دمدمای صبح که از خواب بیدار شدم سر و تنم شده بود خیس عرق . کابوس وحشتناکی دیده بودم و رخوتی عجیب در تنم احساس . ملافه را کشیدم روی تن شوهرم که لخت و عور در کنارم در خوابی عمیق فرو رفته بود . چشمهایم را با پشت دستهایم مالاندم و با خمیازه خواستم از روی تختخواب فنری بلند شوم که یکهو چشمم افتاد در پشت پنجره به یک کلاغ که مثل جن زل زده بود بمن . درست همان چیزی که در خواب دیده بودم در کابوس . یک آن بخود لرزیدم و همانجا دمرو افتادم روی تختخواب . بی اختیار دعایی را که مادر بزرگ در کودکی همیشه زیر لبش زمزمه می کرد شروع کردم به خواندن .
سر انگشتانم را گذاشتم روی چشمانم و دوباره یواشکی نگاهی انداختم به پشت پنجره . کلاغ انگار غیب شده بود و هیچ رد و اثری ازش پیدا نبود .
مادرم که چندی با ما زندگی میکرد در خواب بود و سکوتی مرموزو اثیری اطراف را پوشانده . آفتاب صبحگاهی در میان باد ملایمی که از لابلای شاخه های درهم میوزید با برگها می رقصید . رفتم بغل حوض خواستم سر و صورت عرق کرده ام را با آب سرد بشویم که دیدم دو قطره باران نشست روی صورتم . سرم را بلند کردم دیدم که حتی یک لکه ابری هم در آسمان دیده نمی شود . پس این دو دانه درشت باران از کجا آمده بود . هر چه فکر کردم عقلم قد نمی داد فقط یادم آمد که این حادثه را بی کم و کاست دیشب در خواب دیده بودم .
شیر آب را باز کردم و سر و صورت عرق کرده ام را گذاشتم زیر آب سرد . با حوله ای که روی گردنم گذاشته بودم صورتم را خشک کردم و تا خواستم روی حوض بنشینم ناگاه دیدم که یک گربه سیاهی با چشمهای وق زده در دو قدمی ام ایستاده است و بر و بر نگاهم می کند . چرتم پرید و از ترس زهله ترک شده بودم .
همانطور ایستاده بود و مثل مار خطرناکی که آماده حمله به شکارش باشد چشم غره میرفت . همانجا میخکوب شدم . نمی دانم چه شد که ناگاه با حداکثر توش و توانی که داشتم شروع کردم به دویدن . گربه هم با سر و صدای عجیبی که اصلا شبیه به میومیوی گربه ها نبود در پشت سرم دوید و در یک چشم به هم زدن پرید روی شانه ام و گلویم را گاز گرفت و در رفت . روی پله ها سرم را چرخاندم و به اطراف و اکناف چشم دوختم اما دیگر رد و اثری ازش دیده نمی شد و مثل سایه ای ناپایدار محو و مات .
پایم را تا داخل اتاق گذاشتم مادرم سراسیمه پرسید :
- این سر و صداهای عجیب و غریب چی بود
- گربه
- گربه که اینجور سر و صدا نمی کنه
- یه گربه سیاه خپله ، چشمهایش خیلی وحشتناک بود
- حتما ارواح و شیاطین خبیث بودن که تو جلد گربهه رفتن .
سپس روی لبش قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ الْفَلَق را برای دفع اجنه و شیاطین خواند
- صبحانه آمادس تخم مرغ با نون لواش
هنگام صرف صبحانه ، بی آنکه سئوالی از مادرم بکنم شروع کرد به حرف زدن .
- بابای خدا بیامرزت شب قبل از مرگ خوابشو دیده بود . عینهو پدر بزرگت . انگار بهش الهام شده بود . سیر تا پیاز اتفاقی را که روز قبل از مرگ برایش افتاده بود مثل پرده های سینما در جلوی چشمهایش ظاهر میشدند . ابتدا فکر کردم که از ما بهترون زیر جلدش رفته و هذیان می گه اما ... اما .
بعدش زد زیر گریه و نتوانست که ادامه دهد .
چایی داغ را هورت کشیدم . طعم و مزه همیشگی را نداشت . دل و دماغ خوردن صبحانه را نداشتم . سرم گیج می رفت و خستگی ای عجیب در تن و بدنم حس می کردم . دیشب خواب مرگم را دیده بودم . هر چه در خودم فرو میرفتم تا زیر و بمش را در آورم اما نمی شد . فقط سایه هایی گنگ و نامفهوم از آنچه دیده بودم در ذهنم پدیدار میشد . خواستم جریان را به مادرم بگویم اما پشیمان شدم بخودم گفتم اگر بشنود در جا سکته خواهد کرد . آخر خودش چند لحظه پیش داستان مرگ پدر و پدربزرگم را شرح داده بود .
برای چند لحظه نشستم روی ایوان و سرم را گذاشتم روی زانو . دلشوره گنگی دوید در رگ و جانم . نمی دانستم چه باید بکنم . پاک، گیج و منگ بودم و هزاران فکر و ذکر به روح و روانم همزمان هجوم می آورند . شوهر تاجرم در خواب بود ، به من گفته بود که خسته است و فراموش کرده است نامه را به دست مدیر شرکتش بسپارد . ازم خواست صبح که بیدار شدم آن را بر دارم و بدهم به دستش . آخر خیلی مهم بود.
دیشب هنگام سکس انگار مثل وحشی ها شده بود . پستانهایم را با پنجه های درشت و دندانهایش خط انداخته بود و ولم نمی کرد . هرگز او را آنگونه حشری ندیده بودم حتی در شب زفاف . پاشدم و رفتم تا نامه را برسانم . آنهم با پای پیاده
سایه ای محو از خوابی که دیده بودم به ناگهان در ذهنم جرقه زد . قبل از مرگ به ساعتم نگاه کردم بودم و ساعت درست 12 بود و بعد حادثه ای شوم . که یادم نمی آمد . وقت زیادی نداشتم . 4 ساعت بیشتر با مرگ فاصله نداشتم . در این مدت کوتاه چه میتوانستم بکنم هیچ . خودم را به دست تقدیر سپردم .
پس از 2 سال ازدواج چند ماهی بود که بار دار شده بودم . اندوه زهرآلودی به چهره ام دوید . موهای تنم از هراسی پنهان سیخ شده بود و مناظر در چشمانم کبود و مرگ الود . با خودم زمزمه کردم آیا این کودکی که در شکمم هست هم خواهد مرد . چه سرنوشت شومی ، آخر چرا ، چرا .
میخواستم به خانه بر گردم و شوهرم که هنوز در خواب فرو رفته بود را برای آخرین بار ببوسم و پیشانی مادرم را . بعد پشیمان شدم . مادرم بیماری قلبی داشت اگر از قضیه کمترین بویی می برد قوز بالای قوز میشد و معلوم نبود بعد از شنیدن خوابم چه بلایی به سرش خواهد آورد و شوهرم که 24 ساعت از کودک بدنیا نیامده اش سئوال پیچم میکرد و مرا نوازش .
هرگز اینهمه زندگی را دوست نداشتم . هر لحظه هر نفس برایم مقدس شده بودند . لحظات و چیزهایی که هرگز به آنها در گذشته توجه نمی کردم اکنون تبدیل به طلا شده بودند . اگر مال و منال داشتم تمامی گنج های جهان را می بخشیدم تا چند ساعت بیشتر زنده بمانم اما افسوس که غیر ممکن بود و با تقدیر نمیشد که به جنگ و جدال بر خاست . شنیده بودم که یک زن 77 ساله در بیمارستانی قبل از مرگ آرزو کرد که اسب مورد علاقه اش را که 25 سال ازش نگهداری کرده بود نزدش بیاورند تا او را ببیند . پرستاران و کارکنان بیمارستان همین کار را کردند و و اسب محبوبش را به پارکینگ بیمارستان آوردند و او را هم روی تخت در همان حوالی . وقتی که اسبش را صدا زد اسب بطرفش آمد و برای آخرین بار صاحبش را لمس کرد و پس از لحظاتی آن زن که به آرزویش رسیده بود چشمهایش را با آرامش بست و در گذشت .
چه رویای دل انگیزی . چه احساس و عواطف زلالی آنهم در عصر آهن و فولاد که حتی قلب ها تبدیل به سنگ و کلوخه گشته اند
من اما آرزویم چه بود . تا آن زمان هرگز به آن نیندیشیده بودم . ای کاش مثل آن زن میتوانستم آرزویم را در ذهنم مجسم کنم و با رویاهایش دقایق باقی مانده از عمرم را با آرامش سپری کنم . هنوز در این فکر و خیال بودم که ناگهان جان و تنم انگار آتش گرفت . یاد « آرش » پسری را که قبل از ازدواج با شوهرم دوستش داشتم و بهش قولها داده بودم افتادم . حتی انگشتر نامزدی را هم بهم داده بود و من در انگشتانم گذاشتم . بهش گفته بودم که تنها عشق من است و تا ابد باهاش خواهم بود و پا به پایش پیر . اما بهش نارو زدم و با بهترین دوست دوران تحصیلش که روز و شب را با هم می گذراندند و آدم مایه داری بود یعنی شوهرم ازدواج کردم . من به عشق خیانت کردم . به کسی که بیش از همه چیز در جهان دوستش داشتم آنهم برای مردی ثروتمند .
با واکاوی این خاطره ، انگار امواجی از زهر در رگانم پاشیده شد و تشنجی دیوانه وار وجودم را فرا گرفت . از خودم بیزار شدم . از ریخت و قیافه و رفتار و کردارم .
آرش بعد از خیانتی که بهش کرده بودم . دیگر ازدواج نکرد یعنی از زندگی برید و حالت روانی بهش دست داد و هستی اش از بیخ و بن ویران . چند بار هم دست به خودکشی زده بود اما موفق نشد . آمال و آرزوهای شیرینش را نیست و نابود کرده بودم و زندگی را برایش تبدیل به جهنم . تو گویی در دقایق پایان زندگی بیدار شده بودم و کسی به وجدانم تلنگر .
نمیدانم چه شد در همانحال که در افکار مالیخولیایی غوطه میخوردم ، بی اختیار از راهی که در پیش گرفته بودم بر گشتم و رفتم به سراغش . با خودم گفتم باید قبل از مرگم ازش حلالیت بطلبم . این موضوع حتی از دیدن مادر و شوهرم هم برایم واجب تر بود . دیدار آخرین اگر چه قضایا را حل و فصل نمی کرد اما سبکترم می کرد و می توانستم راحت تر چشمهایم را برای ابد ببندم . نمی دانستم که در کجا زندگی می کند . سالها ندیده بودمش . فقط شنیده بودم که با مادرش در نقطه پرت افتاده ای از شهر زندگی می کند با یک زندگی بخور و نمیر . زمان به سرعت برق و باد می گذشت و فرصت بینهایت کم . راستی باید بهش چه می گفتم . و وقتی که مادرش در خانه را باز می کرد و نگاهش به من که باعث و بانی همه بدبختی هایش بودم می افتاد چه عکس العملی نشان میداد . از شدت درد جانکاهی که چنگال زهرآلودش را به روحم می کشید بخود می پیچیدم و بغضی توفانی در گلویم گیر کرده بود . میخواستم مثل رعد و برق بغض گلویم را فریاد کنم و پس از آن های های تا ابد بگریم .
خاطرم آمد که یک بار باهاش در پارک خلوت کرده بودم و او به نجوایی عارفانه حرفهای عاشقانه در گوشم خواند من هم که مجذوب مهربانی ها و زیبایی چشمهای سبز روشنش گشته بودم ناخوآگاه گفتم که دوستت دارم آرش . نگاهم کرد و ذوق زده گفت منم هم پیشمرگت . نگاهش کردم و گفتم پیش مرگ . سپس خندیدم . خنده هایی که پژواکش هنوز از پس دالان سالها در گوشم می پیچد . آنجا بود که برای اولین بار بوسیدمش ، یعنی گونه اش را .
تلفن زدم به خانه . مادرم گوشی را بر داشت . وقتی شروع کردم به حرف زدن . تنها صدای وز وز بگوشم می رسید و کلماتی گنگ و نامفهوم . مثل سر و صداهای بیگانگان فضایی که در فیلم ها دیده بودم . دوباره زنگ زدم باز هم اما همان صداهای عجیب تکرار شد . اینها همه علائم هشدار بود . از خستگی غریبی داشتم از پای می افتادم . آدمها مثل سایه های زودگذر از جلوی چشمم رد می شدند . آسمان کبود . درختها ، پرندگان در دیوار ، رنگها همه جا کبود به چشم می زد . نمی دانم به کجا می رفتم انگار کس دیگری در من راه میرفت و این پاهای من نبودند و این دستها دستهای من و کسی دیگر از چشمانم به مناظر اطراف نگاه میکرد و بر لبم زمزمه . در جایی خوانده بودم که اینها همه علائم اولیه روانپریشی و دیوانگی است . آیا دیوانه شده بودم یا ترسی که چتر بال تاریکش را بر سر و رویم گسترده بود باعث این خیالات ناخوش آیند می شدند . در تقاطع میدان یکدفعه کسی از پشت زد به پشتم . شانه هایم لرزید . جرئت نداشتم سرم را بر گرداندم . دوباره همان دست مانتوام را از پشت گرفت . رویم را چرخاندم دیدم که قیافه اش آشنا بنظر میرسد اما هر چه در خاطراتم کند و کاو کردم عقلم قد نداد . لبش مثل سایه های محو و ناپایدار باز و بسته می شد اما طعم آشنایی داشت . با خنده گفت :
- مگه کشتی ات غرق شده . چن بار صدات زدم اما نشنفتی
- یه خورده ناخوشم . همون سر درد همیشگی .
- راسی آرش رو دیدم . کنار جاده ایستاده بود و به اطراف نگاه میکرد . انگار منتظر کسی بود شایدم تو . آخه اون که به جز تو کسی رو نداره
- راس میگی ، کی ، کجا ، چه وقت
- دروغم چیه ، با همون پیراهن سرمه ای همیشگی . رنگ دلخواهت .
لبخندی بر گونه ام درخشید و شراره امیدی در جانم . لحظه ای ماتم زد و خواستم دوباره سئوالی ازش بپرسم که دیدم مثل شبحی سرگردان یا غول چراغ های جادو یک لحظه پدیدار و سپس از روبرویم محو و ناپدید گشت . دست بردم روسری ام را باز کردم و دستی به موهایم کشیدم . چند عابر با پشم و ریش آویزان با نگاهی پرسش آلود بهم نگاهی کردند و تفی به زمین پرتاب . بی اراده و بی اختیار از خم و پیچ خیابانها به راه افتادم . دختر گلفروشی با پاهای برهنه بسویم دوید . خوشه ای از گل رز ازش خریدم . نگاه راز آلودی کرد ، گل رز را بهش بر گرداندم لبخندی زد و دوان دوان دور شد . دوباره به راه افتادم ، کجا نمی دانم . انگار کسی دیگر فرمان میداد وراه و مسیرم را انتخاب .
در تقاطع میدان ناگاه به ذهنم زد که چهره مردی را که چند لحظه قبل باهاش صحبت کردم آشناست . خماخم حافظه ام را کاویدم و قد و قامت و رنگ و رویش را بالا و پایین کردم و در جا از تعجب خشکم زد و با خود گفتم که شباهتش با پدرخدا بیامرزم مو نمی زند با آن خال روی دماغش . آری آن مرد غریبه پدرم بود .اما چگونه و چطور ممکن است . آیا مجنون و دیوانه شده بودم . او که سالهای سال مرده بود . اما نه ، خودش بود . نحوه سلام و علیک و لحن و لهجه اش . مهربانی چشمهایش . لبخند روی گونه استخوانی اش . بمن گفته بود که : دخترم و دائم این ترجیح بند را تکرار میکرد . آیا مرده بودم و خواب و خیال می دیدم . دستی به سر و رویم کشیدم و دست و پاهایم را لمس . گفتم نه من هنوز زنده ام . میخواستم بر گردم و به جستجویش بروم اما وقت تنگ بود و مجال اندک . اگر قضیه را به کسی می گفتم . حتم دارم که می گفتند که به سرش زده است و یارو عقلش پاره سنگ بر میدارد .
بخودم لعن و نفرین میکردم که چرا برای یک آدم مایه دار برای پول و تجملات ، به کسی که دوستش داشتم و می پرستیدمش خیانت کردم . آن هم چه خیانتی . چرا اینهمه سالها سکوت کرده بودم و در این دقایق پایانی به یادش افتادم . چرا با آن که میدانستم در وضعیت بحرانی بین مرگ و زندگی دست و پنجه نرم می کند یک بار هم که شده ازش پوزش نخواستم تا مرهمی بر جراحت عمیقش بگذارم . میخواستم این لکه تاریک را از روی قلبم پاک کنم . انگار خنجری به روحم نشسته بود و وجدانم را روز و شب شکنجه ام میکرد .
از ردیف درختان لخت در دو طرف خیابان و از کنار ستون دیوارهای بلندی که بالا و پایین جاده را در بر گرفته بودند با گامهای بلند به راهم ادامه دادم . قلبم بشدت میزد و هراسی گنگ در دل و جانم ریشه دوانده بود . در انتهای خیابان یک آن صدای قارقاری به گوشم رسید . سرم را بر گرداندم به سوی صدا روی شاخه های درخت تکیده افرا . چشمم افتاد به کلاغی سیاه . عینهو همان کلاغی که پس از بیداری در پشت پنجره خانه دیده بودم . با چشمهای بی حالت و ورقلمبیده بهم نگاه میکرد . دو باره ترس ریشه دواند در رگهایم . خواستم سنگی بسویش پرتاب کنم تا دست از سرم بر دارد اما با تعجب دیدم که ناپدید شده است و شگفت انگیزتر آنکه یک پر سیاهش را در کف دستانم دیدم . انداختمش به کف خیابان اما با ناباوری دیدم که تبدیل به همان کلاغ سیاه شد و قارقار کنان از نظرم محو .
دیگر یقین پیدا کردم که بسوی سرنوشتی محتوم و از پیش تعیین شده در حرکتم . ساعت 11 بود و من بیش از یک ساعت وقت نداشتم . ایام گذشته ای که به سرعت برق و باد گذشتند با همه تلخی و شیرینی ها و با تمام فراز و نشیب هایش در جلوی چشمم ظاهر میشدند . با خودم می گفتم آیا همه انسانها ساعات قبل از مرگ به این حالات سرگیجه آور و هول انگیز دچار میشوند . یا تنها منم که در امواج تاریکی های بی پایان افتاده ام . ستون فقراتم انگار تحمل ثقل تنم را نداشت و گزگز میکرد و پاهایم . تنم چنان گر گرفته بود که حس کردم دارم خار و خاکستر می شود و از سرم دود. هر گام و هر قدم دردآور بود و کشنده . مغزم تیر میکشید و صداهایی نامفهوم و اسرار آمیز را در دالانهای بی انتهای وجودم می شنیدم . داشتم در خودم غرق میشدم و فرو می رفتم . احساس میکردم سالها در مرداب نشو و نمو کرده ام و روحم گل الود شده است . میخواستم در این دقایق تاریک باقی مانده ، تمامی بود و نبودم را بدهم تا قطره ای زلال از روشنایی بر روی لبم بچکد و از آلودگی ها رها شوم . آن قطره نورانی و سحرآمیز به جز لبخند رضایت آرش نبود . اما امکان نداشت که دوباره ببینمش و تلاش هایم مانند غریقی که در گردابهای مرگبار اقیانوسی تاریک افتاده است و هر چه دست و پا می زند بیشتر در اعماق فرو میرود مایوسانه بود .
من هرگز عاشق شوهرم نبودم . تنها و تنها دلیل ازدواجم ثروتش بود و آینده ام . اگر چه مهربان بود اما احساسی را در من بر نمی انگیخت . اگر چه نیازهای مادی ام را بر طرف میکرد اما حفره های خالی وجودم را نه تنها بر طرف نمی کرد بلکه عمیق و تاریکتر میکرد . بعدها شنیدم که او هم عاشق من آنچنان باید و شاید نبوده است و انگیزه اصلی ازدواجش حسادت بی پایانش به آرش که نابغه و استعدادی شگرف داشت بود تا کمرش را در زیر بار این شکست عشقی بشکند و انتقامش را بگیرد که همینطور هم شد . ما هر دو او را زنده بگور کردیم . زنده بگور در اعماق خودخواهی ها و حسادت و حقارت هایی که در ژرفای دل و جانمان رگ و ریشه داشت .
من اگر چه در کنار شوهرم زندگی مکردم اما قلبم را به آرش داده بودم . قلب ملتهبی که هرگز آرامش نداشت و روز و شب بسوی گمشده اش در رویاهای دور و درازش بال و پر می زد . حتی زمانی که در رختخواب با همسرم سکس داشتم در خیالاتم او را مجسم میکردم . انگار لبهای او را می بوسیدم و در خود تنگ میفشردم و از شراب رویاهای دلنشینش مست میشدم . رویاهایش اگر چه توام با گناه و شکنجه بود اما آرامشی مرموز و شگرف به تن و جانم میداد و مرا به دنیاهایی ناشناخته و اثیری پرواز . بخصوص وقتی که اواخر شنیدم که شوهرم دختری کم سن و سال را هم به صیغه اش در آورده است . هر هفته و ماه به بهانه تجارت به اینجا و آنجا سفر میکرد و مرا در خلوت سرد خانه ای که برایم زندان شده بود با مادرم تنها می گذاشت . مادرم جرئتش را نداشت که رازش را بمن بگوید اما از نگاهش می شد حدس زد . آخر او هم یکی از آنهایی بود که به خاطر ثروت مرا تشویق و ترغیب به این ازدواج میکرد .
ساعت حول و حوش 12 بود یعنی 5 دقیقه مانده به 12 . دیگر مایوس شدم . از تقدیر ناگزیر گریزی نبود . دستم را روی شکمم گذاشتم و با کودکم که بنظر میرسید که هرگز متولد نخواهد شد زمزمه کردم . عمری را در جهنمی که اسمش را خوشبختی گذاشته بودند زندگی کردم و در نهایت اینگونه تلخ و زهر آلود به پایان می رسید . قطره های اشک آرام آرام به روی گونه ام سرازیر شد . چشمهایم انگار جایی را نمی دید . سرگیجه ای عجیب آزارم میداد . نمی دانم به کجا می رفتم صدای بوق ماشین ها می آمد . قارقار کلاغ و سوت و اذان .
فقط محو و تار خاطرم هست که داشتم از خط کشی عابر پیاده عبور میکردم که ناگاه یک خودرو که چراغ قرمز را رد کرده بود بطرفم آمد . ساعت درست 12 بود . گفتم تمام شد اجلم سر رسیده است . چشمهایم را بستم اما معجزه شد و ایکاش که نمی شد . ناگاه نمی دانم از کجا . دستی از غیب مرا بشدت هل داد و چند متر آنطرفتر انداخت و خودش زیر خود رو بشدت زخمی . داشت جان میداد . پاهایش می لرزید و چهره اش خونی . چشمهایش به من خیره شده بود . یکهو لرزیدم من این چشمهای سبز روشن را میشناختم . آرش بود . دویدم بسویش .
- آرش ، آرش تویی
- در همانحال لبخندی زد
- آرش دوستت دارم ، آرش
نشستم . سرش را گذاشتم روی زانوهایم . گریه امانم نمی داد . اما سکوت کردم . عابران در دور و اطراف جمع شده بودند و همهمه میکردند یکی تلفن میزد . دیگری دعا میخواند من اما به چشمهایش نگاه می کردم .
- آرش تنهام نذار ،
پیشانی اش را بوسیدم . چشمهایش درخشید و لبخند زد و بریده بریده گفت :
- یادته بهم گفته بودی دوستت دارم . منم بهت گفتم پیشمرگتم ، دیدی دروغ نگفتم و سر حرفم ایستادم . تو ، تو ، تو اما...
سپس برای ابد چشمهایش را بست
مهدی یعقوبی