۱۳۹۷ شهریور ۲۵, یکشنبه

هالو - مهدی یعقوبی




بالاخره  پس از 8 ماه به این در و آن در زدن و پیش هر کس و ناکسی خم و راست شدن موفق به پیدا کردن کار شدم . آنهم در زمان تحریم های شیطان بزرگ و غول مهیب گرانی. البته پس از شکر از درگاه خدا باید از قربانعلی خان یک تخم مداح که شهره عام و خاص می باشد تشکر کنم . همان قربانعلی که تحت توجهات مجتهد بزرگوار شیخ غلام عراقی زاده با کل خانواده از دین ضاله گاو پرستی به دین اسلام یعنی شیعه اثنی عشری مشرف شدند .
البته همشیره بنده دو روز قبل خوابش را دیده بود و حاج احمد امامی رمال معروف هم 6 بار از بابت دعا برای پیدا کردن کار بنده را دوشیده بود و تا ریال آخر جیبم را خالی کرده بود .
حتما می پرسید بنده یک لا قبا چه شغلی پیدا کردم . شغل بنده در یک قصابی شیک و پیک آنهم در ناف تهران بود . مشتریهایمان هم بیشتر آقازاده ها و بقول برو بچه ها نکبت زاده های مملکت امام زمان یعنی همین تخم و ترکه های آخوندها بودند . سه نفر در آنجا کار می کردیم . اصغر آقا با دختر توپل مپلش و بنده حقیر در اتاق بزرگ و پت و پهن در پشت قصابی . اصغر آقا آدم بسیار با غیرت و نامو س پرستی بود با سبیل های از بناگوش در رفته و قدی بلند و چهار شانه . به احدی اجازه نمی داد که خدای ناکرده به دخترش با چشم چپ نگاه کند یا در قفا سلام و علیک.

روزهای اول اصلا توی باغ نبودم و سرم تو لاک خودم بود .  گمان می کردم که سگ و گربه و الاغ هایی را که پس از سلاخی می آوردند و می انداختند به روی چنگک و من با دستگاه برش گوشت آنها را راست و ریس می کردم . برای ارسال به باغ وحش تهران است .  بعدها فهمیدم که اصلا و ابدا چنین نیست و آن گوشت ها را با خالی بندی هایی که دختر اصغر آقا به مشتریان میکرد با قیمتی گرانتر از حد معمول به فروش می رسانند . راستش را بخواهید با پی بردن به این موضوع و خوراندن گوشت حرام به امت مسلمان ابتدا خیلی قمر در عقرب شده بودم حتی یکبار پیشبندم را در آوردم و ساطورم را در کف دستم فشردم و رفتم تا دخلشان را در بیاورم اما خدا را هزار مرتبه شکر ناگهان از خر شیطان آمدم پایین و خودم را کنترل . با خودم گفتم:
- غضنفر اگه به فکر خودت نیستی به فکر زنت باش و اون بچه ای که تو شکمشه . اونم تو این هیر و ویر گرونی و بیکاری که مردم توی سطلهای زباله دنبال غذا میگردن.

اصغر آقا چندبار دوستانه بمن گفت که هرگز بدون اجازه و در زدن وارد قصابی نشوم اگر کار و باری دارم  همانجا در اتاق پشتی او را صدا بزنم . اگر سرش شلوغ نبود و دستش آزاد ، خودش می آید و جوابم را میدهد . من هم ازش اطاعت میکردم و می گفتم ای به روی چشم . آخر مساله ناموسی بود و نمی خواست چشم نامحرم به دخترش بیفتد و غیرتش لکه دار.
من هم گوشت ها را زیر ساطور می بردم و بعد از تر و تمیز کردن مرتب می چیدم و می گذاشتم توی سینی و هر دو ساعت یکبار می آمد و بی آنکه حرفی بزند و چاق سلامتی آنها را بر می داشت و می برد و روی چنگک آویزان یا مرتب می چید توی سینی و می گذاشت داخل ویترین .

مثل آدمهای کارکشته حرفه ای عمل میکردم. اگر چه حقوقم شندر قاضی بیشتر نبود من اما راضی بودم و گله و شکایتی نمی کردم و خوب میدانستم که در آن شرایط شیر تو شیر که سگ صاحبش را نمی شناسد و برای یک لقمه نان خلایق تن به هر پستی میدهند باید چفت دهانم را ببندم و راضی به رضای خدا باشم .

قصابی درست در نبش خیابان  قرار داشت و در تمام طول روز پر از مشتری های خرپولدار . مردم از صبح علی الطلوع تا غروب آفتاب مثل نقل و نبات گوشت سگ و گربه و الاغ را به هوای اینکه گوشت گوسفند و گاو است می خریدند و تشکر میکردند . صاحب اصلی این مغازه را نمی دانستم کیست و شکل و شمایلش چطور . نمی خواستم هم بدانم و همیشه به خودم گوشزد میکردم که سری را که درد نمی کند دستمال نمی بندند .
 اصغر آقا که آدم بسیار خشک مقدس و دینداری بود معتقد بود که نماز را باید سر وقت و به موقع خواند تا درهای بهشت بی سئوال نکیر و منکر و گذشتن از پل صراط بروی مومن باز شود . صدای اذان که می آمد سجاده اش را پهن میکرد و همانجا تکبیر می گفت و با لهجه غلیظ و بلند شروع می کرد به خواند نماز . تمام که میشد به دعا و نیایش می پرداخت و ضجه و ناله به درگاه خدا .

بعدها فهمیدم که از آنجایی که معتقد بود سگ طبق نظر ائمه اطهار نجس العین است دو نفر را استخدام کرده بود تا سگهای مردم را در کوچه و خیابانها بدزدند و پس از سر بریدن تحویلش بدهند . از این بابت پول خوبی هم میداد و هم صوابی توشه راه  آخرت

یکسالی گذشت و کارها بر وفق مراد . تنها اشکالی که داشت این بود که صاحب قصابی حقوق دو ماهم را هنوز نپرداخته بود . گاه و بیگاه با خود کلنجار می رفتم که حقوق عقب افتاده ام را باهاش مطرح کنم یا نکنم میترسیدم بهش بر بخورد و از کوره در برود . صاحبخانه ام هم روز و شب فشار می آورد که چرا اجاره را نپرداختم و من هم بهانه های صدمن یک غاز می آوردم و می انداختم پشت گوشم .  با آنکه بنده مسلمان زاده ام و به آخرت باور ، اما بر اثر فقر و ناداری چند بار مجبور شدم که گوشت ها را بدزدم و به چند نفر از اقوام و آشنایانم به قیمت ارزانتری  بفروشم . میدانستم که اگر صاحب قصابی خبردار شود تکه بزرگم گوشم خواهد بود و نه تنها حقوق معوقه ام را نخواهد داد بلکه با اردنگی اخراجم خواهد کرد و خواهدم انداخت هلفدونی تا آب خنک بخورم .

از طلوع تا غروب آفتاب اصغرآقا که سواد ابتدایی هم نداشت پیچ رادیو قرآن را باز می کرد و به صدای ملکوتی عبدالباسط یا سعید طوسی و دیگر بزرگواران چهان اسلام گوش میداد . مشتری که می آمد صدایش را کم میکرد و با آنها خوش و بش .

از همان روزهای نخست به صداهای مرموزی که از داخل قصابی می آمد مشکوک شده بودم و جرئتش را نداشتم که با اصغرخان در میان بگذارم .   یعنی رویم نمی شد . صدای آخ آخ و اوخ اوخ می شنیدم . مثل آن بود که دو نفر روی هم افتاده اند و مشغول بکن بکن . بخودم نهیب می زدم و از دست خودم عصبانی . آخر مگر استغفرالله امکان داشت . نه حتی تصورش را هم نمی توانستم بکنم . دستم را گاز می گرفتم و با کف دست میزدم به سرم . این صداها از ساعت 12 ظهر تا یک بعد از ظهر که کرکره مغازه را می کشیدیم و برای عبادت و ناهار تعطیل بودیم می آمد .
شیطان را لعنت میکردم و زیر لب دعاهایی را که در کودکی یاد گرفته بودم می خواندم .   تابستان که شد دو هفته رفتم مرخصی . بچه ام به دنیا آمده بود و من از شادی در پوست نمی گنجیدم . ده روز رفتیم به زیارت شاه خراسان آقا امام رضا . مشهد خیلی شلوغ بود و پر از زائران جور وجوار .  وقتی برگشتم سر کار . دیدم که اصغرآقا تنهاست . پس از چاق سلامتی از دخترش که در قصابی کار میکرد پرسیدم . او هم با دستهایش سرش را خارید و نگاهی عاقل اندر سفیه انداخت و با لکنت گفت :
- متاسفانه اون به گوشت آلرژی پیدا کرد ودکتر گفت که براش ضرر داره ، بجاش دختر کوچیکترم جاشو پر می کنه .
- آلرژی چیه حسن آقا
- خارجکی ها به حساسیت میگن آلرژی

ابتدا یکه خوردم اما لبخند زدم و تسبیحی که از مشهد برایش سوقات آورده بودم و دور حرم آقا چرخانده ، تقدیمش کردم و جایز ندانستم که بیشتر از این مصدع اوقات شریفش بشوم و  سئوال پیچش کنم .  دختر کوچکش که یک هفته بعد آمد سرکار اسمش رقیه بود و 14 سال بیشتر نداشت . بر خلاف دختر بزرگترش آنقدرها هم به حجاب پایبند نبود . بنده فقط یکبار دیدمش و در همان یکبار اصغرآقا طوری نگاهم کرد که من حتی جرئت نمیکردم که باهاش سلام و علیک خشک و خالی هم بکنم

آنروز یعنی روز سه شنبه حوالی اذان ظهر بود که برق ناگهان رفت و اتاق تاریک . من هم که مشغول کار بودم زمان از دستم رفته بود و بخاطر بگو مگوی کوچکی که با عیالم کرده بودم دمق . ناگاه بی اختیار رفتم به سمت اتاقی که درش از پشت باز می شد به مغازه قصابی . چشمتان روز بد نبیند ، دیدم که صدای آخ و اوخ می آید آنهم چه سر و صدای وحشتناکی . چشمهایم را با پشت دستانم مالیدم . ابتدا فکرکردم کسی افتاده به جان دختر چهارده ساله اصغرآقا و دارد خفه اش می کند اما در همان لحظه به خودم نهیب زدم که غضنفر مگه عقلتو از دست دادی صدای جان کندن که این نیست . صدای بکن بکن است . اصغرآقا در پشت پیشخوان  پتویی انداخته بود و رقیه لخت و عور در بغلش . خواستم حرفی بزنم که ناگاه برق آمد و رقیه جیغی کشید و پتو را بر داشت و تن و بدن برهنه اش را پوشاند .

اصغرآقا که انتظارش را نداشت چنان از کوره در رفت و کفری شد که در دم مشتی سنگین مثل پتک کوبید به صورتم . در جا خون از دماغم فواره زد . ساطور قصابی را در دستش فشرد و بلندش کرد و همین که خواست تا ضربه را فرود بیاورد از میان دو پایش مثل گربه ای که در قفس افتاده باشد فرار کردم و جانم را نجات . بعدها فهمیدم که رقیه و دختری که قبل از آن در قصابی کار میکرد فرزندش نبودند و پیش از آن هم چند دختر دیگر در همان مغازه کار میکردند و صدالبته آنها را دختر خودش حساب می کرد ...

خلاصه همه را برق میگیرد و ما را چراغ نفتی .  پس از چند ماه سگدو زدن و گذشتن از هفت خوان رستم دوباره شانس در خانه مرا زد . یک شغل جدید ...
این داستان ادامه دارد