۱۳۹۴ تیر ۲۰, شنبه

سفر به بهشت




-  فاطی نیگا نیگا ، بازم مشتی فتح الله بار و بندیلشو بسته داره میره مشهد 
- حتما یه کاسه ای زیر نیم کاسه س ،  بر نگشته داره دوباره میره زیارت . 
- این مش فتح الله به پدر خدا بیامرزش رفته ، مومن و با تقواس 
- کجای کاری ، میره اونجا برا کارای دیگه ، میخواد آب کمرشو تو اون شهر مقدس خالی کنه ،  دور و بر حرم پر شده از دخترای صیغه ای 
- زبونتو گاز بگیر زن ، اینقد نفوس بد نزن
- وا ، دروغم چیه ، عصمت جون
- میگن جای سوزن انداختن دور و بر حرم نیس ، زوار از کشورهای دور و نزدیک میان برا زیارت ، البته زیارت دخترای خوشگل و موشگل ، که مث مور و ملخ در اطراف حرم ریختن ، از صدتایش گرفته تا چند میلیونیش .
- تو این جور چیزا رو از کجا خبر داری
- کجای کاری زن ، تو صف نونوایی شنیدم . ،همه خبرا اونجا پیدا میشه از شیر مرغ بگیر تا جون آدمیزاد . 
- راس میگی !
- من تا بحال بهت دروغ گفتم !؟
- خدا به دادمون برسه ، واسه همینه که سال و ماه شوهرامون با ما نزدیکی نمیکنن 
- هی دس رو دلم نذار ، شوهرای این دوره و زمونه دیگه مرد نیستن ، فقط پشم و ریشن ، سال و ماه یه بار میخوان باهات جماع کنن اما هر چی زور میزنن ، سیخ نمیتونن بکنن ، تازه آلتشونم از دو بند انگشت بزرگتر نیس ، یه بچه قنداقی مالش ازونا بزرگتره . هزار معجونم هم که به خوردشون میدی بازم پنجرن ، کاش مردای فرنگی میگرفتیم ، اونا هم خوش تیپ ترن هم چم و خم کارا رو بهتر میدونن .
- خلاصه اوضاع و احوال خیلی بی ریخته  .
- راسی ، چرا مش فتح الله زنشو با خودش نمی بره 
- ای بابا ، کجای کاری مگه نشنیدی ، یه هفته پیش فرستادش سفر به عتبات عالیات با هواپیما ،بهش گفت که کمرش درد میکنه و نمیتونه باهاش بره ، دکش کرد رفت تا موی دماغش نشه . 
- شنیدم ازش خیلی حساب می بره
- آخه نوه اون شیکم گنده امام جمعه اس 
- هیس مش فتح الله  داره میاد اینطرف ، خودتو بپوشون

  فاطی گوشه چادرش را به دندان می گیرد و رویش را می پوشاند ، عصمت هم همینطور ، مش فتح الله مثل همیشه با آن قیافه نورانی و پیشانی ای که جای مهر بر آن نقش بسته بود مثل اولیا الله ، عصایش را در دست فشرد و لنگ لنگان بسویشان گام بر داشت . وقتی داشت چمدان هایش را در خودرو شخصی اش می گذاشت با آن قوه غریزی اش پی برده بود که این دو نفر همسایه  قدیمی اش چغلی او را می کنند . رفت به بهانه خداحافظی از آنها سر و گوشی آب دهد . عصمت خانم را که زن پاکدامنی بود از قدیم مدیما می شناخت . قبل ازدواج ، چند بار با دوز و کلک به دامش انداخته بود و او را فتیله پیچ . مزه پستانهای درشتش هنوز زیر دندانش مانده بود ، آنهم یواشکی توی طویله روی کاه و یونجه ها .
  وقتی بهشان رسید سرفه ای کرد و دستی به ریشش . منتظر بود که بهش سلام کنند . چند قدم ازشان دورتر شد و وقتی که دید واکنشی نشان ندادند عصایش را به عمد انداخت زمین :
- خواهر میشه لطف کنین عصامو بدین ، من کمرم درد میکنه ، نمیتونم خم شم
- اوا شما هستین مش فتح الله ، ببخشین بجا نیاوردیم
- سلام عصمت خانم 
- سلام مشتی ، اینم فاطی خانومه  ، یه چن ماهی میشه که این طرفا زندگی می کنه مث من تک و تنها ، می بینم که بار و بندیلو بستین و میرین به خوبی و خوشی مسافرت .
مش فتح الله دوباره سرفه ای کرد و به فاطی که نیمی از موهایش از زیر روسری اش بیرون زده بود و پیراهن آستین کوتاه پوشیده بود نگاهی کرد و گفت :
- خواهر روتونو بپوشون ، آخه نامحرما تو این محل عفت و عصمت باقی نذاشتن ، یه با کره هم پیدا نمی شه . شده آخر الزمون 
فاطی  چادرش را بالا می کشد و می گذارد روی لبهایش و کمی رویش را بر میگرداند و سپس عصمت با طعنه و طنز بهش می گوید.
- اوا شما سید پیغمبر این خبرا رو از کجا شنیدین ، از پرده بکارت همه دخترای اهل ده باخبرین ، بنازم به این هوش و ذکاوت ، اگه دس خودم بود جایزه نوبل بهت می دادم  . میرین مسافرت فتح الله خان ، مث اینکه وضعتون توپه توپه ، هنوز بر نگشته دوباره ....
- مسافرت که نه 
- پس کجا با اینهمه بار و بندیل
- برا امر خیر
- انشاالله مبارکه
مش فتح الله که دید گاف و گوف داده ، نهیبی به خود زد و شروع کرد به ماستمالی کردن 
- اصلا این زنه هوش و حواسی واسم نذاشته ، درست گفتین میرم پایبوسی شاه خراسان
عصمت خانم به شوخی گفت 
- پس ما دو تام همراتون میایم
مش فتح الله آهی کشید 
- هی جوونی یادش بخیر ، خب من دیگه دیرم شده ، 
- برا ما دو تام دعا کنین ، سوغاتی یادتون نره 
مش فتح الله که کمی دور میشود عصمت و فاطی میزنن زیر خنده .  فاطی در حالی که از خنده ها اشک از چشمانش سرازیر شده بود با سرانگشتانش میزند به شانه عصمت 
- راسی بکن بکنش چطوره
- ناقلا تو از کجا میدونی 
- تو خودت یه زنی ، این چیزا رو با اولین نگاه می فهمی
فاطی زل می زند به چشمهایش و حرفی نمی زند 
- نگفتم 
هر دو تا میزنن زیر خنده از دور مش فتح الله که صدای خنده هاشان را می شنود بر میگردد و نگاه معنی داری بهشان می کند و با خودش می گوید :
میدونم دلتون چی میخواد ، اگه وقت داشتم هر دو تاتونو آبستن می کردم .
 خیابان خلوت بود ، بادی ولرم می وزید و آفتاب تابستانی گرمای همیشگی اش را نداشت . این هوا جان میداد برای مسافرت .  مش فتح الله با آنکه بارها به مکه رفته بود اما لفظ مشتی بهتر از حاجی به دلش می نشست . ریش هایش را خوب شانه کشیده بود و عطر و بوی خوشی از پیراهنش به مشام  . دلش برای کلاه پشمی اش که همیشه بر سر داشت تنگ شده بود ، هفته قبل که در مسجد هنگام وضو گرفتن یک آن از سرش در آورده و روی حوض مرمر گذاشته بود در یک چشم به هم زدن غیب شده بود و هر چه گشت دیگر پیدایش نکرد .  
شیطان را لعنت کرد و خواست پشت فرمان بنشیند و حرکت کند که یادش آمد کتاب مفاتیج را فراموش کرده است با خودش بیاورد . عادتش بود که قبل از سفر آن کتاب را باز کند و دعای سفر را بخواند تا از ما بهتران و چشم های حسود را از خود دور کند . بخصوص این دو تا زن که بدجوری بهش چسبیده بودند و موی دماغش .
به آهستگی و قدم های شمرده  رفت از داخل خانه کتابش را بر دارد . فاطی و عصمت که در همان گوشه و کنارها هنوز می پلکیدند ناگاه نقشه ای به ذهنشان زد .
- عصمت جون ، ما که هر دوتامون بیوه ایم و کار و کاسبی  درست و حسابی نداریم  . میگم ، چطوره بریم پشت خودرو مش فتح الله قایم شیم و سر و گوشی آب بدیم . هم فال و هم تماشا .
عصمت یک آن با بهت بهش نگاه می کند و بینی عقابی اش را می خاراند و با هیجان می گوید 
- چرا نه ، چرا نه ، بریم تا حاجی نیومده پشت خودرو قایم شیم ، یه زیارتی هم می کنیم و بعد از چن روز بر می گردیم
تند و تیز خود را به خودرو می رسانند و مثل دزدها گردنشان را به راست و چپ می چرخانند و وقتی که مطمئن میشوند کسی آنها را ندیده است در خود رو مسافرتی را که پر از وسائل ریز و درشت بود باز می کنند و در پشت جعبه ها پنهان . 
هول و هراس از چهره هایشان موج میزد و اضطرابی پنهان . تا به حال به این جور کارها دست نزده بودند  قلب هایشان از هیجان تاپ تاپ میزد . دست هم را گرفته بودند و شش دونگ حواسشان به دور و اطراف . بهم که نگاه میکردند لبخند میزدند . 
مش فتح الله که کتاب مفاتیح را از تاقچه اتاق بر داشته بود و آن را چند بار بوسیده . در خانه را مهر و موم کرد و خواست سوار خودرو شود که ناگهان  یکی از زنهای محل  جلوی پایش سبز شد 
- سلام و علیک 
مش فتح الله اما جوابش را نداد ، از شکل و شمائل و حال و وضع نزارش فهمید که آمده چیزی ازش قرض کند . 
- فتح الله خان ، منو که بجا می آرین ، شوهرم سرطان گرفته یه گوشه  افتاده ، 6 سر عائله دارم ، بخدا بچه هام چن ماه آزگاره که رنگ گوشتو ندیدن ، شما رو به پیر و پیغمبر یه چیزی بهم بدین تا شکم شونو سیر کنم  دو روزه چیزی نخوردن ، انشاالله خدا عوض تون بده 
- برو زن ، به پر و پام نپیچ عجله دارم مگه نمی بینی، مگه گناش گردن منه ، که هی پشت سر هم بچه پس انداختی ، اون بابای قرمساقش میخواس فکر اینجاشم بکنه .
- ترو خدا ، دست رد به سینه م نزنین ، رفتم از زباله دونی های رستوران یه تکه استخوون و نون پیدا کنم ولی اونجام نشد  ، بچه هام تلف میشن 
-  ضعیفه بیشعور مث اینکه زبون آدم حالیت نمیشه .

سپس لگد محکمی به پهلویش می کوبد و پرتش می کند به کنار جاده ، وارد خود رو که شد عرق صورتش را با دستمال خشک می کند و در حالی که غرغر میکرد کتاب مفاتیح را باز .
هنوز دعای سفر را تمام نکرده بود که بویی به مشامش رسید . بوی تن زن نامحرم  شیطان را لعنت کرد و سرش را بر گرداند و نگاهی به اسباب و اثاثیه اش انداخت . همه چیز ساق و سالم سر جایش بود . با خودش گفت پس این عطر و بوی نامحرم از کجا می آید .
فاطی و عصمت نفس هایشان را در سینه حبس کرده بودند و دستهای یکدیگر را فشرده .  وقتی صدای حرکت خودرو را شنیدند برقی از شادی در چشمهایشان درخشید . 
مش فتح الله در خیابان شهید نواب صفوی و صحن کوثر یک مسافرخانه شیک و پیک داشت که کسی از آن خبر نداشت . مسافرخانه ای که در آن  خواهران با کره مومنه از 12 تا 25 سال برای ارتقای فضای معنوی برادران زائر که از همسر خود دور بودند خدمت میکردند با قیمت های مختلف .


مهدی یعقوبی

 ادامه دارد