۱۳۹۷ آبان ۳, پنجشنبه

تست بکارت - مهدی یعقوبی




 ابوالحسن خان که تازه از پیاده روی اربعین بسوی کربلا برگشته بود تا عکس دخترش را که مشغول بوسیدن پسری قد بلند با موهای دم اسبی دید، پاهایش سست و شل شد و روی زانوهایش خم. با خودش گفت یا قمر بنی هاشم ، چشمام درست میبینه .
باور نمی کرد. عینکش را در آورد و با دستمال یزدی تمیزش کرد و دوباره به عکس  خیره شد . آنگاه از برادرش کریم پرسید:

۱۳۹۷ مهر ۲۷, جمعه

شک - مهدی یعقوبی




نسترن هر چه با خود کلنجار رفت و خشت های عقلش را روی هم گذاشت نتوانست راز و رمز جعبه کوچک نقره ای را در بیاورد. سالهای سال خواب و بیداری در باره اش فکر می کرد و رویا می بافت تا اسرارش را در بیاورد اما باز هم عقلش قد نمی داد و سرگردان و گیج و ویج می ماند.
بارها دیده بود که پدر بزرگش کلب حسن در خلوت تنهایی در اتاقش را قفل می کرد و در کنار همان جعبه که با پارچه سبز و متبرکی پیچیده شده بود آرام و بی صدا می نشست و دعاهای عجیب و غریب می خواند. او حتی صدای آه و ناله ها و اشک ریختن هایش را می شنید. هر بار هم که در سفر به عتبات عالیات می رفت آن را با خودش می برد و دور حرم مطهر ائمه می گرداند و مانند تخم چشم ازش محافظت.

۱۳۹۷ مهر ۱۹, پنجشنبه

آخرین سفر




- مطمئنی میخوای بر گردی ایران
- هیچوقت اینقد مطمئن نبودم اونم بعد از چند دهه تبعید
- آخه فقط چن روزه که آخوندا سرنگون شدن ، اوضاع قاراشمیشه ،
- قاراشمیش چیه حمید ، هر انقلابی روزای اول پیروزی این فراز و نشیبارو داره  ، میگن حتی مادر بزرگا روسری هاشونو انداختن تو آتیش و میون کوچه ها بزن و برقص راه انداختن ، مگه ویدیوها رو ندیدی . دیگه یه دیقه نمی تونم تو این کشور بمونم ، نفسم میگیره
- تو که بیشتر عمرت تو فرنگ گذشته ، حالا نفست میگیره
- آره راه و چاره دیگه ای نداشتم ، اگه تو مملکت خودم می موندم مث بقیه  می کشتنم
- می فهمم دوستم ، درکت می کنم ، بعضی ها هزار سالم که تو غربت بمونن اما روحشون با مردم و مملکت خودشونه ، من اما مث تو نیستم ، مث یه قند که میندازی تو استکون چای تو فرهنگشون حل شدم و بقول برو و بچه ها قاتی مرغا . سرم تو لاک خودمه و مشغول زندگی . نه خودم نه بچه هام دیگه رنگ و بویی از وطنمون نداریم اما تو ،تو همه این سالها مث یک جنگجو موندی اونم وسط میدون . دو بارم خواستن ترورت کنن که قسر در رفتی .