۱۳۹۴ مهر ۹, پنجشنبه

سایه - مهدی یعقوبی




یک هفته ای می شد که وقتی پسرم از ملاخانه به خانه بر می گشت گشاد گشاد راه می رفت. سر سفره هم نمی توانست باسنش را روی زمین بگذارد.  می نشست روی زانویش. با من هم که حرف میزد معذب بود و بر خلاف معمول به چشمهایم نگاه نمی کرد و رنجور سرش را می انداخت پایین و در گوشه ای مچاله میشد در خود.
  بیخیال ازش گذشتم و با خودم گفتم لابد با برو بچه های هم سن و سالش در خیابان دعوا و مشاجره کرده و بعد از چند روزی روبراه میشود و سر و مر و گنده .
فردایش دیدم که مثل اصحاب کهف خوابیده است و به ملاخانه نرفته. بیدارش کردم :
- یالا پاشو حسن لنگ ظهره باید بری ملا خونه
- من حالم خوب نیس مامان میخوام بخوابم ، سرم درد می کنه
- میگم پاشو برو قرآن یاد بگیر برات صواب داره .اگه نری به بابات که بر گرده میگم ، اونوقت خودت میدونی چه الم شنگه ای بپا می کنه
- بابا که نمیدونه منو فرستادی اونجا، اصلا از اون مرد اکپیری شپشو با اون پشم و ریشش خوشش نمی آد. بوی گند میده.
- بهت میگم  پاشو 
با بی میلی پتو را از رویش بر داشت و پکر از تختخواب بلند شد.  بی آنکه آبی به سر و صورتش بزند لباسش را تنش کرد و بعد از نگاه معصومانه ای به من قرآنش را در دستش گرفت و زد از خانه بیرون. پدرش بجز روز جمعه تمام هفته سخت کار  میکرد. دو شیفت و گاهی سه شیفت آنهم برای شندر غازی.  صبح  که سر کار می رفت کسی او را نمی دید و شبها هم دیر و خسته و کوفته بر می گشت و همانجا سر سفره میرفت به خواب.

صبح همانطور که  قول داده بودم رفتم پیش مادرم . مقداری میوه و یک کیسه برنج برایش خریدم. مرا که دید گونه هایش از شادی شکفت و در حیاط خانه در آغوشم گرفت و گونه های را ماچ. با کمری خمیده از پله ها بالا رفت و چایی ای برایم دم کرد و با چند عدد خرما در نعلبکی بدستم داد . چند لحظه ای به عکس بابای خدابیامرزم که روی دیوار آویزان بود چشم دوختم با چند قطره اشک. مادرم که ملتفت شده بود گفت :
- چرا حسنو با خودت نیاوردی
- فرستادمش ملاخونه 
- ملاخونه کدوم ملاخونه 
- آمیرزا علی. آدم با خداییه، هر دعا و استخاره ای بکنه بی برو برگرد درست از آب می آد.
- باباش میدونه
- نه ، بهش نگفتم . میگفت بچه رو بذار تعطیلات تابستونی آزاد باشه و با هم سن و سالاش تو کوچه پسکوچه ها بازی کنه تا وقتی تعطیلات تموم شد فکر و ذکرش آزاد باشه .
در همین هنگام زنگ در به صدا در آمد و من چادرم را که دور کمرم پیچیده بودم بازش کردم و انداختم روی سر . در را که باز کردم دیدم که مرد همسایه است که او هم تک و تنها زندگی میکرد. هم سن و سال مادرم بود و شاید یکی دو سال مسن تر. شیک و پیک کرده بود و لباس تر و تازه ای بتن داشت. عطر خوشی هم به خودش زده بود. مرا که دید یکه خورد میخواست حرف بزند که سرفه در گلویش پیچید:
- ببخشید مزاحم شدم ، اگه حاج خانم سرشون شلوغه میرم یه دفعه دیگه می آم 
- اختیار دارین، اگه پیغامی دارین بهم بگین. یا اصلا خودشو صدا میزنم 
- نه فقط این جعبه شیرینی رو بدین بهش . آخه امروز روز تولدشه

  یادم آمد که درست می گوید، هشت مرداد روز تولدش بود. جعبه شیرینی را از دستش گرفتم و دعوتش کردم که بیاید تو. او اما گفت که باید برود و سلامش را به مادر برسانم. وقتی که جریان را به مادرم گفتم هری زد زیر خنده و گونه اش سرخ شد . من هم بهش متلک انداختم که با مرد همسایه بله ...
 قسم خورد که اله و بله و خودش هم نمیدانسته که امروز روز تولدش هست . کلی با هم خندیدیم و چای و شیرینی خوردیم. مقداری از شیرینی ها را هم در دستمالی پیچید که بدهم به حسن.  داشتم خدا حافظی میکردیم که یکهو جریان گشاد گشاد راه رفتن حسن را بهش گفتم و اینکه روی باسنش نمی تواند بنشیند.
 تا جریان را شنید . شوکه شد  و دستش را گذاشت روی قلبش. پاهایش سست شد افتاد روی زانو. بلندش کردم و نشاندمش روی پله ها. ازم پرسید:
- از چه وقتی
- یه هفته ای میشه. همیشه خدا هم پکر و تو خودشه . کمتر حرف میزنه و اگه چیزی میخواد بگه به چشام نگاه نمی کنه و مث یه آدم خجالتی سرشو میندازه پایین. اون بچه شوخ و شنگی بود و همیشه تو جنب و جوش. یکهو ازین رو به اون رو شده.
- دخترم ببرش پیش دکتر، همین امروز ببر .
- آخه چیزیش نیس ، 
- اگه تو نبری خودم میام و میبرمش 

فکر کردم که شوخی می کند و دارد سر به سرم می گذارد. ازش خداحافظی کردم و افتادم به راه . هنوز به خانه نرسیده بودم که دیدم آمیرزا علی دم در خانه ایستاده است و تسبیحش را با حالت عصبانی و تند و تند در دستانش می چرخاند و به زمین و زمان بد و بیراه می گوید. سلام و علیکی باهاش کردم و ازش خواستم بیاید داخل :
- غرض از مزاحمت بنده اینه که  ببینم حسن آقا حالش جطوره ، آخه چند روزیه که به مکتبخانه نمی آد. دلواپس شدم که خدای ناکرده مریض احواله. شاید براش دعایی بخوونم و دوایی بهش بدم تا خوب بشه. عبادت بجز خدمت خلق نیست
- نه چیزیش نیس ، فک کردم اومده ملاخونه،  پسر آتیش پاره. تا لنگ ظهر خوابیده بود و تنبلی می کرد منم دمشو گرفتم از رختخواب درش آوردم و فرستادم پیشتون ، پس نیومده و رفته اینور و اونور بازی.
- بچه س دیگه بازیگوشه. فردا خودم میام دستشو میگیرم و میبرم تا دیگه سر به هوا نشه و مث ولگردا اینجا و اونجا پرسه نزنه. خواهر یه چیز میگم یه چیز میشنوی شما زمان شاه رو ندیدید چه فسادی بود. از در و دیوار گناه میبارید و بچه های قرتی و جوجه فکلی مملکت رو به گند کشیده بودند و خودشونو استغفرالله شکل خارجکیا و غلمانای بهشتی در می آوردند. خدا باعث و بانی این نظام رو بیامرزه که این ملتو آدم کرد و از اون کافرستون در آورد. نمی دونین چه صحرای محشری بود ، زنای کون برهنه، لخت و پاپتی کوچه و خیابانها قر میدادند و تو هر محله ای شراب فروشی بود. کسی مسجد نمی رفت اصلا و ابدا.  خب من دیگه رفع زحمت می کنم تا فردا صبح علی الطلوع. گوششو میگیرم و میبرم درس قرآن . آخه ما باید اون دنیام پاسخگوی اعمالمون باشیم . نهی از منکری گفتن ، امر به معروفی 

دلم برای این مرد با خدا و سید اولاد پیامبر سوخت. خوشحال بودم که هنوز آدمهایی مثل او در مملکت هستند و مردم را  به راه راست هدایت میکنن . رفتم به خانه تا دستی به سر و روی منزل بکشم و شام را آماده. وقتی داشتم لباسها را داخل ماشین لباسشویی می انداختم متوجه لکه های خون روی شورت حسن شدم . تعجب کردم آخه او که دختر بالغه نبود تا ماهانه شود. یکهو به ذهنم زد که پس دلیل گشاد گشاد راه رفتنش برای اینه. شوکه شدم و هزار فکر و خیال از سر و کولم بالا رفت. گفتم نکند که خدای ناکرده بهش آزار و اذیت جنسی رساندند. آخر چه کسی.  میدانستم که اگر پدرش بو ببرد و از قضایا سر در بیاورد کن فیکون می کند و زمین و زمان را بهم می ریزد . پشتم تیر کشید و سرم سیاهی رفت. با خودم کلنجار رفتم که آخر به پدرش چه بگویم. بعد بخودم گفتم که نفوس بد نزنم و منتظر بمانم تا خودش بر گردد و قضیه را از زیر زبانش بکشم بیرون. بخودم توپیدم که چرا صبح مجبورش کردم که به ملاخانه برود. طفلک حتما مشکلی داشته که جرئتش را نداشت که باهام در میان بگذارد. سرم درد گرفت و دستانم شروع کرد به لرزیدن.
حوالی غروب بود و هوا ابری اما حسن هنوز بخانه بر نگشته بود. از لای در نگاهی انداختم به بیرون اما ازش خبری نبود. امکان نداشت که تا آنموقع در کوچه و خیابانها با بچه ها ول بگردد. دلم شور زد.  دوباره رفتم دم در و نگاهی به کوچه انداختم اما پیدایش نبود. باز هم منتظر ماندم اما انگار قطره ای آب شده و در زمین فرو رفته بود. خواستم بروم و به پلیس اطلاع دهم اما اینکار را نکردم. خودم هم نمی دانم که چرا. شاید برای این بود که فکر کردم منتظر بمانم و اگر نیامد داستان را با شوهرم منوچهر در میان بگذارم تا راه و چاهی پیدا کنیم. فکرهای آزار دهنده از سر و کولم بالا می رفتند و دلشوره های پی در پی. از بس فکرم مشغول بود و دستپاچه یادم رفت که شام را آماده کنم. با خودم گفتم فاعل چه کسی میتواند باشد. آخر او که جایی بجز همین کوچه و پسکوچه ها و ملاخانه نمی رفت. یک آن ذهنم رفت پیش آمیرزا. آیا او بهش دست درازی کرده است. بعد انگشتانم را از این تهمتی که بهش زده بودم گاز گرفتم و استغفار کردم و با خودم گفتم مگر میشود یک سید آل پیامبر و با آن شمایل نورانی دست به این کار زده باشد. این سید نورانی از هر چند کلمه ای که بر زبانش می راند چند آیه قرآن مثال می آورد و از شرم و حیا و نجابتی که داشت موقع حرف زدن حتی یک بار هم به چشمهایم نگاه نمی کرد.

شوهرم که آمد برایش چای ریختم و در کنارش نشستم. تو گویی از ریخت و قیافه ام پی برد که خبرهایی است اما دندان روی جگر گذاشت:
- حسن خوابیده
- نه هنوز نیومده 
- شوخیت گرفته ، هنوز نیوموده ، پس کجاس
- چن بار رفتم دم در اما هر چه منتظر موندم ازش خبری نشد. خواستم برم پلیس اما  گفتم بهتره برگردی تا باهات در میون بذارم . انگار میترسیده بیاد خونه 
- از کی میترسیده ، از پدر مادرش
- یه هفته بود که گشاد گشاد و با درد راه می رفت، نمی دونم چرا. نمیتونست رو باسنش بشینه.  فک کردم زمین خورده و یا با دوستاش دعوا. اما امروز که شورت خونیشو دیدم دلم هری بهم ریخت 
- داری سر بسرم میذاری زن 
- دروغم چیه ، چن روزم به ملاخونه نرفته بود و میرفت دور و برها قایم میشد . نمی دونم کجا. آمیرزا برا احوالپرسی اومده بود اینجا. میخواست علت نرفتنش به ملاخونه رو بدونه . گفت دفعه بعد خودش میاد دستشو میگیره و میبره به خونه ش .
- مگه نگفتم پسرمو نفرس ملاخونه، پیش اون دیوسا . چرا بهم زودتر نگفتی ، این ملاها مث آبا و اجداد  گور به گور شدشون همه از دم بچه بازن.

پاشد و بی آنکه چایی اش را سر بکشد در اتاق به قدم زدن پرداخت. یکی دو بار هم مشتش را کوبید به دیوار و زیر لب با خودش چیزی غرغر سپس رفت دم در. من هم دل تو دلم نبود و پشت سر خدا خدا میکردم. میترسیدم  کاری دستش بدهد و خون بپا کند. از پشت پنجره با تشویش حرکاتش را می پاییدم و نمی دانستم که چه خاکی روی سرم بریزم. در همین حیص و بیص مادرم زنگ زد . 
- تلفن  زدم بهتون بگم که حسن امشب اینجاس. نگرون نباشین . 
- اونجاس خدا رو شکر دلم داشت می ترکید. یه دیقه صب کن تا پدرشو صدا بزنم رفته دم در.

شوهرم منوچهر با شنیدن خبر بسرعت کتش را انداخت روی شانه اش و با عجله  بی آنکه حرفی بزند از خانه رفت بیرون. منم افتادم پشت سرش. نیم ساعتی راه بود و خیابانها خلوت.  گامهای بلند بر میداشتیم و سکوتی سرد بر لبهایمان نشسته بود. خوشبختانه منوچهر از آن شوهرهایی نبود که دستش را روی زنش دراز کند و دق دلش را با مشت و لگد بر سرش خالی. برای همین حرکات و سکنات و مهربانی ای که در نگاهش نهفته بود عاشقش شده بودم و حتی خودم بر خلاف رسم و رسوم پیشنهاد ازدواج بهش دادم. اونم بی برو برگرد قبول کرد و مرا در آغوش گرفت و گونه هایم را در ملاء عام بوسید. عابران با چشم هایی از کاسه در آمده بما نگاه میکردند و لعن و نفرین.
وقتی به خانه مادرم رسیدیم . مثل همیشه با چهره ای بشاش ازمان پذیرایی کرد . حسن در گوشه ای با قیافه ای افسرده چمپاتمه زده بود و به تلویزیون نگاه میکرد . منوچهر سلامی بهش کرد و با اما و اگر و دلهره ای ناپیدا کنارش نشست و سپس با هم رفتند در حیاط. من هم هندوانه ای برایشان قاچ زدم و در کنارشان  روی حوض گذاشتم و رفتم توی اتاق و از پشت کرکره با دیده ای نگران آنها را پاییدم . چهره منوچهر در حین صحبت شده بود عینهو مثل گچ . همانطور که به حرفهای حسن گوش میداد ناگاه ظرف بلوری پر از هندوانه از دستش افتاد و تکه تکه شد . داستان همان بود که حدس زده بودم تجاوز جنسی .
حسن هنوز نمیتوانست خوب راه برود و احساس ناراحتی میکرد. بردیمش به درمانگاه. بعد از معاینه دکتر معالج گفت که خونریزی به علت پارگی شدید مقعد . نسخه ای نوشت و داد دستمان و گفت که خوشبختانه به موقع آمدید و هنوز عفونت نکرده است اما آنتی بیوتیک ها را باید تا یک ماه بخورد. پیشنهاد کرد او را نزد روانپزشک ببریم  .
اشک در چشمهایم جمع شده بود خودم را انداختم به آغوش منوچهر و با ضجه گفتم  :
- همش تقصیر منه، من من فرستادمش پیش آمیرزای قرمساق
مرا برد در همان گوشه و کنارها و با صدایی نرم و آکنده از درد گفت :
- گوش کن، اگه بخوای گریه و ناله کنی، این طفل روانی میشه، زندگیش تا ابد تیره و تار. مگه نشنیدی دکتر گفت بایدش برد پیش روانپزشک.
 . تمامی شب در حالی که در کنار هم خوابیده بودیم چشم روی هم نگذاشتیم و تا صبح هزار فکر و خیال به سرم زد. هر کار کردم نتوانستم افکار آزار دهنده را از خودم دور کنم. وضع و حال پسرم  داشت دیوانه ام میکرد و از همه بدتر بی تفاوتی شوهرم. با خودم میگفتم که اگر هر پدری این اتفاق برایش می افتاد. کن فیکون میکرد و پوست طرف مقابل را قلفتی می کند اما او صاف و ساده دندان روی جگر گذاشته است و اصلا شتر دیدی ندیدی. هرگز فکر نمی کردم که اینقدر بی غیرت باشد و هی برایم آیه و حدیث بخواند که بفکر آینده بچه باش تا به سرش نزند تا خدای ناکرده دست به خودکشی بزند و اله و بله.
فردا که روز جمعه بود منوچهر مثل همیشه در خانه ماند. پیش از من از خواب پا شد و صبحانه را آماده. بعدش رفت به حیاط خانه و دستی به سر و روی گل و گیاه کشید. انگار که هیچ اتفاقی نیافتاده است. ربع ساعتی هم با توپ پلاستیکی با حسن والیبال بازی کرد و باهاش شوخی  . من اما از بی غیرتی اش خون خونم را میخورد و اعصابم خط خطی . چادرم را گذاشتم سرم و به هوای خرید  رفتم به خیابان تا سر و گوشی آب بدهم . 
در همین حیص و بیص منوچهر بر خلاف معمول رفت به نماز جمعه که آمیرزا سالهای سال قبل از خطبه ها پشت تریبون می رفت و قرآن میخواند. در نزد مردم شهر برو بیایی داشت و در پاکی و دینداری شهره خاص و عام.
منوچهر در میان مردمی که بیشتر پیر و پاتال بودند چشم از آمیرزا بر نمی داشت و حرکاتش را تحت نظر. یکبار پیرمردی که در کنارش نشسته و متوجه حرکاتش شده بود بهش گفت که این مرد یعنی آمیرزا سید اولاد پیغمبره، کرامات زیادی مردم ازش دیدن. همه دار و ندارش را وقف امت کرده  و شب و روز ذکر خدا بر لبش . آخرین کار خیرش ساختن سرپناه در کنار خونه اش برا دخترای فراریه. خودش اونجا رو با همه مشکلات می گردونه . اگه آدما همه مث اون بودن دنیا بهشت برین میشد و آقا ظهور.
منوچهر که خون خونش را میخورد فقط نگاهی بهش کرد و جوابش را نداد. بعد از پایان نماز آمیرزا با کفش پاشنه خوابیده و تسبیحی قدیمی در دست در حالی که دعایی را زیر لبش میخواند رفت پیش امام جمعه و خصوصی باهاش خوش و بش . انگار که با هم خیلی چفت و خودمانی بودند. امام جمعه دستش را روی شانه هایش گذاشته بود و با خنده باهاش حرف میزد و در پایان نامه ای هم داد به دستش . آمیرزا نامه را بوسید و گذاشت روی چشمش.

بنظر  میرسید که منوچهر در ذهنش طرح و نقشه هایی را چیده است که مثل سایه تعقیبش میکرد و یک دم چشم ازش بر نمی داشت. بر خلاف زنش که سرزنشش میکرد که بی غیرت است او اما با تجربه و آدم توداری جلوه میکرد. نمی خواست بی گدار به آب بزند و مثل لوطی ها قمه بکشد و عربده . شاید برای آینده زن و فرزندش بود که اینگونه در خفا کار میکرد و دست به عصا راه می رفت.
شب که از راه رسید زنش که از اضطراب و دلشوره های دائمی 24 ساعت پلک روی هم نگذاشته بود و خسته و کوفته به چشم میزد.  زودتر به رختخواب رفت و به خوابی عمیق فرو. منوچهر که لحظه را مناسب دیده بود از رختخواب  پاشد و سلانه سلانه رفت لباسش را پوشید و کلاه لبه داری را که تازه خریده بود بر سر . عینکی سیاه با قابی بزرگ هم بر خلاف معمول به چشم گذاشت. با این شکل و شمایل کسی او را نمی شناخت و بهتر میتوانست طرح و نقشه هایش را به پیش ببرد. رفت از انبار خانه تپانچه ای را که سالها قبل برای روز مبادا پنهان کرده بود بر دارد که متوجه شد سر جایش نیست. هر چه کند و کاو کرد رد و اثری ازش نبود. شیطان را لعنت کرد. خواست نقشه را عقب بیندازد  اما پشیمان شد . از چشمهای زنش فهمیده بود که در باره اش چه فکر می کرد و چه حرصی که از بی تفاوتی هایش نمیخورد. میخواست به هر نحوی شده آن شب زهرش را بریزد و تقاص پسرش را بگیرد.
از خم و پیچ چند خیابان و ردیفی از درختان سبز عبور کرد . کوچه ها در نگاهش غمناک و افسرده جلوه میکردند و بی لبخند . آدمها هم . حسن شیره جان و همه دار و ندارش بود. بغضی سنگین و توفانی در گلویش آماده انفجار بود.  خنجری جانکاه را در روحش احساس میکرد و مته ای برقی را در مغزش . به آسمان پر ستاره نگاهی انداخت و به ماه که روشن تر از همیشه در نیمشب تابستانی نقره افشانی میکرد.
دستش را گذاشت لای کت اش و قمه ای را که با خود حمل میکرد لمس. تمام ذرات وجودش آتش گرفته بود و تنها فکری که به مخیله اش می رسید انتقام بود. در طول راه پشت سر هم سیگار آتش میزد و با خودش حرف. تمام هوش و حواسش به اطرافش بود و گهگاه می ایستاد و به دور و برش نظر می انداخت تا کسی تعقیبش نکند.
وقتی به نزدیکی خانه آمیرزا رسید زیر تیر چراغ برق دوباره سیگاری آتش کرد و دور و برش را چک. رفت در پشت ستونی از درختان بلندی که خیابان را پوشانده بودند تا از دیدرس دور باشد. وقتی که مطمئن شد کسی در آن حول و حوش نیست مثل گربه ای چست و چالاک از دیوار پرید داخل حیاط خانه . ترسی نابهنگام دوید در رگ و جانش. قمه اش را در پنجه های زمختش فشرد. از پله ها بالا رفت و چشمهای گردش را به اطراف سراند. چتر سکوتی مرگبار در اطرافش سایه افکنده بود . ضربان قلبش تندتر می زد. خودش را رساند به پنجره نیمه باز. پرده را به آرامی کمی کنار زد و نگاهی دزدانه به داخل انداخت. کسی در خانه پر نمی زد . مردد بود که از پنجره وارد شود یا نه. کمی صبر کرد و هوش و حواسش را متمرکز. در همین هنگام شنید که در خانه با صدای خشکی باز شد و آمیرزا داخل . پشت سرش هم یک دختر کم سن و سال.
در حیاط خانه را فراموش کردند ببندند.  آمیرزا بهش گفت که چادرش را بر دارد و راحت باشد . تلویزیون را روشن کرد و در حالی که دستی به ریش حنا بسته اش می کشید مثل گرگی که از جلدش در آمده است عبایش را به گوشه ای پرتاب کرد و شوخ و شنگ و بشکن زنان ، رفت به طرف دختر جوان. خیلی خوش قد و قامت بود و بنظر میرسید که فراری باشد و در همان پناهگاه کنار خانه اش که خودش برای آنها ساخته بود زندگی میکرد.  چادر را از سرش با لبخند بر داشت و بهش گفت :
- بهت گفتم که اینجا نامحرمی نیس ، فقط ما دو تا هستیم ، تک و تنها . 
دختر که چشمهای هیز آمیرزا را دید. خودش را دو قدم کنار کشید .
- ازم خواستی که خونه رو تر و تمیز کنم . میرم اول دستی به سر و روی آشپزخونه بکشم
- مگه خل شدی دختر، نیمه های  شب کسی که خونه را رفت و روب نمی کنه ، تو رو امشب آوردم اینجا که صیغه ات کنم و پولی تو جیبات بذارم.

آمیرزا از دیدن تن و بدن دختر از بس حشری شده بود نمی توانست روی پایش بند شود جلو رفت و دستهایش را دور بدنش حلقه. دحتر کمی مقاومت کرد اما نتوانست خود را از بازوان تنومندش که کمرش را مثل زنجیری آهنین در بر گرفته  و بخودش سخت و سفت فشرده بود رها کند. عطر تن سوقاتی  آمیرزا که بسیار هم گرانقیمت بود و آنها را تنها برای این لحظه ها استفاده میکرد هوا را پر کرده بود و خرمنی از ریش و سبیلش که روی صورت پر چین و چروکش آویزان بود به صورتش میخورد. نمی توانست جیغ و داد براه بیندازد میترسید بلایی به سرش بیاورد. خودش را شل کرد و وقتی آمیرزا سرانگشتان را با نوازش روی موها و گونه های تپلش کشید کمی رام شد و نشست روی زانویش 
- عزیز دلم کجا ازینجا گرم و نرمتر. هر چی بخوای آمادس . بیا جلوتر بابایی رو ببوس تا طلا و جواهر بپات بریزم 

دست برد و روسری اش را بر داشت و لبش را گذاشت گودی گردنش و بوسه نرمی به بناگوش سفیدش زد و موهای لطیف و پریشانش را بو و با خودش گفت :
خدایا تو رو شکر امشبم  یه دختر باکره  
دختر فراری که با بوسه های آمیرزا قلقلکش می آمد غش غش زد زیر خنده و خودش را رها کرد در پنجه های هوسناکش . آمیرزا که در امور سکس استاد بود. آرام آرام دکمه های پیراهنش را باز کرد و سرش را گذاشت میان پستانش و بنرمی شروع به بوسه و پایین و پایین تر. دختر صورتش گل داده بود و خونی گرم در رگانش شروع به جوشش. پی در پی و خفیف آه آه میکرد و به بالش چنگ. آمیرزا که از شدت هوا و هوس دیوانه شده بود سرش را گذاشت میان دو پایش دختر دوباره خندید و با تمسخر گفت :
- سید داری چیکار میکنی قلقلکم میاد
- دارم دنبال طلا و جواهر میگردم

در همین هنگام منوچهر جوراب ضخیم زنانه ای را کشید روی صورتش و دستکش سیاه را در دستانش. از پنجره پرید به داخل اتاق . آمیرزا که شوکه شده بود  چشمانش داشت از حدقه میزد بیرون ، میخواست حرفی بزند اما  از شدت ترس دهانش قفل شده بود. مرگ را جلوی چشمانش میدید و بدنش می لرزید. آب دهانش را قورت داد. دوباره خواست حرفی بزند اما باز هم نتوانست . منوچهر به دختری که مات و مبهوت نگاهش میکرد اشاره کرد که لباسش را تنش کند و برود در اتاق . همین کار را هم کرد و در را پشت سرش بست.
ناگاه از پشت سرش صدایی شنید، سرش را چرخاند.  سایه ای از پشت پنجره به چشمش خورد. خوف برش داشت. فکر کرد که شاید ماموران انتظامی از راه رسیده اند. دوباره نیم نگاهی به پنجره انداخت با خودش گفت که شاید خیالاتی شده است . آمیرزا که با آن سن و سالش مردی قلچماق و گردن کلفت بود وقتی دید که او سرش را بر گردانده فرصت را مناسب دید و لگدی محکم به مچ دستش زد . قمه از دستش به گوشه اتاق پرتاب شد . آمیرزا دوباره مثل گرگی زخمی با نعره ای وحشیانه حمله و هجوم برد و  مشتی محکم به صورتش کوبید. منوچهر سرش خورد به دیوار و یک آن  بیهوش شد. آمیرزا خم شد قمه را از کف اتاق  بر داشت و در حالی که کلماتی عربی را  به زبان می آورد رفت تا بر قلبش فرو کند که ناگاه آن دختر فراری که از سر و صداها و  جنگ و دعوا از اتاق بیرون آمده بود  به کمکش شتافت و دست آمیرزا را گرفت او اما با قمه ضربه ای به کتفش زد و نقش بر زمینش کرد دوباره با هر چه زوری که در بازو داشت رفت که کار منوچهر را یکسره کند که ناگاه از لای پنجره نیمه باز همان سایه بسویش با تپانچه شلیک کرد و او را نقش بر زمین.
*****
منوچهر که به خانه بر گشت دست و صورتش را شست و برای اینکه بیدارم نکند  پاورچین پاورجین به رختخواب آمد و دستش را از پشت به کمرم حلقه کرد . احساس خوبی دوید در رگهایم . روحش هم خبردار نبود  آنکسی که در تاریکی از پشت پنجره به سوی آمیرزا شلیک کرد و جانش را نجات داد من بودم.

مهدی یعقوبی