۱۴۰۲ مهر ۲۶, چهارشنبه

درخت را از میوه اش می شناسند - مهدی یعقوبی هیچ

 



یادش بخیر پدرم تا چشمش به یه آخوند می افتاد سری تکون می داد و می گفت:

- درختو از میوه اش باید شناخت

منم که بچه بودم معنیشو نمی دونسم و گهگاه با سرانگشتام موهامو می خاروندم و با خودم می گفتم:

- چرا بابا هر وقت چشمش به یه آخوند می افته اخماش میره تو هم و اینو میگه. اون مرد پشمالو با اون عمامه و عباش که اصلا شبیه به درخت نیس تا میوه ای داشته باشه.

این جمله بقول فرنگیا برام شده بود پازل. چند بارم برا حل این معمای حل نشدنی رفتم تو باغ تا ته و توشو در بیارم. این باغ که پشت حیاط خونه قرار داشت پر بود از درختای جورواجور. نگاهی انداختم به شاخ و برگ و میوه های سیب و انار و هلو. خوب زوم شدم بهشون و گفتم درختو از میوه اش باید شناخت. هر چه رفتم تو نخشون بیشتر گیج شدم. یکهو از بالای سرم یه سیبی افتاد رو سرم. فکر کردم مث نیوتن که قانون جاذبه رو کشف کرد منم جواب معمامو پیدا کردم. اما بخشکی شانس. هیچی دستم نیومد و دست از پا درازتر بر گشتم. 

یه بار که الله بختکی همون آخوند سر راهم سبز شده بود فرصت رو مناسب دیدم تا سوالو ازش بپرسم. سلامش کردم و او با خوشرویی جوابمو داد و مرحبایی گفت.  اما همینکه چند بار دستی به موهام کشید چندشم شد و از خیر سوال گذشتم آخه بعضی از همکلاسام اونو بچه باز لقب داده بودن و داستانها ازش نقل. بعدشم میزدن زیر خنده.


خونه مون دیوار به دیوار مسجد ابوالفضل بود که چند بلندگوی بزرگ رو بامش نصب کرده بودند و صداش تا هفت فرسنگ میرفت. موقع اذان ملکوتی صب که میشد این بلندگوهای قراضه مانند شیپورهای جنگ به صدا در می آمدند و مث پتکی آهنین کوبیده میشدند بر ملاج همساده های دور و اطراف.

من پتو رو با غرولند می کشیدم رو سرم و دو انگشت سبابه ام رو فرو میکردم توی گوشم. پدرم اما در جا یک ردیف فحش های چارواداری حواله اذان گو و هر چه دین و مذهب میکرد و دهانش از خشم و غضب کف. مادر بزرگم که روز و شبش با عبادت و قرائت قرآن می گذشت رو ترش میکرد و بعد از خوندن دعایی زیر لب با نصیحت به پدر می گفت:

- پسرم کفر نگو، زبونم لال یکهو دیدی پروردگار غضب کرد و بلایی نازل. تو که خدارو میشناسی، اگه اون روی سگش بیاد بالا کن فیکون میکنه. 


او هم که خسته و کوفته بود زیر لبش غرغری می کرد و مثل من پتو رو می کشید رو سرش و دو انگشتشو تو گوشاش فرو.


ماه مبارک رمضان و محرم که میشد قوز بالای قوز میشد و واویلا بود. ما از ته قلب عزادار می شیدیم. این بلندگوها و صدای نکره مداحهای ریز و درشت دمار از روزگارمون در می آورد. هر چه هم آه و ناله و تقاضا کردند و نامه نوشتند و شکوه و شکایت. دردی از ما و همساده ها رو دوا نکرد. 

تا که یک اتفاق غیرمنتظره و خوشی افتاد. همانسال درست چند روز مانده به محرم، شانس به ما رو آورد و یک حلال زاده ای بلندگوهای مسجدو دزدید و فلنگشو بست. فریاد مومنان دو آتشه از دور و نزدیک به هوا بلند شد.  دربدر و روز و شب به دنبال سارق بیدین و از خدا بیخبر می گشتند تا حسابشو بذارن کف دستش.

یکی میگفت که کار، کار بهایی هاس که روز به روز بر تعدادشون تو شهرمون بیشتر میشد و جوونا رو به فسق و فجور میکشوندن . یکی اونو به گردن نصارا می انداخت که معتقد بودند چشم دیدن نفوس مسلمانانو ندارن. مشتی اونو به گردن یهودی ها انداخته بودن که از صدر اسلام با مسلمونا جنگ و دعوا داشتن و خدا رو شکر حیدر کرار یه بار تو بنی قریظه با ذوالفقارش جوابشونو داد و صد تا صد تا ازشون سر برید . ملای محل اونو انداخته بود به گردن چن دانشجویی که سال و ماه پاشونو به مسجد نمیذاشتن و معتقد بود بی خدا و کمونیستن و از هر چه دین و مذهب بیزار. 

من اما از قضیه بو برده بودم. نمی دونم به شما بگم یا نه. آخه میترسم یه بلایی سر پدرم بیارن. آخه اونم تو این داستان خطرناک نقش داشت. باشه میگم هر چه بادا باد، پدرم که عمرشو داده به شما و حالا تو اون دنیاس، البته اگه اون دنیایی باشه. من که به جهان پس از مرگ و حوری و غلمان و ازین دروغ و دونگا باور ندارم اصلا به هیچ دین و مذهبی معتقد نیستم همشون از دم بقول زکریای رازی ساخته و پرداخته دست یه عده شیادن تا شیره سر مردم بمالن و اونارو بچاپن . داشتم چی میگفتم حواسم پرت شد. آره داشتم میگفتم چشمتون روز بدو نبینه. من بطریقی از سیر تا پیاز ماجرا با خبر بودم.


 چند روزی میشد که دو تا از همساده های دیوار به دیوار مون که از زوزه های این بلندگوهای زوار در رفته که با غژ غژاشون رو مغزمون سوهان می کشیدن و موهای تنمونو سیخ. نقشه هایی کشیدن تا از شرش برا همیشه خلاص شن.

 من که از طرح و نقشه ها بو برده بودم کنجکاو شدم که مث پلیس مخفیایی که تو فیلما دیده بودم اونا رو تعقیب کنم. یه چن باری خواستم که از خر شیطون بیام پایین و شتر دیدی ندیدی اما این حس کنجکاوی ام ول کن معامله نبود افسارمو تو خواب و بیداری گرفته بود تو دستشو با خودشون اینور و اونورمیکشوند. میدونستم که اگه اونا ازین ماجرا سر در بیارن واویلا میشه و آخر و عاقبت بدی در انتظارمه. اما همونطور که گفتم اراده ام دیگه دست خودم نبود و این حس کنجکاوی افسارمو گرفته بود دستش.

خوب یادم هس، اونشب تو رختخوابم در همین حال و هواها پرسه میزدم و دنبال راه و چاره می گشتم. یکهو صدایی بگوشم خورد. نیم نگاهی به برادرم که کمی آنسوتر خوابیده بود انداختم. پرده پنجره رو کمی زدم کنار. دزدکی چشم دوختم به بیرون. ناگهان سایه ای خورد به چشمم . از ترس زهره ترک شدم. میخواستم داد بزنم دزد دزد. اما خوشبختانه یه دستمو گذاشتم جلوی دهنم و دمرو افتادم رو تختخواب. قلبم بشدت میزد و بدنم میلرزید. چن لحظه که گذشت و حالم کمی روبراه. به خودم نهیب زدم و گفتم:

- آخه ناسلامتی بتو هم میگن مرد. بچه ننر، یالا بشو. کسی که خربزه میخوره پای لرزشم میشینه. 

از روی تختم پا شدم و پاورچین پاورچین رفتم به طرف در. آهسته بازش کردم و در حالی که دلم تاپ تاپ میزد با هول و ولا چشم انداختم به دور و بر. سکوتی هولناک و وهم آور سایه انداخته بود در اطراف. به خودم گفتم:

- مرد باش مرگ یکبار و شیون یکبار

چسبیدم به نرده ایوان. روی زانو خم شدم و اطراف و اکناف را تحت نظر. یاد آخرین فیلم جنایی افتادم که از تلویزیون دیدم. یعنی همون پسرک کنجکاوی که زده بود به سرش و بی اونکه به کسی اطلاع بده رفته بود تعقیب یه قاتل سریالی. همونطور که با ترس و لرز از پشت درخت اطرافو می پایید قاتل زنجیره ای یکهو مث اجل معلق از پشت یه دستشو میذاره رو دهانشو و با دست دیگه گردنشو می چرخونه. مهره های گردنش صدایی کردند و افتاد رو زمین. روز بعد سربریدشو کف حیاط خونه پیدا کردن.

از تداعی اون صحنه پاهام شروع کرد به لرزیدن با خودم گفتم:

- نکنه خودش باشه، همون قاتل سریالی.

از ترس انگار هذیان می گفتم و آسمون و ریسمونو بهم می بافتم. مگه ممکن بود یه قاتل زنجیره ای اونم از تو تلویزیون ... عقلم که اومد سر جاش. گاماس گاماس از پله ها سرازیر شدم به حیاط منزل.

سکوت بیرحمی چنبر زده بود دور و اطراف. گربه ای سیاه کز کرده بود گوشه دیوار و با چشای براقش منو می پایید. بادی خفیف و سرد شروع کرد به وزیدن. به شاخه های درهم و برگهای که با باد پچ پچ میکردند و ابری مسافر که از روی ماه عبور میکرد نگاهی انداختم. دو قدم رفتم جلو یکهو پام خورد به چیزی. تاریک بود و جایی رو نمی دیدم. خم شدم و دست بردم ببینم که چیه. یک لحظه ماه درخشید و چشمم افتاد به کلاغ مرده تو دستم. جیغ خفیفی کشیدم. ناگهان چشم افتاد به چهره پدرم. درست چند متر آنطرفتر. 

. هول شدم. نشستم روی زانو بعد سینه خیز خودمو کشوندم پشت درخت. خوب که دقت کردم دیدم که تنها نیس، دو نفر از همساده هامونم چند متری اونطرفتر ایستاده بودن. کمی با هم پچ پچ کردن و نگاهی به اطراف. آنسوتر یکی از بچه های محل که بهش سیدعلی قمارباز میگفتن ایستاده بود یه نردبونم بغل دستش. پدرم بهش اشاره کرد اونم اومد کنارشون. با هم درگوشی حرفهایی رو رد و بدل کردن. دلم کمی آرام و قرار گرفت و خودمو رسوندم جلو تر. یعنی اونا به هم چی می گفتن اونم نیمه های شب. 

گوشهایم را تیز کردم. سیدعلی میگفت:

- خیالتون تخت، برام مث آب خوردنه، اصلا بدون نردبون مث سوسمار میکشم بالا.

- اون بلندگوها سنگینه، 

- بسپارین دست من، 

- اگه یکهو پلیس مولیسی از راه رسید چی.

- اگه پشیمون شدین بنده بر میگردم، فقط پولا رو لطف کنین بدین.

- نه نه پشیمون هرگز، برو بالا 

سیدعلی نردبونو گذاشت و از دیوار خونه که پشتش مسجد قرار داشت رفت بالا. نگاهی انداخت به اطراف مسجد که قدیما قبرستون بود و  درست زیر پایش قرار داشت. از قدیم و ندیم از مرده ها میترسید و هر وقت از کنار قبرستونی رد میشد موهاش از ترس سیخ. از بالای دیوار اشاره کرد به دو نفر همساده ها تا کمکش کنند. آنها هم کمکش کردند تا نردبانو بکشه بالا. هنوز کارشون تموم نشده بود که ناگهان زیر پای سیدعلی خالی شد و از بالای دیوار پرتاب شد داخل مسجد. نردبونم می افته سر همساده ها. سیدعلی افتاد درست داخل یه قبری که تازه کنده بودن. موهای تنش سیخ شد. شک نداشت که اجنه از پشت پاشو کشیدن و انداختنش پایین  اونم درست داخل قبر خالی. اصلا دستای نامریی رو که پاچه شو گرفته بودن حس کرد. در حالی که تن و بدنش بشدت درد گرفته بود. یه دستشو گذاشت رو کمرش و با ترس و لرز نگاهی انداخت به دور و بر. ناگاه چشمش افتاد به سایه ای بالای سرش. وحشت کرد و گفت:

- جن جن جن

معلوم نبود چه مدتی بیهوش در داخل قبر افتاده بود. همساده ها که در حیاط خانه ما بودند چند بار صداش زدن اما جوابی نشنیدن. وقتی که ازش مایوس شدند. ترس برشان داشت که مبادا توسط پلیس دستگیر شده باشد. به همین دلیل دمشونو انداختند رو کولشان و از محل دور شدند.

اما فکر نکنین که این پایان ماجرا بود نه، خیلی مونده تا تموم بشه. منم هم که صحنه ها رو مث فیلم سینمایی دیده بودم و هیجان زده راهمو کج کردم و سلانه سلانه بر گشتم به رختخواب. میون خواب و بیداری صدای پای پدرمو هم شنیدم که مایوسانه بر گشته بود و مچاله شد توی رختخواب. از خودم پرسیدم آیا واقعا اجنه زیر پای سیدعلی رو خالی کردن. ترس برم داشت و بهتر دیدم که درباره اش بهتره فکر نکنم. اما اون افکار لعنتی انگار در گوشه و کنار کمین کرده بودن و وحشیانه هجوم می آوردند به کوچه های هزار توی و تاریک مغزم. بالاخره از شرشون راحت شدم و پلکهای خسته رو بستم. اما کابوس های وحشتناک اومدن به سراغم در اعماق خواب.

2

داشتم می گفتم که پدر هر وقت چشمش به آخوندی می افتاد رو ترش میکرد و  سگرمه اش تو هم می رفت و می گفت:

درختو از میوه اش میشناسن. اون روزا نه داعش بود و نه و القاعده و بوکوحرام و حماس و طالبان و این آخوندای شپشو که همه شون از دم میوه های شجره طیبه اسلام عزیزن.

چند ماهی از اون ماجرای دلهره آور گذشت و دوباره همون آش شد و همون کاسه. در این چن ماه هیچ رد و اثری از سیدعلی قمارباز پیدا نشد که نشد. انگار آب شده بود و رفته بود ته زمین. هر چه هم پدرم و همساده ها یعنی کاووس و قباد پرس و جو کردن هیچ رد و نشانه ای ازش نیافتند. یعنی چه بلایی سرش اومده بود همه گیج و گنگ بودند و انگشت به دهان. خوشبختانه سیدعلی کس و کاری نداشت که دلواپسش باشن. تنها همدمش زنی فاحشه بود که در خفا گاه و بیگاه می اومد خونه اش و تا کله سحر باهاش خوش میگذروند.

محرم از راه رسیده بود و دوباره بلندگوها مث توپهای جنگی شروع کردن به غریدن. پدر هم که با این سر و صداها میگرنش عود میکرد بهشان پاتک میزد و یک دوجین فحش حواله شان. تا که یک روز آخوند محله سر راهش سبز شد و ازش گله کرد که چرا سال به دوازده ماه پاشو به مسجد نمیذاره و به فکر آخر و عاقبتش نیست. پدرم هم روشو به زمین ننداخت و چن روز بعد صدام زد و با هم رفتیم به مسجد. از اونجا که بعد از سخنرانی و سینه زنی غذای نذری میدادن مسجد شلوغ و پلوغ و جای سوزن انداختن نبود.

آخوند محل شیخ عباس بعد از نوحه خوانی مداح مشهور شهر یعنی سید رحمت نشست رو منبر. بعد از مقدماتی کوتاه و خوندن چند آیه گریز زد به عاشورا و به داستان زعفر جنی که پادشاه جن های مسلمون بود. گفت که این پادشاه جن ها با شنیدن مظلومیت حسین مجلس عروسی خودشو ترک کرد و لباس دامادیشو از تنش در آورد و با سپاهش یعنی 90 هزار جن رفت به کمکش تا دمار از روزگار یزید در بیاره اما امام حسین نپذیرفت و دست رد زد به سینه اش.

من که بعد از اون ماجرای وحشتناک دچار کابوس شده بودم از شنیدن اسم جن ترس برم داشت  سرمو گذاشتم رو زانو. چند دقیقه ای در همون حال موندم اما این ترس لعنتی از هر سوراخ سنبه ای وارد میشد و موهای تن و بدنمو سیخ. همین که سرمو بلند کردم یکهو چهره پر پشم و پیل آخوند رو منبر رنگ باخت و تبدیل شد به یه جن. چشامو با سرانگشتام مالوندم و دوباره نیگا کردم. نه چشام اشتباه نمی دید.خودش بود زعفر جنی که رفته بود تو جلد آخوند و از رو منبر  با عصبانیت زل زده بود به من. انگار فکر می کرد که من یزید هستم و امام حسینو کشتم. پدرم که در حال تسبیح زدن بود نگاهی انداخت به چهره رنگ باخته ام. کمی فکر کرد و سپس اشاره کرد که بر گردم به خونه. منم که از خدایم بود پا شدم و رفتم بطرف جا کفشی. اما هر چه گشتم کفشمو پیدا نکردم. پدرم که منو می پایید تسبیحشو گذاشت تو جیبش و آهسته از میان جمعیت پا شد و اومد به کمکم. هر چه گشتیم اثری ازش پیدا نکردیم.  دستی زد به شانه ام و گفت:

- عیبی نداره برگرد خونه.

 دست از پا درازتر با پای برهنه بر گشتم به خونه. قضیه رو که با مادرم در میون گذاشتم دلداری ام داد و سرشو به علامت تاسف تکون. رفتم نشستم رو صندلی و چشم دوختم به تلویزیون. نگام به تلویزیون بود و فکر و خیالم پیش زعفر جنی با اون شکل و شمایل وحشتناکش. اگر می اومد تو خوابم حتم دارم که از ترس سکته می کردم. اون شب تا دمدمای سحر خوابم نبرد. سعی کردم یک تا هزار رو بر عکس بشمرم تا هوش و حواسم به سمت و سوی اجنه نره و تن و بدنم نلرزه. اذان صبح که از بلندگوهای قراضه مسجد به گوش اومد پا شدم و کتاب داستانی از رو طاقچه بر داشتم و ورق ورق زدم. چند صفحه رو که خوندم پلکهام سنگین شد و رفتم خواب. خوشبختانه جعفر جنی نیومد به خوابم و تا لنگ ظهر خوابیدم.

بعد از ظهر که رفته بودم با دوستام تو خیابون فوتبال بازی کنم خبری مث توپ سرتاسر شهر پیچید. یک رسوایی ناموسی. من که هنوز دهنم بوی شیر میداد و خلاف ها ی ناموسی حالیم نمی شد بی خیال ازش گذشتم. زن های همساده اما که همیشه در مقابل در ورودی خونه هاشون کنفرانس داشتند اونو تو بوق کرده بودند و قاه قاه می خندیدند.

داستان از این قرار بود که آخوند محله رو که هفت بار به مکه رفته بود و به قداست و پاکی اش پیر و جوون قسم میخوردند با یه زن شوهر دار که به خونه اش برا آموزش قرآن میرفت لخت و مادرزاد و در حال بکن بکن مچشو گرفتن. اونچه نباید میشد شد. 

از قرار معلوم شوهر زن یعنی قیصر که آدم گردن کلفت و بزن بهادری بود همون روز تو ملاءعام حمله میبره به آخوند شیخ عباس. اونم با عبا و عمامه سیاهش فرار میکنه اما موفق نمیشه. قیصر در حالی که دهنش از خشم کف کرده بود با فحش های آب نکشیده و داد و فریاد اونو پشت میگیره. چنگ میزنه به ریششو کشون کشون میبره پای دیوار. یه مشت میخوابونه به صورتش. خون از دهنش فواره زد. دوباره مشتی خوابوند به شکمش میشینه رو شکمش و زانوشو میذاره بیخ گلوش. شیخ عباس از شدت فشار زبونش از دهنش زده بود بیرون. جوونای محل دور تا دور جمع شده بودند و تشویقش می کردن که حسابشو بذاره کف دستش. قیصر که خون جلوی چشاشو گرفته بود و آبرو و حیثیتش رو بر باد رفته با دو دست بلندش میکنه و میکوبدش به دیوار. هر چه اون الله و اکبر میگفت و کمک میخواست. کسی محلش نمیذاشت.

همینکه قیصر تنبانشو در آورد و قمه رو رو سرش چرخوند. جمعیت با هلهله فریاد زدند:

- ببُرش ببُرش

شیخ دو دستشو گذاشته بود رو آلتش و وحشت زده نگاهش کرد. با عجز و ناله و  تته پته گفت:

- تو رو خدا اینکارو نکن، هر چی مال و منال بخوای بهت میدم

قیصر بی اعتنا به ضجه هاش نعره ای زد و لگدی به پهلویش. جمیعت فریادشان بلندتر شده بود و خشمشان بیشتر.

- ببُرش ببُرش

 زنها با خنده های آمیخته با ترس نیم نگاهی به شوشول شیخ می انداختند و زود رویشان را بر میگردانند. همین که قیصر رفت کارش را تمام کند. چند پلیس در حالی که سوت میکشیدند وارد معرکه شدند و اسلحه رو گرفتن به سمتش. اون اما توجه ای بهشون نکرد و تا رفت کار رو تموم کنه، به مچ دستش شلیک کردند. قمه از دستش افتاد به زمین. شیخ که دو پا داشت دو پا قرض کرد و شروع کرد به دویدن. خلاصه درجه رفیع شهادت نصیبش نشد و همون شب فلنگشو بست و رفت اونجا که عرب نی انداخت.

بعد از این ماجرا فرصتی مناسب پیش اومد تا پدرم به اتفاق دوستاش اون بلندگوهای لعنتی رو از رو سقف مسجد بدزدن و گم و گورشون بکنن. دوباره روز از نو روزی از نو. اما چه کسی باید از دیوار و بام بلند مسجد میرفت بالا و بلندگوها رو که سخت و سنگینم بودن به پایین بکشه. تنها کسی که اینکار ازش بر می اومد و مورد اعتمادشون بود غیبش زده بود. هیچ رد و اثری ازش پیدا نبود. نمی شد دست روی دست گذاشت و این فرصت طلایی رو از کف داد.

در همین حیص و بیص آخوندی عمامه سفید که درجه حجت الاسلامی داشت از طرف حوزه علمیه قم جایگزین شیخ عباس شد تا آب رفته رو به جوی بازگردونه. هر چند که گفتند آب رفته رو شاید بشه به جوی باز گردوند اما آبروی رفته رو بعیده. در محله شایعات زیادی درباره این آخوند پیچید. کسی معنی حجت الاسلام را نمی دونست حتی ریش سفیدای محل. پدرم میگفت:

- حجت الاسلام یا آیت الله همه سر و پا یک کرباسن، هر چه درجه شون بالاتر باشه حقه باز ترن.

مادر بزرگم در پاسخ میگفت:

- پسر کفر نگو، یکهو خدا خشم و غضبشو سر ما خالی میکنه، میخوای بازم زلزله بیاد و همین یه لقمه نونو لای دندونامون آجر کنه.

- کفر چیه مادر، بهترینش همین شیخ عباس بچه باز بود که مچشو گرفتن. معلوم نیس اون نسناس با چن تا از زنای محل رابطه داشته، آخه کوچیک و بزرگ  پیشش درس قرآن میخووندن. اینا همه یه جنسن. تازه اون یکی سید بود و فک و فامیل از مابهترون.

این آخوند تازه وارد که از فک و فامیلای علما بود سرش بدجوری بوی قرمه سبزی میداد. میگفتن که بخاطر همین کله شقی و مخالفت با شاه مدتی افتاده زندون. با عینک و ریشی که بیشتر به ریش پرفسورها شبیه بود تا یه ملاهای دوزاری میخشو زود رو پیشونی شهرمون کوبید و خودشو جا انداخت. برا اینکه رد و اثر آخوند قبلی رو از ذهن اهالی دور و نزدیک پاک کنه. اولین کاری که کرد بر پا کردن یه کتابخونه تو مسجد محل بود. تو این کتابخونه کوچیک اما جمع و جور. کتابای ممنوعه هم به چشم میخورد از جمله کتابای علی شریعتی و غرب زندگی جلال آل احمد البته  با اسم مستعار. کتابای غیرمذهبی ممنوع بود و هتک حرمت به نوامیس دینی شمرده میشد. آخوند تازه وارد یعنی غلامعلی که بطور منظم از کتابخونه سرکشی میکرد یه بار چشمش افتاد به کتاب حاجی آقای صادق هدایت همون نویسنده ای که او ازش کینه ای شتری به دل داشت. چهره ش یکهو سرخ شد و در حالی که از خشم کف به دهن آورده بود کتابو با دستاش پاره پاره کرد و کوبیدش زمین. رو کرد به متولی مسجد و ازش پرسید:

- کدوم حروم لقمه ای این کتابو آورده

او هم تا چشمش به قیافه غضب آلودش افتاد با لکنت پاسخ داد:

- بخدا نمی دونم، اصلا چی هست

- توهین به علما، توهین به اسلام

- بخدا روحم خبرنداره

غلامعلی معتقد بود که حساب صادق هدایتو مث احمد کسروی باید گذاشت کف دستش تا دیگه کسی جرات نکنه قلم به دست بگیره و تو این مملکت شیعه اثنی عشری به مقدسات توهین. 

وقتی خشمش یه خورده فرو نشست آب زیر کاه نگاهی انداخت به اطراف و اشاره کرد به متولی که کاغذ پاره ها رو جمع کنه و انگار شتر دیدی ندیدی. بهش گوشزد کرد که حواسش جمع باشه و اطرافو بهتر بپاد تا دشمنای اسلام تو مسجد رخنه نکنن.


یه چیزی که از همون ابتدای ورود این آخوند ذهن بعضی هارو به خود مشغول کرده بود رابطه خیلی نزدیکش با مداح محل رحمت بود. رحمت با اینکه روضه خوونی میکرد اما بسیار خوش تیپ بود و خوش بر و رو. معلوم نبود به چه دلیل اینطور به هم انس گرفتند و شدند رفیق گرمابه و گلستان. بعضی میگفتند که حتما پیوندهای دینی اونا رو اینطور بهم نزدیک کرده، اما بقول پدرم این حرف ها واسه فاطی تنبون نمی شد. حتما کاسه ای زیر نیم کاسه بود. من با گوشای خودم شنیدم که دو تا از زنای همسایه که کنار در خونه مون وایساده بودند با پچ پچ میگفتند:

- یکیشون مفعوله

- زبونتو گاز بگیر عصمت خانم

- باشه غیبت نمی کنم تو راست میگی، فقط بمن بگو این رحمت شبا تا کله سحر تو خونه این آخوند عزب چیکار میکنه

- از کجا میدونی که عزبه. اصلنم عزب نیس، خودم شنیدم زنش تو قمه.

- باشه درست، اما این دو نفر شبا تا وقت اذان تو یه اتاق با هم چیکار میکنند

اونم زد زیر خنده و حرفی نزد. تا اینکه شبی از شبها یکی از لات های محل بنام اصغر سبیل که با یکی از همقطاراش شرط بسته بود که اونا یعنی غلامعلی و رحمت مشغول لواط هستند از دیوار خونه شون رفت بالا. پرید داخل حیاط، از پله ها کشید بالا و گوش خوابوند. پرده های پنجره ها کشیده شده بودند و نمی تونست جایی رو ببینه. منتظر شد. نیم ساعتی قبل از اذان صب غلامعلی وضو گرفت و رفت رو ایوون رحمت هم اومد کنارش ایستاد. اصغر سبیل لبخند موذیانه ای زد پاورچین پاورچین رفت زیر پله ها و خودشو استتار. گوش خوابوند. غلامعلی سیگاری آتیش زدد و نگاهی انداخت به آسمون:

- میگم رحمت تو بمون همینجا، آخر اوضاع خیطه. ساواک یه بوهایی برده. 

- یعنی میگی نیام نماز جماعت، 

- همینطوره

- اذانو کی میگه

- اون حله، یعنی یه کاریش میکنم ، فقط اعلامیه هایی که چاپ کردیمو جمع و جور کن، بعد از نماز دو نفر از اعضای حزب الله میان تحویل میگیرن. تو اونا رو نبینی بهتره. بشین داخل اتاق. خودم تحویلشون میدم.

- اعضای حزب الله

- نشنیدی اونا سازمان معروفی هستن. جدیدا هم پیوستن به مجاهدین خلق

- پس مسلح هستن

رحمت جوابشو نداد و پکی زد به سیگارشو پرتابش کرد توی حیاط.


اصغر سبیل که حرفهاشونو شنیده بود با خودش گفت:

- پس این نالوطی ها مشغول چاپ اعلامیه علیه حکومتن. منو بگو چه قکر و خیالایی که نمی کردم. اگه خبرو به پلیس بدم بهم مشتلق میدن


*****

دوباره بلندگوها شروع کردن به غریدن. دیگه قابل تحمل نبود. طاقت پدرم طاق شده بود و فحش های آبدارش آبدارتر. قباد هم که زنش سرطان گرفته بود و احتیاج به استراحت مطلق از این حال و وضع به ستوه اومده بود و میگفت که اصلا من این مسجدو به آتیش میکشم زنم داره از دستم میره. گور بابای هر چه بهشت و جهنمه من اصلا کافرم. تا اینکه یکی از همون روزا کاووس یه خبر خوب بهش داد:

- من نفرو پیدا کردم

- یعنی میگی سیدعلی رو پیدا کردی

- سیدعلی رو نه اما یکی بهترشو. یه نفر که صد در صد میتونی بهش اعتماد بکنی

- د بگو کیه، تو که مارو نصفه جون کردی

- اصغر سبیل

- اصغر سبیل همون که بهش میگن قدر قدرت

- درست زدی به خال

- پس چرا معطلی

- باید سر کیسه رو یه خورده بیشتر شل کنیم

- اونش حله، داستانو بهش گفتی

- نه اما قبول میکنه

- نکنه نارو بزنه و مارو بندازه تو هچل

- بهت که گفتم قابل اعتماده، بهتره قضیه رو با عبدالحسینم در میون بذاریم

- من دیگه به اینجام رسیده، یالا بزن بریم پیشش


پس از شور و مشورت مقداری پول دادند به اصغر. بهش گفتند سه چهارم مابقی رو بعد از انجام ماموریت بهش میدن. اونم با اما و اگر پذیرفت. ماه رمضان بود و بلندگوها غرنده تر از همیشه شروع کردند به شلیک. این حجت الاسلام هم مث بقیه آخوندا بود هر چی شکایت میکردند بخرجش نمیرفت. از این گوش میگرفت و از اون گوش در میکرد. تازه جلسه آموزشی هم برای زنان گذاشته بود که 99 درصدش حول پایین تنه دور میزد. با اتوریته ای که داشت کسی نمیتونست بهش بگه بالا چشمت ابروئه. نیمه های شب بود و هوا سرد و بارونی. نردبون گذاشتند و اصغر از دیوار خونه ما که دیوار به دیوار مسجد بود رفت بالا. در حالی که پدر کشیک میداد  اصغر سبیل وارد حیاط پشتی مسجد یعنی قبرستون قدیمی شد. کاووس و قباد هم کشیدند بالا و از روی دیوار نردبونو انداختند داخل مسجد. بارون شدید شده بود و بادهای وحشی لجام گسیخته تر. اصغر چند فحش ناموسی داد به هوای سرد و بارونی. مجبور شد پانچوشو که دست و پاگیر بود تنش کنه. نردبونو تکیه داد به دیوار مسجد. از پله های نردبون رفت بالا. هنوز به پله آخری نرسیده بود که پاش سر خورد و از بلندی پرتاب شد به پایین. کاووس که توی تاریکی چشمش جایی رو نمیدید چراغ قوه رو از جیبش در آورد و گرفت به سمت نردبون:

- چی شده اتفاقی افتاده

 اصغر سبیل با توپ و تشر گفت:

- اون صاحب مرده رو خاموش کن، میخوای آدم و عالم بو ببرن.

- کمک نمیخوای

- چرا

- اون نردبونو بچسبون به سینه دیوار تا بیایم کمکت کنیم

- شماهام خل شدین، اگه میتونسم نردبونو بلن کنم دیگه ازتون کمک نمیخواسم، نمبخواد کمکم کنبن. همونجا بشینین و اطرافو تحت نظر بگیرین

به هر ضرب و زوری که بود از جا پا شد و با خشم و غضب لگدی زد به دیوار:

- این پانچو لعنتیم شده موی دماغ. اما کاریش نمیشه کرد. 

زانویش بشدت درد میکرد و آه و ناله های خفیف سر میداد. از نردبون کشید بالا.  به پشت بام مسجد که رسید.دست برد به جیب. کابل بر رو در آورد. در حالی که باران شدت گرفته بود و تو تاریکی چشماش جایی رو نمی دید. سیم های بلندگو رو یکی یکی برید.  باز کردن پیچ و مهره های بلندگو از میله های آهنی اونم تو اون تاریکی سخت و ناممکن بنظر میرسید. مجبور شد چراغ قوه رو روشن کنه.

 اذان گو و مداح مسجد یعنی رحمت نیم ساعتی زودتر رسیده بود. چترشو بست و زیر لب دعایی خووند. به اطراف و اکناف نگاهی انداخت. باد شیهه میکشید و بارون بیرحمانه به شاخه و برگا شلاق میزد. به ساعتش نگاه کرد. رفت پشت میکروفون. در حین اذان گفتن متوجه شد که صدایی از بلندگوها در نمی آد ابتدا فکر کرد که علتش سر و صدای وحشتناک باد و بارونه. بهتر دید سر و گوشی آب بده. از در مسجد رفت بیرون. نگاهی کرد بلندگوها دیده نمی شدند. کلید انداخت و در پشت مسجدو باز کرد. چشمش افتاد به نور چراغ قوه رو پشت بوم. دلش هری ریخت. با صدای بلند گفت:

- آهای اون بالا داری چیکار میکنی

از سر و صدای باد و بارون اصغر سبیل صداشو نشنید. بالاخره موفق شد پیچ و مهره های یکی از بلندگو رو باز کند. بلندگو خیلی خیلی سنگین بود نمی تونست تو اون بادهای وحشتناک تو دستاش نگه اش داره.

مداح در پایین یکهو دوزاری اش افتاد و بخودش گفت: 

- نکنه دزد باشه، یا همون جوجه کمونیستای دانشجو که مذهبو تریاک توده ها میدونن. حتما اومدن بلندگوها رو بدزدن

با اینکه کمی ترسیده بود اما دوباره نعره ای کشید. اصغر در تاریک و روشن هوا ناگهان چشمش افتاد بهش و بلندگو از دستش رها شد و با اون سنگینی عظیمش درست خورد به صورتش. رحمت در جا کله پا شد و خون از سر و صورتش شتک زد. رحمت دلواپس شد و عطای باز کردن بلندگوها رو به لقایش بخشید. بسرعت اومد پایین. چراغ قوه اش رو روشن کرد و گرفت به طرف رحمت.  تموم صورتش خونی شده بود. وحشت کرد و زمین و آسمون رو لعن و نفرین.

کاووس و قباد از دین پیکر غرق بخون رحمت چشمهاشون از وحشت گشاد شده بود و نمیدونستند چه کاری باید بکنن. پدر که از در نیمه باز خونه مون خیابونو می پایید پرسید:

- چه خبر شده چرا اینقد لفتش میدین.

کسی اما پاسخشو نداد. اصغر سبیل که همین چند روز پیش اونو به اتهام قتل سین جیم کرده بودند دید که اوضاع خیلی پسه. نمیدونست چیکار باید بکنه. بارون بند اومده بود و ابرهای تیره و تار از سینه آسمون پر کشیده بودن. سکوت مرگباری چترشو باز کرده بود رو قبرستون کوچیک و قدیمی پشت مسجد. با خودش گفت:

- اگه همینجوری بذارمش سه میشه. اثر انگشتام رو تن و بدنشه. دخلمو در میارن، حتما اعدامم میکنن. خدایا خودت کمکم کن، دیگه مشروب نمیخورم و قمار بازی نمیکنم

ناگهان نقشه ای به ذهنش رسید:

- آره فکر خوبیه همین کارو میکنم

پا شد و رو به کاووس و قباد کرد و گفت:

- یالا اون بیلو ور دارین و بیاین کمکم بکنیم

- چی شده

- مگه کورین و نمیبینین

- بذارش همونجا و زود بکش بالا

- میگم مگه نمی بینین. اوضاع خیطه

- خود دانی

- اگه نیاین به پنج تن آل عبا همه تونو لو میدم، شمارو هم با خودم میکشم بالای چوبه دار.

- مگه خل شدی

- اتفاقا حواسم سر جاشه، بجنبین تا دیر نشده

- از خر شیطون بیا پایین، هوا روشن شده

- گفتم لوتون میدن، به جون مادرم قسم میخورم، اثر انگشتام همه جا هس، مث آب خوردن پیدام میکنن.

آنها نگاهی به هم انداختند دیدند که راست میگه. اومدند پایین.  شروع کردن به کندن قبر تا مداح رو همونجا دفن کنن و آثار و علائمو از بین ببرن. گهگاه وحشت زده به هم نگاه میکردن و از کاری که کردن پشیمون. کاملا روز شده بود و از داخل مسجد سر و صداهای گنگی به گوش میرسید. وقتشو نداشتن سر و گوشی آب بدن. وقتی قبرو به اندازه کافی کندند. یکهو موهای تنشون از وحشت سیخ شد. اونچه رو میدیدن باور نمیکردن. جسد سیدعلی قمار باز بود که بعد از بالا رفتن از مسجد ناپدید شده بود. یعنی چه کسی اونو کشته بود و اونجا دفن. اصغر لات با توپ و تشر گفت:

- چرا جفت کردین مگه مرده ندیدین

- این، این ، این جسد سیدعلی قماربازه

- بدرک کمکم کنین این جنازه رو بندازم روش.

اونام ترسون و لرزون کمکش کردن و جسد رحمتو انداختن رو جسد سیدعلی قمارباز.

تند و تند شروع کردند به پر کردن قبر. 

در همین حین صدای کلیدی در قفل در پشت مسجد بگوش رسید. اونا نگاهی انداختن به هم. خوشبختانه نتونستن درو باز کنن. یکی میگفت:

- کلیدش دست سید رحمته، حتما خوابش برده که امروز اذان نگفته.

- بعیده اون خوابش ببره

- چه میدونم میرم خونه اش یه سر و گوشی آب بدم 

- صب کن منم باهات میام


مهدی یعقوبی (هیچ)

14 نوامبر 2023