افتاد به راه. نزدیکی های گورستان مثل همیشه از دوچرخه اش پیاده شد و با محمل اینکه بند کفشش را ببندد نیم نگاهی انداخت به پشتش. چشمش که به وندی افتاد لبخندی شیطانی بر گوشه لبش ظاهر شد:

- پس خودشه، آره خود خودشه اینبار اما تک و تنها. برا موشام طعمه لذیذیه، اونا کشته و مرده گوشت آدمان


طبق روال همیشگی خواست خبر آمدنش را به پال با سوت زدن اعلام کند اما منصرف شد و با خودش گفت:

- نه نباید این طعمه چاق و چله رو بترسونم. ترس ریشه همه بدبختی هاس

نگاه مسخ شده ای انداخت در پس و پشتش. 

- همه چیز آرومه من چقدر خوشبختم

سرش مورمور میشد و در زیر لایه های تاریک مغزش افکاری شیطانی در جولان بودند. زوزه آرامی کشید چشمهای گردش را چرخاند و اطراف را کاوید. از طعمه خبری نبود:

- نکنه زبونم لال از ترس در رفته باشه. بهتره یه ضد تعقیب بزنم و ته و توی قضیه رو در بیارم. نه نه اول برم ببینم این لعنتی داره چه غلطی میکنه.

پاورچین پاورچین خودش را رساند به کلبه زهوار در رفته. همهمه ای شنید بعد صدای خنده. با خودش گفت که نکند مهمان داشته باشد آنهم مهمان ناخوانده. از لای سوراخ نگاهی انداخت به داخل. در نور بی رمق شمع چشمش افتاد بهش. داشت با خودش حرف میزد. در جلویش ساکی پر از اسکناس بود. با سرانگشتانش چشمهایش را مالاند:

- آره درست میبینم، یک ساک بزرگ پر از پول. حتما دزدیده یا یه نفرو کشته. باید هر طور شده یه کلکی بزنم و پولارو از چنگش در بیارم. اما اول بهتره برم سر طعمه.


دراز کشید و سینه خیز بر گشت به عقب. طعمه اش را دور زد و ناگهان چشمش افتاد به دوچرخه اش که تکیه داده بود به درخت:

- پس همین دور و براس


وندی که در لابلای بوته ها خودش را مخفی کرده بود دو زانو نشسته و سرش را دزدیده بود. یک آن تصمیم گرفت زنگی بزند همین کار را هم کرد از کیف اش گوشی اش را در آورد شماره ام را گرفت اما تا رفت قضیه را با من در میان بگذارد روباهی با چشم های درشت و براق مثل جن در برابرش ظاهر شد. درست زل زده بود به چشمهایش. از وحشت یک دستش را گذاشت روی دهانش تا فریاد نکشد. پلکهایش را برای چند ثانیه بست و دعایی را روی لب زمزمه. همین که چشمهایش را باز کرد اثری ازش پیدا نبود انگار آب شده بود و رفته بود در اعماق زمین:

- بهتره بر گردم، خطرناکه، آره همین کارو میکنم

تا رفت از زمین بلند شود چند ضربه محکم از پشت فرود آمد بر گردنش. ضربات چنان سهمگین بودند که در جا  بیهوش شد. پدرو میله ای را که در کف دستش بود انداخت روی زمین و دستهایش را مالید به هم. خم شد موهایش را بو کرد و بنرمی دستی کشید به ران و لای دو پایش:

- چه رانهای خوش ترشی چه کُ ...سی

دو پایش را گرفت و کشان کشان برد بطرف کلبه متروک:

- لامروت عجب سنگینه، 

دو انگشتش را گذاشت روی لبش و سوتی کشید. پاسخی نشنید. دوباره سوت کشید سه بار چهار بار. میدانست که او مشغول شمردن اسکناسهاست. نمی خواست سرزده وارد شود تا کاسه و کوزه ها را بهم بریزد. اگر پال می فهمید که او ساک پر از اسکناس را دیده است همانجا دفنش میکرد.

 بالاخره سر و کله اش پیدا شد:

- چته مگه سر آوردی

- کجایی مرد

پال اشاره کرد به وندی و گفت:

- مرده س

- نه ساق و سالمه فقط بیهوش شده، میخوای دست و پاشو ببندی

- نه احتیاجی نیس، اگه از دست یه ضعیفه نتونیم بر بیایم پس برا چی خوبیم، بذار بهوشش بیارم.

پدرو رفت روی کنده ای نیم سوخته نشست و او هم زیپ شلوارش را در آورد و با خنده شروع کرد به شاشیدن روی سر و روی وندی. پس از چند ثانیه وندی تکانی بخود داد و تا چشمهایش به آلت پال که در حال شاشیدن بر رویش بود افتاد وحشت کرد، خواست حرف بزند که از ترس دهانش بند آمد. پال گفت:

- دیدی شاش بنده معجزه میکنه مرده زنده شد.

پدرو از جایش پا شد و با گامهای آهسته آمد در کنارش ایستاد. خیره شد به چشمهای وندی:

- اینجا آخر خطه

وندی مات و مبهوت نگاهش کرد و بخود لرزید:

- شما، شما با من چیکار دارید، اینجا کجاست

پدرو سیگارش را تف کرد به صورتش و روی زانویش خم شد. انگشت شصتش را گذاشت روی لبهایش. او هم وق زده نگاهش کرد میدانست که افتاده است در تله. آنهم تله ای مرگبار:

- عزیزم دهنتو باز کن

وندی اما امتناع کرد و خیره شد به چشمهایش. پدرو اشاره کرد به پال. او هم گفت اطاعت و شلوار جین را از پایش در آورد. پدرو اشاره کرد که شورتش را هم در بیاورد. وندی با دو دست چسبید به شورتش.

- ولم کنین از جونم چی میخواین

پدرو خم شد و کف دستش را گذاشت لای دو پایش و با نیشخند گفت:

- جونتو میخوایم، شیر فهم شد جونتو

پال دو پایش را گرفت و کشان کشان برد داخل کلبه چوبی. فندکی کشید و چند شمع روشن. در انتهای کلبه در قفسی بزرگ چند موش صحرایی گرسنه ورجه ورجه میکردند و بالا و پایین می رفتند توگویی بوی گوشت تن آدمیزاد مستشان کرده بود، پدرو پرسید:

- موشای همین قبرستونن

- آره فقط گوشت میخورن، اونم گوشت مرده ها

- اما اینباره براشون سورپرایز داریم، گوشت لذید یه برزنگی 

پدرو کنار قفس موشها ایستاد و نگاهی انداخت به قد و قامتشان:

- عجب موشای بزرگی

- یه هفته بهشون غذا ندادم، انگشتتو ببری دم قفس درسته قورتشان میدن

- سیاهه رو بیار اینجا، بذار قبل از مرگ خوب تماشاشون کنه.

وندی گمان میکرد که آنها بلوف میزنند و باهاش شوخی و امکان ندارد که او را در قفس موش های عظیم الجثه و گرسنه بیندازند. پدرو اشاره کرد:

- پیرهنشم در بیار

وندی فریاد زد:

- ولم کنین، ولم کنین، من که کاری نکردم

- پس تو زبونم داری

- بذارین برم

- ما هم میخوایم همین کارو بکنیم، میذاریم بری اما اون دنیا


در همین لحظه سر و صدایی از دور و اطراف بگوش رسید. پدرو چهره اش از ترس کبودی زد پال اما هیچ عکس العملی نشان نداد. از لای چوب نگاهی انداخت به بیرون:

- جنگلبانا، دو نفرن

- میگی چیکار کنیم

وندی که حرفهایشان را شنیده بود ناگاه فریاد کشید:

- کمک کمک نجاتم بدین

جنگلبانها نگاهی به هم انداختند. پدرو شیرجه رفت بسمت وندی، با پوتین محکم کوبید به سر و صورتش. خون از دهانش فواره زد. پال کمکش کرد و با پارچه ای  دست و دهانش را محکم بست و سپس بلندش کردند و با عجله انداختند داخل صندوق چوبی قدیمی و درش را قفل. دو جنگلبان سرفه ای کردند و با دست کوبیدند به در. پدرو دستی به سر و روی خود کشید و رفت به طرف در:

- کیه

- جنگلبان

- با من چیکار دارین

- میشه درو واز کنین

- یه لحظه صبر کنین

با سرعت لباس هایش را در آورد و لخت مادر زاد در را باز کرد. یکی از جنگلبانان که زن بود تا چشمش به او افتاد زل زد به چشمش و گفت:

- بهتره لباساتو تنت کنی

- مگه اشکالی داره

- گفتم لباساتو تنت کن

- اگه نکنم

همکارش او را هل داد و آمد داخل. چشمشان افتاد به پدرو که نشسته بود روی صندوقی که وندی را در آن انداخته بودند. سری تکان داد و حرفی نزد. نگاه تندی انداختند به اطراف. محیط بان زن رفت به سمت و سوی موشهای بزرگ:

- گوشتخوارن نه

پال گفت:

- اونم چه گوشتخواری

- یالا آزادشون کن

- آزادشون کنم

- اگه نکنی خودم آزادشون میکنم

تا رفت در قفس را باز کند پال دوید به سمتش و گفت:

- صبر کن صبر کن اگه اینجا آزادشون کنی درسته ما رو قورت میدن، اونا خیلی گرسنن

قفس را کشان کشان از کلبه برد بیرون و با احتیاط درش را باز. موشها به سرعت برق و باد از قفس خارج  شدند و بسوی قبرستان سرازیر. پال گفت:

- اینم از این، بازم فرمایشی دارین

- یه دوچرخه برقی زنانه اطراف اینجا پیدا شده

- خوب بمن چه، پیدا کردین که کردین

- صاحبش اما نیس، میگم کسی رو این طرفا ندیدین

- چرا دیدم،دوست عزیزم پدرو

- دوستته

- دوست که نه ... با هم بیزینس داریم

- پس کسی رو ندیدین

- گفتین کجا دوچرخه رو پیدا کردین

- دویست متر اونطرفتر

- جسدم پیدا کردین

- باهات داریم جدی صحبت می کنیم

- منم جدی گفتم

آنها تا پایشان را از کلبه گذاشتند بیرون وندی با پایش کوبید به در صندوق. جنگلبانان رویشان را بر گرداندند و بصورت مشکوک اطراف را بازرسی. پدرو برای اینکه شک و گمانشان را برطرف کند چند بار پشت سر هم سرفه کرد و پایش را کوبید به زمین. کلکش گرفت و آنها بر گشتند و به راهشان ادامه. کمی آنسوتر در میان بوته های تمشک یکهو چشمشان افتاد به میله ای خونین. همان میله ای بود که پدرو به سر و گردن وندی کوبیده بود:

- اثر خون تازه س

- یعنی میگی 

- من هیچی نگفتم

- دستش نزن. بهتره زنگ بزنیم تا کارآگاهان ویژه بیان تحقیق کنن.

- میگم مشکوک میزدن، بخصوص اونی که رو صندوق نشسته بود، چهره اش مث روانی های خطرناک بود تا یه آدم معمولی. ای کاش یه دوربین مخفی تو کلبه کار میذاشتیم

- بدون اجازه که نمیشه، حالا بذار زنگ بزنم بیان یه نگاهی به این میله بندازن

نیم ساعت بعد چند مامور ویژه به محل رسیدند. اما نه از میله خونین خبری بود و نه از دوچرخه. دور و اطراف را کمی گشتند و سپس دست خالی محل را ترک کردند.

*******

پال و پدرو که میله آهنین و دوچرخه را گم و گور کرده بودند وقتی دیدند ماموران دست از پا درازتر بر گشتند چند گیلاس ویسکی زدند و مست و پاتیل شروع کردند به رقصیدن. وقتی خسته و کوفته شدند طاق باز افتادند در جلو کلبه. قدرت بلند شدند نداشتند مدتی در همان حال ماندند و گهگاه به هم نگاه. پدرو که نقشه دزدیدن ساک پولهای پال در سرش وول میخورد زیر چشمی اطراف را پایید. وقتی دید پال خرناسه هایش بلند شده است. پتویی پاره پاره را انداخت رویش تا بهتر بخوابد. با نوک پا و سلانه سلانه رفت داخل. همه جا را گشت اما از ساک پر از پول اثری نبود. با خودش گفت که نکند در قبرستان مخفی اش کرده باشد. اما او که در این مدت جایی نرفته بود و در کنار هم بودند. زیلوی زهوار در رفته را از کف کلبه کنار زد. پایش را کوبید به تخته ها. دید که زیر پایش خالی است. یکی از تخته ها را کنار زد. حدسش درست بود ساک پول را در زیر تخته های کف کلبه مخفی کرده بود. با خودش گفت:

- اگه پولارو ور دارم و در رم این دیوونه دخلمو در میاره، یه جوری نفله ام میکنه که اون سرش ناپیدا. آره قبل از همه باید نفله اش کنم و گم و گور. بعد با ساک پول بزنم بچاک. شتر دیدی ندیدی.

تخته ها را مرتب و منظم چید و زیلوی کهنه را انداخت. نشست روی صندوق بزرگ چوبی. یکهو یادش آمد که وندی را در آن صندوق  انداخته اند. در صندوق را تا باز کرد شوکه شود و صربان قلبش تند تند شروع کرد به زدن. از وندی اثری نبود. فهمید که اگر دیر بجنبد باید سالها و یا تمام عمرش را در زندان آب خنک بخورد. دوید به سمت پال. دید در خواب اصحاب کهف فرو رفته است. یک سطل آب خالی کرد روی صورتش. از جا پرید:

- مگه دیوونه شدی، قرمساق

- آره دیوونه شدم، مرغ از قفس پرید

- منظورت چیه

- او زنیکه لکاته در رفته

- مگه ممکنه

- دستاشو خوب نبستیم، عجله کردیم

- داری شوخی میکنی

دوید به سمت صندوق چوبی. اثری از وندی نبود. اسلحه اش را بر داشت و با هم دویدند بیرون. پدرو گفت:

- با اون تن و بدن زخمی نمیتونه زیاد دور رفته باشه تازه دوچرخه شم گم و گور کردیم

- اگه رفته باشه چی، دخلمون اومده

- تو از اون طرف برو منم از این طرف. گیرش میاریم، همین دسته تفنگو تا ته فرومیکنم تو ..

از آن زمان دیگر کسی رد و اثری از وندی نیافت معلوم نبود که بر سرش چه آمده یا به کجا رفته است.

*****

دیروز وقتی که این بخش از خاطرات آیت الله علی تهرانی  شوهر خواهر رهبر جمهوری اسلامی را خواندم شوکه شدم و تن و بدنم لرزید. در خاطراتش نوشته بود:

«ما در سقز بودیم که خبر آتش‌سوزی سینما رکس آبادان منتشر شد.

من خیال می‌کردم کار ساواک است. چون هر خرابکاری‌ای که می‌شد، به ساواک می‌بستند. ولی آقای شیخ نوری همدانی تایید کرد و گفت: «ما، در شورای اسلامی قم، این‌کار را برای به حرکت درآوردن مردم آبادان در راه انقلاب انجام دادیم، تا خیال کنند کار ساواک است و به حرکت در آیند»

هر کار کردم نتوانستم این جنایت ملاها را در خودم هضم کنم. جنایتی که هیچ حیوانی در حق حیوانی روا نمیدارد چه رسد به انسان. مغزم سوت کشید. نتوانستم در خانه بمانم. کفش ورزشی ام را پایم کردم و  با دوچرخه از در زدم بیرون. به آسمان عبوس نگاه کردم و به دو کودکی که روبروی خانه ام که با شوق و شادی روی رودخانه یخ بسته  اسکیت سواری میکردند. هوا بشدت سرد شده بود و خیابانها خلوت تر از همیشه. به چراغ قرمز که رسیدم ایستادم و نگاهی انداختم به پس و پشتم . یاد وندی افتادم که مدتی پیدایش نبود. غمی جانکاه چنگ زد در دلم. در خود مچاله شدم و چهره اش بناگاه در خیالم درخشید. هر چه ذهنم را بالا و پایین کردم نتوانستم مفقود شدنش را برای خودم حلاجی کنم. یعنی چه میتوانست پیش آمده باشد. آیا پدرو  بلایی سرش آورده بود یا  نمیدانم همسر سابق یا .... گیج و منگ بودم و سرگردان. سرما خزیده بود به زیر پوست و مغز استخوانم. دستکش چرمی ام را دستم کرد و  چراغ که سبز شد با سرعت افتادم به راه. دوباره باز همان افکار جهنمی  در پیچ و خم هزار توی ذهنم وول میخوردند و تیغ میکشیدند به رگ و روحم.  شروع کردم شعری را زمزمه کردن. شعر سیب از حمید مصدق که وقتی برای وندی ترجمه اش کردم  از پارادوکسی که در آن خفته بود قاه قاه خندید و با من بر روی نیمکت کنار رودخانه شروع به بحث ادبی. سپس شعری از خودم را بنرمی برایش خواندم و چنان تار احساساتش بر انگیخته شد که چند قطره زلال اشک از گوشه چشمهایش لغزید به روی گونه اش. با دو دستش یک دستم را گرفت و زل زد به چشمهایم. گرمای لطیفی خزید در رگ و روحم و آرامشی ناب.

نم نمک برف می بارید و من بر روی دوچرخه با زمزمه ترانه ای قدیمی سرمای زمستانی را  فراموش کرده بودم.  همین که خواستم راهم را کج کنم  و بپیجم به سمت و سوی دریا. یکهو یک ون ترمز زد روبرویم.ناگهانی بود و هولناک. دو مرد که یکی از آنها ریشهای داعشی داشت  بناگاه مثل اجل معلق در مقابلم ظاهر شدند. معلوم بود که از قبل در همان حول و حوش کمین کرده بودند و  انتظارم را می کشیدند.  ترمز زدم دوچرخه روی یخ ها سر خورد و با سرعت زیاد خوردم به خودرو. آن دو طرف دویدند به سمتم و با لهجه عربی گفتند:

- بذارین کمکتان کنیم برادر

یکی که ماسک به صورت داشت و در داخل خودرو بود. در کشویی ون را باز کرد و اشاره کرد که عجله کنند. فهمیدم که کاسه ای زیر نیم کاسه است و آنها طرح ربودنم را دارند. زانویم بشدت درد گرفته بود و نمی توانستم بلند شوم.  آنها زیر بالم را گرفته و با فشار بردند به سمت ون. همین که خواستند پارچه آغشته به مواد بیهوشی را جلوی دماغم بگیرند  راننده خودرویی که در پس ون  زده بود روی ترمز. آمد به کمک. لباس نظامی بتن داشت و تنومند و قدبلند. با صدای بلند گفتم:

- اینا تروریستن میخوان منو بکشن. نذارین منو ببرن

دو مرد ریشو تا لباس نظامی اش را دیدند جا خوردند و فهمیدند افتادند توی دردسر. لگدی به پهلویم زدند و پرتابم کردند وسط خیابان. بیدرنگ پریدند داخل ون و با سرعت از محل دور. بار دیگر قسر در رفته بودم و از مهلکه جان سالم به در. فهمیدم که دیگر هلند جای امنی برای زندگی نیست و تروریست های اسلامی که سرنخشان به آخوندها میرسید در تمام سوراخ سنبه های این کشور نفوذ کرده اند و در سرتاسر اروپا مانند ویروسی مهلک در حال گسترش.

*****

پدرو یک هفته ای بود که پیدایش نبود. از خانه زده بود بیرون. یعنی کجا میتوانست رفته باشد. بعد از اینکه فکرهایم را گذاشتم روی هم. به این نتیجه رسیدم که شاید رفته باشد پیش دوستش پال. همان گورستان متروک و  دور افتاده. آن روز روی سکوی آجری در ورودی نشسته بودم و اطراف را تحت نظر. پیرزن ترک همسایه ام در دستی عصا و دستی دیگر نایلون دسته دار  از بقالی آنسوی خیابان لنگ لنگان در حالا آمدن به سمت خانه اش بود. چشمم افتاد به یک دختر جوان معتاد که با چهره ای لاغر و پیکری تکیده با فاصله ای معین در پس و پشتش  حرکت میکرد. فهمیدم نقشه ای در سر دارد. بیدرنگ پا شدم و خودم را رساندم بهش. سلامی کردم و او هم بگرمی جواب سلامم را داد. گفتم بگذارد کمکش کنم. او  هم با خوشرویی قبول کرد.نایلونی که اتفاقا کیف پولش هم در آن بود از دستش گرفتم. دزدکی نگاهی انداخته به دختر معتاد. او هم همینطور. خشم و کین را در چهره اش خواندم. آخر طعمه چرب و نرمی را از دستش ربوده بودم. دست از پا درازتر  راهش را کج کرد و رفت. وقتی که پیرزن همسایه ام با آسودگی به خانه بر گشت دوباره روی سکوی آجری نشستم. آسمان مانند دلم ابری بود. چند پرنده دریایی در بالای سرم سبکبال خودشان را سپرده بودند به زورق بادها. سرم را گذاشتم در کاسه دستانم و بی اختیار رفتم به دورهای دور در بیکران رویاها و کوچه باغ کودکی. ناگهان یکی سلامم کرد. سرم را بلند کردم. دختر وندی اریکا بود. مغموم بود و افسرده. جواب سلامش را دادم. نشست در روبرویم. کمی که حرف زد بغضش ترکید دلداری اش دادم و گفتم هر وقت به چیزی احتیاج دارد بی رو در واسی خبرم کند. اشکهایش را پاک و از من خداحافظی کرد. هنوز چند قدم دور نشده بود که بر گشت و چیزی بمن گفت که تعجبم را برانگیخت. اریکا گفت:

- اون روز که گربه ام گم شده بود از در نیمه باز خانه پدرو چشمش افتاد به عکس رهبران جمهوری اسلامی روی دیوار خانه اش.

باور نکردم برای همین لبخندی مصنوعی زدم و گفتم:

- تو حالت خوبه اریکا

- خودم با چشای خودم دیدم. اون همه چیزش مشکوکه حتی اسمش.

- پس با چشای خودت دیدی 

- بخدا راست میگم اون خطرناکه.

نخواستم بترسانمش. برای همین گفتم:

- حالا سخت نگیر

- من تا مادرمو پیدا نکنم تو این خونه بر نمیگردم

-  حالا کجایی

- پیش پدر

-  اگه خبر مبرایی بهت رسید منو در جریان بذار

سری تکان داد و نگاهی به خانه مادرش انداخت و آرام آرام دور. من که از شنیدین عکس دیکتاتورهای عمامه دار در خانه پدرو غافلگیر شده بودم. از جایم پا شدم و در کنار رودخانه روبروی خانه ام افتادم به راه و با خود کلنجار رفتن:

- یعنی این روانی خطرناک جاسوس آخوندهاس که طبقه بالای خونه ام زندگی میکنه، اگه اینطوره حتما اسمشم جعلیه. عجب خنگم من، چرا زودتر به ذهنم خطور نکرد.


نمیتوانستم دست روی دست بگذارم. اما چه کاری میتوانستم بکنم. قبل از همه باید ته و توی قضیه را در می آوردم و بی گدار نمی زدم به آب. تصمیم گرفتم قضیه را با بهرام در میان بگذارم و دو تایی عقل هایمان را روی هم. درنگ نکردم گوشی ام را در آوردم و زنگ زدم به بهرام. گوشی اش اشغال بود و دائما بوق میزد. با خودم گفتم نکند که دوباره بلایی آورده باشند سرش. نشستم روی نیمکت کنار رودخانه روبروی خانه ام. مات و مبهوت چشم دوختم به ناکجا. یعنی نگاهم به روبرو بود اما هیچ جا را نمیدیدم. در کوچه پسکوچه های پر پیچ و خم ذهنم آشوب برپا بود و التهاب. با خودم گفتم:

- چطوره یه سری بندازم  =خونه پدرو و نگاهی بندازم ، اما چطوری، در خونه اش که قفله

در همین افکار غوطه ور بودم که چشمم افتاد به یکی از زن های همسایه با سگش. کنارم ایستاد و من پیشدستی کردم و بهش سلام. لبخندی زد و کلاه پشمی اش را از سرش در آورد و موهایش را پراکند روی شانه اش. دست نوازشی به سر و روی سگش که خودش را به من چسبانده بود کشیدم و او هم دمهایش را تکان. گفتم:

- هوا سرد شده نه

- همینطوره

نگاهی انداخت به آسمان و نم نم باران:

- بارون داره تندتر میشه، 

- پس عجله کن تا خیس نشی

دوان دوان دنبال سگش روانه شد. همزمان دو نفر که معلوم نبود از کجا ظاهر شدند پچ پچ کنان در مقابلم ایستادند. ریخت و قیافه شان به هلندی ها نمی خورد. یکی از آنها سیگاری در آورد و آتش زد. نشستند روی نیمکت. من هم که به شکل و شمایلشان مشکوک بودم در جا پا شدم و قدم زنان رفتم به سمت و سوی خانه.  پرده را  کمی کنار زدم و یواشکی  از دو نفری که روی نیمکت نشسته بودند عکس گرفتم.  انگار خانه ام را می پاییدند و مرا با دوربین دیده بودند. در جا پا شدند و با گامهای بلند محل را ترک کردند. تا نیمه های شب بیدار مانده بودم و خواب به چشمانم نمی آمد. گهگاه از لای پرده ها چشم می انداختم به خیابان و اطراف را می پاییدم. باید به طریقی شیشه بالای در خانه پدرو را می شکاندم و وارد خانه اش میشدم تا اطلاعات بیشتری کسب کنم. اما قبل از آن باید نقشه را با بهرام در میان میگذاشتم و با او همفکری.  حوالی هشت صبح از خواب پا شدم. زنگ زدم به بهرام. زنش گوشی را بر داشت:

- متاسفانه بهرام حالش خوب نبود و دیشب بستری شد تو بیمارستان

- تو بیمارستان

- دکترا گفتند اثرات همون آمپولیه که آدم رباها تزریق کردن، معلوم نیس چه ماده سمی توش بوده.

- حالا حالش چطوره

- متاسفانه ...

شروع کرد به اشک ریختن.

- حتما بهتر میشه نگران نباش

 ازش خداحافظی کردم و آهسته در خانه ام را باز و از پله ها کشیدم بالا. نگاهی به شیشه بالای در خانه پدرو انداختم. پشت سرم خانه وندی بود. یک آن به سرم زد که نردبان را از زیرزمین بر دارم و  شیشه بالای در خانه پدرو را  آهسته بشکنم و وارد شوم. اما زود پشیمان شدم. این طرح و نقشه به تنهایی عاقلانه نبود و باید منتظر می ماندم تا بهرام حالش بهتر شود.

مدتی منتظر ماندم و چند بار هم رفتم به دیدار بهرام در بیمارستان. حال و روزش تعریف چندانی نداشت و وضعیتش روز به روز رو به وخامت می گذاشت. معلوم بود که آخوندها آدمهای کارکشته ای را برای ترور فرستاده بودند یا استخدام کردند. کلافه بودم و سردرگم. گرگ و میش بود که زد به سرم تا سری به کلبه پال در انتهای قبرستان متروک بزنم. شاید از این طریق میتوانستم سرنخی از پدرو پیدا کنم و وندی. دو پایم را در یک کفش کردم و بدون اینکه ذره ای به عواقبش فکر کنم پریدم روی دوچرخه ام و با سرعت افتادم به راه.  باد تندی میوزید. هیچکس در خیابان دیده نمیشد همه چیز خاموش بود و بی نفس.  از چند خیابان که عبور کردم رسیدم به باریک راهی که بسمت تپه های مشرف به دریا امتداد می یافت. باید 18 کیلومتر رکاب میزدم آنهم در جهت خلاف باد. ایستادم بارانی ام را تنم کردم و شکلاتی انداختم در دهان. هوا هنوز تاریک بود و لامپ های دوچرخه ام از کار افتاده بودند اما مهم نبودند باید ته و توی قضایا را در می آوردم و شاید هم خبری از وندی میرسید برای آنکه از افکار موذی ای که بی امان به روح و روانم شبیخون میزدند رها شوم سرعتم را بیشتر و بیشتر کردم و در همان حال ترانه هایی را که از بر بودم زمزمه. یک ساعت بعد رسیدم به حوالی گورستان. دوچرخه ام را در کنار رودخانه ای که در سمت راستم جریان داشت قفل کردم و از تپه کشیدم بالا. از بلندی نگاهی به دور و برم انداختم. همه چیز ساکت و سرد و وهم انگیز  به چشم میزد و آفتاب بیرمق در پس ابرهای مسافر نقره ای. به حوالی کلبه قدیمی که رسیدم. دولا دولا رفتم جلو. چند دقیقه ای پشت درختی کمین کردم و اوضاع و احوال را تحت نظر. با خودم گفتم ای کاش بهرام با من بود دو نفری پایمان قرص تر بود و کارها بهتر پیش میرفت. وندی هم که غیب شده بود. با آنکه به خودم نهیب میزدم که سخت و استوار باشم اما ترسی نهانی در رگانم میخزید و اراده ام را سست. خودم را رساندم به چند قدمی کلبه. از لای درز نگاهی انداختم. چیزی دستگیرم نشد. انگار کسی داخل کلبه نبود. دوباره نگاه کردم یکی روی صندلی آهنی به چشمم خورد. دست و پایش بسته بود و سرش پایین. یعنی چه کسی میتوانست باشد. مرده بود یا زنده. باد شدت گرفته بود و از دور و اطراف زوزه هایی به گوشم میخورد. از باریک راهی که به سمت و سوی قبرستان امتداد می یافت کسی به اینسو می آمد. سریع بر گشتم و خودم را در پشت درختی استتار. دیدم که از فرط سراسیمگی دستکشم افتاده است کنار کلبه. خواستم بر گردم و برش دارم که دیگر دیر شده بود. خودش بود پال. با دو پرنده ای که شکار کرده بود در دستش. خوشبختانه دستکشم را ندید و من تا دیدم رفته است داخل کلبه بر گشتم به همان نقطه دستکش را دستم کردم و دزدکی داخل کلبه را پاییدم. پال پرنده ها را آویزان کرد وسط کلبه.  رفت کنار صندلی آهنی و موهای کسی را که دست و پایش را بسته بود در چنگ فشرد و سرش را گرفت بالا. تا چشمم به چهره اش افتاد یکه خوردم. پدرو بود با سر و صورتی درهم ریخته و خون آلود. پال تفی پرتاب کرد به صورتش و با توپ و تشر گفت:

- منو هالو فرض کردی، فکر کردی میتونی از پشت بهم خنجر بزنی

پدرو با حالتی زار و نزار و چشمانی خون آلود نگاهش کرد اما چیزی نگفت. پال اما ادامه داد:

- دیگه داری حوصله مو سر میبری بگو پولا رو کجا قایم کردی، د بگو لعنتی

بعد پاشد رفت روبروی دوربینی که لای چوبها مخفی کرده بود و کلبه اش را می پایید:

- خوبه که دوربین کار گذاشتم و ته و توی همه چیزو دیدم. 

پدرو که پال را مثل کف دستش میشناخت میدانست اگر جای پولهایی را که دزدیده بود بهش بگوید زنده از آنجا در نخواهد رفت. برای همین دندان بهم فشرد و سکوت کرد:

- پس که اینطور باشه خودت خواستی. بهت که گفتم من وقت زیادی ندارم مامورا  منو شناختن دربدر  دنبالم میگردن. اگه دستگیرم کنن تموم عمرو باید تو زندون بپوسم. میخوام ازین کشور بزنم بیرون. هر چه زودتر. 

چند تکه چوب انداخت داخل منقل. گذاشت زیر صندلی آهنینی که پدرو رویش نشسته بود:

- این آخرین فرصتته. من همین امشب میزنم میرم. اون پولا دار و ندارم بودن. اما قبل از همه باید تو رو به حرف بیارم و میارم.

با دست چوب های داخل منقل را جابجا کرد و  فندکش را در آورد و  آتششان زد. آتش آهسته آهسته گر گرفت و صندلی آهنی که پدرو رویش نشسته بود داغ و داغتر. پال در مقابلش روی چارپایه نشسته بود و مثل آدمهای مالیخولیایی زل زده بود به چشمهایش:

- تو میگی، میدونم محل پولارو بهم میگی وگرنه زنده زنده کباب میشی 

از شدت گرما دانه های عرق نشسته بود روی تن و بدن پدرو و چهره اش گداخته. پال پا شد و چند تکه چوب بر داشت و دوباره گذاشت روی منقل. با کف دست چند سیلی نرم زد به صورتش و گفت:

- تو میگی شک ندارم تو میگی

آتش گر گرفت و صندلی آهنی کمی سرخ شده بود. پدرو داشت می سوخت و گرمای وحشتناکی تا مغز استخوانش نفوذ.بر سر دو راهی مرگ و زندگی قرار گرفته بود.  دیگر نتوانست تحمل کند. نعره ای دیوانه وار کشید و گفت:

- میگم بهت میگم

- حالا شدی پسر خوب. بگو کجا قایمشون کردی

- فقط این آتشو از زیر پام وردار

- نه نشد، تا نگی این آتیش همین جا زیر کونت می مونه. جلز و ولز میشی

- اون ساک پولو قایمش کردم تو خونه ام

- کجای خونه

- زیرزمین 

- کجای زیرزمین

- همون جایی که دوچرخه مو میذارم. پشت خرت و پرت ها. داخل کیسه زباله.

- پس گذاشتی داخل کیسه زباله، تو زیرزمین پشت خرت و پرتا

- اگه رودست بزنی میدونی که...

- من دروغ بهت نمیگم

- کلید خونه ات کجاس

- تو جیبمه

- کلید زیر زمین

- اونم با کلیداس

پال جیب هایش را تفتیش کرد و  دسته کلید را در کف دستش گرفت و گفت:

- پس همینه

- حالا ولم کن سوختم

- ولت کنم نارفیق، ولت کنم تا دوباره از پشت بهم خنجر بزنی از قدیم و ندیم گفتن توبه گرگ مرگه.

- تو بهم قول دادی

پال مقابلش نشست روی زانو، با دو دستش گوشهایش را گرفت و فشار داد:

- حالا قولمو میشکنم، مث آب خوردن

پا شد و رفت به سمت و سوی چند موش گرسنه ای که در انتهای کلبه در قفس گذاشته بود و بی وقفه جست خیز میکردند با لبخند گفت:

- امروز میخوام براتون جشن بگیرم، یه خوراک چاق و چله و چرب و نرم براتون دارم

پدرو میدانست که او بلوف نمی زند. خودش با چشمهای خودش بارها دیده بود که چطور بیرحمانه طعمه هایش را خوراک این موشهای قبرستان کرده است و از آن لذت برده است:

- با من این کارو نکن

پال با دسته بیل ضربه محکمی زد به پس گردنش. وقتی از حال رفت لباسش را در آورد و پوشید:

- اینطوری بهتره، حالا شدم جنتلمن، یه دوشم خونه اش میگیرم و پولارو ور میدارم و میزنم به چاک.

پدرو را لخت و عور کرد و کشان کشان برد کنار موشهای عظیم الجثه. آهسته در قفس را باز کرد و انداخت داخل قفس. موشها در یک پلک بهم زدن حمله کردند به این خوراک چرب و نرم. پدرو نعره میکشید و پال قهقهه سر میداد.با دیدن این صحنه حالت تهوع بهم دست داد. پا شدم و دویدم به سمت و سوی دوچرخه ام و بی امان شروع به رکاب زدن. هنوز چند دقیقه راه نیافتاده بودم که زنجیر دوچرخه ام در سر بالایی تپه ها پاره شد. میدانستم که پال نباید مرا ببیند. در همان گوشه و کنار در میان درختان کاج مخفی شدم و منتظر. نیم ساعتی در همانجا بیتوته کردم و اطراف را تحت نظر. سکوت بود و خاموشی مرگباری که بر یال بادها بر فراز تپه ها میوزید. به آسمان ابری چشم بستم و به چند کلاغ پیر و خسته که مغموم آنسوتر بر شاخه های خشک نشسته بودند و در خودشان مچاله. دو دستم را حلقه کردم دور زانویم و مات و مبهوت به انبوه درختان کاج خیره شدم. نیرویی مرموز را در دور و برم احساس میکردم نیرویی ناشناخته که نمی دیدمش اما حضورش ملموس بود و دلهره آور. ترس و وحشت آرام آرام خزید در رگ و روحم. پلکهایم بر اثر بیخوابی های ممتد و خستگی سنگین و سنگین تر میشد و تن و بدنم کرخت. همین که رفتم بخوابم میوه مخروطی کاجی افتاد درست روی سرم. یکه خوردم  و از جایم پریدم. به خودم تلنگری زدم و سپس نهیب. گرد و غبار خواب را از خودم تکاندم و از تپه ها کشیدم بالا. هیچ رد و اثری از آدمی در دور و برم به چشم نمی زد. بعد از دقایقی رسیدم به جاده. یادم آمد که فراموش کردم دوچرخه ام را قفل کنم. حال و حوصله برگشتن نداشتم. تازه در آن دور و اطراف کسی نبود تا یک دوچرخه ای که زنجیرش پاره شده بود را بدزدد.

نرم و آهسته شروع کردم به دویدن. نیروی ناشناخته ای در وجودم گر گرفته بود و من نیروی غریبی را در اعماقم حس میکردم. شاید هم اثرات همان نیروی ناشناخته بود که در پیچ و خم درختان کاج در ذرات وجودم حلول کرده بود قوه ای مرموز و ناپیدا اما گرمابخش. وقتی از آن منطقه سوت و کور رد شدم کاپشنم را در آوردم و تکانی دادم. همه چیز شبیه به یک کابوس بود مثل خوابی در بیداری. سوار اتوبوس شدم و ساعتی بعد رسیدم به خانه. آبی زدم به صورتم.

قهوه ای ریختم. رفتم به طرف پنجره. از لای پرده چشم دوختم به خیابان. دو نفر که ریخت و قیافه هایشان به عرب ها میزد در روبروی خانه روی نیمکت کنار رودخانه نشسته بودند و در حالی که با موبایل شان مشغول بودند با هم گپ و گفتگو میکردند. با خودم گفتم شاید از همان مزدوران نیابتی باشند که آخوندها از آنها برای جاسوسی و ترور استفاده میکنند. وقت نداشتم و باید هر طور شده سری میزدم به خانه پدرو. اما چطور غیرممکن بود. بخودم گفتم که غیرممکنی وجود ندارد. شکستن شیشه بالای خانه اش کار آسانی بود سپس با یک نردبان میتوانستم خودم را برسانم داخل. باید ریسکش را میپذیرفتم و ته و توی قضایا را در می آوردم. قهوه را سر کشیدم و رفتم به راه پله ها. دزدانه نگاهی انداختم. وقتی که دیدم اوضاع آرام و رام است نردبان را تکیه دادم روی در خانه پدرو. همین که خواستم از نردبان بالا بروم. در ورودی ساختمان باز شد و سپس سر و صدایی خورد به گوشم. سراسیمه با نردبان بر گشتم به داخل خانه ام. همسایه پایینی بود با چند نفر از قوم و خویشانش. نمی دانم چرا اینهمه دست و پا چلفت شده بودم و ترسو. در گذشته هرگز اینطور دست به عصا راه نمی رفتم و وقتی تصمیمی میگرفتم دلم را میزدم به دریا و میگفتم هر چه بادا باد. شاید بر اثر حوادثی بود که پشت سر هم برایم اتفاق افتاد و در ضمیرناخودآگاهم اثرش را گذاشته بود. با اینچنین تصمیم گرفتم بی گدار نزنم به آب. چند جرعه ویسکی انداختم بالا. تن و بدنم که داغ شد و حال و هوایم بهتر. گاماس گاماس رفتم به طرف پنجره. لحظاتی گوش خواباندم. از پال خبری نبود. آیا منصرف شده بود. نه امکان نداشت دار و ندارش در زیر زمین بود و حاضر بود هر ریسکی را بپذیرد. یکهو خودروایی  کنار ساختمان زد روی ترمز. مردی با عینکی تیره و کلاهی لبه دار که تا روی ابروهایش پایین کشیده شده بود پیاده شد. حدسم درست از آب در آمد. خود پال بود که شکل و شمایلش را تغییر داده بود. حتما خودرو را دزدیده بود یا صاحبش را سر به نیست. این کارها در خونش بود و  برایش از آب خوردن هم آسانتر. یک آن سردرگم شدم. نمیدانستم چه بکنم. آیا باید به پلیس زنگ میزدم یا منتظر میماندم و دندان روی جگر. کلید انداخت و در ورودی ساختمان را باز کرد نگاهی انداخت به اطرافش. یک راست از پله ها سرازیر شد و  رفت به زیر زمین. به شماره ها نگاهی انداخت. چند قدم رفت جلو، بعد ایستاد. شماره 554 با خودش گفت:

خودشه. همین که رفت کلید را در قفل بچرخاند زن همسایه که اتفاقا انبارش درست در مقابلش بود وارد شد. تا چشمش بهش افتاد مشکوک شد. سوظن او بی دلیل هم نبود چرا که در همین هفته در یکی از انبارها را شکسته بودند و دوچرخه برقی ای را دزدیده بودند. پدرو که بو برد بهش مشکوک شده است سرفه ای کرد و گفت:

- سلام همسایه

- سلام

- م م من دوست پدرو هسم 

او هم سری تکان داد و بی آنکه پاسخش را بدهد به راهش ادامه.   ترسان و لرزان رفت به انبار و دوچرخه اش را بر داشت و گذاشت جلوی در ساختمان. لحظاتی همانجا ایستاد. به داخل کیف دستی اش نگاه کرد. انگار چیزی را فراموش کرده بود با بی میلی بر گشت و همین که ساک را در دست پال دید یکه خورد اما زود خودش را کنترل کرد و لبخندی تصنعی زد. 

پال بی آنکه پاسخش را بدهد. بهتر دید سری بزند به خانه پدرو و پولها را چک کند تا بهش کلک نزده باشد. از پله ها کشید بالا. وقتی به خانه پدرو رسید زیر چشمی دور و برش را پایید دسته کلید را در آورد و در را باز. رفت روی کاناپه نشست. ساک پول را باز کرد. چهره اش شکفت و لبخندی بر گوشه لبش. همه چیز روبراه بود و بر وفق مراد.  پا شد در یخچال را باز کرد نوشابه ای بر داشت و با چهره ای بشاش رفت کنار پنجره.  نوشابه را تا ته سر کشد و از پشت کرکره نگاهی انداخت به خیابان. زن همسایه ای را که در انبار دیده بود هنوز در کنار دوچرخه اش ایستاده بود و این و پا و آن پا میکرد. با خودش گفت:

- نکنه بخواد موی دماغم بشه. باید همونجا تو انباری کارشو میساختم. حتما یه کاسه ای زیر نیم کاسه اس. من حسم هرگز بهم دروغ نمیگه. اگه به پلیس زنگ بزنه چی دخلم در اومده. دار و ندارم به باد میره. بهتره برم یه سر و گوشی آب بدم.

از پله ها تند و تند آمد پایین. در ورودی آپارتمان باز بود. همانجا یعنی در پشت صندوق پست کمین کرد. زن همسایه گوشی اش را در آورد و زنگی زد به شوهرش و بی مقدمه گفت:

- عزیزم یه نفر غریبه رو تو انبار دیدم، میترسم بخواد دوچرخه برقی مونو بدزده. 

- اگه مشکوکی چرا زنگی نمی زنی به پلیس

- به پلیس زنگ بزنم

- چه اشکالی داره

- حتما اینکارو بکن، من دوچرخه ام هنوز تو انباره ، یه ماه نمیشه که خریدمش، دو هزار یورو

- باشه زنگ میزنم

- همین حالا  جوابشو بهم بده

پال که مکالمه اش را شنیده بود. در دو راهی انتخاب گیر کرد. یا باید میزد از خانه بیرون یا کاری میکرد. با خودش گفت:

- امشبو که باید همین جا بمونم، بلیط هواپیمام فرداست. با اینهمه پول که نمیشه برم هتل. 

با سرانگشتش سرش را خاراند سرفه ای سر داد از در آمد بیرون. زن همسایه تا چشمش بهش افتاد رنگ صورتش شد عینهو مرده ها. پال لبخندی زد و زیرسبیلی نگاهی به چپ و راست. وقتی دید که کسی در دور و برش نیست. کلکی زد. با خوشرویی از همسایه پرسید:

- خانوم محترم این کیف پول مال شماست

- کی، کی، کیف کدوم کیف

- اینجا. کنار صندوق پست. 

او هم که آشفته و مغشوش بود بی آنکه فکری کند آمد داخل تا نگاهی بیندازد. پال معطل نکرد یک دستش را گذاشت روی دهانش و با دست دیگرش بیخ گلویش را فشرد و فشرد و فشرد. همین که مطمئن شد خلاصش کرده است. دو پایش را گرفت و کشان کشان برد و انداخت داخل انبار پدرو و در را قفل:

- زنیکه هرجایی میخواد واسه من پاپوش درست کنه.

آمد بیرون سیگاری دود کرد و نشست کنار در. خشمی پنهانی در درونش خفته بود و جنون. پا شد به آسمان ابرآلود لحظه ای خیره شد و شروع کرد به قدم زدن:

- بخشکی شانس. قرصای لعنتیمو فراموش کردم بیارم. برم بالا حتما پدرو تو خونه اش داره اونم از جنسای اعلاشو. اینطوری راحت تر میتونم بزنم به چاک. دستانش بی اختیار می لرزید و ترسی مرموز در زیر لایه های تاریک مغزش خزیده بود و در روح و روانش راه باز میکرد. مشتی کوبید به دیوار. تفی انداخت درست روی کفش عابری که از کنارش رد میشد. عابر با اوقات تلخی سرش را کج کرد و وقتی چهره برزخی اش را دید آب دهانش را قورت داد و بهتر دید حرفی نزند. از پله رفت بالا. در خانه پدرو را باز و کرد و محکم بست. باید هر چه زودتر قرص ها را پیدا میکرد وگرنه کار دست خودش میداد. همه سوراخ سنبه ها را گشت و خرت و پرت را پرتاب کرد به در و دیوار. بالاخره پیدایش کرد چند قرص را انداخت در دهان و با یک لیوان آب سر کشید:

- طاقت بیار رفیق چن دیقه دندون رو جیگر بذار حال و هوات میزون میشه. بهت قول میدم میزونه میزون.

دراز کشید کف اتاق. احساس خستگی کرد و خواب آلودگی. پلکهایش سنگین شد و نرم نرمک گرمایی دلنشین خلید در زیر پوستش. قرص ها زودتر از آن که فکر میکرد اثرش را بخشیده بود و او را برده بود به عوالم هپروت. یک لحظه آمد بخودش. میدانست که باید هشیار باشد و گوش به زنگ. به هر ضرب و زوری که بود پا شد و رفت به سمت دوش. سرش را گذاشت زیر آب سرد. خواب که از سرش پرید.  رفت کنار پنجره تا سرک بکشد. شوهر زن همسایه ایستاده بود کنار در و منتظر. با گوشی اش دمادم زنک میزد به همسرش. اما پاسخی نمی شنید. دلش شور میزد. آشفته بود و سر در گم. نمی دانست چه خاکی باید بر سرش بریزد. دوچرخه اش را که پرتاب شده بود در وسط خیابان بلند کرده بود و تکیه داد به نرده کنار آپارتمان. بهتر دید سری بزند به انبار. از پله ها پایین کشید و رفت به زیرزمین. هنوز چند قدم نرفته بود که چشمش افتاد به کفش زنش که افتاده بود گوشه دیوار. دوید به سمت انبار. در را باز کرد. دوچرخه برقی اش سرجایش بود و دست نخورده. با دیدن کفش همسرش تن و بدنش لرزید. حسی غریزی در درونش نجوا میکرد که همسرش در همان دور و برهاست. درجا زنگ زد به پلیس. سیر تا پیاز ماجرا را شرح داد. همچنین از زبان زنش گفت که فردی مشکوک در انبار پدرو را در زیرزمین باز کرده بود. چند لحظه بعد دو خودرو از راه رسیدند. پلیس ها یک راست رفتند به زیر زمین نگاهی انداختند به کفش ها. سپس ایستادند در مقابل در انبار پدرو. سعی کردند بازشان کنند اما موفق نشدند یکی از آنها پرسید:

- گفتین اسمش چیه

- پدرو

-. شاید خونه باشه، بهتره صداش کنیم تا خودش بیاد درو واز میکنه

زنگ در خانه پدرو را چند بار به صدا در آوردند. کسی جواب نمی داد.  پال که در خانه پدرو از لابلای کرکره بیرون را می پایید تا چشمش به پلیس ها افتاد دستپاچه شد:

- دار و ندارم تو این ساکه، اگه بزنم بیرون حتما مشکوک میشن اونم با این ساک پر از پول. من گاو پیشونی سفیدم. یعنی چیکار کنم. 

از چشمی نگاهی انداخت به راه پله ها. کسی دیده نمی شد. ساک پر از پول را در دسستش گرفت و کلتش را در زیر لباسش استتار. آهسته و آرام از در آمد بیرون. زنگ خانه روبرویی یعنی وندی را به صدا در آورد. کسی پاسخ نداد. چند پله آمد پایین. دستش را گذاشت روی دکمه زنگ خانه ام. من هم که از پشت پرده ها به خیابان و خودرو پلیس نگاه میکردم. فکر کردم که پلیس آمده است ازم پرس و جو کند. با عجله رفتم به سمت در و بازش کردم. در جا شوکه شدم. پال اسلحه را گرفت به سمتم و اشاره کرد بروم گوشه دیوار. در را از پشت قفل کرد. گفت دمرو دراز بکشم روی تخت. دهانم را پر از پارچه کرد و با چسب ضد آب بست. دست و پایم را هم با طناب محکم گره زد به تخت. نگاهی انداخت به بیرون. یادش آمد که در خانه پدرو را نبسته است. از خودش عصبانی شد و غرولندی کرد. نشست روی زانو و سرش را در کاسه دستانش:

- باید هر چه زودتر ازین جهنم بزنم بیرون.

در همین حیص و بیص کسی با سرانگشتش کوبید به در. از چشمی نگاهی کرد. دو پلیس زن بودند. نقشه ای زد به سرش. دستی کشید به مویش و در آیینه نگاهی به سر و وضعش. وقتی دید مرتب است در را باز کرد و لبخندی زد:

- سلام 

- ببخشید که مزاحمتون شدیم، امروز غریبه ای رو تو این دور و برا ندیدین

- غریبه، نه، من یه خورده ناخوش احوالم برا همین تموم روزو سعی کردم بخوابم

- پس ندیدین

- نه

تشکر کردند و رفتند به طبقه بالایی. دیدند در خانه نیمه باز است. زنگ را به صدا در آوردند وقتی جوابی نشنیدند نگاهی انداختند به هم. آهسته وارد خانه شدند. چشمشان افتاد به عکس رهبران عمامه دار جمهوری اسلامی که روی دیوار آویزان شده بود. خواستند اتاقها را تفتیش کنند که ناگاه فریادی از زیر زمین شنیده شد. دویدند به طرف زیرزمین. پال دید که اوضاع قاراشمیش است. فرصت را مناسب دید و با ساک پر از پول در پس و پشت پلیس ها از پله ها رفت پایین. در انبار پدرو را باز کرده بودند و چشمشان افتاده بود به جسد زن همسایه چهره اش کبود بود و چشمهایش وق زده. پال آرام و رام از پله ها آمد پایین و از واحد مسکونی زد بیرون. سوار خودرو شد و در آژیر آمبولانس سوت زنان از منطقه دور. 

پایان