۱۴۰۰ دی ۵, یکشنبه

راهرو مرگ - مهدی یعقوبی

 

قسمت ششم     قسمت هفتم

میگویند قوه تخیل در بخشی از مغز به نام تئوکورتکس قرار دارد. زمانی که تفکرات و نتایج مجسم‌ شده با قدرت احساسات و تصاویر زنده درهم می‌آمیزند این فرصت برای آنها فراهم می‌شود که وارد سیستم لیمبیک یا سامانه‌ی عصبی احساسی یا ضمیر ناخودآگاه شوند. این سامانه عصبی احساسی به شکلی طبیعی و هوشمندانه تغییراتی ذهنی و جسمی در ما ایجاد می کند تغییراتی که ما را در جهت رسیدن به آن اهداف و آرزوها  هم راستا می کند.

۱۴۰۰ آبان ۲۴, دوشنبه

راهرو مرگ - مهدی یعقوبی

 



قسمت اول    قسمت دوم    قسمت سوم    قسمت چهارم    قسمت پنجم    قسمت ششم


من که ام کجایم در چه زمان و در کدام کهکشان. انگار در اقیانوسی از نیستی شناورم. تو گویی همه چیز خواب و خیال است و من جز سایه روح دربدری نیستم روحی تبعید شده در برزخی ابدی. پلکهای خسته ام را باز می کنم و در تاریکزار سکوت زل میزنم به هیچ. 

انگار چشم سمجی بیست و چهار ساعت مرا می پاید. پنداری در و دیوارهای تاریک و دود زده سلول موش دارند و موشها گوش. در کنار دیوار پتوی رنگ و رو رفته را انداخته ام روی شانه ام و چندک زده ام. خسته ام خسته و بی رمق. کلافه از در و دیوارهای بتنی. عاصی از تاریکی های غلیظی که جسم و روحم را می فشارد طاغی از روز و روزگار، یاغی از غل و زنجیرها. عصیان زده از سکوت و خاموشی، من شورشی ام در اعماقم آتشفشانهاست و هرگز به ساحل امن و آسایش تن نمی دهم. در تندبادهای مرگبار شراع میکشم و در توفانها پارو میزنم و سرود میخوانم. 

۱۴۰۰ آبان ۱, شنبه

راهرو مرگ - مهدی یعقوبی



قسمت اول     قسمت دوم    قسمت سوم    قسمت چهارم    قسمت پنجم


همین که مرا از سلول بیرون کشیدند سارا از دریچه نیمه باز نگاهی با لبخند بمن انداخت. چند قطره اشک از گوشه چشمش لغزیده بود روی صورتش. چشمبندم زدند و مثل روال همیشگی با توپ و تشر هلم دادند به جلو:

- عجله کن کره خر

 فکر میکردم مرا به همان سلول اشباح می اندازند اما حدسم اشتباه بود. بعد از عبور از چند راهرو پیچ در پیج و خم اندر خم بردند به اتاقی کوچک در زیر زمین. کیسه زباله ای هم انداختند روی سرم تا خاطر جمع باشند که جایی را نمی بینم. دستم را از پشت محکم بستند به صندلی. یکی با لحنی خشن به پس گردنم زد و گفت:

- همینجا بتمرگ تکونم و نخور

۱۴۰۰ مهر ۱۱, یکشنبه

راهرو مرگ - مهدی یعقوبی





 

24 ساعت است که با دستبند مرا به جسد کاظم بسته اند. چهره درهم شکسته اش خون آلود است. چشمهایش هنوز باز و دستهایش کبود. سکوت هولناکی چنبر زده است بالای سرم و سیاهی های بی پایان در هر سو بیتوته کرده است. 24 ساعت است که تن و بدنم از حادثه ای که در برابر چشمانم اتفاق افتاده است میلرزد و حالاتی شبیه به جن زده ها به من دست داده است. 24 ساعت است مات و مبهوت در جایم میخکوب شده ام و از فرط حیرت مغزم فلج شده است. 24 ساعت است که کسی در قطور سلول را باز نکرده است و مرا تک و تنها در تاریکی های وحشتناک در دخمه اشباح رها کرده اند. 24 ساعت است که گزمه های خونخواردر دهانم پارچه ای تپانده اند و با ریسمانی بسته اند. دراز افتاده ام چشمانم وق زده است به سقف سیمانی دود زده.

۱۴۰۰ شهریور ۲۹, دوشنبه

راهرو مرگ - مهدی یعقوبی


قسمت اول     قسمت دوم     قسمت سوم

نیمه های شب بود که از راهرو جیغ نیمه تمامی بگوشم خورد.  میان خواب و بیداری چشمهایم را مالاندم. نگاهی انداختم به سیاوش و کاظم که در خوابی سنگین فرو رفته بودند. نشستم و گوش خواباندم. حس کردم در راهرو جسمی را روی زمین میکشند. تن و بدنم کمی کرخت و بی حال بود و سرم گیج میخورد.دستم را تکیه دادم به دیوار و پا شدم. با نوک پا رفتم تا سر و گوشی آب بدهم. مدتها پیش چشمم افتاده بود به درزی زیر دریچه زنگ زده در سلول. نمیدانم چه کسی آن را ایجاد کرد اما هر چه بود بدرم میخورد. پوششی را که روی روزن قرار داده بودم کنار زدم  و دزدانه نگاهی انداختم به راهرو. سلول ما در زیر پله قرار داشت و معروف به سلول اشباح. از شکاف بسیار کوچکی که در دریچه وجود داشت میشد یک سمت راهرو را که پیچ میخورد به زیر زمین و به اتاق های مرگ امتداد می یافت بخوبی دید و از آمد و شدها با خبر شد. چشم سمت راستم را چسباندم به درز و در زیر نور مرده راهرو دیدم کسی دمرو افتاده بود عینهو جسد. دو نفر پاسدار هم ایستاده بودند همانجا در کنار سلول . احساس درد در قفسه سینه کردم و یک آن دلم تیر کشید. شاید به علت استرس و صحنه ای بود که دیدم. ناله ای خفیف سر دادم. درز را پوشاندم و چند لحظه ای در زیر در قطور آهنی نشستم و منتظر شدم.

۱۴۰۰ شهریور ۱۹, جمعه

راهرو مرگ - مهدی یعقوبی

 



دریچه سلول با صدای خشک و زنگداری باز میشود. از کنار فانوس چشم میدوزم به دریچه. انگار  سوهان به اعصابم میکشند. غژغژغژ. چندشم می شود. سیاوش که خودش را زده است به خواب بمن چشمک میزند. از جایم بلند می شوم میروم به سمت در. زندانبان که گفته بود حاجی صدایش بزنم با لحن دو رگه و خشن میگوید چشم بندم را بزنم. دلم تاپ تاپ میزند. ترسی پنهانی می خزد به رگهایم. به خودم نهیب میزنم و لبانم را میجوم. این بار اما مقصد به پله های زیر زمین ختم میشود. پله ها هم که رو به پایین باشند یعنی خبرهایی شده است. پله ها که رو به زیر زمین باشند یعنی مشت و لگد در راه است. پله ها که رو به پایین سرازیر شوند یعنی پوست از تنم خواهند کند. سعی می کنم از هجوم سیل آسای افکار بی در و پیکر در ذهنم جلوگیری کنم. اما چطور و چگونه. هر چه با خودم دست و پنجه نرم می کنم و چشم غره میروم نمی شود که نمی شود. تصورات و اوهام و اندیشه ها سمج هستند و سیل آسا مرا به سوی دره های

۱۴۰۰ شهریور ۸, دوشنبه

راهرو مرگ - مهدی یعقوبی

 


 میان خواب و بیداری پرسه میزدم. درفراخنای تاریک واهمه هایی گنگ و ناشناخته. در معابری از کابوس های همیشگی، در جهنمی میان دو عدم.، روز یا شب چه فرق می کند. اینجا همه چیز بوی مرگ میدهد. نگاهها راکد و مرده اند امیدها سترونند. وحشت از در و دیوارها می بارد. دشتهای آرزوها در حریقی وهمناک میسوزند و من در زیر بارانی که یکریز بر گونه ام می بارد و سرمای عواطف و انجماد لبخند و برودت آرزوها به زیر چتر خاطراتت آتشی روشن می کنم و گُر میگیرم. نرم نرمک قوه ای جادویی در برم میگیرد و در رگ و روحم راه باز می کند. بر لبانم تبسمی می شکوفد و در هرم عشقی ابدی پرتاب میشوم به عوالم لایتناهی.

۱۴۰۰ مرداد ۲۲, جمعه

راهرو مرگ - مهدی یعقوبی

 


سراسر شب در تاریکی های بی پایانی که محصورم کرده بودند بیدار مانده بودم، تمام شب در انجماد تنهایی و سایه های هول و وحشتی که گرداگردم پیچیده بودند چمباتمه زده بودم در گوشه سلول، مات و مبهوت زل زده بودم به دیوار. یعنی تنم آنجا بود اما روح سرگردانم در جهان های بی مرز در آنسوی دیوارهای بتنی در سیر و سفر . 

سایه لرزانم افتاده بود روی دیوار و کوچک و بزرگ می شد. من که روزهای دراز و ماهها در سلول نمدار و تاریک افتاده بودم. نه کتاب داشتم و نه روزنامه، اینجا داشتن قلم و دفتر جرمی نابخشودنی شمرده میشود و عقوبت دردناک و طاقت فرسایی را در پی دارد. از فرط تنهایی و سکوت کر کننده و هوای دم کرده در آیینه خیالم با همزادم حرف میزدم. آن نیمه دیگرم شده بود سنگ صبور من.. 

۱۴۰۰ مرداد ۱۱, دوشنبه

راز خوشبختی - مهدی یعقوبی

 



در کنار حوض، ستاره از لابلای شاخه های پیچ در پیچ و تو در تو به دو پرنده رنگینی که یک هفته ای میشد آشیانه ساخته بودند نگاه میکرد. آن دو پرنده زیبا را هرگز در عمرش ندیده بود. همانجا روی نیمکت نشست.  گردنش را کج کرد به سمت ایوان و گلهای شعمدانی. یکی از گلدانهای سفالی  بر اثر وزش باد کج شده بود. ترسید از بلندای ایوان بر زمین بیقتد و تکه تکه شود. پا شد و آهسته آهسته رفت به سمت ایوان. گلدان را جابجا کرد و با پارچه ای نمدار تمیز. دوباره رفت کنار نیمکت. سرش را بلند کرد و نگاهی به دو پرنده رنگین. نمی دانست چه نوع پرنده ای هستند. رفت توی فکر. خواست اسم بانمک و زیبایی برای آنها بگذارد. کمی فکر کرد و همانطور که نشسته بود آرنجش

۱۴۰۰ تیر ۱۱, جمعه

راز خوشبختی - مهدی یعقوبی

 


قسمت اول    قسمت دوم   قسمت سوم    قسمت چهارم    قسمت پنجم

قسمت ششم   قسمت هفتم    قسمت هشتم    قسمت نهم

باران نرم نرمک شروع کرده بود به باریدن. حاجی عبدالله بعد از نماز ظهر در زیر درخت کهنسال کنار مغازه اش نشسته بود و رویا می بافت. در باد ملایمی که میوزید کلاهش را از روی سرش بر داشت و نگاهی کرد به آسمان. از اینکه بعد از چند هفته هوای داغ و آفتابی ابرها از راه رسیده بودند خوشحال بود. چارپایه اش را کمی جابجا کرد و در پیچ و خم شاخه های درخت کهنسال کنجکاوانه نظری انداخت. از دو کلاغی که روز و شب در آنجا اطراق میکردند خبری نبود. سرش را تکان داد و به فال نیکش گرفت. 

۱۴۰۰ خرداد ۲۱, جمعه

راز خوشبختی - مهدی یعقوبی

 

قسمت اول      قسمت دوم      قسمت سوم      قسمت چهارم

قسمت پنجم      قسمت ششم      قسمت هفتم       قسمت هشتم


آن روزهای سیاه که ویروس کرونا مانند دسته های بزرگ ملخ به جان مردم افتاده بود و رهبر نظام واردات واکسن غربی را به دلیل کینه ای شتری که نسبت به آنها داشت ممنوع کرده بود. کیوان در شرایط بد اقتصادی بسر میبرد. کار و باری هم پیدا نمی شد. مردم فقیر و گرسنه در سطلهای زباله دنبال غذا میگشتند و گورخوابی و کارتون خوابی رواج یافته بود. یکی از روزنامه ها به نام اقتصاد پویا نوشته بود که فقر باعث شغل جدیدی به نام ناموس فروشی در شهرها شده است یعنی کرایه دادن زن تا دختربچه های 9 ساله به مردهای پیر و پاتال. بعضی از پدرها حتی پسربچه های خود را تحت نام غلمان در اختیار خریدارانش میگذاشتند چرا که رسم امرد بازی که توسط رضاشاه برانداخته شده بود از برکت ملاها دوباره رونق صد چندان یافته بود.

۱۴۰۰ اردیبهشت ۲۹, چهارشنبه

راز خوشبختی - مهدی یعقوبی

 

قسمت اول

قسمت دوم

قسمت سوم

قسمت چهارم

قسمت پنجم

قسمت ششم

قسمت هفتم

حاجی عبدالله در تمام دقایق زندگی چه در خواب و چه بیداری در باطنش جز حیله و نیرنگ و نقشه های تاریک و شوم نمی گذشت. پول همه چیزش بود. سلامش پول بود علیکش پول بود لبخندش پول بود گریه اش پول بود خوابش پول بود بیداری اش پول بود دمش پول بود بازدمش پول بود سکوتش پول بود سخنش پول بود رسمش پول بود مرامش پول بود نمازش پول بود روزه اش پول بود محرمش پول بود رمضانش پول بود کعبه اش پول بود دینش پول بود اسلامش پول بود خدایش پول بود پول پول و پول و شهوتی جنون آمیز و دیوانه وار در ذرات وجودش. با افکار ماکیاولی ای که در سرش جولان میداد هر وسیله ای را برای رسیدن به اهدافش جایز میدانست.

۱۴۰۰ اردیبهشت ۱۰, جمعه

راز خوشبختی - مهدی یعقوبی

 


قسمت اول

قسمت دوم

قسمت سوم

قسمت چهارم

قسمت پنجم

قسمت ششم

ما جهان را بر اساس توهمات خود ساخته ایم. آنچه را که در رویاهای خود می بینیم و به آن می اندیشیم جای واقعیت و حقیقت می گذاریم. ما زندگی را از پشت عینک رنگینی که به روی چشم گذاشته ایم نگاه می کنیم و رنگ دلخواه خود را بر آن میزنیم. عینک سنت های دیرینه، عینک عادت های قیرینه، عینک تیره دین و مذهب، عینک خرافات هزاران ساله که از اجداد خود به ارث برده ایم. ما توهمات خود را زندگی میکنیم .

 زمان رودی نیست که ما با قایقی بر روی آن از  گذشته به سوی آینده عبور  کنیم. 

گذشته ها نگذشته اند. زمان گذشته سپری نشده است. زمان در همه جهات منتشر است. گذشته و حال و آینده وجودی بهم پیوسته اند و بطور همزمان حضور دارند. گذشته های ما محو و ناپدید نشده اند.

۱۴۰۰ فروردین ۱۷, سه‌شنبه

راز خوشبختی - مهدی یعقوبی

 



وقتی که عشق از بیکران دور و سرزمین های ناشناخته و اسرار آمیز از راه میرسد و سرانگشتان آهنگین خود را نرم و آهسته به در میزند تن و  روح آدمی می لرزد. قلب آدمی شروع می کند تند تند به تپیدن. خون در بستر رگها به جوش و خروش در می آید و با سرعتی شگفت انگیز به سیلان. گونه های آدمی از حسی زیبا و آمیخته با شرم سرخ  میشود.  معشوق حضورش عطر خوشبو ترین گلها. نامش شکوهی بی همتا لبخندهایش سحر و جادو و زندگی بدون او مرگ مجسم جلوه می کند. وجودش بود و  نبود عاشق میشود و مانند رودی از شراب در رگانش جاری و ساری. 

۱۳۹۹ اسفند ۲۲, جمعه

راز خوشبختی - مهدی یعقوبی

 


قسمت اول

قسمت دوم

قسمت سوم

قسمت چهارم

باد ملایم بهاری نرم نرمک برگهای درخت چنار کنار مغازه حاج عبدالله را نوازش میکرد و عطر و بوی ناب دشت و کوه و صحراهای دور را که بر بال و پرهایش سوقات آورده بود به اطراف و اکناف می پراکند. آفتاب از سقف آسمان گرمتر از روزهای گذشته به چشم میزد. حاج عبدالله دو دستش را گذاشته بود بالای سرش و در حالی که آفتاب بر چهره پر پشم و ریشش می تابید پلکهایش را با آرامش و دعایی زیر لب بست و نفسی عمیق کشید. سپس از در مغازه آمد بیرون. یک دستش را گذاشت روی کمرش و با دست دیگر چهارپایه چوبی را از  زیر درخت چنار  بر داشت. با تبختر و تکبر نگاهی انداخت به اطراف و اکناف. سکوت دلپذیری آفاق را در بر گرفته بود.

۱۳۹۹ اسفند ۶, چهارشنبه

راز خوشبختی - مهدی یعقوبی

 


قسمت اول

قسمت دوم

قسمت سوم

رضا در کنار بوتیک برادر بزرگش ایستاده بود و تسبیح زنان ذکر و دعا میخواند. اوقاتش مثل همیشه تلخ و قمر در عقرب بود و با فیس و افاده به اطراف و اکناف نگاه میکرد. روی در ورودی مغازه روی تابلو با خط درشت نوشته شده بود:

بوتیک زنانه و دخترانه لاکچری

از پذیرفتن بانوان بدحجاب معذوریم

در همین حیص و بیص دو جوان بیکار که در همان حوالی پرسه میزدند از راه رسیدند. یکی از آنها دستش را گذاشت روی شانه مانکنی که در جلوی ویترین بود و در همان حال نگاهی به لباس های شیک و پیک. دوستش گفت:

- بیا بریم ناصر، این لباسا برا انگل زاده هاس، ما که هشتمون گرو نه مونه

- دیدن که مالیات نداره

- تو این مملکت حتی نفس کشیدنم مالیات داره

از کنارشان دو دختر چادری پچ پچ کنان رد شدند و سپس بر گشتند و در پشت سرشان ایستادند . نگاهی انداختند به لباسها و سپس وارد بوتیک شدند.  در جا چادرشان را از سر بر داشتند. لباس های مدل بالا و گرانقیمتی بتن داشتند و چهره ای بزک کرده. ناصر زل زد به لمبر باسن هایشان. آب دهانش را قورت داد و گفت:

- عجب کونی، چه پستونایی، نظرت چیه قاسم

- وصف العیش نصف العیش از هیچی که بهتره

- میگم اینا رو کیا میگان

- از ما بهترون 

۱۳۹۹ بهمن ۱۲, یکشنبه

یک دقیقه قبل از مرگ - مهدی یعقوبی

 


درست یک دقیقه مانده به مرگ بود که تمام عقربه ها از حرکت باز ایستاده بودند و من خوب یادم هست یعنی با همین چشمهای خودم پیش از آن که برای همیشه بسته شوند دیدم که در تونلی طولانی و تاریک محبوس شدم. نوری درخشان در انتهایش میدرخشید. بی آنکه خود بخواهم با سرعتی بینهایت سریع و شگفت انگیز کشیده شدم به سمت و سوی آن نور. قوه ای مرموز ذرات وجودم را در بر گرفت. نیرویی سوزان و غبرقابل تصور که با سرعت نور در من حلول کرد و پرتابم کرد به ابدیتی گوارا.

۱۳۹۹ دی ۲۹, دوشنبه

گرگ درون - مهدی یعقوبی

 


درست دو روز و دو شب میشد که در آن بیابان بی آب و علف گم شده بودند. غبار خستگی در وجودشان موج میزد و ترس و  وحشت در نگاهشان. در روبرو تا چشم کار میکرد بیابان بود و آفتاب و بوته های خشک. بر فراز سرشان لاشخورها و در دور و اطرافشان جانوران درنده در کمین. غروب لنگ لنگان از راه رسیده بود و بادهای عاصی و ولگرد شروع به وزیدن.

مرد که اسمش سید جعفر بود و بنظر میرسید از دست زنش کفری شده است با چهره ای عبوس سرش را چرخاند و از بالای تپه با دهان خشک نعره زد:

- یالا بجنب، وگرنه خوراک گرگا میشی.

- پاهام دیگه قوت نداره، نمیتونم 

- زر نزن، حرکت کن

- بیا پایین اقلا دستمو بگیر تا بتونم از تپه بکشم بالا.