حاجی عبدالله در تمام دقایق زندگی چه در خواب و چه بیداری در باطنش جز حیله و نیرنگ و نقشه های تاریک و شوم نمی گذشت. پول همه چیزش بود. سلامش پول بود علیکش پول بود لبخندش پول بود گریه اش پول بود خوابش پول بود بیداری اش پول بود دمش پول بود بازدمش پول بود سکوتش پول بود سخنش پول بود رسمش پول بود مرامش پول بود نمازش پول بود روزه اش پول بود محرمش پول بود رمضانش پول بود کعبه اش پول بود دینش پول بود اسلامش پول بود خدایش پول بود پول پول و پول و شهوتی جنون آمیز و دیوانه وار در ذرات وجودش. با افکار ماکیاولی ای که در سرش جولان میداد هر وسیله ای را برای رسیدن به اهدافش جایز میدانست.
حاجی عبدالله تا خبر مرگ خانواده یهودی یعنی یعقوب و زنش سارا و تنها پسرش آرش را شنید ناگاه کبکش شروع کرد به خروس خواندن. او که هرگز جز تسبیح زدن و ذکر و دعا از روی لبش برای شیره مالیدن بر سر مردم شنیده نمی شد از شادی در پوستش نمی گنجید. در خلوت خانه اش شروع کرد به آواز خواندن و بشکن زدن و رقصیدن. حرکات و سکناتی که اگر کسی با چشم خود آن را نمی دید هرگز باور نمی کرد. چرا که او خودش از مخالفان دو آتشه رقص و آواز بود و همیشه ترجیع بند سخنانش احادیثی در مذمت موسیقی و بقول خودش لهو و لعب بود
حاجی عبدالله شک نداشت که بعد از مرگ آن خانواده یهودی درب مغازه شان تخته خواهد شد و نانشان آجر. او هم دوباره اقتصادش رونق خواهد گرفت و مثل قدیم و ندیم کار و بارش سکه.
او که مرد خسیس و کنسی بود و جان به عزرائیل میداد اما پول و پله ای برای سور و سات خرج نمیکرد به میمنت این خبر خوش چند روز جشنی بر پا کرد و تا آنجا که توانست خوش گذراند و دلی از عزا در آورد.
همزمان برای نو نوار کردن خانه اش دست و دلبازی نشان داد و مشهدی رجب باغبان را آورد تا دستی به سر و روی حیاط خانه اش بکشد. او هم که در کارش خبره بود تمام هوش و ذکاوتش را بکار گرفت و دور تا دور حیاط خانه اش را در آن روزهای بهاری غرق گل و گیاه کرد و دکوراسیون ایوانش را با گلهای بکر و شاداب از زمین تا آسمان دیگرگون ساخت. نیمکت قدیمی وسط حیاط را که در زیر درخت سیب رنگ و روی خود را از دست داده بود تکه تکه کرد و نیمکتی چوبی از جنس اعلا با میز و سایبانی دل انگیز بر پا ساخت. از کنار پله ها تا حوض را هم با مدل سرامیک فرش کرد. چند درخت لیموی شیرین را هم در باغچه روبروی ایوان کاشت و قفس مرغ و خروس را در انتهای حیاط مرمت.
در تمام این مدت حاجی عبدالله در خانه بود و از روی ایوان در حالی که دو دست خود را به کمر میزد یا ریش بلند و وزوزی اش را میخاراند کارهایش را مانند یک رئیس کارکشته و قهار سبک و سنگین میکرد و ارزیابی. مشهدی رجب باغبان که از کله سحر تا بوق سگ بی وقفه با پسر دوازده ساله اش مشغول باغبانی بود در همانحالی که کار میکرد زیر سبیلی اربابش یعنی حاجی عبدالله را نگاه میکرد. در کش و قوس همین کنجکاوی ها متوجه شد که علاوه بر حاجی کسی از لای پرده های توری پشت پنجره او را می پاید. ابتدا فکر میکرد که زینب زن حاجی است اما وقتی کند و کاو کرد و بیشتر حواسش را جمع متوجه شد که حدسش درست نبود. کسی که آنها را می پایید دختری کم سن و سال بود که گهگاه دزدکی نگاهشان میکرد. حتی با چشمان تیزبینش دیده بود که یکبار همان دخترک بی روسری و در حالی که موهای بلند و لطیفش روی شانه اش میدرخشید پرده سفید را کمی کنار کشید و به روی آنها لبخند هم زد. طبعا حاجی عبدالله که مرد ناموس پرستی بود و بسیار غیرتی اگر بو میبرد که آنها چشمشان به ناموسش در خانه افتاده است آنهم بی روسری حتما عکس العمل وحشتناکی نشان میداد و یا بیدرنگ دمشان را می گرفت و بی آنکه دیناری بهشان پول دهد می انداختشان بیرون. به خاطر همین مسائل ناموسی حاجی در مدتی که مشهدی رجب در حیاط خانه اش مشغول کار بود هرگز برای یک بار هم شده دعوتش نکرد که به روی ایوان بیاید و در کنارش نان و چایی بنوشد. مثل برده ازش استفاده کرد و در پایان هم که کارش را به تمام و کمال انجام داد نصف پولی را که باهاش از ابتدا قرارداد بسته بود در کف دستش گذاشت و به امان خدا رهایش کرد. مشهدی رجب از اینکه او بهش نارو زده است شروع کرد به اعتراض.اما حاجی با توپ و تشر هلش داد و گفت:
- مردم چه پررو شدن و زبون در آوردن، اونم تو این روزای لعنتی که خدا غضب کرده و بلاهاشو نازل کرده. تف به این روز و روزگار. بشکنه این دستی که نمک نداره.
در همان روزهای بحرانی که مملکت در هجوم و حمله ویروس کرونا دست و پا میزد حاجی بر روی شیشه مغازه اش دعای هفتم صحیفه سجادیه و زیارت عاشورا را برای دفع بلای کرونا چسبانده بود و تا مشتریانش حداقل دو خط از آن دعاها را نمی خواندند اجازه ورود به مغازه اش را نداشتند. حاجی البته خودش در بازار سیاه واکسن کرونا را خریده بود و همانجا زده بود. اما به مردم توصیه میکرد که بهترین واکسن در برابر این ویروسی که از بلاد کفر به مملکت اسلامی حمله کرده است همان دعا است و توبه از گناهان به درگاه خدا و طب سنتی یعنی شاش شتر و روغن بنفشه.
یک روز که او در مغازه اش مشغول رتق و فتق امور بود و از عالم و آدم بیخبر. مشهدی رجب باغبان که از او دل پری داشت و میدانست که در خانه اش نیست. بیصدا رفت به سمت خانه اش تا ته و توی دختری که در آنجا سکونت داشت را در بیاورد. یکی دو بار زنگ درب خانه اش را به صدا در آورد. دید کسی جواب نمی دهد. دقایقی در همان حول و حوش پرسه زد و خانه را تحت نظر گرفت. مدتی که گذشت دوباره رفت و اینبار چندبار متوالی دکمه زنگ را فشار داد. از حیاط خانه صدای دخترکی شنیده شد:
- کیه در میزنه
- منم خواهر، مشهدی رجب باغبان. میبخشین که مزاحم شدم. میشه یه دیقه درو واز کنین.
- درو واز کنم
- آخه یکی دو تا از وسائل کارمو جا گذاشتم
- صبر کنین تا حاجی تشریف بیارن
- یه دیقه ام طول نمیکشه آخه راه درازی اومدم
- در قفله، منم کلیدشو ندارم
- کلیدشو ندارین
- نه من اجازه ندارم بدون اجازه شوهرم پامو از خونه بیرون بذارم
- عجب، پس شما عیالش هستین
- نمیتونم بگم، آخه حاجی گفت با نامحرم صحبت نکنم
- بنده که سوال غیر شرعی نکردم
- حاجی بمن میگه جیگر طلا
مشهدی رجب تا این کلمه را شنید یکه خورد و قفل دهانش را برای لحطه ای بست. بعد پرسید:
- زینب خانوم زن اولشون تشریف دارن
- خدا حافظ، اگه شوهرم خبردار شه با یه نامحرم پشت در حرف زدم کن فیکون میکنه.
مشهدی رجب که میدانست اگر حاج عبدالله بو ببرد که او با ناموسش بحث و گفتگو کرده است خون بپا می کند. سری تکان داد و راهش را کج کرد و با شتاب برگشت.
اما جریان چه بود و این دخترک تقریبا 14 ساله ناگهان از کجا ظاهر شد. در این خانه اتفاقی وحشتناک رخ داده بود. در واقع اتفاق نبود بلکه یک نقشه از پیش تدارک دیده شده از سوی حاجی عبدالله بود تا مال و منال زنش را به سیخ بکشد و لای دندانهای سیاه وکرمخورده اش مزه مزه. مغازه و خانه و همه دار و ندار او به نام زنش زینب مهر و موم شده بود. از ابتدا آس و پاس بود و از مال و منال دنیا آه در بساط نداشت. اما در مکر و حیله ید طولانی داشت و با ترفندهایی که انگار ذاتی اش شده بود زینب زن ثروتمندش را به دام انداخت. زینب بعد از سالها دعوا و مرافعه که پی به اشتباهش برده بود در صدد بر آمد که هر چه زودتر ازش طلاق بگیرد و از چنگش رها شود. حاجی که نمی خواست این طعمه چرب و نرم را با آنهمه ثروت از دست بدهد. تصمیم به نقشه ای شوم گرفت. باید هر چه زودتر آن را پیاده میکرد چون فهمیده بود او حتی بعد از مرگ میخواهد تمامی مال و ثروتش را در راه عام المنفعه ببخشد.
حاج عبدالله در سفری که به همین منظور به مشهد رفته بود پس از چند روز زیارت با خودرو شخصی اش حرکت کرد به سمت یکی از روستاها و تفرجگاه های اطراف در نزدیکی جنگل جیغ. وقتی به مغازه عطاری ای که وصفش را از زبان یکی از یاران قدیم و ندیمش شنیده بود نزدیک شد. نگاهی تند و تیز انداخت به اطراف و سپس پیاده شد. پیرمردی در جلوی مغازه اش که پر از داروهای متنوع و جورواجور بود در زیر آفتاب داغ نشسته بود. چهره پیرمرد برشته و سوخته به چشم میزد. از پیشانی تا انتهای گردنش پر از چین و چروک بود و چشم هایی مرده در کاسه ای زرد و کبود. زل زده بود به روبرو. معلوم بود که در عوالم خودش غرق است و مشغول بافتن رویا. حاج عبدالله عبایش را که در سفر به دوشش انداخته بود در آورد و انداخت داخل خودرو. نگاهی انداخت به آفتاب داغ که زمین و زمان را به آتش میکشید. رفت جلو سلامی کرد و پرسید:
- حاج شیخ حسن کربلایی شما هستین
پیرمرد سری تکان داد:
- آدرسو خوب اومدین
- انگار از آسمون آتیش میباره
- همینطوره وقتی که بندگان ناسپاسی میکنن خدا غضبشو اینجوری نشون میده
- حق با شماس
- خوب چه خدمتی از بنده ساخته س
- فکر میکنی اینهمه راهو اومدم برا چی
پیرمرد با ناخن های سیاهش ریش درهم و تو در تویش را خاراند. کلاه را از سرش بر داشت و چندبار زد به زانویش. با شم عریزی اش نگاهی عمیق همراه با پرسش انداخت به شکل و شمایل حاجی و سر تا پایش را ورانداز. وقتی مطمئن شد مامور نیست پا شد دستی زد به پس و پشتش و دعوتش کرد به داخل مغازه:
- برا زنت میخوای
حاجی عبدالله که دید او بدون مقدمه درست زده است به خال متعجب شد. در واقع زبانش بند آمد. مکثی کرد و بهتر دید جوابش را ندهد. شیخ حسن کربلایی ادامه داد:
- معلومه راه درازی اومدی، حتما خسته ای، با یه نوشیدنی چطوری
- آب خنک دارین
- شربت خنک چطوره
حاجی که بهش مشکوک بود نگاهی به صورت پر از کک و مک وچشمهای ماتش انداخت و گفت:
- شربت آدمو تشنه تر میکنه اونم صلات ظهر
- اما شربتای من شرابه، اونم شراب بهشتی، شربت داریم و شربت
بعد بی مقدمه رفت در انتهای مغازه از پشت خرت و پرت ها و پاکت هایی از معجون های مختلف کلیدی را بر داشت و چرخاند در کمدی که کنار دستش بود. بطری ای را در آورد و لنگان لنگان با آن قوز پشتش بر گشت و گفت:
- نترس اول این معجونو خودم سر میکشم
حاج عبدالله لبخند کمرنگی بر گونه اش ظاهر شد و همانجا روی صندلی نشست. وقتی شیخ شربت را سر کشید لیوان را برد روی لبهای تشنه اش کمی مزه مزه کرد و تا ته زد توی رگ. شیخ دوباره لیوانش را پر کرد:
- مطمئنم تا بحال شربتی با این طعم و رنگ و بو نخوردین
- عجب شربت دبشی، جگرو جلا میده
- فکر میکنی من چند سالمه
- حدودا 60
- من اما 78 سالمه جوون، رازشم تنها تو همین اکسیر جوونی یعنی شربتمه
- رازشو بمنم بگین
شیخ حسن بی آنکه پاسخش را بدهد گفت:
- خوب بریم سر اصل مطلب، بنده باید بدونم برا چه کسی معجونو میخواین، منظورم اینه برا جنس ماده یا نر. آخه معجونای بنده رو هر جنسی یه نوع عمل میکنه. -
- برا جنس ماده میخوام
شیخ سرش را تکان داد و خنده بلند و ترسناکی سر داد طوری که شانه هایش تکان میخورد و نیشش تا بناگوش باز. سپس ار مقابلش از زیر دخل، کشویی را باز کرد و پاکتی را آورد بیرون و گفت:
- این معجون قربانی رو آروم آروم می کشه نه طعم داره نه مزه هیچکی بو نمیبره
- آروم آروم یعنی چه مدت
- دو هفته
- چیزی دیگه ای دم دستت داری
دوباره از کشوی زیر دخل. شیشه ای با مایه زرد رنگ را بیرون آورد و گرفت مقابلش. در حالی که به چشمهایش زل میزد سرفه خفیفی کرد و گفت:
- این مایه باید تزریق بشه.
- نه تزریقی نمیخوام
- یه نوع دیگه ای هم هست که نمیکشه اما بدتر از مرگه. یعنی فلجش میکنه. هم روحشو هم جسمشو طوری که قربانی هیچ چیز از گذشته اش تو خاطرش نمیمونه. میشه یه تن لش. یه مرده متحرک. مث موم تو دستات نرم میشه.
- همین خوبه
- بریزش تو سوپ. اثرش سریعتره.
- مطمئنی
- تو تنها مشتریم نیستی مومن
حاج عبدالله پس از اینکه معجون را گرفت. یک بار دیگر رفت زیارت. بعد از راز و نیاز و دخیل بستن پس از چند ساعت رانندگی خسته و کوفته برگشت به خانه. به زنش فقط گفته بود چند روز میروم پابوس شاه خراسان. بعد بدون خداحافظی راه افتاد و رفت. حاجی برای آنکه نقشه اش را خوب پیش ببرد دو دست لباس گرانقیمت و یک گردنبند طلا برایش سوقات آورد. او هم با دیدن آنهمه سوقاتی گرانقیمت از خود بیخود شد و همه تلخی ها را فراموش. در جا پا شد و لباسهایش را تنش کرد و در آیینه خودش را ورانداز. حاجی دید فرصت مناسب و زمانش رسیده است تا زهرش را بریزد و تمام مال و منالش را به چنگ بزند و بنام خودش بکند. معجونی را که با خود آورده بود از چمدانش در آورد. نگاهی مرموز به آن انداخت و لبخندی شیطانی بر لبش نقش بست و گفت:
- معجون معجزه گر، امروز خوشبخت ترین مرد عالم میشم
دزدکی از لای در نگاهی انداخت به زینب که مسحور لباس قشنگ و گردنبند طلا شده بود. روبروی آیینه گاهی به راست می چرخید گاهی به چپ، دست می کشید روی پیراهن آبی و صورتی اش. با دستان نوازشگرش گردنبندش را لمس می کرد و گاه در می آورد و دوباره می گذاشت دور گردنش.
حاجی عبدالله سری تکان داد و همین که خواست بر گردد به طرف آشپزخانه تا معجون بی طعم و بو را در شربت مخلوط کند و بخوردش دهد یکهو زنش سرش را بر گرداند و چشمش افتاد به او. آمد به سمتش و دستانش را حلقه کرد دور گردنش و گونه اش را بوسید و در حالی که دست نوازش به ریشش می کشید بنرمی گفت:
- حاجی عبدالله تو چقدر مهربونی من درباره ات اشتباه قضاوت میکردم
- خودت میدونی تو برا من بیشتر ازینا ارزش داری
- مثلا چقدر
- با پول نمیشه سنجیدش
- بگو بگو چقدر
- من حاضرم جونمو واسه ناموسم بدم
- تو چقدر تغییر کردی حتما دعاهام اثر کرده.
- در پشت یه مرد موفق همیشه یه زن وجود داره.
زینب دوباره رفت به سمت آیینه و دست کشید به گردنبند طلایی اش. حاجی در دلش گفت:
- عجوزه 30 سالشه خجالت نمیکشه با اون قیافه ایکبیریش برا من قر و قمیش میاد و ادای دختر 14 ساله رو در میاره. یه پدری ازت در بیارم که اون سرش ناپیدا.
همین که رفت پایش را به آشپزخانه بگذارد پایش خورد به چارچوب پایین و تلوتلو خوران افتاد بر زمین و سرش خورد به دیوار. بینی اش متورم شد. ناله ای سر داد و دستش را گذاشت روی دماغ. به سرانگشتانش نگاه کرد دید که خون آمده است:
- به درک به اسفل السافلین همه تقصیر اون لکاتس، همین امروز تقاصشو پس میده. تازه اون دنیام تو قعر جهنم هم باید پاسخ بده. خدا انتقاممو ازش میگیره. آخه زنیکه رقاص من مرد خونه ام من باید بگم ارث و میراث چطوری تقسیم بشه اونوقت تو میخوای مفت و مجانی اموالتو ببخشی به این و اون. حیف از من که اینهمه سال صبر کردم و دندون رو جیگر گذاشتم، اونچه تو این مملکت اسلامی فراوونه زنه، هزار هزارشو تو مشهد این زوار عرب میگان. نوبر شو آوردی. یه پیری ازت در بیارم که تو کتابا بنویسن.
ناگاه زنش زینب که سر و صدایی را شنیده بود از راه رسید و پرسید:
- حاجی جون با کی داری صحبت می کنی
او که غافلگیر شده بود سرفه ای کرد و آب دهانش را قورت داد وگفت:
- داشتم دعای مخصوص روز جمعه رو میخوندم. تو که منو میشناسی سرم بره دعا از یادم نمیره
- خوب تعریف کن حاجی، زیارت قبول
- سلامت باشی،
- راستشو بگو بعد از زیارت صیغه ام کردی
- تو سرت بره زبونت نمیره زن
- باشه حاجی، دستت از بابت سوقاتی که آوردی درد نکنه، فکر کردم تو دیگه منو دوست نداری.
- کم لطفی میکنی
زینب دوباره برگشت و رفت مقابل آیینه تا آن یکی لباسش را که رنگش صورتی بود به تن کند و در آیینه ورانداز. در این میان حاجی فرصت را مناسب دید و شربتی درست کرد. همین که خواست آن معجون کشنده را داخلش بریزید. ناگاه تصویر شراره همان دختری که سالها پیش او را ربوده بود در مقابلش جرقه زد.رعشه افتاد بر وجودش. چشمانش تاریکی رفت و سرش گیج. لیوان از دستش افتاد بر زمین. نزدیک بود بیفتد که با دو دست چسبید به کمدی که در کنار ش بود. با صدای بلند گفت:
- جن جن جن
رفت در اتاقش. در را از داخل قفل کرد و قرصی روان گردان را که در عطاری می فروخت انداخت در دهان. هنوز تصویر شراره در تاریکی ذهنش جرقه میزد. ترسید در سایه روشن اتاق پلکهایش را روی هم بگذارد. پرده را زد کنار چشمش افتاد به درخت خانه همسایه. دو کلاغ پیر که بر شاخه های تکیده اش نشسته بودند تا چشم هایشان افتاد به او بالهای سیاهشان را بهم زدند و یکریز شروع کردند به قار قار. از ترس پرده را بست. شمعی روشن کرد و سجاده اش را پهن. نماز وحشت را که خواند پا شد و معجون را ریخت داخل شربت. رفت به اتاق زنش. دید نیست. انگار غیب شده بود. با پشت دست چشمهایش را مالید نگاهش را سر داد به اطراف. نبود که نبود. چند بار صدایش زد. زینب دم درب حیاط پاسخ داد:
- میرم چند تا نون بربری بخرم
- حالا چه وقت نون بربری خریدنه، نمیخواد
- من زود بر میگردم
وقتی در را بست و پا در خیابان گذاشت. حاجی روی رواق با غرولند گفت:
- جنده میره لباسایی که براش خریدمو به رخ زنای همسایه بکشه
معجون را که در شربت خالی کرد گذاشت روی میز و منتظر شد، یک ساعت دو ساعت نیامد. با عصبانیت کلاهش را زد بر زمین. یکبار از فرط عصبانیت نزدیک بود که شربتی را که برای زنش درست کرده بود بنوشد و کار دست خود بدهد. با اوقات تلخی رفت در حیاط و در حالی که دو دست خود را در پشت کمرش بهم چفت کرده بود مشغول قدم زدن شد. همانطور که قدم میزد چشمش افتاد به گربه ای سیاه که روی دیوار زل زده بود بهش. انگار میدانست چه نقشه شومی در سرش دارد. چند بار هیش هیش گفت اما او وقعی بهش نمی گذاشت سنگی پرتاب کرد به سمتش. گربه یک آن از خشم میویی سر داد و مثل گرگی گرسنه پرید به سمتش. او را میگویی از ترس نزدیک بود تنبانش را خیس کند. جا خالی داد و تا سرش را بر گرداند دید که اثری از گربه نیست. با خود گفت:
- حتما از اجنه های کافر بود که رفته بود تو جلد گربه.
کتاب دعای بسیار کوچکی را که همیشه برای دفع اجنه و شیاطین به همراه داشت از جیبش در آورد و با یک دست گرفت به سمت آسمان. بعد شروع کرد بلند بلند به خواندن. چشمش افتاد به گله ای از ابرهای سیاه که از افق به سمت خانه اش در هجوم بودند. همزمان از همه سو قارقار کلاغان بگوشش خورد. چشمش را دوخت به درخت پیر و تکیده خانه همسایه و درختان اطراف حیاط خانه اما کلاغی دیده نمی شد. رعشه ای افتاد بر رگ و روحش با خود گفت:
- نکنه این ضعیفه چیزخورم کرده باشه، این قار قارا از کجا میاد من که کلاغی نمی بینم
در همین حین کلیدی در قفل درب حیاط چرخید. زینب بود با چند بربری تازه در بغل. چشمهایش انگار می خندید و صورتش گل انداخته بود. حاجی از پله ها کشید بالا. کتاب دعا را گذاشت روی طاقچه. اذکاری را روی لب زمزمه کرد. همین که زینب رفت به آشپزخانه. چشمش افتاد به شربت. از بس فکر و ذکرش غرق در سوقاتی ها بود اصلا خیالش را نمی کرد که شوهرش نقشه ای پلید برایش تدارک دیده است. حاجی آمد کنارش ایستاد. شربت را از روی پیشخوان در دستش گرفت و گفت:
- اینو برا تو درست کردم
- چه شربتیه
- اول بخور بعد بهت میگم
- تا نگی نمیخورم
- اگه بهت بگم یه سوقاتی دیگه ام واسه ات خریدم چی، بازم نمی خوری
زینب دست کشید به صورت صاف و صیقل خورده اش که از شادی شکفته بود:
- یه سوقاتی دیگه
- یه سوقاتی دیگه، طلای 24 عیار
- شوخی میکنی
- به جدم قسم، اصلا من کی باهات شوخی کردم که این دومیش باشه
زینب با طعمه ای که حاجی برایش انداخته بود زود به دام افتاد و شربت را تا ته سر کشید:
- خوب کجا گذاشتیش
- بعد از ناهار نشونت میدم
- ب ب بعد ....
زینب یکهو احساس کرد که تن و بدنش کرخت و سست شده است. چشمهایش تار و تیره اطراف را میدید و صورت پشمالود حاجی را مانند سایه ای از اشباح. پاهایش دیگر نمی توانست جثه اش را تحمل کند. همانجا کف آشپزخانه افتاد و بریده بریده گفت:
- سوختم سوختم جگرم داره آتیش میگیره
حاجی عبدالله خنده زهرآلودی سر داد. نشست در کنارش. با یکی از دستهایش پلکهایش را باز کرد نگاهی انداخت به چهره اش. دو پایش را گرفت و کشان کشان انداخت روی تختخواب.
*****
حسن چموش که از ترس جان خود مدتی گم و گور شده بود و در حواشی یکی از شهرهای اطراف روز و روزگار می گذرانید. تا خبر مرگ خانواده یهودی را آنهم بطور اتفاقی از برو بچه ها شنید. از خوشحالی پرید روی هوا و در میان چند نفر از همپالکی های خود شروع کرد به بابا کرم رقصیدن. بعد از اینکه ته مانده هروئین را خالی کرد روی زرورق و با کاغذی لوله شده با بینی اش کشید بالا، درنگ را جایز ندانست و بدون خداحافظی سوار مینی بوس شد و یک راست رفت به سمت و سوی مغازه حاجی عبدالله. وقتی به آن حوالی رسید کمی در اطراف پرسه زد. مغازه حاجی عبدالله بسته اما کرکره ها هنوز پایین کشیده نشده بود. میدانست که زود بر میگردد. همان دور و اطراف مدتی پلکید. از بی سیگاری کلافه شده بود آهی هم در بساط نداشت تا با آن سودا کند. چند بار رو زد و از عابران تقاضای یک نخ سیگار کرد. آنها هم که از ریخت و قیافه اش می فهمیدند معتاد است و مشغول تیغ زدن این و آن، محلش نمی گذاشتند و بی آنکه پاسخش را بدهند راهشان را کج میکردند و دور میشدند.
گرسنه بود و تشنه و از همه بدتر خماری آزار و اذیتش میکرد. هوس کرد برود به خانه خرابه ای که در روبروی مغازه در آنسوی خیابان بود. از دیوار بالا رفت و پرید داخل. کسی آنجا نبود . پشت به دیوار کپه کرد. دو آرنجش را گذاشت روی زانو و چانه اش را در کاسه دو دست. یاد دوستش جواد پخمه افتاد که با آنکه هشتش گرو نه اش بود اما با فوت و فن هایی که داشت در اینگونه مواقع به دادش میرسید. مدتها بود که ازش خبری نداشت. انگار یک قطره آب شده بود و فرو رفته بود در زمین. شک نداشت که اتفاقی برایش افتاده است و به تنها کسی که مشکوک بود حاج عبدالله بود. همان حاج عبدالله هفت خط که با پنبه سر میبرید و با دستمالی قیصریه را به آتش میکشید.
با خود گفت:
- حتما سرشو زیر آب کرده
سرش را بلند کرد به سمت آسمان. به گله ای از ابرهایی سیاه که از دور به سمت و سویش می آمدند. خیال کرد که بارانی تند در میگیرد اما در وسطای راه تو گویی ابرها پشیمان شدند و ناگهان راهشان را کج کردند . لبخند افسرده ای بر گونه اش نمودار شد. صدای قار و قور شکمش را که شنید. نشستن را جایز ندانست. با آن تن و بدن بیرمق توان بالا رفتن از روی دیوار را نداشت. چند بلوک را که دم دستش افتاده بود بسختی گذاشت روی هم. از دیوار رفت بالا. وقتی چشمش به حاجی دم در مغازه اش افتاد سری به خوشحالی تکان داد. پیراهنش را که گرد و خاکی شده بود از تنش در آورد و در باد ملایمی که میوزید تکانی داد. حاج عبدالله در آنسوی خیابان با دو دست تسبیح میزد و مشغول گپ و گفتگو با چند نفر. تا چشمش به او افتاد تفی انداخت روی زمین و با لعن و نفرین نگاهش کرد. حسن چموش بهتر دید دندان بگذارد روی جگر تا آن چند نفر دور شوند بعد برود تیغش بزند. ته سیگاری از کنار جویی که پر از آت و آشغال بود پیدا کرد فندکش را در آورد و آتش زد. اولین پک را که زد افتاد به سرفه. گفت:
- بوی گه میده
با بدخلقی پرتابش کرد وسط خیابان. با خودش گفت:
- کارد بخوره این شکمم. از گشتنی تلف شدم ،هر چه بادا باد میرم ببینم چی میشه
سرش را انداخت پایین و سوت زنان افتاد به راه. وقتی که نزدیک شد راهش را کج کرد و از پشت سر و بی آنکه حاجی عبدالله متوجه شود دولا دولا وارد مغازه شد. یک راست دست برد در شیشه ای که پر از تنقلات برد. جیبش را که پر کرد رفت سر دخل. وقتی چشمش افتاد به قفل تعجب کرد چرا که تا بحال قفل نداشت. مشتی از آجیل گذاشت در دهانش و دلی از عزا در آورد. آروغی زد و آمد در دهانه در ایستاد. حاجی تا چشمش به قیافه اش افتاد تسبیحش را گذاشت توی جیب. خواست با توپ و تشر دکش کند اما از آنجا که دمش پیش او گیر بود از خر شیطان آمد پایین. با لبخندی موذیانه نگاهی به قد و قواره اش انداخت . حسن چموش اورکت سربازی اش را که چند روز پیش از یکی از برو بچه ها کش رفته بود در آورد و دو دکمه بالای پیراهنش را باز کرد. نفسی عمیق کشید. حاجی وقتی دید او همانجا میخکوب شده است با حالتی عصبی و در حالی که خون خوش را میخورد زیر لب کلماتی را بلغور کرد. حسن به عمد از جیبش مشتی آجیل در آورد و خالی کرد در دهان. حاجی که فهمیده بود تنقلات را از مغازه اش کش رفته است دستهایش را مشت کرد و نگاهی که از هزار تا فحش بدتر بود به او.
. در همین حین دو نفر که شبیه به لباس شخصی ها بودند با موتور از راه رسیدند و پیش پایش ترمز. پوستری از انتخابات ریاست جمهوری در دستشان بود. حاجی عبدالله رفت به سمتشان، دو دستش را باز کرد و در آغوششان گرفت. بعد از ماچ و بوسه ازشان خواست که پوستر رئیسی که لقب قاضی مرگ را در سراسر عالم بهش داده بودند روی شیشه مغازه اش بچسبانند. آنها هم که معلوم بود سرشان بسیار شلوغ است. تند و سریع پوستر را چسباندند. معمولا مغازه ها شیشه هایشان را برای نصب پوستر و بنرهای انتخاباتی اجاره میدادند اما حاجی که بوی کباب را شنیده بود پولی از این بابت دریافت نکرد. در حالی که سبیلش را ناخودآگاه گاز میزد دستهایش را بهم مالید و از پشت شیشه نگاهی کرد به شکل و شمایل کاندیدای رئیس جمهوری. سرش را تکانی داد. دو نفر که از مشتری های همیشگی اش بودند در پشت سرش ایستاده بودند و به عکس چشم دوخته بودند. یکی از آنها گفت:
- حجت الاسلام رئیسی
حاجی عبدالله سرش را بر گرداند و چشم غره ای رفت و گفت:
- آیت الله رئیسی، جانشین رهبر مسلمین. خود آقام یه دوره ای رئیس جمهور بود
- رفتین تو سیاست حاجی عبدالله
حاجی بادی در غبغب انداخت و جمله معروف مدرس را روی لب آورد:
- سیاستمون همون دیانته دیانتمون همون سیاست
- فکر میکنین جانشین رهبر میشه
- چه کسی از ایشون با صلاحیت تر، اولا سیده، دوما با ایمانه، سوما
حسن چموش ناگهان پرید در میان سخنش و گفت:
- چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است
حاجی که اصلا فراموشش کرده بود یکهو رو کرد به او گفت:
- احسنت حقا که شیر حلال خورده ای
در همین حیص و بیص سید غلام آخوند محل که دو نفر همراهی اش میکردند از راه رسید و با کبکبه و دبدبه نگاهی انداخت به پوستر. سرش را با تبختر و تکبر تکان داد و قاطی بحث شد:
- قربان عمامه سیاهت برم، تو احادیث اومده سیدی به همین نام و نشون قبل از ظهور طلوع میکنه و جانشین رهبر مسلمین جهان میشه.
حسن چموش ناگاه شروع کرد به دست زدن، سید غلام سرش را بر گرداند و گردنی فراخ کرد و با خشم نگاهش کرد و گفت:
- دست زدن و هورا کشیدن عادت غربی هاست جوون. سوقات بلاد کفر استغفار کن، گناهش از لهو و لعبم که از گناهان کبیره اس، بیشتره. صلوات بفرستین
حاجی و حسن چموش با صدای بلند صلوات فرستادند. جمعیت دورشان حلقه زده بودند و بحث و فحص درباره انتخابات داغ شده بود. سید غلام با دو نفر از همراهانش که از بسیجی های کارکشته و محافظش بودند پچ پچی کرد. آنها هم بیدرنگ با صدای بلند به جمعیت گفتند که به علت شیوع کرونا لطفا محوطه را خلوت کنند. یکی از جوانان از میان جمعیت گفت:
- انتخابات یا انتصابات، همش الکیه میخوان بازم سرمونو شیره بمالن. من که شرکت نمی کنم.
سیدغلام که انتظار این سخنان را نداشت عبایش را با دو دستش کمی بالا زد و جمعیت را کنار. نگاهی به قد و قواره جوان انداخت و نیشخندی زد و گفت:
- زشته جوون، اونم تو مملکت اسلامی، مهد شیعه، سرزمین امام زمان
- اینجا ایرونه و منم ایرونیم
- نیشتو ببند وگرنه ...
- وگرنه چی ...
سید غلام که انگار کافر حربی دیده باشد. از خشم چهره اش سرخ شد و پرده ای از خون جلوی چشمانش را گرفت. نگاه زهرآلودی به جوان انداخت. از دو چاک لباده دست برد در جیب و قرآنی را بیرون آورد و مانند قدسین با یک دست برد بالای سرش. با فریاد گفت:
- آهای امت شهید پرور، طبق فرمان امام خمینی هر کس با انتخابات مخالفت کنه باید توی سرش زد اون کسی که نماینده ولایی آیت الله سید ابراهیم رئیسی رو مسخره کنه اسلامو مسخره کرده. اگر متعمد باشه مرتد فطریه و زنش برایش حرامه مالش باید به ورثه داده شه خودشم باید مقتول بشه. این فرمان شرع مقدسه، هر کس خون اسلام تو رگاشه و میخواد بره بهشت جواب این کافرو بده.
ولوله ای افتاد در میان جمیعت. دو محافظ سید ناگاه قمه ای در آوردند و بالای سر شان چرخاندند. دویدند به سمت جوانی که که انتخابات ریاست جمهوری را مسخره کرد اما هر چه گشتند پیدایش نکردند. چند بار الله و اکبر سر دادند و سپس با اشاره سید غلام مانند سگی وفادار بر گشتند در کنارش. خلایق که پراکنده شدند حاجی غلام خم شد و دستهای سید را بوسید:
- به خدای احد و واحد تو یکی از صحابی امام زمانی ، بذار پاتو ببوسم.
خم شد دو زانو نشست و همین که رفت نعلینش را ببوسد از گند بوی جورابش نفسش بند آمد و افتاد به سرفه. با اینچنین نعلین را بوسید. پا شد دو دستش را مانند نوکری خانه زاد دراز کرد و خم شد و ازش خواست به داخل مغازه تشریف بیاورد. سید غلام در پیش و او در پسش به راه افتاد. ازش خواست که روی صندلی راحتی پشت دخل بنشیند. همین کار را هم کرد. حاجی گفت:
- از اقتدارت خوشم اومد، یارو جفت کرد و دو پا داشت دو پا دیگم قرض گرفت و غیب شد
- اون لولو رو ممه برد. حالا خر داغ می کنیم.
- بنازم به این قدرت
- نمک نظامو میخورن و نمکدون میشکنن. پایین و بالاشونو جر میدیم
- خونتو کثیف نکن از دهن سگ دریا نجس نمیشه، چایی براتون بریزم
- بریز حال کنیم
- برات چایی کلکته میریزم
- چن تا هلم بنداز توش
- کلوچه یا نبات
- هر دو
حاجی عبدالله نگاهی به دو نفر همراه سید غلام که در کنار مغازه ایستاده بودند انداخت و گفت:
- محافظاتن
- خودت شرایطو میدونی، موقع انتخاباته، ضدانقلاب فعال شده، مجبورم
- هیچ غلطی نمیتونن بکنن. خودت گفتی اون ممه رو لولو برد
سید غلام چایی را که داغ بود ریخت داخل نعلبکی و بعد از چند بار پف قند را زد توی آن و برد زیر لب. بعد از مزه مزه کردن سر کشید. حاجی عبدالله که جسته و گریخته شنیده بود او همین زودی ها امام جمعه شهر میشود و نانش می افتد توی روغن. زل زد به چشمانش و در حالی که دو دستش روی سینه بود با لحنی ملایم گفت:
- چایی چطوره
- بد نیست
- پیاده قدم میزدید
- زمان انتخاباته حاجی، ما مسئولیم تا به اطراف و اکناف سرکشی کنیم و مردمو دعوت به این امر مهم کنیم، خودت که میدونی ضد انقلاب خارجه نشین چه قشقرقی راه انداخته تا مردمو نسبت به نظام دلسرد کنن.
- ملتفتم
- اما کور خوندند نگهدارنده این نظام دست غیبه. اونی که تو چاه جمکرانه
- اونا 40 ساله کس شعر میگن، ولشون کن، آب تو هاون میکوبن. خودت که دهه 60 پاسدار بودی. اون روزا که صد تا صد تو خیابونو علما رو ترور میکردن هی میگفتن تا یه ماه دیگه نظام سرنگون میشه. اما آخر و عاقبت چی شد، هیچ بور شدن. حالا کرک و پشم شون همه ریخته. این سید حسینی رئیسی ام که بیاد دیگه نور علی نور میشه . قول مردونه میدم سر هر خیابون یه چوبه دار بر پا میکنه و همه شونو رو لت و پار، دشمنای نظام تنبانشونو خیس کنن.
- بنازم به این فهم و کمالات
- ما هر چه داریم از خاک پای جنابعالی داریم. راستی همسراتون چطورن خوبن.
سید غلام تا اسم همسران را شنید نگاهی مشکوک به چهره حاجی انداخت و سرفه ای کرد:
- اونا خوبن
- خدا رو صد هزار مرتبه شکر، بزنم به تخته چاق تر شدین
سید غلام دستی کشید به شکم گنده اش سری تکان داد و گفت:
- از عبادت زیاد. خم و راست شدن، نمازهای نافله شب.
- خوب انشاالله کی به امامت جمعه منصوب..
سید غلام که دید او زیاد فضولی میکند حرفش را برید و موضوع را عوض کرد و گفت:
- شنیدم عیالتون وضعش وخیمه
- پس شما هم خبر دارین
- از این بیشترشم خبر دارم
- از این بیشتر
- منظورم رقیه خانوم 14 ساله اس میگن عینهو حوریای بهشتیه.
حاجی عبدالله که هرگز فکر نمیکرد او از اسرار نهان خانه اش خبر داشته باشد افتاد به تته پته و سرش را انداخت پایین و سکوت کرد. سید غلام گفت:
- غوزک پاش چطوره پر گوشته
- منظورتونو نمی فهمم
- خودت و نزن به اون راه حاجی هر کی تو رو نشناسه من که میشناسم.
- به جون بچه هام اصلا منظوتونو نمی فهمم
سید غلام از خنده ریسه رفت و در حالی که روده بر شده بود با قهقهه گفت:
- به جون بچه هات یا تخمات، نسناس تو که بچه نداری
- از بس هول شدم پاک از یادم رفت
- پس هول نشو بهت میگم،در احادیث اومده که اگه همسر قوزک پاش پر گوشت باشه فرجش هم پر گوشته. بکن بکن با صفاتر میشه، حالا منظورمو گرفتی
- احسنت به این فهم و کمالات
- حالا بگو قوزک پاش پر گوشته یا نه
حاجی عبدالله که او را میشناخت و معروف بود که این سید شهوت بی حد و حصر دارد و حتی تا قبل از اینکه عبا و عمامه را روی سرش بگذارد به حیوانات هم رحم نمیکرده به دروغ گفت:
- اتفاقا بر عکس، قوزکش استخوونیه
- پس باید ببینمش، شنیدن کی بود مانند دیدن، به هر حال طبق شرع مبین دیدن قوزک پا یک بار حلاله
- خونه خودتونه ما هر چی داریم از شما داریم
- ببینیم و تعریف کنیم. خوب شنیدم سیگارم میفروشین، منظورم سیگارای خارجی
- بنده سالها سیگار میفروشم
- فیلم بازی نکن من خودم بزرگت کردم
- بنده سگ درگاه تونم البته اگه افتخارشو داشته باشم
- منظورم اینه که مارک تقلبی
- حتما اشتباه به عرضتون رسوندند. شما که منو میشناسین، نماز و روزه ام قطع نمیشه. چطور میتونم به امت مسلمون کلک بزنم
سید غلام سیگاری از جیبش در آورد و حاجی در دم فندکش را آتش زد و گرفت روبرویش. سید ادامه داد:
- نرود میخ آهنین در سنگ، یاسین تو گوش خر میخوونم. رد کن بیاد
- قربان چی رو رد کن بیاد
- گفتم تا در مغازه تو تخته نکردم رد کن بیاد
حاجی عبدالله کلید انداخت و قفل دخلش را باز کرد و هر چه اسکناس داخلش بود دو دستی تقدیمش کرد:
- قابل شما رو نداره
سید غلام چنان اسکناسها را کوبید بر ملاجش که حاجی از وحشت در کف مغازه پخش و پلا شد:
- خجالت نمیکشی، چند تا اسکناس میذاری کف دستم. مگه من گدام و محتاج پول توام. آدم و عالم شنیدن که عنقریب امام جمعه شهر میشم اونوقت تو میخوای کنفتم کنی
- جسارتمو ببخشین قربان.
سید غلام از جایش پا شد و با انگشت هایش گوش حاجی را محکم گرفت و پیچاند و سپس لگدی زد به پهلویش و با توپ و تشر گفت:
- تا فردا ظهر 200 تا میذاری تو یه جعبه کادو میاری به خونه ام،
- 200 میلیون
- همین که گفتم، وگرنه در این مغازه تخته میشه.
حاجی عبدالله دید که سید آن روی سگش بالا آمده است و راه و چاره دیگری ندارد. ناگاه مانند مار خوش خط و خال رنگ عوض کرد و مانند یک غلام خانه زاد دو زانو روبرویش نشست و نعلینش را بوسید:
- جسارتمو ببخشین شما سیدین
- جسارتتو وقتی کادو رو فردا آوردی بهت میبخشم
- بنده نوکرتون هستم
سپس استکان چای را از جلویش بر داشت و در حالی که او سیگار دیگری روی لبش گذاشته بود و با صورت لک و پیسش نیشخند میزد چایی دیگری ریخت و زیر چشمی بهش نظر انداخت. دید که او پاهایش را گذاشته است روی پیشخوان و با تفرعن و فیس و افاده به بیرون نگاه میکند. زیر لب گفت:
- میخوای زن منو از دستم بقاپی و آب کمرتو خالی کنی تو شکمش قرمساق. من جونم بره ناموسم نمیره.
در حالی که از خشم پلکهایش تکان میخورد و دندانهایش به هم ساییده میشد. از داخل قوطی ای در انتهای معازه معجونی دزدکی در آورد و بی آنکه او متوجه شود بیصدا ریخت داخل چای. معجون بی رنگ و بو زود حل شد و رنگ چای بخود گرفت. سرش را بر گرداند. دید سید یک پایش را گذاشته است روی صندلی راحتی و با یک دست تسبیح میزند و با دست دیگر با تخم هایش ور میرود. استکان چای را گذاشت توی سینی نقره ای. با خودش گفت:
- این چای تو رو نمیکشه اما تا آخر عمر زمینگیرت میکنه اونوقت میام سراغتو و قاه قاه میزنم زیر خنده.
سرش را خم کرد و سینی چای را با چند دانه خرمای اعلا گذاشت روی پیشخوان مقابل سید. او هم بی آنکه نگاهی بهش بیندازد سرش را تکان داد. سیگار را انداخت زیر پا. استکان چای را در میان دو دستانش گرفت. گرمای لذت بخشی خزید در تن و بدنش.
حاجی عبدالله که تسبیحش را در آورده بود آب زیر کاه نگاهش میکرد. به علت ترس و واهمه، پلکهایش شروع کرد به لرزیدن. کافی بود که او کوچکترین بویی از قضیه ببرد آنوقت تکه بزرگش گوشش بود.
همین که سید غلام استکان چای را برد روی لب. خنده مرموز و شیطانی ای بر گونه اش نقش بست. خیال کرد کار تمام شده است و عنقریب او بر کف مغازه پخش و پلا خواهد شد. اما ناگهان موبایلش زنگ زد. استکان را گذاشت روی پیشخوان از زیر لباده اش موبایل را در آورد و نگاهی انداخت به شماره. زیر لب با خودش گفت:
- گور بابات، چند بار به این ضعیفه بگم موقع کار و کاسبی زنگ نزن. انگار یاسین به گوش خر میخونم
بی آنکه جوابش را بدهد موبایل را با عصبانیت فرو کرد در جیبش. نگاهی به حاجی انداخت دید رنگ و رخش را باخته است. فکر کرد از درخواستی که ازش کرده بود قمر در عقرب شده است و اوقاتش تلخ. استکان را از کنار دستش بر داشت و نگاهی به رنگ چای انداخت. کمی تغییر یافته بود اما از بس در حال و هوای خودش غرق بود دوزاری اش خوب نیافتاد. همین که چایی را برد زیر لب. ناگهان مثل تیری از غیب، سنگی محکم خورد به شیشه. درست روی پوستر کاندیدای رئیس جمهوری. شیشه در دم شکست و خرده ها ریختند کف مغازه. سید غلام که گمان کرده بود آمده اند ترورش کنند استکان چای زهرآلود از دستش افتاد و با ترس و لرز و دولا دولا رفت پشت حاجی عبدالله سنگر گرفت. با صدایی لرزان و ترسان گفت:
- اومدن منو بکشن
حاجی عبدالله که بیشتر از او ترسیده بود خواست خودش را از چنگالش رها کند او اما از پشت مانند زالو چسبیده بود به او و رهایش نمیکرد. دو نفر محافظی که در بیرون کشیک میدادند پریدند داخل مغازه. رفتند به سمتش:
- نامردا فرار کردند
- پس شما چه گوهی میخوردین
- با موتور سیکلت بودن سید، تا رفتیم دست به اسلحه ببریم با سرعت اومدن به سمت و سومون بعدشم ویراژ دادندو و گم و گور شدن.
- چرا اینجا منو نیگا میکنین، شاید بر گردن، برین دهانه در حاضر یراق بایستین.
- اصلا میریم دنبالش
- پس چرا وایسادین . بهشون رحم نکنین
- خاطرتون جمع باشه اگه گیرشون آوردیم زنده شون نمیذاریم
سید غلام نفس راحتی کشید. حاجی عبدالله را با اردنگی رها کرد و نشست روی صندلی. زنگ زد و جریان را به ماموران خبر داد. سپس شماره دیگری را گرفت بنظر میرسید که از علما و از ما بهتران باشد:
- حالا حالت چطوره
- به شکر خدا خوبم
- آسیبی که بهت نرسیده
- بنده لایق شهادت نبودم
- این حرفها چیه سید، کسی که شهید نمیشه بی لیاقت نیست. هرگز از رحمت خدا ناامید نشو، اگه از ته دلت بخوای خدا نصیبت می کنه
سید غلام که همیشه معتقد بود مرگ خوبه اما برای همسایه و از اینکه آسیبی بهش نرسیده است خوشحال بود. آب دهانش را قورت داد و به دروغ گفت:
- پس برا من دعا کن تا هر چه زودتر شربت شهادتو بنوشم
- حرفشو هم نزن. نظام به امثال شما احتیاج داره، افسار این حکومت در دست شماهاست بایدش تحویلش بدین به آقا تو جمکرون. اگه خدای ناخواسته تو هم شهید بهشی این رعیتو چه کسی میخواد هدایت کنه، اونم تو این دوره و زمونه که جوونا از دم از دین و مذهب گریزون شدن و بیدین، خوب من باید برم یه جلسه مهم تو بیت آقا دارم، بعدا باهات تماس میگیرم.
- خیر پیش
- نصایحی که بهت کردم فراموش نکن حفظ نظام به قول امام راحل از جان امام زمان هم واجب تره، آویزه گوشت کن سید.
- سلام ما رو برسون.
- حتما، سفارشتم میکنم
سید غلام از جیبش دستمال سفید رنگی در آورد و بعد از چند بار فین کردن همان دستمال را باز کرد و نگاهی انداخت و کشید به پیشانی عرق کرده اش. مثل شمعی نیم مرده پت پت کنان نگاهش را سر داد از پنجره به بیرون . سپس به حاجی عبدالله با دهان خشکش گفت:
- یه لیوان آب
حاجی عبدالله که حال و هوایش از او بهتر نبود رفت به پستو تا از داخل یخچال کوچکش آب خنکی برایش بیاورد. هن هن کنان بر گشت پارچ آب را گذاشت کنار دستش. نگاهی به لیوانی که از دست سید غلام بر زمین افتاده بود با تلخی انداخت و در دلش گفت:
- تف به این شانس
سید غلام در همین حین چشمش افتاد به دسته کلید حاجی عبدالله در دخل نیمه باز. سرفه ای کرد و گفت:
- یه خورده نبات
- نبات، تشنگیتون بیشتر میشه
- تو احادیث اومده، از ماتحت خودم که در نیاوردم
همین که بر گشت تا نبات بیاورد او هم تند و چابک از دخل دسته کلیدش را قاپید و در جیب گشادش پنهان کرد. لبخند موذیانه ای زد و دستی کشید به ریش بلندش. روی لبش دعایی خواند و به اطرافش فوت. به رنگ و روی نبات نگاهی انداخت و تا رفت دهانه پارچ را روی لبش بگذرد چشمش افتاد به همان دو نفر موتور سوار که مثل اجل معلق از راه فرعی بر گشته بودند. پارچ آب از دستش افتاد به زمین. رفت پشت حاج عبدالله. عمامه سیاه و عبایش را در آورد و داد به دستش:
- اینو بنداز تو پستو، اگه منو با این شکل و شمایل ببینن دخلمو در میارن،
حاج عبدالله با نگاهی مردد عبا و عمامه را از دستش بر داشت و با عجله انداخت در پستو. همین که خواست بر گردد. دید سید غلام در پس و پشتش ایستاده است:
- اون چادر سیاه مال کیه
- اون، اون، اون چادر نمیدونم
- بده به من
- میخواین چیکار کنین
- تو کارت نباشه
چادر را داد به دستش و او هم سراسیمه انداخت روی سرش و صورتش را پوشاند. مثل پیرزنها با عصایش آهسته آهسته افتاد به راه. آن دو جوان معترض آمدند داخل. ماسک به چهره داشتند. نگاهی کنجکاو انداختند به اطراف و به خرده شیشه ها. یکی از آنها پوستری را که در کف مغازه افتاده بود بر داشت و پاره پاره کرد. در همین حیص و بیص سید غلام بی آنکه آنها بهش ظنین شوند با چادر سیاهش آه و ناله کنان از در زد بیرون. حاجی عبدالله که رنگ رخش از ترس شده بود عینهو گچ. در حالی که می لرزید رفت به سمت آن دو نفر و گفت:
- چه خدمتی ازم ساخته اس.
آنها بی آنکه جوابش را بدهند سوراخ و سنبه های مغازه را گشتند. پس از پچ پچی کوتاه سوار موتور و با سرعت از محل دور شدند. حاج عبدالله آب زیر کاه آمد بیرون. یک دستش را گذاشت بالای ابرویش و نظاره کرد به دو سوی خیابان. وقتی دید که آبها از آسیاب افتاده است خاک انداز و جارو را در دست گرفت و مشغول جمع کردن خرده شیشه ها در کف مغازه شد.
حاجی پس از یک روز پر فراز و فرود نگاهی مایوسانه و از سر حسرت انداخت به شیشه های شکسته. کرکره مغازه اش را کشید پایین و خسته و کوفته با خودرو لکنده اش حرکت کرد به سمت منزلش. صیغه ترگل ورگلش معمولا با شنیدن باز شدن درب آهنین از پله ها دوان دوان می آمد به استقبالش .حاجی که مادرزاد حشری بود همانجا بغلش میکرد و تنگ در آغوشش میفشرد. سپس چنگ میزد به موهایش و با ایما و اشاره فرمان میداد که خم شود و کمربند شلوار و زیبش را باز کند و مشغول شود. آب کمرش را که در دهانش میریخت حال می آمد و یک راست می رفت زیر دوش آب گرم.
خیابان بر اثر شیوع وحشتناک کرونا و مرگ و میرهای نجومی سوت و کور بود. پرنده ای در اطراف پر نمی زد. آنها که در جنوب و در حواشی شهر زندگی میکردند برای پر کردن شکم حتی به سگ و گربه ها هم رحم نمیکردند. قصابی ها هم فرصت را مناسب دیده بودند و گوشت الاغ را قالب میکردند و به ناف خلایق می بستند. از خودرو که پیاده شد. دست برد در جیبش تا کلیدش را بر دارد اما هر چه ته و توی جیب هایش را گشت و دل و روده اش را ریخت بیرون. اثری از کلید ندید. بر حواس پرتی اش لعنت فرستاد. یادش آمد دسته کلید را گذاشته بود داخل دخل. دوباره با چهره ای برزخی سوار خودرو شد. در تمام طول راه به زمین و آسمان فحش های ناموسی میداد و برای این و آن خط و نشان میکشید. هر چه هم سعی کرد چفت دهانش را ببندد و مانند روانی ها با خودش کلنجار نرود، نمی شد. اراده اش دست خودش نبود و انگار اجنه ها فرمانش را در دست گرفته بودند و امر و نهی اش میکردند. کرکره مغازه اش را کشید بالا. یک راست رفت به طرف دخل. اما هر چه گشت رد و اثری از دسته کلیدش ندید. کلاهش را از سرش در آورد و محکم زد بر زمین و پایش را کوبید به دیوار. یکهو یادش آمد که کلیدی زاپاس در پستوی مغازه اش پشت کمدها پنهان کرده است. خوشبختانه سر جایش بود. کلید را بر داشت و تخت گاز حرکت کرد به سمت و سوی خانه. شب شده بود و خیابانها تاریک. چند هفته ای بود که برق پشت سر هم قطع میشد و گاه 24 ساعت نه برق داشتند و نه آب. ملت هم هر چه فحش در دل داشتند خالی میکردند به پایین و بالای نظام. نظامی که نزدیک به نیم قرن پیش قول داده بود که آب و برق ها را مجانی می کند و به همه خانه میدهد اما همه وعده و وعیدهایش باد هوا از کار در آمد. از خودرو که پیاده شد کلید انداخت و در را به آرامی باز کرد. سرفه ای کرد. بر خلاف معمول رقیه با شنیدن باز شدن درب حیاط به استقبالش نیامد آنهم در حالی که پاسی از شب گذشته بود. یکه خورد. با خود گفت:
- در که قفل بود و اونم کلید نداشت. یعنی کجاست
ابتدا با صدای نرم صدایش زد:
- عزیزم، گلم ، رقیه کجایی بابایی اومده
جوابی نشنید. چشمهای متعجبش در چشمخانه مانند اجنه ها با حالت ترسناکی چرخید. دست برد در جیبش تا پاکت سیگارش را در بیاورد. یادش آمد که مثل نوکری خانه زاد دو دستی تقدیمش کرده بود به سید غلام. دوباره با صدای بلند گفت:
- رقیه جون بیا شوهرت اومده
باز هم پاسخی نیامد. یک دستش را گذاشت پشت کمرش وبا دست دیگرش به کمک نرده ها از پله ها کشید بالا. اتاق ها را یکی یکی گشت. ردی از رقیه نبود. زنش زینب که بعد از اینکه مسمومش کرده بود در گوشه اتاقش مثل مرده ای ولو شده بود و هیچ چیز را بخاطر نمی آورد. حاجی عبدالله که آن روی سگش آمده بود بالا با صدای نکره ای فریاد زد:
- رقیه کجایی
از سکوتی که فضای خانه را آکنده بود وحشتش گرفت. حس کرد سقف اتاق دور سرش میچرخد. چشمانش تیره و تار شده بود و جایی را نمی دید. در همین حین برق رفت و به ناگهان چهره ای شبیه به اشباح در هاله ای از نور روبرویش ظاهر شد. انگار روح شراره بود همان دختری که بهش پناه آورده بود و او سر به نیستش کرد. یعنی خواست سر به نیستش کند اما در آن کوه و دره های پرت ناگهان ناپدید شده بود. یکی دو بار به محل رفت تا مگر رد و اثری ازش پیدا کند اما هیچ نشانی ازش بر جای نبود و همین بیشتر آزارش میداد و شده بود کابوس های روز و شبش.
پرده های حریر را از اتاق پذیرایی کنار زد و از روی طاقچه فانوس قدیمی اش را بر داشت و روشن کرد. رفت به سمت رواق. نبود که نبود. درب حیاط را باز کرد فانوش را گرفت بالا. به اطراف و اکناف چشم انداخت. مطمئن شد که رفته است یعنی او را دزدیده اند. با خودش کلنجار رفت و با حالتی متشنج مشت هایش را کوبید به سر و صورت خود:
- آخه کسی کلید خونه رو نداشت اونم با اون قفلی که هیچ دزدی نمیتونه وازش کنه. خدایا کمکم کن ناموسمو دزدیدن.
یکهو یاد سید غلام افتاد. او تنها کسی بود که در مغازه اش بود و دسته کلیدش هم در کنارش داخل دخل. با خودش گفت:
- یعنی اون سید نسناس از پشت بهم خنجر زده. از اون ولدزنا همه چیز بر میاد.
میخواست از در بزند بیرون و سر و گوشی در اطراف خانه سید غلام آب دهد که دوباره چشمش سیاهی رفت و باز چهره شراره در نگاهش جرقه زد. گیج و مردد بود. نمی دانست این هاله نور در تاریکی درونش ظاهر میشود یا که در بیرون. وهم و تخیل است یا واقعیت و یقین. اما هر چه بود رعشه انداخت بر ذرات وجودش. هراسان سرش را چرخاند به دور و برش. خواست دعای بیوقتی بخواند اما یکهو همه چیز پاک از یادش رفت. هیچ چیز را به خاطر نمی آورد. حتی نام خودش را. گویی آنجا نه زمان بود و نه مکان و او پر کشیده بود به دنیای تاریک مردگان در خلایی هیچ نبود حتی سایه خودش. پاهایش سست شد. چسبید به نرده آهنی ایوان. دو دستش خورد به یکی از گلدان های سفالی و افتاد و تکه تکه شد در کف حیاط. فکر کرد اجنه اطراف و اکنافش را پر کرده اند. ناگاه صدای هوهوی بادی شدید پیچید به گوشش. یکریز و ممتد. سرش را چرخاند به سمت درختان اما شاخه و برگها تکان نمی خوردند. بعد هم زوزه هایی هراسناک و میومیوی گربه ای از چهار سوی حیاط آمد بی آنکه رد و اثری از گربه در دور و برش باشد. مو بر تنش سیخ شد. با خود فکر کرد تا دیر نشده باید کاری کند. با آه و ناله جثه بی رمقش را بلند کرد و رفت به طرف زیر زمین. قفل در را باز کرد و از پله های چوبی کشید پایین. کلید را زد و چراغ را روشن. در حالی که دعایی را زیر لب میخواند نگاهی از ترس انداخت به کنار و گوشه ها. سکوتی مرموز و دهشتناک فضا را آکنده بود. دوباره همه چیز بی نفس شد. نه سر و صدای گربه می آمد و نه زوزه های باد. در کمدی را که در انتهای زیر زمین قرار داشت باز کرد. وسائلی را که روی هم تلنبار شده بود روی زمین ریخت. بدنبال خمسه که نماد توسل به پنج تن آل عبا بود میگشت که به روی در خانه آویزان کند تا ارواح شرور و اجنه را از خانه بتاراند. اما رد و اثری از آن دیده نمیشد. مطمئن بود که با دستهای خودش در زیر خرت و پرت ها گذاشته است. دوباره گشت. بیهوده بود و عبث. از خشم و استیصال لگدی زد به دیوار. پنجه پایش درد گرفت و ناله ای سر داد. همین که نشست تا کمی خستگی در کند. یکهو لوستر گرد و خاک گرفته روی سقف شروع کرد به تکان خوردن و لامپ ها روشن و خاموش شدن. آیا باز هم دچار توهم شده بود و کابوس هایی در بیداریش میدید. دو دستش را مالید به هم و تند تند با گامهای بلند در اینسو و آنسو قدم زد. معلوم نبود چه چیزی در مخش میگذرد. یک آن چرخی به دور خود زد و نعره ای مایوسانه کشید. فکر کرد دارد دیوانه میشود. دوید از زیر زمین بزند بیرون . ناگاه چشمش افتاد به زنی عریان که روی سقف خودش را حلق آویز کرده بود. با پشت دستش چشمش را مالید و باز نگاه کرد. ناگاه همان زن سر افتاده اش را معلق در میان زمین و آسمان بلند کرد و در حالی که چشمانش از حدقه اش زده بود بیرون بطرز وحشتناکی قهقهه زد. او هم از وحشت نعره دیوانه واری سر داد و بسرعت از نردبان کشید بالا و در را در پشت سرش بست و قفل کرد. دوید به سمت اتاقش قرآن را بر داشت و با دو دستش در آغوش فشرد تا بلکه ارواح شرور را از خودش دور کند. پارچ آب سرد را از یخچال بر داشت. ریخت توی لیوان و سرکشید. نفسی عمیق کشید. به بالای سرش نظر انداخت و از پشت پنجره به حیاط تاریک. سجاده اش را پهن کرد و شروع کرد به خواندن نماز وحشت. کمی که آرامش یافت. دوباره یاد رقیه افتاد. با خود گفت:
- حتما همون زنقحبه قاپیدش، تا دیر نشده باید یه بهونه ای جور کنم و برم سر و گوشی آب بدم. اما اگه اون روی سگش بیاد بالا چی. نه نه اون ناموسمو دزدیده باید پیداش کنم ، دلمو میزنم به دریا هر چی بادا باد.
در حالی که دندانهایش را از خشم بهم می سایید با پای پیاده و بی دنده و ترمز افتاد به راه. کمی که از منزلش دور شد فکر و خیال های عجیب و غریبی از سر و کولش رفتند بالا. شکل و شمایل سید غلام با آن عمامه سیاه و قیافه قناسش در نظرش پدیدار شد. میدانست که او با کسی شوخی ندارد و نباید پایش را روی دمش بگذارد. با هر کس در می افتاد روز و روزگارش را سیاه میکرد و دار و ندارش را میکشید بالا. تازه در اطراف و اکناف چو افتاده بود که همین روزها جانشین امام جمعه فکسنی و زهوار دررفته میشود اگر این شایعه صحت داشت. قضیه بیخ پیدا میکرد و آنوقت خر بیار و باقالی بار کن. با تعلل ایستاد. با ناخن کمی با ریشش ور رفت و در همان حال فکرهایش را گذاشت روی هم. نگاهی انداخت به اطراف. آنسوی خیابان دو نفر ایستاده بودند و با هم اختلاط میکردند. خوب که نگاه کرد یکی از آنها را شناخت. مختار خان بود. همان که دو تا از دخترانش را در خانه اجاره میداد به این و آن. تسبیحش را در آورد و چشمانش را بست. استخاره اش خوب در آمد. با خودش گفت:
- نه نباید بی گدار به آب بزنم، رقیه دیگه از دستم در رفته و یه هفته بعد فرستادنش تو هتل های مشهد برای زوار کیر کلفت عراقی. برم اینجا یه خورده خوش بگذرونم بعد به خواست خدا که کمی حالم بهتر شد همه چیز روبراه میشه.
رفت به سمت و سوی مختار. او هم تا چشمش به رخسارش افتاد. در دل فحشی ناموسی حواله اش کرد اما از آنجا که آدم هفت خطی بود زود رنگ عوض کرد و خودش را زد به آن راه. دو دستش را مثل یار غار به سمتش باز کرد و شروع کرد به ماچ و بوسه. از پیشانی گرفته تا گونه های تپل و پشم آلودش:
- سلام حاجی عبدالله. اتفاقا داشتم ذکر خیرتو میکردم. خوب چی شد اینطرفا.
- میرفتم دیدار سید غلام
- اینوقت شب
- کار واجبی داشتم، اما پشیمون شدم
- خوب از بنده چه کاری ساخته اس، کیف ات کوکه.
- بحمدالله سر و مر و گنده ام
- مرد مومنی مث شما بایدم ساق و سلامت باشه. دیگه چی،
- همین
- چرا تشریف نمیارین داخل، خوب نیست اینجا دم در وایسین
حاجی عبدالله که نمیخواست در آن تاریکی شب اهل محل متوجه حضورش در آن خانه باشند بی مقدمه پرده سیاه پشت در را کنار زد و رفت داخل. نگاهش را روانه کرد به دور و بر حیاط به دیوارهای بلندی که با سیم های خاردار و خرده شیشه ها مانند یک دژ نظامی به چشم میزد. یک آن اوضاع و احوال را سبک و سنگین کرد تصمیم گرفت از خر شیطان بیاید پایین و در همان محل بماند. اگر با همان حالت برزخی و متشنج بر میگشت به خانه یک لحظه هم نمیتوانست روی پاهایش بند شود چه برسد که چشمهایش را بگذارد روی هم. بعید نبود که کار دست خودش بدهد یا قلب نحیفش آزار و اذیتش کند و بفرستدش همانجایی که عرب نی انداخت. شوخی نبود قضیه ناموسی بود و او ناموس پرست و رقیه همه چیزش.
مختارخان به نوکر خانه زادش که پیرمردی گوژپشت بود اشاره کرد منقل و وافور و زغال عالی نارنج را آماده کند. خودش هم رفت نبات و چایی را در سینی گرد بزرگ دسته گل رز نقره ای گذاشت روی ایوان در مقابلش . با دو دست از حاجی عبدالله تقاضا کرد که تکیه دهد به پشتی سنتی سرمه ای رنگ. او هم تسبیح 33 دانه یسر نقره کوب را از جیبش در آورد و یک دستش را گذاشت روی زانو و با تفرعن شروع کرد به چرخاندن. بساط که به تمام و کمال آماده شد چند پکی زد به وافور. سرش را به علامت تصدیق تکان داد و گونه هایش گل انداخت. حالتی خوش شبیه به خواب و بیداری در خود احساس کرد . چند لحظه بعد افکار خشن و تاریکش انگار دود شد و رفت بر هوا. نزدیک تر شد به منقل. به زغال های داغ و برشته خیره شد و در گرمایی که تن و بدنش را فرا گرفته بود پر گرفت به عالم رویاها و آواز خواندن.
مختار که او را در همان دور و بر می پایید نیشخندی بر چهره اش نقش بست. با کف دست نرم و آرام زد به کپل یکی از دخترانش او هم که نیمه عریان بود لوند و وسوسه انگیز رفت در کنار مشتری ایستاد. حاجی که در خواب و خیال های خوش پرسه میزد وقتی عطر تن نامحرم به مشامش خورد چشمانش را باز کرد و نگاهی شهوانی به قد و بالایش انداخت. با خودش گفت:
- خوابم یا بیدار، حوری بهشتی.
در همان حالی که نشسته بود دستش را به نرمی گرفت و در کنار خودش نشاند. او هم لبخندی زد و دستی به ملایمت کشید به ریش های بلند و وزوزی اش:
- چه ریش قشنگی داری حاجی جون
- جون
- ناخنهاتم که حنا بسته ست
- متبرکه
- میشه ببوسمش
حاجی عبدالله که سرخوش شده بود و حالت نشئگی از چهره اش موج میزد او را کشید به طرف خودش و نشاند روی زانو. انگشتش را گذاشت روی لبهایش و نوازش کرد. با اشاره گفت که بازش کند. او هم با حالاتی هوسناک شست حاجی را در دهانش گذاشت. به نرمی شروع کرد به جوییدن. حاجی سرش را چسباند میان پستانهایش و فشار داد. او که اسمش زکیه بود غش غش شروع کرد به خندیدن و گفت:
- نکن حاجی قلقلکم میاد
- قلقلک
- ریشای وزوزیت قلقلکم میده
حاجی عبدالله که کیفور شده بود سرش را از میان پستانش رها کرد و دستش را به نرمی کشید به روی ساقهای بلورینش و نرم نرمک برد بالا و بالاتر همین که به نزدیکی لای دو پایش رسید زکیه مچ دستش را گرفت و گفت:
- از اینجا به بعد خرج داره
- خرج داره
- خیلی هم خرج داره
- من جونمو برات میدم
- جون که ارزش ندارد من پولتو میخوام
- دار و ندارمو میریزم زیر پات
- اول باید صیغه ام کنی تا بهت حلال شم
- صیغه
- صیغه یک ساعته اونم به شرط عدم دخول
- نوبرشو آوردی
زکیه رو ترش کرد و با گره بر ابرو گفت:
- باید شرعی باشه، تو که نمیخوای زنا کنی
سپس از جایش پا شد و همین که خواست به سمت اتاقش برود حاجی از پشت دستش را گرفت و با التماس گفت:
- نرو، گلم، شوخی کردم من سرم برم شرعیات از یادم نمیره
- پس باید سر کیسه رو شل کنی
- شل می کنم اونم چه شل کردنی
- اگه اینطوره بریم تو رختخواب.
- من یه ساعت حالم جا نمی آد، میخوام تا صب پیشت بمونم
- به شرط عدم دخول
- با یه خورده چونه زدن با هم راه میایم مگه نه گوگوری مگوری
زکیه کمک کرد تا او از جایش بلند شود. دست در دست هم رفتند به سمت اتاق. دو شمع در روی میزی کوچک کنار تختخواب پت پت کنان میسوخت. گلی مصنوعی در گلدانی خوش نقش و نگار روی طاقچه بود و عکسی روی دیوار. زکیه لبخندی زد و ناخنش را کشید به پوست صورت حاجی. او هم دو دستش را حلقه کرد دور کمرش و به خود فشارش داد. زکیه تلاش کرد خودش را رها کند:
- تو چقدر آتیشت تنده.
- قوقولی قوقو، من مادرزاد همینطورم بوی ضعیفه که به مشامم میخوره دیوونه میشم و از خود بیخود
- بذار اول لباساتو آویزون کنم پشت در. بوی عرق میده
. حاجی در حالی که تنها زیر شلواری بتن داشت و آلتش سیخ شده بود رفت توی تختخواب. ملافه گلدار را کشید روی خودش و کف دو دستش را از شادی مالید به هم. از بس تریاک زده بود گیج و ویج بود و از عالم و آدم بیخبر. زکیه هم لباسش را در دست گرفت و رفت در اتاق پهلویی. تند و تیز از داخل کیف پولش اسکناس ها را قاپید و دسته کلید خانه اش را دوان دوان برد و داد به دست پدرش. او هم معطل نکرد و با وانت باربری زهوار در رفته با نوکرش حرکت کرد به سمت خانه حاجی عبدالله تا وسایل گرانبهایش را به توبره بکشد.
این داستان ادامه دارد