بالاخره از هفت خوان رستم گذشتم و موفق شدم با مریم قرار بگذارم . از شادی سر از پا نمی شناختم ، انگار جهان را بهم داده بودند . تی شرت تازه ام را تنم کردم و مقابل آیینه ایستادم . آبی بود رنگ دلخواه مریم . چند بار به سر و وضعم نگاه کردم و دستی به ریشم که تازه در آمده بود . هوس کردم ریشم را بزنم ، تا پوست صورتم صاف و صوف تر جلوه کند . رفتم ماشین اصلاح قدیمی پدرم را که مادر پنهان کرده بود دزدکی بر داشتم . مدتی براندازش کردم و روشن . مثل موتور گازی صدا میداد . تا بردم روی صورتم گوشم وز وز کرد و چند تار موی صورتم کنده . . پشیمان شدم . برش گرداندم سر جایش .
تیغ ریش تراشی را بر داشتم . خمیر ریش را در کف دستم ریختم و به صورتم به آرامی مالیدم . بعد تیغ را گذاشتم روی صورتم . خواستم شروع کنم که دیدم مادرم در پشتم ایستاده است و با لبخند نگاهم میکند . هول شدم و صورتم را خونین کردم . مادرم با بغض بهم گفت :
- اولین بار که بابای خدا بیامرزتو ملاقات کردم صورتش خونی بود ، مث تو با تیغ ریش تراش صورتشو خونین مالی کرده بود و منم زده بودم زیر خنده .
جوابش را ندادم . صورتم را شستم و انگشتم را گذاشتم روی زخم تا خون بند بیاید . از خیر ریش زدن گذشتم . شلوار جینم را پوشیدم و ادکلنی را که تازه خریده بودم و عطر و بوی تندی داشت زدم به تن و بدنم . مواظب بودم تا مادرم خبردار نشود . مویم را با حالات مختلف شانه کردم و دوباره در آیینه نگاه . از تیپم راضی نبودم اما کاریش نمی توانستم بکنم .
دلم میخواست به همراه گردنبند نقره « وان یکاد » که در جعبه کادو پیچیده بودم ، گلی میخریدم و هدیه اش میدادم . اما اگر دور و اطرافیان بو میبردند سه میشد . آخر دوست داشتن یک دختر و گل دادن در این مملکت اسلامی از آدمکشی هم بدتر است .
بی آنکه خداحافظی کنم یواشکی در حیاط منزل را باز کردم و بعد از کشیدن نفسی عمیق حرکت . لبخند شیرینی در گونه هایم نقش بسته بود . دلهره عجیب و غریبی در ذرات تن و روحم میدوید . با آنکه هوا ملایم بود اما دانه های عرق روی پیشانی ام به چشم میخورد .
ذهنم شده بود مثل بازار مکاره ناخودآگاه فکرهای جورواجور هجوم می آوردند . با خودم کلنجار میرفتم و سعی میکردم که با زمزمه ها آن افکار لعنتی را از خودم دور کنم . در خبرها آمده بود که پدری دخترش را بخاطر اینکه قبل از ازدواج با داماد ملاقات کرده بود زنده زنده سوزانده . بدتر از آن این که بعد از این جنایت فجیع در دادگاه تبرئه هم شده بود
به مریم فکر می کردم به نخستین ملاقات . دختر جذابی بود و خوش فکر . حرفهای روشنفکرانه میزد و از همه چیز عالم سر در می آورد . به چادر می گفت کیسه زباله . روسری اش هم همیشه نصف و نیم از سرش لیز میخورد و میرفت عقب . مهربانی در چشمهایش موج میزد و لبخندی همیشگی به گونه های شفافش .
ضربان قلبم تندتر میزد . همانطور که در عوالم خودم غرق بودم ناگاه چشمم افتاد به مرد همسایه ام در راسته خیابان . پیچیدم و راهم را کج . میدانستم که اگر چشمش به سر و وضم بیفتد و عطر و بوی پیراهنم . کنجکاو خواهد شد و میخواهد سر و ته قضایا را در بیاورد . اسمش را هم برو بچه های محل گذاشته بودند حسن فضول . از سیر تا پیاز خبرهای محله با خبر بود حتی از اتاق خواب زن و شوهرها .
رفتم داخل مغازه ای و این پا و آن پا کردم . صاحب مغازه که مرد ریشویی بود و بدعنق . داشت با زنی مشاجره میکرد و از بس عصابی بود ملتفت نشد که آمده ام داخل . زن با ناله میگفت :
- فقط 4 تا تخم مرغ میخوام ، پولشو بعدن میارم بهت میدم ، بخدا از دیشب بچه هام چیزی نخوردن . گشنه شون .
- زن سه ماه بدهکاریتو ندادی ، اونوقت من پدر مرده از کجا در بیارم تو ، تو کون بچه هات کنی .
- حاجی خودت میدونی بابای بچه ها معتاده و سال و ماه به خونه سر نمی زنه .
- ای به جهنم که سر نمی زنه
بعد بهش گفت که بیاید پشت دخل و به حساب و کتابش نیم نگاهی بیندازد . زن جوان چادرش را سخت و محکمتر گرفت و سرش را به اطراف گرداند و رفت پشت دخل . حاجی دفتر را داد به دستش . زن خواست دفتر را بگیرد که چادر از سرش افتاد و حاجی برش داشت و گفت :
- حالا ما که نامحرم نیستیم
زن جوان مشغول خواندن حساب و کتاب و بدهکاری اش بود که حاجی که از دیدن سر و وضع و بدن زیبایش لب و لوچه اش آب افتاده بود رفت به پشتش و خودش را بهش چسباند . وقتی دید که حرفی نمی زند دستش را گذاشت دور کمرش و سپس زیر پیراهنش و لمس شکمش .
- حاجی من شوهر دارم
- اون مردیکه نسناس اگه شرف داشت تو رو تنها نمیذاش و دور و بر مواد مخدر نمی گشت
- آخه
- آخه نداره اگه باهام کنار بیای بدهکاریتو حل و فصل میکنم یه چیز اضافم بهت میدم
- گفتم شوهر دارم
- اسم اون حرمزاده رو پیشم نیار و اوقاتمو تلخ نکن
بعد دستش را از دور شکمش بالاتر برد و گذاشت روی پستانهایش و از پشت به باسنش فشار . زن مقاومت میکرد و میخواست هر طور شده خودش را از چنگش برهاند اما موفق نمی شد .
هول شدم . گفتم اگر مرا در این حال وهوا ببیند بد میشود . آهسته بی آن که خبردار شوند پاورچین پاورچین حرکت کردم و زدم از مغازه بیرون . از صحنه هایی که دیده گیج و ویج شده بودم مثل فیلم های ناموسی قبل از انقلاب که از ماهواره شبها میدیدم .
یک آن قرار ملاقات از یادم رفت و نمیدانستم که به چه سمت و سویی میروم . هوش و حواسم که سر جایش آمد به سرعتم افزودم ، 15 دقیقه تا محل ملاقات که رستورانی دبش و فضایی رمانتیک بود رسیدم . در این رستوران سنتی که آدرسش را یکی از دوستان قدیمی ام بهم داده بود معمولا دختر و پسرهای جوان می رفتند و با هم خوش و بش میکردند و حال . وقتی به محل رسیدم بوی غذاهای رنگارنگ مستم کرد . در دو ردیف رستوران درختان بلند و سرسبز قرار داشتند و در وسط حیاط دلبازش حوضی بزرگ با فواره ها زیبا . بر سردر رستوران روی تابلویی بزرگ نوشته بودند از پذیرش افراد مجرد و زنان بدحجاب معذوریم . میدانستم که اینها همه بهانه است تا آتو دست ماموران ندهند . آنجا همه بدحجاب بودند و با دوست پسر و دخترشان خلوت میکردند و خوش میگذراندند .
نگاهم را دواندم به دور و اطراف . از مریم خبری نبود . 10 دقیقه زودتر به محل رسیده بودم و هنوز وقت داشتم . پسری قدبلند و چارشانه هم در چند متر آنطرفتر ایستاده بود و پشت سر هم به سیگارش پک میزد و به ساعتش نگاه . انگار مثل من منتظر کسی بود .
در همین حین چشمم از دور افتاد به مریم . شلوار جین با مانتویی کوتاه بتن داشت . چند قدم بطرفش گام بر داشتم که ناگهان از سر شاخه های بلند درخت فضله پرنده ای نشست روی پیراهنم . مریم که دید زد زیر خنده . من هم با قیافه ای محزون نگاهش کردم و سپس زدم زیر خنده . پیراهنم را تمیز کردم و دستم را همانجا کنار حوض شستم .
در گوشه ای دنج نشستیم . نگاهی به همدیگر . ناگاه دیدم که مریم شروع کرد به عطسه کردن . صورتش سرخ شده بود دانه های اشک از گوشه های چشمهایش سرازیر . دست پاچه شدم . دستمالی دادم به دستش . اشکهایش را پاک کرد و گفت :
- من به بعضی از ادکلن ها آلرژی دارم . فک کنم تموم شیشه رو خالی کردی رو پیرهنت
. من فقط با قیافه ای محزون نگاهش کردم . بعد از اینکه حال و وضعش بهتر شد شروع کردیم به گپ زدن . همانطور که حرف میزد لبخند در گونه های شفافش میدرخشید و ردیف دندانهای سفیدش مثل رشته ای از مروارید برق میزد . مات و مبهوت چشمهایش شده بودم و نگاهش آنقدر سحر و افسونم کرده بود که اصلن نمی فهمیدم که چه میگوید . آیا در همان نخستین دیدار عاشقش شده بودم .. لذتی شگرف در تن و جانم می دوید و تمام حرکات و سکناتش برای شیرین و مهیج .
نمی دانستم چه بگویم میترسیدم که گاف و گوف بدهم . هر چه میگفت سرم را به علامت تایید تکان میدادم . در باره ادبیات معاصر ایران و جهان با هم حرف میزدیم . شعرهای معاصر ایران را بیشتر از ادبیات کلاسیک و زبان فاخر و رسمی اش دوست داشت . میگفت شعر باید بی شیله و پیله باشد و ناب البته شاعر باید به اسلوب و فن و فنون عروض و قافیه آشنایی کامل داشته باشد .
من هم که تا بحال جز چند بیت از سعدی و حافظ از دنیای شعر و شاعری نمیدانستم تاییدش میکردم و جمله ای را که نمیدانم در کجا خوانده بودم بهش گفتم :
- هنرمند باید فرزند زمان خودش باشد
- دقیقا منظورم همینه ، مردم امروز که لباس دوران قاجاریه را تنشون نمی کنند ، یا علایق و سلیقه های زمان حافظ رو ندارن . هر دوره ویژگی های خاص خودش رو داره که هنرمند باید خودشو با اون منطبق کنه
در همین حین کتابی را از کیفش در آورد و بازش کرد و خواند :
چشمی که مرا بسوی خود می خواندست
از خانه به صحرای جنونم راندست
گویید بیاید به دلم بر دارد :
صندوقچه های خاطراتش ماندست
گفتم به به چه دو بیتی قشنگی .
- دو بیتی نیست ، رباعیه
بعد دو چشمم را سراندم به اطرف . چند دختر و پسر آنطرفتر بگو و بخند میکردند و در دنیای خودشان غرق .
رویم را گرداندم و گفتم : حالا بریم تو یه فاز دیگه قلیون می کشی
با بهت گنگی نگاهم کرد و گفت :
- قلیون تا بحال امتحانش نکردم ، تجربه خوبیه
چایی را سر کشیدیم و رفتیم در انتهای حیاط که شکل و شمایل مدرن و غربی داشت .
نهر جاری آب و فواره های زیبا محیطی رمانتیک را شکل داده بود و جوانانی در دور و بر با شکل و شمایل مدرن و غربی بیتوته کرده بودند . بیخیال از دنیای اطراف به قلیان هایشان پک میزدند و سرگرم گفتگو . درختان سربلند در دورادور احساس خوبی را به آدمی میدادند و آسمان صاف و آفتابی .
مریم گفت
- حیف نیست این طبیعت زیبا رو با دود ودم قلیون آلوده کنیم ، تازه خیلیا به دلیل آلودگی قلیونا به بیماری های عجیب و غریب پوستی مبتلا شدن .
سرم را با سر انگشتانم خاراندم و گفتم :
- حق با توئه . منم اهل دود و دم نیستم . میخوای دیزی سفارش بدم
- نه یه نوشیدنی کافیه
رفتیم کمی آنطرفتر دور از دود و دم قلیانها . مریم یک دستش روی میز بود و همانطور که نوشابه را روی لبهایش گذاشته بود مسحور معماری سنتی ، و نقاشی های شگرف روی دیوار شد . دستم را آرام گذاشتم روی دستهایش . نمی دانم چرا این کار را کردم . ناخودآگاه بود . چشم های روشنش را دوخت به من . و بی آنکه حرفی بزند لبخندی بر گونه هایش درخشید . دلم تاپ تاپ میزد و تنم از گرمای آتشینی می سوخت . میخواستم که زمان در آن لحظه جادویی توقف میکرد و من تا ابد در اعماق بی انتهای چشمهایش پر می گشودم و محو میشدم . چشمهایی که راز تمامی زیبایی ها در آن نهفته بود و محبت . گفته اند که عاشق همه چیز معشوق را زیبا می بیند و حتی زشتی هایش را . در مورد مریم اما اینگونه نبود او مادر زاد زیبا بود مثل گلبرگهای گلهای بهاری و پرهای رنگارنگ پرندگان وحشی جنگلهای بکر . تک تک اجزای بدنش، خطوط طولی و عرضی و عمودی از لب گرفته تا بینی و چشمها ، همه تناسب شگفت آور و سحرآمیزی با هم داشتند .
دستم را از روی دستش بر داشتم . رو کرد بمن و کتابی را که تا چند لحظه پیش برایم باز کرده بود و چند بیت شعرش را خوانده بود داد بدستم .
- بگیر هدیه یک دوست
از دستش گرفتم
- مریم تو چه مهربونی
- بخونیشا ، ازت دفعه بعد می پرسم
- باشه همه شعرهاشو حفظ میکنم و از بر برات میخوونم
- خندید
میخواستم دوباره دستهایش را در دستهایم بفشارم اما زمان بسرعت برق و باد گذشت با یک دنیا حرفهای نگفته و شیرین .
داشتیم از در رستوران رد میشدیم که از دور چشم مریم افتاد به مردی قد بلند و و قوی الجثه . با هیجان گفت :
پدرم پدرم
فکر کردم که ترسیده است .دلم هری ریخت . با خودم گفتم که کارم تمام است . حتما شنیده است که من با دخترش در این مکان دنج ، خلوت کرده ام و عنقریب قیمه قیمه ام می کند . مثل مرد میانسال همسایه ام که وقتی پسری را که با دخترش در خیابان خوش و بش کرده بود دید از کوره در رفت و با چاقو شکمش را سفره .
. اگر در می رفتم مریم را از دست میدادم و اگر هم می ماندم پدرش با آن جثه بزرگش تکه پاره ام می کرد . دلم تاپ تاپ میزد و رنگ و رویم شده بود عینهو گچ . چشمهایم جایی را نمی دید و پاهایم شل . با خودم گفتم هر چه بادا باد . من مریم را رها نخواهم کرد یعنی نمیتوانم که رها بکنم .
در همان هنگام که دستم را روی دستهای مهربانش گذاشتم و چشمهایمان در یک لحظه شگفت به هم تلاقی کرد ما با هم یکی شدیم . دو تن در یک روح . در ما یک قلب می تپید .
انگار سخت ترین لحظه زندگی ام رسیده بود . تصمیمم را گرفتم . یک قدم عقب نخواهم رفت . مریم خواست حرفی بزند که ناگهان دیدم انبوهی از ماموران پلیس امنیت و پلیس امنیت اخلاقی با خودروهایشان در محل مثل جن ظاهر شدند و ما را که میخواستیم از رستوران خارج شویم هل دادند به داخل .
قلیانها را می شکستند و چند تن از دختران را که بدون روسری مشغول دود و دم بودند وحشیانه انداختند داخل خودروها . پدر مریم تلاش کرد خودش را به دخترش برساند اما ماموران مانع میشدند و توپ و تشر میزدند او اما از تلاش و تقلا دست بر نمی داشت و خود را به آب و آتش می زد . بالاخره پس از جر و بحث با رئیس پلیس بهش اجازه دادند که با یک مامور بیاید نزد ما .
- دخترم حالت خوبه
مریم خودش را انداخت به آغوش پدرش و با هق هق گفت
- من خوبم
- نامزدت چطور
مامور گفت نامزدند
- فک میکنی من ازون پدرای لاابالیم که اجازه بدم دخترم با هر کس و ناکسی بیرون بره .
مامور بعد از تفتیش جیب هایم گردنبند نقره را که رویش وان یکاد نوشته بود در آورد و نشان رئیسش داد و بعد از صحبحت های کوتاهی بر گشت و به ما گفت
- به خاطر این آیه قرآن که رو گردنبند نوشته رئیس گفته که شما آزادید .
از محل که دور شدیم پدرش رو به من کرد و گفت
- پس تو همون پسری هسی که مریم ازش باهام صحبت کرد
منم سرم را شرمگینانه انداختم پایین و سکوت کردم .
- مواظبش باش ، تموم طلا و جواهرای دنیا قد یه تار موی دخترم نمی رسه
با بهت نگاهی بهش انداختم و شادی محوی دوید روی صورتم .
خواست برود که مریم رو بمن کرد و گفت که میخواهد با پدرش بر گردد به خانه . دست بردم و از جیبم گردنبند نقره را که رویش وان یکاد نوشته بود برداشتم تا بهش بدهم . او که گردنبند را وقتی مامور از جیبم در آورده بود دیده بود گفت :
- نه متشکرم ، این هدیه رو بده به مادرت من مسلمون نیستم و به این چیزا اعتقادی ندارم .
- مسلمون نیسی پس چی هسی
خندید ، پدرش هم . گونه ام را بوسید و دوید بسوی پدرش . از بوسه اش یک آن شوکه شدم ، آن هم در ملاءعام .
با قدم های شمرده و در حالی که مریم چند بار سرش را چرخانده بود و بسویم دست تکان میداد از نظر آرام آرام محو شدند . من اما مدتها در همان نقطه میخکوب ایستادم و غرق در رویاهای دور و دراز و پاک قرار ملاقات بعدی از یادم رفته بود .
مهدی یعقوبی