۱۳۹۷ مهر ۱۹, پنجشنبه

آخرین سفر




- مطمئنی میخوای بر گردی ایران
- هیچوقت اینقد مطمئن نبودم اونم بعد از چند دهه تبعید
- آخه فقط چن روزه که آخوندا سرنگون شدن ، اوضاع قاراشمیشه ،
- قاراشمیش چیه حمید ، هر انقلابی روزای اول پیروزی این فراز و نشیبارو داره  ، میگن حتی مادر بزرگا روسری هاشونو انداختن تو آتیش و میون کوچه ها بزن و برقص راه انداختن ، مگه ویدیوها رو ندیدی . دیگه یه دیقه نمی تونم تو این کشور بمونم ، نفسم میگیره
- تو که بیشتر عمرت تو فرنگ گذشته ، حالا نفست میگیره
- آره راه و چاره دیگه ای نداشتم ، اگه تو مملکت خودم می موندم مث بقیه  می کشتنم
- می فهمم دوستم ، درکت می کنم ، بعضی ها هزار سالم که تو غربت بمونن اما روحشون با مردم و مملکت خودشونه ، من اما مث تو نیستم ، مث یه قند که میندازی تو استکون چای تو فرهنگشون حل شدم و بقول برو و بچه ها قاتی مرغا . سرم تو لاک خودمه و مشغول زندگی . نه خودم نه بچه هام دیگه رنگ و بویی از وطنمون نداریم اما تو ،تو همه این سالها مث یک جنگجو موندی اونم وسط میدون . دو بارم خواستن ترورت کنن که قسر در رفتی .

- این حرفو نزن ، میدونم که تو دلت چی میگذره ، خودت میدونی من هیچوقت درباره ات قضاوت نمی کنم ، معتقدم که انسان زندگیش دست خودشه ، آزاده و خودش راهشو باید انتخاب کنه
- هیچوقت تورو اینقد بیقرار و بی تاب ندیدم .
- عشق به مردم ، عشق به ایران ، آزادی ... من هیچ چیزو تو جهون با اینا عوض نمی کنم
- نمیدونم چطور باید ازت تشکر کنم ،اگه تو نبودی از این کشور دیپورتم می کردن ، هیچوقتم نتونستم کمکی بهت بکنم ، یعنی خودت نخواسی ، شرمندم .

حمید چند قدم آمد جلو و مازیار را در آغوش کشید و هر کار کرد که اشک نریزد اما نتوانست . بعد از چهار دهه این اولین باری بود که گریه میکرد و میدانست که او دیگر بر نخواهد گشت .

مازیار از دوستش که جدا شد رفت به سمت و سوی خانه و دسته گلی را که در طاقچه گذاشته بود بر داشت و حرکت کرد به سمت قبرستان سر مزار  زنش . مثل همیشه سنگ قبرش را تمیز کرد و نشست به زانو . شروع کرد به زمزمه . آخرین شعری را که سروده بود برایش خواند و در همان حال در وزش ملایم بادهایی که برگهای درختان دور و برش را به آرامی تاب میدادند پر گرفت به بیکران رویاها . معلوم نبود چه مدت در خیال های دور و درازش در سیر و سفر بود اما تا بخود آمد دید که هوا تاریک شده است و آن چند نفری هم که بر سر مزار عزیزانشان کمی آنسوتر بودند قبرستان را ترک کرده اند .

دوستش راست میگفت اوضاع مملکت قمر در عقرب بود و خبرهای ضد و نقیضی از همه سو می رسید .  فکر میکرد این اوضاع  و احول با چند دهه حکومت آخوندها طبیعی است و اگر آستین ها بالا زده شود همه چیزها روی ریل خواهد افتاد و ایران دوباره ایران خواهد شد .

به خانه که رفت مثل همیشه در دمدمای غروب گلهای روی ایوان را آب داد و سپس در کنارشان نشست و با آنها شروع کرد به حرف زدن .  توگویی آنها هم او را می فهمیدند و با شنیدن سخنانش شاداب و  درخشان تر می شدند .
نمی دانست که در ایران کجا اطراق کند و در کدام شهر . تنها فرزند خانواده بود و پدر و مادرش هم دو دهه می شد که دار فانی را وداع کرده بودند . پس از  اینکه کتابی درباره نقد اسلام نوشته بود بسیاری تکفیرش کردند و حتی به دلیل ترس یا هر علت دیگری قوم و خویشان نزدیک و دورش هم ارتباطشان را با او قطع. دهها نامه تهدیدآمیز برایش ارسال کرده بودند . تنها یکی از دوستان دوران دبیرستانش به نام افشین که او هم انگار سرش بوی قرمه سبزی میداد با اسم مستعار و مخفیانه با او خوش و بش می کرد و بحث و فحص.

یک هفته بعد پرواز کرد به سمت میهن . وقتی به ایران رسید تپش قلبش شدیدتر شد و اشک از گونه هایش سرازیر . در همان اولین قدم نگاهش را پر داد به سقف آبی اسمان و نفسی عمیق کشید .  در فرودگاه همان دوست قدیمی اش منتظرش بود . اشکهایش را پاک کرد و دستهایش را بسمتش تکان . وقتی به هم رسیدند برای لحظهاتی یکدیگر را در آغوش گرفتند .
از پشت شیشه خودرو  با تعجب به خیابانها و عابران نگاه میکرد . به بنرها و عکس های پاره پاره آخوندها و شعر و شعارهایی که دهه ها در خیابانها آویزان بود . خبرها حاکی از آن بود که بارها عده ای بسمت و سوی مقبره  خمینی حمله کردند تا به آتشش بکشند اما ماموران جلوگیری کردند و از مهاجمان خواستند که تعین و تکلیف با هزاران امامزاده و مقبره هایی که مثل قارچ در هر گوشه و کنار روییده بودند به دست دولت بسپارند و از اعمال خودبخودی دست نگهدارند .
در  خیابانها حتی یک آخوند دیده نمی شد و همه از ترس و لرز در سوراخ موشها پنهان شده بودند یا بدون ریش و عبا و عمامه در کوچه و خیابانها حضور می یافتند .

در داخل خودرو افشین هر چه به مازیار اصرار کرد که برود به خانه اش نپذیرفت و بهش گفت که موقتا می رود هتل  . او هم که شرایطش را میدانست قبول کرد و پس از اینکه به هتل رسید خداحافظی . اما ازش قول گرفت که جمعه ناهار مهمانش باشد .

بی تاب و بی طاقت بود . حال و هوای ماهی ای را داشت که از خشکی دوباره به دریا افتاده باشد . میخواست بزند به کوچه و خیابانها و عطر و بوی سرزمینی را که در آن چشم باز کرد با همه ذرات وجودش استنشاق کند . میخواست با مردم بگو و بخند داشته باشد . چشم در چشم کودکان کار ی که در کتابهایش از درد و غم هایشان سخن می گفت نگاه کند . برود سر قبر پدر و مادرش . پس  از ساعتی استراحت از هتل زد بیرون . میدانست که در آن وضعیت پر تلاطم باید هشیار باشد و آنهایی که بارها تهدیدش کرده بودند هنوز سایه اش را با تیر می زدند.
در خیابانهای شلوغ مات و مبهوت به جمعیت نگاه میکرد به در و دیوار ها و مغازه ها . از دور و بر صدای موسیقی می آمد صدای داریوش ، هایده ، ستار . وقتی چشمش به یک مشروب فروشی افتاد بی اختیار زد زیر خنده و با خود گفت:
- بود آیا که در میکده ها بگشایند
گره از کار فرو بسته ما بگشایند

هنوز غزل حافظ را تمام نکرده بود که یکهو چشمش افتاد به چند نفر  پشم و ریش دار که با چوب و چماق حمله کردند به مشروب فروشی و و شروع به تخریب . آنهایی را هم که در حال آبجو خوردن بودند گرفتند زیر مشت و لگد و یکی از آنان را که مقاومت میکرد با چاقو آش و لاش . موقع ترک محل یکی از آنها کوکتل مولوتف انداخت . صاحب مشروب فروشی در آتش می سوخت و فریاد می کشید هر کس هم که میخواست بهش کمک کند با چاقو آش و لاش می شد . مهاجمان سپس فریاد الله و اکبر سر دادند و ناپدید شدند .
مازیار  که حاضر یراق و آماده بودبا موبایلش از صحنه فیلم گرفت و تند و تیز  محل را ترک  . در داخل قهوه خانه ای در همان حول و حوش با کانون نویسندگان تماس گرفت و فیلم را برایشان ارسال. آنان اما با اما و اگر از پخش فیلم مغذرت خواستند و گفتند که در آن شرایط حساس موجب تحریک راست های سنتی خواهد شد و ضررش بیش از منفعتش.

مازیار که مایوس شده بود رفت به سمت و سوی محله قدیمی .آسمان دودآلود بود و نفس کشیدن دشوار . احساس سوزش در چشمهایش می کرد و سرفه های پی در پی   . با اینچنین شور و شوقی که در درونش بی وقفه زبانه می کشید خستگی ها و دردهای جسمانی را از وجودش می شست و روحش را جلا . به خانه پدری که توسط اقوامش فروخته شده بود و پولش را بالا کشیده بودند رسید پاهایش شل شد و روی زانو خم . خواست در بزند و پرس و جویی اما پشیمان .
ایستاد نگاهی به در و دیوار کرد هیچ تغییری نکرده بود . مثل 40 سال پیش ، هنوز از پشت دیوار درخت نارون پیدا بود زیباتر از همیشه . دستهایش را باز کرد و نفسی عمیق کشید و در حالی که اندوهی سنگین در چهره اش موج میزد آرام آرام از محل دور .

با آنکه در حال و هوای گذشته ها غرق بود و شوقی بی پایان در درونش در تلاطم . اما هوشمند بود و هنگام گشت و گذار اطراف را تحت نظر . دو روزی از پشت پنجره اش در هتل متوجه شد که از داخل خودرویی سیاه او را می پایند . در خیابانها هم جوانکی از دور هر کجا که می رفت تعقیبش می کرد .
یک بار نامه ای را در اتاقش انداخته بودند و وقتی باز کرد متعجب شد نوشته شده بود:
- نظام سرنگون شد اما اسلام زنده س

میدانست کسانی که نامه را در اتاقش انداختند شوخی ندارند و از تخم و ترکه همان کسانی هستند که بارها او را در خارج از کشور تهدید به مرگ کردند.
با یکی از اعضای کانون نویسندگان که از قبل او را می شناخت تماس گرفت و او هم که اسمش وحید بود هماندم آمد و با هم رفتند در پارک روی نیمکتی نشستند . وقتی داستان را باهاش در میان گذاشت در جوابش گفت:
- در ظرف این دو هفته 5 شاعر و نویسنده رو کشتند ، همشونم چپگرا و ناقد اسلام بودن ، قبل از ترور بهشون هشدار داده بودن و نوشتند که نظام سرنگون شد اما اسلام زنده س ، اما متعجبم اسم و آدرس تو رو از کجا پیدا کردن.
- انگار همونا باشن ، تو نامه ای که تو اتاقم انداختند همین جمله رو نوشته بودن ، فکر میکنی کجا میتونم برم ، یه جای امن.
- من که عقلم قد نمی ده ، خودت میدونی دفتر کانون بدترین نقطه س . ما درست سیبلیم. با اینچنین در اولین فرصت باهات تماس میگیرم و جوابشو بهت میدم ، فقط مواظب خودت باش . هم مزدورای رژیم گذشته و هم استعمار از ما خوششون نمی آد . تازه اینام که دست بالا رو تو حاکمیت موقت دارن تورو مزدور و خائن لقب داده بودن. هر تغییر و تحولی این چیزارو با خودش داره . اونا میخوان مارو به هر نحوی شده از صحنه خارج کنن ، جوهر آدما تو این مواقع مشخص میشه ،
- من برا همین بر گشتم میخوام تو صحنه باشم ، نمیخوام کنار گود بشینم
- میشناسمت ، هم شهامتت و هم قلمت اثرش از همه ماها بیشتره ، همیشه آرزوم بود که از نزدیک ببینمت ، گفتم در اولین فرصت باهات تماس می گیرم. راستی داخل این کیف دستی یک کلته با 4 تا خشاب . اگه مامورا گرفتنت شماره تلفن مارو بهشون بده ، حل و فصلش می کنیم.
- فکر نمی کردم دوباره بعد از اون همه سال سلاح دستم بگیرم ، سلاح من همیشه قلمم بود
- برا از دفاع از خودت ، اینا 1400 سال با دین و مذهبشون مردمو خر کردن ، یه شبه که تغییر نمی کنن ، یه تغییر جزیی تو ساختار سیاسی رخ داده ، تغییرات تو عمق جامعه بخصوص فرهنگی احتیاج به زمان داره ، البته این حرفام همه کلمه به کلمه از کتاب خودته
- میخوام یه کمکی بهم بکنی
- بگو چیه
- نمیخوام بر گردم به هتل ، خودت یا یه نفرو بفرست چمدون مسافرتیمو ورداره .بعد ازت تحویل میگیرم. صلاح نمیدونم خودم بر گردم
- باشه ترتیبشو میدم اصلا خودم باهات می آم
- همین الان
- آره ، همین حالا

نزدیکی های هتل که رسیدند مازیار  کمی آنسوتر در خیابان منتظر شد و کلید اتاق را داد به وحید . او هم وارد هتل شد و از آسانسور رفت به طبقه سوم به سمت اتاقش . در را که باز کرد از پنجره نگاهی انداخت به خیابان . مورد مشکوکی به چشم نمی زد .کمد را باز کرد و چمدان مسافرتی را بر داشت و همین که در را باز کرد دو نفر در حالی که چهره شان را پوشانده بودند هلش دادند و پرتابش کردند به زمین . یکی از آنان بیدرنگ نشست روی سینه اش و گفت:
پس شما حکومت لائیسیته میخواین دیوثا
و بی آنکه منتظر جوابش بماند . چاقویی را که در دستش فشرده بود چند بار فرو کرد در شکمش . وقتی که مطمئن شد که مرده است پا شد دستکش خونی اش را در آورد و انداخت در پلاستیک و اشاره کرد به همقطارش . او هم چمدان مسافرتی اش را بر داشت و ماسکها را از صورت در آوردند و کلاه لبه دار را کشیدند به پایین و   زدند از هتل بیرون .

در حین عبور از خیابان مازیار ناگاه چشمش افتاد به چمدان مسافرتی اش . فهمید که موضوع از چه قرار است . از کیف دستی کلت را در آورد و در زیر کاپشنش پنهان . رفت به سمت آن دو نفر که در کنار خودروشان ایستاده بودند و بی مقدمه پرسید:
- چمدون منو کجا میبرین .
آن دو به هم نگاهی کردند و با تعجب پرسیدند:
- چمدون تو
- تو اسمت چیه
- اسمم مهم نیس ، اما این چمدون مال منه ، خودم دیدم که از هتل اومدین بیرون
- پس ما یه نفر دیگه رو کشتیم
- کشتینش

آن دو نفر هلش دادند و چند مشت کوبیدند به سر  و صورتش . یکی از آنها خواست چاقویش را بیرون بیاورد که دید مردم جمع شده اند . پریدند داخل خودرو و با حداکثر سرعت از محل دور.

بعد از آن حادثه مازیار تصمیم گرفت برای مدتی برود به شمال . این تصمیم را در واقع در سالهای دور زمانی که هنوز همسرش در قید حیات بود با هم گرفته بودند و آرزو داشتند که اگر روزی بر گشتند به ایران با هم به قله دماوند صعود کنند . هنوز در پاهایش نیروی جوانی را احساس می کرد و شور و شوق مبارزه با بی عدالتی ها را در دلش .
قبل از حرکت رفت به خانه یکی از دوستان قدیمی اش که در دهه 60 با هم زندان بودند ، ساعتی با هم خوش و بش کردند و در باره شرایط روز بحث و فحص :
- خب تو این همه سالها چی کار کردی
- از همون روزی که از زندون اومدم بیرون ، قسم خوردم که دیگه وارد سیاست نشم
- آخه چرا
- سرخورده شدم و مایوس ، ما زود دست بردیم به اسلحه ، افتادیم تو تله ای که آخوندا از پیش واسه مون تدارک دیده بودن. سران رفتن تو خونه مخفی ، هزار هزار هوادار با دس خالی تو کوچه و خیابون افتادن به چنگ اون گرگا
- حالا چی فکر می کنی
- چی بگم ، من که عقلم قد نمی ده، نظر خودت چیه
- این مردم اون مردمی که فکر می کردم نیستن ، با وجود اینهمه پیشرفت های علمی و اینترنت هنوز که هنوزه چسبیدن به امامزاده ها و یه مشت خرافات. خانه از پای بست ویرانه. با تغییرات رفرمیستی در به همون پاشنه گذشته بر میگرده ، مهم اینه که رهبری دست چه نیرویی باشه ، تنها با جدایی دین از دولت کارا راست و ریس نمی شه و اوضاع به غلتک نمی افته میشه مث ترکیه و آخوندی بی عمامه یا کراوات زده مث اردوغان  . تو کشورایی مث کشور ما که استبداد مخوف دینی حاکم بود دین نه تنها از دولت که باید از سیاستم جدا بشه ، بره تو مساجد و قلبای هر کی قبولش داره  دین رسمی ام ممنوع . تبعیض بی تبعیض
- با این مردم من که چشام آب نمی خورده ، این مردم لوله ترکیده رو  زیارت می کنن .
- اینطوری هم نیس ، اینقد خاکستری و سیاه اوضاع و احوالو نبین ، مهم اینه که اداره مملکت دست کی می افته ، احتیاج به زمان داره .خوب من باید برم .
- تو تغییری نکردی ، همونی که فکر می کردم
- تغییر کردم ، به قیافه ام نگاه کن موهام سفید شده ، چین های روی صورتم
- داری منو دست میندازی ، خودت میدونی منظورم چیه


از هم که خدا حافظی کردند ، یکی از اعضای کانون نویسندگان باهاش تماس گرفت و محل پاتوق افرادی که جوخه ترور تشکیل داده بودند را بهش اطلاع داد . بر خلاف آنچه که فکر میکرد تروریست ها پسمانده رژیم گذشته نبودند بلکه عده ای منورالفکر بودند که خودشان را ادامه دهندگان راه نواب صفوی و از سبزها میدانستند . شب های جمعه جمع میشدند در یکی از مساجد حاشیه تهران . بهش گفت که شرایط خیلی حساس است و تجزیه طلبان هم از این فرصت استفاده کرده و از آب گل آلود مشغول ماهی گرفتن . ازش خواست که اگر میتواند موقتا هم شده ایران را ترک کند چون امنیتش را نمی توانند تضمین کنند . مازیار در جواب گفت:
- من سرم بره دیگه ایرانو ترک نمیکنم
- ما امنیت خودمونو نمی تونیم تضمین کنیم چه برسه به تو که مومنای دو آتشه به خونت تشنه ان و سایه ات رو با تیر می زنن
- خودم می آم دفتر
- بهتره این کارو نکنی ، به صلاح خودته
- آخه من که نمی تونم دست رو دست بذارم و برا حفظ جون خودم ساکت بمونم
- دوباره با ما تماس بگیر تا عقلامونو رو هم بذاریم و راه و چاهی پیدا کنیم.

غروب همان روز مازیار رفت به سمت همان مسجدی که بهش در باره تیم های ترور اطلاعات داده بودند . وارد که شد نگاهی کرد به جمعیت و رفت گوشه ای نشست . آخوندی که روی منبر بود با خشم می گفت:
- اگر داروین حرامزاده نبود نمی گفت که انسان از نسل میمونه و اگر عقل و شعور داشت نیم نگاهی به قرآن می انداخت و می فهمید که انسان از نسل آدم و حوا س.

مازیار  از سخنانش در دلش خندید و در همان حال دور و برش را می پایید . خوشبختانه جوانان دیگر از مساجد روی بر گردانده بودند و جز یک عده پیرمرد و پیرزن  که دائم در حال چرت زدن بودند  برای گوش دادن این اراجیف نمی آمدند . وقتی آخوند روضه اش را خواند ناگاه چشمش افتاد به دو جوان ریشو که رفتند به پای منبر آخوند و باهاش شروع به پچپچه . به آنها مشکوک شد خواست زودتر از در مسجد بزند بیرون . اما هر چه گشت کفش اش را نیافت . کمی این پا و آن پا کرد و منتظر . مسجد خالی شده بود و فقط آن دو نفر ریشو مانده بودند . آمدند به سمتش و سلام و علیک :
- منتظر کسی هستی
- نه کفشام نیس

آن دو نفر به هم نگاهی کردند و سپس یکی از آنها که تسبیح هم در دستش بود رو کرد به مازیار و گفت:
- اتفاقا یه جفت کفش تو خودرو دارم ، وایسا برم برات بیارم اصلا خودت بیا و ورش دار
مازیار که به آنها مشکوک بود گفت :
- نه تشکر ، خودم حل و فصلش می کنم

در همین هنگام چشمش خورد به آخوند مسجد که داشت در ورودی را با زنجیر قفل میزد . فهمید کاسه ای زیر نیم کاسه است. از اینکه اسلحه کمری را با خودش نیاورده بود پشیمان بود و فهمید افتاده در تله .  همین که خواست از در بیرون برود آن دو نفر هلش دادند داخل مسجد .
- از جونم چی میخواین
- فک کردی فراموشت کردیم ، گفتیم که جمهوری اسلامی سرنگون شده اما اسلام که زنده است تو به مقدسات ما توهین کردی.
- من فقط نقدش کردم ، از کتابای خودتان منبع و ماخذ آوردم .
- تو غلط کردی ، فتوای قتلت داده شده .
- اون دوره ترور و آدمکشی گذشته
- اینطور فکر می کنی

 صبح فردا جسد مازیار را در حالی که طنابی دور گردنش انداخته بودند ، بر سقف مسجد آویزان یافتند  . چاقویی هم فرو کرده بودند بر قلبش .


مهدی یعقوبی