۱۳۹۴ مرداد ۵, دوشنبه

بچه پولدار




غروب پنجشنبه بود ، آفتاب پریده رنگ و بی رمق پاییزی در آسمان غبارآلوده تهران هنوز میدرخشید . خیابان انقلاب مثل همیشه شلوغ و پلوغ بود و پر رفت و آمد . حاج کرمعلی صاحب کتابفروشی بزرگ امام خمینی ، با آن هیکل چاق و چله و دماغ گنده اش حساب و کتابهایش را راست و ریس کرده بود و دو شاگردش را که هر دو تازه زن گرفته بودند برای شب جمعه زودتر راهی خانه اش کرد تا خوش بگذرانند . اهمیت جماع در این شب مقدس را میدانست و در این باب احادیث زیادی از علمای بزرگوار شنیده یا در کتابها خوانده بود .

او در همان حال که بسته های اسکناس را با لذت عجیبی در دستش می شمرد ، از پشت ویترین مغازه اش یک جوان خوش قد و قامت با کت و شلوار گرانقیمت و موهای بلند و شانه کرده ، در حالی که بر خلاف معمول کراوات هم زده بود بعد از خوش و بش با یک دختر هم سن و سال خودش وارد مغازه شد . حاجی از بس فکر و ذکرش مشغول شمردن اسکناس ها بود متوجه ورودش نشد . جوان سرفه ای کرد و در حالی که هوش و حواسش به اسکناسهای درشت در سرانگشتان حاجی بود ، خودش را به آن راه زد و نگاهش را متفکرانه سراند بسوی کتابها . 
کرمعلی اسکناسها را فوری در دخل گذاشت و خواست بگوید که مغازه تعطیل است اما وقتی چشمش به سر و وضع شیک و پیک جوان افتاد منصرف شد و در حالی که دستش را به ریش و پشمش می مالید گفت : 
- میتونم کمکتون کنم 
جوان لبخندی زد و با لهجه ای انگلیسی و فارسی گفت : 
- سالام آقا ، من بدنبالی « بوک » میگردم ، اسمش را فراموشی کردی 
کرمعلی از لهجه اش خنده اش گرفت اما خودش را کنترل کرد و نگذاشت که بفهمد ، و با لحنی مهربان گفت : 
- ما اینجا همه جور کتاب داریم ، چه نوع کتابی میخواین 
- برایم فرقی نداشتی ، نو باشی یا کهن ، خواستی با « کالچر » ایرانیان آشنا شدی ، آخر من خارج تولد شدی و ایران را نشناختی . 
- منظورم اینه چه جور کتابی میخواین تاریخی ، ادبی ، آموزشی 
- من گفتی ، بوک ، آها یادم آمدی ، کتاب در باره فرهنگ و « هیستوری»  میخواستی ، 
حاج کرمعلی که منظورش را نگرفته بود با سرانگشتانش سرش را خاراند و خواست که ازش بپرسد که سئوالش را تکرار کند که جوانک دوباره گفت : 
من کتاب « هیستوری و « ساینس » میخواستی . میتوانید « اکس پلین » « ورایز » آن کتاب، ، « رایتر » کتاب برایم مهم نبودی 
کرمعلی که بیشتر گیج شده بود ، با خودش زمزمه کرد ایکاش شاگردانش را که زبان فرنگی را می فهمیدند زودتر از معمول نمی فرستاد تا این بچه پولدار را کمکش میکردند . 
- شما میتوانید خودتان نگاهی به کتابا بندازید . کتابای نویسندگان قدیمی ایرونی سمت راست قفسه طبقه دوم و سوم قرار دارن ، اگه از من میپرسی بهتره 110 جلد کتاب بحارالانوار مجلسی رو بخرین که از شیر مرغ تا جون آدمیزاد درش هس . 
- تنگ یو ، آقا ، 110 جلد وقتش را نداشت ، خودش نگاه کردی و انتخاب  ، امیدواری که موجبات زحمات شما نگشته باشی من 
- اختیار داری ، ما در خدمتیم 
جوان شیک پوش با قدم های شمرده و متین رفت به طرف قفسه کتابها 
کرمعلی با نگاهی آب زیر کاه رفتارش را تحت نظر داشت .  از لحن و لهجه و سر و وضع جوانک مایه دار خوشش آمده بود میخواست سر صحبت را باهاش باز کند و اطلاعات بیشتری ازش بگیرد . 
جوان نگاهش را انداخت به کتابها . چند کتاب را در دست گرفت و ورق ورق زد . دست آخر یکی از آنها توجه اش را جلب کرد . چند سطری را با لهجه عجیب و غریبش شروع کرد به خواندن . آنهم با صدای بلند . بعد گذاشت سرجایش . 
کتابهای قدیمی تر در قفسه های بالا قرار داشتند ، رفت نردبانی را که در همان گوشه قرار داشت بر داشت و گذاشت کنار قفسه کتابها . از پله های نردبان بالا رفت تا نگاهی به کتابهای بالایی  بیندازد . در همین حال در مغازه باز شد و خانمی با با چادر سیاه و محجبه وارد شد . کرمعلی بی آنکه نگاهی به شکل و شمایلش بیندازد گفت : 
- خواهر کتابفروشی بسته س 
- حاج آقا من وقتتونو نمی گیرم فقط اومدم کتابی رو که تازگیا آیت الله صابونی منتشر کردن بخرم و برم . همون کتابی که بغل دستتونه . 
کرمعلی سرش را بلند کرد و وقتی چشمش به خانم محجبه که نماینده مجلس شورای اسلامی و مشتری پر و پا قرصش افتاد گفت 
- اوا شما هستین خواهر ، ببخشین بجا نیاوردم . ای به روی چشم همین الان حضورتون تقدیم میکنم ، میخواین تو کاغذ کادو بپیچم 
- نه همینجوری خوبه 
- آخه برا بچه ها این کتاب خوبیت نداره ، چشم و گوششون وا میشه ، 
- نه میذارم زیر چادرم 
آن جوانک که گوشش به حرفهای آنها بود و هی وول میخورد . تا چشمش افتاد به اسم کتابی که آن خانم خریده بود ، ناگاه پایش در رفت و از بالای نردبان سر خورد و شتلق افتاد پایین و پاهایش را در حالی که از شدت درد بخود می پیچید با دو دستش گرفت . 
زن محجبه گفت : ای وای ، حاج آقا چیزیش نشده 
کرمعلی که نمیخواست این نماینده چشمش به کراوات و سر و وضع شیک و پیک جوان بیفتد و متلک بارش کند  به نرمی گفت  گفت : 
شما دلواپس نباشین چیزیش نیس ، من خودم کمکش میکنم ، 
زن محجبه خواست پول بدهد که کرمعلی گفت : 
- خواهر چوب کاری میکنین ، ایندفعه مهمون من ، بخاطر این کتاب بی نظیر 
او اما پول کتاب را روی میزش گذاشت و با خداحافظی در حالی که از در خارج میشد . نگاهی مشکوک به دختری که در آنجا منتظر ایستاده بود انداخت و دور شد . کرمعلی هم دوید بطرف جوان شیک و پیک . دید که خوشبختانه چیزیش نشده است . بلندش کرد و همانجا روی یک صندلی نشاند . یک چایی هم برایش آورد . 
- کتابتونو پیدا نکردین 
جوانک در حالی که استکان را روی لبش برده بود و چایی را مزه مزه میکرد گفت : 
- هنوز نه ، راستی اون مادمازل چه کتابی خرید ، میتونید برام « اکس پلین » 
- آداب شب زفاف که به تازگی آیت الله صابونی منتشر کردن 
-  » شب زفاف «  وات ایز ایت 
- همون بکن بکن ، این کتابو برا افزایش جمعیت طبق رهنمودهای رهبری نوشته شده ، ظرف یکی دو روزم نایاب 
- چه هست جالب ، میشود شما کرد پست برایم این«  بوک » را 
- به روی چشم ، اسم و آدرستنو لطفا اینجا بنویسین 
اسم و آدرسش را نوشت و با احترام داد به دستش . کرمعلی دیگر مطمئن شده بود که او از آن خر پولدارای معروف ایرانی در خارج میباشد . دلش برای سفر به خارج لک زده بود ، و از سفر به اماکن مقدس از عراق گرفته تا عربستان و سوریه خسته . 
نگاهی بی تصمیم بهم انداختند سپس جوانک شیک و پیک گفت 
- راستی تا فراموشی نشد ، بشما گفت « مای نیم » است غضی ، یا بقول شما غضنفر . شما آدم کیلی خوب است . من هفته بعد هم شد مزاحم 
- شما تاج سر مایید ، هر وقت که تشریف بیارید به روی چشم . 
- این کتاب «  پرایس » ، ببخشید که گاطی کرد قیمتش چند باشی 
- این چه حرفیه که میزنین قربان 
- این هدیه رو از من قبول کنید 
- آخر 
- همانطور که گفتم یه هدیه از طرف یه هموطن ، زیره به کرمان 
-»  خیلی خیلی « تنگ یو 
جوانک سپس نیم نگاهی به بیرون انداخت . هوا تاریک شده بود و دختری که به همراهش آمده بود در پشت مغازه این پا و آن پا می کرد و منتظر 
کرمعلی که با آن شم غریزی اش متوجه شده بود گفت :
 - اون خواهر عیالته 
- اوه بله ، « گرل فرندمه » ، یه هلوی آمریکایی ، خیلی« بیوتیفول » ، شما هم خیلی «  فانی » حاجی 
بعد صدایش زد : 
- هانی هانی من زود بر گشت 
کرمعلی گفت : 
- تهرون زندگی میکنین 
- نه پاپی چن هتل داشت کیش ، 5 ستاره ، با هواپیما رفت ، پرواز آنجا 
- چرا امشبو نمی آین پیش ما ، یه خونه درویشی ، با یه سبزی قورمه دبش ، دستپخت زنم حرف نداره 
- نه تنگ یو من و هانی همین حالا « فست فود » خورد . پاپی و مامی منتظرن ،« مای داگ » هم خیلی دلواپس من ، 

بنظر می رسید که از تعارفات بی شیله و پیله کرمعلی خوشش آمده و مهرش به دلش نشسته است . دست برد به جیبش و یک ادکلن که مارک خارجی داشت در آورد و داد به دستش 
- این کادو از طرف من کرد قبول . شما هست مرد بسیار « گود » 
کرمعلی ذوق زده شد و از دستش گرفت و گفت : 
- باشه حتما ، چه قشنگ و خوش رنگ حتما خوشبو هم هست ، من عاشق ادکلنم 
- البته که هست گوشبو ، و کیلی کیلی گران ، راسی ساخت کارخانه خود من هست که پاپی روز تولد هدیه داد به من . مارک خیلی معروف . من براتون باز کرد و شما بو ، مثل عطر بهشت ، 
کرمعلی که نمی خواست این هدیه گرانقیمت را باز کند اما در برابر اصرارش نتوانست مقاومت کند ، جوانک به آهستگی جعبه را باز کرد و ادکلن را بیرون آورد و داد به دستش . کرمعلی شیشه آبی رنگ را که خیلی قشنگ بنظر میرسید به آرامی برانداز کرد و در جا جوانک را در حلقه دستانش فشرد و بوسه هایی آبدار به گونه هایش داد . 
- خوب بازش کنین و امتحان ، لطفن چند بار پشت سر هم بو کنین تا خواص معجزه آسایش را دید شما . من مطمئن هستی که شد شما دیوانه عطر و بو . 
او هم در ادکلن را باز کرد نفس عمیقی کشید و ادکلن را برد زیر دماغش و چند بار پی در پی طبق فرمایشات جوانک بو کشید . هنوز چند ثانیه ای نگذشته بود که سرش بشدت گیج رفت و تن و بدنش بی حس . سقف کتابخانه در دور سرش می چرخید و چشمانش تار . بیهوش شد و همانجا افتاد روی زمین 
جوانک با دست ایما و اشاره ای به سوی دختری که پشت پنجره ایستاده بود کرد . او هم تند و تیز وارد مغازه شد و چادر را از سرش بر داشت . او دختر نبود پسری بود که کلاه گیس به سرش گذاشته بود و چادر . جوانک از جیب کرمعلی دسته کلیدها را در آورد و رفت سراغ گاو صندوقش که در اتاقکی در پشت دخل قرار داشت و همه پولها را ریختند در کوله پشتی . داشتند از مغازه میزدند بیرون که جوانک دوباره بر گشت و ادکلنی را که در کنار دست کرمعلی که انگار هفت بار کفن پوسانده بود بر داشت و با عجله بر گشت و به رفیقش گفت : 
- بجنب تا بهوش نیومده 
- پولدار شدیم پولدار 


مهدی یعقوبی