۱۴۰۰ اردیبهشت ۱۰, جمعه

راز خوشبختی - مهدی یعقوبی

 


قسمت اول

قسمت دوم

قسمت سوم

قسمت چهارم

قسمت پنجم

قسمت ششم

ما جهان را بر اساس توهمات خود ساخته ایم. آنچه را که در رویاهای خود می بینیم و به آن می اندیشیم جای واقعیت و حقیقت می گذاریم. ما زندگی را از پشت عینک رنگینی که به روی چشم گذاشته ایم نگاه می کنیم و رنگ دلخواه خود را بر آن میزنیم. عینک سنت های دیرینه، عینک عادت های قیرینه، عینک تیره دین و مذهب، عینک خرافات هزاران ساله که از اجداد خود به ارث برده ایم. ما توهمات خود را زندگی میکنیم .

 زمان رودی نیست که ما با قایقی بر روی آن از  گذشته به سوی آینده عبور  کنیم. 

گذشته ها نگذشته اند. زمان گذشته سپری نشده است. زمان در همه جهات منتشر است. گذشته و حال و آینده وجودی بهم پیوسته اند و بطور همزمان حضور دارند. گذشته های ما محو و ناپدید نشده اند.

 ستاره که با دیدن سگش شور و شوق گذشته را به دست آورده بود. بسیاری از اوقاقتش را با او در حیاط منزل میگذارند.از ترسی که از خر مقدسها داشت جرات نداشت تا او را به خیابان ببرد و یا در پارکها به همراهش قدم بزند. شهاب گفته بود که سگش را بعد از دو هفته بر میگرداند اما سه هفته گذشت و هنوز در خانه بود.  بسیار عجیب و باور نکردنی به نظر می رسید که حیوانی بتواند  چنین روی انسان تاثیر مثبت بگذارد آنهم بعد از آن اتفاق شوم و ویرانگر.

ستاره بارها دیده بود که مادرش  در خلوت تنهایی اش در گوشه ای از اتاق می نشیند و سرش را میگذارد روی زانو و هق هق گریه می کند. دلیلش را نمی دانست و پیش خود هزار فکر و خیال میکرد. چند بار تصمیم گرفت که این موضوع را با او در میان بگذارد. اما به دلایلی نامحسوس سکوت پیشه کرد. با خود میگفت که نکند با پدرش اختلاف پیدا کرده است. آخر شهاب به خاطر سختی زندگی و بدست آوردن یک لقمه نان شبها دیر وقت به خانه می آمد و تا نیمه های شب مشغول مسافر کشی بود و روزها هم میرفت سرکار. آنها فرصتی برای با هم بودن نداشتند. اما از این فکر و اندیشه زود پشیمان میشد و بر فکر و خیال خود می خندید چرا که آنها همدیگر را نه تنها دوست داشتند بلکه می پرستیدند. این عشق را در نگاه و رفتار و کردارشان میشد بخوبی دید.

اما چه چیزی در درون شکوفه بود که آزارش میداد. آیا میتوانست کمکش کند و یا حداقل از اسرار این جعبه سیاه سر در بیاورد. تصمیم گرفت این موضوع را در وهله نخست با پدرش در میان بگذارد اما باز هم منصرف شد. 

یک روز که در ایوان که مشغول نوازش سگش بود به یادش آمد که در گذشته های نه چندان دور یک بار مادرش را در آغوش گرفت و پرسید: 

- مادر من دلم میخواد یه برادر دیگه داشته باشم. میخوام باهاش بازی کنم.


مادر تا این حرف را شنید یکهو رنگ صورتش سرخ شد و پاهایش سست. نشست روی زانو. چند قطره اشک لغزید روی گونه اش. بی آنکه پاسخش را بدهد سرش را بر گرداند و دوان دوان رفت در اتاقش و در را از پشت قفل کرد. هرگز مادرش را چنان متاثر ندیده بود. سئوالی که باعث لرزیدن چهار ستون بدنش شد و مدتها افسرده اش ساخت. برای پیدا کردن پاسخ یک روز رفت خانه پدر بزرگ. سگش را هم در حالی که در زیر چادرش پنهان کرده بود با خودش برد.

شعله و آریا برادر و خواهر کوچکتر مراد در خانه پدر بزرگ تا چشمشان افتاد به سگ با خوشحالی دویدند به طرفش و زل زدند به چشمهایش. بعد به آهستگی به خود جرئت دادند و خم شدند به سمتش. تا به حال سگی را  چنان از نزدیک ندیده بودند و لمسش نکرده بودند. شعله میترسید برادرش هم. ستاره گفت:

- کاری بهتون نداره.

شعله گفت:

- گازم نمیگیره

- اون خیلی مهربونه. 

سپس توپ تنیسی که در دستش بود را انداخت به سمت انتهای حیاط. نشاط هم جستی زد و دوان دوان رفت به سمتش. شعله و آریا هم خندان خند بدنبالش. چند لحظه که گذشت با هم اخت شدند و  مشغول بازی. ستاره رفت به طرف پدر بزرگ که کنار پله ها ایستاده بود و به آنها نگاه میکرد. 


پدربزرگ بوسه ای زد به پیشانی اش.

- بیا بالا دخترم

- نه پدربزرگ همینجا خوبه

- چی شد یه دفعه یادی از ما کردی

- همینطوری گفتم یه سری بزنم، آخه خودت که میدونی  بعد از اون اتفاق چند هفته پامو از خونه بیرون نذاشتم

-  به پدر و مادرت گفتی میای اینجا

- به مادر گفتم

- حالا حال و احوالت چطوره، طبیعیه بعد از اون اتفاق حتما ترسیدی، منظورم عواقبشه

- حالم خوبه، نشاط خیلی کمکم کرده

- نشاط

- سگم نشاط

- اصلا اسمش یادم رفته، پیری همینه.

در همین لحظه تهمینه بی روسری با یک سینی از چای و شیرینی از پله ها آمد پایین و بعد از خوش و بشی کوتاه استکان چای را داد به دستش. از نگاه ستاره فهمید که میخواهد با پدربزرگش صحبت کند. برای همین لبخندی زد و بر گشت به سمت آشپزخانه. بالای پله ها یک آن ایستاد و سرش را بر گرداند و گفت:

- من میرم ناهارو آماده کنم

پدربزرگ گفت:

- ستاره سبزی پلو با ماهی رو خیلی دوست داره

- اما پدر بزرگ من فقط اومدم یه حال و احوالی ازتون بپرسم

- حالا بعد از قرنی سری به بابا بزرگت زدی. دستپخت تهمینه محشره

- باید به مادر یه زنگی بزنم و بهش بگم

- پس حله

ستاره مکثی کرد و نگاهش را پر داد به سمت شعله و آریا که زیر درخت در کنار نشاط نشسته بودند و دستان نوازشگر خود را به سرش میکشیدند. آنها هم با خوشحالی نگاهش کردند و بسویش دست تکان دادند. سپس رو کرد به پدر بزرگ و گفت:

- پدر بزرگ

- چیه دخترم

- چرا مادر گهگاه افسرده و گریه میکنه

- همه گهگاه تو خلوت تنهایشون گریه میکنن

- این که درست، اما یه چیزی مادرو آزار میده. من از چشاش میخوونم

- ازش پرسیدی

- نه نتونستم بپرسم، میگم تو گذشته ها اتفاقی براش افتاده.

- من که همیشه پدر و مادرتو تقدیس میکنم، اصلا راه  و روش زندگیمو با این همه سن و سال از اونا یاد گرفتم. اونا خوشبخت ترین زوج روی زمینن.

- اگه مادر خوشبخته پس چرا افسرده است و تا فرصتی پیش میاد میره یه گوشه ای و میره تو عالم خودش. یه غمی دردناک پشت خنده هاشه. نمی گم با پدر اختلاف داره، نه اصلا اینطوری نیس. 

- پس چیه

- من رو این موضوع خیلی فکر کردم. تا اینکه یادم اومد تو دوران بچگی یه روز از مادر پرسیدم من یه برادر دیگه میخوام. اون یکهو بغضش ترکید و بدون اینکه جوابو بده اشکش از گونه هاش سرازیر شد.

پدر بزرگ با شنیدن حرفهای ستاره ناگاه شصتش خبردار شد و فهمید که موضوع از چه قرار است. یک آن جرفه ای در ناخودآگاهش روشن شد و آن روز و خاطره تاریک و شومش در خیالش نمایان. ستاره به صورتش خیره شد. رنگش پریده بود و نگاهش غمناک. از پرسشش پشیمان شد و گفت:

- چیزی شده پدر بزرگ

- قلبم یکهو تیر کشید

- نمیخواد اصلا فراموشش کن

- نه، فکر میکنم علتشو میدونم

- آخه قلبت

- مهم نیست، خوب میشه

سپس یک قدم آمد جلو تر، نگاهی به چشم های ستاره انداخت. به آهستگی گفت:

- اون روز مادرت باردار بود

- منظورت چیه

- تو چند سالت بیشتر نبود که اون اتفاق افتاد

- چه اتفاقی پدر بزرگ.

- بعد از اینکه پدرتو بعد از بوسیدن مادرت توی خیابون دستگیر کردن. با یه عده از اراذل و اوباش گردوندنش تو انظار عمومی. شکوفه مادرت اونروز حامله بود. هر چه بهش گفتم که نرو اما رفت، پدرتو  با آفتابه دور گردن،با لباس زنانه سوارش کرده بودن رو الاغ و با تحقیر و کتک کوچه و بازار میگردوندن. مادرت نتونست اون همه تحقیر و تحمل کنه. فریاد کشید مردم شوهرم اراذل و اوباش نیس، اراذل و اوباش رهبرای مملکتن که کرامت انسانو اینطور زیر پا لگدمال می کنن. این آفتابه ها رو باید دور گردن آخوندایی انداخت که مملکتو به این روز سیا انداختن.

یکی از لباس شخصی های ریشدار تا دید مادرت شعار میده، هلش داد و پرتابش کرد روی زمین. مادرت اما ول کن نبود اصلا یادش رفته بود که بارداره. دوید به سمت شهاب که اون مردک ریشو لگدی محکم زد به پهلوش. پرتابش کرد کنار خیابون و در حالی که نعره میکشید و الله و اکبر سر میداد پاشو گذاشت روی گلوشو فشار داد. درست لحظه ای که میرفت خفه شه پوتینشو از رو گلوش بر داشت و گذاشت رو شکمش و فشار داد و فشار داد و فشار داد. مادرت بیهوش شد. 

پدر بزرگ که چهره اش از خشمی پنهان مانند شعله های آتش گر گرفته بود و پلکهایش بی اختیار تکان میخورد و  شانه هایش میلرزید. ناگاه دو دستش را برد روی قلبش و آه و ناله خفیفی سر داد. ستاره با دیدن رنگ و رویش سراسیمه شد و آمد جلو و گفت:

- پدر بزرگ کافیه، تو حالت خوب نیست

او اما در حال تشنج ادامه داد:

- شکوفه مادرت بعد از اون حادثه شوم دیگه بچه دار نشد، دکترام گفتن کاری از ما دیگه ساخته نیس، به خدا توکل کنین. اونا بچه شو کشتن. خودشو هم ...


مراد که تازه از مدرسه بر گشته بود و آمده بود تا به آنها سلام کند تا چشمش به پدر بزرگ و وضعیت وخیمش افتاد سراسیمه رفت به سمت آشپزخانه و از میان قفسه ها قوطی قرصش را بر داشت و دوان دوان با یک لیوان آب بر گشت. قرص را که به او دادند بعد از لحظاتی کوتاه حالش بهتر شد. ستاره که دلش خیلی شور میزد. مدتی کنارش ماند و با دستمال مرطوب دانه های عرق را از روی پیشانی اش پاک کرد.  وقتی که حالش بهتر شد او را بردند به اتاقش و خواباندند روی رختخواب.

تهمینه که دید ستاره غافلگیر و شوکه شده است با لبخندی آمد کنارش نشست و یک دستش را انداخت دور شانه اش و گفت:

- حالش خوب میشه، هر موقع فشار خونش میره بالا دچار تشنج میشه و قلبش تیر میکشه.

- تقصیر منه 

- خودتو سرزنش نکن، اون حالش خوب میشه. من میرم یه سری بزنم به ماهی ها، گذاشتم تو ماهیتابه سرخ بشه، میترسم بسوزه.

- میخوای کمکت کنم

- نه بشین همین جا دامن طبیعت، یه نگاهی بنداز به دور و اطراف قول میدم حال و هوات بهتر میشه. خوب من رفتم


همین که رفت مراد با یک فنجان قهوه  از پله ها آمد پایین و داد به دستش:

- مادر گفت بدم بهتون

- خودت چی

- من قهوه نمیخورم، یه لیوان آب خوردم

- شنیدم آی کیوت خیلی بالاس، بازم شاگرد اول شدی و کمتر از نمره بیست رضایت نمی دی 

- باید از پدر تشکر کنی

- پدر منظورت بابابزرگه

- پدرمه دیگه، اونو از مادرم هم بیشتر ....

ستاره پرید میان حرفش و گفت:

- اوکی ... بهت حسودیم میشه.


در همین هنگام تهمینه با کفکیری در دست از روی ایوان رو کرد به سمت مراد و گفت:

- مراد مگه نشنیدی در میزنن، برو وازش کن

- دوستمه 

مراد لی لی کنان رفت به سمت در. حدسش درست بود. همکلاسی اش بود. کتابی داد به دستش بعد سوار خودرو پدرش که آنسوی خیابان منتظرش بود شد و رفت. مراد همانجا ایستاد نگاهی انداخت به جلد کتاب سپس چند بار ورق ورق زد و با خوشحالی بر گشت. ستاره پرسید:

- اون چیه تو دستته

- کتاب فرا زمینی ها

- ازش سر در می آری

- به این نوع کتابا علاقه دارم

- کیه که نداشته باشه

- به موجودات فضایی معتقدی

- استیون هاوکینگ گفته احتمال وجودشون تقریبا قطعیه

- استیون هاوکینگ میشناسمش

- همه اونو میشناسن، قبل از مرگش گفته بود:

-   زندگی هر چه قدر هم که مشکل به نظر بیاید، باز هم می توانید در کاری موفق باشید. تنها نکته این است که هرگز تسلیم نشوید. 

- منم تسلیم نمی شم 

- گفتنش آسونه

مراد کتابی را که در دستش بود دوباره ورق زد و نگاهی انداخت به عکسها، با تعجب سری تکان داد و گفت:

- معلم دینی ما گفته همه این چیزا تو قرآن اومده، احتیاجی نیس کتابای یه عده دانشمندای ملحدو بخوونیم تا ما رو به بیراهه بکشونن. اونا آخر و عاقبت خوبی ندارن. میرن تو آتیش جهنم و جلز و ولز میش. مگر اینکه از بی خدایی دست بکشن و مسلمون بشن

- عجب، منم گوشم از این حرفا پره، فعلا در حالی که دانشمندای ملحد واکسن کرونا رو کشف کردن و دارن جهانو از شر این ویروس نجات میدن، اونا دارن با روغن بنفشه و شاش شتر و تربت کربلا به جنگ کرونا میرن. 

مراد شروع کرد به خندیدن، بعد یک دستش را گذاشت جلوی دهانش تا جلوی خنده اش را بگیرد:

- اگه موجودات فضایی یه روز بیان اینجا چی، ازشون نمیترسی

- شک ندارم که اونام مث ما کنجکاون که ببینن تو این کهکشونای بی در و پیکر چه خبره. منم مث همه ازشون ترس و واهمه دارم، یعنی همه آدما از موجودات ناشناخته میترسن. ما که نمی دونیم تو مغزشون چی میگذره.. متمدنن یا وحشی، اومدن مهمونی یا میخوان زمینو اشغال بکنن. میچو کاکو گفته که ارتباط با تمدن فرازمینی  فاجعه باره و نباید با اونا ارتباط بر قرار کنیم.

- من میخوام تو ناسا کار کنم، میخوام از اسرار کائنات سر در بیارم

- خواستن توانسته، تسلیم نشو


پدر بزرگ که از روی رختخواب بر خاسته بود و بی آنکه آنها بفهمند حرفهایشان را گوش میداد. یکهو شروع کرد به دست زدن. ستاره سرش را بر گرداند و با خوشحالی از جایش پاشد و گفت:

- پدر بزرگ حالت خوبه

- من سر و مر و گنده ام، اما راستشو بخواین از حرفای شما زیاد سر در نیاوردم.

مراد با خنده چند قدم رفت جلو و دستش را گرفت و پرسید:

- پدر تو به فرازمینی ها معتقدی

- این سوالای سختو ازم نپرسین. مغزای ما پر شده از چرندیاتی که ملاها پر کردن. یه مشت خرافه که مرغ پخته رو به خنده میندازه. شما بچه ها هزار بار علم و دانشتون از من بیشتره. یالا بریم سبزی پلو با ماهی رو بزنیم تو رگ.


ستاره که به خانه بر می گشت سگ کوچولویش را در زیر چادرش در حالی که نوازشش میکرد پنهان کرد. بعد از هفته ها این اولین بار بود که پایش را به خیابان می گذاشت. انگار از تونلی از وحشت عبور میکرد. ترسی پنهان در چهره اش نمایان بود و خوف از خشک مقدسانی که همه هم و غمشان  کشتار سگ و حمله و هجوم به صاحبانشان بود. این موضوع زمانی اوج گرفت که در یکی از خیابان های پر آمد و شد یکی از ملاها با خشم لگدی به سمت سگی پرتاب کرد و سگ وحشت زده به سمتش حمله ور شد و عبایش را از دوشش در آورد و در خنده مردم کشان کشان با خودش برد. سگ در جا توسط چند نفر بسیجی آمر به معروف به طرز فجیعی کشته شد و صاحبش هم بعد از ضرب و شتم بازداشت . 

ستاره هر از گاهی می ایستاد و آرام به پس و پشتش نگاهی می انداخت و وقتی که مطمئن میشد کسی تعقیبش نمی کند به راهش ادامه میداد. این خوف و هراس بعد از آن حادثه وحشتناک طبیعی بود و او برای عبور از آن ورطه تاریک احتیاج به زمان داشت. سگ کوچولویش را که ساکت و آرام در آغوشش بود کمی فشرد و احساس آرامش کرد. قدمهایش را بلندتر کرد. در وسطای راه ناگهان شنید کسی از پشت صدایش می زد سرش را بر گرداند دید مراد است:

- مراد تویی

- پدر گفت تو رو تا خونه همراهی کنم

- باشه بیا

- نشاط کجاست

ستاره لبخندی زد و آرام چادرش را باز کرد و نشانش داد و گفت:

- اینجا قایمش کردم، میگن سگ گردانی با فرهنگ اسلامی جور در نمی آد و خلاف اخلاقه

- عجب

- عجب، مش رجب، ریش امام یک وجب

مراد زد زیر خنده و در حالی که سرش را با یک دستش می خاراند. نگاهی انداخت به ستاره. پرسشی در ذهنش موج میزد و مردد بود که آیا بپرسد یا سکوت پیشه کند. ستاره که از حرکاتش متوجه شده بود او با خودش کلنجار میرود با تبسم پرسید:

- چی تو کله اته مراد

او هم من و من کرد و نگاهی به جلد کتابی که در دستش بود و سپس گفت:

- تو کتاب فرازمینی ها نوشته که بیگانگان یا همون فرا زمینیا میون ما حضور دارن. اونا شکل فیزیکی ندارن. شایدم تو من حلول کرده باشن

- من اونقدر مشکلات تو ذهنم وجود داره که به تنها چیزی که تو دنیا فکر نمی کنم فرازمینیا هستن.

- اگه اونا یه ویروسی صد بار کشنده تر از کرونا تولید کنن و نسل انسانو و بسیاری از موجودات دیگه رو منقرض کنن چی، بازم در باره اش فکر نمی کنی

- هنوز علم ثابت نکرده که موجودات هوشمند دیگه ای تو دنیا باشه

- اینا رو از خودت در آوردی، نزدیک به 200 میلیارد کهکشان وجود داره هر ستاره حداقل یک سیاره کنار خودش داره و هر 6 سیاره یکی شبیه به زمین خودمونه.

ستاره که از پرچانگی اش و علاقه و کنجکاوی اش به موجودات فضایی متعجب شده بود و بر اثر همین بحث و گفتگو ترس و هراس پنهانش را فراموش کرده بود سری تکان داد و گفت:

- من مرغم یه پا داره همون که گفتم

- اما خودت تو خونه بهم گفته بودی که هاوکینز و نمی دونم اون یکی ... چی بود

- میچیو کاکو

- آره همون تایید کردن که فرازمینی ها وجود دارن و شکی تو این نیس. اما نباید باهاشون تماس گرفت.

- من گفتم

- آره خودت گفتی

- راست میگی، اما ما دیگه رسیدیم به خونه یعنی پایان خط. میخوای بیای تو

- نه میخوام زود بر گردم کتاب فرازمینی ها رو بخوونم. امشب تا صبح تمومش میکنم

- اگه از من میشنوی شبو زود بگیر بخواب تا صبح بهتر بتونی به درس و مشقت برسی

- نه، هیچی برا من مهمتر از تموم کردن این کتاب نیس، من رفتم خداحافظ

- بیا یه نوک پا تو

- من رفتم. 

ستاره کلید انداخت و در را باز کرد و با لبخند نگاهی کرد به مراد که با گامهای تند و بلند به سمت و سوی خانه اش میرفت. میدانست در فکر و ذهنش چه میگذرد و شک نداشت تا کتابش را تمام نکند پلکهایش را نمی گذارد روی هم. نشاط را در حیاط خانه رها کرد و خودش همانجا دم در نشست و ناگاه خاطرات دوران کودکی در ذهنش زنده شد. روزی که در کنار درخت پر شکوفه سیب با چشمهای بسته دستان کوچکش را در زیر آفتاب صبحگاهی باز کرده بود و آرزو کرد پرنده خوشبختی سایه اش بیفتد روی سرش. سپس روی لب زمزمه کرد:

- وقتی شراره ناپدید شد خوشبختی هم محو و ناپدید شد.

چند قطره اشک نشست روی گونه اش. سرش را از روی زانویش بلند کرد. دید مادرش روی رواق ایستاده است و نگاهش میکند. با آستینش اشکهایش را پاک کرد و برای اینکه او متوجه نشود لبخندی زد و با گامهای آهسته رفت به سمتش. بی آنکه حرفی بزند در بغلش گرفت و لحظاتی در همان حال ماند. شکوفه با دو دستش گونه اش را بنرمی فشرد و گفت:

- ستاره داشتی گریه میکردی، اتفاقی افتاده

- نه مادر اشک خوشحالیه

- اشک خوشحالی یعنی من دخترمو نمیشناسم

- گفتم که حالم خوبه

- پس اشک خوشحالی نیس، حالا به مادرتم دروغ میگی

ستاره که از پاسخ درست و حسابی شانه خالی میکرد برای اینکه بحث را عوض کند و او را که خودش درگیر مشکلات روحی بود آزار ندهد با تبسم گفت:

- مادر من تشنمه

- برو تو یخچال یه آب خنکی واسه خودت بر دار

ستاره برای اینکه باهاش درد دل کند باز هم بهانه آورد و گفت:

- میخوام رو ایوون موهامو ببافی

- موهاتو ببافم

- چند سالیه که موهامو نبافتی، تازه هوام خیلی عالیه، بذار با موبایلم یه موزیک ملایم بذارم، خودت انتخاب کن، موسیقی کلاسیک یا ترانه های مورد علاقه ات

- پیانو جواد معروفی با حال و هوام جور در میاد

- برات قطعه خواب های طلایی رو میذارم، بذار بلوتوتو متصل کنم به اسپیکر، کیفیتش خیلی بهتر میشه

شکوفه که شروع به بافت هلندی دو طرفه موهای دخترش کرد.با شنیدن پیانو تارهای احساساتش به ارتعاش در آمد و قطره های اشک بی اختیار از چشمانش سرازیر. ستاره که متوجه شده بود با شیطنت گفت:

- مادر اگه میخوای اشک بریزی موزیکو خاموش می کنم

- تو از کجا میدونی دارم گریه میکنم مگه پشت سرتو هم می بینی

-  منم که قبل از خواب این قطعه رمانتیکو گوش میکنم اشکام در میاد

- تاثیر موسیقیه دیگه.

بعد لحن صدایش را به شکل مضحکی عوش کرد و با تمسخر ادامه داد:

-  اما حیف که حرامه

- حرام

- مگه نشنیدی تو حدیث اومده هر کس به لهویات گوش دهد در روز قیامت در گوش او سرب مذاب ریخته خواهد شد.

ستاره که میدانست مادرش به طنز این حدیث را نقل کرده است تعمدی موبایلش را خاموش کرد و رادیو را روشن. آخوندی داشت در باره روابط جنسی بین زوجین از نگاه امامان معصوم به تفصیل سخن می راند:

 - شب هنگام که پرده ها فرو می افتد، خواب بر پلک ها چیره می شود بر هیچ بانویی روا نیست که بخوابد، مگر آن که خویشتن را به آغوش شوهر بسپارد. باید لباس از تن به در آورد و لخت و برهنه کنار شوهر بیارامد و پوست بدن خویش به بدن شوهر بچسباند تا تحریکش کند. بانوان محترم باید این چنین خود را به شوهران عرضه دارند. 

به اینجا که رسید هر دو پقی زدند زیر خنده. ستاره با شیطنت گفت:

- مادر نخند. 

- ساکت بذار گوش کنیم آقا داره درباه عرضه کردن زن به شوهرش میگه. آخوند ادامه داد:

 - مراقب باشید، رو و پشت به قبله با همسر خویش هم بستر شدن، زشت و ناپسند است

 اگر فرزند کم عقل ودیوانه و جذامی نمی خواهید در اول، وسط و آخر ماه قمری با همسر خود در نیامیزید 


هر دو قاه قاه زدند زیر خنده.. ستاره که از سخنان صدم من یه غازش خسته شده بود دوباره موبایلش را از کنار دستش بر داشت و موزیک گذاشت:

هر دو با هم به همراه ترانه شروع کردند به خواندن:

امشب دلم میخواد تا فردا می بنوشم من

زیباتـــــــرین جامـــه هایــم را بپوشــــم مـــن

با شوق بی حد باغچه هامون رو صفا دادم

امشب تا می شد گل توی گلدونها جا دادم

بعـــــداز جدایـی ها آن بی وفایــی ها فردا تو می آیــی


موهای ستاره که به شکل زیبایی بافته شد از جایش بر خاست و دوید به سوی آینه در اتاقش. با تبسم نگاهی به خودش کرد و موهای بلند بافته شده اش را انداخت روی شانه اش. دستی به آن کشید. یک انگشتش را گذاشت روی خال کنار لبش. لبخندی زد و از خوشحالی دور خودش یکبار چرخید و سپس دوان دوان بر گشت به ایوان. شکوفه پرسید:

- چطوره

- محشره خیلی خوب بافتی، این مدلیشو ندیده بودم

- مدل بافت هلندی دو طرفه

- میخوای بازم موسیقی گوش کنیم

شکوفه طنزآلود گفت:

- میخوای گناه کبیره کنی

- مادر چرا آخوندا اینقدر با موسیقی مخالفن

- اونا که از خودشون نگفتن، از قول ائمه نقل میکنن.

- یعنی تو گوش ما هم که موسیقی گوش کردیم خدای مهربون سرب مذاب میریزه

- تو خودت عقل و منطق داری، اونا رو بذار رو هم و ببین نتیجه اش چیه.

- نتیجه اش اینه که خدا مهربون نیس

- به خاطر همین حرف کفر آمیزت میری جهنم و طوری آتیش تو حلقت میریزن که از دبرت در بیاد

- بسه مادر، آدم از چنین خدایی وحشت می کنه.

- برا همین باید از خدا ترسید

ستاره دوباره قطعه ای دیگر از پیانو گذاشت و خم شد سرش را تکیه داد به سینه مادرش. او هم دستان نوازشگرش را به نرمی کشید به موهایش و با صدای آرامش بخش موزیک سرش را بنرمی تکان داد و پر کشید و رفت به رویاهای دور و درازش. به روزهای نخستی که با شهاب آشنا شده بود و اولین شعله های گذازان عشق در ژرفای وجودش زبانه کشید.


آنها در رویاهای خود پرسه میزدند که ناگاه از خیابان داد و فریادهای کر کننده ای بگوش رسید. عده ای میدویدند و عده های نعره میکشیدند. ستاره سرش را از روی سینه مادر بلند کرد و نگاهی به او:

- چی شده مادر

- نمی دونم، تو همین جا بمون من میرم یه سری میزنم

ستاره از پله ها دوید پایین بطرف نشاط که سرش را مچاله کرده بود میان دو دستش. خم شد در آغوشش گرفت و برگشت به ایوان. شکوفه چادرش را انداخت روی سر. در را باز کرد و نیم نگاهی به اطراف. جمعیت در حول و حوش موج میزد. با خودش گفت:

- شاید تصادف شده

آنسوی خیابان زن همسایه که چشمش به او افتاد. آمد به سمتش. شکوفه پرسید:

- سلام، چی شده

- چن نفر بنر قاسم سلیمانی رو پاره کردن و به آتیش کشیدن. اونجا رو نیگا یکی از اونا رو گرفتن. خدا مرگم بده، شکوفه خانوم شما برین تو

شکوفه چادرش را کشید روی صورتش و دست زن همسایه را گرفت و افتادند به راه. جوانی لاغر اندام که دستبند بدست داشت در کنار دو  نفر از اطلاعات سپاه ایستاده بود. شکوفه نگاهی به او انداخت. دلش تند تند شروع کرد به تپیدن. میدانست چه بلایی روی تخت شکنجه بر سرش خواهند آورد. نیروهای انتظامی مردم را از صحنه پراکنده میکردند و دائم با بی سیم با بالا در تماس. در همین لحظه یک از لباس شخصی ها که از خشم دندانهایش را بهم می سایید جفت پا رفت به سمت جوان شعار نویس. چنان محکم او را به دیوار کوبید که خون از سر و صورتش فواره زد. دو لباس شخصی دیگر که خون جلوی چشمشان را گرفته بود با نعره آمدند به کمکش و با پوتین نوک آهنی افتادند به جانش:

- عکس آقا رو به آتیش میکشی ها سگ توله. 


دو نفر از ماموران انتظامی با سرعت رفتند که آنها را دور کنند اما یکی از آنها که قلجماق تر بود اسلحه کمری را  گرفت به سمتشان و گفت:

- این سگ توله عکس آقا رو به آتیش کشید، باید تقاصشو پس بده،  به ولای علی قسم به آتیشش میکشم.

 ماموران که آنها را میشناختند و حتم داشتند که شوخی نمیکنند. با دیدن اسلحه هایشان پا پس کشیدند. 

 وقتی که آن جوان را در زیر پوتین ها له و لورده کردند. جسد بی جانش را انداختند پشت خودرو . همین که خواستند صحنه را ترک کنند. یکی از آنها که اسمش  شعبان بود در میان هیاهوی جمعیت که در آنسوی خیابان ایستاده بودند چشمش افتاد به یک نفر که از ابتدا از صحنه فیلم میگرفت. با دست زد به شانه همکارش و گفت:

- خلیل اونجا رو

- چی شده

- یکی داره از میون جمعیت فیلمبرداری میکنه

- شاید بچه های خودمون باشه

- نه نیس،اگه فیلمو بفرستند شبکه های معاند دخلمون در میاد

- راست میگی سیبل میشیم

- دنبالم بیا.

- انگار دو نفرن، نیگا یکی هواشو داره، نکنه منافق باشه، اونا خطرناکن

خلیل با یک دست دماغش را خاراند. ایستاد نگاهش را سر داد میان جمعیت. خم شد بند پوتینش را محکم بست و در همان حال دوباره فردی را که با موبایل گرانقیمتش فیلم میگرفت از خاطرش گذراند. ماسک ضد کرونا به چهره اش بود و عینکی تیره. بنظر میرسید که به طور عمدی و برای اینکه شناخته نشود عینک را به صورتش انداخته است. پا شد یک دستش را گذاشت توی جیب اورکتش و قبضه کلتش را فشرد.  اشاره کرد به شعبان و تند و تیز دویدند به سمت جمعیت. خلیل سرش را به اینسو و آنسو چرخاند اما از سوژه ای که به دنبالش می گشتند اثری نبود. شعبان ناگاه با صدای بلند در انتهای جمعیت صدایش زد:

- خلیل دارن فرار میکنن

خلیل دوید به سمتش

- کجا غیب شدن

- اوناش اونطرف خیابون، بدو

مسافت کوتاهی بدنبالش دویدند اما آنها خیلی دور شده بودند. خلیل نفس نفس زنان ایستاد با حالتی متشنج نگاهی انداخت به اطرافش. چشمش خورد به یک موتوری. دستهایش را بسویش تکان داد. موتوری که از ریخت و قیافه شان حدس زده بود چه کسانی هستند مانوری داد و راهش را کج. شعبان از پشت دوید و لباسش را چسبید. وقتی اعتراض کرد با لگدی پخش و پلایش کرد وسط خیابان. دو نفری با حداکثر سرعت در امتداد خیابان گاز دادند.  سر نبش خیابان ایستادند به اطراف چشم دوختند اما رد و اثری ازشان پیدا نبود.  خلیل تفی پرتاب کرد و گفت:

- سگ مصبا در رفتن اگه ویدیو رو بفرستن شبکه های معاند کارمون ساخته س، هر طور شده باید پیداشون کنیم.

به شعبان که پیاده شده بود و اطراف را کنکاش میکرد گفت :

- میگی کجا رفتن

- شاید تاکسی گرفتن

- نه باید همین دور و برا باشن. خوب اطرافو بپا

سیگاری روشن کرد و  بعد از چند پک پی در پی نگاهش را روانه کرد به سمت مغازه های دو سوی خیابان. اما خبری نبود. سوتی کشید و شعبان دوید و سوار ترک موتور شد. دوباره به گشت زنی پرداختند. در کنار یکی از قهوه خانه ها چشمش افتاد به چند نفری که ایستاده بودند و با هم گپ میزدند. همین که نزدیکشان شد دو نفر از آنها فاصله گرفتند و پیچیدند داخل کوچه و شروع به دویدن. آن دو نفر که یکی از آنها کلاهش را تا نزدیکی های ابرو پایین کشیده بود آرش و کیوان بودند که بطور اتفاقی از آن منطقه عبور میکردند و وقتی که چشمشان به برخورد وحشیانه ماموران افتاد ، آرش در جا موبایلش را از جیبش در آورد و شروع کرد به فیلمبرداری.

وقتی متوجه شدند کوچه بن بست است. سراسیمه نگاهی انداختند به اطراف. خلیل و شعبان به سرعت می آمدند به سمتشان. یکی از درها باز بود. دویدند داخل خانه و از پشت در  را بستند . دو زن در حیاط منزل کنار حوض روی نیمکت مشغول پاک کردن سبزی ها بودند.  روسری نداشتند. تا چشمشان بهشان افتاد شروع کردند به جیغ و داد. کیوان نفس نفس زنان رو به آنها کرد و گفت:

- ببخشید ما با شماها کاری نداریم فقط در حیاط خونه رو برا چند لحظه باز نکنین. ما دزد نیستیم

در همین لحظه صدای کوبیدن مشت و لگد روی در خانه شنیده شد. زن خانه دار که بسیار وحشت کرده بود و میلرزید هاج و واج نگاهی کرد به آنها و زیر لب گفت:

- یا صاحب الزمان خودمو سپردم به تو

کیوان چشمش افتاد به زیر زمین خانه و گفت:

- آرش چطوره بریم زیر زمین مخفی شیم

آرش بی آنکه جوابش را بدهد گفت:

- کمک کن اون نردبونو از زیر پله ها بذاریم رو دیوار.


دویدند به سمت نردبان و بصورت مایل تکیه دادند به دیوار خانه همسایه. کیوان میخواست از نردبان برود بالا که آرش دستش را گرفت و گفت:

- کلک مرغابی

- منظورت چیه

- بیا بریم زیر زمین 

- آخه ریسکش خیلی زیاده، اگه اینا لومون بدن چی

- حرفت نباشه

- اوکی هر چی تو بگی


 دویدند به سمت زیر زمین . در همین حال در چوبی حیاط خانه با ضربات سنگینی شکسته شد. خلیل و شعبان مثل گرگی زخمی پریدند داخل. زن خانه دار تا اسلحه را در دستشان دید در دم بیهوش شد و افتاد داخل حوض. خلیل که مثل سگی هار زوزه میکشید چشمش افتاد به نردبان. فکر کردند از آنجا در رفتند.  با هم از نردبان کشیدند بالا و از آنجا پریدند داخل خانه همسایه. کیوان و کوروش که آنها را می پاییدند، وقتی دیدند که دور شدند ابتدا دویدند و زن خانه دار را از داخل حوض کشیدند بیرون و سپس از خانه زدند بیرون.  دم در چشمشان افتاد به موتور خلیل و شعبان. سوار شدند و همین که  از کوچه به ابتدای خیابان رسیدند. خلیل که چشمش به آنها افتاد نعره ای کشید و الله و اکبری سر داد. کیوان گفت:

- آرش برو به سمتشون، میخواهم بترسونیشون

- خل شدی 

-  گفتم برو

آرش گاز داد و با حداکثر سرعت رفت به سمتشان. آنها هم که انتظار چنان جسارتی را از طرف آنها نداشتند غافلگیر شدند و از وسط خیابان دو پا که داشتند دو پا هم قرض گرفتند و دویدند به پیاده رو. کیوان زد زیر خنده. آرش گفت:

- میخوای یه دفعه دیگه بترسونیمشون

- نه واسه امروز کافیه

تا که دور زدند و راهشان را کج کردند خلیل که آدم کار کشته و حرفه ای بود در جا عکس العمل نشان داد و بسمتشان شلیک کرد. گلوله ای نشست به بازوی کیوان. نگاهی انداخت به دستش و به خونها. به آرش گفت که او برساند به منزلش. همین کار را هم کرد. آرش که اصلا از تیر خوردنش خبر نداشت. سرش را  کمی بر گرداند و بی آنکه نگاهش کند گفت:

- تو برو خونه ات، منم این موتورو یه جایی گم و گور میکنم و بعد بهت زنگ میزنم. 


سپس گاز داد و با سرعت دور شد. کیوان در حالی که یک دستش را روی بازویش گذاشته بود وارد منزل شد و با پارچه ای بازویش را به کمک دندانهایش بست. زخم عمیق نبود و گلوله بعد از اصابت با خراش کوچکی رد شده بود.

آمد روی رواق. تکیه داد به دیوار. نگاهی انداخت به حیاط. از گربه اش خبری نبود. احتمال داد از روی دیوار پریده باشد به خانه همسایه ها. در نگاهش یاس و ناامیدی موج میزد و خستگی. همین که چشمهایش را بست ناگاه چهره پدرش آویزان روی سقف خانه در خیالش ظاهر شد. دست و پا میزد و پاهایش را در هوا تکان میداد. با چشمهای از کاسه در آمده نامش را روی لب می آورد.

یکهو از وحشت پلکهایش را باز کرد و با ضجه گفت:

- پدر، مادر چرا تنهام گذاشتین، چرا چرا منو با خودتون نبردین. این زندگی بی شما دیگه به چه دردم میخوره. من، من، من دیگه نمیخوام زنده بمونم. عاصی شدم، دارم دیوونه میشم، نه، نه دیگه نمیخوام زنده بمونم نمیخوام

بعد از لحظاتی که آرام گرفت نگاهش را پر داد به گله هایی از ابرهای سیاه که از افقها در حرکت بودند. بادی تند شروع کرد به وزیدن و چنگ زدن به شاخه و برگ درختان. 


در همین لحظه، زنگ در  خانه بگوشش خورد. حال و حوصله باز کردن در را نداشت. در خودش مچاله شد. دمرو افتاد روی رواق. میترسید چشمهایش را روی هم بگذارد و دوباره آن صحنه وحشتناک در نظرش زنده شود. یکهو دید که گربه اش از حیاط خانه همسایه پرید روی دیوار. چند بار میو میو کرد. صدایش زد و خواست برود به سمتش   که دوباره زنگ در به صدا در آمد. به سختی از جایش پا شد. هنوز از پله ها پایین نیامده بود که یک آن به ذهنش زد که نکند همانها باشند که تعقیبشان میکردند. بعد از سر یاس و استیصال گفت:

- به جهنم، مرگ یکبار شیون یکبار بذار منو بکشن. بالاتر از سیاهی که رنگی نیست

در حیاط را با احتیاط کمی باز کرد و تا چشمش به ستاره افتاد گفت:

- ستاره تویی

ستاره تا چهره بی جان و زخم روی بازویش را دید با لکنت گفت:

- چی شده کیوان از جنگ بر گشتی

- چیزی نیست بیا تو

ستاره به همراهش راه افتاد. از روی پله ها نگاهی انداخت به ابرهایی که لجام گسیخته بر معابر آسمان به پیش می تاختند و صدای ناله و شیون بادها که گیسوان بلند درختان را با خود به اینسو و آنسو میبردند و زوزه میکشیدند. کیوان در حالی که یک دستش را گذاشته بود روی زخم بازویش گفت:

- بموقع رسیدی 

هنوز حرفش را تمام نکرده بود که طبل های رعد و برق به صدا در آمدند و در پس آن بارانی تند و بی امان. همانجا روی ایوان نشستند. ستاره نگاهی به چشمهای خسته اش انداخت. خواست بند کفش اش را باز کند که کیوان گفت:

- خودم بازش میکنم

- با یه دست

- باشه، جورابمو خودم در میارم

- چایی یا قهوه

- قهوه

- منم قهوه میخورم

- فقط، شرمنده یخچال خالیه

ستاره از زیر چادرش ناگاه یک بطری شراب بیرون آورد و گفت:

- سورپرایز

کیوان با تعجب گفت:

- از کجا گیرش آوردی

- از زیر انبار خونه کش رفتم

- ناقلا

بعد با شوخی گفت:

- اگه پدرم بفهمه پوستمو قلفتی میکنه 

- من تا بحال شراب نخوردم

- مگه من خوردم

- پس میخوای چیکار کنی

- میخوام امشبو اینجا بمونم و با هم خوش بگذرونیم

کیوان با تعجب به چشمهایش خیره شد و یک لحظه نگاهشان به هم تلاقی کرد. انگار جرقه ای در قلبشان زده شد. کیوان گفت:

- پس میخوای با این شراب منو مجبور به عمل خلاف شرع کنی.

- مجبور نه، وسوسه

- راستی راستی میخوای شبو اینجا بمونی

- با این بطری شراب هفت ساله.

- پدر و مادرت چی

- اونش با من

سپس روسری اش را از سرش در آورد و پرتابش کرد روی زمین و نشست در کنارش.


ستاره که میدانست او با مرگ پدر و مادرش ضربه سخت و کمرشکنی خورده است میخواست به نحوی از انحا دلداری اش دهد و حال و هوایش را عوض کند. از سویی در اعماق قلبش احساس میکرد که دوستش دارد. عشقی آتشین که مانند آتشفشانی گدازان که مراحل آغازینش را طی کرده است در حال فوران بود. او با آنکه در رفتار و کردارش بی پروا جلوه میکرد اما در بیان عشق و احساساتش شرم میکرد و جرئتش را نداشت که در رویارو ابرازش کند.

از زمانی که عشق در قلبش طلوع کرد روز و شبش با فکر و ذکر کیوان میگذشت. دلتنگش میشد. از دوری اش غم و غصه میخورد. با او به رویاهایش به سیر و سفر میرفت. گاه هم مثل دیوانه ها در خلوت سکوت پر راز و رمزش با او پچ پچ میکرد و حرفهای قشنگ عاشقانه میزد و شعر میخواند و میرقصید. به عکسش که در لای یکی از کتاب ها پنهان کرده بود مدتها خیره میشد. به چشم های قهوه ای روشنش. به موهایی که تا شانه هایش قد کشیده بود. به نگاه راز آلودش. به ابروهایش که وقتی خشمگین میشد به هم گره میخورد. به عطر پنهان در خنده هایش.

بعد میرفت روبروی آینه می ایستاد و به آرایش خود میپرداخت. لباس هایی را که  دوست داشت می پوشید و با خود فکر میکرد که رنگ مورد علاقه عشقش چیست. چه نوع لبخندی را می پسندد. به چه موضوعی علاقه مند است. دوست دارد درباره چه چیزی با هم گپ بزنند. آیا از عطری که به خود زده است او خوشش می آید یا اصلا دوست ندارد که او به خودش ادکلن بزند. درباره رنگ پیراهن آستین کوتاه و دامنش چه نظری دارد از لبهای گوشت آلود و هوسناکش و ابروهای پهن و مانکنی اش .

 ستاره با آنکه با مادرش در باره عشق دوپامینی صحبت کرده بود و به خود گفته بود که به فاز بالا و بلندتر یعنی عشقی فراسوی تن بال و پر خواهد گشود اما غریزه بقا و قوه نیرومندش چنان روح و جانش را تسخیر کرده بود که هر مفر و گریزگاهی را به راهش بست. در دریایی خوف انگیز و بی ساحل افتاده بود با موجهایی عاصی و شرزه. عشق قوه تفکرش را فلج کرده بود و او را کور. 


قهوه را که نوشیدند ستاره گفت:

- بذار به زخمات یه نگاهی بندازم، مطمئنی فقط یه خراشه

- باید یه پیرهن دیگه تنم کنم

- بذار کمکت کنم

- نه خودم میتونم

- با یه دست که نمی شه، لباسات کجان

- تو کمد

- میرم ورش دارم

- اتاقم بهم ریخته س


ستاره پا شد. اتاق به راستی درهم اشفته بود و همه چیز پخش و پلا. در کمد را باز کرد و زیر پیراهنش را بر داشت. نگاهی انداخت به در و دیوار و عکس پدر و مادرش. اندوهی دلش را چنگ زد. با شتاب آمد به ایوان. همین که خواست که کمکش کند تا لباسش را در بیاورد. کیوان گفت:

- گفتم خودم میتونم، چلاق که نشدم

ستاره از لحن صدایش کمی دلخور شد اما تبسمی کرد و گفت:

- باشه من قصد و غرض خاصی نداشتم

- تا تو یه قهوه دیگه برا خودت بریزی من میرم زیر دوش و زود بر میگردم

- باشه

- پس من میرم یه قهوه دیگه برا خودم بریزم

در فرجه ای که کیوان رفت حمام کند. موبایل ستاره زنگ زد:

- سلام مادر

- چطوری دخترم، کجایی

خواست بگوید که آمده است پیش کیوان اما پشیمان شد و حرفش را تغییر داد و گفت:

- پیش یکی از همکلاسی هام هستم

- ستاره

- بله

- کجایی

- خوب باشه، اومدم یه سری به کیوان بزنم

- همینو صاف و ساده بهم بگو، من که لولو خورخوره نیستم

- ببخشید مادر

-  به هر حال من منتظرتم

ستاره من من کرد و گفت:

- باشه بر میگردم

- میدونم بر میگردی اما کی، چه زمانی

- زود بر میگردم

- آخه ما دلواپسیم

- ما، مگه پدر خونه س

- آره اومده خونه. 

- زنگ میزنم

- باشه دخترم پس منتظریم

ستاره که فکر میکرد حرفهای مادرش دخالت در کارهای خصوصی اش است ناراحت شد و موبایلش را خاموش کرد و انداخت داخل کیف. با خودش گفت:

- مادر زندگی خصوصی من به خودم مربوطه من دیگه بزرگ شدم

شهاب که بعد از دوش گرفتن و عوض کردن لباس حال و هوایش تغییر کرده بود در کنار ستاره در اتاق نشیمن روی صندلی نشست و تلویزیون را روشن. بعد از شنیدن اخبارهایی در باره کرونا و مرگ و میرهای نجومی . بلوتوث موبایلش را به تلویزیون وصل کرد و کلیپی آرامش بخش از صدای طبیعت و آبشار و جنگل و پرندگان با موسیقی ملایم گذاشت. ستاره هم شراب را در دو گیلاس پایه دار که روی میز بود پر کرد. جام را در دست گرفتند به چشم های هم یک آن خیره شدند. لبخندی بر گونه هایشان درخشید. شهاب گفت:

- خدایا مرا ببخش، این اولین جام شرابمه

ستاره گفت:

- منم اولین باره که شراب میخورم، اگه خدایی هم وجود داشته باشه. از لذت بردن بندگانش نباید خشمگین بشه. 

- به سلامتی

- به سلامتی چی

- به سلامتی تو ستاره، به سلامتی لبخند قشنگت

ستاره که منتظر این جمله رمانتیک از دهان کیوان نبود چشمانش از شادی درخشید جام ها را به هم زدند و نوشیدند. جام دوم را که سر کشیدند احساس خوشی به آنها دست داد. ستاره در حالی که تن و بدنش گرم شده بود گفت:

- یه راهب قرن چهاردهم میلادی گفته:

-  الکل عمرو طولانی میکنه، منش های بدو از بین می بره، قلبو زنده میکنه و جوونی رو زیاد 

- پس چرا خدا حرومش کرده .

- تو این دنیا حرومش کرده اون دنیا حلاله. 

- این خدام  فقط نسیه به بنده هاش میده

- اون دنیا وجود نداره اصلا و ابدا

- پس به سلامتی این دنیا و لبخند زیبات ستاره

تا این جمله شاعرانه را گفت. تار احساسات ستاره به ارتعاش در آمد. لذتی ناب و افسار گسیخته را در اعماق وجودش احساس کرد. لذتی که با نوشیدن شراب چند برابر شده بود. یک دستش را نرم و آرام گذاشت روی دست کیوان که روی میز بود کمی فشرد. به هم خیره شدند نت های ملایم موسیقی که فضا را پر کرده بودند نرم نرمک پر گرفتند و انگار در خونشان جاری و ساری شدند. احساسی آتشین در رگ و روحشان زبانه می کشید. خواهشی گرم و شفاف. با وسوسه ای شیطانی زل زدند به هم. ستاره نزدیک تر شد صدای نفس های تبدار هم را می شنیدند و نیرویی مرموز از درون که آنها را مانند دو قطب آهنربا با قوه ای که مقاومت در برابر آن بس بیهوده و عبث بود به هم میکشاند. لبهایشان را روی هم گذاشتند و در همان حال دست های هم را به هم فشردند. صدای نفس هایشان هر دم تندتر و گرمتر میشد و التهابی پنهان که در ژرفای وجودشان تنوره می کشید. کیوان سرانگشتانش را فرو برد در میان جنگل گیسوان تاریک ستاره و به نرمی نوازشش کرد ستاره هم که در لذتی بی انتها غوطه میخورد خودش را به تمامی رها کرد در میان آغوشش. بوسه های نرم کیوان بناگوشش را نواز میکرد و از آنجا به روی گونه هایش میخیزید. دستان هم را گرفتند و در حالی که به هم نگاه میکردند آرام آرام رفتند به روی تختخواب. ستاره با شیطنتی آمیخته با شرم نگاهی به بالا و پایین کیوان انداخت. نگاهی گستاخانه و جسور. سپس دکمه های پیراهنش را به آرامی باز کرد و انداخت در کف اتاق. رویش را بر گرداند. کیوان چند قدم آمد جلو و در حالی که بر شانه های عریانش بوسه میزد بند سوتینش را باز کرد و سرانگشتانش را از پشت لغزاند به روی پستان های سفت و هوسناکش. ستاره  باسنش را چسباند به او و بنرمی فشار داد مدتی کوتاه در همانحال ماندند و سپس یله شدند به روی تختخواب. خونی جوشان در رگانشان متلاطم شده بود و مستی ای ناب و کفرآمیز. کیوان در حالی که دانه های عرق بر پیشانی اش نشسته بود چند بار به نرمی لبهایش را بوسید و آرام آرام رفت به سمت پستانهای شهوتناکش و سپس لغزید به سمت ناف و پایین و پایین تر...


معلوم نبود چه مدت درهم می پیچیدند و به هم گره میخوردند و در سکوت رازآلود اتاق در لذت هماغوشی غرق شده بودند که ناگاه زنگ در خانه به صدا در آمد. با بهت به هم نگاهی انداختند. ستاره گفت:

- ساعت چنده

- نمی دونم اما شب شده

- شب شده

- احتمالا مادرم باشه، 

دوباره زنگ در خانه به صدا در آمد. کیوان پا شد و لباسش را تند و تیز به تنش کرد و پشت آیفون صوتی گفت:

- کیه

- منم شکوفه ، ستاره اونجاس

- آره اینجاس

- من پشت در منتظرم

- یه لحظه صبر کنین خودش میاد درو واز میکنه

ستاره که سراسیمه لباسش را پوشیده بود. لبهایش را پاک کرد و دستی کشید به سر و صورت و موهایش. بدون خداحافظی از پله ها سرازیر شد و رفت در را باز کرد. مادرش که مدتها عشق و عاشقی را در چهره های گر گرفته اش خوانده بود بر خلاف انتظارش با مهربانی گفت:

- چرا موبایلتو خاموش کردی

ستاره به دروغ گفت:

- موبایلم خاموشه، حتما باطریش تموم شده

مادر از بوی دهانش فهمید که شراب خورده است اما سکوت کرد و قفل دهانش را بست. ستاره چشمش افتاد به پدرش که در آنسوی خیابان در خودرو نشسته بود. احساس شرمی خفیف در رگ و روحش دست داد. بدون آنکه به چشمهای پدرش نگاه کند سلامی کرد و سوار شد. به خانه که رسید یکراست رفت توی رختخواب. هنوز مستی هماغوشی و عطر سرانگشتان کیوان را که بر تنش میلغزید احساس میکرد و گرمای لذتی ناب که سبکبال به اوجهایش پر میداد. با خود گفت:

- چه گناه لذت بخشی. 

*****

شهاب صبح زود پس از خوردن صبحانه رفته بود به اداره. شکوفه هم بعد از رفت و روب کردن اتاقها از نانوایی محل چند نان بربری خرید و یک راست بر گشت به خانه. پس از اینکه چایی ای برای خود ریخت رفت به طرف اتاق ستاره. آهسته و آرام در را باز کرد و دزدکی نگاهی انداخت. ستاره با دو دستش بالش را بغل کرده بود و طاق باز در خوابی سنگین فرو رفته بود. خواست بیدارش کند اما منصرف شد. دو ساعت گذشت اما باز هم بیدار نشد، کنجکاو شد دوباره رفت به سراغش. این بار رفت جلوتر. در کنارش نشست و به آرامی دستی زد به شانه اش:

- ستاره دخترم

ستاره که انگار پلکهایش با چسب های دو قلو مهر و موم شده بود. بسختی چشمهایش را باز کرد و خمیازه ای کشید. وقتی چشمش به مادرش افتاد با لبخند گفت:

- ساعت چنده مادر

- لنگ ظهره

- راست میگی؟

شکوفه ساعت مچی اش را گرفت جلوی چشمهایش. شکوفه گفت:

- دوازده و سی دقیقه خدای من از ظهرم گذشته

بعد به شوخی ادامه داد:

- ای وای نمازم قضا شد

شکوفه گفت:

- مث اینکه دیروز بهت خوش گذشت

- منظورت چیه

- کسی که تا لنگ ظهر می افته تو رختخواب یعنی کیفش کوکه، خیلی هم کوکه.

- راست میگی مادر، من کیفم کوکه و شنگولم

- خوب بگو جریان چیه

- هیچی فکر کنم برا آب و هوای بهاریه

- مادرتو خل گیر آوردی

- بخدا راست میگم

- تازه قسمم میخوری

- من میرم صبحونه یه چیزی بخورم

- حالت خوب شکوفه، ساعت نزدیک یک بعد از ظهره، من ناهارو آماده کردم

- من گشنمه مادر، ناهار چی داریم. 

- ماکارونی 

- آخ جون، همون غذای مورد علاقم

- پس پاشو دست و صورتتو بشور تا من سفره رو بندازم


شکوفه که بر گشت تا سفره را پهن کند به فکرش زد که بوی شرابی را که دیشب از دهانش شنید باهاش در میان بگذارد. اما با بالا و پایین کردن قضیه پیش خودش، منصرف شد. همان طور که با خودش کلنجار میرفت ستاره یکهو از پشت دو چشمش را با دستهایش گرفت:

- مادر چی شده داری با خودت حرف میزنی

- چشمامو ول کن

- تا نگی درباره چی فکر میکردی واز نمی گم

- باشه بهت میگی

- میگی و راستشو میگی

- بهت قول میدم اما بعد از ناهار

ستاره دستهایش را رها کرد و با هم رفتند سر سفره. غذا را که تمام کردند و ظروف را شستند. شکوفه دست دخترش را گرفت و گفت:

-  فقط یادت باشه،خودت خواستی حقیقتو بگم

- مگه اسرار دولتیه که هی بزرگش میکنی

- داشتم فکر میکردم که چرا دیشب که اومدم دنبالت خونه دوست پسرت

- دوست پسر

- مگه دوست پسرت نیس

ستاره من من کرد و لپ های تو پر و گوشتالویش از شرم کمی گل انداخت و زل زد به چشم مادرش اما جوابش را نداد.

- مگه زبونتو خوردی

- تو حرف تو دهن آدم میذاری مادر. من فقط پرسیدم چی داشتی با خودت تو آشپزخونه میگفتی

- داشتم به خودم میگفتم که آیا بهت بگم که دهنت بوی شراب میداد یا نه

چشمهای ستاره یک آن درشت شد و مات و متحیر نگاهش کرد:

- من دهنم بوی شراب میداد

- خودتو به کوچه علی چپ نزن

- تو گفتی که من شراب خوردم

- اینطور نیس؟

ستاره دو دست مادرش را با دستهایش گرفت و خیره شد به چشمهایش:

- آره خوردم با کیوان شراب خوردم، چرا همون اول نگفتی

- باید میگفتم

- مادر تو فرشته ای، فرشته ای فرشته

- خوب دیگه چی

- هیچی شما اومدین دنبالمو منم بر گشتم خونه

- اگه نمی اومدیم

- کیوان منو بر میگردوند

- همین 

- همین


ستاره که قدم زنان با مادرش به طرف ایوان رفته بود. چشمش افتاد به سگش که به گربه سیاه همسایه که روی دیوار نشسته بود و گوش هایش به سمت عقب خم شده بود و دمش را لای پاهایش به اینسو و آنسو تکان میداد چشم غره میرفت.  چند بار به حالت تهاجمی واق واق کرد. گربه هم که بالای دیوار گارد گرفته بود بسویش چنگ و دندان نشان میداد. ستاره در حالی که با النگوهایش با یک دستش بازی میکرد از پله ها دوید پایین و نشاط را در بغل گرفت و گفت:

- میخواستی جنگ و دعوا راه بندازی

آرام نوازشش کرد و بر روی ایوان گذاشت روی زانویش . خیره شد به افق دور و در همانحال صحنه های هماغوشی با کیوان در خیالش مجسم شد. احساس میکرد هنوز سرانگشتان کیوان و لبهایش روی لب و پاهای کشیده و پستانهایش می لغزد . نسیمی دامن کشان از لای شاخه و برگهای درختان انتهای حیاط لغزید به روی گونه هایش و  نرم نرمک به پیج و خم هزار توی گیسوانش خزید. لبخندی روی لبانش شکفت. لبش هنوز طعم بوسه میداد و رویاهایش عطر و بوی هماغوشی. این اولین بار بود که مزه سکس را چشیده بود و میدانست که طعم و بویش مثل گنجی پنهان تا دم مرگ با او خواهد بود و خلوت سبزش را از خاطراتش خواهد آکند.

 از روی شاخه های درختان صدای گنجشکان بازیگوش می آمد و از خیابان جنب و جوش کودکان که با توپ پلاستیکی مشغول فوتبال بودند. از اینکه در خانواده ای متمدن آزاد و رها بزرگ شده است به خود بالید. بسیاری از خانواده ها که چفت و بست رابطه شان بر اساس مردسالاری بنا شده بود اگر دختر خانواده دست به این روابط بقول خودشان نامشروع میزد کن فیکون میکردند و مردها با افتخار سرش را می بریدند و میگذاشتند روی سینه اش.  با حلقه دستانش زانویش را بغل کرد و ناخودآگاه شعری را زمزمه کرد:

- من به اندازه یک ابر دلم می‌گیرد

 وقتی از پنجره می‌بینم حوری

 دختر بالغ همسایه 

 پای کمیاب ‌‌ترین نارون روی زمین.

 فقه می‌خواند

تبسمی کرد و سپس شکل و شمایل کیوان در نظرش جلوه گر شد و با خود گفت که آیا او هم در همین رویاهای دلپذیر پر و بال میزند و به من فکر میکند.  آیا عطر تنم و مزه اش در لای دندانهایش گیر کرده است و نامم را مثل شعری عاشقانه روی لبانش زمزمه می کند. آیا مانند من دلتنگ و بیقرار است و بی صبرانه تشنه دیدار. آیا روز و شبش با خاطراتم میگذرد و تشنه لمس پیکر بلورینش.

مادر از لای درب در حالی که موهایش را از پشت دم اسبی گره میزد نگاهی انداخت به او. از پلکهای بسته و چهره بشاشش فهمید که در زیر پوستش چه میگذرد. با نوک پا آرام و بیصدا آمد در کنارش ایستاد و سپس در مقابلش نشست و به چهره اش خیره شد. ستاره که از عالم و آدم بیخبر بود یک لحظه پلکهایش را در حالی که نفسی عمیق می کشید باز کرد و تا مادرش را در مقابلش دید از ترس شوکه شد. یک دستش را گذاشت روی سینه اش و دست دیگرش را روی لبهایش و گفت:

- مادر تو یکدفعه از کجا ظاهر شدی

- من 5 دقیقه اینجا روبروت نشستم. عشق دوپامینی همینه دیگه

- شوخی نکن مادر

- یعنی من دروغ میگم

- راست میگی من غرق رویاهام شده بودم

- رنگ رخسار خبر می‌دهد از سر درون

- گفتم اوکی حرفاتو قبول دارم

- خب دیگه من میرم به کارام برسم

- منم میرم دنبال درس و مشقام

شکوفه به شوخی گفت:

- دختر که به درس و مشق و مدرسه احتیاج نداره، همون بچه پس انداختن و پخت و پز و کنیزی شوهرشو بکنه کافیه. بیخود نبود که گفتن که زن یه دنده اش کمتر ازمرداست و ناقص العقله

همین که خواست به سمت آشپزخانه برود ستاره با لحنی شبیه به طعنه پرسید:

- مادر تو قبل از ازدواج با پدر با کسی دیگه سکس داشتی

شکوفه با این سئوال گستاخانه دخترش یک آن خشکش زد و همانجا بی آنکه روی خود را بر گرداند ایستاد و دو دستش را گذاشت روی صورتش:

- چی گفتی ستاره

- گفتم قبل از اینکه با پدر آشنا بشی با یه کس دیگه ام رابطه داشتی

- منظورت رابطه جنسیه، یعنی درست شنیدم

- مادر چرا رنگ و روت پریده، از تو بعیده ، این سوالات برا هر کی که تابو باشه برا مادر من نیس

- البته که تابو هستش، حتی برا افرادی مث من

شکوفه دو دستش را حلقه کرد دور شانه های دخترش و گفت:

- بهت جواب نمیدم، یعنی برا من بهتره

- هر چی تو بخوای

شکوفه یک آن گرمای تن دخترش را در وجودش حس کرد و خون در رگانش به جوشش در آمد. دو دستش را گذاشت روی شانه هایش و به چشمهایش خیره شد. یک لحظه به ذهنش زد که ازش بپرسد که مگر او با کسی سکس داشته است اما حس کرد که آن را به زمان دیگر و فرصتی مناسب موکول کند. رفت در اتاقش دمرو روی تختخواب افتاد  و در رویاهایش غرق شد.


******

خلیل و شعبان که از پخش ویدیوی کشتن جوانی که بنرها را پاره و آتش زده بود بشدت وحشت داشتنند جریان را با مقامات بالای اطلاعات در میان گذاشتند. آنها هم بدون فوت وقت وارد ماجرا شدند. خلیل در پاتوق همیشگی شان سر نبش خیابان از خشم سرش را میزد به دیوار و میگفت:

- بدبخت شدیم، شعبان دارم دیوونه میشم

- پیداشون میکنیم

- میترسم دیر شه، اگه ویدیو پخش شه میدونی چی میشه

- هیچ غلطی نمیتونن بکنن.

- زکی

- یعنی چیکار میخوان بکنن

- سکه یک پول میشیم و بعد

- بعدش چی

- بعدش این خودی ها برامون پاپوش درست میکنن

- خودی ها

- چرا خودتو به اون راه میزنی تو که یه عمری تو اطلاعات بودی

- انگار دوزاری ام کج شده یا اصلا دیر می افته

- سرمونو میکنن زیر آب یا میفرستنمون اونجا که عرب نی انداخت، لبنان، سوریه، عراق نمی دونم کجا اما مطمئنم حتی نعشمونم دیگه بر نمی گرده. مگر اینکه اون دو نفرو قبل از اینکه تشت از بام بیفته پیداشون کنیم و حسابشونو بذاریم کف دست

- ما که سر نخی نداریم

- سوار شو بریم همون خونه ای که اونا مخفی شده بودن. شاید یه اثری از خودشون جا گذاشته باشن

- وقتو بیخود هدر میدیم

- زر نزن بپر سوار موتور شو

وقتی رسیدند. در زدند و کمی منتظر. مردی میانسال با موهای جو گندمی و لاغر اندام در را باز کرد:

- فرمایش

- ما از طرف اطلاعات اومدیم. میخوایم یه سرکشی تند و سریع تو حیاط خونه تون بندازیم و یکی دو تا سوال ازتون بکنیم 

مرد نگاهی به شکل و شمایلشان انداخت و با دست اشاره کرد که وارد شوند. نیم نگاهی به محوطه انداختند اما رد و اثری پیدا نکردند. شعبان نشست روی حوض و خیره شد به نردبانی که هنوز تکیه داده شده بود به دیوار. فهمید که رو دست خورده اند. رفت به سمت مرد میانسال که روی پله ها نشسته بود و در حالی که با یک دست با سبیل هایش ور میرفت آنها را تحت نظر داشت:

- خانومتون تشریف دارن

- اون حالش خوب نیس، شوکه شده، بهتره دور اونو خط بکشین

شعبان رو کرد به خلیل و گفت:

- میگه دور اونو خط بکشین

- موضوع چیه

- ازش پرسیدم میخوام یه سوال از زنش بپرسم جواب سر بالا میده

- آب که سر بالا بره قورباغه ابوعطا میخوونه

 بی معطلی سیلی محکمی خواباند بناگوشش و با لگد پرتابش کرد بر زمین.  پایش را با فشار گذاشت روی گلویش. دهانش باز و چشمانش از فشار زیاد داشت از حدقه میزد بیرون. دستانش را به علامت تسلیم برد بالا. خلیل پرسید:

- بنال

- بخدا بیشتر ازین نمیدونم

همین که رفت با لگد دک و دنده هایش را خرد کند. دید درب حیاط خانه باز شد و پسربچه ای نمایان. خلیل نگاهش کرد. رفت به سمتش. پسربچه ترسید. با زانو نشست در کنارش و گفت:

- اسمت چیه

سکوت کرد و سرش را انداخت پایین و در همانحال گفت:

- بابا بزرگ چش شده

- هیچی یه خورده ناخوش احواله، بیا با هم بریم بالا براش آب بیاریم.

دستش را گرفت و به شعبان گفت:

- دستشو ببند به نرده 

او هم دستش را با دستبند به نرده آهنی روی ایوان بست و در پس و پشتش راه افتاد. خلیل در راهرو نگاهی انداخت به عکس های روی دیوار و ساعت پاندولی. در اتاق نشیمن. کسی دیده نمی شد. از پسرک پرسید:

- مادر بزرگ کجاست

او با قیافه ای پکر و درهم آشفته دستش را ول کرد و دوید به سمت اتاق پذیرایی. رفت کنار مادر بزرگش که دراز کشیده بود نشست و در بغلش گرفت. مادر بزرگ تا چشمش به آنها افتاد. چهره اش از ترس شد عینهو گچ پرسید:

- شما بازم که بر گشتین از جون ما چی میخواین

- نترسین. ما فقط ماموریم و معذور، اومدیم دنبال همون دو نفری که توی خونه تون قایم شده بودن. 

- من چیزی نمی دونم

خلیل با نیشخند رو کرد به شعبان و گفت:

-  میگه چیزی نمی دونم، برو شوهرشو بیار.

او هم رفت چنگ زد به موهایش و او را کشان کشان آورد و پرتابش کرد در کف اتاق.  خلیل نگاهی به زنش و سپس نوه اش انداخت و گفت:

- ما وقت نداریم، حال و حوصلشو هم نداریم. اگه بخواین لفتش بدین و دودوزه بازی در بیارین همین جا آویزنتون می کنیم 

بعد اسلحه کمری اش را در آورد و نوکش را گذاشت روی شقیقه شوهرش و سپس بیرحمانه بر گرداند به سوی پسربچه

زن که باور نمی کرد آنها آنقدر سنگدل باشند شروع کرد به تته پته کردن:

- اون، اون، اون اسلحه رو از شقیقه اش ور دار اون یه بچه اس

خلیل سلاحش را از ضامن خارج کرد و انگشتش را گذاشت روی ماشه و گفت:

- یه بار دیگه با زبون خوش ازت میپرسم اگه بخوای خودتو به موش مردگی بزنی کار این حرومزاده تمومه

با لکنت جواب داد:

- یه، یه، یکی از اونا کارت ملی اش از جیبش افتاده بود منم ورش داشتم و گذاشتم زیر اون گلدون روی طاقچه.

شعبان نیشخندی زد و رفت به سمت طاقچه گلدان شیشه ای را بلند کرد و محکم زد بر زمین و تکه تکه اش کرد. کارت ملی را بر داشت. گرفت روبروی چشم خلیل:

- اسمش آرشه

او هم خنده زهرآلودی سر داد. بعد از پچ پچی کوتاه گفت:

بریم سراغش

- مگه آدرسشو میدونی

- میگم بپر رو موتور

 خلیل در حالی که شعبان رانندگی میکرد موبایلش را از جیبش در آورد و شماره ای را گرفت. بعد اسم و فامیلی سوژه ای را که دنبالش میگشت داد و منتظر شد. وقتی آدرسش را گرفت با کف دست زد به پهلوی شعبان و گفت:

- تموم شد

- آدرسشو گرفتی

- مث آب خوردن. حالا برو  بسمت خیابون مطهری 

- تو اون خیابون زندگی میکنه.

- تو که اینقدر خنگ نبودی

- فهمیدم میخوای جنس بگیری

- ای بنازم به این فهم و فراست


سر نبش خیابان مطهری، شعبان زد کنار. خلیل  یک دستش را گذاشت روی شانه اش و گفت:

- کیف پول

- کیف پولمو میخوای چیکار کنی

 یک پس گردنی بهش زد و گفت:

- زر نزن 

کیف پولش را از جیب در آورد و داد به دستش. او هم بازش کرد و همه اسکناسها را بر داشت و کیف را پرتاب کرد به سمتش و گفت:

- زود بر میگردم

رفت آنسوی خیابان توی دکه روزنامه فروشی. دید که صاحب دکه مشغول چک و چانه زدن با یکی از مشتری هاست. روی چارپایه نشست و پاکت سیگار را در آورد همین که سیگار را خواست آتش بزند. صاحب دکه که او را دیده بود بر گشت و در آغوشش گرفت و گونه هایش را ماچ. خلیل گفت:

- زودتر کار مارو برس، عجله دارم

- چی میخوای

- نیکی و پرسش، خودت میدونی

مقداری کوکایین را که در کاغذ زرورق پیچیده شده بود داد به دستش. خلیل چشم غره ای رفت و یک پایش را کوبید به زمین:

- گفتم 5 گرم

- مایه شو داری

- داری توهین میکنی

- ردش کن بیاد، 5 میلیون

- زکی 5 میلیون، خودت میدونی گرون شده، تازه به بقیه 7 میلیون میفروشم

- 2 گرم کافیه

- سه میلیون

پول را که گذاشت کف دستش. صاحب دکه دو انگشتش را گذاشت روی لب و سوتی کشید. پسر بچه ای که در آنطرف خیابان نشسته بود  دوید آمد به سمتش. صاحب دکه گفت:

- دو گرم. 

دو گرم کوک را از دستش گرفت و گذاشت کف دست خلیل. او هم  بازش کرد و مقداری ریخت روی یکی از روزنامه ها و اسکناسی را لوله کرد و با بینی کشید بالا. 

دوباره مقداری گرد ریخت روی روزنامه، تا رفت بکشد صاحب دکه مقداری گرد مخصوص که او تا بحال ندیده بود خالی کرد روی روزنامه اش و گفت:

- اینم هدیه من، تاثیرش چند برابر میشه

- اسمش چیه

- تو کاریت نباشه فقط بکش و مث فشفشه پرواز کن

وقتی که مخلوط را کشید. حس کرد روی آسمانها در حال پرواز است. شاد و شنگول  شانه هایش را تکان داد و دوید به سمت شعبان و پیشانی اش را بوسید. ایستاد نگاهی انداخت به حول و حوش. خنده دیوانه واری سر داد. زانوهایش را جمع کرد و بصورت سریع و انفجاری چند بار پرید روی هوا و حرکاتی مثل بروس لی و آکروباتیک انجام داد. نشست روی موتور و گفت:

- بمن میگن شیر خلیل، مادر کسی که پوسترا رو آتیش زد میگام. حالا می بینی


در راه از جیبش آدرسی را که روی کاغذ نوشته بود در آورد و در حالی که در عالم تئشگی با صدای بلند آواز میخواند رفت به سمت و سوی سوژه. وقتی رسید به شماره پلاک خانه نگاهی انداخت به در و دیوار. از موتور پیاده شدند. خلیل که سرخوش و ملنگ شده بود و در لاهوت و ناسوت در حال پرواز، تند و سریع دور خودش چرخید و مثل سرخ پوستها صدایی از خودش در آورد.

 شعبان که دید او بعد از کشیدن مواد مخدر توپ توپ شده است و اراده اش دست خودش نیست آرام گفت:

- خلیل بهتره یه آبی سر و صورتت بزنی، میترسم کار دستمون بدی

او هم یکهو سرش را کوبید به دیوار و گفت:

- بمن میگن شیرخلیل ، نترس بچه ننر بسپارش دست من

- آخه

- دهنتو گل بگیر 

با کف دست چند بار کوبید به در و منتظر شد. وقتی دید صدایی نمی آید. رفت از دیوار برود بالا که شعبان از پشت پیرهنش را چسبید وگفت:

- یه خورده دندون رو جیگر بذار

دوباره کوبید به در. این بار محکمتر. صدایی به گوششان خورد:

- اومدم

 سارا مادر آرش بی روسری در را باز کرد و تا چهره پر پشم و ریششان را دید ترسید و نگرانی پرسید:

- فرمایشی دارین

خلیل نگاهی انداخت به موهای عریان و پاهایش که تا زانو لخت بود. آب دهانش را قورت داد و در حالی که با یک دست فرق سرش را می خاراند گفت:

- آق آرش تشریف دارن

- شما

- بنده عبدالله بنده خدا اینم دوستم شعبان بی مخ

سارا به آنها مشکوک شد. خواست سرشان را شیره بمالد و دکشان کند. اما پشیمان شد :

- پسرم خونه نیس

- شما مادرشون هستین

- بله اگه پیامی دارین بمن بگین تا بهش بگم

- کی تشریف فرما میشن

- نمی دونم

- پس نمی دونی

خلیل با لگد درب را باز کرد و وارد خانه شد:

- روز روشن دارین دروغ میگین، مگه مسلمون نیستین

- نه ما یهودی هستیم

چشمان متعجب خلیل با شنیدن کلمه یهودی از کاسه زد بیرون:

- نشنیدم چی فرمودین

سارا که از خشم و کینی که در چهره شان تنوره میکشید فهمید که آنها نیت خوبی در سر ندارند. سکوت کرد و جوابش را نداد.

خلیل لگدی زد به گلدانی که در کنار حوض بود و به شعبان گفت:

- دروغ میگه، میرم یه نیگاهی بندازم تو اتاقها، جنب خورد سرشو فرو کن تو آب حوض. این یهودیا همشون شیاد و دروغگو هستن.

از پله ها کشید بالا. روی میز اتاق پذیرایی چشمش افتاد به کتاب مقدس تورات. روی دیوار اتاق نشیمن هم نقشی از ستاره داوود. تفی انداخت روی زمین. سرش را تکانی داد و گفت:

- پس این کسکشا راسی راسی یهودی تشریف دارن.

با خشم هر چیزی را که در دور و اطرافش بود لگد زد یا در کف دستش گرفت و کوبید به دیوار و روی کف زمین پخش و پلا. نشست روی صندلی، مقداری کوکایین خالی کرد روی میز و با بینی کشید بالا. شنگول که شد دو دستش را باز کرد و دور خودش چرخی زد. از پله ها آمد پایین و گفت:

- کسی نیست

شعبان پرسید:

- میگی چیکار کنیم

خلیل نگاهی هیز و هوسناک  به پاهای لخت سارا انداخت و درگوشی به شعبان گفت:

- من از زنای میانسال بهتر خوشم میاد، بگو چرا.

شعبان لبخند شیطنت آمیز زد و گفت:

- چرا

- چرا چون کساشون نرمتر و تجربه هاشون بیشتر، 

- بنازم به این ذوق و مذاق

- یهودی هم که هستن

- راست میگی

- برو علائم کفر و بت پرستی رو تو اتاقاشون ببین

- نه احتیاجی نیس

خلیل سیگاری روشن کرد و چند قدم رفت جلو و ایستاد کنار سارا:

- میشه یه زنگ بزنی و به آرش خان بگین تشریف بیارن، یه کار خیلی مهمی باهاش داریم

سارا که از طرز حرف زدن و لحن لاتیشان ترسیده بود و پاهایش شروع کرده بود به لرزیدن با لکنت گفت:

- با، با، باشه م م من میرم بالا یه یه یه زنگی بهش بزنم

- ازت خوشم اومد پس برو که ما خیلی عجله داریم

سارا همین که از پله ها رفت بالا. خلیل به لمبرهای باسنش خیره شد و آتش شهوت در دلش شراره کشید. خواست برود جلو و همانجا روی ایوان لختش کند و دلی از عزا در بیاورد. اما شعبان که از نگاهش حدس زده بود بود چه خیالی در سر دارد چند قدم رفت جلو و دستش را گرفت:

- داره دیرمون میشه مومن ، تو اصلا حواست نیس

- حواسم هست 

- نکنه کلک بزنه. یالا بریم بالا

وقتی به اتاق رسیدند سارا مشغول گرفتن شماره بود. گوشی را که آرش گرفت گفت:

- پسرم دو نفر اومدن اینجا میخوان باهات صحبت کنن، فکر کنم ماموران اطلاعاتن

- ماموران اطلاعات، بگو چی میخوان

خلیل رفت جلو و آرام در گوشش گفت:

-  بگو هر چه زودتر تشریف بیارن

سارا گفت:

- اینا عجله دارن، میگن هر چه زودتر خودتو برسون اینجا

آرش در جا پی برد همان کسانی هستند که تعقیبش میکردند. برای آنکه مادرش وحشت نکند به آرامی گفت:

- بهشون بگو من سرم خیلی شلوغه، چن روزی خونه نمیام 

سپس گوشی را قطع کرد. خلیل که دنبال بهانه می گشت. با کف دستش سارا را هل داد بر زمین و به شعبان گفت:

- کلک زد، فکر میکنه ما الاغ تشریف داریم. باید یه درسی بهش بدم که تا ابدالدهر یادش بمونه. تو برو پشت زین بشین و منتظر باش.

- پشت زین

- پشت موتور، یالا زودتر من کار دارم، نه نه پشت در حیاط گوش بخوابون و منتظر باش.

شعبان همانطور که حرکت میکرد یکی دوبار سرش را بر گرداند تا ببیند که او چه نقشه ای در سر دارد. همین که رفت. خلیل خم شد و موهای سارا را کشید و از زمین بلندش کرد. دستش را محکم گرفت و انداخت روی تختخواب:

- لباساتو در بیار

سارا که از وحشت خشکش زده بود من من کرد و گفت:

- من جای مادرتم

-  اگه تو جای مادرمی، من مادرمو میخوام بگام، زود باش

همین که سارا رفت فرار کند با کف دست محکم خواباند توی گوشش:

- زنیکه هزار کیره حالا واسه من قر و قمیش میاد

کمربند شلوارش را در آورد و در حالی که نعوظ بود موهای سارا را کشید و گفت:

- دهنتو واز کن 

سارا اما امتناع کرد. خلیل لباسهایش را با خشونت در آورد و سرش را گذاشت روی آلت تناسلی اش:

- میگم ساک بزن.

سارا باز هم سکوت کرد و سرش را بر گرداند به سمت دیوار. خلیل گفت:

- مث اینکه زبون آدامیزاد حالیت نمیشه 

چاقو را از جیبش در آورد و گذاشت لای پاهایش. کمی نوک تیزش را فشار داد:

- اگه بخوای دهنتو واز نکنی  این چاقوی ضامندارو تا ته فرو میکنم تو فرجت و از دهنت در میارم

سارا نگاهی به عکس شوهرش یعقوب روی دیوار انداخت. دید راه و چاره دیگری ندارد. تازه معلوم نبود چه بلایی سر تنها فرزندش خواهند آورد. خم شد و آلتش را گذاشت توی دهنش و آرام و نرم شروع کرد به جوییدن. خلیل که مست از لذت و کیفور شده بود با دستهایش موهایش را چنگ زد و گفت:

- تا ته فرو کن تو دهنت 

سرش را فشار داد و او افتاد به خفگی و نزدیک بود استفراغ کند:

- جنده میگم بیشتر فرو کن تو دهنت، میخوام بیشتر حال کنم

سارا یک آن دهانش را از خفگی آورد بیرون اما خلیل با خشم به موهایش چنگ زد و گفت:

- میگم تا ته فرو کن وگرنه سوراخ کس و کونتو یکی می کنم

سارا که اشک از چشمهایش سرازیر شده بود ناگاه با تمام قدرت دندانهای تیزش را فرو برد در آلت تناسلی اش و قدرت گاز زد و سپس یکی از تخم هایش را کشید به دندان. خلیل از درد نعره وحشتناکی کشید و خواست او را از خودش جدا کند اما از شدت درد بیهوش شد و افتاد به زمین. سارا چشمش افتاد به چاقوی ضامن دار که در کنارش افتاده بود. 

در همین هنگام شعبان که در کنار در ایستاده بود با نعره دوستش دوان دوان خودش را رساند به اتاق. دید که خلیل بیهوش در حالی که آلت تناسلی اش با چاقو بریده شده بود در کف زمین افتاده است. کلتش را در آورد و شلیک کرد به پیشانی سارا.


درهم آشفته بود و سراسیمه. تسبیحش را در آورد و کز کرد کنار دیوار .  زل زد به سارا  سیگاری از جیبش در آورد و آتش زد. در دهانش مزه نکرد پرتابش کرد به طرف پنجره. متشنج و عصبی شروع کرد به قدم زدن و با خود حرف زدن. ناگاه ایستاد کنار خلیل و رو به او گفت:

-  آخه مردتیکه خرس گنده آبت نبود نونت نبود این آب کمرتو خالی کردن تو شکم زن 50 ساله چی بود. حالا من چه خاکی تو سر خودم بریزیم. اگه از جریان بو ببرن کلکمو اگه فک و فایلای این عجوزه نکنن مقامات بهم مثل سعید امامی واجبی میدن. 

سپس با دو دست چند بار زد به سرش و مشتش را  کوبید محکم به دیوار:

- باید زنگ بزنم، اما به کی، شدم چوب دو سر نجس. چطوره به خواهرش خبر بدم، نه نه اون اگه برادرشو تو این حالت ببینه غش می کنه و قوز بالا قوز میشه. مهمتر ازین پیدا کردن اون دیوثه. اگه ویدیوشو تو شبکه های ضد انقلاب پخش کنه دخلم اومده

نگاهی انداخت به ساعت دیواری که با صدای بلند تیک تاک میکرد. با مشتش کوبید به صفحه شیشه ای اش. دستش خونی شد ،  احساس کرد باید برود دستشویی. اطراف را گشت:

- این خراب شده کجاست

سرش را چرخاند به اطراف که ناگاه خلیل چشمهایش را باز کرد و  تا چشمش افتاد به آلت تناسلی اش در کف دستش. وحشت کرد و نعره ای جگرخراش سر داد و گفت:

- شعبان شعبان تو کدوم گوری هستی

شعبان آمد به سمتش و زانو زد در کنارش:

- چه بلایی سرم اومده شعبان

او هم سرش را انداخت پایین

- اون اسلحتو بده به من

- میخوای چیکار کنی

- تو اگه جای من بودی چیکار میکرد، مردی که آلت تناسلیشو بریده باشن و گذاشته باشن کف دستش دیگه زندگیش به چه دردیش میخوره، میخوام خودمو خلاص کنم

- اینکارو نکن

- اگه کلتو ندی همه چیزو لو میدم، کاسه و کوزه ها رو خراب میکنم سر تو، خودت میدونی که من تو این کارا استادم

شعبان که کنارش چندک زده بود با حالتی پر معنی نگاهش کرد و رفت توی فکر . پا شد و اسلحه کمری اش را در آورد و مانند فیلم های وسترن در سرانگشتانش چند بار چرخاند و با خود گفت:

- انصافا راست میگه، تازه منم قسر در میرم. همین که رفت اسلحه را در کف دستش بگذارد صدای باز شدن در حیاط به گوشش رسید. جا خورد. مثل دزدی که در مخمصه افتاده است چارچشمی اطرافش را پایید خلیل ملتمسانه نگاهش کرد و در حالت احتضار گفت:

- اون ماس ماسکو بده بمن

- خفه خون میگیری یا نه

- بده وگرنه جیغ میکشم

- اینکارو نکن

خلیل صدایش را بلند تر کرد و گفت:

- بدش بمن

شعبان با پارچه ای تند و سریع دهانش را بست و لگدی زد به پهلویش. نگاهی شتابزده انداخت به اطراف. چشمش افتاد به کمد نیمه باز. رفت پشت لباس های زنانه داخل کمد در حالی که دستش به ماشه بود مخفی شد. آرش پاورچین پاورچین آمد بالا. چند بار با صدای نرمی گفت:

- مادر مادر

نگاهی به دور و برش انداخت. وقتی وارد اتاق نشیمن شد و چشمش به پیکر لخت و برهنه مادرش افتاد. فهمید جریان از چه قرار است. پاهایش شل شد، نفسش گرفت. افتاد روی زانو. اشک از چشمانش جاری شد. خواست از جایش بلند شود دید که پاهایش بی جان شده است. گلویش گرفته بود و زبانش خشک. یک دستش را تکیه داد به دیوار. چند بار تلاش و تقلا کرد بر خیزد اما نشد. سرش را به آرامی بر گرداند. چشمش افتاد به خلیل که با پارچه ای دهانش بسته شده بود. فکر کرد که آمده بود به کمک مادرش. دوباره تلاش کرد از جایش بلند شود اما سخت بیهوده و عبث بود به آرامی گفت:

- مادر

خواست دوباره همان کلمه را روی لب بیاورد که از پشت تیری شلیک شد به قلبش. 

شعبان خنده پیروزمندانه ای سر داد.  خم شد از جیبش موبایلش را در آورد و بعد از جستجو ویدیویی را که از صحنه کشتن فجیع پسر جوانی که پوسترها را پاره و به آتش کشیده شده بود پاک کرد . نشست کنار خلیل و گفت:

- تموم شد

- اون کلتو بده بمن

- گفتم تموم شد، اوضاع امن و امانه

- میخوام دق دلمو خالی کنم. میخوام شلیک کنم به ملاجش تا دلم خنک شه، خواهش میکنم

شعبان اسلحه را گذاشت کف دستش. خلیل گفت:

- گللنگدنو کشیدی

- از ضامنم خارجه

خلیل اسلحه را گرفت به سمت پیشانی شعبان:

- همش تقصیر توئه

- داری چیکار میکنی خلیل، منم دوست جون جونیت

- کاشکی یه مو از تن من تو تن تو بود

- اینکارو نکن

شعبان همین که دست برد اسلحه را از دستش بقاپد تیری شلیک شد به پیشانی اش.

خلیل گفت:

- صد بار بهت گفتم، من یه حرفو دوبار تکرار نمی کنم، سپس اسلحه را گذاشت توی دهان خودش و ماشه را کشید.

این داستان ادامه دارد