۱۳۹۷ اردیبهشت ۱۸, سه‌شنبه

جاکش




تابستان که می شود . پسر بچه های واکسی مشهدی ، صبح زود از اتاق های نمور حاشیه شهر، بند و بساطشان را در دست میگیرند و با کفش های پاره پوره و پاهای بی رمق  میدوند به نقاط از پیش تعیین شده در شهر .
دختربچه ها هم از 10 ساله گرفته تا زنان 50 ساله چادرهای سیاه به سر میگذارند و دور و بر حرم آقا مشغول کار . بیشتر آنها به دنبال مشتری های عراقی میگردند که هم سیدند و هم دست و دلباز .
* * * * *

حاج رسول در حالی که شکمش از پرخوری داشت می ترکید آخرین سیخ کباب برگ را ملچ ملچ کنان خورد و سپس انگشتانش را گذاشت توی دهانش و شروع کرد به لیسیدن . معتقد بود که لیسیدن انگشتان بعد از ناهار صواب دارد و از فشار شب اول قبر می کاهد .
 از جیبش ساعت زنجیر طلایش را در آورد و نگاهی انداخت و گفت:
- باید عجله کنم دیرم شده

مثل همیشه چند قطره ازعطری را که از کربلا برایش سوقات آورده بودند  پاشید روی صورتش . در آیینه به ریخت و قیافه اش نظری انداخت و دستی کشید به نعل اسب وسط پیشانی اش .
کت قهوه ای اش را انداخت به شانه اش و از پله ها رفت پایین .  دم در با دست به راننده اش که جوانی لبنانی و  بسیار گردن کلفت به چشم میزد اشاره ای کرد .
 او هم که در خودرو نشسته بود و منتظر . جلوی پایش ترمز زد  . با بسم الله سوار شد . خیابانهای  اطراف حرم موج میزد از جمعیت  و از کوره آفتابی که درست در وسط آسمان می گداخت آتش  . کیف پولش را در آورد و در حالی که چشمانش از شادی برق می زد شروع کرد به شمردن .