۱۳۹۹ اسفند ۶, چهارشنبه

راز خوشبختی - مهدی یعقوبی

 


قسمت اول

قسمت دوم

قسمت سوم

رضا در کنار بوتیک برادر بزرگش ایستاده بود و تسبیح زنان ذکر و دعا میخواند. اوقاتش مثل همیشه تلخ و قمر در عقرب بود و با فیس و افاده به اطراف و اکناف نگاه میکرد. روی در ورودی مغازه روی تابلو با خط درشت نوشته شده بود:

بوتیک زنانه و دخترانه لاکچری

از پذیرفتن بانوان بدحجاب معذوریم

در همین حیص و بیص دو جوان بیکار که در همان حوالی پرسه میزدند از راه رسیدند. یکی از آنها دستش را گذاشت روی شانه مانکنی که در جلوی ویترین بود و در همان حال نگاهی به لباس های شیک و پیک. دوستش گفت:

- بیا بریم ناصر، این لباسا برا انگل زاده هاس، ما که هشتمون گرو نه مونه

- دیدن که مالیات نداره

- تو این مملکت حتی نفس کشیدنم مالیات داره

از کنارشان دو دختر چادری پچ پچ کنان رد شدند و سپس بر گشتند و در پشت سرشان ایستادند . نگاهی انداختند به لباسها و سپس وارد بوتیک شدند.  در جا چادرشان را از سر بر داشتند. لباس های مدل بالا و گرانقیمتی بتن داشتند و چهره ای بزک کرده. ناصر زل زد به لمبر باسن هایشان. آب دهانش را قورت داد و گفت:

- عجب کونی، چه پستونایی، نظرت چیه قاسم

- وصف العیش نصف العیش از هیچی که بهتره

- میگم اینا رو کیا میگان

- از ما بهترون 

- مگه ما خدا نداریم.

- اگه داشتیم که وضع زندگیمون اینطوری نبود

- بیا بریم داخل یه سر و گوشی آب بدیم،

- مگه نمی بینی نوشته، بوتیک زنانه 

- میگیم برا دوست دخترمون میخوایم


رضا که در کنارشان ایستاده بود و تسبیح میزد نگاهی انداخت به شکل و شمایلشان و تفی انداخت بر زمین.

 قاسم زل زد بهش و در حالی که از کوره در رفته بود گفت:

- ادبو رعایت کن

- تو هم دستتو از رو شونه اون مانکن ور دار، مگه خودت خواهر و مادر نداری

- تو رو سننه

از آنجا که کت و کلفت و چهار شانه بودند رضا نمی خواست با آنها سر شاخ شود. با اینچنین گفت:

- مغازمه، اختیارشو دارم

- مغازت هس که هس، اما باد و بروت نکن.


در این بین خودرویی مدل بالا در کنارشان ترمز زد. روح الله بود، پیاده شد و از راننده که دوست قدیمی اش بود خدا حافظی کرد. رضا تا چشمش بهش افتاد لبخندی زد و تسبیحش را گذاشت در جیب و در آغوشش کشید. 

ناصر که آنها را دزدکی می پایید گفت:

- انگار لباس شخصی هستن

- از کجا میگی

- به ریخت و قیافه نحسشون نیگا کن

- خوب بدرک

- دنبال درد سر میگردی

- نه

- خوب بزن بریم


رضا درگوشی قضیه را به روح الله گفت. او هم در جا سگرمه اش بهم رفت و در حالی که آنها دور میشدند فریاد زد:

- آهای بچه کونی ها اگه خایه شو دارین وایسین

رضا گفت:

- خونتو کثیف نکن

- اینا بچه ننه ها مال این صحبتا نیستن


رفتند داخل بوتیک. بعد از سلام و علیک و خوش و بشی کوتاه شروع کردند به جوک و لطیفه گفتن و خندیدن.

رضا رو به برادرش کرد و گفت:

- گفتی میخوای یه سری بزنی به بیمارستان، خوب تا اومدنت ما بوتیکو میگردونیم

- مطمئنی

- آره که مطمئنم

- قیمتا که دستت هست، اگرم نیس، رو اجناس نوشته

- برو به امان خدا

- خب من رفتم

- دست علی به همرات


همین که از مغازه دور شد. رضا از پشت شیشه نگاهی انداخت به خیابان سپس با خنده دست روح الله را گرفت و برد به اتاق پرو. انگشت اشاره را  گرفت به سمت جا لباسی و گفت:

- می بینی برادر

- دیوونه شدی رضا

- میگم می بینی

- چی رو می بینم

- دوربین مخفی رو

روح الله به جالباسی خیره شد و ناگاه کف دستش را زد به شانه رضا و گفت:

- تو کارت درسته پسر، اصلا ندیدمش

- البته خیال بد نکنی ها، فقط برا این کار گذاشته شده تا جلوی دزدی گرفته بشه

روح الله هم با نیشخند گفت:

- صد البته بقول معروف در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست، میگم مشتری ها متوجه نمیشن

- اگه هم بشن، چه غلطی میخوان بکنن

- هیچ

بر گشتند به پیشخوان بوتیک. روح الله کف دستهایش را بهم مالید و گفت:

- کار امروزمون در اومد

در همین حین همان دو دختر که چند دقیقه پیش وارد مغازه شده بودند بر گشتند. نگاهی انداختند به رضا و سپس گفتند:

- صاحب بوتیک تشریف ندارن

- بنده در خدمتتونم

- تشکر، ما این لباسا رو همین چن دقیقه پیش خریدیم، فقط اومدیم یه رنگ دیگشو انتخاب کنیم، اشکالی که نداره

- البته که اشکالی نداره

آنها هم لباس و قبض رسید را گذاشتند روی پیشخوان، پچ پچی کردند و پس از نگاهی کوتاه رنگ مورد علاقه خودشان را پیدا کردند یکی از آنها گفت:

- ما میریم اتاق پرو تا امتحانش کنیم

بی آنکه منتظر جواب بمانند رفتند در انتهای بوتیک به اتاق پرو و پرده را کشیدند.

روح الله گفت:

- اگه بخوان با موبایلشان تماس بگیرن چی، دوربین مخفی لو میره

- هیچ غلطی نمیتونن بکنن، ما آتیش به اخیتاریم، تو این مملکت ریش و قیچی دست خودمونه

- راست میگی من چقد خرم

- گشنه ات نیس

- چرا روده بزرگم داره روده کوچیکمو میخوره.

- میخوای یه کباب برگ سفارش بدم

- نه دعوتم

- کجا

- با از ما بهتران

- نالوطی یعنی حالا ما نامحرم شدیم

- کرتم رضا، خودت میدونی من جونمو برات میدم، ما که این حرفا رو نداریم

- پس کجا

روح الله سرش را با یک دست خاراند و نخ سیگاری از جیبش در آورد و گذاشت روی لب.  رضا فندکش را روشن کرد و گرفت روبرویش. بعد از اینکه چند پکی زد نگاهش کرد و خواست سرش را شیره بمالد که ناگاه دو دختری که رفته بودند اتاق پرو بر گشتند. لبخندی زدند و یکی از آنها که چشم آبی روشنی داشت با خوشحالی گفت:

- ما اینو انتخاب کردیم، دستتون درد نکنه

- خواهش میکنیم خواهر، لطفا دفعه بعد که میاین حتما حجابو رعایت کنین. 

- حجاب

- رو تابلوی در ورودی با خط درشت نوشته شده، میخواین براتون بخونم

- باشه آقا، ما عجله داشتیم ندیدیمش، 


بعد لباسی را که انتخاب کرده بود با قبض رسید گذاشت روی پیشخوان و گفت:

- شاید بر گردیم

- یعنی میخواین پسش بدین، شما همین الان گفتین که رنگ مناسبشو پیدا کردین.

- ببخشید زحمتتون دادم، اندازه اش مناسب نیست

- ما سایزای بزرگتر و کوچیکترشو هم داریم

- گفتم که شاید بر گردیم

رضا با عصبانیت دخل را باز کرد و پولشان را پس داد. آنها هم که تابلوی در ورودی و حرفهایشان را از بابت بی حجابی توهین به خود قلمداد کرده بودند پول را بر داشتند و بی خداحافظی از بوتیک رفتند بیرون. رضا در جا شروع کرد به قهقهه زدن:

- کیرم تو کس هر دوشون ، بیا بریم دوربینو چک کنیم. علی الحساب یه جلق میتونیم بزنیم.


همین که خواستند بروند دوربین مخفی را چک کنند روح الله چشمش افتاد به مراد که با کت و شلوار نو در حال عبور از کنار مغازه بود. پوزخندی زد و گفت:

- یابو رو باش، کت و شلوار نو پوشیده انگار وضع مالیش خوب شده.

رضا هم هری زد زیر خنده.

دوید از مغازه زد بیرون. محکم دستش را گرفت و گفت:

- به به صد سال به این سالها تو کجا آقا مراد اینجا کجا


مراد با دیدن آنها از ترس رنگ و روی صورتش شده بود عینهو گچ. بی آنکه جوابش را بدهد سرش را گذاشت پایین و به راهش ادامه داد. رضا اما ول کن معامله نبود و دوباره از پشت دستش را گرفت و پس گردنی محکمی زد و گفت:

- هی الاغ سرتو گذاشتی پایین کجا میری، بیا بینم

یکی از عابران ایستاد و نگاهشان کرد و پرسید:

- چی شده آقا

- هیچی، از بوتیک دزدی کرده

مراد با تعجب نگاهش کرد و با تته پته گفت:

- م م م م دزدی کردم

رضا با توپ و تشر دوباره با کف دست کوبید به پس گردنش و گفت:

- زبون درازی هم میکنه،باید آدم بشه، آقا شما برین، من خودم زنگ میزنم ماموران بیان ببرنش، 

مراد ملتمسانه گفت:

- بذارین برم من هیچ کاری نکردم

- خفه خون میگیری یا خفه ات کنم

روح الله چند قدم آمد جلو و به کمک رضا از زمین بلندش کردند و کشان کشان بردند به داخل و از آنجا انداختند به حیاط کوچکی در پشت بوتیک. پرتابش کردند روی زمین. لگدی زدند به شکمش. روح الله خم شد و دل و روده کیف مدرسه اش را ریخت زمین. چشمش افتاد دوباره به همان کتابی که پاره پاره کرده بودند و آتشش زدند. پوزخندی زد و گفت:

- به به چشمم روشن دوباره رفتی همون کتابو خریدی

رضا آمد جلو کتاب را از دست روح الله بر داشت و کوبید بر سر مراد و گفت:

- باید یه درسی بهش داد که تا قیام قیامت یادش بمونه

گوشش را با انگشتانش محکم گرفت و پیچاند و پرسید:

- این کتابو از کجا خریدی

- از مدرسه امانت گرفتم

- بازم داری چاخان پاخان میکنی بچه ننه. مگه بهت نگفته بودم ازین گه خوری ها نکنی، نه تو آدم بشو نیستی، اصلا این دست نمک نداره،

- من من نخریدیم

 - خفه شو، راستی شاه دومادم شدی، این کت و شلوار نو رو کی واست خرید.

- خودم خریدم

- تو که هشتت گرو نه ته

- عمو جمشید برام خریده، همین امروز واسه روز تولدم

- پس امروز رو تولدته، مبارکه بهت تبریک میگم، منم میخوام یه هدیه بهت بدم، یه هدیه دبش


خم شد یقه پیراهنش را گرفت و بلندش کرد و کوبید به دیوار و گفت:

- بشین

مراد هم با ترس و لرز نشست

- کتابو بگیر تو دهنت

او هم کتاب را گذاشت لای دندانهایش. رضا گفت:

- اگه بخوای از جات تکون بخوری، دخلتو در میارم


سپس زیب شلوارش را کشید پایین. آلتش را در آورد و همین که رفت بشاشد. روح الله گفت:

- نالوطی حالا میخوای تنهایی به روی مبارکش بشاشی، بذار تو این امر خیر منم صواب ببرم. او هم زیب شلوارش را کشید و آلتش را در آورد و با هم سر و رویش را شاشیدند. مراد چشمانش را بسته بود و قفل سکوت بر لبانش. آتش خشمی ویرانگر در دلش شعله کشید و با خود عهد بست که انتقامش را از آنها بگیرد.

وقتی که کارشان تمام شد، گفتند که کت و شلوارش را در بیاورد و با شلوار کوتاه از پشت مغازه بزند به چاک. او هم همین کار را کرد و در قهقه های دیوانه وار و جنون آمیزشان دستش را مشت کرد و دور شد.


در حیاط خانه قدیمی اش جمشید مشغول آب دادن گلها بود که ناگاه زنگ در به صدا در آمد. آبپاش پلاستیکی را  گذاشت کنار دیوار. پاچه شلوارش را که کمی خیس شده بود. کشید پایین. سرفه ای کرد و لخ لخ کنان با دمپایی پلاستیکی اش رفت به سمت در. پرسید:

- کیه

- منم مراد

وقتی در را باز کرد و چشمش افتاد به چهره کبود و درهمش. یکه خورد. تنها یک زیر شلوار به پایش بود و میلرزید. با لکنت پرسید:

- پسرم چی شده، لباسات چی شدن

مراد بی آنکه پاسخش را بدهد. دوان دوان رفت به سمت پله ها، حوله ای از اتاقش بر داشت و نگاهی در آیینه به صورتش انداخت و با عجله رفت به حمام. گریه امانش نداد. چند بار مشتش را کوبید به دیوار. خواست نعره سر دهد اما پشیمان شد. سرش را زیر بارش آب گرم گذاشت روی زانو. مدتی در همان حال ماند. کمی که آرامش یافت از حمام آمد بیرون. دید که جمشید نشسته است در اتاقش. خودش را انداخت در آغوشش.  هق هق گریه امانش نداد. سرش را بلند کرد و با آستینش اشکهایش را پاک. به چشمان جمشید خیره شد و گفت:

- پدر  به مادرم حرفی نزن

جمشید از اینکه او را پدر  خطاب کرده بود گرمایی شگفت در روح و تنش احساس کرد  و گفت:

- چی رو نباید به مادرت بگم

- نگو که من آنطوری لخت و عور بر گشتم به خونه

- داستان چیه

- قول بده که به کسی نمیگی

- البته نمیگم، خوب بگو چه بلایی سرت اومده

- اون بدجنسا، روالله و رضا

نشست روی صندلی و بغض آلود  سیر تا پیاز ماجرا را  برایش شرح داد. جمشیددندانهایش را از خشم بهم فشرد. دستش را گذاشت در دستانش و در آغوشش گرفت:

- فراموشش کن پسرم

- چطوری، خودتو بذار جای من، اگه این بلاها رو سرت میاوردن میتوانستی فراموشش کنی

- من یه جا خونده بودم که انتقام کار انسانهای ضعیفه، انسانهای قوی می بخشن، اما آدمهای باهوش، میدونی چه واکنشی نشون میدن. 

- نه نمیدونم

- نادیده اش می گیرن اگه آدمی به سن و سال تو به  فکر انتقام بیفته یا فکر و ذکرشو بذاره روی اتفاقی که افتاده از قافله زندگی عقب می مونه. خشم و انتقام کور یه آتیش خطرناکه که تر و خشکو با هم میسوزنه. مثبت فکر کن

- باشه آقا جمشید، نمیذارم افکار منفی سد راهم بشن.

- بهت افتخار می کنم پسرم

- قدرت یعنی همین


مراد آرامشی اندک احساس کرد و گرمایی از مهربانی را در  ژرفای وجودش. جمشید از کنارش بر خاست و رفت در کنج اتاقش. مشت هایش را  گره کرد و کوبید به دیوار. در آیینه نگاهی به خود انداخت و از خشم سبیل هایش را جویید. از داخل کمد زیر لباسها، کلتی را که یادگار دوستش حسن خان بود بر داشت. خشابش را در آورد و دوباره گذاشت سر جایش. از ضامن خارجش کرد. مگسکش را گذاشت روی شقیقه خود. دستش را برد روی ماشه. لحظه ای در همان حال ماند. پاهایش سست شد. نشست روی تختخواب. سرش را گذاشت در کاسه دستانش و با خشم گفت:

- از دست من قسر در نمی رین. باید زودتر ازین حسابتونو می رسیدیم، قاتلا


 در حالی که کلتش را کنار دستش گذاشته بود دراز کشید روی تختخواب و پلکهایش را بست. معلوم نبود که چه مدت بخواب رفته بود که ناگاه کسی با سرانگشتانش به در اتاقش کوبید. جمشید یکهو از خواب پرید و کلتش را گذاشت داخل کمد و گفت:

- کیه

- منم تهمینه، شام چن لحظه دیگه آمادست

- شام

- ساعت 7 شبه، میتونم درو واز کنم

- البته

تهمینه در را باز کرد و نگاهی انداخت به چهره خواب آلود جمشید و با لبخند گفت:

- ببخشید نمیدونستم که خوابیدید

- یکهو خوابم برد، شام چی داریم

- آبگوشت، تا نیم ساعت دیگه سفره رو میچینم، راستی جمشید آقا، مراد چش شده بود.

- مراد، هیچی، 

- در اتاقشو بسته و گفته شام نمیخوره

- شما خودتونو ناراحت نکنین، قلقش دست منه

- خدا بهتون عمر بده 

جمشید از جایش پا شد و آبی زد به سر و صورتش. بعد از خوش و بشی کوتاه با مراد آمد سر سفره نشست.

تهمینه از اینکه جمشید مثل پدری مهربان از او و فرزندانش نگهداری میکند با آنهمه اختلاف سن مهرش به دلش نشست و احساس کرد که بنحوی از انحا عاشقش شده است. شب که بر بسترش سرش را گذاشت روی بالش. فکر و خیال جمشید دمی آرامشش نمی گذاشت.  هر کاری هم که میکرد این فکر و اندیشه را از  خودش دور  کند نتوانست. گاه با خودش میگفت:

- اون 25 سال با من اختلاف سن داره، این چه فکر و خیالیه که من می کنم

ته دلش خودش به خودش پاسخ میداد و لبخند میزد و میگفت:

- از قدیم و ندیم گفتند که عشق کوره، اون یه فرشته نجاته که خدا فرستاده.

نیروی عشقی که در دلش راه باز کرده بود قدرتمندتر از تحلیل و تفسیرهای خوب و بدش بود و با قوه پنهان و عظیمش مقاومت غریزی اش را درهم میشکست. در  فکر و خیالش جمشید حلقه مفقوه زندگی اش بود که با مهر و محبت قلبش را فتح کرده بود. 


بی اختیار و به قوه ای سحرآمیز از جایش بلند شد و نگاهی انداخت به دختر و پسرش که در خوابی عمیق فرو رفته بودند. در اتاق جمشید را باز کرد و بی آنکه او بویی ببرد رفت در پهلوی تختخوابش روی کف اتاق خوابید. دمدمای صبح جمشید که مثل همیشه از خواب بر خاست. از دیدن او بر کف اتاق یک آن یکه خورد و گمان برد که اتفاقی برایش افتاده است. اما وقتی مطمئن شد که حال و احوالش خوب است. ملافه ای انداخت روی تنش و بالشی زیر سرش. استکانی از چای در دستش گرفت و رفت در ایوان و به طلوع آفتاب خیره شد.

******

نیمه های شب بود که یعقوب مرد یهودی که با هزار امید و آرزو به  ایران برگشته بود تا سالهای آخر عمرش را در وطنش زندگی کند. از سر درد شدید توام با تهوع از خواب بیدار شد. چراغ خواب کنار دستش را روشن کرد. نگاهی انداخت به ساعت و سپس آهسته و آرام از جایش پا شد. رفت به سمت کت و شلوارش کنار درب ورودی. دست برد در جیبش تا کپسول خوراکی میگرافار را بر دارد اما با تعجب دید که در جیبش نیست. رفت به سمت آشپزخانه کلید برق را زد. در شیشه ای گنجه را باز کرد در بالای قفسه جعبه قرص میگراگل را که گاها از آن استفاده میکرد بر داشت. لیوان را پر از آب کرد و همین که جعبه قرص را باز کرد دید که قرصها تمام شده است. نور چراغ را که آزارش میداد خاموش کرد و همانجا نشست روی زمین. طرفین سرش درد میکرد و حالت تهوع و سرگیجه اش هر دم و هر لحظه بیشتر میشد. احساس کرد درد برایش غیر قابل تحمل شده است. راهی جز بر گشتن به مغازه و برداشتن قرص برایش نمانده بود. لباسش را پوشید و گردنبند طلا ستاره داوود را انداخت به گردن. .

یاد همسرش افتاد که فردا حوالی ظهر پس از چند دهه از خارج بر میگشت و او باید به استقبالش میرفت به فرودگاه. درنگ را جایز ندانست رفت به سمت اتومبیلش. سوار شد و افتاد به راه.


در آنسو حسن چموش که سر دوستش جواد پخمه را با مقداری پول و پله شیره مالیده بود رفت به سمت مغازه تا کار یعقوب را بعد از وعده و وعیدی که حاج عبدالله بهش داده بود یکسره کند.. 50 میلیون تومان را حتی به  خوابش هم نمی دید. با آن همه پول نانش می افتاد توی روغن و برای مدتها میتوانست خوش بگذارند. ریسمانی سر شانه اش بود و پیتی از بنزین در دستش.  خیابان خلوت بود و خاموش. دلا دلا با جواد رفت جلو، به نزدیکی های مغازه که رسید. دستی کشید به گونه های تو رفته اش و نگاهی به جواد. او هم نگاهی به ریسمان و پیت بنزینش انداخت و لبخندی زورکی آمیخته با ترس بر چهره اش پیدا شد. نخ سیگاری از جیبش در آورد و با فندکش آتش زد. حسن با دیدن آتش فندک و سیگار از کوره در رفت و گفت:

- خونه خراب میخوای لومون بدی

- من که کاری نکردم

- پس اون لامصبو خاموشش کن

او هم چند پک پشت سر هم زد و سیگارش را انداخت زیر پایش و گفت:

- حسن من دلم شور میزنه

- خفه خون میگیری یا خودم با دستام خفه ات کنم

- اون پیت نفت برا چیه

- داری کفری ام میکنی، اگه بخوای بازم زر بزنی به مرتضی علی میکشمت

- من رفتم

- خیلی نامردی

- تو راستشو بهم نگفتی

- باشه بهت میگم، دو برابرشو بهت میدم. چقد میخوای

- دو تا

- بهت ده تا میدم

- از کجا، از تنبونت، تو که مث من آسمون جل و آس و پاسی

- مرد و قولش

- بزن قدش

- پس دیگه زرت و پرت نکن

در همین حین ناگهان حسن چموش چشمش افتاد به اتومبیلی که درست کنار مغازه نگهداشت. خودشان را کشیدند عقب و دراز کشیدند روی زمین. به هم نگاهی کردند. و سینه خیز کشیدند کمی عقب. خودش بود یعقوب یهودی. جواد گفت:

- اینم هپل و هپو میاد مغازه اش

حسن چموش چاقوی نظامی اش را در آورد. پیت بنزین و ریسمان را داد دست جواد و گفت:

- وقتشه، باید حسابشو برسیم

- میخوای بکشیش

- داری اون روی سگمو بالا میاری، نه میخوام نوازشش کنم

- من نیستم

حسن چموش چاقوی نظامی را گذاشت بیخ گلویش و فشار داد. جواد با صدای آهسته گفت:

- غلط کردم گوه خوردم

 حسن خطی سرخ کشید درست در امتداد رگ گردنش و سپس چاقو را غلاف کرد. با چشم گود رفته و کبودش نگاهی انداخت به اطراف. جواد دستی کشید به گردنش و در پسش با غرولند افتاد به راه. سلانه سلانه وارد مغازه شدند. یعقوب قرص میگرن را گذاشت روی زبانش و با یک لیوان آب قورت داد. حسن پارچه آغشته به ماده بیهوشی را در دستش گرفت و پاورچین پاورچین رفت جلو. در یک چشم به هم زدن دستمال را گرفت روی صورتش و او بعد از واکنشی کوتاه افتاد روی زمین و رفت به اغما. حسن فاتحانه لگدی کوبید به پهلویش. در جا لامپ مغازه را خاموش کرد و در را از داخل قفل. رفت به سمت انتهای مغازه به سمت نردبان تاشویی. آن را جمع و پس از جابجایی دوباره باز کرد. اشاره کرد به جواد که ریسمان را بدهد به دستش. او هم همین کار را کرد. نوک ریسمان را گره زد به حلقه ای آهنی در سقف مغازه. از نردبان آمد پایین. جواد آب دهنش را قورت داد و بر بر نگاهش کرد. ترجیح داد قفل دهانش را ببندد. حسن چموش رفت پشت دخل روی صندلی نشست. پاکت سیگارش را در آورد و یک نخ داد به جواد. کبریت کشید و گفت:

- اینجا پشت دخل کسی ما رو نمی بینه

- میخوای باهاش چیکار کنی

- میخوام این صهیونیستو بفرستمش به اون دنیا تو جهنم

- خود دانی

- منظورت چیه خود دانی، اگه منو بگیرن تورو هم میگیرن. 

جواد پکی زد به سیگارش و همانجا کف مغازه نشست. حسن چموش ته سیگارش را زیر پایش له کرد و گفت:

- بیا کمکم کن

- من که از کارات سر در نمیارم

- کس شعر نگو، تکون بخور وگرنه بهوش میاد و کار دستمون میده

حسن طناب را دور گردنش حلقه کرد و به کمک هم کشیدنش بالا و آویزانش کردند.

حسن از پشت شیشه نگاهی انداخت به خیابان. در این فرجه جواد از نردبان رفت بالا و از دور گردن یعقوب گردن بند طلای داوودش را در آورد و گذاشت در جیبش. حسن که  ناگهان سرش را بر گردانده بود متوجه چیزی شد اما ته و تویش را نفهمید، با صدای خفه ای پرسید:

- رفتی بالای نردبون چیکار کنی

- هیچی 

- هیچی کلک

- بخدا هیچی فقط چشماشو بستم

- باشه، دستاکشاتو در نیار، نمیخوام رد و اثری بجا بمونه


ناگاه جواد چشمش افتاد به خودرو گشت پلیس و با تته پته گفت:

- حسن نگاه، انگار بو بردن

- نترس بچه ننه، چیزی نیس

- ببین درست مقابل مغازه توقف کردن.

- سرتو بدزد خنگلو

حسن چموش از پشت پیشخوان دزدانه نگاهی انداخت به خودرو. لحظه ای نفس ها را در سینه حبس کردند. یک مامور از خودرو آمد پایین و قدم زنان آمد به سمت مغازه. از پشت شیشه نگاهی انداخت به داخل. چشمش در تاریکی به یعقوب که در انتهای مغازه میان آسمان و زمین آویزان بود نیافتاد.. دست برد به دستگیره. دید قفل است. همین که خواست چراغ قوه اش را بگیرد به داخل مغازه، همکارش با چراغ خودرو بهش علامت داد که بر گردد. او هم با عجله بر گشت. بسرعت از محل دور شدند. جواد و حسن همینکه نفس راحتی کشیدند دوباره چشمشان به خودرو دیگری افتاد. جواد با ترس و لرز گفت:

- حتما خبرایی شده، مامورا گله گله ریختن تو این دور و ور

- باهات موافقم، بزن بریم

حسن دسته کلید یعقوب را در کف دستش گرفت و قفل را باز کرد و دویدند به آنسوی خیابان. از دیوار پریدند بالا و وارد خانه خرابه و ترسناکی که پاتوقشان بود به آرامی شدند.


فردای آن روز حسن چموش با کیف پول یعقوب مردی یهودی، یکراست رفت به یکی از  آرایشگاهها در مرکز شهر.  موهای سرش را کوتاه و ریشش را چهار تیغه کرد و سپس از یکی از لباس فروشی ها شلوار و پیراهنی خفن و مد روز خرید. در آیینه به خود نگاهی کرد و دستی کشید به موهایش. شده بود عینهو جنتلمن.

بعد از زدن یک پرس چلوکباب با مخلفات و دلی از عزا در آوردن با تاکسی رفت کنار مغازه حاج عبدالله. پولی به راننده پرداخت و همین که خواست پیاده شود راننده پرسید:

- میشه ازتون یه سئوالی بپرسم

- خواهش میکنم بنده در خدمتتونم

- میخوام اسم اون ادکلنی که زدین بدونم، آخه خیلی خوشبو و ازش خوشم اومد

حسن چموش بادی در غبغب انداخت و بعد از چند سرفه به چپ و راستش نگاهی کرد و گفت:

- از خارج برام آوردن، اینجاها پیدا نمیشه

- اسمش

حسن چموش که ادکلن را از همان مغازه ای که شلوار و پیراهن تازه خریده بود کش رفته بود فکری کرد و بدروغ گفت:

- دلچه گابانا کینگ

- خیلی ممنونم آقا پس حدسم درست بود

- ایول داره دادش، واقعا شما نابغه هستین

- خجالتم میدین من کجا نابغه کجا،  اما حس ششم قوی ای دارم

- زت زیاد


سرش را بلند کرد و نگاهی انداخت به آسمان. روشن بود و زلال. چند کودک آنسوی خیابان با توپ پلاستیکی فوتبال بازی میکردند و گربه ای ولگرد در همان حوالی پلاس بود. از جیبش شانه ای در آورد و موهایش را شانه زد . یقه اش را با نوک انگشتانش درست کرد و سرش را بالا گرفت و نگاهی انداخت به پشت سرش. بعد از انداختن اخ تف روی سنگفرش و آتش زدن سیگاری مدل بالا افتاد به راه. وقتی وارد مغازه شد، حاج عبدالله مشغول بحث و فحص  های شرعی و فقهی با یکی از ریش سفیدان محل بود. حسن چموش که حال و حوصله بحث و فحص  را نداشت آمد کنار مغازه روی چارپایه رو به آفتاب نشست و چشمهایش را بست. احساسی گوارا از تنفس هوای پاک بهاری در رگ و روحش متبلور شد.  گربه ای که در همان حوالی پرسه میزد و زیر چشمی او را تحت نظر داشت آرام آرام آمد به سمتش. نگاهی به سر و وضعش انداخت و روبرویش زیر چتر آفتاب گرم روی زمین پهن شد.

حاج عبدالله از روی کتاب توضیح المسائل برای پیرمردی که در کنارش نشسته بود میخواند:

- اگر کسی حیوانی را وطی کند

- نمیشنوم حاجی، من 82 سالمه، بلندتر بخوون

- نوشته اگه کسی یه حیوونی رو بگاد و منی ازش بیرون نیاد تنها غسل کافیه. اگه منی بیرون نیاد چنانچه پیش از گاییدن وضو داشته باشه بازم غسل کافیه اگه وضو نداشته باشه احتیاط واجب اونه که وضو بگیره.

- میشه گوشتشونو خورد

- مشتی غضنفر شما که خودتون یه عمر تو حوزه درس خوندین و کلی یال و کوپال دارین اونوقت از من می پرسین

- پیری و نسیان حاج عبدالله 

- باشه برات میخوونم، اگه کسی با اسب و الاغ و قاطر وطی کنه گوشتشون حرام میشه و باید اون حیوون زبون بسته رو ببره از شهر بیرون و یه جای دیگه بفروشه.

حسن چموش که از سر و صدای بلند و بحث های صدمن یک غازشان نمی توانست  پلکهایش را روی هم بگذارد. کلافه شد و همین که خواست از روی چار پایه بلند شود گربه ولگردی که روبرویش ولو شده بود با صدای بلند میویی کرد و او چرتش پاره. با خودش گفت:

-  لعنتی زهره ترک شدم. برم ازین دیوث پولامو بگیرم، اگه دیر بشه دبه در میاره.

حاج عبدالله به پیرمرد می گفت:

خوب مشتی غضنفر تا بحال چن تا حیوون حلال گوشتو حرام گوشتو وطی کردی

غضنفر خنده هراسناکی سر داد و در حالی که شانه هایش از خنده هایش به لرزه افتاده بود خواست پاسخش را بدهد که حسن چموش گفت:

- یا الله.

حاجی که چشمش به جوانی با سر و وضع شیک و پیک و صورتی چهار تیغه افتاد. کتاب توضیح المسائل را بست و مشتی غضنفر را هدایت کرد به بیرون. بعد با عجله بر گشت و گفت:

- بفرمایید آقا بنده در خدمتم

حسن چموش که فهمیده بود او را با آن سر و وضع تر و تمیز نشناخته است پوزخندی زد. از روی قفسه شکلاتی کاکویی بر داشت و بازش کرد و گذاشت توی دهن. چند گاز زد و با تغییر لحن صدایش گفت:

- گیلی خوشمزه

- میدونم، جنسش اعلاس، صد در صد کاکائو اصل با عسل طبیعی

حسن چموش دوباره شکلاتی بر داشت و بازش کرد و گذاشت در دهانش و باز گفت:

- گیلی گیلی خوشمزه

- بنده که عرض کردم

حسن چموش یکهو پقی زد زیر خنده و حالا نخند، کی بخند:

- حاج عبدالله از شما بعیده با این همه هوش و ذکاوت رکب خورده باشی

حاج عبدالله که از تعجب چشمانش داشت از کاسه میزد بیرون گفت:

- خودتی حسن چموش، باورم نمیشه، ناقلا گنج پیدا کردی

- گنج که نه، داستان مفصله، اصلا بذار برا بعد، بدون مقدمه میرم سر اصل مطلب

- اصل مطلب

- حاجی ازم خواستی یه کاری برات انجام بدم

- چه کاری

- توام که خودتو میزنی کوچه علی چپ

- من غلط بکنم

- مردیکه یهودی

- آره آره یادم اومد، خوب بگو، کارا خوب پیش میره

- بهم گفتی که اگه کارشو بسازم، 50 تا بهم میدی.

- من گفتم

حسن چموش که دید او دارد مطلب را می پیچاند و خودش را میزند به آن راه گفت:

- پس نمیخوای نقشه ای که کشیدی اجرا کنم

- مومن چرا زود از از کوره در میری من کجا گفتم، جهاد در راه خدا که تعطیل بردار نیس.

- آخه رو عصابم راه میری

- همش تقصیر همین پیرمرده غضنفره، آخه باهاش مشغول بحث مهم شرعی بودم

- گفتم هنوزم سر حرفت هستی، بهم قول دادی

حاج عبدالله از روی پیشخوان قرآن را بر داشت و بوسه ای به جلدش زد و گفت:

- به این کلام خدا قسم سر حرفم هستم

- خوشم اومد مردو قولش

- خوب کارا خوب پیش میره

- کلکشو کندم

- درست شنیدم دوباره بگو

- مگه کری، گفتم نفله اش کردم، حالا آویزونه رو سقف مغازه اش.

حاج عبدالله لیوان آب از دستش افتاد و شکست و  شروع به تته پته. حسن چموش گفت:

- چرا لال مونی گرفتی، حساب حسابه کاکا برادر

- مطمئنی کارتو انجام دادی، یعنی مواد نزدی

- داری کفرمو در میاری

- میخوای نشونت بدم

- نشونم بدی چی رو

- جسدشو که تو مغازه اش آویزونه

- اگه جسدش آویزونه، چرا سر و صدایی نیس، ژیر ژیر آمبولانسی، ماشین پلیسی 

- برا اینه که هنوز تق اش در نیومده. 

- دستت درد نکنه، اجرت با سیدالشهدا

- این که درست اما...

حاجی حرفش را قطع کرد و در حالی که با یک دستش ریش های بلندش را می خارید گفت:

- میگم این یهودیا ذاتا آدمای بدجنسی ان، بیخود نبود که شیرخدا تو بنی قریظه صغیر و کبیرشونو از دم تیغ گذروند

- این روضه خوونیا واسه فاطی تنبون نمیشه، پولو رد کنه بیاد

- پول، کدوم پول مومن، جهاد در راه خدا که پول نمیگیرن، اجرش ضایع میشه


حسن چموش چاقوی نظامی اش را در آورد و گذاشت روی شاهرگ گردنش و گفت:

- کس شعر نباف حاجی، پولو میدی یا نه

- من پولم کجا بود، حسن جون، من آه ندارم که با ناله سودا کنم  

- دبه در نیار حاجی، مگه قسم نخوردی

- کدوم قسم مومن

- ئه ئه ئه، مگه خودت همین یه دیقه پیش دستاتو نذاشتی رو قرآن و گفتی 50 تا میدم

- منظورت 50 هزار تاس

- لامصب کفرمو در نیار


حسن چموش با دو دست هلش داد و پرتابش کرد روی زمین. چنگ زد یقه اش را گرفت.  چند سیلی زد به صورتش. سپس با یک دست ریشش را محکم کشید. حاجی از درد آه و ناله ای سر داد و گفت:

- حسن نذار اجرت با این کارا پامال بشه، با کشتن اون نسناس تو جات تو بهشته، اونم طبقه هفتمش، بخدای احد و واحد حوریا تو قصرای طلایی انتظارتو میکشن و بی تابند.

- زرت و پرت نکن، خودت دستو گذاشتی رو کلام خدا و گفتی 50 تا میدم حالا دبه در میاری و میزنی زیرش. اگه تا فردا راست و ریستش نکنی، ما بر میگردیم و همینجا تو رو با مغازت به آتیش میکشیم.

- ما مگه دست تنها اینکارو نکردی

- اونش به خودم مربوطه تا فردا...

   ******

انگار از آسمان بر روی سقف خانه شان بلا نازل شده بود یا بر سر بام زندگیشان موشک باریدند. یکهو همه چیز تیره و تاریک شد. آسمان تاریک، زمین و زمان تاریک،کوچه و خیابان تاریک. رویاها تاریک، آینده تاریک، و از آتش شعله ور و سوزان خاطرات گذشته جز خاکستری سرد بر جای نمانده بود.

 هیچ اندوهی دردناکتر از اندوه از دست دادن فرزند برای یک پدر و مادر نیست و آنها کمرشان با ناپدید شدن شراره شکست.هیچ رد و اثری از شراره پیدا نبود. تمام روزنه ها بسته شد و هر راه و معبری به بن بست ختم میشد. از آسمان خانه یاس و اندوه می بارید. از در و دیوار رنج و درد.  پدر و مادر خواب به چشمشان نمی آمد و اگر هم گهگاه پلک هایشان را از خستگی روی هم می گذاشتند کابوس های جهنمی می آمدند به سراغشان. در زیر چرخ دنده های غم و اندوه خرد و خمیر شده بودند و یاسی دامنگیر که لحظه به لحظه مانند زهری کشنده در روح و روانشان راه باز میکرد و هر دم آنها را می کشت و زنده میکرد. 

مهسا مادر شراره در این مدت تمام موهایش سفید شده بود و چین و چروک بر روی گونه های مهربانش. حال و حوصله هیچ چیز را نداشت. شده بود پوستی بر استخوان و پریده رنگ. در خلوت سکوت و دنج تنهایی در گوشه اتاق  بر گونه اش چنگ می کشید و موهایش را بی اختیار می کند. شب و روز کار و بارش شده بود گریه. در اتاقش را از داخل قفل کرده بود و پایش را از خانه بیرون نمی گذاشت. گهگاه نیمه های شب آرام و بیصدا در اتاقش را باز میکرد. پا برهنه از پله ها می رفت پایین و تا دمدمای صبح در حیاط قدم میزد و هذیان می گفت. کیوان از پشت پنجره دو دستش را ستون سرش میکرد و پنهانی نگاه، و از غم و غصه آب میشد. تا که یک روز مجبور شدند مهسا را ببرند نزد روانپزشک ، ازش نوار مغزی گرفتند و پس از تعیین تشخیص، چند دارو تجویز کردند اما نه تنها موثر واقع نشد بلکه وضعیتش روز به روز رو به وخامت گذاشت. در نهایت دکتر روانشناس بالینی او را به مرکز نگهداری بیماران روانی ارجاع داد. مهسا اما از رفتن به این مرکز خودداری کرد و آنها مجبور شدند دست و پای او را ببندند و با آمبولانس بیماران اعصاب و روان او را منتقل کنند.

یک روز کیوان قضیه را با ستاره در میان گذاشت.  روز جمعه رفتند به دیدارش. دسته گلی را که با خود آورده بودند به همراه میوه ها گذاشتند روی میز. مهسا در پشت پنجره ای که با میله های مشبک آهنی پوشیده شده بود  زل زده بود بیرون. چشمهایش از گریه های زیاد سرخ شده بود و لبهایش کبود. کیوان چند بار سلام کرد او اما حتی رویش را بر نگرداند. ستاره اشکش در آمد. محزون نگاهی انداخت به اطراف. رفت به سمت پرستاری که در حیاط ایستاده بود و پرسید:

- خانم پرستار میشه وقت تونو چن لحظه بگیرم

- بفرمایید

- ما اومدیم عیادت مهسا خانم، میخوام بپرسم چرا انگشتای دستشو باند پیچی کردین

در همین حین کیوان هم خودش را رساند به آنها. پرستار لبخند تلخی زد و پاسخ داد:

- شما فرزند مهسا خانومین

کیوان به جای او پاسخ داد:

- آره مادرمه

- حتما متوجه خط های روی صورت مادرتون شدین، اون با ناخناش رو صورتش خط میندازه، یکنوع خودآزاریه. ما هم برا اینکه به خودش آسیبی نرسونه مجبور شدیم این کارو بکنیم.

در همین لحظه دختر جوانی با چهره ای پرخاشگر آمد روبروی کیوان و در حالی که با انگشتانش تهدیدش میکرد با لحن تندی گفت:

- تموم پسران دنیارو ایدزی میکنم و میکشمشون تو رو هم ایدزی میکنم، من از مردا متنفرم، از بابام که بهم تجاوز کرد

کیوان خودش را کشید کنار و رفت پشت پرستار ایستاد و هاج و واج نگاهش کرد و گفت:

- این چشه

- یه بیمار خطرناک برا جامعه، خیلی هاشون آزاد و رها تو شهر می پلکن

- ایدز داره

بی آنکه پاسخش را بدهد گفت:

-  من باید برم سر وقت یکی از مریضا، اتفاقا کنار مادرتون بستریه.

آنها به همراهش به راه افتادند. بیمار که دختر 16 ساله ای بود، پاهایش را به تخت زنجیر کرده بودند. مات و مبهوت زل زده بود به سقف. پیرمردی 65 ساله که شوهرش بود در کنارش نشسته و سرش را گذاشته بود در کاسه دستانش. پرستار از جیبش قرصی در آورد و گذاشت روی زبانش . لحظه ای در همان حال باقی ماند و سپس خودش با لیوانی آب که در کنارش روی میز بود قورتش داد. کیوان پرسید:

- چرا پاهاشو بستین. 

- موقته، دختر بچه 4 سالشو کشته.

- بچه شو کشته

- اختلالات سایکوتیک داره، صدایی میشنیده که بهش میگفت ای ابراهیم فرزندتو در راه خدایت قربانی کن. اونم فکر کرده پیامبره و با کارد قربانیش کرده. خیلی هم از کارش افتخار میکنه و میگه خدا ازم راضیه.

- چرا اونو اینجا کنار مادرم گذاشتین، یه موقع بلایی سرش میاره.

- قرصایی که بهش میدیم، فیلو میندازه، هیچ حرکتی نمیتونه بکنه.

ستاره با نگاهی آمیخته به نفرت به پیرمردی که شوهرش بود انداخت. میخواست تف بیندازد به صورتش. اما خودش را کنترل کرد و انداخت به آغوش کیوان. سرش را گذاشت روی شانه هایش و هق هق شروع به گریه.


ستاره از کیوان که خداحافظی کرد خیلی افسرده بنظر میرسید، وضعیت مهسا در تیمارستان بسیار آشفته اش کرده بود و اعصابش را درب و داغان. میدانست که مداوای این نوع بیماران بسیار پیچیده و بغرنج است و گاه هرگز به زندگی عادی دوباره بر نمی گردند. هر کدام از بیماران داستان خاص خودشان را داشتند. داستانی غمگین و درد آور. بسیاری از آنان فکر میکردند ساق و سالم هستند و مسبب اصلی را والدین خود یا قرص و دارو قلمداد میکردند. 

در آنسوی داستان،  چهره خجالت زده مادران و پدران به چشم میخورد. که خرج دارو و هزینه های سرسام آور درمان عزیزانشان را نمی توانستند بپردازند و در سرما و گرما از شهرستانها می آمدند و در همان حوالی چادر میزدند.  جدا از ایاب و ذهاب خرج یک شب بستری شدن در آن مرکز درمانی به دو میلیون میرسید آنهم در زمانی که به نان شب شان محتاج بودند. بعضی از آنها از سر ناچاری فرزندان متوهم خودشان را طرد و در نقاط پرت و دور افتاده رها کرده بودند. 

هنوز جیغ و فریاد دختری دو قطبی و پارانویید که موهای خود را میکشید و میکند و هذیان میگفت در مغز ستاره سوت می کشید و وجودش را میلرزاند:

- من اینجا نمی مونم، اینا خطرناکن، میخوان خفه ام کنن و بکشن، بمن یه چاقو بدین تا از خودم دفاع کنم. مادر منو میون این گرگا نذار، اینا منو تکه پاره میکنن.

پدرش مدتها به او برای جلوگیری از حملات عصبی و رهایی از آزارهای روحی و روانی مواد مخدر میداد و در زیر زمین خانه زندانی اش کرده بود.

میگفتند یک روز به طریقی چاقویی تهیه کرده بود و از پشت فرو کرد به سینه یکی از دکترها، خوشبختانه او از مرگ نجات یافت اما دیگر قادر به کار کردن نشد.


ستاره به نزدیکی در خانه که رسید چند قطره اشکی را که روی گونه اش نشسته بود با گوشه روسری پاک کرد و سعی کرد با یادآوری خاطرات خوش گذشته و نجوای شعری عاشقانه به خودش دلداری دهد تا پدر و مادرش متوجه اندوهش نشوند. همین که کلید انداخت تا در را باز کند چشمش افتاد به وانتی که در کنار منزل پارک شده بود. جوانی با ریش بلند و کلاهی تخم مرغی در پشت فرمان نشسته بود. یک آن از ترسی ناخودآگاه دستش را گذاشت روی سینه اش. دوباره دزدانه نگاهش کرد. با خودش گفت:

- نکند از ماموران مخفی باشد

وارد حیاط که شد پدرش را دید که با مرد غریبه ای در گوشه حیاط مشغول صبحت است. خواست او را کنار بکشد و قضیه را در میان بگذارد اما وقتی چشمش به دیش ماهواره ای افتاد شصتش خبردار شد. پدر بهش گفته بود که از تلویزیون پشم و شیشه و اخبار آبکی و فیلم های تکراری یک عده بادمجان دور قاب چین خسته شده است و در صدد است رسیوری بخرد تا برنامه های ماهواره ای را تماشا کند هر چند که ملاها آن را ابزار ترویج فساد و فحشا نامیدند که توسط دشمنان اسلام اختراع شده تا جوانان را به بیدینی سوق دهد.

مرد غریبه که اسمش کاظم بود دیش را نصب و با استفاده از یک اپلیکیشن  با گوشی همراه در ظرف چند دقیقه  دیش را با دقت تنظیم کرد و سپس برای جستجوی فرکانس و ماهواره از پله رفت بالا و در اتاق نشیمن روی صندلی نشست. شکوفه بدون روسری برای او و شهاب چایی ای آورد و گذاشت روی میز. کاظم در حالی که با یک دست چایی میخورد با دست دیگرش ریموت کنترل را گرفته بود و برنامه ها را تنظیم کرد. در همین حین ستاره هم آمد در کنارشان نشست و به برنامه سالی تاک از شبکه من و تو خیره شد. تا چشمش به سگ در کنار سالومه افتاد نتوانست خودش را کنترل کند. اشک از دو چشمش جاری شد پا شد رفت در اتاقش و به تصویر سگش در قاب روی دیوار چشم دوخت. شهاب که غرق در برنامه های تلویزیون شده بود اصلا متوجه اشکهای دخترش نشد.

آخوندی در همان برنامه چاخان میکرد و می گفت بعد از فوت پدرم یه خورده تربت کربلا ریختم دهن بابام در جا پدرم دوباره زنده شد و چشمهایش را باز کرد و چند بار گفت یا حسین بعد رفت به دیار ابدیت.

شهاب به همراه کاظم قاه قاه زد زیر خنده و گفت:

- این آخونده چی میزنه

کاظم پاسخ داد:

- دکونشونه با این خرافات نون در میارن ، تا خرافات هس، آخوندم هس

- اگه آخوندا برن چی دیگه خرافات نیس.

کاظم ابروانش بهم گره خورد، با تامل نگاهی به او انداخت و برای پاسخ دادن کمی تعلل .

شهاب چایی اش را سر کشید و گفت:

- نگفتی،اگه آخوندا گورشونو گم کنن چی، بازم خرافات میمونه یا نه

- خرافات کمتر میشه اما از بین نمی ره

- چرا

- چون ریشه اش مونده، 

- دمت گرم همینو میخواستم از زبونت بشنوم آخه یه عده از همین روشنفکرای دینی خودشونو جر میدن و همه کاسه و کوزه ها رو میشکونن سر ملاها، آخوندا که از آسمون نیومدن اینا شاخ و برگ یه دین و مذهبی هستن. 

- اگه از من میشنوی اینا سر و ته یه کرباسن، یکی با کراوات یکی با عمامه، خونتو کثیف نکن

- موضوع عصبانی شدن نیس، موضوع شیره مالیدن سر مردمه

- اون لولو رو مه مه برد ،اینا دیگه با یه مشت کلمات قلنبه سلمبه نمیتونن جوونا رو خر کنن،حرفاشون دیگه خریدار نداره.  خوب من زحمتو دیگه کم میکنم، باید به یکی دو جای دیگم سر بزنم. 

- انگار سرت شلوغه

- مردم بهم اعتماد دارن، برا همین سرم یه خورده شلوغه.

- برو مردمو شاد کن، هیچ کاری بهتر از شاد کردن این مردمی که لبخنداشونو فراموش کردن نیس.

- لبخندا رو فراموش نکردن از رو لباشون قیچی کردن

- تو هم دل پر خونی ازین ملاها داری

- کیه که نداشته باشه 

همین که کاظم از در رفت بیرون. شکوفه ریموت کنترل را در دست گرفت و رفت به کانالی که موسیقی پخش میکرد. ستاره را صدا زد او هم از اتاقش آمد بیرون، نگاهی به تلویزیون و موسیقی شاد انداخت. دستان مادرش را گرفت و با هم به همراه موسیقی مشغول شدند به رقص.

شهاب هم بعد از خداحافظی از کاظم به جمعشان پیوست و گفت:

- گور بابای آخوندا بزن بریم

در حالی که بشکن میزد دستان ستاره و شکوفه را گرفت و بهمراهشان شروع کرد به رقصیدن.


نیمه های شب بود. پرده های پنجره نیمه باز اتاق ستاره در باد نرمی که میوزید به اینسو و آنسو میرفت و پرتو غمگین ماه بر فراز آسمان به چهره اش میخورد. دیدار مهسا با آن وضعیت درهم ریخته اش تاثیری منفی بر روحیه اش گذاشته بود. در رختخوابش غلت میزد و هر چه سعی و تلاش کرد تا بخوابد موفق نشد.

پا شد صندلی کنار میزش را بر داشت و گذاشت روبروی پنجره نیمه باز. نگاهی به چهره درخشان ماه انداخت و ستاره هایی که در باغ آسمان چشمک میزدند. بادی ملایم  وزید به موهای بلندش و از پوست لطیف و شفافش عبور کرد و در جان و دلش نفوذ. آهی کشید و قطره ای اشک چکید بر گونه شفافش. فکر و خیال مهسا آرامشش را ربوده بود و چهره درهم کیوان که در خود فرو رفته بود و مات و متحیر. با خودش گفت:

- نکنه اونم به حال و روز مادرش دچار شه و روز و روزگارش سیاه. 

خوانده بود که ریشه بسیاری از بیماری های روانی ژنتیک است و خانواده هایی که عزیزانشان به این بیماری ها مبتلا میگردند معمولا از هم پاشیده میشوند. موبایلش را بر داشت تا با نوشتن نامه ای به کیوان دلداری اش دهد. چند بار جملاتی نوشت اما هر بار منصرف شد و حذفشان کرد. کلافه شده بود و عاصی. چهره مادر مهسا در خیالش مجسم میشد که به موهای سرش چنگ میزند و با ناخن هایش چهره اش را خط خطی. هر کار کرد نتوانست خودش را از این افکار آزار دهنده رها کند. کتاب داستان تخیلی ای که در کنار دستش بود بر داشت. چند بار ورق، ورق زد تا با خواندنش فکر و ذکرش را منحرف کند اما نشد که نشد. کتاب را با دو دستش بغل کرد و چشمانش را دوخت به ماه. پلکهایش از خستگی نرم نرمک بسته و سرش خم شد به روی زانو. ناگاه با صدای خروس همسایه از جا جست. پنجره را بست و پرده بنفش رنگش را کشید کنار. پدر و مادرش در کنار هم در خواب بودند. استکان چای را در دست گرفت و آهسته آهسته رفت در حیاط خانه. چشمش افتاد به گل سرخی که در انتهای حیاط شکفته بود. هیجان زده شد در حالی که استکان چای را در کف دستانش گرفته بود و گرمای لذتبخشی در خود احساس میکرد با شوق رفت به سمتش. در مقابلش ایستاد. از زیبایی و رنگ و بویش لذتی ناب در رگ و روحش حس کرد. سرش را برد جلو و چند بار با همه هوش و حواسش بویید. از بس مات و مبهوتش شده بود و از خود بیخبر، ناگاه استکان چای از دستش افتاد بر زمین. زد زیر خنده و همه درد و غمهایی که بر گرده اش سنگینی میکرد یک آن در نظرش محو و فراموش شد.

*****

چمشید چند بار با لباس مبدل روح الله و رضا را تعقیب کرد. میدانست که آنها آدمهای روانی و ول کن معامله نیستند. با آنکه به مراد گفته بود که به انتقام نیندیشد و موضوع را نادیده بگیرد اما در دلش آتش خشمی شراره میکشید و هر دم و هر لحظه بیشتر گر میگرفت. میخواست عدالت را  اجرا کند. راه و چاره دیگری در پیش روی خود نمی دید. حکومت ملاها از نوک هرم تا قاعده اش را یک عده آدمکش و تروریست تشکیل میدادند که برای بقای خودشان سر دیگران را زیر آب میکردند. از آنها انتظار عدالت داشتن آب کوبیدن در هاون بود. جمشید مدتی بود با خود در کوچه و خیابان اسلحه کمری حمل میکرد تا در فرصت مناسب کارشان را یکسره کند با خودش میگفت:

- من عمرمو کردم، آفتاب گرم عمرم سرد شده اما اونا نباد همین جوری تو کوچه و خیابونا بپلکن و به جنایتشون ادامه بدن 

پنج شنبه بود و دمدمای اذان،  میدانست که بر خلاف روح الله دوستش رضا میرود به مسجد برای نماز جماعت. قبلا نمی رفت اما بعد از کشتار بیش از 1500 نفر در اعتراضات آبان ماه و ترسی که مقامات ریز و درشت در زیر پوست خود احساس میکردند. بهش گفته بودند برای حفاظت از آخوند محل و سر و گوش آب دادن به  اوضاع و احوال محله حداقل صبحها در مسجد حاضر شود. بخصوض که شعارهای ضد حکومتی بر در و دیوار به چشم میخورد و عکسهایی از جانباختگان خیزش آبانماه که خواب راحت را از چشمهای عمامه به سرهای حاکم ربوده بود.

جمشید در حوالی خانه رضا کلاه لبه دارش را تا ابروهایش آورد پایین. ماسکی هم به چهره داشت. با خودش حدس زد که رضا هم با خود اسلحه حمل میکند و باید در لحظه انتقام عکس العملش تند و صریح باشد آنهم در آن سن و سال.

وقتی رضا از خانه خارج شد، او در کنار تیر برق ایستاد و پیچید در کوچه و خودش را استتار. خم شد عصایش را گذاشت روی زمین . بندهای کفشش را محکم بست و در همان حال او را تحت نظر گرفت. به علت شیوع کرونا حتی چند پیرمردی هم که قبلا به مسجد برای نماز صبح حضور می یافتند دیگر نمی آمدند و در واقع علی مانده بود و حوضش. یعنی چند بسیجی و لباس مخفی که اهالی محل دل پر خونی ازشان داشتند.

رضا همین که چند قدم بر داشت، درست در چند قدمی اش چشمش افتاد به شعار روی دیوار.

ولایت فقیه یعنی دیکتاتوری 

زنده باد آزادی زنده باد انقلاب گرسنگان

دوباره نگاه کرد. رنگش پرید و موهای تنش از ترسی نابهنگام سیخ شد. معلوم بود که تازه شعارها را روی دیوار نوشته اند. سرش را بر گرداند و نگاهی انداخت به اطراف. چند روز پیش هم درست روی در آهنی منزلش نوشته بودند که انتقام جانباختگان آبان ماه را از مزدوران میگیریم. همین که بر گشت تا به راهش ادامه دهد ناگاه عسگری جوان دیوانه ای که خانه بدوش بود مثل اجل معلق مقابلش ظاهر شد و او از وحشت زهره ترک. از ترس لگدی زد به پهلویش. او هم به گوشه ای پرت شد و با زبان درهم و برهم شروع کرد به آه و ناله. دستش را در همان حال به حالت تضرع دراز کرد و خواهش کرد که سیگاری بهش بدهد. او هم که اعصابش بهم ریخته بود دوباره رفت جلو و خم شد یقه اش را گرفت و بلند کرد و گفت:

- این مزخرفاتو کی رو دیوار نوشته 

عسگری کلماتی نامفهوم همراه با خنده ای تمسخر آمیز روی لب آورد:

- ولایت نقی دیکماطور 

- حالا نایب امام زمانو مسخره میکنی لات آسمون جل

سیگاری روشن کرد و پکی زد و با یک دست دهان عسگری را باز کرد و سیگار را انداخت روی زبانش و دهانش را بست. او هم از آتش سیگار روی زبانش جیغ و ناله ای سر داد و شروع کرد به مشت کوبیدن به سر و صورت خودش.

رضا اخ تفی پرتاب کرد به سمتش و آستین اورکت خاکی رنگش را تمیز. دستی کشید به سر و صورتش و به راهش ادامه. جمشید که از رفتارش بسیار متاثر شده بود و خون خونش را میخورد کلتش را در آورد و از ضامن خارج کرد و دست به ماشه گذاشت توی جیب. عصایش را گذاشت همان گوشه و کنارها و افتاد به دنبالش.  کوچه و خیابان هنوز تاریک بود و کسی در حال و حوش پر نمی زد. رضا حس کرد که کسی تعقیبش می کند چند بار در راه ایستاد و به قفایش چشم انداخت. حتی یک بار سایه ای در زیر نور چراغ برق به چشمش زد و یکه خورد اما از ترسی پنهان که در رگ و روحش راه باز میکرد پشیمان شد که بر گردد و سر و گوشی آب بدهد.

ناگهان احساس کرد که باید خودش را تخلیه کند. در ابتدای کوچه ای بن بست در سر راهش ایستاد. زیب شلوارش را کشید پایین تا همانجا ادرار کند اما ناگهان چشمش افتاد به در خانه یکی از اهالی که سال و ماه به مسجد نمی آمد و با ملاها میانه خوبی نداشت. با خود گفت:

- بذار رو در خونه اش بشاشم تا یه صوابی هم دمدمای اذان برده باشم.

 رفت به سمتش. بی آنکه نگاهی به اطراف بیندازد آلتش را آورد بیرون و با لبخندی طنزآلود از بالا تا پایین در شروع کرد به شاشیدن و کیف کردن. ناگاه مثل اجل معلق یکی از پشت سر  دستش را زد به شانه اش. بند دلش از ترس پاره شد. زیب شلوار خراب و سفتش را تند و تیز کشید بالا. بی اختیار ناله ای سر داد. پوست آلتش بین دندانها و سرسره زیب گیر افتاد. سعی کرد پوستش را از دندان ها رها کند اما با کوچکترین حرکتی آه و ناله اش می رفت به آسمان. سرش را بر گرداند تا ببیند چه کسی از پشت به شانه اش زده است. چشمش افتاد به عسگری. خواست زیر مشت و لگدش بگیرد اما دستش بند بود و نمی توانست کوچکترین عکس العلمی نشان دهد. عسگری که متوجه قضیه شده بود و دل پری ازش داشت. از شادی پرید روی هوا و مثل میمون دور و برش چرخی زد و با صدای بلند زد زیر خنده. رضا که آچمز شده بود و نمیخواست جماعت او را با آن حال و وضع ببیند مشتش را گره کرد و گرفت به سمتش و گفت:

- خواهر کوسته خفه میشی یا نه

عسگری با زبان سوخته از سیگارش در حالی که درد می کشید ول کن معامله نبود و هی ورجه ورجه میکرد و دورش میچرخید و فس فس میکرد و مسخره اش. رضا کفری شده بود میترسید مردم از راه برسند و سکه یک پولش کنند. دست برد توی جیبش چاقویش را در آورد خواست به سویش پرتاب کند اما پشیمان شد. از درد گفت:

- مصبتو شکر.

در همین حین چشمش افتاد به سایه ای مرموز در زیر چراغ برق. می آمد به سمت و سویش. با صدایی خفه شببه به پچ پچ گفت:

- حاجی حاجی یه لحظه تشریف بیارین

مرد کلاهش را کمی کشید بالا. یک دستش توی جیبش بود. نگاهی انداخت به دور و بر. خاموشی مرگباری چترش را انداخته بود بر آسمان شهر. رضا دوباره بسویش دست تکان داد. وقتی که نزدیکتر شد رنگ از رخسارش پرید. جمشید بود همان کسی که او به همراه روح الله بهترین دوستش حسن خان و برادرزاده اش کیومرث را با شنیع ترین شکل کشته بود. از کمک خواستنش پشیمان شد. دستش را گذاشت روی آلت تناسلی اش تا قضیه را پنهان کند. جمشید آمد جلو. خشم آلود نگاهش کرد و گفت:

- چته یابو اول صبحی نعره میکشی

رضا از سخنان گستاخانه اش یکه خورد. در چشمانش برق انتقام را میدید. یک لحظه با خود گفت:

- کله سحر اینورا چیکار میکنه، نکنه همون سایه ای بود که از دم در خونه تعقیبم میکرد. حتما اومده انتقامشو بگیره. باید از مهلکه در رم، اما چطوری. 

خواست نعره ای سر دهد اما زود پشیمان شد. رضا چراغ قوه ای گرفت به صورتش.  بوی بدی از کنارش استشمام کرد. دید که روی در خانه شاشیده است. نیشخند زد و گفت:

- مردک مومن روی در خونه مردم میشاشی و بعدش میری نماز جماعت

رضا دندان بر جگر فشرد و زل زد به چشمانش اما چیزی نگفت. عسگری ناگاه از تاریکی ظاهر شد و پرید در میانشان. جمشید که دیده بود چگونه او سیگارش را روی زبانش خاموش کرد یکه نخورد. اشاره کرد که دور شود. او هم چند بار مثل میمون بالا و پایین پرید و چند قدم آنطرفتر ایستاد و بر بر نگاهشان کرد. جمشید گفت:

- چی شده رضا صدام زدی

- هیچی همینطوری

بعد نگاهش را دوخت به دستش که در جیبش بود. حدس زد که مسلح است. دست برد در جیب و دسته چاقو را فشرد. جمشید گفت:

- کوه به کوه نمیرسه آدم به آدم میرسه.

همین که اسلحه کمری را از جیبش آورد بیرون و گرفت به سمت پیشانی اش. رضا بی معطلی چاقو را فرود آورد به سمت قلبش. جمشید جا خالی داد و چاقو خورد به بازویش. خون فواره زد. عسگری در حالی که با خود حرف میزد و با هیجان به آنها نگاه. سراسیمه آمد به سمتش و از زمین بلندش کرد. رضا خواست جلو بیاید و با ضربه دیگری کارش را تمام کند که جمشید بیدرنگ شلیک کرد به سینه اش. رضا خم شد روی زانو و سپس دمرو افتاد کنار در روی شاش خودش. جمشید به عسگری اشاره کرد که از محل دور شود. سلاحش را گذاشت توی جیب. بی آنکه به اطراف نگاهی بیندازد افتاد به راه.


فردای همان روز عسگری که عصای جمشید را در خیابان پیدا کرده بود در دست گرفت و در حالی که ادایش را در می آورد شروع کرد به قدم زدن. زبانش هنوز از زخم سیگار می سوخت. بخصوص وقتی که چیزی برای خوردن از سطلهای زباله پیدا میکرد . 

در مخیله اش صحنه هایی که شب گذشته اتفاق افتاده بود ظاهر میشد و او از اینکه رضا با بیرحمی هر چه تمامتر آن بلا را بر سرش آورده بود و سپس به سزای خود رسید خوشحال بود. کمی در کنار نانوایی که پاتوقش بود و معمولا در آنجا می نشست و مردم بهش صدقه میدادند  پرسه زد. خسته بود و سر درگم. در سرش چیزی دائما وز وز میکرد و آزارش میداد. عصا را گرفت روبروی لبش و بوسید. قاه قاه زد زیر خنده.  پسر بچه ای که به همراه مادرش چند نان بربری در دست گرفته بود نگاهی به قد و قواره و لباس ژنده و پاره اش انداخت. سپس بی آنکه از مادرش سئوالی کند رفت به سمتش و تکه ای نان داد به دستش. مادرش لبخندی زد و گفت:

- پسرم بدون اجازه کاری رو انجام نده، شاید خطرناک باشه

- اما چشماش مهربونه

- همین که گفتم، هیچوقت بدون اجازه با غریبه ها حرف نزن

- من که حرف نزدم، فقط یه لقمه نون دادم بهش

- با من یکی به دو نکن فقط بگو چشم

- چشم مامان

عسگری که گرسنه اش بود نان را گذاشت در دهانش. اما در جا زبانش از زخم سیگار سوخت. بعد سعی کرد نان را با طرف راست دندانهایش گاز بزند و قورتش دهد. همین کار را کرد و کمی جان گرفت.  از جایش پا شد. یک دستش را گذاشت به پشتش و دست دیگر عصا را مانند پیرمردهاا در دست گرفت و سلانه سلانه رفت به طرف صحنه قتلی  که دیشب اتفاق افتاد.  وقتی که به محل رسید نگاهی انداخت به حول و حوش. اطراف صحنه قتل را بسته بودند و چند مامور دنبال شواهد و مدارک می گشتند. عده ای هم در همان حوالی جمع شده بودند و پچ پچ میکردند. یکی از آنها جمشید بود که بر گشت تا عصایش را که از فرط عجله و دستپاچگی جا گذاشته بود بر دارد و همچنین سر و گوشی آب بدهد.

همانطور که در میان جمعیت اطراف را کند و کاو میکرد چشمش افتاد به روح الله که خبر را شنیده بود و  سراسیمه خودش را رساند به محل. 

مانند گرگی زوزه میکشید و آشفته به اینسو و آنسو چشم میدوخت. یکبار از زیر طنابی که در اطراف صحنه قتل کشیده بودند رد شد و خودش را رساند به ماموران اطلاعاتی و امنیتی و هر چه توضیح داد که لباس شخصی است و بهترین دوست رضا، قبول نکردند و بهش هشدار دادند که اگر بخواهد موی دماغشان شود بازداشت می شود. دست از پا درازتر برگشت و در کنار جمعیت ایستاد. جمشید که او را تحت نظر داشت سرش را دزدید و کمی رفت عقب. در همین حین ناگاه دستی از پشت خورد به شانه اش. چرتش پرید و هول  شد.  گمان کرد که ماموران هستند همین که با هول و ولا سرش را بر گرداند چشمش افتاد به عسگری. در حالی که شانه هایش از خنده می لرزید و خطوطی از مهربانی در چهره غبارآلودش خودنمایی میکرد، با مِن مِن گفت:

- عصاتو آوردم

جمشید نگاهی بهش انداخت و از جمعیت کمی فاصله گرفت و وقتی دید کسی در دور و برش نیست. عصا را از دستش گرفت و گفت:

- خیلی ممنون عسی

- آره من عسی ام از اسم عسگری خوشم نمی آد

- میخوام منو یه اسم دیگه صدام کنی

- باشه بهش فکر میکنم و بعدا بهت میگم

- من عسی ام از عسگری خوشم نمی آد

- باشه عسی صدات میکنم

- اگه منو بگیرن اصلا هیچی نمی گم من دهانم قفل قفله

جمشید با نگاهی آمیخته با ترس دستش را گذاشت روی دهنش و کشاندش آنطرفتر و گفت:

- همش خواب و خیال بود، تو داری هذیون میگی

- راست میگی اون چیزایی که با چشام دیدم همش خواب و خیال بود

- خوشم اومد

- خواب و خیال بود

سپس دهانش را باز کرد و زبانش را آورد بیرون و گفت:

- این زخمم خواب و خیاله

- بیا ببرمت دکتر، خودم خرج دوا و درمونتو میدم.

- باهات میام ، خوب شد اونو کشتی، آدم بدجنسی بود

- گفتم این حرفو نزن، اونا همش توهمه

- من چه خرم آق جمشید زود فراموشم میشه

- بهتره فراموش کنی، اگه نکنی بازم زبونتو میسوزنن

- نه نه، زبونم میسوزه نمیتونم آب دهنمو قورت بدم

- پس بزن بریم

- بزن بریم


روح الله که در میان جمعیت پرسه میزد ناگهان چشمش افتاد به آنها. کف یک دستش را گذاشت زیر آرنج و دست دیگرش را به علامت تعجب در زیر چانه اش و نگاهشان کرد با خودش گفت:

- نکنه کار اون نالوطی باشه، اون دل خونی از ماها داشت. بهتره ته و توی قضیه رو در بیارم.

در پس و پشت شان افتاد به راه.

وقتی دید که میخواهند سوار تاکسی شوند. دوید به دنبالشان اما آنها سوار تاکسی شده بودند و هر چه صدایشان زد وقعی بهشان نگذاشتد. جمشید به راننده گفت:

- بیشتر بهت میدم، ما رو دربست برسون درمانگاه

او هم آینه خودرو را تنظیمی کرد و نگاهی انداخت به روح الله و سپس گاز داد و دور شد.

 

جمشید پس از اینکه عسگری را رساند به درمانگاه و پول دوا و درمانش را پرداخت خسته و کوفته برگشت بسوی خانه . مراد دم در ایستاده بود و وقتی او را دید دوید به طرفش. جمشید نگاهش کرد و وقتی چهره بشاشش را دید ازش پرسید:

- چی شده مراد کبکت خروس میخوونه 

- همینطوری

- پس همینطوری شنگلولی

- شما رو دیدم خوشحال شدم

- بعد

- بعد اینکه شنیدم اون مرد بدجنسو کشتن

- کی رو کشتن

- اونی که کتابامو پاره پوره کرد و اون بلاها رو سرم آورد

- اسمش چیه

- رضا

- از کجا شنیدی

- خبر مث بمب پیچیده، همه مردم میدونن

- پس برا همین خوشحالی

- میگم دستش درد نکنه هر کی اونو به سزاش رسوند، اون یه قاتل بود

- بهت چی گفته بودم

- آدمای هوشمند فراموشش می کنن

- قدرت انسان تو بخششه نه انتقام

- من که نگفتم انتقام

- پس من اشتباه شنیدم

- گفتم به دست عدالت سپردنش

در کنار ایوان تهمینه که مشغول جارو کردن پله ها بود زیر چشمی آنها را می پایید از اینکه مراد آنگونه با جمشید اخت شده بود چهره اش از شادی ای پنهان شکفت. دوباره آتشی در دلش زبانه کشید. محبت بیدریغ جمشید غولی عظیم را که در درونش خفته بود از پس سالهای دراز و پر فراز و نشیب تنوره کشان بیدار کرد. روز و شب به او می اندیشید و دقایقش پر شده بود از او. تمنای غریزی با عواطف روحی اش در هم آمیخته بود. در خود قوه جوانی  را دوباره احساس میکرد. میخواست کسی به او بگوید دوستت دارم، زیبایی هایش را به رخش بکشد. از چشم و ابرو و رفتار و کردارش سخن بگوید. دستش را در دستانش بگیرد و تنگ در آغوشش کشد. لبهایش را بر روی لب های سوزانش بگذارد و نفسش را از لذت هماغوشی بند بیاورد.آخرین بار که با شوهر از دست رفته اش سکس داشت بیش از 8 سال گذشته بود. فراز و فرود زندگی و رنج و دردها احساسات و عواطفش را در زیر چرخ دنده های بیرحم خود له و لورده کرده بود. 

 آخرین بار که آرام و آهسته در کنار تختخواب جمشید با رویاهای دلپذیر بر روی کف اتاق دراز کشیده بود دیگر نتوانست به چشمانش نگاه کند. در خود شرمی کودکانه احساس میکرد و نیازی عمیقا عاطفی و حسرتی دلپذیر. با خود می اندیشید چگونه باید قفل این طلسم را بشکند. آیا جمشید این تمنای سوزان و خواهش گدازان را در نگاه و لب هایش نمی خواند پس چرا اعتنایی به آن نمی کرد.


فردای آن روز جمشید بی آنکه به کسی اطلاع دهد با دسته گلی رفت سر قبر زنش. سنگ قبر را شست و گرد و غبارها را زدود. نشست بر روی زمین. یک لحظه چشمانش را بست و به خاطرات گذشته خیره شد. روزهایی که با زنش مهربان نبود و به هر بهانه ایی او را سرزنش میکرد حتی چند بار با بهانه هایی صد من یک غاز با شلاق افتاده بود به جانش و پشتش را کبود کرده بود. به غذاهایی که  می پخت ایراد میگرفت. به بیسوادی اش، به حرکات و سکناتش و دائم سرکوفتش میزد که حتی به درد لای جرز دیوار هم نمیخورد. اما در گذار زمان و چم و خم روزگار بخصوص رفتار تنها پسرش شهاب با زنش شکوفه، کم کم راه و رسم زندگی و عشق ورزیدن را آموخت  و به این درک و شناخت رسید که خودش هم قربانی فرهنگ و دین و مذهب حاکم بر جامعه است.

فرزندش از جنس دیگری بود. به زنش عشق میورزید و او را می پرستید. خودش خانه را تمیز و آشپزی میکرد.  در ملاعام او را بر خلاف عرف حاکم بر جامعه ای که به قرون وسطا و فرهنگ متعفن ملاها پرتاب شده بود می بوسید و بهش میگفت که دوستت دارم. به چشمهایش خیره می شد و زیبایی اش را تحسین میکرد. عطر و بوی شکوفه روز و شب، ماه و سالش را آکنده بود و مستش میکرد. به رگ و روحش نیروی بی پایان در جاده های پر سنگلاخ زندگی میداد. 

جمشید دستش را گذاشت به روی سنگ قبر، قطره هایی از اشک نشست به گونه اش. به نجوا گفت:

- منو ببخش عزیزم، شهاب ثمره دستان توست، تو اونو بدنیا آوردی و در آغوش پر محبتت پرورش دادی. تو توی چشمهای قشنگ ستاره و چهره زیبایش زنده ای و به زندگی ادامه.


از جایش پا شد و همین که به درب ورودی قبرستان رسید دید که چند نفر مامور با یک مرد جوان در افتاده اند و بهش هشدار دادند که عکس زنش را از روی قبر بر دارد. او اما امتناع میکرد. وقتی ماموران خودشان تصویر را با شکستن قاب شیشه ای از سر قبر بر داشتند مرد شروع کرد به پرخاش و با آنها گلاویز شد. آنها هم دستبدنش زدند و چند نفری وحشیانه با مشت و لگد او را انداختند در خودروی ون و با خود بردند.

جمشید سرش را بلند کرد و چشم دوخت به پارچه ای که روی دیوار نصب شده بود:

افرادی که سنگ مزار عزیزانشان عکس خانم است در اسرع وقت نسبت به برداشتن عکس اقدام کنند در غیر اینصورت سنگ مزار آنها برداشته می شود


به خانه که بر گشت ستاره را دید که در ایوان با مراد مشغول گفتگو است. آرام در را بی آنکه آنها بفهمند در پشت سرش بست. در کنار پله ها وقتی ستاره چشمش به او افتاد یکهو با شادی از جایش پا شد و دوان دوان رفت به سمتش و در آغوشش گرفت. جمشید گفت:

- چی شد اینطرفا راه گم کردی

- پدر بزرگ دلم برات خیلی تنگ شده بود، دیشب خوابت رو با مادر بزرگ دیدم. 

- خوب تعریف کن ببینم چی خواب دیدی

- خواب دیدم که رفتی سر قبرش و نشستی گریه کردی و گفتی منو ببخش

جمشید با تعجب نگاهش کرد و خیره شد به چشمانش، بعد چی شد

- بذار فکر کنم، یادم اومد گفتش شهاب ثمره هر دو مونه


جمشید مات و مبهوت نگاهش کرد و دهانش از تعجب باز. در همین هنگام تهمینه با سینی ای پر از نان و کلوچه و خرما از راه رسید. ایستاد نگاهشان کرد و گفت:

- بفرمایید چایی آمادست


وقتی مراد و خواهرش شبنم در خواب رفتند. تهمینه نگاهی انداخت به جمشید که لیوان آبی را که در دو دستش بود سر میکشید. دلش تاپ تاپ می تپید. چهره اش گل انداخته بود و در سراسر تن و بدنش  گرمای دلچسبی احساس میکرد و نیاز دلپذیر. قدرتش را در خود نمی دید که داستان را باهاش در میان بگذارد. از لای در دزدانه نگاهی انداخت به او، انگار او هم از حرکات و سکناتش پی برده بود که با خودش درگیر است یا شرمگین. لیوان آب را بر داشت و پا شد رفت به سمت آشپزخانه. تهمینه موهایش را شانه کرده بود و انداخته بود روی شانه هایش. شلواری چسبان و پیراهن آبی روشن بتن داشت. جمشید نگاهش رفت به لمبرهای باسن و کمر باریکش. تا رفت لیوان را بشوید تهمینه گفت:

- بدینش بمن آقا جمشید خودم میشورمش.

همین که رفت لیوان را بگیرد دستش را گذاشت روی دستش. جمشید یک آن جرقه ای در تن و بدنش احساس کرد و گرمای دستانش را . چشمانش را دوخت به چشمش. خواهشی سوزان و مرتدوار در آن نهفته بود. گناهی لذتبخش که کتاب های مقدس نفی اش کرده اند با عقوبتی سخت و طاقت فرسا. یک دست تهمینه را گذاشت در میان دو دستش. او هم بیدرنگ خودش را چسباند به او. جمشید نرمای پستان هایش را احساس میکرد. می خواست سکوت لبانش را که در آن هزاران پرسش نهفته بود با بوسه ای پاسخ گوید اما یک لحظه خودش را کنترل کرد و قدمی رفت عقب. تهمینه دوباره دستانش را گرفت:

- صیغه ام کن تا حلالت بشم

- صیغه

- آره آقا جمشید، من بهت احتیاج دارم یعنی دوستت دارم

- من اهل صیغه نیستم، صیغه یعنی سکس با پول. یه نوع فاحشه گری و تن فروشی مقدسه. 

دو قطره اشک از گونه تهمینه جاری شد. سرش را انداخت پایین. احساس کرد کوهها بر سرش آوار شده اند. چند قدم رفت عقب و همین که خواست از آشپزخانه خارج شود جمشید دستش را از پشت به دور کمرش حلقه کرد گرمای تنش و تپش قلبش را شنید. سرش را برد در میان گیسوان بلندش که عطر و بویی اثیری از آن بر میخواست. لبانش را گذاشت بر بناگوشش و نرم نرمک شروع کرد به بوسیدن. تهمینه از لذتی شگرف کیف میکرد و احساس که پر و بال در آورده است. یک آن صدایی از اتاق شنیده شد. هول شدند فکر کردند که مراد یا خواهرش بیدار شده اند. چراغ را خاموش کردند. از لای در نگاهی انداختند به بیرون. همه چیز آرام و رام بود.

دست های هم را فشردند و پاورچین پاورچین رفتند به سمت تختخواب. جمشید در را از پشت قفل کرد. تهمینه با نگاهی پر حرارت ایستاد.. پیراهن آبی روشنش را در آورد. جمشید روی تخت نشست و نگاهش کرد. تهمینه رویش را بر گرداند. جمشید پاشد و سینه بندش را با بوسه ای بر شانه هایش باز کرد و در همان حال شلوار چببانش را آرام آرام کشید پایین و همزمان لباسهای خودش را هم در آورد.  در گرمای لذتبخشی که از تن و بدنشان تنوره میکشید بر روی تخت به هم گره خوردند و پیچ و تاب. بر پیشانی هر دو دانه های عرق نشسته بود و گرمایی لذتبخش. در حوالی صبح مراد مادرش را صدا زد.  تهمینه که بعد از لذت هماغوشی به خوابی عمیق فرو رفته بود. با شنیدن صدای فرزندش با عجله پا شد. لباس هایش را بتن کرد و دستی به سر و صورتش کشید. قفل در را باز کرد. نگاهی انداخت به بیرون. وقتی که دید کسی در اطراف نیست. با نوک پا رفت به آشپزخانه. ساعت 8 صبح بود. یک روز آفتابی و دلچسب. یک آن به آنچه که دیشب اتفاق افتاده بود فکر کرد. با خود گفت خواب بود یا بیداری، رویا یا واقعیت. لبخندی بر چهره اش شکفت. دستانش را با شادی در آسمان بلند کرد و به حالت رقص دور خود چرخید. ناگاه دخترش شبنم در درگاه ایستاد و نگاهش کرد. مادرش را تا بحال آنگونه خوشحال ندیده بود. رفت به سمتش و در آغوشش کشید و گفت:

- چی شده مادر گنج پیدا کردی

- آره گنج پیدا کردم

مهدی یعقوبی

این داستان ادامه دارد