نسترن هر چه با خود کلنجار رفت و خشت های عقلش را روی هم گذاشت نتوانست راز و رمز جعبه کوچک نقره ای را در بیاورد. سالهای سال خواب و بیداری در باره اش فکر می کرد و رویا می بافت تا اسرارش را در بیاورد اما باز هم عقلش قد نمی داد و سرگردان و گیج و ویج می ماند.
بارها دیده بود که پدر بزرگش کلب حسن در خلوت تنهایی در اتاقش را قفل می کرد و در کنار همان جعبه که با پارچه سبز و متبرکی پیچیده شده بود آرام و بی صدا می نشست و دعاهای عجیب و غریب می خواند. او حتی صدای آه و ناله ها و اشک ریختن هایش را می شنید. هر بار هم که در سفر به عتبات عالیات می رفت آن را با خودش می برد و دور حرم مطهر ائمه می گرداند و مانند تخم چشم ازش محافظت.
قوه مرموزی در این جعبه اسرار آمیز نهفته بود و کرامات و معجزاتش سالهای سال در اطراف و اکناف پیچیده. اهالی از دور و نزدیک از زنی که بچه اش نمی شد یا مردی که آلتش پنجر گشته و شق نمی شد تا جن زدگان و نفرین شدگان و ... برای شفا می آمدند و در مقابلش سر تعظیم بر زمین می نهادند و مثل ابر بهاری ضجه و ناله، تا مگر دری به تخته بخورد و آن جعبه کوچک نگاهی از سر لطف و محبت به آنها بیندازد و دردهای مزمن و لاعلاج شان را شفا دهد. پدر بزرگ هم تا جایی که کاردش می برید آنها را از غنی تا فقیر می چلاند و تا دینار آخر جیبشان را خالی می کرد و با ضجه و زاری می گفت که این طلا و جواهرات یا پولهای امت فلک زده را خرج امامزاده ها یا ساختن مساجد می کند و توشه راه آخرتشان. خلاصه کارش سکه بود و از این بابت مال و منالی بهم زده بود بی آنکه کسی سر در بیاورد یا کمترین بویی ببرد.
تا که یک روز که پدر و مادر نسترن برای زیارت به کربلا رفته بودند و او را گذاشته بودند در خانه پدربزرگ که در همان نزدیکی ها بود فرصتی پیش آمد تا درباره رمز و راز این جعبه کوچک نقره ای ازش سئوال کند و ته و تویش را در بیاورد.
وقتی دید که کلب حسن یعنی پدربزرگ در وسط حیاط کنار حوض کاشی مشغول کشیدن تریاک است و شاد و شنگول. آهسته آهسته رفت در کنارش و لبخندی زد. او هم که که در عوالم هپروت پرسه میزد ابتدا او را ندید و فکر کرد خواب و خیال است و سایه اجنه ها. وقتی نسترن سرفه خفیفی سر داد یکهو از عالم خیال پرید و نگاهی با تعجب انداخت به او. شال سبزی را که دور کمرش پیچیده بود باز کرد و انداخت دور گردنش و با چند سرفه پشت سر هم گلویش را صاف کرد و وافورش را گذاشت کنار منقل و گفت:
- دخترم هنوز زوده ، اگه بزرگتر شدی بهت می گم
- پدر بزرگ تو از کجا میدونستی که میخوام ازت سوال بکنم
پدربزرگ که چند بار متوجه شده بود دزدکی نسترن او را می پاید، با سرانگشتانش نوک سبیل هایش را چرخ داد و دستی به ریشش کشید و گفت:
- عالم و آدم بهم اعتقاد دارن دخترم، من با علوم غریبه آینده رو می بینم، حتی میدونم تو قلبت چی میگذره.
به اینجا که رسید آهسته سرفه ای کرد و حرفش را برید نسترن پرسید:
- اما من 13 سالمه
پکی عمیق زد به چپقش و در حالی که نشئگی از سر و صورتش می بارید دستی به آرامی زد به پشت نسترن و گفت:
- باشه حالا که اصرار می کنی بهت می گم
بعد از داخل کاسه آبی رنگ در کنار دستش سیب سرخی را بر داشت و با کارد پوست کند و قاچ قاچ و داد به دستش:
- پدر بزرگم از قول پدر بزرگش و اونم از پدرش که نور به قبرش بباره نقل میکرد که یه روز در خواب امام غائب با هاله نوری به سر و شالی سبز دور کمرش و چشمایی مث خورشید اومد به خوابش و گفت:
ای سید قنبر این امانتی رو از طرف من که از زمان آدم صفی الله به من ارث رسیده پیش خودت داشته باش اما به یه شرط. سید قنبر پرسید: فدایت گردم به چه شرط. حضرت فرمود: به شرط اینکه هرگز درشو واز نکنی که اگه بازش کنی زمین و زمون کن فیکون می شه اما اگه امانتو رعایت کنی درای بهشت برا ابد به روی تو و تخم ترکه هات باز. سید قنبر که سر تا پایش غرق در عرق شده بود و داغ. یکهو از خواب پرید و با ناباوری دید اون جعبه ای که سید سبزپوش در خواب بهش داده بود کنارشه و برق می زنه. اونشب تا صبح نماز خووند و تسبیح زد و ضجه و ناله سر داد و خدا خدا کرد. فهمید که بیخود اون هاله نور انتخابش نکرده و حتما حکمتی در کار بوده.
- پس قضیه اینه
- آره دخترم
- از داستانای علمی و تخیلی هم پیچیده تره، تو خواب ، هاله نور ، جعبه جادویی ، بعدشم بیدار می شه اونو کنار خودش می بینه. عقل آدم سوت می کشه
- کار خداونده دخترم ، کار اولیا، اونا کرامات و معجزات دارن. برا همین از تخم چشمم بیشتر ازش مراقبت می کنم تا مبادا خناسا درشو واز نکنن و دنیا تبدیل نشه به جهنم. بابا بزرگم از قول بابابزرگش نقل می کرد یه بار یکی از کنیزای زیباش که در دوره قاجار از آفریقا آورده بودن شیطون وسوسه اش میکنه و نیمه های شب که همه خواب بودن، آهسته پا میشه و قفلو از قباش ور میداره و نیگاهی میندازه اطراف وقتی می بینه همه چیز آرومه میره در صندوق آهنی رو که این جعبه جادو داخلش قرار داشت واز میکنه و همون دم تبدیل میشه به میمون و شروع به ورجه ورجه کردن. بعدشم دود میشه و میره هوا..
- عجب داستانی ، از غول و چراغ جادو هم مهیج تره
- آره دخترم حکمت خدائه ،این جعبه امانته
- یعنی تو خواب هاله نوری اومد و اون حرفا رو زد و بعدشم یکهو این جعبه ... با عقل جور در نمی آد بابا بزرگ
- عقل چیه ، فکر کردن یا استغفرالله شک کردن تو امور دین از زهر هلاهلم خطرناکتره .قوای شیطانی رو تو آدم بیدار می کنه ، اونوقت از کافرای حربی هم کافرتر میشی
- یعنی عقلمو بکار نندازم
- تو مسائل دینی هرگز. چشماتو فقط ببند و فکر نکن، فرق ما با مشرکا و کافرا همینه ما ایمون داریم اونا عقل. ما امامزاده کشف می کنیم و اونا سیاره، ما با احادیث و روایات دوا و درمون می کنیم اونا با دارو و ازین مزخرفات. ما علامه مجلسی داریم اونا انیشتین خدانشناس. صدسال نوری اونا از ما عقبن، اگه هم پیشرفتایی داشتن برا اینه که همه رموز عالمو از قرآن دزدیدن. برا همین زناشون حلاله و خونشون مباح. خدا به اونا وعده جهنم داده. آهن گداخته از ماتحتشون فرو می کنن و از دهنشون خارج
- منو میترسونی
- بایدم بترسیم ، اصلا مذاهب اومدن که آدمو بترسونن . به گریه بندازن، آدمی که نترسه قوای عقل و خردشو به کار میندازه و اونوقت خر بیار و باقلا بار کن
نسترن نگاهی با شک و تردید به زغال داغ وافور و چشم های پدربزرگ انداخت و با اما و اگر و حالاتی شبیه به ترس پرسید:
- چرا بعضیا میگن که این چیزا خرافاته
پدربزرگ ناگهان رنگ و رو پس داد و چهره اش زرد و کبود. خشمی در نگاهش متلاطم بود و دانه هایی از عرق روی پیشانی اش. این خشم و غضب بی دلیل هم نبود چون همه مال و منال و دار و ندارش به آن جعبه اسرارآمیز بسته بود:
- اونایی که این حرفو زدن ، حرومزادن ، اونایی که قبولش ندارن کافرن خب از کی شنیدی
- از کسی نشنیدم فقط تو کتابا خوندم
- کدوم کتاب
- از کتابخونه گرفتم
- کتاب نخوون دخترم، اونا خطرناکن ، دین و ایمانتو از بین میبرن ، اگه میخونی همین کتاب و رساله امامو بخوون و احادیث و روایاتو. خب اسم اون کتاب چیه.
نسترن که ترسیده بود کتاب را ازش بگیرد و پاره و پاره کند به دروغ گفت:
- نمی دونم، گذاشتمش تو اتاق
- خب برو بیارش تا یه نیگایی بهش بندازم.
- بعدا میرم براتون میارم
- باشه دخترم، من یه نوک پا میرم قضای حاجت بر می گردم همین جا بمون میخوام یه چیزی بهت بگم.
با اهن و تلپ از جایش پا شد و وقتی که چند قدم حرکت کرد سرش را آب زیر کاه بر گرداند به سمتش و خط و نشانی در ذهنش کشید. در وسطای راه مسیرش را کج کرد و رفت به سمت اتاق نسترن. وقتی چشمش افتاد به کتاب لعنتی فرستاد و آن را از روی میز کوچکش بر داشت و زیر لباسش مخفی تا در زمان مناسب به آتشش بکشد و از شرش خلاص هم صوابی توشه راه آخرتش.
چند روزی گذشت. نسترن هر چه اتاقش را کند و کاو کرد اثری از کتابش نیافت. از پدر بزرگ هم که سوال کرد در جواب رو ترش کرد و گفت:
- اسم اون کتاب لعنتی رو نیار که دنیا و آخرتمو برباد میده
نسترن اما که میدانست موضوع از چه قرار است، قوه کنجکاوی اش بیشتر شده بود و با خود طرح و نقشه می کشید تا در خفا و در فرصت مناسب در آن جعبه نقره ای را باز کند و اسرارش را کشف.
پدر و مادرش که از سفر برگشتند پدربزرگ پس از ساعاتی چاق سلامتی و گفتگو برگشت به خانه خودش. نسترن که کم و بیش سرنخ هایی از آن جعبه نقره ای و شرح و احوالش بدست آورده بود.شروع کرد به خواندن کتاب های تاریخ. تمام وقایع و اتفاقات کاخهای شاهان را از هنگام حمله اعراب به ایران بالا و پایین کرد و جستجو، تا اینکه در یکی از کتابها در باره سرگذشت پادشاهان صفوی خواند که شاه در اوضاع ناسامانی که محصورش کرده بود و سقوط اخلاقی نظامیان و حسد و دشمنی در دربار و بخصوص دزدی های بی حد و حصر تصمیم گرفت تا ترفندی بکار ببرد تا دزد جواهرات گرانبهایش را پیدا کند. برای همین به عنوان طعمه آن جعبه نقره ای را که همه فکر میکردند در آن جواهرات گرانبهایی پنهان است، گذاشت در کنار تختش روی میز و اوضاع و احوال را پنهانی تحت نظر. تنها پس از چند روز که با نگهبانان مخصوصش رفته بود به شکار آن جعبه غیب شد و او با آنکه چشمان 40 نفر از خاصان و حتی دو فرزندش را در آورده بود موفق به یافتن دزد نشد.
یکی از سیاحان اروپایی که در آن زمان به ایران سفر کرده بود نقاشی ای از آن جعبه کشیده بود که در همان کتاب گذاشته بودند. نقاشی به قدری زیبا کشیده شده بود که در شباهت با جعبه ای که در خانه پدر بزرگ بود مو نمی زد. نسترن با دیدن عکس لبخندی بر گوشه لبش نشست و چند بار به آن خیره شد و با خودش گفت:
- پس اجداد پدر بزرگ اون جعبه رو دزدیدن و از ترس تو خونه خودشون پنهون. بعدش هم برا رد گم کردن اون داستان مسخره رو پس از مرگ پادشاه درست کردن.
روز جمعه که پدر بزرگ پس از نماز جماعت طبق سنت همیشگی آمد به خانه شان. فرصت را مناسب دید و دزدکی رفت از جیب کت اش که در راهرو روی جا لباسی پشت دری آویزان بود کلید خانه اش را بر داشت و بی فوت وقت روانه منزلش شد. هیجانی آمیخته با کنجکاوی در چهره اش پیدا بود و اضطرابی ناشناخته. هر از چند گاهی می ایستاد و به پشتش نگاه می کرد و دوباره به راهش ادامه.نیم ساعت بعد که رسید به خانه پدربزرگ. کلید انداخت و در را باز. از حیاط خانه دوان دوان رفت به سمت اتاقی که جعبه مقدس بود. جعبه در داخل صندوقی آهنی قرار داشت. با دلهره ای پنهان صندوق را باز کرد و در حالی که دلش تاپ تاپ میزد جعبه را آهسته بر داشت و گذاشت روی زانویش. مرموز به نظر می رسید و اسرارآمیز. سراسیمه نگاهی انداخت به اطراف. همین که خواست درش را باز کند. صدای پایی شنیده شد. پدر بزرگ بود. انگار که فهمیده بود که نسترن چه نقشه هایی در سر دارد بنابراین بی خداحافظی بر گشت به خانه اش. دلش گواهی میداد که نوه اش در همان حول و حوش پنهان شده است. کفش اش را که دم پله ها دید حدسش تبدیل به یقین شد. بیدرنگ فریاد زد:
- نسترن نسترن در جعبه رو واز نکن ، زلزله میاد، دنیا کن فیکون میشه .
نسترن که باور نمی کرد پدر بزرگ با آن سرعت خودش را به خانه رسانده باشد. از ترس خشکش زد. جعبه را محکم در دو دستش گرفت و از اتاق آمد بیرون :
- پدر بزرگ به خدا توی این جعبه هیچی نیس. این جعبه یه جعبه دزدیه ، من تو کتابا خوندم
- باشه باشه دخترم تو راست میگی ، فقط تا زلزله نیومده بدش بمن .
- نه نمیدم ، دیگه دوره جادو و جنبل بسر اومده ، دنیا عوض شده ، هرگز درشو واز کردی تا داخلشو ببینی.
- اون منبع درآمدمه، آبا و اجدادی با اون نون و نمک خوردیم ، اگه اگه وازش کنی . خدا خشمشو رو سرمون خالی میکنه و بلایای آسمونی سرمون نازل میشه.
- میخوام جلوی چشم خودت وازش کنم تا ببینی، هیچ معجزه ای در کار نیس
- تو بچه ای عقلت قد نمی ده ، اینو اجدادم که سید و سادات بودن نقل کردن ، امانت امام زمانه من که از خودم در نیاوردم
پدر بزرگ که ترسیده بود و آثار وحشت از سر و رویش می بارید ناگاه یک دستش را گذاشت روی قلبش و چهره اش زرد و کبود شد و افتاد بر زمین . در همان حال نفس نفس زنان گفت :
- آه قلبم ، قلبم ،
- پدر بزرگ چی شده ، باشه وازش نمی کنم
اما دیگر دیر شده بود و پس از لرزش و هذیانی کوتاه و رازآلود، جان را تسلیم کرده بود به جان آفرین. علما و بزرگان دین برای کفن و دفنش سنگ تمام گذاشتند و او را مثل اولیا الهی به خاک سپردند. از آنجا که در آن حوالی امامزاده ای وجود نداشت زنان و مردان بر ضریح اش دخیل می بستند و برای گرفتن حاجت ضجه و زاری میکردند و میزدند بر سر و صورت . در این میان بزرگان دین و علمای اعلام بیکار ننشستند. مدتهای دراز برای جستجوی آن جعبه مقدس و رازآلود که جعبه امام زمان لقبش داده بودند تلاش کردند اما انگار تمام تلاش هایشان بیهوده بود و هیچ و پوچ.
نسترن که آن جعبه را در زیرزمین خانه مخفی کرده بود، رازش را با هیچکس در میان نگذاشت تا اینکه درست در روز چهلم فوت پدر بزرگش که خانه خلوت و آرام بود و همه رفته بودند سر قبر. رفت در زیر زمین خانه آن جعبه را در میان دستانش گرفت و آورد به ایوان. با آنکه همه داستان را جهل و خرافات میدانست اما ترس و وحشت در چهره اش موج میزد. نگاهی با دلهره انداخت به اطراف. سوت و کور بود و بی نفس. یک آن چشمانش را بست و مکثی کرد. بادی نرم و نوازشگر وزید به گیسوان بلندش و عطری خوشبو از کهکشانهایی دور و ناشناخته. نفسی عمیق کشید و در جعبه را بعد از چند بار تلاش باز کرد. هیچ چیز در داخلش نبود جز یک کاغذ که روی آن نوشته بود:
- ای نمک نشناس اموال شاه رو میدزدی، فکر کردی داخلش طلا و جواهره، اگه زیر سنگم رفته باشی پیدات می کنم. دستور میدم زنده زنده پوستتو بکنن و بندازنت پیش گرگای گرسنه
لبخندی روی لبان نسترن شکوفه زد و با خود گفت :
- حدسم درست بود همون جعبه ای بود که از کاخ پادشاه دزدیدنش .
بعد با خودش گفت:
- درباره هر چیز باید جستجو کرد و عقل و منطقو بکار بست. هیچ چیزی رو نباید چشم بسته پذیرفت
هنوز چند روز نگذشته بود که خبر رسید شیخ عباس که یکی از سادات بزرگوار همان محله بود. شبی که در صحن مطهر امام در نجف اشرف خوابیده بود چهره ای نورانی روبرویش ظاهر شد و با صدایی ملکوتی گفت:
- ای شیخ عباس این جعبه همان جعبه ایست که به کلب حسن امانت داده بودم و به دلایلی غیب شد، به یک شرط می سپارمش بتو. شیخ حسن گفت : جانم به قدایت ، قربان خاک پایت به چه شرطی. جواب داد به شرط اینکه هرگز در آن را باز نکنی
.....
خلایق با شنیدن پیدا شدن جعبه مقدس و اسرارآمیز هفت روز و هفت شب به شادمانی پرداختند و در مساجد و امامزاده ها نماز شکر به جای آوردند و دوباره همان آش شد و همان کاسه.
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکی نبود
مهدی یعقوبی