۱۳۹۴ آذر ۱, یکشنبه

قرار





خداوند حق تعالی این بلا را سر هیچ مسلمانی و حتی دشمنانشان هم نازل نکند . شاید باورش برای ما که در مملکت اسلامی زندگی کرده ایم  سخت و دشوار باشد و حتی باورش غیرممکن .

حوالی غروب بود .  دختر فرنگی که چند هفته ای میشد باهاش آشنا شده بودم ،  زنگ زد بهم  . گوشی تلفن را بر داشتم .  بعد از سلام و احوالپرسی  ، بدون مقدمه و با خوشحالی  ازم خواست که بروم پیشش و پرده بکارتش را بر دارم  . یک آن گیج و ویج شدم و گنگ و منگ . فکر کردم که اشتباه شنیدم :
-  گفتم چی 
دوباره همان جمله « ترسناک » را تکرار کرد . 

۱۳۹۴ آبان ۲۵, دوشنبه

24 ساعت




اگر 24 ساعت مقاومت میکرد و قفل دهانش را می بست  قرار و مدارها می سوخت و  دوستانش خانه تیمی را تخلیه میکردند و جانشان را نجات  . 
بازجوها  این را بخوبی میدانستند  برای همین برایشان خیلی مهم بود که  اطلاعات را از زیر زبانشان در همان وهله اول بیرون بکشند . 
بخصوص که یکی از نفوذی هایشان بهشان خبر رسانده بود که فرد « شماره یک » که روز و شب دربدر در پی اش می گشتند به شهر بر گشته است و  قرار است امام جمعه شهر را هم ترور کنند .  اطلاعات و شناسایی ها ی اولیه تمام شده بود و  بزودی تیمها وارد عمل میشدند . از دفتر آقا ، بهشان خبر رسانده بودند که باید تمام حقه ها را بکار بگیرند تا طرح و نقشه هایشان را خنثی کنند و رهبرشان را دستگیر . اطلاعات سوخته بعد از 24 ساعت  برایشان به ثمن بخس هم نمی ارزید .
زندانی ، چارشانه ، قدی متوسط و چهره ای گندمگون داشت . چراحت چاقویی در سمت راست چهره  و یکی از چشمانش کبود بود برای همین عینک دودی به چشم میزد . در یکی از خیابانها در حالی که لباس سربازی بتن و موهای سرش را از بیخ تراشیده بود بازداشتش کرده بودند  .
بازجو که در انتهای اتاق مشغول سین جین از فرد دیگری بود که درست چند دقیقه قبل از او در همان خیابان بازداشتش کرده بودند  . خسته و کوفته بنظر میرسید . و دستهایش خون آلود .

۱۳۹۴ آبان ۶, چهارشنبه

راز




پدر بزرگ قبل از عزیمت به فرودگاه و سفر به مکه از میان جمعیتی که دور و برش حلقه زده بودند راه را باز کرد و در حالی که برای بدرقه کنندگان دست تکان میداد با لباسی شیک و پیک و عطر آلود آهسته آهسته آمد به طرف من . با لبخند همیشگی دستم را گرفت و برد به گوشه ای دنج :
- اینم کلید خونه ، تا وقتی از زیارت خانه خدا بر نگشتیم ازش مواظبت کن . اگه خدای ناکرده اتفاقی افتاد وصیت نامه رو گذاشتم توی کمد اتاق خواب . 
سپس سرش را به دور و اطراف چرخاند و وقتی که دید کسی ملتفت نیست ، بسته ای اسکناس از بغلش در آورد و در جیبم گذاشت . آنهمه اسکناس درشت در عمرم ندیده بودم .  خندیدم و روی گلش را بوسیدیم و دسته کلید را از دستش گرفتم .  وقتی که ازم دور شد و مشغول خوش و بش با قوم و خویشان در جا زنگ زدم به دختر خاله و جریان را بهش گفتم . 
- راس میگی کلید خونه رو داد بهت 
- آره ،  حالا تا وقتی از سفر بر گردن صاحب خونه م ، حسابشو بکن من و تو تنهای تنها 
- چه خوب ،  کی میرن 
- دارن از بقیه خداحافظی می کنن ، دیگه لازم نیس دزدکی همدیگه رو ببینیم 
- یادت نره وقتی بار و بندیلو بستن و رفتن بهم زنگ بزنی  ، نه نه خودم یه نوک پا میام اونجا دلم برات یه ذره شده . 
- عزیزم میترسم یه وقت بابا بو ببره و کاسه و کوزه ها بهم بریزه ، اونوقت خر بیار و باقلی پر کن ، خودم در اولین فرصت باهات تماس می گیرم
- باشه پس من منتظرم 

۱۳۹۴ مهر ۹, پنجشنبه

سایه - مهدی یعقوبی




یک هفته ای می شد که وقتی پسرم از ملاخانه به خانه بر می گشت گشاد گشاد راه می رفت. سر سفره هم نمی توانست باسنش را روی زمین بگذارد.  می نشست روی زانویش. با من هم که حرف میزد معذب بود و بر خلاف معمول به چشمهایم نگاه نمی کرد و رنجور سرش را می انداخت پایین و در گوشه ای مچاله میشد در خود.
  بیخیال ازش گذشتم و با خودم گفتم لابد با برو بچه های هم سن و سالش در خیابان دعوا و مشاجره کرده و بعد از چند روزی روبراه میشود و سر و مر و گنده .

۱۳۹۴ شهریور ۸, یکشنبه

پیش مرگ




دمدمای صبح که از خواب بیدار شدم سر و تنم شده بود خیس عرق . کابوس وحشتناکی دیده بودم و رخوتی عجیب در تنم احساس . ملافه را کشیدم روی تن شوهرم که لخت و عور در کنارم در خوابی عمیق فرو رفته بود . چشمهایم را با پشت دستهایم مالاندم و با خمیازه خواستم از روی تختخواب فنری بلند شوم که یکهو چشمم افتاد در پشت پنجره به یک کلاغ که مثل جن زل زده بود بمن . درست همان چیزی که در خواب دیده بودم در کابوس . یک آن بخود لرزیدم و همانجا دمرو افتادم روی تختخواب . بی اختیار دعایی را که مادر بزرگ در کودکی همیشه زیر لبش زمزمه می کرد شروع کردم به خواندن . 

۱۳۹۴ مرداد ۲۶, دوشنبه

غیرت




- والله چی بگم جعفر آقا . آخه خوبیت نداره .  میترسم یه بلایی سرش بیارین
- د حرف بزن چرا خفه خون گرفتی   
 - فضولی نباشه . آخه چی بگم .  شنیدم عیالت وقت و بیوقت میره خونه یه مرد عذب  . 
- چرا چرت و پرت میگی غلام ، زن من تک و تنها میره خونه یه مرد نامحرم  
- انشاالله که دروغه 
جعفر در حالی که از خشم سبیلهایش را گاز میگرفت و مشتش را میزد به دیوار گفت :
- خب از کی شنیدی
- آقا روم نمی شه ، نیگا دست و پام داره میلرزه اصلن شتر دیدی ندیدی 

جعفر که از طفره رفتن و دودوزه بازی اش کفری شده بود رفت جلو و او را با دو دست بلندش کرد و کوبید به دیوار و سپس پایش را گذاشت روی گلویش  . غلام چهره اش سرخ شده بود و چشمهای درشتش داشت از کاسه میزد بیرون . 
- مردیکه قرمساق تهمت به ناموسم میزنی و بعدش لالمونی  . 
- میگم جعفر آقا میگم ، فقط پاتو از گلوم ور دار .

۱۳۹۴ مرداد ۲۴, شنبه

اولین دیدار




بالاخره از هفت خوان رستم گذشتم و موفق شدم با مریم قرار بگذارم . از شادی سر از پا نمی شناختم ، انگار جهان را بهم داده بودند . تی شرت تازه ام را تنم کردم و مقابل آیینه ایستادم . آبی بود رنگ دلخواه مریم . چند بار به سر و وضعم نگاه کردم و دستی به ریشم که تازه در آمده بود . هوس کردم ریشم را بزنم ، تا پوست صورتم صاف و صوف تر جلوه کند . رفتم ماشین اصلاح قدیمی پدرم را که مادر پنهان کرده بود دزدکی بر داشتم . مدتی براندازش کردم و روشن . مثل موتور گازی صدا میداد . تا بردم روی صورتم گوشم وز وز کرد و چند تار موی صورتم کنده . . پشیمان شدم . برش گرداندم سر جایش .

۱۳۹۴ مرداد ۵, دوشنبه

بچه پولدار




غروب پنجشنبه بود ، آفتاب پریده رنگ و بی رمق پاییزی در آسمان غبارآلوده تهران هنوز میدرخشید . خیابان انقلاب مثل همیشه شلوغ و پلوغ بود و پر رفت و آمد . حاج کرمعلی صاحب کتابفروشی بزرگ امام خمینی ، با آن هیکل چاق و چله و دماغ گنده اش حساب و کتابهایش را راست و ریس کرده بود و دو شاگردش را که هر دو تازه زن گرفته بودند برای شب جمعه زودتر راهی خانه اش کرد تا خوش بگذرانند . اهمیت جماع در این شب مقدس را میدانست و در این باب احادیث زیادی از علمای بزرگوار شنیده یا در کتابها خوانده بود .

۱۳۹۴ تیر ۲۰, شنبه

سفر به بهشت




-  فاطی نیگا نیگا ، بازم مشتی فتح الله بار و بندیلشو بسته داره میره مشهد 
- حتما یه کاسه ای زیر نیم کاسه س ،  بر نگشته داره دوباره میره زیارت . 
- این مش فتح الله به پدر خدا بیامرزش رفته ، مومن و با تقواس 
- کجای کاری ، میره اونجا برا کارای دیگه ، میخواد آب کمرشو تو اون شهر مقدس خالی کنه ،  دور و بر حرم پر شده از دخترای صیغه ای 
- زبونتو گاز بگیر زن ، اینقد نفوس بد نزن
- وا ، دروغم چیه ، عصمت جون
- میگن جای سوزن انداختن دور و بر حرم نیس ، زوار از کشورهای دور و نزدیک میان برا زیارت ، البته زیارت دخترای خوشگل و موشگل ، که مث مور و ملخ در اطراف حرم ریختن ، از صدتایش گرفته تا چند میلیونیش .
- تو این جور چیزا رو از کجا خبر داری
- کجای کاری زن ، تو صف نونوایی شنیدم . ،همه خبرا اونجا پیدا میشه از شیر مرغ بگیر تا جون آدمیزاد . 
- راس میگی !
- من تا بحال بهت دروغ گفتم !؟
- خدا به دادمون برسه ، واسه همینه که سال و ماه شوهرامون با ما نزدیکی نمیکنن 
- هی دس رو دلم نذار ، شوهرای این دوره و زمونه دیگه مرد نیستن ، فقط پشم و ریشن ، سال و ماه یه بار میخوان باهات جماع کنن اما هر چی زور میزنن ، سیخ نمیتونن بکنن ، تازه آلتشونم از دو بند انگشت بزرگتر نیس ، یه بچه قنداقی مالش ازونا بزرگتره . هزار معجونم هم که به خوردشون میدی بازم پنجرن ، کاش مردای فرنگی میگرفتیم ، اونا هم خوش تیپ ترن هم چم و خم کارا رو بهتر میدونن .

۱۳۹۴ تیر ۹, سه‌شنبه

خیانت




من اسمم گوهره ،  کلفت حاج قاسم آقام  . حاجی گفته که اگر در و همساده ها سئوالی ازم کردند بگویم که خواهر کوچکترش هستم تا خدای ناکرده فکر و خیالهای بد بد نکنند .
 حاج آقا با دختر یکی یکدانه اش یک سالی میشود که در این خانه مجلل  زندگی میکند . زنش چند ماه پیش دیوانه شده بود و بردندش به تیمارستان . بعد از مدتی خبر آوردند که در آنجا خودش را با طناب آویزان کرده است و مرده . 
حاجی بد جور تنها بود و از تنهایی اش به ستوه . خودم از سوراخ قفل در اتاقش دیده بودم که از بس حشری بود چنان با بالشش ور میرفت که پاره پاره اش میکرد . به من هم به چشم خواهری نگاه نمی کرد و با آنکه شوهر داشتم ازش خیلی میترسیدم 

آنروز داشتم خانه را رفت و روب میکردم که زنگ در به صدا در آمد ، حاجی سلانه سلانه رفت  در را باز کرد . پسر مش رجب خدا بیامرز بود . بعد از خوش و بش آمدند داخل . برایشان قلیان چاق کردم  و چند چایی در ایوان روی میز . 
هوا دم کرده بود و شرجی  بادی گرم هم شروع کرده بود به وزیدن . رادیو را خاموش کردم و مشغول شستن ظرف و ظروف شدم . نیم ساعتی که گذشت ، صدای جر و بحث حاجی را شنیدم .  قوه کنجکاوی ام گل کرد و رفتم یواشکی پشت در گوش خواباندم :
حاجی می گفت :
- فقط به یه شرط دخترمو بهت میدم 
- شما جون بخواه حاجی ، من دار و ندارمو میدم
حاجی به آرامی دستی به ریشش کشید و نیم نگاهی به پسر مش رجب که عباس اسمش بود انداخت  و  بنرمی گفت :
- به شرطی دخترمو به عقدت در می آرم که تو خواهر کوچیکتو بدی بمن .

۱۳۹۴ خرداد ۱۳, چهارشنبه

در انتهای شب مهدی یعقوبی (هیچ)




ابرهای کبود و سرگردان به ناگهان از افقهای دور هجوم کرده بودند و بادهای موذی و سمج شروع به وزیدن. سرتاسر آسمان سیاه به چشم میزد و وهمناک. در و پنجره های چوبی و زهوار در رفته  باز و بسته میشدند و بهم میخوردند و پرده های قدیمی در بادهای لجام گسیخته به این سو و آنسو. با غرش سهمگین اولین رعد قلب فرخنده  ترکید و ترسی ناخودآگاه پاشیده شد در رگ و جانش.
با عجله ازحیاط گل آلود و پله های چوبی دوید به سمت اتاقها.در و پنجره ها را با دستان نحیف و پینه بسته اش بست. آذرخشی تیغ کشید و سینه شب را شکافت و بیدرنگ باران سنگینی شروع کرد به باریدن. چادری را که به کمرش بسته شده بود باز کرد و انداخت بالای صندوق قدیمی. یک کاسه پلاستیکی گذاشت در وسط اتاقی که از سقفش آب چکه میکرد. دیوارهای گچ کاری شده رنگ و روی خود را از دست داده بودند و اتاقها بوی پشم گوسفندان را میدادند. فانوس قدیمی در کنج اتاق آویزان و پت پت میکرد و روشنی بی رمقش را به دور و اطراف می پراکند.

۱۳۹۴ اردیبهشت ۲۲, سه‌شنبه

ناموس




هرگز کسی حاج غلام را اینگونه عصبانی ندیده بود . از خشم و کینه ای که در درونش تنوره می کشید دود از کله اش بر می خاست و اگر کاردش میزدند خونش در نمی آمد . در کنار استخر آپارتمان گرانقیمتش تند و تند قدم میزد و همانطور که با خودش مثل آدمهای روانی حرف میزد  سبیلهای پرپشتش را می جوید و دستهایش را به اینسو و آنسو تکان میداد و برای این و آن  خط و نشان می کشید .
 کسی جرئتش را نداشت که قدمی جلو بگذارد و داستان را ازش بپرسد . زنش صغرا از لای کرکره با هول و ولا  او را تحت نظر داشت . صلاح نمیدانست که قضیه را ازش بپرسد .  شک نداشت که اگر جریان را پرس و جو کند  حاج غلام بی معطلی با آن دست های زمخت و پرزورش یک سیلی آبدار خواهد خواباند بیخ گوشش و دک  و پوزش را بی ریخت خواهد کرد .

درست همان کاری که دو سال پیش سر یک قضیه ساده ناموسی باهاش کرد .  قضیه از این قرار بود که او سربسته و با اما و اگر بهش گفته بود که از همساده ها شنیده است که او ... و هنوز حرفش را تمام نکرده بود که حاج غلام جوشی شد و با توپ و تشر گفت :
- زن خفه خون بگیر و اون روی سگمو بالا نیار

۱۳۹۳ اسفند ۲۷, چهارشنبه

مهمان ناخوانده





اهل و عیال عباس آقا بار و بندیل سفر را از چند روز قبل بسته و آماده بودند که ناهار را بزنند توی رگ و سپس بسلامتی برای ایام نوروز بروند به ویلای مجللشان در شمال ایران .
کباب برگ ممتاز که از گوشت های لخم گوسفند و مغز ران گوساله توسط کلفت خانه تهیه شده بود با چلو آماده سرو شدن در آشپز خانه بود . شکم ها از استشمام غذاهای رنگارنگ که بویشان تا هفت فرسنگ می پیچید قار و قور میکرد ، در یکی از اتاق ها منوچهر که برو بچه ها او را منوچ صدا میزدند سرش را گذاشته بود روی ران و زانوی لخت و عور نامزدش و روی تخت دراز کشیده بود و به برنامه های شاد کانالهای ماهواره ای نگاه میکرد و گاه مثل لیلی و مجنون حبه های انگور را در دهان هم میگذاشتند و با چهره هایی شاد و شاداب گل می گفتند و گل می شنفتند . 
خواهرش هم در حمام خانه توی وان جکوزی دراز کشیده بود و به تن و بدن لطیف و مثل مرواریدش لیف و کیسه میکشید و با خودش حال . او که اسمش سهیلا بود به برادر و نامزدش که روزی هزار بار قربان صدقه هم میرفتند حسودی اش میشد بخصوص در زمانی که لب روی لبهای یکدیگر می گذاشتند و هم را می بوسیدند . برای همین حمامش را بیشتر لفت میداد تا چشمش به آنها نیفتد و بعد از صرف نهار بند و بساط مسافرت را که جمع و جور کرده بود در دستش بگیرد و حرکت کند . کشته و مرده آب و هوای شمال بود ، و چه خاطرات خوشی از سالهای گذشته در آن خطه سبز و عطر آلود داشت ، مخصوصا که پسر دایی اش هم که گاهگاه دور از چشم بزرگترها با هم پچپچه و کارهای یواشکی میکردند به اتفاق خانواده می آمد و در همان مکان به آنها محلق میشد .

۱۳۹۳ بهمن ۹, پنجشنبه

وحوش - مهدی یعقوبی





- شما رو  به فاطمه زهرا به زنم کاری نداشته باشین، هر کاری که میخواین با من بکنین، فقط بهش دس نزنین .
 حسن که برو بچه ها او را حسن کثافت صدا میزدند تا آه و ناله های یاس آلودش را شنید، مکثی کرد و با دستهایش نقاب سیاهی را که روی صورتش را پوشانده بود پایین تر کشید و چند قدم آمد جلو . چفیه اش را از دور گردنش بر داشت و انداختش روی تاقچه. نیم نگاهی به سرو صورت مسعود که در زیر مشت و لگدها خونمالی شده بود انداخت. سپس با قهقهه گفت : 

۱۳۹۳ دی ۲۴, چهارشنبه

سفر




بعد از سی سال آزگار زندگی در فرنگ ، یک روز نامه ای بدستم رسید که  تنها فک و فامیل بجای مانده ام در ایران  یعنی عمویم دلش میخواهد در آخر عمری مرا برای یک بار هم شده از نزدیک ببیند . کس و کاری هم نداشت ، یعنی اجاقش کور بود و صاحب بچه نمی شد و زنش هم چند سال پیش جان به جان آفرین تسلیم کرده بود . بنظر میرسید که ارث و میراث اش به من میرسد اگر چه به پول و پله اش احتیاجی نداشتم اما نمی شد که خواهش اش را رد کرد و بر روی رسم و رسومات پا گذاشت . موضوع را با زن فرنگی ام که دکتر متخصص قلب بود در میان گذاشتم و او بعد از بحث و فحص قبول کرد که دو هفته ای برای دیدن عمویم به ایران بروم آنهم تک و تنها . 
نمیخواست که موضوع را با دو دختر دانشجویم که در شهر مجاور زندگی میکردند در میان بگذارم . میترسید که یکهو آنها هم هوس سفر به سرشان بزند و در آن مملکت غریب بلایی بر سرشان بیاید . هر چه هم قسم آیه بهش دادم که نه بابا اینطورها هم که در رسانه ها « ایران هراسی »  به راه انداخته اند نیست و مردم ایران آدمهای مهمان نواز و خوش مشربی هستند و اله و بله ، تازه من هم که آدم سیاسی نیستم تا خدای ناکرده گیرم بدهند .